مقالهی «پدیدار شناسی بیماری: راهنمایی برای درمانگران» به قلم نوید انتظاری و با ویراستاری بهار آیتمهر برای گروه روانشناسی دیگری آماده شده است.
درآمد
اولین باری که میفهمیم بدنمان درست کار نمیکند، یا بیمار میشود چه احساسی داریم؟ ابتدا متعجب میشویم و سعی میکنیم بفهمیم چه اتفاقی افتاده است. بعد از آن ممکن است حس کنیم به ما توهین شده، خشمگین و غمگین میشویم و یا حسهای دیگری را تجربه میکنیم. رابطهی ما با بدنمان چگونه است؟ آیا ذهن و جسم دو پدیدهی جدا از هم هستند یا به هم پیوند خوردهاند؟ ما چطور بدن خود را میفهمیم و چه فاصلهای میان ذهن و جسممان وجود دارد؟ این نوشته به واکاوی همین پرسشها میپردازد.
پدیدارشناسی چیست؟
پدیدارشناسی نوعی رویکرد فلسفی است که مدافع توصیف تجربهی زیستهشده و آگاهی انسان است و هستی و زندگی انسان را در دنیا مورد توجه قرار میدهد. در واقع میکوشد تا نشان دهد هستی و زندگی انسان چگونه چیزی است. این رویکردِ توصیفی و ساده، تفسیرهای پیچیدهی فلسفی را دربارهی واقعیت رد میکند؛ همچنین با پرسشهایی که دربارهی سرشت واقعیت مطرح میشود کاری ندارد. در عوض تأکیدش بر تجربهی فردی ما و شیوهها و راههایی است که پدیدهها را آنطور که به نظر ما میرسند ادراک میکنیم. شاید حقیقت با آنچه میفهمیم تفاوت فاحشی داشته باشد، اما پی بردن به اینکه چیزها و پدیدهها واقعاً چه هستند برای ما غیرممکن است زیرا تمام تجربیات ما به واسطهی دستگاه ادراکی ما انجام میشود. ما هر چیزی را که تجربه میکنیم، به شکل ذهنی تجربه میکنیم. ما نمیتوانیم از درون بدنمان بیرون بیاییم و با دنیای خارج تماس مستقیم داشته باشیم. از آن طرف هم نمیتوانیم تجربهی خودمان را با واقعیت چیزها مقایسه کنیم چون در هر صورت، باز در حال مقایسهی یک تجربه با یک تجربهی دیگر هستیم. ما نمیتوانیم چیزی را خارج از تجربهی خودمان تجربه کنیم. در نتیجه تمرکز پدیدارشناسی بر تجربهی زیستهشده استوار است و یا بر چیزها، آنطور که به نظر ما میرسند نه آنطور که خودشان در خودشان هستند. پدیدارشناسی به جای آنکه بکوشد سرشت حقیقی واقعیت را حدس بزند میگوید بیایید به چیزی توجه کنیم که به سادگی در دسترس ماست. به عبارتی دیگر یعنی به کارکردهای متفاوت آگاهی انسان (مثلاً تفکر و باور) و تجربیات و ادراکهایمان توجه کنیم.
در رویکرد پدیدارشناسانه، بدن فارغ از قواعد و استدلالات عقلی، پدیداری تلقی میشود که سوژه را در معرض تجربه قرار میدهد. در این رویکرد بحث بر سر نسبت سوژه با بدن و جهان است، در واقع بحث رویکرد، نه بر بنیاد هستیشناسی سوژه، و نه بر اساس شناخت او از جهان، بلکه بر اساس تجربه و مجاورت او با جهان است.
بدن در بیماری
مرلوپونتی برای وارد شدن به بحث بدنمندی از ادراک حسی آغاز میکند. به نظر مرلوپونتی ادراک نه دریافت کیفیتهای حسیِ چیزهاست و نه حکم دربارۀ آنها، نه دریافت منفعلانهی اجزای منفصل امور حسی است و نه حاصل استدلال یا قوای عقلی؛ بلکه شیوهی مواجهی بدنی ما و شکل دستیابی ما به جهان است و این شیوهی مواجهه، مقدم بر تفکر است. به زعم مرلوپونتی بدن وسیلهای برای من و جدای از من نیست. بدن وسیلهای نیست که در اثر محرکهای حسی برانگیخته شود و دادههایی را برای آگاهی من فراهم کند تا من دربارهی آنها بیندیشم، بلکه هر یک از ما پیش از آنکه آگاهی باشد، بدنی به شمار میرویم که جهان را دریافت میکند و شکل میدهد. مرلوپونتی بدن و ادراک حسی را پایهی شخص بودگی (سوژگی) میداند. انسان موجودی ادراککننده و تجربهگر است. مرلوپونتی به جای پذیرش جدایی خودساخته میان ذهن و جسم، او به محوریت بدن و چگونگی سکونت سوژه در آن توجه دارد. اما چه اتفاقی میافتد وقتی بدن برخی از تواناییها و قابلیتهای خود را از دست میدهد و از تعامل آزادانه با محیط بازمیماند؟ در مواجهه با بیماریهایِ جسمی و روانی درمییابیم که توانایی بدن برای مشارکت در جهان دستخوش تغییر میشود. این تغییر ما را وادار میکند دربارهی قابلیتهای پیشین آن در حرکت، اختیار و خلاقیت بازاندیشی کنیم.
بدن سالم، نامرئی است و وجودش بهصورت مسلم فرض میشود. دربارهی کارکردها و فرآیندهایش فکر نمیکنیم، زیرا تا زمانی که مشکلی به وجود نیاید، همهی این فعالیتها جزء فرآیندهای پسزمینهایِ بدن به حساب میآیند که وقوع رویدادهای جالبتر را ممکن میکنند. بنابراین هنگام هضم غذا، زمانی که مایعات در توازن هستند و عضلات بهخوبی کار خود را انجام میدهند، این فرآیندها را بهصورت آگاهانه تجربه نمیکنیم. آنها آرام و دور از چشم ما عمل میکنند تا بتوانیم سمفونی خلق کنیم، قدم بزنیم یا با دوستانمان دربارهی موضوعی به بحث بنشینیم. زمانی که بدن دچار مشکل میشود، بهتدریج توجه ما را به خود جلب میکند. تمرکز ما به اندامی که دچار نقص شده معطوف میشود و آن عضو، بهجای اینکه بخشی نامرئی از فعالیتهای روزمرهمان باشد، ناگهان به کانون توجه تبدیل میشود. در این وضعیت، هماهنگی بین بدن زیستی و بدنی که ما در ذهن خود تجربه میکنیم بههم میریزد. در ادامه به دو تفاوت میان بدن زیستی (بیولوژیکی) و بدن زیسته در زمان بیماری میپردازیم.
بدن را میتوان در تقابل با یک وسیله یا ابزار نیز بررسی کرد. بهعنوانمثال، فرض کنید در حال استفاده از یک خودکار هستید. معمولاً از خودکار برای انجام کاری مثل نوشتن چک استفاده میکنیم. در این حالت، توجهی به خودکار نداریم؛ زیرا صرفاً ابزاری برای رسیدن به هدف است و در پسزمینه قرار میگیرد. تمرکز ما کاملاً بر هدف (نوشتن چک) متمرکز است و وسیله به امری نامحسوس و مغفول تبدیل میشود. اما همین که خودکار دیگر ننویسد، ماشین روشن نشود یا بطری شیر خالی باشد، ناگهان این ابزارها به کانون توجه ما میآیند. دیگر وسیلهای خاموش در پسزمینه نیستند، بلکه به عناصری لجوج و کارشکن تبدیل میشوند.
این نامحسوس بودن ابزارها درباره بدن ما نیز صدق میکند، حتی با شدت بیشتری. اگر خودکاری خراب شود، بهسادگی میتوان آن را دور انداخت و جایگزینی یافت، اما بدن چنین نیست. بدن ما جایگزینی ندارد و نمیتوان آن را دور انداخت یا فوراً تعمیر کرد. وقتی سردرد میگیریم، بدن با اصرار حضور خود را به ما یادآوری میکند و هر لحظه محسوستر میشود و بیشتر ما را از پا میاندازد.
از آنجا که بدن ابزار نیست و مستقیماً به هستی ما پیوند خورده، وقوع نقص در آن اهمیت بسیاری دارد و ارتباط تنگاتنگی با سلامتی ما پیدا میکند. برای مثال، اگر خودرویی از کار بیفتد، میتوان آن را فروخت و جایگزینی برایش خرید؛ اما بدن من، خود من است. این یکی از ویژگیهای اساسی هستیِ تجسمیافته ماست که در بیماری بهوضوح آشکار میشود. بیماری شیوهای سخت و غیرمنتظره برای عیان کردن سرشتِ کاملا درونی و جسمانیِ هستی ما است.
یکی دیگر از دلایل آشکار شدن تفاوت بین بدن زیستی (بیولوژیکی) و بدن زیسته در زمان بیماری این است که بدن زیسته به انجام کارهای مختلف با ضربآهنگی مشخص و روشی معین خو گرفته است. فرض کنید شیوه انجام کارهایی مانند اصلاح صورت، تنیس بازی، خرد کردن سبزی، دوختودوز یا پیانو نواختن را آموختهاید. این کارها را بهطور ماهرانه، بدون دردسر و با چابکی انجام میدهید. اما بیماری این روند را مختل میکند و بدن را به مرکز توجه ما تبدیل میکند.
ازآنجاکه بسیاری از کارها به عادت تبدیل شدهاند، بدن ما یاد گرفته است آنها را بهطور خودکار انجام دهد. این عادتها با هر بار تکرار تقویت میشوند و جای خود را در دستهی فعالیتهای روزمرهی بدنی تثبیت میکنند. برخی کارها را حتی ممکن است با اندکی توجه یا بدون هیچ توجهی انجام دهیم؛ مانند رسیدن به محل کار، پختن غذا یا اتو زدن پیراهن. اما زمانی به دشواری این فعالیتها و میزان مهارت بدنمان پی میبریم که فردی تازهکار را مشاهده کنیم؛ مثلاً کودکی که تلاش میکند بدون کمک چرخ کمکی، دوچرخهسواری یاد بگیرد.
فعالیتهای روزمره ما وابسته به تأثیر متقابل دو بُعد از بدن هستند: بدنی که خو گرفته و بدنی که در لحظه تجربه میکند. بدن خو گرفته چارچوب و مهارتهای لازم را فراهم میآورد، درحالیکه بدنی که در لحظه تجربه میکند، بازخوردهای فوری محیط، حسهای مختلف و حتی احساس رضایتمندی را به ما منتقل میکند. بدنهای خبره و ماهر ما نتیجهی سالها خوگیری و رشد (رسش) هستند؛ مانند مهارت در رقص یا رانندگی. گاهی هم این مهارتها بدون ساختار و بهصورت آنی، همانند بازیهای کودکانه شکل میگیرند.
مهارت کسبشده و سهولت انجام کارهای خوگرفته به دو عامل بستگی دارند: نخست، استمرار سوژهای که تجربه میکنیم؛ برای مثال، همان کودکی که نواختن پیانو را یاد گرفته بود، در بزرگسالی میتواند قطعاتی مانند «فانتزی در رِ مینور اثر موتزارت» را اجرا کند. این استمرار و حافظه، پایه و اساس هویت شخصی در طول زمان هستند. دوم، قابلیتهای واقعی بدن بیولوژیکی؛ بدن باید از سلامت و انعطاف لازم برخوردار باشد تا فرد بتواند مهارتهای جدید را یاد بگیرد یا مهارتهای قدیمی را حفظ کند. برای نمونه، بزرگسالی که میخواهد یکی از شیطنتهای دوران کودکیاش را تکرار کند، مانند پشتک یا کلهمعلق زدن، اگر بدنش دیگر آن تناسب و انعطاف گذشته را نداشته باشد، با مقاومت بدن بیولوژیکی مواجه میشود. شاید عادت انجام این حرکت همچنان در ذهن باقی مانده باشد، اما بدن تغییر کرده و دیگر مانند گذشته فرد را همراهی نمیکند.
مرلوپونتی نیز در این زمینه به مفهوم شبح اندام یا اندام خیالی اشاره میکند. شبح اندام به احساسات حسی (اغلب دردناک) گفته میشود که از عضوی برخاسته که معمولاً دست یا پا بوده و اخیراً قطع شده است. این حس ممکن است شامل درد یا خارش باشد، حتی اگر اندام مدتها پیش از بدن جدا شده باشد. این پدیده قرنها پزشکان را به چالش کشیده است؛ زیرا پرسش اصلی اینجاست که چگونه ممکن است اندامی که از بدن جدا شده است و دیگر وجود ندارد، احساسی را در فرد ایجاد کند؟ و وقتی این شبح درد میگیرد، این درد دقیقاً چیست؟
در توضیح این پدیده عجیب و گیجکننده نمیتوان به رویکرد جسمانی و باورهای فیزیولوژیکی متوسل شد، زیرا پایانههای عصبی که به نظر میرسد پیام درد را به مغز فرد منتقل میکنند، دیگر وجود ندارند. چطور ممکن است در دستی که سالها پیش از بدن قطع شده، احساس درد یا خارش به وجود بیاید؟ اگر به تمایزی که مرلوپونتی بین بدن بیولوژیکی و بدن زیسته قائل بود برگردیم، میتوانیم شبح اندام را شکافی بین این دو نوع بدن بدانیم. بدن بیولوژیکی دیگر آن عضو را ندارد، اما بدن زیسته همچنان حضور آن عضو و حتی درد یا خارشش را حس میکند. به چنین فردی نمیتوان گفت که اندامش قطع شده و دیگر وجود ندارد؛ زیرا این به معنای انکار تجربهی زیسته او است.
شبح اندام نشاندهنده بدن فرد به همان صورتی است که پیشتر بوده است. مبنای این پدیده، سالها برخورداری فرد از شمای کلی بدن با دو دست و دو پا است. این بدن خوگرفته، با قطع شدن عضوی از بدن بیولوژیکی فوراً از هم نمیپاشد. شمای کلی بدن باید از نو ساخته شود و عادتها و حرکات تازهای باید شکل بگیرند تا فقدان آن عضو جبران شود. با این حال، در مواردی مانند شبح اندام، آن عضو از دسترفته همچنان در تجربه فرد حضور دارد.
نمونه دیگری از شکاف بین بدن بیولوژیکی و بدن زیسته، بیماری کماشتهایی عصبی یا آنورکسی است. اگر بدن فرد را بهصورت عینی بررسی کنیم، بدنی استخوانی و نحیف میبینیم که ویژگیهای آن را میتوان با وزن کردن یا محاسبه شاخص توده بدنی (BMI) تعیین کرد. اما وقتی از بیمار مبتلا به آنورکسی بخواهیم بدن خود را توصیف کند، ممکن است بگوید که بدنش را فربه، دستوپاگیر و بسیار بزرگ حس میکند. بدن ذهنی یا بدنی که زیسته میشود، در اینجا بدنی چاق و عظیمالجثه است. همانطور که میدانیم، انکار این تجربه با توسل به دادههای عینی فایدهای ندارد. اینجا بار دیگر شاهد شکافی بین بدن عینی و بدن بهصورتی که تجربه میشود هستیم.
درک این شکاف ابزارهایی به ما میدهد که به کمک آنها بتوانیم تأثیر بیماری را بهتر توضیح دهیم. از آنجا که بدن در توصیف مرلوپونتی نقش اصلیتری دارد و بیماری این بدن را تغییر میدهد، تأثیر بیماری مهمتر از آن چیزی است که پیشتر تصور میشد.
حالا دیگر میتوانیم بفهمیم که ابتلا به بیماری تنها محدودیت عینی بر بخشی از بدن فیزیولوژیکی نیست، بلکه تغییری سازمانیافته در چگونگی تجربه و واکنش بدن است. بهطور کلی، بیماری تغییری نیست که فقط یک ناحیه از بدن را تحت تأثیر قرار دهد، بلکه تأثیری گسترده و فراگیر دارد. بیماری بیرونی و خارجی نیست، بلکه درست در قلب سوژگی است؛ چرا که من اجزای بدنم را یکبهیک در کنار هم قرار نمیدهم. این یگانگی و ترجمان یکبار برای همیشه در درون من رخ میدهد؛ اینها همه خود بدن من هستند. من در مقابل بدنم قرار ندارم بلکه درونش هستم — یا بهتر بگوییم، خود آن هستم.
مواجهه با فقدان همدلی و درک نشدن
در زمان بیماری یا پس از از دست دادن سلامتی، مهمترین فقدان برای بیمار، کمبود همدلی است. این مسئله در دوران بیماری کاملاً بارز و آشکار میشود. بیماری جنبههای دردناک بدنی و غیرجسمانی دارد، اما نبود همدلی به این دردها اضافه میکند.
از رفتار سرد پزشکان و مسئولان آزمایشگاه گرفته تا برخورد نزدیکان بیمار، نمونههایی از این عدم همدلی هستند. پاسخهایی که بیماران از متخصصان بیماری خود دریافت میکنند معمولاً فاقد هرگونه احساس و درک متقابل است. در این شرایط، بیمار به ابژهای غریب و غیرقابلدرک تبدیل میشود؛ وضعیتی که شاید بتوان آن را با سرنوشت مجانین یا تبهکاران در تاریخ مقایسه کرد.
پذیرش فقدان یا انکار؟
هرچقدر وضعیت [بدن] بیمار وخیمتر باشد، ممکن است کمتر به بیماری خود فکر کند و همه چیز را انکار نماید؛ طوری که زندگی را همانگونه ببیند که پیش از بیماری بوده است. این انکار یکی از دلایلی است که باعث وخامت حال بیمار میشود، زیرا توجه نکردن به فقدان سلامت بدن به معنای نپذیرفتن واقعیت و عدم تلاش برای انطباق با شرایط جدید است.
پس از ابتلا به بیماری، بدن او و تواناییهای فرد برای بودن و انجام امور دستخوش تغییر میشود. دیگر نمیتواند کارهای سادهای را که جزئی از زندگی روزمرهاش بوده حتی با تلاش بیشتر انجام دهد و مجبور است از برخی علایق خود چشمپوشی کند. پذیرش فقدان سلامتی همواره با درد، غم و حسرت همراه است، اما این پایان راه نیست. میتوان طرحی نو در انداخت و راههای تازهای متناسب با شرایط بیماری و وضعیت جدید بدن خلق کرد. ناتوانی را نیز میتوان شکلی دیگر از بودن دانست و زندگی را از زاویهای نو تجربه کرد.
ترس از مرگ در اثر بیماری
یکی از پرسشهایی که بیماران، بهویژه آنهایی که آینده روشنی برایشان پیشبینی نمیشود با آن مواجه هستند، این است که چگونه باید با مرگ روبهرو شد؟ البته این پرسشی است که همه انسانها با علم به محدود بودن زندگیشان به نوعی با آن دست و پنجه نرم میکنند. آگاهی از اینکه میرا و فناپذیر هستیم، بار سنگینی است. بسیاری از فیلسوفان معتقدند که کلید داشتن یک زندگی خوب، داشتن دیدگاهی مناسب و منطقی نسبت به مرگ است.
مرگ یکی از دغدغههای اصلی بشر بهویژه برای بیمارانی است که مرگ را ملموس و نزدیک احساس میکنند. اما پدیدارشناسی در این زمینه چه دیدگاهی ارائه میدهد؟ اگر پدیدارشناسی به بررسی تجربه زیسته میپردازد و مرگ پایان زندگی و تجربه است، چگونه میتوان به پدیدارشناسی مرگ پرداخت؟
پاسخ این است که موضوع پدیدارشناسی خود مرگ نیست، بلکه ترس از مرگ است. تحلیل این ترس و تجربهی زیستهی ناشی از اندیشیدن به مرگ از موضوعاتی است که پدیدارشناسی به آن علاقهمند است. بنابراین هرچند خود مرگ آسیبی به ما نمیرساند، اما ترس از آن قطعاً میتواند به ما آسیب بزند.
تصور کنید فردی که نمیداند چه مدت دیگر زنده خواهد بود و تا کی میتواند طعم احساسات مختلف زندگی را بچشد. بیمارانی که با بیماریهای صعبالعلاج دستوپنجه نرم میکنند و همچنین و اطرافیان آنها به شدت درگیر فکر مرگ و نیستی میشوند. چگونه میتوان با این دغدغه کنار آمد؟ زندگی بیمار در پردهای از ابهام فرو میرود و علاوه بر ناتوانیهای بدن، حالا فکر مرگی را در سر میپروراند که هیچوقت مشخص نیست دقیقاً چه زمانی رخ میدهد، اما به نظر میرسد بسیار نزدیک است. اینجاست که اهمیت شناخت مرگ و پذیرش نامتناهی بودن زندگی برجسته میشود. باید زندگی را مرحلهای میان تولد و مرگ دانست و آن را پذیرفت. این پذیرش میتواند آرامشبخش باشد و به بیمار کمک کند زندگی خود را با نگاهی متفاوت ادامه دهد.
جمعبندی
دغدغههای فردی که با بیماری جسمی دست و پنجه نرم میکند، شامل نحوه دیدن بدن خود و نیز نگاه دیگران به بدن او و دنیای اجتماعیاش، موضوعی است که میتواند با کمک پدیدارشناسی بهبود یابد. این رویکرد به متخصصانی که با بیماران سروکار دارند، مانند پزشکان، رواندرمانگران، روانشناسان سلامت و تمامی افراد فعال در حوزه سلامت، دیدگاههای تازهای ارائه میدهد.
نحوه نگاه متخصصان به بیماری بسیار مهم است. آیا بیماری صرفاً بهمنزله کمتوانی و ناتوانی در انجام امور دیده میشود یا میتوان از دیدگاهی متفاوت به آن نگریست؟ شناخت حسهای انسانی همچون غم، حسرت و درد و همچنین کار با دفاعهایی مانند انکار و نادیده گرفتن فقدانها، از جمله وظایفی است که متخصصان سلامت روان میتوانند انجام دهند.
اگر پدیدارشناسی به تئوریها و رویکردهای تخصصی در حوزه سلامت وارد شود، میتوان بیماری را از منظر دیگری دید و بیماران را بیشتر درک کرد. این نگاه به متخصصان کمک میکند دنیا را از دید بیماران ببینند، تجربه زیسته آنان را بشناسند و با آنان همدلانهتر برخورد کنند. چنین رویکردی میتواند تغییرات مثبتی در کیفیت تعاملات میان بیماران و متخصصان ایجاد کند و تجربه زیسته بیماران را بهبود بخشد.
منبع
دیوید وودراف اسمیت. (۱۳۹۳). پدیدارشناسی. (م. علیا، مترجم). تهران: گروه انتشاراتی ققنوس.
هوی کرل. (۱۴۰۱). کتاب بیماری: تجربه و هنر زندگی. (ا. کیانی خواه، مترجم). تهران: انتشارات:گمان
تیلور کارمن. (۱۳۹۰). مرلو-پونتی. (م. علیا، مترجم). تهران: انتشارات ققنوس