بازگشت به خانه

تبعید: تناقض فقدان و آفرینش

دومین شماره از دیگری‌نامه با عنوان «در نکوهش و نکوداشت مهاجرت»، همزمان با روز جهانی مهاجرت (۱۸ دسامبر) منتشر شد. این مجموعه، نگاهی روانکاوانه به تجربه‌ی مهاجرت دارد و در شش فصل منسجم، مهم‌ترین دغدغه‌های روانی این پدیده را بررسی می‌کند.

مقالات این شماره، حوزه‌های گوناگونی را پوشش می‌دهند؛ از چالش‌های اولیه‌ای مانند یادگیری زبان جدید و شکل‌گیری دلبستگی‌های تازه، تا مفاهیم عمیق‌تری مانند بازتعریف هویت، حس تعلق و درک نوینی از «خانه» و «وطن». بخش قابل توجهی نیز به موضوعاتی از قبیل سوگ، فقدان، نوستالژی و غم دوری از زادگاه اختصاص یافته است. افزون بر این، تأثیرات روانی تروما و مکانیسم انتقال آن بین نسل‌های مختلف مهاجران، اختصاص یافته است.

نسخه الکترونیک هر مقاله به صورت رایگان در وب‌سایت ما قابل دسترسی است. همچنین نسخه PDF یکپارچه و طراحی‌شده این ویژه‌نامه از طریق وب‌سایت قابل خریداری می‌باشد. در صورت تمایل به دریافت نسخه چاپی، لطفاً از طریق راه‌های ارتباطی با ما در تماس باشید تا امکانات لازم را فراهم آوریم.

این مقاله ترجمه شده توسط نوید انتظاری به قلم نانسی هالندر است.


از اواسط قرن نوزدهم، میلیون‌ها نفر به آمریکای لاتین مهاجرت کرده‌اند و انتخاب کرده‌اند که رنج از دست دادن‌های متعدد را تحمل کنند، به این امید که زندگی در «دنیای نو» جایگزین مثبتی برای فرصت‌های محدود در کشورهای مبدأشان باشد. گابریلا میسترال، شاعر شیلیایی، جوهر پیچیده اما اساساً خوش‌بینانه این نوع مهاجرت را به تصویر می‌کشد:

من دو نفرم یکی به عقب نگاه می‌کند،

دیگری رو به دریا می‌کند.

پشت گردنم از خداحافظی‌ها می‌جوشد

و سینه‌ام از اشتیاق.

(اختر 1995، ص 1066)

با این حال، در چند دهه گذشته، نوع مهاجرت دیگری رخ داده است، زیرا صدها هزار اهل آمریکای لاتین از سرزمین‌های خود به تبعید رانده شده‌اند و از وحشت سرکوب سیاسی فرار کرده‌اند. تبعید نوع خاصی از مهاجرت است، بدون اشتیاق و عاری از امید و آرزو.

پناهندگان از چیزی فرار می‌کنند. نه این‌که به سوی چیزی رهسپار شوند. و آنچه را که پشت سر می‌گذارند، روان را آزار می‌دهد و آن را به گذشته پیوند می‌زند. شهر من (لس آنجلس) شهری از تبعیدیان است، جایی که از اواخر دهه هفتاد تعداد زیادی از آمریکای مرکزی‌ها مجبور به مهاجرت مداوم از جنگ داخلی و دیکتاتوری نظامی شده‌اند. آنها با خود میراثی از آسیب‌های اجتماعی را به همراه دارند که تجربه ورود آنها به ایالات متحده را با بدبینی عمیقی نسبت به گذشته و آنچه در آینده نامعلوم در پیش است، آغشته می‌کند.

برای آن دسته از پناهندگانی که در مبارزاتی شرکت داشتند که ساختارهای نابرابر سیاسی و اقتصادی کشورهایشان را به چالش می‌کشید، کشته‌شدگان نه تنها شامل اعضای خانواده، همسایگان و همکاران، بلکه شامل رفقا و امیدها و آرزوهای پروژه‌های سیاسی مترقی‌شان نیز می‌شد. من بسیاری از آنها را در لس آنجلس ملاقات کردم، جایی که در جنبش‌های همبستگی با پناهندگان از السالوادور، نیکاراگوئه و گواتمالا کار می‌کردم. این تبعیدیان با دو خواسته دست و پنجه نرم می‌کردند:

هضم تاریخ رنج و فقدان و دیگری مقابله با چالش دردناک ادغام در جامعه‌ای جدید، جامعه‌ای که جنبش حقوق بشر آنها را در آغوش می‌گرفت اما دولتش در ارتکاب سرکوب سیاسی که همچنان به ناپدید کردن، شکنجه و در به قتل رسادن عزیزانشان، همدست بود.

این پراکندگی آمریکای مرکزی در دهه 1980 تنها جدیدترین فصل از داستانی بود که چندین دهه قبل آغاز شده بود، زمانی که انبوهی از پناهندگان از رژیم‌های نظامی سرکوبگر در سراسر آمریکای جنوبی فرار کردند. یکی از وحشیانه‌ترین این دیکتاتوری‌ها در سال 1976 در آرژانتین به قدرت رسید و «جنگ کثیف» هفت ساله را علیه شهروندان خود آغاز کرد. من چهار سال قبل از کودتا در بوئنوس آیرس زندگی کرده بودم و از آنجایی که نمی‌توانستم برگردم، از طریق تماس با همکاران و دوستان پناهنده پراکنده در کلان‌شهرهای دوردست مادرید، پاریس، مکزیکوسیتی، ریو و هاوانا به دنبال تداوم زندگی‌ام در آنجا بودم.

تا سال 1983، من شروع به کار با گروهی از روانکاوان و روانشناسان تبعیدی آرژانتینی، شیلیایی و اروگوئه‌ای مقیم مکزیکوسیتی کردم. آنها نماینده سنتی در روانکاوی آمریکای لاتین هستند که تلاش کرده است ریشه‌های ناخودآگاه رنج روانی و ریشه‌های اقتصادی خشونت اجتماعی را درک کند. با آنها من فراز و نشیب‌های روانی-اجتماعی تبعید را مطالعه کردم و با درک پارادوکس‌های از دست دادن و خلاقیت که به عنوان الگویی متنوع و مشخصه پناهندگان از ترور دولتی آمریکای جنوبی و مرکزی پدیدار شده بود، دست و پنجه نرم کردم.

جالب توجه است که، حتی با وجودی که موضوع مطالعه ممکن است متفاوت باشد، این روانکاوان با بسیاری از همکاران خود در بریتانیا حساسیت‌های فکری مشابه و تعهدی به یک مفهوم‌سازی بین‌رشته‌ای از تجربه روانشناختی دارند. به عنوان مثال، جان بالبی و دیگران که به پدیده دلبستگی و از دست دادن علاقه‌مند بودند، محدودیت‌های روش‌شناختی سنت گذشته‌نگر در روانکاوی را نقد کردند و رویکرد آینده‌نگر را در مطالعه دلبستگی جدایی و فقدان در نوزادان و کودکان انتخاب کرده‌اند. این روانکاوان آمریکای لاتین در مورد چگونگی مطالعه علل و اثرات سرکوب سیاسی و روانشناسی عاملان و قربانیان آن به نتایج مشابهی رسیدند. آنها معتقد بودند که نظریه روانکاوی نمی‌تواند به اندازه کافی اهمیت جهانی آسیب اجتماعی تجربه شده توسط قربانیان ترور دولتی و تبعید اجباری را توضیح دهد، و بنابراین مجبور بودند رویکردی آینده‌نگر را انتخاب کرده و پاسخ‌های مراجعان خود و همچنین خودشان را مطالعه کنند، آن هم در حالی که تلاش می‌کردند مداخلات درمانی مناسبی را پرورش دهند(ها لندر1997a ). بالبی و دیگر نظریه‌پردازان دلبستگی به رشته‌های علمی دیگر، از جمله رفتارشناسی، زیست‌شناسی معاصر و انسان‌شناسی، که تصور می‌شود مشارکت‌های آنها درک روانکاوانه از رفتار انسان را غنی می‌کند، توجه کرده‌اند. این روانکاوان آمریکای لاتین استدلال کردند که رشته‌های دیگری مانند نظریه سیاسی رادیکال، اقتصاد سیاسی و جامعه‌شناسی باید با نظریه روانکاوی ادغام شوند تا رفتار انسانی که در ساختارهای اقتصادی نابرابر، خشونت سیاسی و آسیب روانی-اجتماعی آشکار می‌شود را توضیح داده شود.

من تصمیم گرفتم که تجربیات و بینش‌های چندین همکار آمریکای لاتین خود را در سراسر این روایت بگنجانم، زیرا مانند متریال کیس بالینی، آنها جنبه‌های مهمی از این پدیده روانی-اجتماعی را نشان می‌دهند. اولین نفر ماری لانگر است، یک یهودی اتریشی که پس از شرکت در جنگ داخلی اسپانیا به عنوان عضوی از یک تیپ پزشکی بین‌المللی به آرژانتین مهاجرت کرد. او یکی از شش بنیانگذار انجمن روانکاوی آرژانتین در سال 1942 بود و در دهه‌های بعدی به دلیل کارش در زمینه رشد روانی-جنسی زنان در سطح بین‌المللی شناخته شد. تا اواخر دهه 1960، ماری لانگر به چهره‌ای مهم در جنبش ادغام روانکاوی آگاه اجتماعی با جنبش‌های توده‌ای مترقی سیاسی در آرژانتین در آن دوره تبدیل شد. حتی پیش از کودتای نظامی، جوخه‌یِ مرگِ راست‌گرا، افرادی را که در مبارزات برای عدالت اجتماعی و برابری اقتصادی فعال بودند، ناپدید و به قتل می‌رساند. در سال 1974، زمانی که نام ماری لانگر در لیست مرگ آنها ظاهر شد، او مجبور شد از کشور پذیرفته شده خود به مکزیکو سیتی فرار کند، جایی که تا زمان مرگش در سال 1987 در تبعید زندگی کرد. دومین همکار که تجربیات و بینش‌هایش به تحلیل من از تبعید کمک می‌کند، مارسلو وینار است، پسر یک خانواده مهاجر در اروگوئه که در اواسط دهه 1960 به یک روانکاو برجسته تبدیل شد و در جنبش توده‌ای آن کشور برای تغییرات اجتماعی رادیکال شرکت کرد. مانند صدها متخصص بهداشت روان دیگر، وینار به دلیل سیاست‌های مترقی خود زندانی شد. او بارها شکنجه شد تا اینکه همسرش، روانکاو مارن اولریکسن د وینار، توانست با موفقیت یک کمپین بین‌المللی برای آزادی او به راه اندازد. چند ماه بعد، ارتش کودتا کرد و وینارها و دو فرزند کوچکشان مجبور به فرار از اروگوئه شدند. آنها به پاریس مهاجرت کردند، جایی که بیش از یک دهه در تبعید زندگی کردند. لانگر و وینارها، همراه با بسیاری دیگر از تحلیلگران پناهنده، پاسخ‌های روانشناختی خود به تبعید و همچنین پاسخ‌های بیماران پناهنده خود را مشاهده و مطالعه می‌کنند تا موانعی را که اغلب مانع از غلبه افراد تبعیدی بر این بحران فاجعه‌بار می‌شود، تحلیل کنند. آنها خود نمونه‌ای از امکان استفاده از این اختلال عمیق زندگی در جهت گسترش خود و افزایش ظرفیت‌های خلاقانه و نمادین فردی هستند.

تبعید شاید تجربه انسانی در بزرگسالی باشد که بیشترین شباهت را به تجربه دلبستگی، جدایی و فقدان نوزاد دارد. مطمئناً این واقعیت را به وضوح برجسته می‌کند که دلبستگی یک چیز ثابت است که در تمام مراحل مختلف زندگی ادامه می‌یابد. در حالی که الگوهای اولیه رفتار دلبستگی ممکن است تغییر کنند، دلبستگی، فقدان،و سوگواری در طول چرخه زندگی از جنبه‌های اصلی تجربه انسانی باقی می‌ماند. در بزرگسالان، جدایی از هر نوع، اما به ویژه ناشی از تبعید، ممکن است تجربیات دلبستگی و فقدان از اوایل زندگی را به همراه معانی ناخودآگاهی که به این جنبه‌های ارتباط بین فردی نسبت داده شده را، دوباره فعال کند. اغلب بحران ناشی از تبعید در بزرگسالی میراث دلبستگی‌های پاتولوژیک و آسیب‌شناسی‌های جدایی و گسست (همیلتون 1982، ص 5) را آشکار می‌کند که ریشه‌های آن در دوران کودکی است. اما الگوهای دلبستگی و جدایی مشکل‌ساز ممکن است در بزرگسالی نیز در پاسخ به فشارهای شدید یک محیط اجتماعی عمیقاً آشفته، مانند فرهنگ آزاردهنده، ترس طراحی شده توسط ترور دولتی که پناهندگان آمریکای لاتین از آن به تبعید گریختند، پدیدار شود (لیرا و کاستیلو 1991).

این قضیه را حائز اهمیت می‌دانم که کاوش در تبعید را به مراحل مختلف آن تقسیم کنم تا بتوانم استرس‌های مختلف همراه با هر نقطه از این فرآیند را توضیح دهم (گرینبرگ و گرینبرگ 1989). ابتدا به دوره پیش از مهاجرت توجه می‌کنم و سپس به بررسی مراحل بعدی سازگاری با محیط جدید پس از مهاجرت می‌پردازم. از دیدگاه من، در نظر گرفتن شرایط پیش از مهاجرت تبعید در آمریکای لاتین به ما امکان می‌دهد آنچه را که اغلب نامرئی است، ببینیم، یعنی اینکه پناهندگان هنگام تبعید، از قبل تحت فشار شدید بوده‌اند، و ترومای مداوم و انباشته را که توسط رژیم‌های سرکوبگر سیاسی اعمال شده است، تجربه کرده‌اند. آنها در محیطی آغشته به تهدید زندگی کرده‌اند، از جمله ارعاب سیاسی که اغلب در انتخاب قربانیان خود تصادفی بود.

در سال 1981، من با گروهی از زنان آرژانتینی که در تبعید در مادرید زندگی می‌کردند، مصاحبه کردم. هر یک از آنها در قالب روایتی مبتنی بر تجربه‌ی مستقیم1Testimonial، شرایطی را توصیف کردند که منجر به فرارشان از کشور شده بود: یک زن از مجبور شدن به رها کردن فرزندانش نزد خویشاوندانش گفت، در حالی که دیوانه‌وار تلاش می‌کرد تا از نیروهای نظامی که او را خانه به خانه تعقیب می‌کردند، فرار کند؛ زن دیگری فاش کرد که چگونه در حال قدم زدن در خیابان‌های وسیع بوینس آیرس، توسط مردانی نقاب‌دار که از یکی از خودروهای فورد فالکون بی‌نام و نشان معروف که توسط گروه‌های مرگ راست‌گرا استفاده می‌شد، به بیرون پریدند، ربوده شد و پس از شکنجه و تجاوز در یکی از اردوگاه‌های کار اجباری مخفی دولت، در یک جاده روستایی دورافتاده رها شد تا بمیرد. دیگری از تحت تعقیب قرار گرفتن توسط نیروهای نظامی گفت که بدون حکم وارد خانه‌اش شدند، فقط خواهر و برادر کوچکترش را پیدا کردند، به جای او ربودند و سپس بدون دلیل خاصی او را شکنجه و کشتند؛ دیگری از مجبور شدن به تماشا کردن شکنجه والدین سالخورده‌اش توسط نگهبانان زندان در مقابل چشمانش برای به دست آوردن اطلاعاتی که او نداشت، گفت؛ و یکی گزارش داد که چگونه، وقتی دختر باردارش ناگهان ناپدید شد، که به وضوح قربانی یک اقدام نظامی یا جوخه مرگ بود، جستجوهای بی‌پایان او برای دختر و نوه‌اش چیزی جز یک حفره‌ی بزرگ در قلبش به بار نیاورده بود؛ بسیاری از آنها از اینکه به سختی از سرنوشت‌های مشابه فرار کرده بودند، قبل از اینکه مجبور به فرار به عدم قطعیت و بی‌خانمانی تبعید شوند، گفتند.

چنین تجربیات آسیب‌زایی منحصر به این گروه از تبعیدیان نبود، بلکه سرنوشت ده‌ها هزار نفر از هموطنان آنها بود که بسیاری از آنها به اندازه کافی خوش‌شانس نبودند که زنده بمانند. با توجه به این نوع حمله به جمعیت عمومی، زندگی تحت ترور دولتی بهای روانی عمیقی را به همراه دارد. این امر توانایی افراد را برای حفظ آنچه وینیکات (1971) آن را برای شخصیت خود واقعی و حقیقی ضروری می‌داند، از بین می‌برد: مذاکره موفقیت‌آمیز تنش بین ارتباط و خودمختاری، مواجهه با دیدگاه منحصر به فرد خود به جای انطباق با خواسته‌های دیگران، و دستیابی به تعادل سالم بین حق و شناخت دیگران و واقعیت بیرونی.

فرهنگِ ترسْ فضایی گذار/انتقالی ایجاد می‌کند که نمادهای سیاسی و اجتماعی آزاردهنده آن – مشابه ابژه‌های انتقالی وینیکات – شخصیت خود واقعی را با مطالبه وفاداری بی‌چون و چرا و لغو تفکر مستقل و انتقادی تضعیف می‌کند. این یک فضای گذاری/انتقالی است که گفتمان هژمونیک آن تقسیمات بدوی جهان را به خوب و بد، وفاداران و «خرابکاران» منعکس می‌کند، و نمادهای اصلی آن – ناپدیدشدگان، شکنجه‌شدگان، و کشته‌شدگان – تهدیدی برای حس «ادامه وجود» فرد است. در این زمینه، «مادر-فرهنگ» (موسسه مرکز درمانی زنان 1994، ص 18)، مانند مادر واقعی وینیکات، در تسهیل ظرفیت فرد بزرگسال برای حفظ دستاورد رشدی یک تنش خلاقانه بین خودمختاری و وابستگی متقابل شکست می‌خورد. در عوض، یک کشش قهقرایی به حالات ذهنی بدوی را القا می‌کند.

فرهنگ ترس، دولت تروریستی و تهدید نابودی که بر روان تحمیل می‌کند، توسعه خود کاذب را به عنوان یک استراتژی برای بقا اجتناب‌ناپذیر می‌سازد. انطباق با حکومت اقتدارگرا مستلزم هوشیاری شدید شخصی است که شامل ایجاد آگاهانه یک خود کاذب و در عین حال پنهان کردن خود حقیقی است که از همان نظم اجتماعی که شهروندان به ظاهر با آن همذات‌پنداری می‌کند، متنفر و هراسان است. این گسست جنبه‌های مهم خود نیز در سطح ناخودآگاه رخ می‌دهد، زیرا بسیاری از افراد سیستم‌های اعتقادی و تعهدات سیاسی عمیق خود را در آرزوی فرار از فانتزی‌هایِ نابودیِ ناشی از محیطِ خارجیِ تهدیدآمیز انکار می‌کنند. مفهوم ملانی کلاین از شکاف دفاعی پارانوئید-اسکیزوئید بدوی، ماهیت واقعیت روانی را در فرهنگ ترس به تصویر می‌کشد (سگال 1973). این به توضیح رابطه دیالکتیکی پیچیده بین تهاجمات مزاحم محیط و مانورهای ناخودآگاه فرد برای مدیریت خشونت و پرخاشگری مهار نشده‌ای که توسط نمادهای فرهنگی و آیین‌های سرکوب سیاسی آزاد می‌شود، کمک می‌کند. دولت تروریستی جامعه را به قربانی‌کنندگان، قربانیان و تماشاگران (شاهدان/شرکت‌کنندگان) تقسیم می‌کند و کسانی که در موقعیت تماشاگر قرار می‌گیرند، تحت تهدید مداوم و اضطراب پیش‌بینی‌کننده قرار دارند که ناگهان و بدون هشدار به موقعیت قربانی رانده شوند. خشونت فراگیر فرهنگ، افراد را به دفاع‌های پارانوئید-اسکیزوئید، مانند تجزیه، همانندسازی فرافکنانه، انکار جادویی همه‌توان و ایده‌آل‌سازی بازمی‌گرداند. علاوه بر این، توانایی تمایز بین منابع درونی و بیرونی اضطراب آزاردهنده به خطر می‌افتد (هالندر، 1997b).

نظریه‌پردازان دلبستگی تأکید کرده‌اند که امنیت و ثبات روانی به ظرفیت بزرگسال برای جستجو و حفظ روابط نزدیک و قابل اعتماد با دیگر افراد بستگی دارد (بلوم 1997، ص 85-84). با این حال، در جوامع استبدادی، همین پیوندهای اجتماعی هستند که هدف اصلی صاحبان قدرت هستند. ترور دولتی تضمین می‌کند که مردم به هیچ‌کس اعتماد نکنند، به هیچ‌کس راز نگویند، و در انزوا به دنبال حفظ خود باشند. تماس با دیگران خطرناک است. نوعی اختلال شخصیت پارانوئید به یک ویژگی ملی تبدیل می‌شود. رفتار فردی در دولت تروریستی با سکوت، بی‌احساسی، بازداری و خودسانسوری مشخص می‌شود که همگی منجر به غیرسیاسی شدن می‌شوند. هانا آرنت استدلال کرده است که رژیم‌های استبدادی خود را بر اساس تنهایی، بر اساس تخریب حس اجتماع، بر اساس این باور که فرد حتی با همسالان خود نیز در خطر است، بنا می‌کنند. فرزندان بزرگسالانی که در چنین محیطی زندگی می‌کنند، اغلب دلبستگی‌های ترسناکی را نشان می‌دهند که بازتابی از وضعیت‌های آسیب‌دیده والدینشان است (مین و هسه، 1990).

دلبستگی، فقدان و سوگواری در بزرگسالان و همچنین در کودکان به شدت تحت تأثیر یک محیط آزاردهنده قرار می‌گیرد و در تمام مراحل تجربه تبعید به مسائل برجسته‌ای تبدیل می‌شود. اولین فقدانی که پناهندگان متحمل می‌شوند در دوره پیش از مهاجرت رخ می‌دهد و شامل از دست دادن زندگی آن‌گونه که قبلاً بود، قبل از اینکه توسط دولت سرکوبگر تحریف و تغییر شکل یابد، می‌شود. فرهنگ آزاردهنده ترس در درون جامعه – فضای گذار/انتقالی – وجود دارد که فرد عمیقاً به اشیاء آن دلبسته و با آنها همذات‌پنداری می‌کند. مردم، اشیاء، مکان‌ها، زبان، فرهنگ، آداب و رسوم، آب و هوا، هویت شغلی و حرفه‌ای، و محیط اقتصادی یا اجتماعی همگی با خاطرات و عواطف شدید مرتبط هستند. همان‌طور که ترور دولتی تمام جنبه‌های واقعیت بین‌فردی و درون‌روانی را بازآرایی می‌کند، اشیاء قدیمی با معنای جدیدی اشباع می‌شوند. آنچه زمانی آشنا و آرامش‌بخش بودند، اکنون به عاملی آکنده از اضطراب و وحشت تبدیل شده‌اند. تجربه فقدان اجتناب‌ناپذیر است. الیزابت لیرا، روانشناس شیلیایی، آن را اینگونه بیان می‌کند:

فقدان، فقدان ایده‌ای از هویت ملی است که حول ارزش‌ها و باورهای مشترک متمرکز شده است. گذشته در میان تمام فقدان‌ها گم شده به نظر می‌رسد، که با مردگان، ناپدیدشدگان، اجساد شکنجه‌شده، امیدهای شکسته، از بین رفتن آینده، تبعیدیان، و ناامیدی از سیاست نمادین شده است. هر فرد با تمام این فقدان‌ها دست و پنجه نرم می‌کند و از انواع دفاع‌ها برای کمتر سوگواری کردن یا اجتناب کامل از سوگواری لازم استفاده می‌کند (هالندر، 1997 ص 112).

در واقع، در میان آسیب‌های مداوم و مکرر فرهنگِ ترس، سوگواری سالم برای فقدان‌های متحمل شده غیرممکن است. نوعی «غم منجمد» غالب است (لانگر، مصاحبه با نویسنده، ۱۹۸۳-۱۹۸۵؛ پولنتو و براون.، ۱۹۸۵) که ویژگی‌های آن، همان‌طور که بالبی در مورد سوگواری آشفته می‌گوید، مانند زخمی چرکین است که از بهبود سر باز می‌زند (بالبی 198، ص 22). سوگواریِ متوقف‌شده منجر به جستجوی مداوم و نوستالژیک برای ابژه‌های از دست رفته، و بی‌ارزش کردن اشیاء فعلی می‌شود.و یک مهار کلی از علاقه به تمام جنبه‌های زندگی در زمان حال.

مهاجرت واقعی دومین مجموعه از پیامدهای ناگواری است که پناهندگان ، همراه با پیوند با بخش‌هایی از خود که نیز پشت سر گذاشته می‌شوند. این ریشه‌کن شدن اجباری به عنوان یک گسست عمیق تجربه می‌شود که عملکرد پایدار روان را تهدید می‌کند. اگرچه لحظه ورود به کشور جدید ممکن است با آسودگی همراه باشد، اما احساسی از پیش‌بینی بد و احساس ترک شدن نیز وجود دارد.

پناهنده که از پیش در وضعیتی روانیِ آسیب‌پذیر قرار دارد، با ورود به فضای تبعید، با بحرانی عمیق در زندگی خود روبرو می‌شود. این موقعیت، واکنش‌های عاطفی‌ای مشابه با درماندگی و پوچی‌ای برمی‌انگیزد که نوزاد یا کودک خردسالی تجربه می‌کند؛ زمانی که از محیط حمایتگرِ ضروری برای مدیریتِ ناامیدی، اضطراب، تنهایی و ترس از جدایی محروم می‌ماند. ناگهان از وطن خود، با زبان، نشانه‌های فرهنگی و روابط اجتماعی آشنا و قابل پیش‌بینی‌اش، جدا شده، تبعیدی احساس می‌کند مانند یک کودک بی‌دفاع است. البته، تحت ترور دولتی، محیط حمایتی آشنا به محیطی متناقض تبدیل شده بود که ابژه‌های انتقالی آن هم ترور می‌کردند و هم تسکین می‌دادند. اما، همان‌طور که جان بالبی و دیگران پیشنهاد کرده‌اند، آشنایی یک پارامتر اساسی مهم تعیین‌کننده هویت و همچنین رفتار دلبستگی است. بالبی اشاره می‌کند که مردم اغلب محیط‌ها و اشیاء منفی آشنا را به محیط‌ها و اشیاء ناآشنا که مثبت یا بالقوه مثبت هستند ترجیح می‌دهند (همیلتون، 1982، صفحات 162-63). این تناقض اغلب در نگرش تبعیدی نسبت به محیط جدید دیده می‌شود. دیر یا زود تبعیدی باید راهی برای کنار آمدن با این واقعیت پیدا کند که در حالی که رهایی از محیط آزاردهنده خانه تسکین‌دهنده است، اما احساس عمیقی از ترس در مواجهه با ویژگی‌های عجیب و جدید جامعه میزبان وجود دارد. مشاهده بالبی از موقعیت‌های ترسناک برای نوزادان و کودکان خردسال مشابه چیزی است که در پناهندگان مشاهده می‌شود. مانند کودکانی که بالبی مطالعه کرد و ترس از غریبه‌ها، ابژه‌های عجیب، افراد غریبه یا افراد آشنا در لباس‌های عجیب، و محیط‌های عجیب را نشان می‌دادند (بالبی، 1973، صفحات 100-105)، پناهندگان اغلب از غریبگی محیط‌های جدید خود می‌ترسند. در حالی که هوشیاری بیش از حد مشاهده شده در واکنش‌های پناهندگان اغلب به عنوان علامت سندرم استرس پس از سانحه تفسیر شده است، اما این نیز نشانه‌ای از پسرفت ایگو در پاسخ به ویژگی‌های اضطراب‌آور ناشناخته است. علاوه

به طور معمول، برای مقابله با این پسرفت تهدید شده و برای دفاع در برابر اضطراب شدید و درماندگی، تبعیدی به دفاع‌های ابتدایی مانند تجزیه ابژه و بازنمایی‌های خود متوسل می‌شود. تجزیه بر نحوه تجربه وطن و جامعه جدید تأثیر می‌گذارد. این تجزیه‌ها در طول زمان نوسان می‌کنند، بین ایده‌آل‌سازی کشور مبدأ و کاهش ارزش فرهنگ نو و بالعکس در نوسان هستند. بازنمایی‌های درونی خود نیز بین ایده‌آل‌سازی هویت فرد در گذشته و کاهش ارزش وضعیت فرد به عنوان یک تبعیدی و سپس برعکس تغییر می‌کنند. به عنوان مثال، جبران بیش از حد شیدایی به شکل شور و شوق اغراق‌آمیز در مورد محیط جدید اغلب اولین – و شکننده‌ترین – خط دفاعی است. برعکس، تبعیدی نمی‌تواند با وضعیت جدید خود سازگار شود و بنابراین فرهنگ، زبان و مردم آن را بی‌ارزش کرده و سپس رد می‌کند و با حسرت کشور ترک شده را ایده‌آل‌سازی می‌کند. آسیب‌پذیری که باعث اتکاء به مشخصه شکاف در مهاجران به طور کلی می‌شود که از کشور مادری (مادر همزیست) به سرزمینی جدید (مادر جدایی) نقل مکان کرده‌اند، به عنوان مشابه آسیب‌پذیری کودک نوپا در مرحله نزدیکی در جدایی-تفرد از مادر و آسیب‌پذیری نوجوان موقتاً واپس‌گرا (اختر، 1995، صفحات 1058-59) تفسیر شده است.

همان‌طور که تبعیدیان به کرات درباره وحشت‌های وطن می‌شنیدند، انکار مرتبط با فاز اول «گردشگری شاد» به نوعی از خودبیگانگی تبدیل شد. ماری به یاد می‌آورد که:

بسیاری از دوستان و مراجعان تجربیات «خروج از بدن» را توصیف می‌کردند، از بیرون خودشان را مشاهده می‌کردند در حالی که کارهای روزمره زندگی را انجام می‌دادند. و سپس حملات ناگهانی خودسرزنشی وجود داشت: فرد در خیابان‌ها قدم می‌زد و فکر می‌کرد: من اینجا چه کار می‌کنم؟ این شهر چیست؟ یا روی لبه تخت می‌نشست و به سرامیک‌های ارزان‌قیمتی که یک روز قبل با شور و شوق فراوان خریده بود خیره می‌شد و فکر می‌کرد: اما آیا من دیوانه هستم؟ چگونه به ذهنم رسید که به اینجا بیایم؟ باید فوراً برگردم. و سپس امیدهای اندکی وجود داشت که توسط شایعات تحریک می‌شد: آیا درباره تظاهرات در کوردوبا شنیده‌ای؟ و به نظر تو… اگر اعتصاب در روزاریو کمی بیشتر ادامه پیدا کند، آیا امکان بازگشت وجود خواهد داشت؟

احساس گناه بازماندگی در جمعیت تبعیدی برجسته است. بیشتر پناهندگان از اینکه فرار کرده و زنده مانده‌اند در حالی که دیگران نتوانستند یا نخواستند، دچار عذاب وجدان می‌شوند. در فرآیند سازگاری با محیط نو، حتی پناهندگانی که به موفقیت حرفه‌ای نسبی دست می‌یابند، ممکن است همچنان اضطراب‌های نگران‌کننده و عواطف افسرده‌کننده را تجربه کنند. به عنوان مثال، به ماری لانگر تقریباً بلافاصله پستی در دانشگاه پیشنهاد شد، او در میان همکاران روانکاوش مکزیکی و آمریکای جنوبی به جایگاهی برجسته خوش‌آمد گفته شد و توانست یک مطب خصوصی پررونق را توسعه دهد.

اما گاهی اوقات او در مورد ترک آرژانتین وسواس داشت: آیا خیلی زود رفته بود؟ آیا می‌توانست در صورت ربوده شدن توسط Triple A (اتحاد ضد کمونیستی)2این گروه در دهه‌ی ۱۹۷۰ در آرژانتین فعالیت می‌کرد و یک جوخه‌ی مرگ راست‌گرا (فاشیستی) بود که توسط خوزه لوپز رگا، وزیر رفاه اجتماعی و مشاور نزدیک ایزابل پرون (رئیس‌جمهور وقت)، سازماندهی شد (مترجم). شکنجه را تحمل کند؟ آیا اگر می‌ماند کشته می‌شد؟ فرار از شک و تردید و غم عمیق احساس سرگردانی، قطع ارتباط با دوستانش و جنبش در آرژانتین دشوار بود. تنها چیزی که تسکین‌دهنده به نظر می‌رسید مشارکت او در جنبش همبستگی بود که در آن احساس می‌کرد می‌تواند خدمتی ارزشمند به کسانی که پشت سر گذاشته شده‌اند ارائه دهد: «همه ما به عزت نفس خود نیاز داریم… و عزت نفس من با ایده‌آل ایگوی من مرتبط بود، که احساس می‌کردم با رها کردن مبارزه و رفقایم در آرژانتین به آن خیانت کرده‌ام».

علاوه بر احساس گناه بازماندگان، انواع دیگری از علائم به طور مکرر در میان جمعیت تبعیدی ظاهر می‌شوند. متخصصان بهداشت روان آمریکای لاتین پیشنهاد می‌کنند که در حالی که وسوسه‌انگیز است علائم پناهندگان را به عنوان شواهدی از اختلال استرس پس از سانحه تفسیر کنیم، باید توجه داشت که خود تبعید یک وضعیت آسیب‌زای اضافی و مداوم را نشان می‌دهد. به عبارت دیگر، هیچ چیز «پس از»‌ای در مورد وضعیت روانی آسیب‌دیده پناهندگان و علائمی از خود بروز می دهند وجود ندارد. اینها شامل سردرگمی، گیجی، شک شدید به خود، کابوس، بی‌خوابی، عدم توانایی در تمرکز، افسردگی، اضطراب، پارانویا و گسست است. برخی افراد مستعد حادثه می‌شوند، گویی تجربه مورد حمله قرار گرفتن توسط یک محیط مضر را بازسازی می‌کنند. اغلب تعارض روانشناختی به بدن منتقل می‌شود و مشکلات روان‌تنی پدیدار می‌شوند (بلوم 1997، ص 46). نرخ بالاتر بیماری‌های کشنده، از جمله سرطان، در میان تبعیدیان در مقایسه با جمعیت عمومی یافت می‌شود. یک پیش‌بینی‌کننده‌ی مهمِ ظرفیت تبعیدی برای کار کردن بر روی تعارضات ناخودآگاه که در این سیمپتوم‌ها نشان داده می‌شوند، بستگی به این دارد که آیا فردْ اطمینان دارد که می‌تواند به در دسترس بودن ابژه‌های دلبستگی مثبت در محیط جدید تکیه کند یا خیر. این ظرفیت به نوبه‌ی خود به این بستگی دارد که فرد یک ابژه خوب را در دوران نوزادی و اوایل زندگی درونی کرده باشد (کلاین، 1932). همان‌طور که جان بالبی آن را تصور می‌کند، «مدل‌های کاری فرد از جهان و خودش در آن»، که در ماتریس چهره‌های دلبستگی اولیه ساخته شده‌اند، بر نحوه ای که «او رویدادها را درک می‌کند، آینده را پیش‌بینی می‌کند و برنامه‌های خود را می‌سازد» موثر است (بالبی، 1973، ص 203). در چارچوب بالبی، توانایی پناهنده برای پردازش فرازونشیب‌های تروماهای پیش از مهاجرت و هنگام مهاجرت، به میزانی مرتبط است که «مدل کاری» او از چهره‌های دلبستگی واقعی و درون‌فکنی‌شده‌ی قابل اعتماد و مثبت، و نیز حس مثبت از پذیرفته‌شدگی خود در نگاه آن چهره‌های دلبستگی تشکیل شده باشد.

یک اختلال جسمی (نمادین، اما نمادین نشده3Symbolic, yet unsymbolized) که به شکل خاصی جالب‌توجه است و در میان پناهندگان به کرات مشاهده می‌شود، مربوط به علائم گوارشی است. آنها نمی‌توانند غذاهای فرهنگ جدید را تحمل کنند، گویی غذاهای آن‌ها – نمادی از تجربه جدید به طور کلی – نمی‌توانند «هضم» شوند (گرینبرگ و گرینبرگ 1984، ص 94). مارسلو وینار به یاد می‌آورد که چگونه، پس از مدتی زندگی در پاریس، نامه‌ای از دوستی دریافت کرد که توصیه فلسفی او بر خوردن به عنوان استعاره‌ای برای پذیرش تجربه تبعید متمرکز بود: «خوشحالم که می‌شنوم در حال ریشه‌دار شدن هستید» او نوشت. «نمی‌توان به جویدن کمی از هر چیز ادامه داد، گویی در حال عبور هستید. لازم است سر میز بنشینید و از آنچه زندگی به ما ارائه می‌دهد بهره‌مند شوید». دوستش در ادامه به مارسلو توصیه کرد که وضعیت فعلی خود را بپذیرد: «باید نوعی تراکم و ضخامت را در اطراف آنچه در زندگی موقتی است، بافت». او توصیه کرد:

من و تو در کشوری زندگی کرده‌ایم که هرگز مثل قبل نخواهد شد. چیز دیگری در آینده وجود خواهد داشت. جوانان دیگر تاریخ خود را خواهند ساخت، دیگرانی که ما نخواهیم بود. ما باید یاد بگیریم که این وجود تلخ را که سرنوشت به ما داده است، زندگی کنیم. اگر نه، وقتی روز جدیدی طلوع کند، ما خواب خواهیم بود یا در رویاپردازی (وینار و وینار، 1993. ص 87).

دوستش عاقلانه پیشنهاد می‌کند که مارسلو تغییر در شرایط زندگی خود را بشناسد و بپذیرد. او به مارسلو توصیه می‌کند که برای از دست دادن کشورش و جایگاه خود در آن، هویت گذشته خود، سوگواری کند تا بتواند زندگی خود را در زمان حال ادامه دهد و بتواند سرمایه‌گذاری روانی در وضعیت جدید و در روابط اجتماعی جدید انجام دهد. با این حال، برخلاف تبعید ماری لانگر در مکزیک، که نزدیکی فیزیکی و شباهت فرهنگی آن با آرژانتین حس تداوم را امکان‌پذیر می‌ساخت، تجربه تبعید مارسلو به شدت تحت تأثیر این واقعیت بود که او و مارن پناهندگانی در قاره‌ای دوردست با ارتباطات اندک با وطن بودند. اگرچه آنها فرانسه را به عنوان کشور تبعید خود انتخاب کرده بودند زیرا همکاران فرانسوی مایل بودند به آنها کمک کنند تا جایگاه حرفه‌ای خارج از اروگوئه پیدا کنند، اما نمی‌توانستند تأثیر ویرانگر تلاش برای بقا در جامعه‌ای را که فرهنگ، زبان و مردم آن را نمی‌شناختند، پیش‌بینی کنند.

 

رنج سال‌های اول با نیاز به یادگیری صحبت کردن و خواندن زبان فرانسوی تشدید شد، زبانی که هیچ یک از آنها حتی یک کلمه از آن را نمی‌دانستند. مارسلو از مبارزات خود برای یادگیری زبان فرانسوی نتیجه می‌گیرد که رابطه فرد با زبان در تجربه تبعید از اهمیت کلیدی برخوردار است. دیدگاه او بازتابی از آنچه در جاهای دیگر در مورد تأثیر روانی بر مهاجرانی که مجبورند در بزرگسالی یک زبان کاملاً جدید را یاد بگیرند، ذکر شده است.

فرد بزرگسال باید تحمل کند که ناتوانی اولیه کودکی را دوباره تجربه کند، زیرا او برای یادگیری زبان تلاش می‌کند، زبانی که پلی برای تبدیل شدن به یک مشارکت‌کننده فعال در دنیای اجتماعی است. جایگاه فرد در جهان، پس از همه، از طریق سیستم زبانی نشانه‌های کلامی و بصری نظم می‌یابد. برخی از مهاجران بزرگسال زبان جدید را نسبتاً آسان یاد می‌گیرند، شاید به عنوان یک مانور دفاعی برای مقابله با احساس ناتوانی و محرومیت خود از تعامل اجتماعی. برخی دیگر در برابر یادگیری زبان جدید مقاومت می‌کنند، که ممکن است نشان‌دهنده احساس گناه آنها برای رها کردن زبان والدینشان باشد.

مارسلو تأکید می‌کند  که هر زبانی دارای مجموعه‌ای از آداب و رسوم، قوانین، روابط است. هنگامی که مارسلو پس از تقریباً یک سال زندگی در فرانسه، شروع کرد به درمان اولین مراجع خود که یک آرژانتینی بود، آنها توانستند تحلیل را به زبان اسپانیایی انجام دهند. این تجربه برای او بازگشت به حالت تفکر را نشان می‌داد. این به من لذت و شادی بی‌اندازه‌ای داد که دوباره از تمام ظرفیت‌های ذهنی خود استفاده کنم.

زبان می‌تواند در خانواده تبعیدی به شکافی بین والدین و فرزند تبدیل شود. این واقعیت که کودکان زبان جدید را آسان‌تر از والدین خود یاد می‌گیرند، اغلب منجر به احساسات بد متقابل می‌شود. مارسلو به یاد می‌آورد که چگونه در دوران کودکی خود، اروگوئه‌ای‌ها به والدین مهاجر و دوستانشان به خاطر طرز صحبت کردن «گرینگوی»شان به زبان اسپانیایی می‌خندیدند. در فرانسه او این تجربه را دوباره زندگی کرد، فقط این بار، به عنوان بزرگسال ناتوانی که طرد شده بود. او به یاد می‌آورد که چگونه پسر کوچکترش وقتی او فرانسوی صحبت می‌کرد از او خجالت می‌کشید و او شلوارش را می‌کشید و از او التماس می‌کرد که صحبت نکند. گاهی اوقات فرزندانش به سرعت با هم فرانسوی صحبت می‌کردند تا او و مارن نتوانند آنها را بفهمند، یا آنها بین خودشان فرانسوی و با والدینشان اسپانیایی صحبت می‌کردند، گویی با این کار می‌توانستند یک رابطه اقتدار ایجاد کنند که رابطه معمول بین نسل‌ها را نقض می‌کرد.

نه تنها در تسلط بر زبان، بلکه در سهولت نسبی در جذب کدهای فرهنگ میزبان، کودکان تبعیدی اغلب به نظر می‌رسد که به آرمان‌های والدین خود خیانت می‌کنند. حسادت و رشک نسل قدیمی ممکن است به نگرشی اتهام‌آمیز و محکوم‌کننده نسبت به فرزندانشان تبدیل شود. مارسلو اشاره می‌کند که …اغلب درگیری‌های زیادی بین والدین و فرزندان نوجوانشان وجود دارد. والدین یک گفتمان نوستالژیک در مورد وطن، آرمان‌ها، انقلاب دارند. فرزندان می‌گویند: «ما خیلی جوان بودیم، این زندگی ما نبود».

مانند هر بحران زندگی، تبعید یک دوره گذار/انتقالی را نشان می‌دهد، دوره‌ای که نتایج بالقوه مختلفی دارد. محرومیت و از دست دادن ممکن است به طور مزمن سلامت روان را تضعیف کند، همان‌طور که وینارها توصیف می‌کنند، یا امکان رشد را ایجاد کند. تبعید می‌تواند به طور بالقوه خطرناک باشد یا قدرت‌بخش. برخی از تبعیدیان غلبه بر موانع درونی و بیرونی برای سازگاری را دشوار یا غیرممکن می‌یابند و سیمپتوم روانی و جسمی دارند که نوسانات بحران را منعکس و حفظ می‌کند. برخی دیگر قادر به غلبه بر پاسخ‌های افسردگی و اضطراب اولیه هستند، که سپس فقط به طور موقت ساختار روانی را به خطر می‌اندازد و فرآیند سوگواری مربوط به عزیزان از دست رفته و جنبه‌های از دست رفته خود را طی می‌کنند. انعطاف‌پذیری آنها نشان‌دهنده استفاده مثبت از بحران تبعید برای توسعه بیشتر ظرفیت‌های خلاقانه و یکپارچه است. سپس ممکن است نوعی تولد دوباره روانی رخ دهد که منجر به ظهور یک هویت جدید و ترکیبی می‌شود (اختر، 1995، ص 1076).

برای اینکه این تولد دوباره روانی رخ دهد، کار بر روی شکاف بین ایده‌آل‌سازی و بی‌ارزش‌سازی ابژه‌ها و بخش‌هایی از خود ضروری است. تمام ابژه‌ها خوب و بد مربوط به گذشته و حال، به کشور مبدأ و فرهنگ نو، به خویشتن «قدیمی» و خویشتن «نو» باید یکپارچه شوند و با بازنمایی‌های ابژه کامل و خود کامل جایگزین گردند. پناهنده همچنین باید تجربه آسیب‌زای آگاهیِ دست‌اول از گستره ظرفیت انسان برای اعمال نظام‌مند خشونت علیه همنوعان خود را پردازش کند، تا ایمان به عشق بر نفرت از نو ساخته شود. کار کردن بر این فرآیند، پناهنده را قادر می‌سازد تا واقعیت را بپذیرد و امکان مشارکت موفق در کار و روابط اجتماعی در زمان حال را افزایش دهد. این دستاورد در رابطه پناهنده با زبان و توانایی رو به رشد برای پذیرش جنبه‌های مختلف رشدی خویشتن که از طریق زبان مادری (مادر) و زبانی (جدایی-فردیت) که در تبعید کسب شده است، منعکس می‌شود. توانایی سوگواری برای آنچه از دست رفته یا پشت سر گذاشته شده است، همان‌طور که دوست مارسلو وینار به او توصیه کرد، راه را برای رشد ظرفیت پناهنده برای تعامل متقابل هموار می‌کند: شناخت، قدردانی و نگرانی برای خوبی‌هایی که جنبه‌های زندگی گذشته و حال را مشخص می‌کند. موفقیت تبعیدی به توانایی استفاده از محیط جدید به عنوان یک فضای انتقالی بستگی دارد که ابژه‌های آن نه تنها به طور فزاینده‌ای به عنوان تسهیل‌کننده خود متمایز در حال ظهور بلکه به عنوان منابعی که خلاقیت و جوان‌سازی را تقویت می‌کنند، احساس می‌شوند. به این ترتیب، ابژه انتقالی جامعه جدید – ادبیات، موسیقی، غذاها، فرصت‌های شغلی، محیط طبیعی، آداب و رسوم آن – می‌توانند از نظر روانشناختی برای افزایش ظرفیت کنجکاوی، لذت و بازی استفاده شوند. شکاف سپس از طریق تکامل یک شخصیت یکپارچه و پر جنب و جوش غلبه می‌شود.

سفر هر تبعیدی منحصر به فرد است. به عنوان مثال، مارسلو و مارن وینا به ناملایمات تبعید واکنش‌های متفاوتی نشان دادند. مارسلو دچار نوستالژی افسرده‌کننده‌ای در مورد زندگی‌ای شد که مجبور به ترک آن شده بود. او با تأسف می‌گوید:

«پنج سال پس از ورودمان، ناگهان یک روز بهاری، با خیابان‌های درختکاری شده که از رنگ می‌درخشیدند، متوجه شدم که پاریس شهر زیبایی است! آنقدر از اینکه مارن از آن لذت می‌برد، ناراحت بودم. او مدتی بود که به موزه‌ها می‌رفت و حس زیبایی‌شناختی خود را تغذیه می‌کرد، در حالی که من هنوز در مه خاکستری قدم می‌زدم».

پس‌نوشت: بازگشت به خانه: تبعیدی نو

هنگامی که دولت‌های نظامی در مخروط جنوبی در برابر فشارهای مردمی برای بازگشت به حکومت دموکراتیک تسلیم شدند، تبعیدیان با تصمیم دشواری روبرو شدند که آیا به کشورهای خود بازگردند یا خیر. تا سال 1983، پس از بازگشت حکومت مشروطه به آرژانتین، ماری لانگر تصمیم گرفت در مکزیک بماند. او به شدت درگیر هیجان‌انگیزترین پروژه زندگی خود بود. ماری در سن 73 سالگی، با نشان دادن سرزندگی شگفت‌انگیز و جوانانه، تلاش‌های تیمی متشکل از 12 روانکاو، روانپزشک و روانشناس را هماهنگ می‌کرد که در مکزیکوسیتی اقامت داشتند و به صورت چرخشی به مدت 10 روز در هر ماه به نیکاراگوئه سفر می‌کردند. در آنجا آنها به دولت انقلابی نو ساندینیست‌ها کمک کردند تا اولین سیستم ملی مراقبت از سلامت روان آن کشور را بسازند. ماری و همکارانش اکنون قادر بودند از درمان قربانیان ترور دولتی به ساخت یک سیستم مراقبت از سلامت روان در کشوری که ارزش‌های دولتی آن با ارزش‌های خودشان همخوانی داشت، منتقل شوند. ماری و همکارانش انواع مختلفی از متخصصان را در نیکاراگوئه آموزش دادند که خدمات بهداشتی و آموزشی مستقیم را به شهروندان آن کشور ارائه می‌دادند. آنها استراتژی‌هایی را برای انطباق مفاهیم روانکاوی و مدل‌های درمانی با شرایط اجتماعی و اقتصادی توسعه‌نیافتگی شدید، که ماری آن را «روانکاوی بدون کاناپه» می‌نامید (هالندر، ۱۹۹۷a، صص. ۱۶۷-۸۰) تدوین کردند.

ماری لانگر تبعید را به اوج سنتز زندگی خود تبدیل کرد. در مقابل، با بازگشت دموکراسی به اروگوئه، علیرغم گسترش افق‌هایی که تبعید برای وینارها به ارمغان آورده بود، پس از بحث‌های فراوان آنها سرانجام تصمیم گرفتند به کشور خود بازگردند. مارسلو در مورد اهمیت روانشناختی این تصمیم چنین به یاد می‌آورد:

«خیلی زود پس از ورود به پاریس، من و مارن در مورد غریبه بودن در سرزمینی غریب نوشتیم. حس گم‌شدگی وحشتناک است. یک‌بار که غریب و بیگانه شدی، این حس را برای همیشه در جایی از درونت حمل می‌کنی. هرگز از بین نمی‌رود. فرد به طور برگشت‌ناپذیری غریبه است. هرگز به آشیانه، به خانه ، به میهن خود باز نمی‌گردد. حتی به توهم تمامیت نیز. این برای همیشه از دست رفته است. آنچه باقی می‌ماند یک گسست بین فرد و پیوندهای اوست، و همیشه، برای همیشه، چیزی کم است».

 وینارها در مورد اهمیت بازگشت از تبعید، بازگشت به خانه نوشته‌اند. مارن تأکید می‌کند: «پیچیده است.»

« در تحلیل نهایی، ما در فرانسه ارتباطات فراوانی برقرار کردیم و پیوندهای محکمی با مردم فرانسه داشتیم. من همچنین دوستان زن بسیاری آنجا داشتم. بازگشت به خانه به این معنی است که این پیوند را می‌شکنی، جهانی را که ساخته‌ای ویران می‌کنی. من هنوز تا امروز [ادامه می‌دهد] نمی‌دانم چگونه توانستیم این کار را بکنیم. گاهی گسستی را که در بازگشت نهفته است، حتی با شدت بیشتری از گسست اولیه تبعید اجباری احساس می‌کنم. تبعید اجباری بود، اما این بازگشت انتخابی بود. مارسلو می‌خواست اینجا باشد، اما برای من تصمیم‌گیری دشواری بود. و پنج سال طول کشید تا از بودن دوباره در اروگوئه احساس خوبی پیدا کنم».

مارسلو می‌افزاید: «در واقعیت، این یک بازگشت نیست. این عزیمتی دیگر است.» مارن موافق است: «بله،» می‌گوید، «این بازگشتی است برای آغاز دوباره. فرد به اروگوئه بازمی‌گردد، اما اروگوئه کشوری دیگر است. کسانی که ماندند دیگر آنهایی نیستند که شما ترک کردید، وشما دیگر آن کسی نیستید که وقتی رفتید بودید. در نهایت، فرد باز نمی‌گردد، بلکه در واقع دوباره می‌رود. وینارها جنبه‌های مالیخولیایی بازگشت از تبعید را تداعی می‌کنند. آنها تشخیص می‌دهند که دستیابی به یک سنتز روانشناختی به بهترین وجه به عنوان یک هدف مادام‌العمر درک می‌شود. به عنوان تبعیدیان بازگشته، وینارها باید بحران دیگری را پشت سر بگذارند تا یک هویت یکپارچه جدید حاصل شود. تمایل آنها برای بازگشت به خانه، علیرغم تجربه ذهنی آنها از گسست و زیان‌های مکرر، نشان‌دهنده توانایی آنها در تحمل درد ناشی از این فرآیند مداوم رشد است.

این شجاعت را چگونه می‌توان توضیح داد؟ جان بالبی ممکن است پیشنهاد کند که این حاصل تجربه دلبستگی اولیه خوب و مثبت است که از طریق آن، آنان استواری لازم برای چانه‌زنی حتی با چالش‌های دراماتیک بزرگسالی را پرورش داده‌اند. شواهد این تاب‌آوری را در بسیاری از تبعیدیان آمریکای لاتین می‌بینیم که علیرغم خشونت‌های بی‌نظیری که متحمل شده‌اند، پیوندی ژرف با جامعه و باور خوشبینانه‌ای به نیک‌ذاتی نهایی انسان را حفظ کرده‌اند. این حس هیچ‌جا گویاتر از اثر اوتو رنه کاستیلو، شاعر گواتمالایی بیان نشده است. پیش از بازگشت از تبعید به کشورش، جایی که توسط نیروهای نظامی دستگیر شد، شکنجه گشت و زنده‌زنده سوزانده شد، او این‌گونه درباره پارادوکس فقدان و خلاقیت نوشت:

هنگامی که شور و شوق

عصر ما

برای آنانی روایت شود

که هنوز زاده نشده‌اند،

اما با چهره‌ای مهربان‌تر

خود را می‌آشکارانند،

ما پیروز بیرون خواهیم آمد،

ما که بیشترین رنج را کشیده‌ایم.

از زمانه خود پیش‌تر بودن

رنج بسیار بردن است.

اما زیباست که دنیا را

با چشمان آنانی دوست بداریم

که هنوز

زاده نشده‌اند.

و باشکوه است

خود را از هم‌اکنون پیروز بدانیم

در حالی که همه‌چیز پیرامون

هنوز این‌سان سرد است،این‌سان تاریک.

(فورچه ۱۹۹۳، صفحات ۶۰۶-۶۰۷).

Hollander, N. (1997). Exile: Paradoxes of loss and creativity. Psychoanalytic Psychology, 14 (2), 201–215.