خشونت در نوجوانی

خشونت به مثابه دفاعی علیه فروپاشی در نوجوانی

متن پیش‌رو ترجمه‌ی مقاله ای با عنوان « Violence as a defence against breakdown in adolescence» است که به قلم Donald Campbell در کتاب « Adolescence» به ویراستاری Inge Wise منتشر شده است.


فردی که برای حل کشمکش‌های درونی به رفتار خشونت‌آمیز روی می‌آورد، تحت تأثیر زندگی خیالی پایداری قرار دارد – چه خودآگاه و چه ناخودآگاه – که در آن خشونت چیره است. در این بخش، انتخاب و کارکرد یک الگوی خشونت‌آمیز یا «ایده‌آل ایگو» را پیش و پس از بلوغ و نقش آن را در تقویت خشونت به عنوان راهکاری دفاعی در برابر فروپاشی روانی در نوجوانی بررسی خواهم کرد. نکات خود را با نمونه‌های بالینی از نوجوان شانزده‌ساله‌ای به نام «استن» روشن می‌کنم. استن پس از آنکه توسط فرد زورگوی و ترسناکی به نام «گروموند» مورد تمسخر قرار گرفت، چوب کریکت پدرش را برداشت و بارها به گروموند حمله کرد. او به سرعت توسط چند دوستش مهار شد، اگرچه استن تلاش کرد آسیب بیشتری وارد کند.

 

نگاهی کلی به خشونت استن

در اینجا خشونت را بر اساس تعریف «نایجل واکر» (۱۹۹۱) یعنی «آسیب بدنی عمدی» در نظر می‌گیرم. سودمند است که میان دو گونه خشونت که «گلاسر» (۱۹۷۹) توصیف کرده، تمایز قائل شویم: «خشونت دفاع از خود» و «خشونت آزارگرانه». هدف خشونت دفاع از خود، دفع تهدیدی برای بقای جسمی یا روانی است.

منظور از بقای روانی، چیزی است که با هویت ما، با ثباتِ احساس خویشتن که ممکن است به صورت حالت رفاه تجربه شود، پیوند دارد. این بقا به عوامل گوناگونی مانند عزت نفس، احساس امنیت، نیازهای زیستی و روابط به‌اندازه‌کافی خوب وابسته است و هرگاه هر یک از این بخش‌ها در خطر قرار گیرند، بقای روانی ما تهدید می‌شود. «فوناگی» و «تارگت» (۱۹۹۵) وابستگی به خشونت را به ناکامی در برآوردن نیاز بنیادین هر نوزاد برای یافتن ذهن و حالت قصدمند خود در ذهن ابژه مرتبط دانسته‌اند. هنگامی که کودک به دلیل افسردگی یا حالت روان‌پریشی مادر نتواند خود را در ذهن مادر بیابد، کمتر به زبان برای درگیر کردن ذهن مادر متوسل می‌شود و بیشتر به کنش‌هایی روی می‌آورد که مستقیماً متوجه بدن مادر است تا حضوری در ذهن او ایجاد کند. این موضوع در کاربست کنش‌های آزارگرانه برای چیرگی بر ذهن قربانی، آشکارتر است».

 
خشونت در نوجوانی

«سون» (۱۹۹۵) در جریان درمان بیمارانی که حملات به ظاهر تصادفی انجام می‌دادند، دریافت که رشته‌ای از فقدان‌ها – واقعی یا خیالی – به ناکامی زودهنگام در پالایش پرخاشگری و عدم رشد زبان برای فرافکنی هیجان‌ها انجامیده است. این شکست به نوبه خود، بیان خشونت عضلانی بیمارانش را افزایش داده بود.

خشونت آزارگرانه با خشونت دفاع از خود تفاوت دارد، زیرا هدف آن، رنجاندن قربانی است و فرد آزارگر از دیدن این رنج لذت می‌برد. تفاوت بنیادی بین این دو گونه خشونت در رابطه با ابژه، یعنی هدف، نهفته است. در حمله آزارگرانه، مهم این است که ابژه نابود نشود، بلکه حفظ شود تا رنج آن دیده شود. ابژه حذف نمی‌شود، بلکه تحت کنترل درمی‌آید. در مقابل، تأثیر بر قربانی در حمله دفاع از خود، پس از برطرف شدن تهدید نسبت به بقای مهاجم، بی‌اهمیت است.

استن پس از حمله دریافت که هیچ پشیمانی یا احساس گناهی درباره آنچه بر سر گروموند آورده بود، ندارد و حتی از خودش به خاطر «درست انجام ندادن کار» و «یکسره نکردن کار او» متنفر بود. برای استن، شخص و تهدید یکی بودند. تا زمانی که گروموند وجود داشت، تهدید پابرجا بود. اگرچه خشونت استن در بنیان، ماهیت «دفاع از خود» داشت و همچون کارکردی دفاعی عمل می‌کرد، اما باید به عنوان نشانه‌ای از پریشانی عمیق در نظر گرفته می‌شد. همان‌‌طور که بیشتر درباره استن می‌آموزیم، خواهیم دید که حمله او خیالی را محقق کرد که بر پایه تصویری خشونت‌آمیز از هویت مردانه‌اش استوار بود. این خیال، یا «ایده‌ال ایگو»، همان‌طور که در عمل نیز نشان داد، از استن در برابر اضطراب‌های نخستینی محافظت می‌کرد؛ اضطراب‌هایی که توسط کشمکش‌های دوران نوجوانی تشدید شده بود.

 

شکل‌گیری ایده‌آل ایگو

«ایده‌آل ایگو» در پاسخ به این کشف دردناک رشد می‌یابد که ما آن کسی نیستیم که فکر می‌کردیم هستیم. ما در کودکی، با ناامیدیِ بزرگی می‌آموزیم که… مرکز جهان نیستیم. خودِ راستین‌مان قادر مطلق نیست. واقعیت، ما را از این خیال که به طور جهانی و بی‌قید و شرط دوست داشته می‌شویم، دور می‌کند. این حس با این احساس همراه است که فردی تواناتر، مانند مادر، به گونه‌ای مسئول توهم خودکفایی ماست. در تلاش برای غلبه بر شکست در «صمیمیت نخستین بین نوزاد و مادر» و بازگرداندن رابطه خیالی با مادری که همه چیز را می‌بخشد، کودک با آنچه فروید « ایده‌آل ایگو » نامید، همانندسازی کرده و درونی می‌سازد. این، گونه‌ای «الگوی نقش» است که بر پایه ویژگی‌های آرمانی مادر – مانند پشتیبانی قادرمطلق، تغذیه و آسایش که کودک آرزو دارد داشته باشد – شکل می‌گیرد. سپس، با جدا شدن کودک از مادر و شکل‌گیری هویت مستقلش، پدر نیز به الگویی برای «ایده‌آل ایگو» بدل می‌شود. در دوره نهفتگی و نوجوانی، فرد «الگوهای نقش» دیگری از قهرمانان راستین یا تخیلی، خصوصی یا همگانی، یا آرمان‌های جمعی برمی‌گزیند. بدین‌سان، «ایده‌آل ایگو» یا الگوی نقش، به عنوان دفاعی در برابر ترس‌ها و اضطراب‌های طبیعی مرتبط با کودکی رشد می‌کند: ترس از جدایی یا از دست‌دادن عشق والدین، ترس از اختگی یا نابودی، از دست‌دادن کنترل خود و دیگران، ناتوانی جنسی، ناتوانی جسمی و غیره.

خشونت در نوجوانی

«صدای وجدان» یا سوپرایگوی ما، بیشتر بازدارنده است و این پیام را می‌رساند: «تو نباید مانند این (یعنی مانند پدر یا مادرت) باشی؛ تو نباید همه کارهایی که او می‌کند را انجام دهی؛ برخی چیزها حق انحصاری اوست». این ممنوعیت‌ها از اقتدار والدین پاسداری می‌کنند. از سوی دیگر، «ایده‌آل ایگو» یا «الگوی نقش»، به شیوه‌ای تجویزی، راه و رسمی برای خشنود ساختن خودمان را در بر می‌گیرد. پیام آن این است: «من دوست دارم مانند این (مانند مادر یا پدر) باشم». سوپرایگو، به نوبه خود، دستاوردهای ما را با استانداردهای «الگوی نقش» می‌سنجد. اگر «ایگو» در اندیشه یا کردار از عهده سنجش با این استانداردها برآید، عزت نفس از راه احساس دوست داشته‌شدن و محافظت‌شدن توسط سوپرایگو افزایش می‌یابد. برخی رفتارهای نابه‌هنجار و/یا ضداجتماعی بدون هیچ کشمکش، ممنوعیت یا احساس گناهی رخ می‌دهند، زیرا تأیید سوپرایگو را به عنوان تحقق یک «ایده‌آل ایگو» بیمارگونه به دست می‌آورند.

با این حال، دست‌نیافتن به استانداردهای «ایده‌آل ایگو»، احساس مورد انتقاد و آزار قرارگرفتن توسط «ایده‌آل ایگو» را برمی‌انگیزد که به احساس کهتری، شرم و بیزاری می‌انجامد. به یاد دارید که استن از خودش به خاطر« انجام ندادن کار درست» و «یکسره نکردن گروموند» متنفر بود. از جلسات روان‌درمانی هفتگی استن با من در کلینیک، برای نشان‌دادن رشد و کارکرد خشونت به عنوان دفاعی در برابر فروپاشی در یک نوجوان پسر بهره خواهم برد.

 

کودکی نخستین استن

استن پسر بزرگ یک پدر خشن و مادری بود که از تنها ماندن با نوزادش بیزار بود و در بغل کردن او دشواری زیادی داشت. استن در سال‌های نخستین زندگی با خانواده غذا نمی‌خورد و اغلب اجازه داشت غذا را به اتاقش ببرد. گاهی هنگام غذا خوردن دچار وحشت می‌شد و نمی‌توانست غذایش را قورت دهد. وقتی استن چهارساله بود، فرزند بعدی، «جان»، به دنیا آمد، اما تنها یک روز پس از تولد درگذشت. اعضای خانواده نتوانستند این فقدان را سوگواری کنند. وقتی خبر مرگ جان را به استن دادند، مادرش به یاد می‌آورد که استن پرسید: «چه کسی به او شلیک کرد؟» پس از مرگ جان، استن شروع به تکان‌خوردن‌های بی‌اختیار کرد. ناتوانی استن در سوگواری مناسب برای مرگ برادر نوزادش و حل احساس گناه ناشی از آرزوی مرگش نسبت به جان، مانع از آن شد که بتواند از برادرش جدا شود و او را رها کند. در عوض، استن برادرش را به عنوان چهره‌ای آزاردهنده درونی کرد. استن به من درباره این پندار گفت که توسط جان تسخیر شده بود:

«هر وقت احساس خشم می‌کردم، فکر می‌کردم تقصیر برادر مرده‌ام جان است. وقتی سیزده یا چهارده ساله بودم، فکر می‌کردم او درون من زندگی می‌کند»

یک سال پس از مرگ جان، «جورج» با پای چنبری به دنیا آمد. سه ماه بعد، استن مدرسه را آغاز کرد، اما در جدا شدن از مادرش دشواری داشت. او بسیار گریه می‌کرد، اما مادرش مشغول برآوردن نیازهای پسر معلولش بود. استن در روزهای نخست مدرسه، رویای تکراری می‌دید:

«… در یک کلاس روشن تنها مانده بود و منتظر بود مادرش بیاید و او را ببرد. بیرون، با گذشت زملن هر لحظه تاریک‌تر می‌شد و او کاملاً تنها بود. همه بچه‌های دیگر را والدین‌شان برده بودند»

او فکر می‌کند این رویا ریشه در واقعیت دارد و سال‌ها او را آزار داده است.

استن به دکمه‌ها هراس پیدا کرد. از داشتن آن‌ها روی لباس‌هایش متنفر بود. اگر مادرش دکمه‌هایی را برای دوختن دوباره روی لباس آماده می‌گذاشت، استن با حالتی بدبینانه به او می‌گفت: «چرا آن را اینجا گذاشتی؟ عمدی بود؟»

خشونت در نوجوانی

استن به‌دشواری سه ماه با شیر مادر تغذیه شده بود، چون مادرش نوک پستان‌های فرورفته داشت. تنها می‌توان حدس زد که نوک پستان، که با دکمه نماد شده بود، به یک ابژه آزاردهنده تبدیل شده بود.

در همین حال، استن و مادرش از پدر خشن و کم‌کارش بدگویی می‌کردند. در واقع، استن و پدرش تا جایی که استن به یاد می‌آورد مرتباً به کتک‌کاری می‌پرداختند. در پاسخ به خشونت عینی پدر، برداشت استن از مادرش به عنوان کسی که به فرزندانش آسیب می‌زند، کناره‌گیری فیزیکی او، اشتیاق، آسیب‌پذیری و خشم مرتبط با آن، احساس گناه درباره مرگ برادر نوزادش، و تجربه جایگزین‌شدن توسط رقیب سرسخت – برادر آسیب‌دیده – استن به یک قهرمان کتاب‌های مصور پناه برد.

مرد آهنی

وقتی استن چهارساله بود، پدربزرگ محبوبش او را با «مرد آهنی» آشنا کرد. مرد آهنی قهرمانی از کتاب‌های مصور بود که نام واقعی‌اش «تونی استارک» بود. استارک جوان در ویتنام دچار یک تله انفجاری شد و تکه‌ای ترکش در سینه‌اش فرو رفت. او اسیر شد، اما تنها یک هفته زنده می‌ماند پیش از آنکه ترکش به قلبش برسد. با یاری یک زندانی دیگر، «پروفسور هویی» فیزیکدان نام‌آور شرقی، و آزمایشگاهش، استارک لباس زرهی با ضربان‌سازی طراحی کرد و ساخت که پس از نفوذ ترکش به قلبش، آن را فعال نگه می‌داشت. «یین‌سن» با فدا کردن جانش به استارک فرصت داد تا [لباس را تکمیل کند، بپوشد و] فعال شود. استارک، در هیئت مرد آهنی، انتقام مرگ یین‌سن را گرفت و به نبرد با هر نیرو یا فردی رفت که امنیت آمریکا یا جهان را تهدید می‌کرد. وقتی استارک لباس مرد آهنی را می‌پوشید، غیرقابل نفوذ می‌شد و قدرتش تا سطح ابرانسانی تقویت می‌شد. اما با وجود همه این قدرت و شکست‌ناپذیری، مرد آهنی رابطه عاشقانه درازمدت رضایت‌بخشی نداشت. در واقع، استارک توسط معشوقه پیشینش که از نظر روانی پریشان بود، تیر خورد و معلول شد. با این حال، او همچنان می‌توانست در لباس مرد آهنی به گونه‌ای معمول عمل کند!

همانندسازی استن با مرد آهنی یک پندار بود؛ او عمیقا باور داشت که خودش، استن، از فولاد ساخته شده است. استن نقش بازی نمی‌کرد؛ او مرد آهنی بود. وقتی استن حدود هفت‌ساله بود، یک عکسبرداری با پرتو ایکس از سینه‌اش انجام داد. چیزی به او گفت به عکس‌ها نگاه نکند، اما او نگاه کرد و دید: «این دنده‌های کوچک، بدون فولاد.» رویایش خرد شد و احساس بی‌پناهی کرد. استن ادامه داد: «من وقتی باید درس می‌خواندم، دعا می‌کردم که یک گرگ‌نمای درنده شوم، چون می‌دانستم مرد آهنی نیستم.»

 

مادر صمیمی و خطرناک

در کودکی، استن مجبور بود با این تصویر از مادرش کنار بیاید: زنی که در ذهن او، هم نوزادی را به دنیا آورده بود که به طرز تراژیکی مرده بود و هم پسری با پای چنبری. استن به عنوان «ایده‌آل ایگو»، الگوی مردانه‌ای ترسناک و تقریبا شکست‌ناپذیر را برگزید که می‌توانست او را در برابر ابژه آرزویش – مادری که فرزندانش را در رحم می‌کشد و [و پس از تولد] آسیب می‌زند – ایمن نگه می‌داشت. این چهره والدینی که توسط مرد آهنی نمایانده می‌شد، در واقع پدر استن بود.

با این حال، استن همچنین باور داشت که رابطه ویژه‌ای با مادرش دارد، و احساس می‌کرد تنها کسی است که او را درک می‌کند. چیزی که بیش از همه لذت می‌برد، صحبت کردن با مادرش در شب بود. هر دو در اتاق‌هایشان را باز می‌گذاشتند تا بتوانند با هم صحبت کنند، همان‌طور که استن گفت: «فقط دو صدا بودیم، بدون بدن.». استن برای مدیریت اضطراب‌هایش از بودن در کنار مادری که همزمان هم صمیمی و هم تهدیدکننده به نظر می‌رسید، با حفظ فاصله‌ای ایمن از او اطمینان حاصل می‌کرد که هیچ تماس فیزیکی یا جنسی در کار نباشد («بدون بدن»). در کودکی، نخستین راه‌حل استن برای حل این تعارض، پناه بردن به «مرد آهنی» بود؛ یک هویت مردانه اغراق‌‌شده و فرابشری. پس‌ازآن، استن برای دفاع در برابر اضطراب‌های مربوط به زنای با محارم، به سراغ «الگوهای نقش» خشونت‌آمیز دیگر رفت.

فروپاشی در دوره نوجوانی که توسط کشمکش‌های مرتبط با مرحله رشد نوجوانی برانگیخته می‌شود، شکل‌های بسیاری دارد. من در اینجا، کارکرد دفاعی خشونت در نوجوانی را تنها در پیوند با خطرهای دگرجنس‌گرایی و انفعال، و به طور حاشیه‌ای در ارتباط با خطر خودکشی بررسی خواهم کرد.

خشونت در نوجوانی

چیرگی یافتن، اندام تناسلی به نوجوانان امکان می‌دهد تا مسئولیت بدن خود را از والدینشان بگیرند و روابط دگرجنس‌گرایانه با ابژه‌های غیرمحارم برقرار کنند. ظبیعی است که نوجوانی که در جستجوی هویت نقش جنسیتی است، برای سازگاری و بیان غریزه جنسی در حال رشد بزرگسالی خود، با قهرمانان معاصر (مانند ستاره‌های پاپ و قهرمانان ورزشی) همانندسازی کند. این انتخاب نوجوان به احتمال زیاد تحت تأثیر «الگوهای نقش» پیشین یا «ایده‌آل ایگو» قرار می‌گیرد.

«ایده‌آل ایگویی» که استن در زمان بلوغ – هنگامی که بدن کودکانه‌اش در حال دگرگونی به بدن یک مرد بود – با آن با آن همانندسازی کرد، یک آدم‌مصنوعی به شدت ویرانگر از فیلم «بلید رانر» بود. این آدم‌مصنوعی یک ربات با بدن انسان بود. تصویر آدم‌مصنوعی که استن از خود داشت، مانند مرد آهنی، چندلایه و پیچیده بود. این تصویر هم بیگانگی استن از بدن جنسی جدیدش و هم تاثیر روش عینی‌ای که خیال‌پردازی‌های خشونت‌آمیزش بر انتخاب الگوی نقش را بازمی‌تاباند – الگویی که در بیرون زنده اما تنها در درون، مکانیکی بود.

خشونت به عنوان دفاعی در برابر خطرهای رابطه دگرجنس‌گرایی

میل نوجوان پسر برای دستیابی به خشنودی جنسی از راه رابطه با زنان، آرزوهای واپس‌رانه پیش از بلوغ درباره محارم را دوباره بیدار می‌کند و این به نوبه خود راه‌حل‌های دفاعی پیشین را تحت فشار قرار می‌دهد. استن در جریان درمانش میان آرزوهای کودکانه‌اش برای نفوذ به درون مادرش (بازمانده‌ای از آرزوی پیشین برای صمیمیت) و تمایلش برای برقراری یک رابطه دگرجنس‌گرایانه با یک فرد غیرمحرم (که با گرایش‌های جنسی بزرگسالی در حال ظهورش برانگیخته می‌شد) در نوسان بود.

خیال‌پردازی‌های جنسی آگاهانه استن دگرجنس‌گرایانه بود. با این حال، او عمدتاً به روابط تک‌شبانه و گذرا بسنده می‌کرد. به دلیل اضطرابی که خودش آن را این‌گونه بیان می‌کرد: «اگر به رابطه ادامه دهم، در دام خوب بودن با این دخترها می‌افتم». این مسئله او را خلع سلاح می‌کرد، زیرا همان‌طور که می‌گفت: «فقط وقتی بد هستم احساس امنیت می‌کنم». بنابراین وظیفه ایجاد یک رابطه جنسی با جنس مخالف به دلیل ترس او از خلع سلاح شدن توسط زنان، برای او یک معضل غیر قابل حل شده بود.

اگرچه اضطراب‌هایش درباره همجنس‌گرا بودنش – که با شرم ناشی از خودارضایی مشترک با برخی دوستان پسر در دوره نهفتگی تقویت می‌شد – به حمله او به مردانی می‌انجامید که دگرجنس‌گرایی او را مسخره می‌کردند، اما تهدید اصلی برای مردانگی‌اش از سوی زنان بود. پس از لگد زدن به صورت مردی پولدار که به طعنه به او گفته بود همجنس‌گرا ، استن به سمت خانه دوید و با تلخی به مادرش یادآوری کرد که «وقتی کوچک بودم، تو دیوانه شده بودی، مرده بودی و نمی‌توانستی خانه را ترک کنی». این خاطره از مادری از نظر عاطفی در دسترس نبود، پیوند ذهنی استن بین مردانگی ناپایدارش و مادری که نمی‌توانست از او پشتیبانی کند را نشان می‌داد.

آن شب استن خواب دید که آلت تناسلی‌اش توسط یک واژن بریده شده است. آرزوهایش برای رابطه جنسی با مادرش در جلسات درمانی به سطح آگاهی آمد و توسط خودش پذیرفته شد. برداشته شدن واپس‌زنی از آرزوی محارم‌گرایانه‌اش، اضطراب درباره تلافی پدر و ترس‌هایش از به دام افتادن در درون مادر را برانگیخت. این مسئله باعث شد او همه زنان را خطرناک ببیند. استن داستانی با درون‌مایه‌ی انحراف جنسی چندشکلی نوشت که در آن، شخصیتی به زحمت و با زخمی کردن خود، موفق می‌شد آلت خونینش را از یک «ونوس مگس‌گیر آلتی [(یک واژن نمادین گیاه-حشره‌خوار)]» بیرون بکشد.

خشونت به عنوان دفاعی در برابر انفعال بیش از حد

توانمندی گرایش منفعلانه ذاتی در آرزوهای افراطی دوره کودکی، نوجوانِ بیمار را با ناامیدی تهدید می‌کند که هرگز قادر نخواهد بود کنشی فعالانه برای رسیدن به بلوغ جنسی خود آغاز کند. تضاد میان اضطراب‌های ناشی از ایفای نقش کنش‌گر در رابطه جنسی دگرجنس‌گرایانه از یک سو، و آرزوهای منفعلانه برای ادغام با زن از سوی دیگر، به خوبی در بخش‌هایی از روان‌درمانی استن قابل مشاهده است.

خشونت در نوجوانی

در اوایل یک جلسه، استن به من گفت که وقتی دوستانش می‌خواستند مهمانی را ترک کنند، او تصمیم گرفت شب را با دوست‌دخترش، «بتی»، بماند. او همراه با بتی مست کرد و سپس برای رابطه جنسی به آپارتمان او رفت. پس از رابطه، او این رویا را دید:

«خواننده و بازیگری که خود را به شکل یک زن خطرناک دارای آلت مردانه نشان می دهد و استن بر [سینه] او سوار شد و سپس استین با فریادی از خواب بیدار شد. وقتی دوباره به خواب رفت، خواب دید که آن خواننده بر او سوار شده است».

استن ادامه داد و گفت که شب بعد رویای دیگری دید:

“… که دوستش، پاول، را از بیمارستان بیرون می‌آورد. اما مسئولان بیمارستان به استن اجازه خروج نمی‌دادند و لباس‌هایش را نیز گرفته بودند. او یک لباس حمام برداشت، پوشید، از راهروها دوید و از طریق کانال‌های تهویه به بیرون خزید تا فرار کند. اما سپس متوجه شد هیچ پولی نداشت».

من خواب دوم را به ملاقات امروزش با من ارتباط دادم و اندیشیدم آیا این خواب به ناامیدی او از من در هفته گذشته و این باور بیان‌شده‌اش مربوط می‌شود که تنها یک محیط اقامتی، مانند بیمارستان در خواب، می‌تواند به او کمک کند. افزودم که نگه‌داشته شد در محیطی مانند بیمارستان، اگرچه حاوی آرزویی برای مراقبت است، اما همچنین با تهدید به «دام افتادن» نیز همراه است. پرسیدم آیا امروز نگران این بود که توسط من به دام بیفتد. فکر کردم رویای او همچنین «لذتِ فرار به درون یک زن» را نیز در پنهان دارد، همان‌گونه که او جلسه را با این گزارش آغاز کرده بود که به جای رفتن به باشگاه شبانه با دوستانش، برای رابطه جنسی به آپارتمان بتی رفته است.

استن تداعی‌ کرد:

….«چگونه پاول می‌گوید او بهترین دوستش است اما استن نمی‌تواند این احساس را به او داشته باشد. پاول از پسرعمویش با تحقیر آلت تناسلی او به عنوان آلتی خیلی کوچک بدگویی می‌کند. او به یاد می‌آورد که دوستان سابقش همیشه با لحنی تحقیرآمیز در مورد دخترها صحبت می‌کردند. او از این موضوع دلسرد شده بود، زیرا در گروه خود تنها کسی بود که کتک می‌خورد. برخی دیگر از پسران با دختران جوان‌تر بیرون می‌رفتند و او فکر می‌کند این کار حال‌به‌هم‌زن است. سپس به وضوح توانست ترس خود از این را به یاد آورد که مبادا وقتی با دوستانش بیرون است، دیگران او را «کوییر» ببینند. شاید به همین دلیل می‌خواست از آنها دور شود. فکر کردم آیا آنها کوییر هستند. [او شروع به عصبانی شدن کرده بود؛ صورتش قرمز می‌شد، ماهیچه‌هایش سفت می‌شد و نفس‌هایش بریده شد].»

من اضطراب او درباره مردانگی خودش را مطرح کردم و این فرضه را مطرح کردم که او عدم اطمینان خود را به دوستانش منتقل می‌کند و سپس آن‌ها را به عنوان افراد حسرت‌برانگیز نسبت به خود می‌بیند.

در پیگیری توالی مطالب همان‌طور که در جلسه پدیدار شد، به نظر می‌رسید که خواب‌های او درباره خواننده زن، که پس از رابطه جنسی با بتی رخ می‌دهد، نشان‌دهنده تلاشی برای ارضای یک آرزوی جنسی بود که حتی هنگام نفوذ به بتی نیز اضطراب را برانگیخته بود. وقتی او موقعیت مسلط را با آن خواننده به عهده گرفت، آن اضطراب غیرقابل تحمل شد، خواب را قطع کرد و او بیدار شد. با این حال، اضطراب وقتی رویایِ به عهده گرفتنِ یک وضعیتِ مفعول زنانه را با آن خواننده دید، [اضطراب به‌اندازه‌ای نبود که] خواب را قطع کند. به نظر می‌رسید کل جلسه بازتابی از اضطراب اساسی استن درباره «فاعل بودن» در رابطه با یک زن مجهز به آلت مردانه بود: فرار از چنگال آن خواننده، عقب‌نشینی به سمت یک مرد (پاول) که مردانگی دیگری را تحقیر می‌کند (با کوچک‌شمردن آلت او)، و در نهایت بازگشت به یک رابطه کودکانه (ورود به درون مادر/بیمارستان) که خود مجبور به فرار از آن بود.

نتیجه این بازگشت به گذشته، یک بن‌بست دوگانه بود: از یک سو، از دست دادن توانمندی‌اش (نمادشده با «تمام شدن پول») در صورت موفقیت در بازگشت به رحم مادر (که با از دست دادن لباس‌ها و خزیدن از کانال‌های تهویه به تصویر کشیده شد)، و از سوی دیگر، افزایش اضطراب همجنس‌گرایی اگر آلت خود را—نماد فاعلیت و مردانگی—به نفع یک رابطه مفعولانه و غیرجنسی با مادرش رها می‌کرد. تغییر کانون از یک زن دارای آلت مردانه خطرناک به یک مرد که دیگر مستقیماً اختگی‌کننده نبود، بلکه زخم‌زننده‌ای به خودشیفتگی او بود (یعنی کسی که او را به یک «پسر کوچک» تقلیل می‌داد)، تجربه استن از مادر و پدرش را نشان می‌داد.

خشونت در نوجوانی

استن در یک تنگنای روانی بود. فاعل و نفوذگر شدن با یک زن، اضطراب اختگی را برمی‌انگیخت. اما تسلیم شدن به یک نقش مفعول با یک زن، احساس درماندگی و انفعال او را تأیید می‌کرد، احساساتی که او را با بودن مانند یک نوزاد برابر می‌دانست. خشونت استن میان تهدیدات ناشی از دگرجنس‌گرایی از یک سو، و بازگشت به گذشته و فروپاشی از سوی دیگر ایستاده بود. خشونت به او امکان می‌داد که حداقل یک جایگاه لرزان در نوجوانی نگه دارد. همان‌طور که گفت: «اگر خشونت‌ورز نبودم، مانند یک بچه گریه می‌کردم».

خشونت، شاید بیش از هر عمل بزهکارانه دیگری، محیط را وادار می‌کند که نوجوان را مدیریت کند.

 

در واقع، خشونت استن پلیس و دادگاه‌ها را به نیاز او برای نگهداری و مهار آگاه کرد، اگرچه نه استن و نه مقامات از نیاز ناخودآگاه استن به یک پدر قدرتمند آگاه نبودند—پدری که بتواند او را مهار کرده و همزمان از چنگال مادری که از تسخیر شدن توسط او هراس داشت، محافظتش کند. پویایی مشابهی در موقعیت‌های پیشا خودکشی پدیدار می‌شود، زمانی که «شکست پدر درونی برای مداخله در رابطه بیمارگونه مادر/کودک… بسیار بحرانی می‌شود.»

 

خشونت به عنوان دفاعی در برابر خودکشی

هنگامی که فرافکنی یک نوجوان خشن بر فرد دیگری با شکست روبرو می‌شود، آن نوجوان مستعد آن می‌شود که با بدن خود به عنوان یک ابژه برخورد کند تا آرزوها یا اضطراب‌های غیرقابل پذیرش را بر آن فرافکنی کند. وقتی این اتفاق می‌افتد، بدن نوجوان به هدف خشونت او تبدیل می‌شود و خطر خودکشی وجود دارد. طبیعی است که قاتلان پس از زندانی شدن – یعنی پس از آنکه محدودیت‌های بیرونی، خشونت علیه دیگران را ناممکن کرده است – دست به خودکشی می‌زنند. همان‌طور که استن در طول درمان توانست خیال‌پردازی‌های خشونت‌آمیز خود را درک کرده و پیش از حمله به افراد بیندیشد، اندیشه‌های بدبینانه‌اش حفظ تعادل روانی‌ را برایش دشوارتر کرد و پرخاشگری او را به سوی خود (به سمت درون) معطوف کرد.

در طول درمان، استن وارد حالت‌های پیشا خودکشی شد؛ یعنی دوره‌هایی که بدنش دیگر ارزش حفظ کردن نداشت و او نقشه آگاهانه‌ای برای کشتن آن داشت. در آغاز، خیال‌پردازی خودکشی استن دو بخش داشت: انگیزه انتقام‌جویی و تحقق آرزوی او برای ادغام با مادرش. انگیزه انتقام‌جویی نخست در فضای انتقال درمانی به عنوان تلافی او برای ناتوانی فرضی من در کمک کردن به او پدیدار شد. در سطح دیگر، خودکشی نشان‌دهنده راه بازگشت استن به مادرش بود، یک اتحاد روانی هذیانی با او که استن هرگز نمی‌توانست از آن جدا شود. او از این فکر که مادرش ممکن است پیش از او بمیرد وحشت داشت. او گفت زندگی ارزش زندگی کردن را ندارد و او باید خود را بکشد تا به مادرش بپیوندد. خیال‌پردازی خودکشی او همچنین تا اندازه‌ای، یک همانندسازی با مادرش بود که خود در مقطعی اندیشه‌های خودکشی داشت.

همان‌طور که انگیزه‌های انتقام و آرزوهای ادغام با مادر تحلیل می‌شدند، درون‌مایه خیال‌پردازی‌های خودکشی استن تغییر کرد؛ این‌بار محور اصلی، نابودی بدن خودش بود، زیرا آن را سرچشمه خیال‌پردازی‌های کثیف کودک‌گونه همجنس‌گرایانه می‌دید. برای مدتی استن متقاعد شده بود که تنها راه رهایی از این اندیشه‌های آزاردهنده، نابودی مغزش است. این خیال‌پردازی‌ها زمانی فرونشست که استن توانست درباره آرزوها و ترس‌های خود از وابستگی به من بیندیشد، زمانی که درمان را سودمند یافت.

بحث

استن هیچ والدی برای پناه بردن به او نداشت. مادرش او را در برابر پدر خشونت‌ورزش محافظت نکرد. پدرش مانع آرزوی استن برای ادغام با مادر نشد. اگرچه استن آرزوهای نیرومند پیشاادیپی را حفظ کرده بود، اما نه دچار انحراف جنسی شد و نه اقدام به خودکشی نیز کرد. در عوض، او با خشونت پدرش همانندسازی کرد و نبود یک چهره مردانه محافظ در زندگی خود را با شهوانی کردن «ایده‌آل‌های ایگو» دارای آلت مردانه و تقریبا‌غیرقابل‌تخریب جبران کرد. با این حال، این کار استن را به طرز خطرناکی به خیال‌پردازی‌های همجنس‌گرایانه تسلیم شدن در برابر آلت مردانه نزدیک کرد.