من از کشتزار دیگری می‌روید...

زنی که دوستش دارم و زنی که بدون او نمی‌توانم زندگی کنم!

مقاله‌ی زیر ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان زنی که دوستش دارم و زنی که بدون او نمی‌توانم زندگی کنم، تالیف برگمان در سال ۲۰۱۳ است.    رابطه بین عشق و مرحله همزیستیِ دوران کودکی، از منظری جدید در قالب تعارض بین «زنی که دوستش دارم» و «زنی که نمی‌توانم بدون او زندگی کنم» بررسی می‌شود. عشق […]

بدرود لکان

فیلم خداحافظ لکان (2022) به کارگردانی ریچارد لس و با بازی دیوید پاتریک کلی و ایسمینا مندس که امتیاز ۸.۱ را از کاربران IMBD  از آن خود کرده است؛ فیلمی‌ست که با تیزبینی واقع گرایانه و تخصص هنری، تقلای زن جوانی به نام سریما را به تصویر می‌کشد که تلاش می‌کند بفهمد چرا مسیر مادری‌اش به بن‌بست غیرقابل تحملی رسیده است. به دنبال دو سقط جنین و از دست دادن احتمالی ازدواجش، سریما در سال 1972 به پاریس سفر می‌کند تا تحت درمان روانکاوانه با روانکاو فرهیخته‌ی فرانسوی، ژاک لکان قرار گیرد. تحلیل او تلاشی برای کمک به سریما برای حل این معماست: چرا مادر شدن به ظاهر غیرممکن شده است؟ لکان با برانگیختن کنجکاوی سریما در مورد آنچه که ظاهراً به موقعیت فعلی او در زندگی منجر می‌شود، به جای تشخیص‌‎گذاری روان‌پزشکی مستقیم، او را به چالش می‌کشد تا به مسائل مهم‌تر بپردازد. این فیلم با الهام از داستان بتی میلان، روان‌کاو و نویسنده برزیلی، ساخته شده است. در واقع خداحافظ لکان بر اساس نمایشنامه‌ی بتی میلان با عنوان «خداحافظ دکتر» و رمان «طوطی لکان» است که در آن میلان کار تحلیلی خود را بازگو می‌کند. در ادامه ترجمه‌ی نقدی را که بر این فیلم در مجله‌ی «مجله انجمن روانکاوی آمریکا» نوشته است، می‌خوانیم.

خداحافظ لکان، فیلمی از ریچارد لدس، چیزهای زیادی به بیننده‌ی روان‌تحلیلی  ارائه می‌دهد. این فیلم، نسخه‌ای تخیلی از درمانی‌ست که توسط ژاک لکان در دهه 1970، انجام شده است و بر دو روایت از بتی میلان (بیمار در حال درمان) تکیه دارد. میلان که خود روان‌پزشک و تحلیل‌گر لکانی است، نمایشنامه خداحافظ دکتر (2008) و رمانی به نام طوطی لکان (1997) نوشت که هر دو اثر بر مبنای درمان میلان و همکاری بعدی او با لکان است. من فیلم را از دیدگاه خود به‌عنوان یک تحلیلگر که عمدتاً در سنت روان‌شناسی ایگو فرویدی آموزش دیده است، مرور خواهم کرد و برخی از افکار مربوط به تکنیک، روال بیماری‎زایی، تحول و فرهنگ را ارائه خواهم کرد.

روان‌کاوی مدرن

نارسیسیزم (توسط اسپاتنیتز[1]) به عنوان حالتی شناخته می‌شود که در آن پرخاشگری و خصومت ابراز نشده، با اثرات فرساینده بر ذهن و بدن، در دستگاه روانی به دام می‌افتد. پرخاشگری ابراز نشده‌ی قوی [2]، به وسیله یک ایگوی ضعیف و تحول‌نیافته که قادر به مدیریت استرس ناشی از احساسات ناخوشایند نیست، به سمت خود (سلف) معطوف می‌شود. هدف تکنیک‌های روانکاوی مدرن این است که به ایگو اجازه دهد تا پرخاشگری را به روش‌های سازنده[3] به سمت بیرون هدایت کند؛ و به این طریق از ایگوی شکننده در برابر حمله به خود[4] محافظت کند؛ حمله به خود در طیفی از اسکیزوفرنی، افسردگی، و جسمانی‌سازی تا اشکالِ تخریبِ خود (سلف) در روان رنجوری دیده می‌شود. این (هدایت پرخاشگری برای بروز به صورت‌های سازنده) با کمک به بیمار برای «گفتن همه چیز» انجام می‌شود.

ایگو از طریق «پرسش‌های ابژه محور» محافظت می‌شود. «پرسش‌های ابژه محور» سوالاتی هستند که به جای انگیزه‌های بیمار، معطوف به انگیزه‌های افراد دیگر هستند. به عنوان مثال، «چه چیزی او را مجبور به انجام این کار می‌کند؟» یا «چرا من (درمانگر) آن کار را کردم؟» برای مدیریت کیفیت و تعداد چنین مداخلاتی، تحلیلگران مدرن از «کارکرد تماس»[5] پیروی می‌کنند؛ منظور از «کارکرد تماس» تلاش‌های بیمار برای برقراری گفت‌وگو با تحلیلگر است. سئوالاتی که بیمار می‌پرسد نشان‌دهنده‌ی چیزهایی است که بیمار آماده صحبت کردن در مورد آن‌هاست؛ درمانگر با کاوش بیشتر در مورد این سئوالات، به بیمار کمک می‌کند تا بیشتر صحبت کند. مادئو[6] «کارکرد تماس» را به عنوان پاسخ «به شیوه‌ی یکسان[7]» توصیف می‌کند، بنابراین زمان‌بندی تعیین‌شده‌ی ذهنی[8] را که در تفسیر سنتی بینش‌گرا[9] استفاده می‌شود، با «پاسخ به مطالبات»[10] جایگزین می‌کند.

به منظور کمک به بیماران برای گفتن همه چیز در حالی که کارکرد آن‌ها بهینه است، تحلیل‌گر از تفسیر دفاع خودداری می‌کند و در عوض «به مقاومت می پیوندد[11]». در «ملحق شدن»[12]، تحلیل‌گر افکار و احساسات بیمار را، اعم از بیان شده یا بیان نشده، هوشیارنه یا ناهوشیارانه، می‌پذیرد. «ملحق شدن» با کاهش حالت دفاعی بیمار، نیاز به استفاده از یک مکانیزم دفاعی خاص را کاهش می‌دهد.

ناهوشیار و زمان از نگاه آگدن

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان «بازاندیشی مفاهیم ناهوشیار[1] و زمان تحلیلی» تالیف توماس آگدن در سال ۲۰۲۴ است.

چکیده:

نویسنده روش‌هایی را برای بازاندیشی در مورد مفاهیم ناهوشیار و زمان در فضای تحلیل، از جمله وجود ناخودآگاه، پیشنهاد می‌کند. فروید (۱۹۱۵) بیان داشت که موفقیت تفکر روانکاوی در استنباط در مورد ناهوشیار بیمار، وجود ناهوشیار را «غیرقابل انکار» می‌سازد. نویسنده معتقد است که این موفقیت وجود ناهوشیار را تصدیق نمی‌کند؛ بلکه استنتاجاتی که فکر می‌کنیم در مورد ناهوشیار انجام می‌دهیم، استنتاجاتی در مورد هوشیاری هستند – یعنی کل تجربیات ما از تفکر، احساس، ادراک، مشاهده و برقراری ارتباط با خودمان.

سپس نویسنده نظرات خود را در مورد دومین مفهوم تحلیلی، یعنی تجربه‌یِ زمان در بستر تحلیل، ارائه می‌دهد. او معتقد است که دو نوع تجربه‌یِ جدایی‌ناپذیر از زمان تحلیلی وجود دارد که در یک رابطه‌ی پویا با یکدیگر قرار دارند: زمان دیاکرونیک[2] (زمان ساعت) و زمان سینکرونیک[3] (زمان رؤیا). در زمان دیاکرونیک، زمان متوالی است؛ یعنی یک چیز به چیز دیگر منجر می‌شود. در زمان سینکرونیک، تمام زمان‌ها در زمانِ حال گنجانده شده است. در تحلیل، ترومای دوران کودکی برای اولین بار (در زمان سینکرونیک) در ذهنیتی تجربه می‌شود که به صورت مشترک توسط  بیمار و تحلیل‌گر ایجاد شده است[4].

در سال‌های اخیر، توجه من به مفاهیم بنیادینِ زیربنایی در شیوه‌ی تفکر تحلیلی‌ام جلب شده است. با بررسی این مفاهیم، به بازاندیشی درباره‌ی ناهوشیار و زمان در بستر تحلیل روی آورده‌ام. در این مقاله، مجموعه‌ای از اندیشه‌های مبتنی بر حدس و گمان را به‌عنوان رویکردی شخصی برای بازنگری در این دو مفهوم روانکاوی ارائه می‌کنم. هدف این مقاله نه اقناع، بلکه برانگیختن پاسخ‌های خلاقانه است.

مفهوم ناخودآگاه

شاید برای یک روانکاو این که گفته شود «چیزی به نام ناهوشیار وجود ندارد»، کفرآمیز به نظر برسد. هر چه باشد، فروید و تقریباً تمام روانکاوان گذشته و حال استدلال می‌کنند که مفهوم فروید از ناخودآگاه، روانکاوی را تعریف می‌کند. این دیدگاه را تصدیق می‌کنم. با این حال، معتقدم که چیزی به نام ناهوشیار وجود ندارد. احتمالا در ابتدا پذیرفتن آن دشوار باشد، به ویژه برای روانکاوانی که در سرتاسر زندگی خود از این ایده در تمام جنبه‌های تفکرشان استفاده کرده‌اند. خواننده ممکن است بپرسد، چگونه ناهوشیار می تواند فقط یک ایده باشد در حالی که چنین شفافیت فکری را به ارمغان آورده است؟ خواننده همچنین ممکن است با این ایده که ناخودآگاهی وجود ندارد، مخالفت کند و بگوید که ناهوشیار ممکن است یک چیز نباشد، اما قطعا یک تجربه است. می‌پرسم، «به چه تجربه‌ای اشاره می‌کنید؟» و خواننده ممکن است بگوید که رؤیا چنین تجربه‌ای است. من پاسخ می‌دهم: رؤیا‌هایی که به یاد می‌آوریم پدیده‌های هوشیارانه هستند و آن‌هایی که نمی‌توانیم به یاد بیاوریم، افکار فراموش شده‌ای هستند، مانند سایر افکار یا تجربیاتی که نمی‌توانیم به خاطر بیاوریم.

فروید (۱۹۱۵) ادعا می‌کند که وجود ناهوشیار به دلیل معانی قابل دسترس برای آگاهی هوشیار، هنگام استفاده از این مفهوم، «غیرقابل انکار» است:

کسب معنا، دلیلی کاملاً موجه برای فراتر رفتن از محدوده‌ی تجربه‌ی مستقیم [برای توجیه پذیرش وجود ناهوشیار] است. علاوه بر این، هنگامی که معلوم شود فرض وجود ناهوشیار به ما امکان می‌دهد، رویه‌ی موفقی برای تأثیرگذاری نتیجه‌بخش بر روند فرآیندهای هوشیارانه [به عنوان مثال، درمان روانکاوانه] بسازیم، این موفقیت مدرکی غیرقابل انکار برای وجود آنچه فرض کرده‌ایم به ما داده است. (۱۶۷)

به عبارت دیگر، ادعای وجود ناهوشیار بر این اساس است که این فرضیه در کمک به درک ما از معانی تجاربِ فراتر از آگاهیِ هوشیار موفق بوده  است. من پیشنهاد می‌کنم که ناهوشیار یک ایده است، یک ایده درخشان، اما یک موجودیت نیست، حتی اگر این ایده به ما کمک کند تا استنباط‌هایی در مورد معانی تجربه‌مان داشته باشیم، همان‌طور که هنگام استنتاج در بستر تحلیلی انجام می‌دهیم.

ناخودآگاه، برای فروید (۱۹۰۰، ۱۹۱۵)، قلمرویی است که در خارج از آگاهی هوشیارانه  وجود دارد و در آن افکار، احساسات و فانتزی‌های غیرقابل قبول، تکانشی، ممنوع، تهدیدآمیز، شرم آور و آکنده از گناه «سکنی» گزیده‌اند. اما با وجود پافشاری فروید بر این مدل ذهن، باید تشخیص دهیم که این قلمرو یا حوزه، استعاره‌ای است که در آن جنبه‌های هوشیار  و ناهوشیار ذهن وجود دارند یا خیر. این استعاره، نقشه‌ای از ذهن نیست؛ زیرا هیچ «آنجایی» برای نقشه برداری وجود ندارد. هیچ چیز نمی‌تواند در آنجا رخ دهد، زیرا آنجا وجود ندارد.

بخش زیادی از زندگی‌ام را صرف فکر کردن به ناهوشیار کرده‌ام، گویی در «زیر» ذهن هوشیار وجود دارد، مکانی «عمیق‌تر» که در آن تفکر فرآیند اولیه و کیفیتی از بی‌زمانی غالب است. ذهن ناهوشیار را به عنوان زیرزمینی تصویر کرده‌ام که افکار و احساسات سرکوب‌شده در آن دفن شده‌اند و برای ورود یا بازگشت به قلمرو هوشیارنه‌ی «زمان ساعتی» و تفکر فرآیند ثانویه به در می‌کوبند (که توسط سانسور اداره می‌شود).

من دریافته‌ام و هنوز هم درمی‌یابم که مفهوم ناهوشیار در تفکرم در مورد آنچه در یک جلسه تحلیلی و در زندگی روزمره‌ام رخ می‌دهد ضروری است. بدون آن نمی‌توانستم کار تحلیل‌گری‌ام را انجام دهم. اما اکنون باید به خودم یادآوری کنم که ناهوشیار فقط در داستانی که فروید و متفکران روانکاوی بعدی خلق کرده‌اند وجود دارد.

هیچ «دنیای درونی» (درون چه چیزی؟) وجود ندارد، و روابط ابژه‌ای نیز در درون آن وجود ندارد، و همچنین هیچ عنصر آلفا، عنصر بتا، یا تابع آلفایی وجود ندارد؛ هیچ اید، ایگو، یا سوپرایگویی، رانه‌ی زندگی و رانه‌ی مرگی و غیره‌ای وجود ندارد. همه اینها شخصیت‌ها، نیروها و سازمان دهنده هایی در داستان‌هایی هستند که توسط روانکاوان نوشته شده‌اند.

نامی که به ناهوشیار می‌دهیم گویاست: «نا» (بدون) آگاهی هوشیار است، اما ماهیت این «نا» را نمی‌دانیم. ما هرگز دانش مستقیمی از آن نداریم. ما با استنتاج، همان‌طور که روایت‌هایی را در مورد معانی‌ای که در «آن» می‌خوانیم، خلق می‌کنیم، «فکر می‌کنیم که درباره‌اش می‌دانیم». اما معانی‌ای که خلق می‌کنیم، دلیلی بر وجود یک قلمرو ناهوشیار نیستند. یک قلمرو از ذهن چیست؟

رویای فرویدی

در این مقاله بخش هایی از درس‌گفتارهای مقدماتی روانکاوی درباره‌ی رویا که توسط هویتسون در سال ۲۰۱۰ آماده شده است خلاصه و ترجمه کرده‌ایم.

از آنجایی‌که هدف از این سخنرانی‌ها آشنایی خواننده با نظریه روانکاوی است، نیازی به خلاصه‌کردن متن نیست، فروید خود بهترین مقدمه را برای آثار خود ارائه کرده است. بنابراین، آنچه در ادامه می‌آید فهرستی از برخی از استدلال‌ها علیه روانکاوی است که فروید با آن‌ها روبرو می‌شود و سعی می‌کند در گفتگوهای خود با یک «شخص بی‌طرف» به آنها پاسخ دهد. در این مقاله به رویاها پرداخته‌ایم.

رؤیاها بیش از حد نادقیق و نامشخص هستند که نمی‌توانند هدف هر تحقیق علمی باشند.

فروید می‌گوید اولاً که همان استدلال مورد استفاده برای توجیه مطالعه پاراپراکسی‌ها را می‌توان دوباره در این‌جا مورد استفاده قرارداد، بزرگ‌ترین اکتشافات می‌توانند در پشت کوچک‌ترین نشانه‌ها پنهان شوند. با توجه‌ ویژه به رؤیاها، می توان فهمید که همه‌ی رؤیاها مبهم نیستند، و حتی در مورد رؤیاهایی که نامشخص‌اند، موضوعات دیگر پژوهش‌های علمی نیز (مانند وسواس و هذیان‌های روانپزشکی) به همان اندازه‌ی رویاها نامشخص هستند (ص.84-85).

آیا رؤیاها نتیجه محرک‌های حسی بیرونی در هنگام خواب هستند؟ به‌عنوان‌مثال، من ممکن است خواب ببینم که ناقوس کلیسا را می‌شنوم، اما در واقع زنگ هشدار من باشد.

فروید می‌گوید که ممکن است واقعاً تأثیری وجود داشته باشد، اما اهمیت آن اندک است. جز در موراد محدود ،ما،اغلب ،در اشاره کردن به محرک‌هایی که رویاها را ایجاد می کنند، ناتوان هستیم؛ همین موضوع می‌تواند باعث شک ما در مورد اهمیت محرک‌های بیرونی بشود. در هر صورت، با در نظر گرفتن مثال زنگ‌ها و ساعت زنگ‌دار، این فقط می‌تواند بخش کوچکی از رؤیا را توضیح دهد، به ما کمک نمی‌کند که اکثریت قریب به اتفاق آن را توضیح دهیم. (ص 94-96).

در مورد این ایده که رؤیاها نشان‌دهنده محرک‌های درونی بدن هستند، چه می‌توان گفت، بنابراین اگر در خواب مسیرهای طولانی و پیچ‌درپیچ را ببینید، به این معنی است که روده‌هایتان بر شما تأثیر می‌گذارد.

فروید می‌گوید که این مشابه همان ایرادی است که در بالا ذکر شد. ما فقط می‌توانیم به تأثیر محرک‌های درونی در رؤیاهای خاص اشاره کنیم. علاوه بر این، رؤیاها در واقع فقط محرک را بازتولید نمی‌کنند: در کار کردن با رویا باید با چیزی فراتر از خود آن کار کنیم؛ آن را در بافت دیگری قرار دهیم؛ رویا تلویحا به چیز دیگری اشاره دارد (کنایه از چیز دیگری است)؛ با چیز دیگر جایگزین می‌شود. محرک‌های جسمی یا حسی ممکن است رؤیا را تحریک کنند، اما نمی‌توانند به در مورد این‌که رؤیا چطور خودش را تنظیم می‌کند، چیزی به ما بگویند (ص 96).

چگونه می‌توان با تداعی آزاد به معنای رؤیا رسید؟ چطور ممکن است چیزی به ذهن‌تان برسد در حالی‌که رؤیاها آن‌قدر بدجنس[1] و نامشخص هستند؟ حتی اگر چیزی به ذهن‌تان برسد، چطور می‌توان مطمئن شد که آنچه به ذهن‌تان می‌رسد، اهمیت دارد؟

فروید به ما می‌گوید وقتی از فرد خواسته می‌شود که در مورد چیزی تداعی کند، «هیچ‌چیز» به ذهنش خطور نمی‌کند. ما باید کمی به آنها فشار بیاوریم، به آنها بگوییم که حتماً به چیزی فکر می‌کنند. این ترفند معمولاً جواب می‌دهد، به‌آرامی اما مطمئناً تداعی‌ها شروع به ظهور می‌کنند. در دسترس‌ترین آنها خاطراتی از روز قبل است که رؤیاپرداز با رؤیای خود مرتبط می‌کند. در مورد سئوال دوم، این‌که آنچه ممکن است در تداعی‌ها بیاوریم ممکن است تصادفی و بی‌فایده باشد، فروید می‌گوید که اگر فکر می‌کنید که ارتباط یک فرد با محتوای رؤیاهایش بی‌اهمیت است، به طرز مضحکی بر این دیدگاه تاکید دارید که زندگی ذهنی غیرجبری[2] است؛ به این معنا که شما بی هیچ دلیل مشخصی هنگام انجام کاری خاصی، فکر د ر ذهن تان دارد (مترجم؛ یعنی با توجه به جبر گرایی حتما در همراهی یک فکر و کار خاصی دلیلی وجود دارد) . اراده آزاد خود را بسیار زیاد ارزیابی می‌کنید. فروید معتقد است که باید به این واقعیت احترام بگذارید که وقتی از کسی می‌پرسید که با این، آن یا دیگری چه ارتباطی دارد، آن ارتباط همان چیزی است که در آن زمان به ذهنش می‌رسد و نه چیز دیگری. (p. 06)

گوش دادن به گوش دادن

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان «گوش دادن به گوش دادن» تالیف هایدی فایم‌برگ در سال ۱۹۹۶ است.

نویسنده کارکرد گوش دادن تحلیلی را به مفهومNachträglichkeit [2] فروید پیوند می‌دهد، که او آن را به‌عنوان انتساب پس‌کنشی[3] معنا به جای کنش صرفاً به تعویق افتاده تعریف می‌کند، و مفهوم «گوش دادن به گوش دادن» را از ترکیب آنها استخراج می‌کند. مفهومی دیالکتیکی از زمان پیشنهاد شده است، با تفسیری که شامل سه مرحله‌ی منطقی است که به ترتیب بر عهده تحلیلگر، بیمار و هر دو آنها است. در این مقاله دو مثال بالینی ارائه می‌شود که نشان می‌دهد چگونه بیمار متاثر از موقعیتی که توسط همانندسازی‌های ناخودآگاه او دیکته می‌شود، صحبت می‌کند و گوش می‌دهد، همچنین بیمار بر اساس همین همانندسازی‌های ناخودآگاه، تفسیرهای تحلیل‌گر و سکوت‌هایش را دوباره تفسیر کند. با گوش دادن به معنایی که مجددا بیمار به تفاسیر تحلیل‌گر می‌دهد، تحلیل‌گر می‌تواند همانندسازی‌های ناخودآگاه بیمار را کشف کند و به همراه بیمار، فرآیند تغییر روانی را تسهیل کند. نویسنده معتقد است که با کارکرد «گوش دادن به گوش دادن» می‌توان بر این معضل غلبه کرد که آیا تفسیر تحلیل‌گر درست است یا تفسیر مجدد بیمار از آن تفسیر.

در این مقاله ایده‌هایی ارائه می‌شود که من در سال 1981 در مورد عملکردی که توسط تحلیل‌گر در طول جلسه انجام می‌شود، یعنی گوش دادن، فرمول‌بندی کردم. من محور اصلی استدلال خود را با چهار گزاره خلاصه خواهم کرد.

اول این که بیمار بر اساس همانندسازی‌های ناخودآگاه خود که بخشی از روان او هستند صحبت می‌کند و گوش می‌دهد.
دوم مربوط به کاری است که بیمار با تفسیرها انجام می‌دهد: او به سکوت و تفسیرهای تحلیل‌گر گوش می‌دهد و آنها را مطابق با همانندسازی‌های ناخودآگاه خود تفسیر می‌کند. این تفاسیر مجدد[4] به طور کلی صریح نیستند. تحلیل‌گر در تشخیص آنها مشکل دارد مگر اینکه به دنبال آنها باشد. من فکر می کنم که تشخیص تحلیل‌گر از تفسیرهای مجدد بیمار، از اهمیت تعیین کننده‌ای برخوردار است.

پرخوری عصبی

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان «گاو گرسنگی: کندوکاو روانکاوانه در باب پرخوری عصبی» تالیف لیندا چسلر در سال ۱۹۹۸ است.

اصطلاح پرخوری عصبی که ریشه در واژه‌های یونانی «گاو نر[2]» و «گرسنگی[3]» دارد، یک وسواس غذایی است. این اختلال با پرخوری‌های مکرر و به دنبال آن استفراغ اجباری، روزه‌داری طولانی‌مدت یا سوء استفاده از ملین‌ها، تنقیه، مدرها و آمفتامین‌ها مشخص می‌شود. منجر به تسکین موقت درد هیجانی می‌شود. اگر پرخوری عصبی درمان نشود، مشکلات جدی پزشکی و دندانی ایجاد می‌کند. من، در این مقاله، ابتدا مروری بر تحول تاریخی پرخوری عصبی به عنوان یک موضوع بالینی ارائه می‌کنم و سپس این سندرم را از دیدگاه روانکاوانه، و با تمرکز بر مدل فرویدی رانه-تعارض[4]، آسیب‌شناسی روابط اولیه موضوعی، و نظریه دلبستگی بررسی می‌کنم.

پرخوری، اصطلاحی که  از واژه‌های یونانی «گاو نر» و «گرسنگی» مشتق شده، یک وسواس غذایی است که با پرخوری‌های مکرر و به دنبال آن استفراغ اجباری، روزه‌داری طولانی‌مدت، یا سوء استفاده از ملین‌ها، تنقیه، مدرها و آمفتامین‌ها و روش‌های جبرانی نامناسب برای جلوگیری از افزایش وزن، و نگرانی در مورد وزن و ظاهر بدن مشخص می‌شود (انجمن روان‌پزشکی آمریکا، ۱۹۴۴).

در مقایسه‌ی پرخوری عصبی با بی‌اشتهایی عصبی واقعی، آسیب شناسی روانی اساسی هر دو اختلال مشابه است؛ هر دو ترس بیمارگون از چاقی را نشان می دهند. بیمار مبتلا به بی‌اشتهای عصبی همیشه گرسنه می‌ماند، و بیمار مبتلا به پرخوری عصبی فقط می‌تواند برای مدت محدودی گرسنه بماند، سپس غذا می‌خورد و دوباره پاکسازی انجام می‌دهد. در هر دو اختلال، وزن بدن به زیر حد مطلوب کاهش می‌یابد. در بی اشتهایی عصبی این کاهش وزن بسیار شدید، اما در پرخوری عصبی کمتر افراطی است. شرایط از نظر فراوانی دفعات قاعدگی، سطح فعالیت جنسی و حفظ باروری متفاوت است. در بی‌اشتهایی عصبی، قاعدگی و باروری به حالت تعلیق در می‌آیند و بیشتر بیماران توقف قابل توجه یا از دست دادن فعالیت جنسی را نشان می‌دهند. پرخوری عصبی زمانی شروع می‌شود که فرد برای راحتی، آرامش و فرار به سمت غذا روی می‌آورد. پرخوری عصبی یک تسکین موقتی برای مشکلات دیگر مانند ترس، ناامیدی، خشم و درد هیجانی فراهم می‌کند.

پرخوری عصبی به این دلیل شروع می‌شود که فرد احساس دمغ بودن و طرد شدن می‌کند و تقریباً به عنوان یک ماده مخدر به غذا روی می‌آورد. ذهن او دائماً مملو از افکار مربوط به غذا است که در نتیجه باعث اختلال در تمرکز می‌شود. افراد مبتلا به پرخوری عصبی، با احساس گناه شدید پس از پرخوری، از طریق پاکسازی مقابله می کنند. پاکسازی به این معنی است که آنها می‌توانند وزن طبیعی خود را حفظ کنند. بیشتر بیماران میل به پرخوری را متفاوت از گرسنگی توصیف می‌کنند. همان‌طور که یکی از بیماران مبتلا به پرخوری عصبی اظهار داشت: «گرسنگی یک خلاء درون شماست و شما غذا می‌خورید تا به آن خلاء پایان دهید. من به خوردن ادامه می‌دهم تا زمانی که پر شوم، تا بتوانم یک نیاز هیجانی را پر کنم».

دفعات پرخوری می‌تواند از 2 – 3 تا 10- 14 بار در روز همراه با مصرف بیش از بیست هزار کالری یا حتی بیشتر، متغیر باشد. بیمار مبتلا به پرخوری عصبی غذاها را در دو گروه دسته‌بندی می‌کند: (1) آنهایی که افزایش وزن ایجاد نمی‌کنند و می توان آنها را در رژیم غذایی نگه داشت (مانند میوه‌ها و سبزیجات)، و (2) آن دسته از غذاهایی که باید دور ریخته شوند (مانند قندها، نشاسته، چربی‌ها، روغن‌ها، کیک‌ها، نان، ماکارونی، برنج، گوشت گاو، کره و پنیرها). پرخوری عصبیِ رایج شامل مصرف غذاهای پرکالری است و به دنبال آن استفراغ به عنوان امر ضروری ناخوشایند شروع می‌شود که به تشنج عضلانی اعتیاد آور[5] تبدیل می‌شود.

غم: خواستن اما نداشتن

اولین‌بار گلوریا را زمانی دیدم که یک دانش‌آموز دبیرستانی بود. مدتی قبل او دوباره به دیدن من آمد. مادرش خودکشی کرده بود و او به کمک احتیاج داشت. در این زمان او ۳۰ سالش بود و دختر ۶ ساله‌ای به نام «سوفیا» داشت. گلوریا گفت: «من غمگینم، اما احساسی فراتر از غمگینی دارم. عصبانی هستم، می‌ترسم، احساس می‌کنم گم شده‌ام. مادرم، یارِ همیشگی من بود. سنگِ صبور من بود. چطور می‌خواست که بمیرد؟ من هرگز نمی‌توانم سوفیا را از قصد ترک کنم. آیا من برای مادرم کافی نبودم؟ حتماً نبودم، من احساس گناه هم می‌کنم. حتی خودکشی او هم آکنده از محبت بود. درحالی‌که پدرم خارج از شهر بود، یادداشتی برای خانم نظافتچی، برای من و همین‌طور برای پدرم گذاشت. در یادداشتِ خانم نظافتچی، به او گفت که با پلیس تماس گرفته و به آنها بگوید که به کلینیک مراجعه کرده و به‌خاطر مصرف بیش از حد قرص به این حال درآمده است. خانم نظافتچی زمانی این یادداشت مادرم را خواند که او مرده بود. در یادداشتی که برای من گذاشته بود گفته بود که چقدر به من افتخار می‌کند، چه مادر خوبی شده‌ام، چه همسر خوبی شده‌ام، چه شغلی خوبی دارم، گفته بود که من دیگر به او نیاز ندارم و او هم دیگر نمی‌تواند این افسردگی را تحمل کند. باید می‌رفت. او از من خواست که ببخشمش. خب، این‌طور نیست. مادرم نمی‌تواند تصمیم بگیرد که من به او نیاز ندارم. من باید بگویم. او همیشه به من افتخار می‌کرد، چه زمانی که والیبال بازی می‌کردم و چه زمانی که در انتخابات نماینده کلاسم شکست خوردم. حالا دیگر او نیست که حتی در شکست بعدی‌ام نیز به من افتخار کند. من او را هیچ‌وقت نخواهم بخشید. من از پس این‌همه غم برنخواهم آمد. نمی‌خواهم دیگر احساس خوبی داشته باشم. می‌خواهم تا آخر عمرم احساس غم کنم. من نمی‌خواهم این حفره درون قلبم را پر کنم. من این حفره را از غم پُر می‌کنم. حالا این تمام چیزهایی است که از او باقی‌مانده است. من هرگز دست از دلتنگی او برنخواهم داشت. همیشه غمگین خواهم بود. حالا ۱۸ ماه از مرگ او می‌گذرد و من هر روز برایش گریه می‌کنم. هنوز نتوانستم این موضوع را درک کنم. همسرم از این وضعیت خسته شده است. دخترم به یک مادر خوشحال نیاز دارد. می‌ترسم افسردگی مادرم را داشته باشم. من نمی‌خواهم هیچ دارویی مصرف کنم». 

غم، پاسخی به فقدان و جدایی از آن چیز دل‌خواسته است. بدن ما حالات ثابتی دارد که تعادل فیزیکی و هیجانی ما را تشکیل می‌دهند. وقتی لازمه‌های پایداریِ فیزیکی و هیجانی خود را از دست می‌دهیم، غمگین می‌شویم. ازدست‌دادن غذا، مسکن و پوشاک همانند ازدست‌دادن آنچه که دوست داریم، غم ایجاد می‌کند. غم هیجان اصلی در فرایند سوگ است. غم به نوعی دعوت کردن از آرامش است، دعوتی که از «دیگری» می‌خواهیم آرام‌مان کند؛ والدین یک نوزاد گریان به دنبال آن هستند که هرچه سریع‌تر کودک خود را آرام کنند، اشک‌های دوستان ما، آغوش ما را به‌سوی آن‌ها باز می‌کند. وقتی آن‌ها احساس غم می‌کنند، ما همراه آن‌ها احساس غم می‌کنیم. غم نشان می‌دهد که چقدر به آنچه از دست داده‌ایم اهمیت می‌دهیم. هرچه بیشتر به چیزی اهمیت بدهیم، غم ازدست‌دادن آن بیشتر خواهد بود. غم، بازشناسی چیزی است که ما آن را می‌خواهیم اما نمی‌توانیم داشته باشیم. غم به ما می‌گوید «رها کن»، «حقیقت را بپذیر»، «باید از اول شروع کنی». این همان عملی است که ما بعد از یک فقدان و قبل از این که انرژی خود را بر روی یک هدف جدید و یک خواسته متفاوت متمرکز کنیم، انجام می‌دهیم. این فرایندی است که ما طی می‌کنیم تا گذشته را در جای خود قرار دهیم. اگرچه دردناک است اما غم می‌تواند به ما یاد دهد که در حال حاضر، برایِ موفقیت در سفر بعدی به چه چیزی نیاز داریم.

وظیفه غم، کند کردن سیستم‌های شناختی و حرکتی است، به‌طوری‌که ما می‌توانیم نگاهی دقیق‌تر به منبع مشکل (تأملی عمیق‌تر)، عملکردِ ناامیدکننده و یا شکست‌مان داشته باشیم. الیزابت کوبلر راس در کتاب «درباره مرگ و مردن» پنج مرحله‌ی سوگ را توصیف می کند. پنج مرحله سوگ عبارت‌اند از انکار، چانه زدن، خشم، غم و در نهایت پذیرش. البته، این مراحل به ترتیب نیستند، به‌طوری‌که دقیقاً از یک مرحله به مرحله‌ای دیگر حرکت کنند. یکی می‌تواند از خشم به انکار و یا از پذیرش به چانه زدن برود. اما عموماً کوبلر راس جریان هیجانات را در طی فرایند سوگ به‌خوبی توصیف کرد. از این جهت به مراحل کوبلر راس می پردازم که به طریقی مواجهه با فقدان را نشان می دهد.

در مرحله انکار، واقعیت دارای درد بسیاری است که پذیرش آن را دشورا و یا محال می‌کند، بنابراین تظاهر می‌کنیم که اصلا فقدانی رخ نداده است. یادم می‌آید که برادر بزرگم، بیل، در یک سانحه اتومبیل همراه با همسرش کشته شد. من آن زمان ۱۴ سالم بود. مدت کوتاهی پس از مرگ آن‌ها، من در اواخر روز به‌تنهایی در زمین گلف قدم می‌زدم و به توپم در زمین‌بازی نزدیک می‌شدم. همان‌طور که راه می‌رفتم، به خودم گفتم که این اتفاق حقیقت ندارد و فقط یک رؤیا بوده است. در همان حال که داشتم به سمت توپم قدم می‌زدم، داشتم خواب می‌دیدم که برادرم بیل زنده است. تصمیم گرفتم کیفم را پایین بگذارم و تا جایی که می‌توانم پشتم را نیشگون بگیرم. اگر احساس درد کردم، به این معنا خواهد بود که بیدارم و بیل واقعاً مرده است. خودم را نیشگون گرفتم. درد داشت و کبود شد. هنوز که هنوز است نمی‌خواهم آن اتفاق را باور کنم.

نبایدها برای مبتدیان

استل ماد کول[1] در مقاله‌ای که در سال ۱۹۲۲ منتشر کرد به ۲۰ مورد مهم که مبتدیانِ حوزه‌ی روان تحلیلی باید مورد توجه قرار دهند اشاره می‌کند. این موارد به شرح زیر است:

از شیوه‌ی ورود بیمار به اتاق درمان با توجه به وقت‌شناسی، حالت چهره، لحن صدا، رفتار و ظاهر کلی غافل نشوید. تمیزی افراطی یا بی‌نزاکتی فرد یا تحسین خود، نکاتی هستند که ارزش کاربردی دارند.
به بیمار اجازه ندهید روی صندلی صاف بنشیند. کاناپه‌ای برای دعوت به آرامش فراهم کنید.
در معرض دید بیمار قرار نگیرید. تحلیل‌گر باید از نظر لفظی و ذهنی محو شود.
زمانی که بیمار حالت تهوع پیدا کرد، صحبت نکنید. ساکت بمانید و بگذارید بیمار در ابتدای هر جلسه سکوت را بشکند.
از توجه به نکته اول غافل نشوید. این امر احتمالا تاثیری بر تحلیل خواهد داشت و ممکن است به عنوان راهنمایی برای آن عمل کند.
به بیمار اجازه ندهید کاناپه را ترک کند یا موقعیت درازکشیدن را به گونه‌ای تغییر دهد که تحلیلگر در معرض دید باشد. تمایل بیمار به مشاهده تحلیل‌گر این است که تاثیر افشاگری هایش را بر چهره تحلیل‌گر مشاهده کند. اگر بیمار اصرار دارد که به سمت تحلیل‌گر برود، این مقاومت باید فورا تحلیل شود.
نقطه نظر خود را به بیمار اعلام نکنید. دیدگاه بیمار را در نظر بگیرید و بر روی آن کار کنید.
با بیمار بحث نکنید. برای بحث کردن دو نفر لازم است و تحلیلگر با بحث کردن نقش منفعل را نقض می‌کند. اگر پاسخی وجود نداشته باشد، بیمار از بحث کردن خسته می‌شود.
توجه به ماهیت انتقال را فراموش نکنید. یک انتقال مثبت سنگین در مراحل اولیه باید باعث شود که تحلیلگر به اندازه یک انتقال منفی سنگین در حالت آماده باش باشد.
از توجه به نشانه‌های انتقال متقابل غفلت نکنید. این موارد در رویاهای تحلیل‌گر پیدا می شوند و باید فورا به آن‌ها رسیدگی شود. انتقال متقابل به معنای نیاز به تحلیل بیشتر برای تحلیل‌گر است. تحلیل‌گر تنها تا زمانی می‌تواند در تحلیل پیش برود که خودش تحلیل شود. (فروید)

اهداف درمان روان‌تحلیلی

مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان «اهداف درمان روان تحلیلی» تالیف دانلد وینیکات در سال ۱۹۶۲ است.

هدف من در انجام روانکاوی:

زنده نگاه داشتن

خوب نگاه داشتن

و بیدار نگاه داشتن است.

هدف من این است که خودم باشم و به خوبی رفتار کنم.

با شروع یک تحلیل، انتظار دارم با آن ادامه دهم، از آن جان سالم به در ببرم و آن را به پایان رسانم.

انجام تحلیل برای من لذت‌بخش است و همیشه منتظر پایان هر تحلیل هستم. تحلیل صرفا به قصد تجزیه و تحلیل کردن، برای من معنایی ندارد. تحلیل می‌کنم چرا که این همان کاری است که بیمار می‌بایست انجامش دهد و به پایانش رساند. اگر بیمار نیاز به تحلیل ندارد، من کار دیگری انجام می‌دهم.

در تحلیل پرسیده می‌شود که «بیشترین میزانی که یک تحلیل‌گر اجازه‌ی تحلیل دارد، چقدر است؟ این در حالی‌ست که در کلینیک من شعار این است: کمترین میزانی که تحلیل باید صورت گیرد، چقدر است؟[1]».

این‌ها مسائلی سطحی هستند. اما اهداف عمیق‌تر چیست؟ در محیط حرفه‌ای که به دقت آماده و مهیا شده، چه امری صورت می‌گیرد؟

در همان ابتدا من کمی با انتظارات فردیِ [بیمار] سازگار می‌شوم. انجام ندادن این کار غیر انسانی است. با این حال، من همیشه در حال هدایت موقعیت به سمت تحلیل استاندارد هستم. بنابراین، ضرورت دارد که معنای اصطلاح تحلیل استاندارد برای خودم بیان کنم (یا مشخص کنم). برای من این اصطلاح به معنای برقراری ارتباط با بیمار از موقعیتی است که روان‌رنجوری انتقالی (یا روان‌پریشی) من را در آن قرار می‌دهد. در این موقعیت من برخی از ویژگی‌های پدیده‌ای انتقالی را دارم، زیرا اگرچه من اصل واقعیت را بازنمایی می‌کنم، و این من هستم که باید ساعت را زیر نظر داشته باشم، با این حال برای بیمار یک ابژه سابجکتیو هستم.

عمده‌ی کاری که من انجام می‌دهم کلامی‌سازی آن چیزی است که بیمار امروز برای من می‌آورد تا از آن استفاده کنم. من به دو دلیل تفسیر می‌کنم: (۱) اگر هیج تفسیری ارائه نکنم، بیمار این تصور را پیدا می‌کند که همه چیز را می‌فهمم. به عبارت دیگر، من با خیلی دقیق نبودن، یا حتی با اشتباه کردن، کیفیت بیرونی را حفظ می‌کنم (مترجم؛ منظور مولف این است که با خیلی دقیق نبودن، یا حتی با اشتباه کردن، به‌گونه‌ای عمل می‌کند که بیمار دچار این تصور نشود که درمانگر همه‌چیز را می‌فهمد).

کلامی‌سازی دقیقاً در لحظه مناسب، نیروهای فکری را بسیج می‌کند. فقط هنگامی که فرآیندهای فکری به طور جدی از موجودیت روانی- تنی گسسته شده‌اند، چیز بدی است که فرآیندهای فکری را بسیج کنیم. تعابیر من مقرون به صرفه است؛ امیدوارم. یک تفسیر در هر جلسه اگر به مطالب تولید شده توسط مشارکت ناهشیار بیمار ارجاع داده شود، مرا راضی می کند. من یک چیز می‌گویم یا یک چیز را در دو یا سه قسمت می‌گویم. من هرگز از جملات طولانی استفاده نمی‌کنم مگر این‌که خیلی خسته باشم. اگر نزدیک به نقطه خستگی هستم، آموزش را شروع می‌کنم. علاوه بر این، به نظر من، تفسیری که حاوی عبارت «علاوه بر این» باشد، یک جلسه‌ی آموزشی است.

(۲) مواد فرآیند ثانویه به عنوان کمکی به رشد و یکپارچه‌سازی، به مواد فرآیند اولیه اعمال می‌شوند.