من از کشتزار دیگری می‌روید...

ژرفای تنهایی؛ شعف خلوت

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان «از ژرفای تنهایی تا شعف خلوت: چشم‌اندازهای فرهنگی، اجتماعی و روان‌تحلیل‌گرانه» تالیف الکساندر دیمیتریویچ و مایکل بی. بوکهلز است.

تنهایی[1] یکی از معدود پدیده‌هایی است که همه آن را تجربه می‌کنند و موجب بروز مشکلات زیادی در زندگیِ روزمره‌‌یِ میلیون‌ها نفر در سرتاسر جهان می‌شود. تنهایی به طور غیرقابل‌انکاری با دردهای هیجانی، کژ سازگاری‌های اجتماعی، وضعیت سلامت به‌ویژه بیماری‌های قلبی عروقی و امید به زندگی ارتباط دارد. پرورشگاه‌های رومانی کمونیست برای آخرین بار اثبات کرده‌اند که بزرگ‌شدن در انزوای[2] اجتماعی پیامدهای فاجعه باری، هم به لحاظ شناختی و هم به لحاظ هیجانی، برای رشد کودکان دارد. مطالعه‌ای در دانشگاه هاروارد (والدینگر، ۲۰۱۵)که نمونه‌ی مورد مطالعه[3] را از اوایل کودکی تا اواسط دهه هشتاد زندگی‌شان تحت‌نظر داشت، نشان داد که بهترین پیش‌بینی‌کننده‌ی شادی در سنین بالا، کیفیت و غنای زندگی اجتماعی در سنین میان‌سالی است.

در طول پاندمی و قرنطینه‌یِ سال‌های ۲۰۲۰ و ۲۰۲۱، بسیاری از افراد از تنهایی رنج می‌بردند، درحالی‌که دیگران از خلوت[4] خود لذت می‌بردند و این اتفاقی عجیب است. مطالعات اپیدمیولوژیک زیادی در مورد روش‌هایی که این پاندمی تجربه این وضعیت روانی عذاب‌آور را افزایش می‌دهد، منتشر شد. اگرچه تنهایی همیشه حضور داشته و افراد زیادی را آزار می‌داده است، اما اخیرا به منصه‌ی ظهور رسیده و به نظر می‌رسد همه از اهمیت آن آگاه شده‌اند.

ارسطو و جان بالبی و همه‌ی کسانی که در این میان بوده‌اند، نگرش یکسانی نسبت به مسئله تنهایی داشتند: این‌که این مسئله مخالف طبیعت انسان است، خطرناک و تنها توسط عده‌ای معدود قابل‌تحمل است. ما اغلب احساس می‌کنیم که تنها بودن[5] نوعی تنبیه است و استراتژی‌هایی برای اجتناب از آن تدوین می‌کنیم؛ آثار هنری بی‌شماری به توصیف چگونگی تغییر آن اختصاص دارند. بااین‌حال، نباید تمام آن روحیه‌های خلاقی را که در پی تنها بودنِ موقت می‌آیند و زمینه را برای تمرکز و ایثارگری فراهم می‌کنند، فراموش کنیم. چه تلاشی زاهدانه برای کنترلِ بدن و تصفیه‌یِ روح باشد و چه جذب علمی یا هنری توسط جدیدترین الهام‌ها، بسیاری احساس کرده‌اند که فقط خلوت درونی و انزوای اجتماعی می‌تواند ظریف‌ترین و شکننده‌ترین تمرکز لازم برای به ثمر رساندن کار را فراهم کند. خلوت همچنین تجلی وضعیتی است که تعداد اندکی از افراد  قادر به دستیابی به آن هستند، و البته این افراد مورد احترام و حسادت قرار می‌گیرند. به‌رغم بسیاری از رویکردهای مذهبی و معنوی که قرن‌ها صرفِ اصلاحِ رویکردهای مؤثر و در عین ‌حال محتاطانه نسبت به آن شده است، ما واقعاً نمی‌دانیم چگونه آن را پرورش دهیم. به نظر می‌رسد اکنون که زندگی روزمره ما توسط پیام‌های بی‌شمار و تماس‌های سطحی بمباران می‌شود، خلوت به شکل ویژه‌ای در معرض تهدید است.

سادیسم اخلاقی

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان تو به من صدمه زده‌ای! : «تأملات بالینی بر سادیسم اخلاقی» تالیف کوردلیا اشمیت-هلرائو، تحلیل‌گر آموزشی و ناظر بالینی موسسه روانکاوی بوستون و انجمن روانکاوی سوئیس، است. نسخه‌ای از این مقاله در کنگره بین المللی انجمن روانکاوی در برلین در 26 ژوئیه 2007 ارائه شده است.

سوار هواپیمایی از نیویورک به بوستون بودم. سه ردیف جلوتر از من، مادری دیده می‌شد که با پسر بچه چهار-پنج‌ساله‌اش به‌نوعی درگیر بحث بود. پسرک فریاد زد:«تو به من صدمه زده‌ای!» و مادر در پاسخ به او توضیحی داد. پسرک همچنان اصرار داشت:«تو به من صدمه زده‌ای!»، و صحبت‌های بیشتری میان‌شان صورت گرفت. او مدام شکایت می‌کرد: «تو به من صدمه زده‌ای.» سرانجام مادر ساکت شد. در طول پرواز پسرک با لحنی طلبکارانه تکرار کرد: «تو به من صدمه زده‌ای». گاهی اوقات مکث می‌کرد، اما دوباره تکرار می‌کرد تا این که یک ساعت بعد به بوستون رسیدیم. «تو به من صدمه زده‌ای!»

این تعامل مرا به یاد بیمارانی انداخت که دقیقاً همان کاری را انجام می‌دهند که این پسرک انجام داد: ما را سرزنش می‌کنند و به دلیل آسیبی که به آنها رسیده، نمی‌توانند دست از سرزنش ما بردارند. به‌منظور تشریح پویایی کلی که صحبت آن به میان آمده است، اجازه دهید موقعیتی معمولی را با بیمارم، پیتر، ترسیم کنم. پیتر متأهل و در اواسط دهه‌ی چهارم زندگی‌اش است، دوقلوهای پنج‌ساله دارد و وکیلی سخت‌کوش و صاحب یک زندگی موفق است. او درحالی که افسرده و عصبانی بود به روان‌درمانی مراجعه کرد؛ زیرا علی‌رغم تمام تلاش‌ها و مراقبت‌هایش از همه، دائماً احساس می‌کرد که همسرش، موکلینش و حتی دو فرزند خردسالش ناعادلانه و با حق نشناسی با او رفتار می‌کنند. حتی همین واقعیت که به او توصیه شده بود «به تحلیل برو»، او را آزرده‌خاطر کرده بود.

دیری نمی‌پاید که ما دو نفر نیز وضعیتی مشابه میان خود می‌یابیم. من مداخله‌ای کوچک انجام می‌دهم، حتی چیزی که به نظر اهمیتی جزئی دارد، و پیتر احساس می‌کند که آسیب‌دیده است. او که ظاهراً از کار اشتباه من منزجر شده است (احساسی بیشتر از زخمی‌شدن یا رنجش داشتن)، می‌گوید: «تو به من صدمه زده‌ای». من احساس صدمه دیدن در او را تصدیق می‌کنم. او به طعنه می‌گوید: «این همان چیزی است که گفتم!». «و…؟»

من عین کلامش را تکرار می‌کنم: « و….؟». پیتر به من خیره می‌شود. با صدای بلند به او می‌گویم:«تعجب می‌کنم که چه چیزی این‌قدر آزاردهنده بوده است». پیتر می‌گوید «واضح نیست؟»، «تو به من صدمه زده‌ای! من تعجب می‌کنم که چگونه می‌توانی این را بگویی». تمام تلاش‌ها برای کاوش و شفاف‌سازی با شکست مواجه می‌شوند. پیتر اصرار دارد که من در طول این جلسه و جلسات بعدی به او صدمه زده‌ام.

دراین‌میان، خودِ این رویداد نیز مبهم شده است. من زیر رگبار حملات بیمارم هستم. نگاهش در من رخنه می‌کند و به‌وضوح از کشمکش من با این پیچیدگی لذت می‌برد. احساس می‌کنم باید عذرخواهی کنم، اعتراف کنم که به او صدمه زدم، توضیح دهم که چگونه توانستم این کار را انجام دهم (درحالی که نمی‌خواهم چنین کنم). همان قدر که اهمیت این کنش‌نمایی[1] (بیش از پیچیدگی خود امر کنش‌نمایی) را درک می‌کنم، به‌ناحق احساس اتهام می‌کنم. ادعای او مبنی بر این که توسط من مورد بی‌رحمی قرار گرفته است، من را در موقعیتی بی‌رحمانه قرار‌ می‌دهد. هر چه می‌گویم، او همچنان تلاش می‌کند من را در کنجی گیر بیندازد، به این امید که من را به‌زور مقابل خودش به زانو دربیاورد، در حالی‌که به من می‌گوید از تکنیک بدی استفاده می‌کنم و این‌همه پول را برای هیچ می‌پردازد. «تو به من صدمه زده‌ای!» درحالی‌که سعی می‌کنم حس او را از آنچه در حال رخ‌دادن است آگاه کنم و جنبه‌های تعامل خاصی که درگیرش هستیم را تعبیر کنم، او این‌گونه پاسخ می‌دهد: «قرار است من برای تو متأسف باشم؟ به سؤال من جواب ندادی! چطور توانستی این کار را بکنی؟!»

پس از مدتی، به نظر می‌آمد کار پیتر تمام شده است، و سرزنش از دایره توجه او ناپدید می‌شود؛ (اما سرزنش به‌راحتی در دسترس است، تا هر زمان که با هدفی مطابقت داشت دوباره مورد استفاده قرار گیرد). احساس می‌کنم بینش واقعی به دست نیامده است و اندکی بعد، پس از مداخله‌ای دیگر از جانب من، مطمئناً وارد چرخه‌ی دیگری از این نوع خواهیم شد که در آن من را با اتهاماتش  مورد آزار و اذیت قرار می دهد و این آزار و اذیت را  با این اتهام توجیه می‌کند که من پیش تر به او صدمه زده‌ام.

همه‌ی ما بیمارانی را دیده‌ایم که برای مدتی طولانی، پیش از پرداختن به این ایده که چنین کنش‌نمایی‌هایی دارای معنا هستند، برای مدت طولانی درگیر این نوع تکرارها با ما (درمانگر) هستند. البته می‌توان وقوع آنها را از زوایای مختلف درک و مفهوم‌سازی کرد. مسائل خودشیفتگی همیشه مطرح هستند، همان‌طور که فانتزی‌های سادومازوخیستیک[2] بدوی در انتقال با تحلیل‌گر به چشم می‌خورد. مشاهده پیروزمندانه تحقیر شدن ابژه، در برابر احساس کوچک بودن، درماندگی و عدم کنترل آنچه در حال وقوع است به‌عنوان دفاع مانیک عمل می‌کند.

کارکرد این تکرارها به طور گسترده در ادبیات مورد بحث قرار گرفته است. در اینجا می‌خواهم خودم را به یک جنبه خاص محدود کنم و در عین حال تمام نفع‌های ثانویه دیگری را که بخشی از این نزاع‌ها را تشکیل می‌دهند، کنار بگذارم. هر زمان که با بیمار در این نوع کشمکش قرار می‌گیرم، با تکیه ‌بر احساسات انتقال متقابل خود، از آنچه که سادیسم اخلاقیِ [3]بیمار می‌نامم، بسیار تحت‌تأثیر قرار می‌گیرم. برای مثال، با ارضای شدید سادیسم است که پیتر شعور روانکاوانه من را درهم می‌شکند و باعث می‌شود احساس بدی به من دست دهد؛ چطور می‌توانم این‌قدر بی‌احساس، بی‌فکر و به لحاظ تکنیکی دست‌ و پاچلفتی باشم که چیزی بگویم که او را این اندازه آزار ‌دهد، چیزی که او آماده شنیدنش نبود و نمی‌توانست تحملش کند؟[4]

بیمار من صرفاً قصد تحقیر من را ندارد. بلکه انگار می‌خواهد احساس گناه را به شعور تحلیلی من تحمیل کند. اگر یک فرد مازوخیستیک اخلاقی بگوید: «من همه کارها را اشتباه انجام دادم، نباید این کار را می‌کردم، من آدم بدی هستم»، فرد سادیستیک اخلاقی می‌گوید: «تو همه کارها را اشتباه انجام دادی، نباید این کار را می‌کردی، آدم بدی هستی!»

تداعی آزاد با رویکرد ایگو

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان «نگاهی به روشی که بیمار از تداعی آزاد استفاده می‌کند: یک رویکرد روان‌شناختی ایگو» تالیف فرد بوش، تحلیلگر آموزشی و ناظر بالینی در موسسه روانکاوی میشیگان، در سال ۱۹۹۷است.

اگرچه بیشتر روش‌های «گوش‌دادن» به منظور  کشف فانتزی‌های[1] ناهشیار طراحی شده‌اند، اما با توجه به نقش فراگیری که ایگو در فرایند تداعی آزاد دارد، روش‌های گوش دادن به اثرات‌ ایگو رشد اندکی داشته است. ایده اصلی این مقاله چنین است که گوش‌دادن از دیدگاه ایگو به تحلیل‌گر فرصت این را می دهد تا با آنچه که بیمار آماده درک آن است، نزدیک‌تر کار کند. در این مقاله به تفضیل تکنیک بالینی را از منظر روان‌شناسی ایگو بررسی؛ واین تکنیک را با تکنیک وابسته به خواندن نشانه‌ها و نمادهای ناهشیار[2] مقایسه می‌کنیم.

رمزشناسی[3]، مطالعه نشانه‌ها و نمادها، از دیرباز بر روش روانکاوانه کار با تداعی‌های آزاد تسلط داشته است. در حالی‌که این روش برای کشفِ بازنمایی‌هایِ ناهشیارِ در ظاهر متداول ایده‌آل بود، اما برای کار در یک چشم‌انداز روان‌شناختی ایگو مناسب نیست. این دیدگاه اخیر، تداعی‌های بیمار را به دو صورت می‌بیند: (۱) هم به مثابه‌ی گرگ‌های تمثیلی (ناهشیار) در لباس گوسفند (هشیارانه)، همان‌طور که فروید (1900، ص 183) رؤیاها را در نظر می‌گیرد، و هم (۲) به‌عنوان سازه‌های ایگو که از طریق لنز ارزیابی خطر فیلتر شده‌اند. با نظارت دقیق بر سطح تداعی‌های بیمار، تحلیل‌گر در مدلی نزدیک به تجربه حل تعارض که توسط ایگو میانجی می‌شود، کار می‌کند. همان‌طور که در جاهای دیگر اشاره کردم، این موضوع در «مجاورت» مفاهیم پیشین است و به زعم من باید مورد توجه تحلیل‌گران قرار گیرد (بوش 1993).

کشف تاریخی فروید از ناهشیار در سیمپتوم‌ها[4]، رؤیاها و زبان روزمره منجر به نظریه و روشی درمانی شد که هرگز به طور کامل رها نشد (بوش 1992؛ گری 1982). روش فروید  بر اساس ویژگی‌های درمانی برون‌آوری[5] فانتزی‌ها و عواطف ناهشیار به هشیاری است. این روش بر این نظریه استوار است که  لیبیدوی مسدود شده[6]، عامل ایجادکننده اضطراب و سیمپتوم است. نظریه‌ای که ریشه‌های اولیه خود را در درمان تخلیه هیجانی[7] دارد (بروئر و فروید 1895). در این مدل، کشف ناهشیار وظیفه اصلی تحلیل‌گر است که در تضاد با چیزی است که من به‌عنوان روش روان‌شناختی ایگو مطرح می‌کنم. در این روش از تداعی‌های بیمار به‌عنوان «متنی برای خواندن» استفاده می‌شود. این روش اخیر شباهت‌هایی به نظریه ادبی نقد جدید[8] دارد که بر اساس آن متن «یک موضوعِ محصور در خود دارد[9]؛ که در وجودِ منحصربه‌فرد متن دست نخورده باقی می‌ماند» (ایگلتون 1983، ص 47). به طور خلاصه و ساده، هدف پرداختن به تفاوت میان «آنچه می‌توان در یک متن خواند» در برابر «آنچه در آن مستتر شده»، است. این تفاوت در گوش‌دادن تحلیل‌گر نیز مشهود است؛ از یک سو  وقتی بیمار (مثلاً) درحالی‌که یک طوفان «برفی» را توصیف می‌کند، ممکن است سعی کند تحلیل‌گر را فریب دهد (در اینجا تحلیل‌گر به‌عنوان نوعی لرزه‌نگار ناهشیار عمل می‌کند) (در اینجا مفهوم دیگری در کلام بیمار مستتر است، مترجم) و از سوی دیگر، برای آنچه که در استفاده‌های داوطلبانه، هشیارانه و پیش‌هشیارانه از روش تداعی آزاد روشن می‌شود (در اینجا کلام دقیقا همان‌چیزی است که بیمار درباره‌ی‌ آن حرف می‌زند، مترجم).

رویکرد روان‌شناختی ایگو

به اعتقاد من دوران مدرن رویکرد روان‌شناختی ایگو به روانکاوی بالینی با کار پل گری (1973، 1982، 1986، 1987، 1990الف، ب، 1992، 1994) و با کار آنتون کریس در مورد تداعی آزاد  آغاز می‌شود. (1982، 1983، 1990، 1992). درحالی‌که بدیهی است که اشخاص بسیاری، چه قبل و چه بعد از این نویسندگان، در مورد استفاده از ایگو در درمان روانکاوی نوشته‌اند؛ گری و کریس نظام‌مندترین افراد در برخورد با این موضوع بوده‌اند. من در مورد مشارکت آنها به طور مفصل در جای دیگری نوشته‌ام (بوش 1992، 1993، 1994، 1995، الف، ب،ج، د).

ترس: نیمه‌ی دیگر جنگ و گریز

من آنتونی را می‌دیدم. او حسابداری موفق، ۳۲ ساله و مجرد بود. آنتونی تعریف کرد: «من در جزئیات خوب هستم. به‌نوعی برخورد با جزئیات دلگرم‌کننده است، هرچه کوچک‌تر، بهتر. من همچنین دوست دارم خانه را تمیز کنم. به نظر تو، من زنی را پیدا خواهم کرد که قدردان این مهارت باشد. اگر می‌توانستم، تمام عمرم را صرف تمیزکردن خانه یا بازرسی کتاب‌ها برای کسب‌وکارهای کوچک و تهیه مالیات می‌کردم. اما من باید به فروشگاه مواد غذایی بروم. من باید با مشتریان سروکله بزنم. من از بودن در کنار مردم چنان مضطرب هستم که به‌سختی می‌توانم از خانه خارج شوم. روان‌شناسِ دورانِ کودکیِ من به مادرم گفت که این حالت وقتی من ۴ ساله بودم شروع شد. سال‌ها پیش، قبل از آن که دارویی برای ورم کلیه کشف شود، من به آن مبتلا بودم. مادرم در آن زمان مرا به کلینیکی در شهر برد. آن‌ها به مادرم گفتند که اگر چیزی نخورم می‌میرم، اما من هیچ‌وقت گرسنه نبودم. مادرم مرا روی یک صندلی می‌گذاشت و با غذا روبروی من می‌نشست. من لجوجانه از خوردن امتناع می‌کردم. اشک در چشمان مادرم حلقه می‌زد. سپس چهره‌اش واقعاً عصبانی و مصمم به نظر می‌رسید و به من سیلی می‌زد. گریه می‌کردم، و وقتی دهانم را باز می‌کردم، او غذا را در دهانم فرو می‌کرد. پزشکان می‌گویند این باعث نجات جان من شد. روان‌شناس دوران کودکی‌ام گفت که این باعث ترس مزمن در من شده است. این تقصیر من نیست. تقصیر مادرم هم نیست. من هنوز برای اعتماد کردن به زن‌ها مشکل دارم. مخصوصاً مادرم. اما من حتی به برادر خودم و پدرِ مرحومم هم اعتماد ندارم. حالا، رئیسم از من می‌خواهد که ماه آینده با او به شیکاگو پرواز کنم. از پرواز وحشت دارم. من اول از شغلم استعفا می‌دهم. اگر چیزی را نتوانم کنترل کنم، یا تمیز کنم، یا آن را در یک دسته قرار دهم، باعث ترس من می‌شود. چیز های محدودی در دنیا تحت کنترل من هستند».

ترس نیمه‌ی دیگر پاسخ جنگ‌وگریز است. ترس اشتراکات زیادی با خشم در مواد شیمیایی و ساختار عصبی مغز دارد. همچنین، ترس (همراه با انزجار) به اجتناب مرتبط است. ترس می‌تواند به معنای «گریختن»، «فرار کردن»، «از اینجا خارج شدن» باشد، اما می‌تواند به معنای «اجتناب کردن»، «از راه دیگری رفتن»، “«نهان شدن»، یا «ساکت باش، شاید آنها متوجه نشوند» نیز باشد. ترس ناشی از تهدیدی است که از ما قوی‌تر است. ترس اعلام می‌کند که این تهدید ممکن است چه فیزیکی و چه احساسی به ما آسیب برساند. در ترس صورت خشک زده به نظر می‌رسد، پوست سرد، رنگ‌پریده و عرق کرده می‌شود. ترس توجه، تفکر و دسترسی به حافظه را تقویت می‌کند. ترس آن‌قدر فعالیت ذهنی ایجاد می‌کند که ما از نظر ذهنی فلج می‌شویم. نفس به بالای شش‌ها حرکت می‌کند. اغلب تنفس بیش از حد، نتیجه آن است. خاطرات ترسناک زمان‌های دیگر ذهن را پر می‌کند. از طرف دیگر ترسِ سالم می‌تواند از ما محافظت کند. ترس می‌تواند به ما کمک کند که مراقب و محتاط باشیم. ترس با احترام، حساسیت، مهربانی و فرمان‌برداری مرتبط است.

اگرچه ترس وخشم دارای تعدا زیادی اشتراکات در شبکه‌های عصبی هستند (هر دو در مرکز آمیگدال قرار دارند)؛ اما تفاوت‌های مهمی هم دارند دارد. هورمون‌های عصبی خشم، به بدن انرژی می‌دهد، درد را بی حس می‌کنند و موجب اعتمادبه‌نفس می‌شوند. هورمون‌های عصبی ترس نیز به بدن انرژی می‌دهد. اگرچه آن‌ها می‌توانند ما را به درد حساس کنند و اعتمادبه‌نفس نمی‌آورند. در عوض، آن‌ها شک و سردرگمی به همراه دارند. ترس حساس‌تر و آگاه‌تر از خشم است.

روابط ابژه چیست؟

روابط ابژه‌ یکی از چهار مدل نظریِ اصلی در روان‌درمانی روان‌پویشی است. سه مورد دیگر عبارتند از روانشناسی خود، روانشناسی ایگو و نظریه‌ی دلبستگی. اصطلاح روابط ابژه‌ ممکن است در نظر اول تا حدودی گیج کننده به نظر برسد. کلمه‌ی «روابط» در این اصطلاح به روابط بیمار (با خودش و دیگران) مربوط می‌شود. اما منظور از اصطلاح ابژه‌ چیست؟ و چرا به جای روابط انسانی فقط به آن ابژه‌ می‌گویند؟ اصطلاح ابژه‌ توسط زیگموند فروید در سال 1905 ابداع شد. این اصطلاح برای بیان این واقعیت استفاده می‌شود که گاهی فرد، دیگران را آن‌طور که واقعا هستند درک نمی‌کند، بلکه آن‌ها را آن‌طور که تصور می‌کند، در نظر می‌گیرد. انگار در ذهنش با یک ابژه‌ / شخصِ فانتزیِ دوبعدی رابطه دارد نه با یک شخص واقعی چند بعدی. یک شخص واقعی ترکیبی از خصلت‌های مطلوب و کمتر مطلوب است. یک ابژه‌ فانتزی ممکن است به‌طور نادرست به‌عنوان «تماماً خوب» یا «تماماً بد» در نظر گرفته شود. حتی بسته به شرایط می‌تواند به سرعت بین این دو در نوسان باشد. این ابژه‌‌ی فانتزی ممکن است به عنوان عاملی تصور شود که قادر به برآوردن تمامی خواسته‌ها و نیازهای بیمار است (که می‌توان آن‌ را برای بیمار اغواکننده در نظر گرفت)، در حالی که همزمان به نظر می‌رسد این خوبی را از بیمار دریغ می‌کند (که می‌توان آن را طردکننده تلقی کرد). بنابراین، این ابژه‌ (که اغلب ابژه‌ بد نامیده می‌شود) را اغلب در یک زمان می‌توان هم اغواکننده و هم طردکننده دانست. نمونه‌هایِ اولیه‌یِ فانتزیِ ابژه‌ خاصِ هر فرد، تحت تأثیر تجربه‌های «خوب» و «بد» شدید هیجانی است که در اوایل زندگی، حتی در سال اول شکل می‌گیرد (کرنبرگ، 1992).

سناریوی زیر که جذابیتِ رمانتیکِ اولیه[1] را در بر می‌گیرد، نمونه‌ای مفید از یک ابژه‌ی‌ فانتزی در محل کار را ارائه می‌دهد.

مردی در یک دورهمی اجتماعی زنی جذاب را در آن سوی اتاقی شلوغ می‌بیند. او ظاهر و زبان بدن او را از دور مشاهده می‌کند و بلافاصله تصویری از وی در خیالش ایجاد می‌کند. او آن زن را به‌عنوان الهه‌یِ زندگی می‌بیند که می‌تواند پنجره‌ای به سوی زندگی پر از شادیِ ابدی همراه با رضایت جنسیِ بی حدی برای او باز کند. قهرمان ما به این ترتیب آن زن را سرشار از قدرتی فوق العاده و ویژگی‌های تغییر دهنده‌ی زندگی تلقی می‌کند. این ویژگی‌ها به وضوح خارق‌العاده هستند. ما می‌دانیم که این زن احتمالاً آمیخته‌ای از ویژگی‌های شخصیتی مطلوب و کمتر مطلوب است، درست مانند هر انسان دیگری. اما برای قهرمان ما، او موجودی جادویی است. پس قابل درک است که وقتی برای معرفی خود به سمت او می‌رود، مضطرب می‌شود، به زمین می‌خورد و با خجالت جلوی او می‌افتد. آن زن به نگون بختی مرد می‌خندد. مرد ناراحت می‌شود و به سرعت فرار می‌کند و احساس آسیب و طرد شدن می‌کند.

در باب «هیچ کاری نکردن»

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان «در باب هیچ کاری نکردن در درمان روان تحلیلی بیمار مقاوم مبتلا به شخصیت مرزی» تالیف گلن گابارد در سال ۱۹۸۹ است.

روانکاو در طول زندگی‌اش این وظیفه را عهده‌دار است که سکوت‌های طولانی را در جریان کار خود تحمل کند. مطالب زیادی درباره‌ی رویکرد تکنیکال بهینه[1] نسبت به دوره‌های سکوت در بیمار نوروتیک مقاوم نوشته شده است. از آنجایی که این بیماران عموماً تابع مداخلات کلامی هستند، انواع تفسیرها، برخوردها و پرسش‌ها با درجات مختلفی از موفقیت پیشنهاد شده و مورد استفاده قرار گرفته‌اند. با توجه به این که بیمار نوروتیک در پیگیری یک هدف مشترک با درمانگر (یعنی تحلیل مقاومت)، معمولاً قادر به تشکیل یک اتحاد درمانی با او است، چنین سکوت‌هایی اغلب عمر نسبتاً کوتاهی دارند.

 در مورد مدیریت تحلیلی سکوت با بیماران مرزی واپس رانده شده[2] کمتر نوشته شده است. در بیمارستان روان‌کاوی طولانی‌مدت، فرد به طور رایج با بیماران دچار اختلال شخصیت مواجه می‌شود که به شکلی نظام‌مند تمام اقدامات درمانی را شکست می‌دهند. در حالی‌که برخی از بیماران، مانورهای دوپاره‌سازی[3] را بدین منظور به کار می‌گیرند (گابارد، ۱۹۸۶)، برخی دیگر از مقاومت منفعل و ساکت[4] استفاده می‌کنند. این بیماران اخیر، خود را از بیمارستان مرخص نمی‌کنند، با این‌ حال به نظر می‌رسد قادر به ایجاد اتحاد با کسانی که به دنبال کمک به آن‌ها هستند، نیستند. در اغلب موردهایِ مقاوم[5]، تحلیل‌گر ممکن است احساس کند که برای مدت طولانی «هیچ کاری انجام نمی‌دهد»، در حالی‌که بیمار از همکاری در کار تحلیلی خودداری می‌کند. مداخلات کلامی ممکن است به‌سادگی تعهد بیمار نسبت به خنثی‌کردن تحلیل‌گر را تشدید کند و منجر به انفعال شدیدتر شود.

تحلیل‌گری که با این شرایط مواجه است باید استراتژی‌هایی را برای استقامت در مقابل تیروکمانِ مقاومتِ ظالمانه‌یِ بیمار در نظر گیرد. چگونه می‌توان یکنواختی[6] را تحمل کرد؟ یا حمله به اثربخشی درمانیِ‌ فرد؟ یا درماندگی؟ یا ناامیدی؟ یا نفرت [درمانگر] از شکنجه‌گرش؟ یا میل به تسلیم‌شدن؟

گفته شده است که هیچ‌چیز عملی‌تر از یک نظریه خوب نیست. استفاده تحلیل‌گر از درک نظری در موقعیت انتقال – انتقال متقابلِ اینجا و اکنون ممکن است او را قادر سازد تا از چنین تحولات نامطلوبی جان سالم به در ببرد. در خوش‌بینانه‌ترین سناریو، حتی ممکن است به شکستن بن‌بست منجر شود. البته در حقیقت، تحلیل‌گر «هیچ کاری انجام نمی‌دهد»، همان‌طور که ممکن است در نظر ناظری بیرونی احمقانه باشد. برعکس، او با کمک قطار فکری و دانش نظری خود، فعالانه به دنبال درک سکوت بیمار و فراز و نشیب‌های روابط ابژه درونی است که در پس آن نهفته است.

ملاحظات نظری و فنی

تمام ملاحظات نظری و فنی با بیمارِ مرزیِ مقاومِ ساکت باید از یک فرض اساسی پیروی کند: یک رابطه همیشه وجود دارد، حتی در نبود کلامی سازی[7]. علاوه بر این، وجود رابطه میان بیمار و تحلیل‌گر نشان می‌دهد که عناصر انتقال و انتقال متقابل وجود دارند و می‌بایست درک و تحلیل شوند. همان‌طور که رانگل (۱۹۸۲) مشاهده کرده است، ادعای فروید مبنی بر این‌که بیمارانی که از «روان‌رنجوری نارسیزیستیک[8]» رنج می‌برند، انتقال ایجاد نمی‌کنند؛ یکی از معدود مشاهدات بالینی او است که توسط تجربه تحلیلی بعدی تأیید نشده است. نبود ظاهری انتقال، همان انتقال است (برنر، ۱۹۸۲). پس یکی از مؤلفه‌های «هیچ کاری نکردن»، بررسی نظام‌مند تحلیل‌گر از فراز و نشیب‌های انتقال و انتقال متقابل است، حتی اگر در سکوت کامل انجام شود. وقتی تحلیل‌گر در سکوت اتاق درمان می‌نشیند، به این سؤال فکر می‌کند که «چه پارادایم‌هایی[9] از رابطه ابژه از گذشته در حال تکرارند؟».

آیینگی و خودمختاری؛ وظیفه دوگانه مادر

تجربه‌یِ مادر بودن یا مشارکت در رشد کودک در مرحله‌ی پیش ادیپی، پیچیده و دشوار است. مادر باید بیاموزد در یک سو میان نیازها و هویت خود و در سویی دیگر نیاز کودک به هم‌آمیختگی[1] و فاصله‌گرفتن، تعادل برقرار کند. رشد کودک مستلزم جابجاییِ دائمِ تعادلِ مادر میان خویش و کودک است. در این مقاله به بررسی عواملی می‌پردازیم که که در تجربه مادر از وظایف دوگانه‌اش اثر دارد. همچنین شیوه‌هایی را مرور می کنیم که طی آن رشد مادر و نیازهای رشدی کودکش متقابلاً بر هم اثر می‌گذارد.

شکل‌گیری یک ایگوی سالم و کارآمد در ادبیات غنی حوزه‌ی رشد کودک و آسیب‌شناسی بزرگسالان، محصول ارتباط متقابل میان مادر و فرزندش عنوان می‌شود. فرایند تغییر از یک وضعیت تمایز نایافته به یک موضع کاملاً تمایزیافته و در عین حال متصل[2] از همان روابط اولیه آغاز می‌شود. به نظر می‌رسد توانایی مادر برای هم‌پیمان شدن در رشد کودکش، به توانایی او در ایجاد تعادل میان فراز و نشیب‌های رشد بستگی دارد؛ اما متأسفانه توجه چندانی به تجربه‌ی مادر بودن معطوف نشده است.

«مادر بودن» چه اثرات هیجانی بر یک زن دارد؟ یک مادر در جایگاه مراقبت‌کننده‌ی جسم و روان کودک خود، در چرخه روزانه‌ی رضایت‌مندی و ناکام شدن چه تجاربی دارد؟ چگونه تجربه مادر بودن از یک سو با توانایی زن برای ایجاد تعادل میان فعالیت‌های «دربرگیرندگی[3]» و از سوی دیگر با حمایت از خودمختاری کودک در تعامل است؟ اغلب از زنان انتظار می‌رود که همزمان هم فرزندان «سالم» تربیت کنند و هم خود را وقف شغل‌شان کنند.

هفنر (۱۹۸۰) در بررسی تعارض‌های هیجانی مادر بودن می‌گوید: «برای این‌که مادر بتواند بر اساس نیازهای کودک و همچنین نیازهای خویش، به صورت موفقیت‌آمیزی با کودکش رابطه‌ای بنا نهد، نیاز به ظرفیت مشاهده و قضاوت مستقل دارد. به‌عبارت دیگر، نیاز است که خود او بتواند خودمختارانه عمل کند. در حالت ایده‌آل، تجربه مادر بودن مستلزم توانایی «بودن»[4] با کودک در یک رابطه نزدیک (آیینگی)[5] و همچنین ایجاد یک هویت خودمختار[6] خارج از کودک (انطباق)[7] است. در این مقاله قصد داریم مسايلی را بررسی کنیم که ایجاد این تعادل و به تبع آن تجربه‌ی مادر بودن را دشوار می‌کند.

هیجانات در مغز و بدن

به عنوان روان‌شناس بالینی همیشه با سئوالات متعددی درباره‌ی هیجانات مواجه بوده‌ام؛ به عنوان مثال از من می‌پرسند هیجانات و احساسات ما دقیقا از کجای بدن ما می‌آیند؟ چه جایی در وجود ما مسئوال تولید هیجانات است؟ احساسات مقدم بر فکر کردن است یا برعکس؟ آیا می‌توان قلب و مغز را آشتی داد؟ در این مقاله سعی می‌کنم به نحوه‌یِ عملکرد هیجان در مغز و بدن بپردازم. برای این موضوع، سراغ کتاب  «آیین‌مندی هیجان» تالیف دکتر دیوید مک‌میلان رفته‌ام. دکتر میلان در این کتاب با استفاده از ادبیاتی ساده مفاهیم پیچیده‌یِ مربوط به مغز و هیجان را توضیح می‌دهد. در این مقاله قصد دارم با استفاده از قسمت‌های از فصل دوم این کتاب نحوه‌ی عملکرد هیجان را شرح بدهم.

اجازه بدهید با این پرسش شروع کنیم؛ مغز ما چگونه سازمان یافته است؟ مغز ما بر پایه‌یِ تکامل ساخته شده است. اولین و قدیمی‌ترین ساختار اصلی، مغز خزنده یا اولیه نامیده می‌شود. این بخشی است که ما با خزندگان در آن اشتراک داریم و عمدتاً شامل هسته‌های ساقه مغز است. دومین بخش تکامل‌یافته‌یِ مغز مغز میانی یا عاطفی است که یک پوششی را بر روی هسته‌های ساقه مغز تشکیل می‌دهد و انسان با پستانداران در اشتراک دارد. مغز میانی به‌اندازه یک‌مشت است. بسیاری از ساختارهای عصبیِ هیجانات مربوط به بخشی از مغز اولیه و میانی می‌باشند. ساختار سوم همان بخشی است که فقط نوع انسان از آن برخوردار است. این منطقه نسبتاً بزرگ، قشر جدید، منبع منطق، آگاهی هوشیاری و هوش است. این بخش از مغز بر روی مغز میانی و عمدتاً به سمت بخش جلویی جمجمه قرار گرفته است. به دلیل این که ساختار اولیه‌یِ مغز میان ما، پستاندارن و خزندگان مشترک است همگی هیجانات را می‌توانیم تجربه کنیم؛ اما فقط ما و پستاندارن از این تجربه آگاه می‌شویم. ما می‌فهمیم که غمگین هستیم، متوجه شادی یا حسادت خود می‌شویم. پستانداران و انسان‌ها بارها یک هیجان را بدون این که از نحوه عملکرد آن هیجان آگاه باشند، درک و بیان می‌کنند. ادراک و بیان هیجانات مستقل از هوشیاری است.

لغزش‌های فرویدی

در این مقاله بخش هایی از درس‌گفتارهای مقدماتی روانکاوی درباره‌ی لغزش‌های کلامی یا پاراپراکسی که توسط هویتسون در سال ۲۰۱۰ آماده شده است خلاصه و ترجمه کرده‌ایم.

از آنجایی‌که هدف از این سخنرانی‌ها آشنایی خواننده با نظریه روانکاوی است، نیازی به خلاصه‌کردن متن نیست، فروید خود بهترین مقدمه را برای آثار خود ارائه کرده است. بنابراین، آنچه در ادامه می‌آید فهرستی از برخی از استدلال‌ها علیه روانکاوی است که فروید با آن‌ها روبرو می‌شود و سعی می‌کند در گفتگوهای خود با یک «شخص بی‌طرف» به آنها پاسخ دهد. به پاراپراکس‌ها (یا «لغزش‌های فرویدی») پرداخته‌ایم.

اول، چرا اصلاً پاراپراکسی را مطالعه کنیم؟ آیا بهتر نیست به موضوعات دیگری  در روان‌شناسی بپردازیم که بیشتر در خور توجه هستند؟ به عنوان مثال چرا برخی از مردم توهمات وحشتناکی دارند، معتقدند که توسط بستگان یا نزدیک‌ترین دوستان خود مورد آزار و اذیت قرار می‌گیرند، یا غیر واقعی‌ترین هذیان‌های کاملاً غیرمنطقی را در سر دارند؟ آیا بهتر نیست این سؤالات موردتوجه روانکاوی باشد؟

فروید می‌گوید این انتقاد وسعت مسئله را با آشکار بودن آنچه به آن اشاره می‌کند اشتباه می‌گیرد. گاهی اوقات تنها با دیدن کوچک‌ترین و پیش پا افتاده‌ترین چیزها به مهم‌ترین چیزها پی می‌بریم. برای مثال، مردی که سعی می‌کند به زنی اظهار عشق کند، ممکن است با نگاهی که به او می‌کند، یا اینکه زن دستش را چند ثانیه بیشتر از آنچه که باید فشار می‌دهد، نشانه‌ای از محبتش را تشخیص دهد. یا کارآگاهی که صحنه جنایت را بررسی می‌کند، انتظار ندارد به دنبال عکسی از جنایت‌کار باشد که آدرس او در پشت آن نوشته شده باشد. او در عوض به دنبال هرگونه نشانه‌ای از جابه‌جایی یا ناراحتی در مظنون تحت بازجویی (مثل نحوه‌ی به ‌هم‌ ریختن کلماتش و غیره) می‌گردد (ص.26-27).

اولین واکنش به لغزش‌های فرویدی چیست؟ «اوه، آنها اهمیتی ندارند، مهم نیستند.»

فروید می‌گوید که این غیرعلمی است: دلیلی برای رخ دادن هر چیزی وجود دارد، کل علم اگر بر این شرط استوار باشد که همه چیز، هر چقدر هم  که محتاطانه/ غیرمحسوس[1] باشد، قابل توضیح است.. در واقع، حتی در دین هم امور در نهایت به دلیل خواست خدا رخ می‌دهند (ص 28).

آیا مردم به دلایل فیزیولوژیکی دچار لغزش‌های فرویدی نمی‌شوند؟ برای مثال،آیا  خستگی یا حواس‌پرتی که باعث تغییر در خون‌رسانی به سیستم عصبی مرکزی می‌شود، علت آن نیست؟

دیدگاه فروید در مورد اضطراب

ین مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان «فروید در مورد اضطراب چه گفت؟» است که در وب‌سایت موزه‌فروید در لندن منتشر شده است.

زیگموند فروید در طول زندگی حرفه‌ای خود به اضطراب علاقه زیادی نشان داد. نگرش او به این موضوع با تکامل نظریه‌های روانکاوی او به طور قابل توجهی تغییر کرد. در اواخر عمر، اضطراب به عنصری مرکزی در نظریه او در مورد تحول و عملکرد ذهن تبدیل شده بود.

مرحله اول: تئوری سمی

 «اضطراب ناشی از دگرگونی تنش انباشته شده است» 

اولین نظریه فروید در مورد اضطراب به اواسط دهه 1890، حتی قبل از به‌کارگیری اصطلاح «روانکاوی» توسط او باز می‌گردد. در این مرحله اولیه او اضطراب را به افکار یا ایده‌ها مرتبط نمی‌دانست، اما متوجه شد که ارتباط نزدیکی با سکسوالیته دارد و آن را به عنوان تحریک جنسی تغییر شکل یافته تعریف کرد. در آن زمان، فروید تحریک جنسی (یا به تعبیر او «لیبیدو») را به عنوان یک ماده فرضی در نظر می‌گرفت که می‌توانیم آن را با چیزی شبیه تستوسترون مقایسه کنیم. استدلال فروید این بود که وقتی مسیر رسیدن به ارضا[1] مسدود می‌شود (به‌عنوان مثال زمانی که در مقاربت جنسی ناتمام، یعنی زمانی که رابطه جنسی قبل از انزال به پایان می‌رسد)، انباشتگی ناشی از عدم ارضای لیبیدو، ماهیت سمی به خود گرفته و خروجی خود را در اضطراب پیدا می‌کند[2]. همان‌طور که او بعدها مطرح کرد، «اضطراب نوروتیک از لیبیدو ناشی می‌شود و بنابراین با آن به همان شکلی که سرکه با شراب مرتبط است، با آن ارتباط می‌یابد.»