واقعیت بسیار ناخوشایند و عجیبی وجود دارد که تا وقتی آن را کامل درک نکنیم، به طور یقین به فهم مناسبی از ماهیت انسان نخواهیم رسید. آن واقعیت چیست؟ این است که «بهنظر میرسد ما انسانها در مجموع، به همان اندازه که زمان صرف میکنیم تا عشق را بیابیم، به همان اندازه نیز زمان خود را صرف اجتناب از عشق میکنیم». ما انرژی بی حد و اندازهای را صرف پرهیز از امکان برقراری روابط موفقیتآمیزی میکنیم که در آنها، ممکن است شانسی برای محبت، احترام، مروت و صمیمیت متقابل وجود داشته باشد. در عوض، خود را در انواعی از موقعیتهای ناخوشایندی قرار میدهیم که انزوا، سرخوردگی و بیمهری، وجوه مشخصۀ آنهاست؛ اگرچه از جهتی وحشتناک است، ولی معافمان میکند از چالشهایی که «در اعماق بخشهای نهان ذهن خود»، با رضایت هیجانی مرتبط ساختهایم.
صِرف نبوغی که برای امتناع از عشق به خرج میدهیم، شگفتانگیز است. برای نمونه، فردی که فقط عاشق افراد متأهل میشود؛ یا کسی که دقیقاً وقتی رابطه جدّی میشود، سرد شده و راهی برای خروج از آن مییابد؛ یا شخصی که اشتیاقش به رهگذرانی است که هرگز با آنها همکلام نیز نخواهد شد؛ یا کسی که همچنان در فکر عشق دبیرستانش است و تا شصت سال پس از آن دوران، بهخاطر آن فرد، دست رد به سینه هر کسی میزند که با وی آشنا شود؛ یا فردی که درست وقتی کسی را پیدا میکند که بهنظر میرسد از وی خوشش آمده، با پرخاشگری یا نوسانات خُلقی موفق میشود او را از خود برانَد؛ یا کسی که از طریق دغدغۀ شدید (و بیدلیل) با موضوع سلامتی یا شغل خود، روابطش را مختل میکند؛ یا فردی که ناگزیر به خیانت ورزیدن به هر کسی است که قول میدهد پیمانشکنی نکند.
شاید این رفتارها در ظاهر متنوع باشند اما همگی در خدمت یک موضوع واحد هستند. دلیل این مسأله که ما عشق را رد میکنیم، به همان اندازه که از برخی جهات اساسی و بنیادین است، به همان اندازه نیز حقارتبار، کلیشهای و ملالآور است. ما این کار را انجام میدهیم [یعنی در بزرگسالی از عشق اجتناب میورزیم] چون در کودکی، عشق به کارِمان نیامده است. ما اکنون از عشق اجتناب میکنیم چون جایی در گذشته، [عشق] بهشکل غیر-قابلتحملی برایمان پریشانکننده بوده؛ آن هم بهشیوهای که درک نکردهایم و به همین دلیل نمیتوانیم بر آن غلبه کنیم.
شاید پدر/مادر یا مراقبی در زندگیمان وجود داشته که: نمیتوانسته آسیبپذیری ما را تاب آورد؛ یا برایمان قلدری میکرده؛ یا دمدمی مزاج بوده؛ یا از دنیا رفته و با مرگش، ما را در شگفتی و خشم رها کرده؛ یا اغوایمان میکرده؛ یا خواهر/برادری را بر ما ترجیح میداده؛ یا باعث میشده احساس کنیم فقط به دستاوردها یا موفقیتهای ما اهمیت میدهد؛ یا بهواسطۀ موفقیتها/دستاوردهای ما احساس تهدید میکرده؛ یا نمیتوانسته جنسیت ما یا هوش ما یا ورزشکار بودن ما یا دودلی ما را تحمل کند.
ما دربارۀ اشتیاق آدمیزاد به عشق، خیلی میدانیم اما در مورد وحشتی که عشق برای بسیاری از آدمها (شاید تا چهل درصد از افراد) دارد، چندان صحبت نمیکنیم. ما هنوز راه سادهای نیافتهایم تا بگوییم چقدر ممکن است وحشتآور باشد که کسی در نهایت بخواهد در آغوشمان بگیرد و باورمان کند؛ آن هم پس از این که مدتها در تنهایی خود عذاب کشیدهایم؛ پس از اینکه کُل شخصیت ما با الزامی برای سازگاری با ناکامی شکل گرفته؛ پس از اینکه مجبور شدهایم در مواجهه با خیانت دائمی، اعتماد [به دیگران] را در وجود خود نابود کنیم؛ پس از اینکه تجربۀ همزمانِ ظلم و مهر از جانب نزدیکترین افراد زندگیمان، باعث میشده بهشکل فلاکتباری گیج و مبهوت شویم. حالا اگر کسی بخواهد تعهد مادامالعمر به ما بدهد یا خالصانه حرفهای محبتآمیز و دلنشینی به ما بگوید، برایمان منزجر کننده خواهد بود. در نتیجه، وقتی بتوانیم این بنبست را مدیریت کنیم، وحشتمان از صمیمیت به چه آرامشی برایمان تبدیل میشود: وقتی بتوانیم با خیالِ راحت عاشق کسی باشیم که مُرده یا سه قاره دورتر از ما زندگی میکند یا خانوادۀ دیگری دارد یا بتوانیم از طریق خشم و بیاعتمادی، از خودمان برانیمَش.
برای کمک کردن و نیز هشدار دادن به خودمان، شاید نیاز باشد دائماً این پیشبینی را در ذهن داشته باشیم که: اگر موضوع عشق در کودکی برایمان خوب پیش نرفته باشد، در بزرگسالی تقریباً بیشک مشکلاتی در تحمل عشق خواهیم داشت. مهم نیست چقدر به خودمان بگوییم که آزادانه در پی یافتن عشقی شادمان هستیم؛ بخشی از وجود ما بهشکل دیوانهوار شیوههای هوشمندانه و مبدّلی را تدارک خواهد دید تا به هیچ روی نتوانیم به عشق شادمانه دست یابیم. مثلاً در موقعیتهای اجتماعی، گویی از روی سحر و جادو، این بخش از وجودمان ما را همیشه به سمت افرادی هدایت خواهد کرد که هیچ علاقهای به ما ندارند یا اهمیتی برایمان قائل نیستند؛ یا در فرصتهای طلایی زندگیمان باعث خواهد شد مجادله کنیم یا ساکت بمانیم، دچار خود-بیزاری شویم یا بیقراری.
اینها را نگفتیم که افسرده شویم، بلکه میخواهیم به خودمان کمک کنیم تا خطری را ببینیم، که اگر در این مورد حرفی به میان نیاید، بهسادگی میتواند در بخشهای ناهشیار ذهنمان ساکن باشد. دوران کودکی بهشکل قاطعانه و در عین حال بیصدا به ما آموخته که عشق، حیطۀ امنی نیست. حالا دیگر با خودمان است آنچه را که تا کنون جذب کردهایم، درک کنیم و مطمئن شویم از اینجا به بعد میتوانیم، با تأمل و شجاعت فراوان، بهتدریج یاد بگیریم که تنش، ناآشنایی و زیبایی ترسبرانگیزِ عشق اصیل را تاب بیاوریم.
منبع
این مقاله ترجمه مقالهی زیر است.
The school of lif. (nd). Our Longing to Avoid Love. https://www.theschooloflife.com/article/our-longing-to-avoid-love/
Photo: Richard Tuschman
ویرایش علمی: محسن سلامت