این مقاله به تالیف وبسایت مدرسهی زندگی با عنوان «آیا همدم ما میتواند تغییر کند؟» و توسط حامد حکیمی برای گروه روانشناسی دیگری ترجمه شده است.
در بسیاری از روابطمان ممکن است پس از دردکشیدن مدام، با ناامیدی و سردرگمی از خودمان بپرسیم: «چرا اون تغییر نمیکنه؟» [چرا تغییر روانی در یار ما دشواره؟] این سؤال را میپرسیم چون برایمان مهم است، چون هم ما روی او سرمایهگذاری کردیم و هم او روی ما، چون میدانیم که او باهوش است، درک بالایی دارد، اهل تفکر و استدلال است، و معمولاً بهشکل پیچیدهای ارتباط برقرار میکند. شاید در دانشگاه خوبی تحصیل کرده، پس لابد میتواند حرفهای ما را بشنود و متناسب با آن اقدامی بکند.
البته این مسئله خیلی هم پیچیده نیست. ما میخواهیم که او قابلاعتمادتر باشد. وقتی میگوید زنگ میزند، واقعاً زنگ بزند. میخواهیم بیشتر ما را ببوسد. میخواهیم بپرسد که روزمان را چطور گذراندیم. میخواهیم گاهی اوقات او رابطۀ جنسی را آغاز کند. میخواهیم مهربانتر باشد و بیشتر به ما توجه کند. ما این چیزها را از یارمان میخواهیم و اتفاقاً همهچیز هم به اینها گره خورده: بقای رابطه یا زندگی مشترکمان، مدرسهای که بچههایمان قرار است در آن درس بخوانند، اینکه خانه به اسم چه کسی باشد، و یا اینکه در وصیتنامه چه چیزهایی ذکر شود. [آیا ممکن است چنینی تغییر روانی در یار ما رخ بدهد؟]
موضوع زمانی دردناک و شگفتآور میشود که او یک «نۀ» قاطعانه هم به ما نمیگوید. بارها تأکید میکند که دوستمان دارد. گاهی به نظر میرسد که به حرفهایمان هم گوش میدهد. و او هم نمیخواهد که این ارتباط از هم بپاشد. [نه نمیگوید اما خبری از تغییر روانی در یار هم نیست].
انتظاراتی که از او داریم بهشدت سادهاند: کمی بیشتر با ما حرف بزند، فلان رفتار آزاردهنده را انجام ندهد، و در لحظات حساس توجه بیشتری به ما کند. با خودتان میگویید که این مسائل کاملاً بدیهیاند. بهخصوص که بسیاری از افراد _ از جمله خود ما _ با این مسائل هیچ مشکلی ندارند؛ این کارها برای ما و برای خیلیها راحت است، عین توانایی انجام محاسبات ذهنی یا مهارت زبانآموزی.
ما رنج میکشیم چون نمیتوانیم «ببینیم» یا درک کنیم که تلاش برای تغییر روانی در یار، برخلاف تلاش در سایر حوزهها، چقدر سخت است. میدانیم که صعود به یک کوه بلند دشوار است. ما محدودیتهای جسمانی خودمان را درک میکنیم و میدانیم که صخرهها چقدر سفت هستند. پس با عصبانیت به خودمان نمیگوییم: «پاشو برو قلۀ K2 رو فتح کن.» اما در دنیای هیجانات، هیچ مقیاس آشکاری وجود ندارد که سختی تغییر روانی در یار را نشان دهد. چرا او بیشتر به من توجه نمیکند، بیشتر به من فکر نمیکند، یا بیشتر من را بغل نمیکند؟ این کارها که خیلی ساده است. اما مسئله این است که این کارها اصلاً ساده نیست، دستکم برای او ساده نیست. برای این افراد، انجام چنین کارهایی بسیار دشوار است؛ انگار از ما بخواهند که روی یک صخرۀ عمودی بدویم، یک خودرو در هوا معلق نگه داریم، یا از یک ساختمان به ساختمان دیگری بپریم. این سختیها ممکن است نامرئی باشند، اما کاملاً واقعی و انکارناپذیرند. باید چیزی را بپذیریم که فراتر از حواس ماست _ همانطور که اصول علم فیزیک را که با چشم غیرمسلح قابلمشاهده نیست میپذیریم. باید بپذیریم که برای برخی افراد گفتن جملهای مثل «من نمیتونم بدون تو زندگی کنم؛ خیلی بهت نیاز دارم»، با اینکه از ده کلمۀ ساده و معمولی تشکیل شده، اما به اندازۀ بلندکردن یک درخت با انگشت کوچک یا ترجمۀ بینقص یک متن از زبان فنلاندی به کرهای دشوار است.
وقتی ناباورانه اعتراض میکنیم و میپرسیم: «چرا نمیتونه کار به این سادگی رو انجام بده؟» در آن لحظه چیزهای زیادی را نمیبینیم: ما نمیبینیم که هزاران اتفاق کوچک، با صبر و حوصلهای که آب در شکلدهی سنگها دارد، در طی دهها سال _ بهویژه در دهۀ اول زندگی _ او را به شخصی که اکنون هست تبدیل کرده. ما آن پسر یا دختر کوچکی را نمیبینیم که مجبور بوده با پدری که خانواده را ترک کرده، یا مادری که سالها او را تحقیر کرده کنار بیاید. ما نمیبینیم که او چگونه خودش را سازگار کرده تا بتواند زنده بماند. ما نمیبینیم که برخی از واکنشهایی که او یاد گرفته با توجه به پیشینۀ زندگیاش منطقی به نظر میرسد. ما نمیبینیم که «شخصیت» چیزی است به سختی رشتههای محکم زه و تغییر آن مثل تغییر عضله دشوار است. این موضوع هیچ ربطی به هوش، در معنای استاندارد توانایی درک استدلال یا پردازش اطلاعات، ندارد. همانطور که میدانیم، او هر روز در محیط کارش عملکرد خیلی خوبی دارد. اما این موضوع فرق میکند چون به شکلگیری و رشد هیجانی او مربوط است و به تاروپود روحش گره خورده. [اگر همهی این چیزها را ببینیم در نظر ما هم ایجاد تغییر روانی در یار آنقدرها ساده نخواهد بود]
ما نمیتوانیم «بهسادگی» به کسی تبدیل شویم که در دمای هیجانی خاصی زندگی میکند، همانطور که نمیتوانیم «بهسادگی» در المپیک رقابت کنیم یا رنگ چشممان را تغییر دهیم. این دشواری به چشم ما نمیآید، اما بهاندازۀ دشوارترین کارهای دنیا ملموس و واقعی است.
نباید تصور کنیم که او دارد لجاجت به خرج میدهد، یا این کارها را عمداً انجام میدهد، یا تصور کنیم که سالهای عمرمان را صرف چیزی کردهایم که میتوانست یکروزه تغییر کند، چراکه این تصورات فقط رنج ما را افزایش میدهد. باید مشکلاتمان را مهم بدانیم و به آنها اعتبار بدهیم. زندگی ما بهخاطر یک مسئلۀ تصادفی، یا به دلیل بدذاتی شخصی، یا کینهتوزی از مسیرش خارج نشده. ما در مقابل یکی از مهمترین مناطق مینگذاریشدۀ زندگی ایستادهایم. در برابر چیزی قرار داریم که تغییرناپذیر است، مثل اهرام مصر یا جهت جریان آب در رود راین. هیجانات همدم ما به یک شکل عمل میکند، و هیجانات خود ما به شکلی دیگر. درست است که درظاهر شبیه همایم، اما اساساً آدمهای متفاوتی هستیم.
برای تغییر یارمان [یا أساسا هر تغییر روانی دیگری]، باید او را در ماشین زمان بگذاریم، به گذشته سفر کنیم و برایش کودکی کاملاً متفاوتی را بسازیم. اگر فرض کنیم که با چند جمله یا چند گفتوگوی بیشتر میتوانیم او را تغییر دهیم، درواقع هم به خودمان توهین کردیم و هم به فرایندی که انسانها را شکل میدهد.
اگر میخواهیم او را ترک کنیم _ و شاید لازم باشد که چنین کاری کنیم _ نباید تصور کنیم که علت این ترککردن مسائل بیاهمیت و جزئی بوده است [باید به خودمان یادآوری کنیم که تغییر روانی در یار دشوار است] چون با این کار رنجمان را دوچندان میکنیم. ما داشتیم تلاش میکردیم که انسانی را از نو بسازیم، قوانین زمان و مکان را تغییر دهیم، و با دستان خالی دیانای یک انسان را دگرگون کنیم. چه تلاش شجاعانه و ارزشمندی بود، و چقدر طبیعی است که در این مسیر با مشکل مواجه شویم.
منبع
The School of Life. (n.d.). Can our partners change? Retrieved February 7, 2025, from https://www.theschooloflife.com/article/can-our-partners-change/
Photo: Knowles, George Sheridan (b,1863) – Watching