این مقاله ترجمهی مقالهای با عنوان«بحران مردانگی» در واقع بحران عزتنفس است که در وبسایت روان منتشر شده است.
در جهان مدرن، این باور رایج وجود دارد که استعداد یا تلاش بهتنهایی میتواند هر فردی را به قلهی موفقیت و عزت نفس برساند. اما این تصوری افسانهای است که بهویژه برای مردان پیامدهای مخربی بههمراه دارد.
اوایل قرن بیستویکم اغلب بهعنوان دورهای از بحرانهای متعدد توصیف میشود. دموکراسی لیبرال، اقتصاد ایالات متحده (یا اقتصاد جهانی)، محیطزیست، مردانگی، جمعیتهای سالمند، مهاجرت، اطلاعات نادرست و استفاده از شبکههای اجتماعی همگی در وضعیتی از بحران قرار گرفتهاند که برخی از این وضعیتها بهعنوان یک «بحرانهای چندگانه[1]» یاد کردهاند. اگر هنگام خواندن این سطور کمی شکاک باشید، حق دارید؛ چراکه اکنون قصد دارم با تکیه بر ادبیات فلسفی مربوط به نظریهی بازشناسی (Recognition Theory)، یک بحران دیگر (بحران عزت نفس) را نیز به این فهرست اضافه کنم. با این حال، این بحران به توضیح برخی از بحرانهای دیگر کمک میکند و نگاهی روشنگرانه به برخی از تنشهای زندگی روزمرهی ما ارائه میدهد.
ما با یک بحران جهانی در عزتنفس مواجهیم. بحران عزت نفس بهنوعی همه را تحت تأثیر قرار میدهد، اما (همانطور که استدلال خواهم کرد) تأثیر آن در جوامع جهانیشده و با نابرابری اقتصادی، بهمراتب شدیدتر است. این بحران تقریباً نامحسوس است، زیرا ما هر روز در حال زیستن آن هستیم، اما همین نامحسوس بودن به جدیت بحران عزت نفس میافزاید.
منظورم از عزتنفس، ارزیابی فرد از خودش است: اینکه آیا فرد احساس میکند موفق است یا دستکم توانایی دستیابی به موفقیت را، آن هم بر اساس استانداردهای خودش، دارد. نبود عزتنفس به معنای احساس ناتوانی یا حتی بیارزشی است. آنچه بحران عزتنفس را رقم میزند این است که یک کمبود گسترده (همهگیر) در عزتنفس وجود دارد و همزمان نوعی رقابت جهانی برای دستیابی به آن در جریان است.
برای توضیح این موضوع، باید به دوران فروپاشی فئودالیسم اروپایی بازگردیم. با وجود تمام وحشتها و بدبختیهای ناشی از نظام فئودالی، یک نکته مثبت در آن وجود داشت: سختی و ثبات (صلابت) جایگاههای اجتماعی از عزتنفس محافظت میکرد. اگر نهایت چیزی که میتوانستی به آن دست یابی، رعیت بودن بود، انتظارات نیز به همان حدود رعیتی محدود میشد. فاصله میان موفقیت و شکست بسیار کمتر بود؛ چراکه انتظارات هر فرد با نقش اجتماعی از پیش تعیینشدهاش تناسب داشت و وضعیت معمولی بهخودیخود موفقیت محسوب میشد. همانطور که چارلز تیلور، فیلسوف مشهور، بیان میکند: «در جوامع پیشامدرن، زمینهای که تعیین میکرد افراد چه چیزی را برای خودشان مهم میدانند، تا حد زیادی به جایگاه اجتماعی و نقشها یا فعالیتهایی که به آن جایگاه تعلق داشت، محدود میشد.»
اما با فروپاشی تدریجی سلسلهمراتب سختگیرانهی فئودالیسم و جایگزینی آن با گسترش آموزههای حقوق جهانی و کرامت انسانی، عزتنفس به مسئلهای وابسته به عملکرد فردی تبدیل شد. برابری در رفتار با انسانها با این فرضیه توجیه میشود که همهی ما بهطور فرضی دارای توانایی بالقوهی یکسانی هستیم. این امر بهنوبهی خود مستلزم آن است که استانداردهای برتری برای همهی انسانها یکسان باشد. از سوی دیگر، رهایی از جایگاههای اجتماعی سخت و از پیشتعیینشدهی فئودالیسم، امکان تنوع را فراهم کرد و به همین دلیل حس فردی ما از خود، به چیزی منحصربهفرد و خاصِ ما بهعنوان یک فرد گره خورد.
امروزه، بهقدری انعطافپذیری در جایگاههای اجتماعی وجود دارد که این تصور به وجود آمده است که هر کسی میتواند یک میلیاردر شود.
ما دیگر خود را بر اساس نقشهای به ارث رسیده تعریف نمیکنیم، بلکه هویتمان را در موفقیتها و شکستهای شخصیمان جستوجو میکنیم [به عبارت دیگر عزتنفس ما وابسته به این موفقیتهاست]. به گفته چارلز تیلور:
«راه خاصی برای انسان بودن وجود دارد که مختص من است. من موظفم که زندگیام را به این شکل سپری کنم، نه در تقلید از زندگی دیگران… این مفهوم به وفاداری به خودم اهمیت تازهای میبخشد. اگر به خودم وفادار نباشم، هدف زندگیام را از دست میدهم؛ آنچه که برای من به معنی انسان بودن است را از دست میدهم.»
فرهنگ ما مملو از این نوع نگاه به خویشتن است: حتی جنبههای عادی زندگی را روزبهروز بیشتر بهعنوان بازتابی از منحصربهفرد بودن خود توصیف میکنیم. انتخاب رشته تحصیلی یا پیدا کردن شغل، این روزها مستلزم جستوجویی عمیق در درون خود است. از همه خواسته میشود که «اشتیاق خود را دنبال کنند»؛ گویی که داشتن اشتیاقی بزرگ برای زندگی یک الزام است. در این میان، تمایل به داشتن شغلی عادی که زمان کافی برای شادی باقی بگذارد، ممکن است برای برخی بهنوعی اعتراف به ناکارآمدی [کمبود عزتنفس] تعبیر شود.
حال سؤال اینجاست: بحران عزتنفس از کجا سرچشمه میگیرد؟ در یک نظام اجتماعی فردگرایانه، بهویژه زمانی که این فردگرایی با پذیرش تنوع روشهای زندگی انسانها همراه است، مشکل کجاست؟ آیا سلسلهمراتب اجتماعی سختگیرانه و انتظارات انعطافناپذیر باعث بدبختی نمیشوند؟
مشکلی که توصیف میکنم، بهخودیخود فردگرایی و تنوع جوامع مدرن نیست. بلکه رقابتی است که این فردگرایی بهناچار به وجود میآورد.
برای درک بهتر منظورم، رابطهی بین یک فارغالتحصیل عادی طبقهی متوسط در سال 2024 و یک میلیاردر را با رابطهی میان یک رعیت و یک پادشاه در سال 1350 مقایسه کنید. فارغالتحصیل عادی طبقهی متوسط حقوق و آزادیهای بسیار بیشتری نسبت به آن رعیت دارد و چند گزینه نیز در اختیارش هست تا در صورت تمایل به جمعآوری ثروت برای خود اقدام کند. اما دقیقاً همین مسئله مشکلساز است: انعطافپذیری کافی (اما محدود) که میان جایگاههای اجتماعی وجود دارد، این تصور را ممکن میسازد که هر کسی میتواند میلیاردر شود و این دیدگاه افراد عادی نسبت به خودشان را دگرگون میکند.
برای روشن شدن موضوع، قصد ندارم بگویم تحرک اجتماعی[2] در دموکراسیهای غربی وضعیت خوبی دارد. این مفهوم دهههاست که در حال افول است و احتمال صعود از پایینترین سطح به بالاترین سطح (یا بالعکس) به شدت ناچیز است. با این حال، مسئلهی حیاتی این است که چنین چیزی همچنان قابل تصور است. تقریباً همه در برههای از زندگی خود، خودشان را بهعنوان بنیانگذار میلیاردر یک شرکت فناوری، ستاره یوتیوب یا یک سرمایهدار تصور کردهاند. همه دستکم اندکی احساس گناه میکنند که چرا نتوانستهاند به این جایگاهها برسند [توجه کنید که چنین تلقیای چگونه عزتنفس ما را دستخوش تعییر قرار میدهد]. بخش تلختر این است که چون دستاوردهای خود را بازتابی از یگانگی و بخش مهمی از هویت شخصیمان میبینیم، وضعیت عادی (و بهویژه فقر) را بهعنوان یک شکست شخصی و منبعی از شرم [و در نتیجه نابودی عزتنفس] تجربه میکنیم. در جوامع فئودالی، تحرک اجتماعی اساساً در چارچوب مفهومی آن جوامع وجود نداشت، زیرا استانداردهای موفقیت بهطور سختگیرانهای با جایگاههای اجتماعی تغییرناپذیر گره خورده بودند.
تنها راه حفظ عزتنفس در شرایط مدرن این است که از دیگران پیشی بگیریم؛ اما همیشه کسی هست که بهتر از ما عمل میکند. معمولی بودن یعنی عمیقاً ناراضی بودن، چراکه واقعیت این است که (حتی اگر تنها تعدادی از) دیگران خیلی بهتر از ما عمل کردهاند، این امر درک درونی ما از نقص (فرضی) خود را فاش میکند. اینکه این پویایی در یک مدل سرمایهداری با نابرابری شدید در درآمد و ثروت در حال اجراست، مشکل را پیچیدهتر میکند.
مردان به طور فزایندهای عصبانی و از جامعه اصلی خود جدا شدهاند.
بحران عزتنفس تا حدی به توضیح دیگر بحرانهایی که دربارهشان صحبت میکنیم کمک میکند. بهعنوان مثال، بحران مردانگی که طی پنج سال گذشته به موضوعی رایج تبدیل شده است. اختلاف بیسابقه میان گرایشهای سیاسی مردان و زنان با نرخ بالای خودکشی مردان و افزایش اقلیتی که بهطور کامل از بازار کار (و حتی بازار روابط عاطفی) فاصله گرفتهاند، همراه بوده است. شخصیتهای عوامفریب مانند اندرو تیت، اینفلوئنسر خودخوانده و زنستیز، بهطرز انفجاری محبوب شدهاند. اجماع گستردهای وجود دارد که مسئلهای درباره مردان و مفهوم مردانگی در جریان است: یا مردان به دلیل از دست دادن امتیازات خود دچار سردرگمی و ناامیدی شدهاند (طبق روایت لیبرال-چپ) یا توسط هنجارهای اجتماعی زنانه سرکوب شده و از تبدیل شدن به «مرد واقعی» بازماندهاند (طبق توضیح جریان راست افراطی).
استدلال من این است که رقابت برای کسب عزتنفس و کمبود گسترده آن، عامل بسیاری از مواردی است که به بحران مردانگی نسبت داده میشود. مردان دچار سرخوردگی هستند زیرا احساس شکست میکنند، و این احساس شکست به این دلیل است که – با توجه به نحوه توزیع عزتنفس در جامعه – تقریباً همه باید احساس شکست کنند. نارضایتی و فاصله گرفتن مردان از جامعه نه فقط به این دلیل است که نمیدانند در غیاب امتیازات پیشین مردانگی چه معنایی دارد و نه به خاطر این است که نخبگان لیبرال در حال ترویج هنجارهایی هستند که طبیعت مردانه آنها را سرکوب میکند. بلکه خشمگین و منفعل شدن واکنش طبیعی انسان به جامعهای است که او را در وضعیت ناتوانی و حقارت قرار میدهد و تنها به تعداد کمی احساس کنترل و قدرت [و در نتیجه عزتنفس] میدهد.
(این مسئله پرسشی را مطرح میکند که چرا زنان ممکن است به بحران عزتنفس واکنشی متفاوت نشان دهند؛ من معتقدم که تعامل میان هنجارهای پدرسالارانه و رقابت برای کسب عزتنفس احتمالاً باعث میشود که زنان نیز همان سرخوردگی را تجربه کنند، اما به شیوهای متفاوت واکنش نشان دهند.)
همین مسئله را میتوان دربارهی کنارهگیری جوامع مناطق پساصنعتی[3] در ایالات متحده و بریتانیا از سیاستهای نهادینه شده بیان کرد. همانند بحران مردانگی، اینجا هم اتفاقات زیادی در جریان است. اما نکته اساسی این است که بحثهای ما در پیرامون این موضوع باید به بعد عزتنفس نیز توجه کند. چرا که بخشی از آنچه با نابودی یک صنعت از دست میرود، صرفاً شغلها نیستند، بلکه نقشهای اجتماعیای هستند که آن شغلها نمایندگی میکردند؛ فرصتهایی برای احساس موفقیت در جامعه [که نتیجه آن تقویت عزتنفس بود]. تخصیص بودجهی بیشتر از سوی دولت مرکزی، انجام کمپینهای نمایشی ضد مهاجرت، یا بهبود مسیرهای حملونقل به شهرهای بزرگ نمیتواند این خلأ را پر کند.
اگر رقابت برای عزتنفس مشکل است، راهحل چیست؟ باید تمرکز خود را بر گسترش دسترسی به عزتنفس معطوف کنیم. این به معنای فراهم کردن دسترسی به آنچه ما به عنوان استانداردهای اساسی زندگی میشناسیم است: اشتغال پایدار، مسکن مناسب و خدمات بهداشتی و درمانی.
همچنین، همانطور که مایکل والس[4]، تیمو یوتن [5]و دیگر فیلسوفان سیاسی اشاره کردهاند، باید استانداردهای مشترک موفقیت را بازتعریف کنیم. اینها در ادبیات علمی بهعنوان «استانداردهای مشارکت[6]» شناخته میشوند: استانداردهایی که فرد باید به آنها دست یابد تا احساس کند موفق بوده و به درستی در خدمت جامعه مشارکت کرده [و صاحب عزتنفس] است.
ما باید از هر فرصتی برای تجلیل از دستاوردهای انسانی در تمامی اشکال متنوع آن استفاده کنیم: باید تمرکز خود را بر مراقبت از عزیزان، خلق هنر، مشارکت در فعالیتهای اجتماعی و سیاستهای محلی، و کارهای داوطلبانه در جامعه قرار دهیم. این میتواند با اصلاح سیستم آموزشی و ارزشهایی که در کودکان نهادینه میکند آغاز شود. در نهایت، باید به خود یادآوری کنیم که موفقیت هر فردی تا حد زیادی به شانس بستگی دارد (همانطور که مایکل سندل در کتاب The Tyranny of Merit، 2020، اشاره کرده است). این موضوع صرفاً به دلیل تأثیرات آن بر توزیع کالاهای مادی اهمیت ندارد؛ تأمل در اهمیت شانس میتواند بهعنوان نوعی تمرین ذهنی عمل کند تا رقابت برای عزتنفس را کاهش دهد.
منبع:
Rogers, L. (n.d.). The ‘masculinity crisis’ is actually a crisis of self-esteem. Edited by S. Dresser. Psyche. Retrieved from https://psyche.co/ideas/the-masculinity-crisis-is-actually-a-crisis-of-self-esteem
ویراستار: بهار آیتمهر
[1] Polycrisis
[2] Social mobility
به معنای تحرک اجتماعی است و به توانایی افراد برای جابجایی در طبقات اجتماعی یا اقتصادی اشاره دارد. این مفهوم معمولاً به تغییر موقعیت فرد یا گروه در جامعه، از جمله انتقال از یک طبقه اقتصادی به طبقهای بالاتر یا پایینتر، در طول زمان اشاره دارد. بهطور سادهتر، تحرک اجتماعی به این معنی است که آیا افراد میتوانند وضعیت اجتماعی یا اقتصادی خود را از طریق تحصیلات، شغل یا تغییرات دیگر بهبود دهند یا خیر. (مترجم)
[3] Post-industrial
[4] Michael Walzer
[5] Timo Jütten
[6] Standards of contribution