روانکاوی در جنگ

هنگامی که جنگ ساختار را در هم می‌شکند

این مقاله با عنوان کامل «بودن، اندیشیدن، خلق کردن: هنگامی که جنگ ساختار را در هم می‌شکند و انتقال پاسخ می‌دهد.» و با عنوان اصلی Being, thinking, creating: when war attacks the framework and transference counterattacks  تالیف Marie-Thérèse Khair Badawi در سال ۲۰۱۱ است که توسط غزل داودی بروجردی ترجمه و برای انتشار در مجله‌ی روانکاوی دیگری آماده شده است.


پیشگفتار مترجم

شنیدن صدای انفجار در بیرون، چیزی را در درون ما دگرگون کرد. در تماس ویدیویی با بستگان، صدای انفجارها و حتی حرکت موشک‌ها را در آسمان می‌دیدم. تنها از یک چیز اطمینان داشتم: دیگر هیچ‌چیز به وضعیت پیش از آن لحظه باز نخواهد گشت. تلاش برای فهمیدن آنچه در جریان بود، آغاز شده بود. طی این جنگ دوازده‌روزه، ترس، وحشت و گریز از مهلکه بر زندگی‌مان سایه انداخته بود. اما نگرانی فقط محدود به بستگان نبود؛ دغدغه‌ای دیگر نیز وجود داشت: نگرانی درباره مراجعانی که به دلیل شرایط، جلسات خود را به‌صورت آنلاین ادامه می‌دادند. با قطع اینترنت، این نگرانی شدت گرفت. پیش‌تر راه‌های ارتباطی جایگزین را با آن‌ها در میان گذاشته بودم، اما واقعیت این بود که حالا معنای «جلسه» فروپاشیده بود. تداوم ارتباط صرفاً در حد پیام‌هایی برای اطمینان از دسترسی آن‌ها به اینترنت باقی مانده بود. می‌دانستم چیزی به شکلی ناگهانی و ناگزیر بر ظرفیت روان‌درمانگر، مراجع و حتی چارچوب روان‌درمانی تحمیل شده است؛ آن‌گونه که نویسنده نیز می‌گوید: «هیچ افق اطمینان‌بخشی در دسترس نیست.»

هنگام ترجمه این مقاله به فارسی، لحظاتی از آن دو هفته مدام در ذهنم زنده می‌شدند؛ لحظاتی مبهم و مه‌آلود، لحظاتی سرشار از دوسوگرایی و تردید نسبت به کارآمدی چارچوبی که پیش‌تر سلامت مسیر روان‌درمانی را تضمین می‌کرد. آیا می‌توانستم در میانه‌ی جنگ و فروپاشی، چارچوب را برای تداوم جلسات حفظ کنم؟ چارچوبی که اکنون خود به تهدیدی برای جان مراجع بدل شده بود؟ گویی نویسنده لحظه‌به‌لحظه تجربه‌های ما را به زبان آورده است؛ زبانی گسسته و بریده، جملاتی کوتاه و گاه بی‌ساختار.

در این فروپاشیِ چارچوب تحلیلی، دیگر تداوم جلسات به معنای کلاسیک خود موضوعیت نداشت؛ تداوم در ارتباط، آن چیزی بود که می‌توانست کارکردی یاری‌دهنده داشته باشد. یا آن‌گونه که نویسنده اشاره می‌کند: «در این وضعیت، مسئله بودن است. حضور داشتن.»

حضور، در جایی که مرگ و نابودی حاضر است؛ همین حضورِ پاره‌پاره است که به نویسنده امکان گفت‌وگو، روایت و ثبت تجربه را می‌دهد.


«و زمین، و رودخانه، و ناوگانشان، و بندر، همه میدان‌های کشتارند که مرگ در آن‌ها پیروز است. آه، چه بسیار کنش‌ها، چه بسیار دلاوری‌های بزرگ که در تاریکی بی‌نام و نشان ماندند؛ جایی که هر کس، تنها شاهد ضربات سهمگین خویش بود، بی‌آنکه بتواند تشخیص دهد که سرنوشت به کدام سو متمایل شده است…»

— پیر کورنی، نمایشنامهٔ «سید»، پردهٔ اول، صحنهٔ سوم[۱]

روانکاوی در جنگ

همیشه در دیدار با همکاران روانکاو خارجی، مجذوب توانایی آن‌ها در فرافکنی خود به درون آینده بوده‌ام. وقتی یکی از آن‌ها پیشنهادی برای یک پروژه‌ی مشترک مطرح می‌کرد، معمولاً از شنیدن پاسخ من که می‌گفتم: «باید ببینیم… هنوز قطعی نیست» شگفت‌زده می‌شد. او پاسخ من را نوعی طفره رفتن یا شاید نوعی بی‌میلی می‌دانست، در حالی که من در ابتدا با اشتیاق و علاقه‌ای کاملاً واقعی واکنش نشان داده بودم. کم‌کم دریافتم که ما هر یک فرافکنی در زمان را به شیوه‌ای متفاوت تجربه می‌کنیم. یکی ــ او ــ در چارچوب زمانیِ باثباتی قرار داشت که رویدادهای آن تا حد زیادی قابل پیش‌بینی بود؛ و دیگری ــ من ــ در دل زمان‌مندی‌ای که همواره در معرض امر غیرمنتظره و آسیب‌زا بود ــ جنگ. جنگ می‌تواند هر لحظه آغاز شود، اگر نگوییم که همیشه جاری است؛ همان‌طور که حالا بیش از پانزده سال است که به شکلی مداوم ادامه دارد.

گویی جنگ به واقعیتی همیشگی بدل شده و ما در نوعی وضعیتِ مداومِ روان‌زخم زندگی می‌کنیم؛ گویی در زمانی معلق و قرضی به سر می‌بریم که هیچ افق اطمینان‌بخشی برای آن قابل تصور نیست.

هدف من پرداختن به جنبه بالینی روان‌زخم و چگونگی تجربه‌ی زمان در روان نیست؛ بلکه پرسش از جایگاه و کار روانکاو در شرایطی است که عنصر غیرمنتظره بر همه‌چیز حکم‌فرماست. اتفاقات ناگهانی و پیش‌بینی‌ناپذیری که از جهان بیرون می‌آیند، اغلب کار روانکاو را دشوار، و گاه حتی با اصول بنیادین امکان درمان، ناسازگار می‌کنند. چه بر سر چارچوب تحلیلی می‌آید وقتی در معرض هجوم امر غیرقابل پیش‌بینی قرار می‌گیرد؟ چگونه می‌توان از ثبات و تغییرناپذیریِ چارچوب حفاظت کرد، زمانی که دائماً مورد تهدید و حمله است؟ چه اتفاقی می‌افتد وقتی روانکاو و روانکاوی‌شونده هر دو در یک موقعیت آسیب‌زای مشترک گرفتار می‌شوند؟

ما وضعیت‌هایی به‌شدت حاد را تجربه کرده‌ایم؛ وضعیت‌هایی که هنوز هم از نظر روانی پردازش و تحلیل نشده‌اند. این‌که بخواهیم به‌طور جامع تمام شرایط خاصی را که در آن‌ها چارچوب تحلیلی در بستر جنگ مورد حمله قرار گرفته، بررسی کنیم، پروژه‌ای است که بیشتر به یک توهم می‌ماند. اما اگر از شرایط واقعی و زیسته آغاز کنیم، آن‌گاه هدف، دست‌یافتنی و قابل تحقق می‌شود. اِمیل، پل و نادین سه بیمار هستند که با آن‌ها در دل جنگ، موقعیت‌هایی خارق‌العاده را تجربه کردم؛ موقعیت‌هایی که مستلزم واکنشی فوری بودند. در فوریت واقعیتی که مجال انتظار نمی‌داد.

 

امیل

بر صندلی روانکاوی‌ام نشسته‌ام و در دوردست‌ها غرش بمب‌ها را می‌شنوم. اِمیل برایم از پدرش، مادرش، و فانتزی‌هایش می‌گوید…

صدای بمب‌ها نزدیک‌تر می‌شود. من این صدا را می‌شناسم، همان‌طور که تمام هم‌وطنانم می‌شناسند: سه مرحله‌ی پی‌درپی و مشخص دارد ــ صدای شلیک و پرتاب (که ما آن را «لحظه‌ی حرکت» می‌نامیم) که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود، سپس صدای زوزه‌مانندِ عبورشان که از بالای سرمان می‌گذرد، و بعد طنین انفجارشان در لحظه‌ی برخورد با هدف ــ که آن را «لحظه‌ی رسیدن» می‌نامیم ــ و این انفجارها هر بار نزدیک‌تر رخ می‌دهند. می‌ترسم. برای اِمیل. برای خودم. برای عزیزانم. به اعضای خانواده‌ام فکر می‌کنم که احتمالاً همین حالا در جاده‌ها هستند. برای آن‌ها می‌ترسم. اِمیل همچنان از فانتزی‌هایش برایم می‌گوید.

روانکاوی در جنگ

صدای ترکش‌ها را می‌شنوم که دیوارهای ساختمان کناری را درهم می‌شکنند؛ و نشانه‌ای از آن است که بمب‌ها دارند نزدیک‌تر می‌افتند. باید زنگ بزنم و مطمئن شوم خانواده‌ام در امنیت هستند. اِمیل همچنان از فانتزی‌هایش برایم می‌گوید.

صدای فریادهای بلند را از ورودی ساختمان می‌شنوم و قدم‌های همسایگان را که به سرعت از پله‌ها پایین می‌روند تا به پناهگاه برسند. شاید خودمان هم باید به آنجا برویم. صدای اِمیل را می‌شنوم که می‌گوید: «از وقتی تو اینجایی، هیچ اتفاقی نمی‌تواند برای من بیفتد.» و باز هم از فانتزی‌هایش حرف می‌زند.

دیگر به حرف‌های او گوش نمی‌دهم. خداحافظ به شنیدن آزاد و انعطاف‌پذیر، به بی‌طرفی خیرخواهانه، به «ماتریکس فعال» و به روند تغییر و تحول در روانکاوی… حالا فقط واقعیت و مسئولیت من اهمیت دارد: با اِمیل چه باید بکنم؟ او را به خیابان بفرستم؟ این یعنی انکار واقعیت بیرونی و گرفتار شدن در نوعی «جنون دو نفره» که دیگر متعلق به من نیست؛ جنونی که در آن فقط یک نفر حضور دارد و توهم دیگری که دیگر وجود ندارد را تجربه می‌کند! اِمیل همچنان از فانتزی‌هایش برایم می‌گوید.

دیگر آنجا نبودم. خودم درگیر ادراک واقعیت شده بودم، واقعیت روان‌زخم، همان واقعیتی که اِمیل در آن لحظه آن را انکار می‌کرد. او گرفتار بازنمایی‌های درونی خود شده بود که او را از درک واقعیت بیرونی جدا کرده بود. او درگیر انتقالی آرمانی‌سازی شده بود؛ انتقالی که من به عنوان روانکاوی قدرتمند و همه‌چیزدان، همچون مادری حمایت‌گر و پناه‌دهنده، در تداوم دنیای درونی‌اش حضور داشتم، هرچند دیگر نمی‌توانستم به او اطمینان و آرامش بدهم.

او تحت تاثیر یک نوروز انتقالی بود که از ویژگی‌های هذیانی‌اش ناشی می‌شد، «حتی اگر فقط به خاطر رد شبه‌روان‌پریشانه‌ی ادغام برخی از عناصر واقعیت» باشد. او درگیر نوعی توهم ناشی از واپس‌روی روانی شده بود، که خوشبختانه خیلی زود متوقف شد، درست زمانی که پس از پایان جلسه با واقعیت‌سنجی مواجه شد و توانست آن را بپذیرد؛ نه پیش از آن. چهل و پنج دقیقه طول کشید. چهل و پنج دقیقه طولانی تا ایگو اِمیل بتواند از دنیای توهم‌آلود رویا و فانتزی بیرون بیاید و درست در زمانی که واقعیت بیرونی با همه حواسش بازگردانده شد: بتواند بین هذیان و ادراک تمایز بگذارد؛ او حالا صدای بمب‌ها را می‌شنید. او صدای بمب‌ها را می‌شنید، اما دیگر نمی‌ترسید، چون می‌دانست من آنجا هستم و از او محافظت می‌کنم — این را بارها به من تکرار می‌کرد. اگرچه انکار واقعیت پس از پایان جلسه که او را با تمامی حس‌های مرتبط با درک خطر ملموس مواجه کرد، دیگر کار نمی‌کرد، اما انتقالی آرمانی‌شده همچنان به عنوان پرده‌ای حفاظتی عمل می‌کرد؛ سپری برای سلف او که در برابر واقعیتی طاقت‌فرسا و دشوار برای هضم مقاومت می‌کرد. این هذیان انتقالی به مثابه محافظی بین او و واقعیتی کشنده عمل می‌کرد.

رابطه بین ما سپری بود در برابر برانگیختگی‌های درونی که سلف او را تحت فشار قرار داده بود. من او را در اتاق انتظار مستقر کردم؛ جایی که دیوارهای داخلی اتاق کارم محافظتی امن برایش فراهم می‌کرد. باید به او آب، ساندویچ و رادیویی برای دنبال کردن اخبار می‌دادم… و سپس یک تشک برای سپری کردن شب فراهم می‌کردم! بدون شک عناصری حیاتی برای بقا بودند. اِمیل تنها صبح روز بعد توانست آنجا را ترک کند.

 

پل

اکنون دو هفته از پایان جلسات می‌گذشت. دو هفته از توقف بمباران‌ها. بمباران‌هایی شدید و بی‌وقفه. در حالی که یکی از ویژگی‌های خاص جنگ در این کشور تغییر مداوم هویت آن بود؛ ناپیوستگی و جابه‌جایی از منطقه‌ای به منطقه دیگر، این بار جنگ پیوسته و مداوم بود. تمام مناطق تحت تأثیر قرار گرفته بودند.

پل دو هفته بود که نمی‌توانست به جلساتش بیاید چون وضعیت بسیار شکننده‌ای داشت.

من در خانه‌ام، روپوش پوشیده‌ام و ساعت ۹ صبح است. ناگهان زنگ در به صدا درآمد. در را باز کردم و پل را دیدم که پشت در ایستاده بود. رنگ رخسارش خاکستری و کبود بود. نمی‌توانستم تعجبم را پنهان کنم. گفت که خیلی نیاز دارد با من صحبت کند.

روانکاوی در جنگ

به چارچوب جلسات و ثبات آن فکر کردم؛ قوانین زمان و مکان که باید حفظ شوند… اما بیشتر از همه به درد و رنجش فکر کردم! چطور می‌توانم همدلی کنم و هم‌زمان نقش روانکاو را حفظ کنم؟ «اگر همدلی لازم است، تفکر هنوز ضروری است. تفکری به سبک روانکاوی.»

باید او را ببینم. اما کجا؟ در اتاق کارم، روی زمین تشک‌ها پهن شده بود. اعضای خانواده و خویشاوندان پناه گرفته بودند، چون خانه‌مان نسبت به تیراندازی‌ها امن‌تر بود. همه آن‌ها مشغول صحبت‌های عمیق بودند. من هنوز روپوش پوشیده بودم و موهایم نامرتب بود.

از پل خواستم کمی صبر کند تا آماده شوم و در را باز کنم. به سرعت به اتاق کار رفتم، تشک‌ها را به اتاق کناری بردم، اتاق را مرتب کردم، عکس‌های فرزندانم را برداشتم، به همه گفتم کاملاً ساکت باشند، لباس پوشیدم و موهایم را مرتب کردم. همه این‌ها دو یا سه دقیقه طول کشید. برگشتم و پل را دیدم که همانجا ایستاده بود، انگار یخ زده باشد. در را برایش باز کردم. به محض نشستن، شروع به صحبت کرد. با من حرف زد. به من نگاه می‌کرد، انگار من تنها چیزی هستم که در جهان اهمیت دارد. انگار هیچ چیزی تغییر نکرده است؛ نه آدرس، نه فضا، نه دیوارها، نه زمان، و نه کل چارچوب تحلیل. واقعیت بیرونی وجود نداشت. هیچ چیزی جز من وجود نداشت. تنها من به عنوان یک ابژه‌ی سرمایه‌گذاری، تماماً مادرانه، پدرانه و محافظت‌کننده حضور داشتم… اگر امکان مداخله در چارچوب مکانیِ «بیرونی» وجود داشت، این امکان در مورد تداومِ “درونی” که من می‌توانستم برای او فراهم کنم، وجود نداشت. من همان تداوم درونی را حفظ می‌کردم؛ تداومی که بین دفتر دور از دسترسم — در فاصله ۱۵ کیلومتری — و خانه‌ام، تنها جایی که می‌توانستم او را بپذیرم، برقرار می‌شد. احساس می‌کردم خودم همان چارچوبم. حتی بیشتر از این، حس می‌کردم که حامل و نماینده آن هستم. خودم به مثابه ماتریس محافظتی بودم، اما همچنین چیزی بین من و چارچوب ایجاد شده بود و از طریق آن عمل می‌کردم. آن چیزی که در این دیدار شکل می‌گرفت: یعنی رابطه روانکاوی و آنچه که در تبادل تحلیلی بین من-یعنی روانکاو- و او-یعنی مراجع- رخ می‌داد. البته بدون اینکه سرمایه‌گذاری انتقالی را با شخصیت خودم اشتباه بگیرم.

 

نادین

یک سال بود که نادین و کریم را می‌دیدم. گاهی با هم، گاهی جداگانه. و حالا یک ماهی می‌شد که دوباره با هم می‌آمدند. درست مانند هر زوج دیگری، از شدیدترین عشق تا عمیق‌ترین نفرت، از شور و شیدایی تا خصومت و دشمنی مطلق… همه این‌ها در رابطه‌شان حضور داشت.

دوشنبه، ساعت ۱۱ صبح. منتظر نادین و کریم هستم. ساعت ۱۱:۱۵ است. دیر کرده‌اند. ساعت ۱۱:۳۰ است. نیامده‌اند. احتمالاً دیگر نخواهند آمد. نمی‌آیند. آخرین بار خیلی با هم دعوا کردند. نادین تمایلش به ترک او را بیان کرده بود. با خودم فکر می‌کنم: شاید این میل، تمایل به ترک من هم بود؟ کمی نگرانم. کریم آدم خشنی بود. نکند به او آسیبی رسانده باشد؟

چهارشنبه، ساعت ۱۰:۱۵ صبح. آیا امروز خواهند آمد؟ ساعت ۱۰:۲۰ است. نیامده‌اند. ساعت ۱۰:۲۵ است. زنگ در به صدا درمی‌آید. در را باز می‌کنم. نادین را می‌بینم که ظاهر می‌شود. تنها و سراپا سیاه‌پوش. با حجابی سفید بر سر که نشانه‌ای از سوگواری در سنت اسلامی است. در همان لحظه، ارتباطی در ذهنم شکل می‌گیرد: تصویری از صحنه حمله‌ای که در تلویزیون دیده بودم، اجساد تکه‌تکه شده، و آدرسی که نادین و کریم در جلسات قبلی درباره‌اش صحبت کرده بودند.

به نادین نگاه می‌کنم. او با نگاهی عمیق و ثابت به من خیره شده است. می‌فهمد که من متوجه شده‌ام. چند قدم به سمتم برمی‌دارد. دستم را برای دست دادنِ همیشگی دراز می‌کنم. اما او خودش را در آغوشم می‌اندازد و با صدای بلند گریه می‌کند.

روانکاوی در جنگ

به بی‌طرفی همدلانه فکر می‌کنم، به اصل امساک، به جایگاه سومی که فاصله و تفکیک را حفظ می‌کند… اما هم‌زمان به رنج او هم فکر می‌کنم و به نیاز عمیقش برای آن‌که در این لحظه پیش‌بینی‌نشده در آغوش گرفته شود؛ برای اطمینان از این‌که من هستم و می‌توانم برایش آن حس تداوم روانی را که پس از مرگ کریم به‌شدت به آن نیاز دارد، فراهم کنم. او برای لحظه‌ای خودش را بی‌دفاع در آغوش من رها می‌کند. من بدون حرکت، بدون هیچ تغییر در وضعیتم، او را نگه می‌دارم. به وینیکات فکر می‌کنم. حس می‌کنم که من خودِ چارچوب شده‌ام؛ من همان ساختار نگه‌دارنده هستم. او گریه می‌کند و با صدایی شکسته مدام تکرار می‌کند: «نمی‌خواستم بمیرد… نمی‌خواستم بمیرد… ما او را تکه‌تکه جمع کردیم…» به‌آرامی خودش را از من جدا می‌کند، به من نگاه می‌کند و می‌رود روی همان صندلی همیشگی‌اش می‌نشیند.

 

چند لحظه در سکوت می‌گذرد، سپس شروع می‌کند به تعریف آن‌چه در آن روز رخ داده بود… و از احساس گناهی می‌گوید که برایش طاقت‌فرسا شده است.

 

رابطه متقابل به مثابه‌ی سپری دربرابر روان درهم‌شکسته

آلن دو میژولا در کتاب «در کلام فروید» (Freud’s Words) نقل می‌کند که فروید در پاسخ به بلنتون، زمانی که او پرسید آیا هنگام اشغال اتریش توسط نازی‌ها توانسته به کارش ادامه دهد یا نه، چنین گفته است: «نه… وقتی هوشیاری مختل می‌شود، دیگر نمی‌توان به ناخودآگاه علاقه‌مند بود.» .

این همان تجربه‌ی من به هنگام کار با امیل است، اما در واقع، من دیگر هیچ علاقه‌ای به «ناخودآگاه او نداشتم». من او را نمی‌شنیدم. من با دنیای بیرونی فراگرفته شده بودم که مانع گوش دادن من به او شده بود. من نگران او، خودم و بستگانم شده بودم که در جاده بودند… هنگامی که روان‌زخم در واقعیت روانکاو و روانکاوی‌شونده وجود دارد، آن را چگونه می‌توان دگرگون کرد؟ چه بر سر نقش روانکاو می‌آید؟ نه شنیدنی، نه تعبیری، نه دگرگونی‌ای در کار است، تنها در طول جلسه و هنگامی که جنگ ناگهان از بیرون بر چارچوب حمله می‌کند، فقط حضور روانکاو در کار است. اما با بودن در آنجا، با به رسمیت‌شناختن دونیمه‌سازی‌های او، نوروز انتقالی، توهم در جلسه، که بسیار نیرومندتر از دنیای بیرونی آسیب‌زا که مانع از ادامه‌ی جلسات او شده بودند، خود را ابراز می‌کنند، توانستم فضایی را در اختیار او قرار دهم که همچون سپری در برابر برانگیختگی و هیجان‌زدگی عمل می‌کند و در عین حال، امکان می‌دهد که تعارض‌های درون‌روانی‌اش در درون چارچوب تحلیل، مجال بروز و پردازش پیدا کنند (کانتین شوند). گویی با وجود تمام آن شرایط، من داشتم در کارکرد روانی او سرمایه‌گذاری می‌کردم؛ از مسیرِ انتقال متقابل-مانعی که همچون سپری میان او و واقعیت بیرونی قرار گرفته بود. بله، اما…فقط در طول این تک‌جلسه که جنگ چارچوب پیشین را منفجر کرده بود و یک فرایند در حال وقوع بود. اما اگر جنگ از همان آغاز حضور داشته باشد و افزون بر آن، به‌صورت پیوسته ادامه یابد، آیا اساساً می‌توان چارچوبی تحلیلی بنا نهاد و در رابطه‌ی تحلیلی سرمایه‌گذاری کرد؟ به‌نظر می‌رسد که چنین نگاهی به معنای نادیده گرفتن شخصِ روانکاو و تقلیل او به شخصیتی همه‌توان و گسیخته در همه‌قدرتی خویش است. انگار که او در مواجهه با یک چارچوب غیرقابل‌پیش‌بینی کنترل داشته و یک ابرانسان بدون روان است که در انکار واقعیت بیرونی و واقعیت روانی خود به سر می‌برد.

چارچوب با پل دیگر مانند همیشه نبود. هنگامی که به دلیل تاثیرات آسیب‌زای جنگ غیرقابل دسترس شده بود، بنظر می‌رسد که نوروز انتقالی با حذف ماهیت مکانی-زمانیِ چارچوب که اکنون بر روانکاو فرافکنی شده است، در حال سازماندهی دوباره‌ی آن می‌باشد؛ دومی [(روانکاو)] دیگر حافظ چارچوب عینی نیست، اما خودش به چارچوبی تبدیل می‌شود. جایی که روانکاو وجود دارد. این بیانی از رابطه‌ی انتقال-انتقال متقابل است که موقعیت را سازماندهی می‌کند. روانکاو با نوروز انتقالی چه باید بکند؟ او با این مواجهه که در مثال کنونی و در چارچوب ابتدایی گریزناپذیر شده چه باید بکند؟ برای پل قریب‌الوقوع بودن این مواجهه یک نیاز بود. وقتی میل پل برای دیدن من را به‌عنوان یک نیاز – نیازی برای محافظت از خودش در برابر یک فشار روانی شدید و سرریز انرژی روانی که تهدیدش می‌کرد – به رسمیت شناختم، و وقتی مراقبتی را که شبیه مراقبت یک مادر فداکار از کودک خود است برای او فراهم کردم، و پذیرفتم که چارچوب زمان-مکانِ محدود را کنار بگذارم چون چنین چارچوبی در آن شرایط اساساً در دسترس نبود، در واقع، من بر «مواجهه»، بر پیوند تحلیلی و بر رابطه‌ی تحلیلی تمرکز کردم؛ بر سوژه‌مندیِ این پیوند ناگسستنی.

روانکاوی در جنگ

این همان کاری بود که در مواجهه با نادین علی رغم اینکه چارچوب زمانی-مکانی بدون تغییر مانده بود، انجام دادم. او تاثرات عمیق یک زن سوگوار را از طریق ارتباط غیرکلامی نشان داد. من تنها کسی بودم که می‌توانستم این نگاه سرشار از پریشانی را بفهمم که در آن احساس گناه شدیدی از آرزوی مرگی موج می‌زد که به شکلی جادویی با تاثیرات مهلک یک بمب محقق شده بود. او خود را در آغوش من رها کرد. یک روانکاو در مواجهه با یک رفتار انتقالی که درخواستی برای دربرگرفتن یک روان‌زخم جنگ است و در اینجا با احساس گناهی توام است که «درون‌روانی‌نشده» (psychized)، چه باید بکند؟ روانکاو با تجربه‌ی انتقالی خود در مواجهه با وحشت یک تراژدی غیرقابل‌بازنمایی چه باید بکند؟ 

بدون آن‌که به ورطه‌ی احساساتی‌گری بیفتم که می‌توانست ما هر دو را به گرداب هیجانیِ مهارنشدنی بکشاند، و بدون آن‌که پشت قاعده‌ی امساک (قانون پرهیز) پنهان شوم تا چارچوبی را حفظ کنم که در حصار فاصله‌ی فیزیکیِ نامتناسب و نفوذناپذیر گرفتار شده بود، من نادین را در آغوش گرفتم؛ و برای لحظه‌ای، آن نگه‌داشت (holding) را پذیرفتم که برای حفظ تعادل اقتصادی‌اش، که در معرض فروپاشی بود، حیاتی بود.

اینجا نیز، همانند مورد امیل و همانند پل، این پیوند و درهم‌تنیدگی میان انتقال و انتقال متقابل است که موقعیت را می‌سازد و سازمان می‌دهد؛ در تداومی از توجه و هم‌آهنگیِ مداوم.

به همراه آندره گرین و پل دنیس، ما بر این باوریم که مسئله صرفاً بیناسوژگی (intersubjectivity) نیست، بلکه «موضوع بر سر هم‌بستگی دو حرکت روانیِ خاص و پرداخت مشترک آن‌هاست: درمان روانکاوی یک تعامل (interaction) صرف نیست، بلکه تحلیلِ یک تعامل است. این همان چیزی است که آن را برهم‌کنش (inter-relation) می‌نامیم. سرمایه‌گذاری (investment) روانکاو بر کارکرد روانیِ روانکاوی‌شونده، و درکِ او از نوروز انتقالی به‌عنوان نوعی سرمایه‌گذاری انتقالی روی آنچه که روانکاو بازنمایی می‌کند و نه روی شخص او، پاسخی است به خطرِ سرریز شدن در وضعیتی که ویران‌گری در همه‌جا حاضر است — در اینجا: جنگ — و زمانی که خطرِ گسست یا فروپاشی ساختار یافته‌های غریزی (drive disentanglement) وجود دارد. در زمان جنگ، در مواردی که پیش‌تر به آنها اشاره شد، حمله بر چارچوب یک کار منفی است که همچنان در حاشیه باقی می‌ماند، بدون آنکه برهم‌کنشی که حفظ شده و همواره هم از سوی روانکاو و هم از سوی روانکاوی‌شونده سرمایه‌گذاری می‌شود را انکار کند. این برهم‌کنش به‌مثابه جزیره‌ای خواهد بود، راهی برای میل به زیستن، زمانی که روانکاو همچنان به عنوان روانکاو باقی می‌ماند و فراتر از چارچوب عمل می‌کند، حتی تا جایی که خود آن چارچوب را بازنمایی می‌کند. اما اگر روانکاو به عنوان روانکاو باقی نماند، اگر برای غلبه بر غریزه مرگ به رفتارهای مانیایی کشیده شود، آن نیروی منفی دیگر در حاشیه نمی‌ماند، بلکه حمله می‌کند… دیگر روانکاو در کار نیست، دیگر روانکاوی‌شونده‌ای نیست، دیگر چارچوبی نیست، دیگر سوپرایگویی نیست، دیگر ممنوعیت‌ها وجود ندارند، هیچ چیزی باقی نمی‌ماند جز غرایز رها شده‌ای که همه چیز را از هم می‌گسلند و نابود می‌کنند.

این‌گونه می‌توان تا حدی توضیح داد که چرا در دوران جنگ، تخطی‌های مختلفی از سوی برخی روانکاوان رخ داد. در واقع، برخی از روانکاوان با هجوم نیروی غریزی ویرانگری مواجه شدند که آن‌ها را به سمت تخریب چارچوب روان‌کاوانه سوق داد. آن‌ها که در شرایط وانهادگی و انزوای حرفه‌ای، تنها نقطه‌ی اتکای خود بودند و از هر سو با یورش منفی‌گرایی روبرو شده بودند، خود را همچون آفرینندگانی می‌دیدند که مجاز به قانون‌شکنی‌اند؛ موجوداتی برتر و همه‌توان که تنها خود تصمیم‌گیرنده اعمال‌شان هستند. همچنین وضعیت جنگ و فضایی که در آن بی‌کیفری (مصونیت از مجازات) به امری رایج بدل شده بود، در برخی روانکاوان می‌توانست کارکردهای پیشینیِ بیمارگون و پرورژن را نیز تقویت کند. در واقع، آن‌ها از وضعیت بی‌قانونی گسترده‌ای که در آن زمان حاکم بود سوءاستفاده کردند، شرایطی که بی‌هیچ محدودیتی رشد می‌کرد و هیچ سازوکار واپس‌رانی‌ای نیز مانعش نمی‌شد. دیگر قانونی وجود نداشت؛ آن‌ها خود قانون بودند. جنگ بیماری روانی ایجاد نکرد، بلکه به آن امکان بروز داد و بستری برای ظهور پاتولوژی‌ای فراهم کرد که پیش‌تر در آن‌ها وجود داشت.

در پاسخ به پرسشی که آندره گرین در کار منفی (The Work of the Negative) مطرح می‌کند: «کار منفی، مسئله‌ی رابطه با ابژه‌ای را پیش می‌کشد که در میانه‌ی آتش‌ متقابلِ نیروهای مرگ و ویران‌گری از یک‌سو، و نیروهای زندگی و عشق از سوی دیگر، گرفتار شده است… کار منفی در نهایت به یک پرسش خلاصه می‌شود: چگونه می‌توان در برابر ویران‌گری‌ای که همه‌چیز را تهدید می‌کند، راهی برای خروج به‌سوی میل به زندگی و عشق یافت؟» وسوسه می‌شویم که بگوییم: «در زمان جنگ، این راه از دل رابطه‌ی متقابل روانکاو و بیمار ممکن می‌شود، به شرطی که روانکاو، روانکاو باقی بماند.» رابطه با ابژه‌ای که بر عشق و زندگی استوار است، تا نیروی مرگ و ویران‌گری.

در نهایت، آنچه باقی می‌ماند کار واقعی روانکاو یعنی پرداختن به روان‌زخم در سطح روان، از دلِ زخمی که در فرهنگ ایجاد شده است. چرا که بمب‌هایی که منفجر می‌شوند – که استعاره‌هایی حقیقی از کارکردِ نیروهای غریزی هستند – به شکل پیوسته و تکرارشونده، زخم و ویرانی به‌جای می‌گذارند. اینجاست که چارچوب روان‌کاوانه می‌تواند جایگاه خود را بیابد.

یافتن راهی برای گریز از این چرخه‌ی تکرار، از مسیر بازفعال‌سازی خُرده‌های روان‌زخم؛ خُرده‌هایی که بازگشت حقیقی نیروهای غریزی را بازنمایی می‌کنند و با جای‌گیری در زمان حال، دوباره سربرمی‌آورند. در این نقطه، وضعیت تحلیلی همچون یک راه‌حل مورد سرمایه‌گذاری روانی قرار می‌گیرد؛ همچون حلقه‌ای از روان‌زخم که امکان پردازش و بسط روانیِ آن در همین بستر جاری می‌شود.

زمانی که مخرب بودن همه‌جا را فرا گرفته و با امری غیرقابل پیش‌بینی روبه‌رو هستیم، دیگر مسئله بر سرِ چنگ زدن به ثبات و تغییرناپذیری چارچوب نیست؛ دیگر مسئله این نیست که «پوست کلفت» کنیم تا بتوانیم بر انتقال متقابل تسلط پیدا کنیم؛ دیگر موضوع سردی عاطفی نیست؛ دیگر مسئله تفسیر کردن و دگرگون ساختن نیست. در این وضعیت، مسئله، بودن است. حضور داشتن. مسئله این است که یک روانکاو باشی… و روانکاو بمانی. روانکاو بمانی و خلق کنی. خلق کنی از مسیر اندیشیدن. اندیشیدنِ بالینی.

Khair Badawi M. T. (2011). Being, thinking, creating: when war attacks the setting and the transference counter-attacks. The International journal of psycho-analysis92(2), 401–409. https://doi.org/10.1111/j.1745-8315.2011.00399.x