من از کشتزار دیگری می‌روید...

چهار گونه بلاتکلیفی روان‌رنجور

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ای با همین عنوان است که به قلم ادموند برگلر در سال ۱۹۴۰ در مجله‌ی The Psychoanalytic Quarterly منتشر شده است.


طبق گفته فروید، هر تعارض روان‌رنجوری به طور اساسی غیرقابل‌حل است، به این دلیل که تعارض واقعی که هوشیاری را درگیر کرده، توسط تعارضاتِ سرکوب‌شده‌یِ دوران کودکی تقویت می‌شود. فرد مبتلا با سایه‌ها می‌جنگد و همیشه در جهت نادرست ضربه می‌زند. این امر توضیح می‌دهد که چرا تعارض واقعی که راه‌حلِ عملی آن برای یک فردِ سالم کاملاً ساده به نظر می‌رسد، برای روان‌رنجورها به گره‌ی کور (گوردی) [1] تبدیل می‌شود. انکار بیرونی به یک انکار درونی و ناهوشیار تبدیل می‌شود. از آنجا که بیمار از تقویت ناهوشیار تعارض بیرونی پیش پا افتاده‌اش خود چیزی نمی‌داند، به دنبال آن است که توجیهات عقلانی‌سازی مناسبی پیدا کند و به آن‌ها چنگ زند. هر تحلیل‌گری می‌داند که بیماران با چه اصراری علیه به‌کارگیری متریال دوران کودکی در تعارضات بیرونی تلاش می‌کنند – تعارضاتی که اغلب به طور ناهوشیار توسط خود بیماران ایجاد و برانگیخته می‌شوند.

یکی از نشانگان‌ بارز تعارض روان‎رنجور حاد، ناتوانی در تصمیم‌گیری است که در درجات مختلفی وجود دارد. بیماران اغلب تا حدی از بلاتکلیفی عذاب می‎کشند که به فکر خودکشی می‌افتند. اگر آن‌ها چنین کنند، مطمئناً بخش بزرگی از نیاز ناهوشیار خود به تنبیه را برآورده می‌کنند. این بلاتکلیفی به‌ویژه بر افرادی صدق می‌کند که در وضعیت پیش روانرنجور[2] یا روانرنجور نهفته[3] عادت کرده‌اند که تصمیمات واضح و دقیقی بگیرند و بلاتکلیفی همراه با تعارض پیش‌آمده را به‌عنوان یک فروپاشی کامل تفسیر کنند. این امر به‌ویژه به این دلیل صحت دارد که؛ معمولاً بلاتکلیفی تعمیم می‌یابد و نه‌تنها به حوزه محدود تعارض مربوط می‌شود؛ بلکه به تمام تصمیمات نیز ارتباط پیدا می‌کند.

فروید در مورد روانرنجورهای وسواس به یک دوگانگی مزمن اشاره کرده است که منجر به درجه بالایی از فلج اراده می‌شود و در اوج خود به «دلیریوم وسواسی» می‌رسد. هر تصمیم در سطح ناهشیار برای این بیماران، نماد مرگ پدر است (فدرن). قابل‌درک است که تحت‌فشار وجدان ناهوشیار، این آرزوی تهاجمی مورد مقاومت واقع می‌شود. می‌توان در اینجا به «سیمپتوم دایکرون» روان‎رنجورهای وسواس اشاره کرد که در آن عمل دوم قرار است عمل اول را خنثی کند «گویی هیچ اتفاقی رخ نداده است، درحالی‌که در واقع هر دو عمل انجام شده‌اند» (فروید).

در یک مورد روشن از بلاتکلیفی روان‎رنجور، ما عادت داریم که تعارض دوران کودکی و تحول آن را به شکل یک مکانیسم دفاعی بررسی کنیم. در این راستا، بلاتکلیفی را نتیجه‌ای از میل‌ها و تنبیه‌های ناهوشیار تصور می‌کنیم. نمونه‌ای از این موضوع، توضیح فروید درباره بلاتکلیفی هملت است: «او نمی‌تواند از مردی که پدرش را از میان برداشته و با مادرش ازدواج کرده است، انتقام خود را بگیرد زیرا اقدامات این مرد تحقق آرزوهای کودکی سرکوب‌شده خود اوست. نفرتی که باید او را به انتقام سوق دهد جایش را به خودسرزنشگری و تردیدهای وجدانی می‎دهد که به او یادآوری می‌کنند عملاً خودش تفاوتی با گناهکاری که قصد تنبیهش را دارد، ندارد.»

بنابراین، ما به‌درستی فرض می‌کنیم که بلاتکلیفی روانرنجور صرفاً منتهی به درد نمیشود. زندگی فانتزی‌گونه براساس آرزوهای سرکوب‌شده، لذت ناهوشیاری ایجاد می‌کند که به بهایی گزاف به دست می‌آید؛ این بها شامل مجازاتی است که به‌صورت بلاتکلیفی و رفتارهای افسرده‌گونه نمایان می‌شود، رفتارهایی که به فرد آسیب می‌رسانند و پیامدهای مشابهی دارند. بزرگی این لذت ناهوشیار، از مدت زمانی که در درمان تحلیلی میان تفسیر یک نشانه و «مورد مداقه قرار دادن» [4] آن تا رهاسازی نهایی آن نیاز دارد، مشخص می‌شود.

در این مقاله به شرح چهار نوع واکنش روان‎رنجور خواهم پرداخت که منجر به بلاتکلیفی می‌شود و می‌توان آن‌ها را با مکانیسم‌های ذکر شده توضیح داد، اما نیاز به توضیحات تکمیلی دارند؛ زیرا مکانیسم‌های دفاعی خاصی مورد استفاده قرار می‌گیرند.

 

۱. بلاتکلیفی ناشی از به اقدام درآوردن یک «ژست جادویی»

جزئیات زیر از یک تحلیل پیچیده درباره شخصیت اسکیزوئید انتخاب شده است. بیمار، علاوه بر سایر ویژگی‌ها، فردی ولخرج و بی‌پروا بود. این مسئله او را در تعارض جدی با مادر بخیل وی قرار داد. او در برابر مادرش از این روش برای نشان‌دادن پرخاشگری اجتماعی و مالی استفاده می‌کرد. علاوه بر انگیزه‌های انتقام‌جویانه ناهوشیار، آسیب‌زدن به خود، حرص و طمع دهانی، ناتوانی عجیب دیگری در تصمیم‌گیری در انتخاب وسایل برای خرید نیز به وجود آمد. او که می‌خواست سه پیراهن سفارش دهد، به یک فروشگاه گران‌قیمت رفت که در آنجا صدها نمونه به او نشان داده شد. بیمار به‌وضوح و بدون تردید انتخاب را محدود کرد و شاید سی نمونه را انتخاب کرد. اگرچه او به‌راحتی می‌توانست آنهایی را که دوست داشت از پیراهن‌عایی که از نظر او زشت بودند جدا کند، اما نمی‌توانست از میان آنهایی که برایش جذاب بودند انتخاب کند و به گفته خودش، هیچ راهی جز سفارش تمام سی نمونه نداشت.

در یک موقعیت دیگر، او به یک کتاب‌فروشی رفت تا کتاب خاصی که اخیراً منتشر شده بود را بخرد. فروشنده کتاب‌های چندین نشریه را که در ماه‌های اخیر منتشر شده بودند به او نشان داد. بیمار تعدادی از این کتاب‌ها را به دلیل عدم علاقه به نویسندگان رد کرد. حدود پانزده کتاب باقی ماند و او که قادر به تصمیم‌گیری نبود، همه پانزده کتاب را خرید.

از تاریخچه این بیمار می‌آموزیم که مادرش میان شش فرزندش برخی را ترجیح می‌داد و برخی دیگر را نادیده می‌گرفت. بیمار احساس می‌کرد که مورد تبعیض قرار گرفته است. از طریق ولخرجی و بلاتکلیفی خود، او یک «ژست جادویی» (لیبرمن) را به نمایش گذاشت. او به طور ناهوشیار یک اقدام نمادین انجام می‌داد که به‌وضوح یک اقدام پرخاشگری علیه مادرش بود، که طراحی شده تا به مادرش نشان دهد چگونه دوست داشت با او رفتار شود. «شما، مادر، میان فرزندان خود تبعیض قائل شده‌ای – درهرصورت، شما جانب‌داری کردی. اما من حتی نمی‌توانم میان وسایل بی‌اهمیت – پیراهن‌ها، کتاب‌ها و غیره – انتخاب کنم. [چه برسد به جانب‌داری میان فرزندانم] به مراتب کمتر از این می‌توانم میان فرزندان خود چنین انتخابی بکنم!»

مردی که به سطح دهانی واپس‌روی کرده بود، با عملی کردن[5] یک ژست جادویی دچار بلاتکلیفی روان‎رنجور بود. او یک مهندس بود که بدون دستمزد از یک شرکت تجاری بازدید می‌کرد. احساس می‌کرد که با این شرکت کار نخواهد کرد، بنابراین با یک شرکت دوم تماس برقرار کرد. او به مدیریت شرکت اول گفت که برای تعطیلات می‌رود و قصد داشت این زمان را با شرکت دوم بگذراند. سپس از طریق تلفن مطلع شد که شرکت اول می‌خواهد کار مهمی را که آرزوی انجام آن را داشت به او محول کند. بیمار خود را در یک «معضل جدی» یافت؛ زیرا قبلاً آن روز خود را به شرکت دوم «اختصاص داده بود». برای مدت طولانی نمی‌توانست تصمیم بگیرد؛ اما سرانجام داستان ساختگی نسبتاً غیرقابل‌باور و گیج کننده‌ای از بیماری در خانواده را برای مدیر شرکت دوم به‌صورت تلفنی تعریف کرد و از حضور در روز بعد عذرخواهی کرد. او تمام روز از خود ناراحت بود؛ زیرا هیچ عذر بهتری به ذهنش نرسیده بود.

تحلیل این بلاتکلیفی و رنجش او نشان داد که ساده‌ترین راه‌حل، یعنی گفتن حقیقت به مدیر دوم که با او دوستی داشت، حتی به ذهنش خطور نکرده بود. او احساس می‌کرد که به این مرد که روز قبل برایش شغلی فراهم کرده بود و او نیز آن را با رضایت کامل انجام داده بود، بدهکار است. متوجه بود که این مدیر، دوستش، هیچ اعتراضی به غیبت او در آن روز خاص به دلیل فرصت منحصربه‌فرد برای کار دیگر، نداشت. آگاه بود که داستان بیماری ناگهانی‌اش را با چنان تردید و لکنت‌زبانی تعریف کرده است که شک مدیر را برانگیخته است، به‌ویژه اینکه او باید از دیگران درباره کار منحصربه‌فردی که بیمار قرار بود روز بعد در جای دیگری انجام دهد، می‌شنید. بااین‌حال، در بلاتکلیفی شدیدش، نتوانسته بود به هیچ راه‌حل بهتری فکر کند. اگرچه او خوب می‌دانست که حضور یا غیبتش برای مدیر دوم بی‌اهمیت است، اما هنوز هم احساس می‌کرد که اگر برای کار حاضر نشود، مرتکب بی‌احترامی و حتی خیانت شده است. بیمار احساس می‌کرد که رفتار او بسیار غیرمنطقی است: سپاسگزاری عمیقش برای واگذاری کار، همچنین تلاش‌های دیوانه‌وار و ناموفقش برای پیداکردن یک عذر قابل‌قبول؛ و در نهایت بلاتکلیفی زیاد او در موضوعی که اساساً بسیار عادی بود، در نظرش بسیار مشکوک بود.

تحلیل بیشتر این رفتار عجیب نشان داد که سپاسگزاری بیمار از مدیر تجاری نوعی جبران کردن بوده است. بارها و بارها او این مرد را مجبور کرد تا درخواست‌هایش را رد کند. مرد خواسته‌هایی مطرح کرد که مدیر نمی‌توانست به‌هیچ‌وجه آنها را به او واگذار کند و سپس سرشار از پرخاشگری نسبت به او شد و برای خود بسیار متأسف بود. (برای توضیح این رفتار دهانی به بخش چهارم این مقاله مراجعه کنید.) بنابراین در واقع او از این مرد نفرت داشت (همجنس‌گراییِ ناهوشیار نقش ناچیزی ایفا می‌کرد؛ زیرا بیمار به سطح دهانی واپس‌روی کرده بود) و «سپاسگزاری عمیق» یک ژست جادویی بود که به‌سوی مادرش[6] نشانه گرفته بود و او سعی داشت از طریق اقدام[7] ناهوشیار به مادرش نشان دهد که چگونه ناهوشیارانه دوست داشت با او (مرد) رفتار شود: «من از کوچک‌ترین مهربانی عمیقاً تحت‌تأثیر قرار می‌گیرم، اما شما بد هستی و همه چیز را از من دریغ می‌کنی.» این‌که پرخاشگری عامل تعیین‌کننده‌ای در رفتار بیمار بود، از ناتوانی او در دروغ گفتن به مدیر مشخص می‌شود؛ طوری که با لکنت و تردید، توجه را به دروغ‌هایش جلب کرد. بیمار می‌دانست که اگر مدیر متوجه شود که فریب‌خورده است، ناراحت خواهد شد. عملی کردن این ژست جادویی، تجسم شکایت تلخ «شما مرا دوست نداری» بود. ما نباید تمایل به خودتنبیهی را در این شکایت خصمانه و غمناک نادیده بگیریم.

 

۲. بلاتکلیفی ناشی از عقب‌نشینی ناهوشیار یک تکیه‌گاه در برابر احساس گناه

ما به تجربه می‌دانیم که گروه بزرگی از روان‎رنجورها می‌توانند سال‌ها در حالت مصالحه‌ی روانرنجور زندگی کنند. آرزوهای کودکی آن‌ها از طریق فرایند جابه‌جایی و همراه با برخی تنبیه‌های ناهوشیار تحقق می‌یابند. برقراری این حالت توازن به یک تعادل ظریف نیاز دارد. بارها و بارها می‌بینیم که ایگوی ناهوشیار نوعی تکیه‌گاه در برابر احساس گناه را طلب می‌کند تا بتواند خود را در برابر سوپر ایگو توجیه کند و از بروز روان‎رنجوری آشکار جلوگیری کند. به نظر من، این تکیه‌گاه، به قول یک بیمار شوخ طبع، جزء اساسی «روانرنجور نهفته در تعطیلات» [8] است. اگر این توجیه ناهوشیار از میان برود یا کنار گذاشته شود، روانرنجوری نهفته به‌صورت آشکار بروز می‎یابد و بلاتکلیفی تعمیم‌یافته نمایان می‌شود.

من مورد زیر را به‌عنوان الگو ارائه می‌کنم. مردی ۴۷ساله در اولین مصاحبه خود به‌عنوان «کاندیدای خودکشی» معرفی شد و به توصیه خانواده‌اش سعی داشت روانکاوی را به‌عنوان آخرین امید امتحان کند. ۲۲ سال از ازدواج او می‌گذشت. همسرش زنی ۵۶ ساله بود و اختلاف سنی آن‌ها ۹ سال بود. بیمار این «خانم مسن» را برخلاف خواسته‌های خانواده‌اش انتخاب کرده بود. در ابتدای ازدواج آن‌ها خوشبخت بودند، به جز این‌که او همیشه از اختلاف سنی‌شان شرمنده بود و بارها آن را انکار کرد. در سال‌های بعد، او از سردی همسرش، بی‎علاقگی مداوم او به مسائل جنسی و به طور کل زمختی او متنفر شد. تمام تلاش‌های او برای متقاعدکردن همسرش به برآورده‌کردن «علایق نامتعارف» او (برای مثال، مقدمات خودآزارگری قبل از عمل جنسی) بی‌نتیجه ماند، به‌طوری‌که برای حدود ده سال، بیمار به‌ندرت با همسرش رابطه جنسی داشت و پس از آن هیچ رابطه‌ای نداشت. او در سال‌های اخیر معشوقه‌ای پیدا کرده بود که نیازهایش را برآورده می‌کرد. هر دو زن به نظر می‌رسید که خود را با زندگی دوگانه مرد وفق داده‌اند و او «احساس خوبی» داشت. اما در چند ماه گذشته، معشوقه‌اش به طور قاطع خواستار طلاق بیمار از همسرش و ازدواج با وی شد.

بیمار با تعجب متوجه شد که نمی‌تواند این پیشنهاد را بپذیرد، هرچند از نظر منطقی با آن موافق بود. او ناگهان شروع به ایده‌آل ساختن «خانم مسن» کرد و نتوانست با ترک‌کردنش او را ناراحت کند، اما اعتراف کرد که از سرگیری روابط جنسی با همسرش برایش غیرممکن بود. کاملاً در مواجه با همسرش ناتوان بود. نه می‌توانست تصمیم بگیرد که ازدواجش را تمام کند و طلاق بگیرد، و نه می‌توانست معشوقه‌اش را که به‌شدت اصرار داشت با او ازدواج کند، رها کند. برای سخت‌تر کردن وضعیت، شروع به ناتوانی کامل در کارکرد مسئولیت‌پذیریاش در محل کار کرد. ساده‌ترین تصمیمات برایش عذاب‌آور می‌نمود، نسبت به ازدست‌دادن شغلش ترس داشت و به‌طورجدی درباره خودکشی فکر می‌کرد.

بر اساس بازسازی[9] دوران کودکی بیمار، زندگی زناشویی والدینش بسیار نکبت‎بار بود. با هر سوءتفاهم کوچکی، پدرش به‌شدت عصبانی می‌شد و مادرش را مورد آزار قرار می‌داد. یک صحنه تأثیر عمیقی بر پسر هفت‌ساله گذاشت. یک روز یکشنبه، پدر مانند همیشه درخواست پول برای شرط‌بندی در مسابقات اسب‌دوانی کرد که مادر از دادن آن امتناع ورزید. مادرش در یک فروشگاه کار می‌کرد و پدرش فردی به‌دردنخور و بیکار بود. سپس پدر تهدید کرد که فوراً طلاق خواهد گرفت؛ گفت که مدرکی دارد مبنی بر این‌که مادر سال‌ها پیش با یک مستأجر او را فریب داده است. بیمار به یاد داشت که پدرش بارها اظهارات مشابهی کرده بود. این صحنه به‌شدت پسر را محزون کرد و او نسبت به مادرش همدردی می‌کرد و هرچه بیشتر نسبت به پدرش سرکش و پرخاشگر می‌شد. او از مرگ پدرش که مدتی پس از این حادثه رخ داد، چندان متأسف نبود.

بازسازی این صحنه ما را به این نتیجه می‌رساند که یک وضعیت ادیپی نهفته وجود دارد: پسر مادرش را دوست داشت و به دلیل آرزوهای جنسی و پرخاشگرانه دوران کودکی، احساس گناه زیادی نسبت به پدرش در او ایجاد شده بود. تلاش کرد از خود در برابر این احساس گناه با توجیهی دفاع کند: «پدر حتی مادر را نمی‌خواهد؛ او از مادر عصبانی است؛ می‌خواهد مادر را ترک کند.» این جمله که «پدر می‌خواهد مادر را ترک کند»، به یک توجیه قوی برای رهایی از احساس گناه تبدیل شد. نتیجه این توجیه این بود که او قادر شد با تصویری از مادر، «خانم مسن» که نه سال از خودش بزرگ‌تر بود، ازدواج کند. احساس گناه همچنین باعث شد تا بتواند ازدواج را به‌عنوان تنبیهی تحمل کند. اما تکیه‌گاه در برابر احساس گناه، «پدر می‌خواهد مادر را ترک کند»، بلافاصله زمانی که بیمار همان کاری را انجام دهد که به طور هوشیارانه پدرش را بابت آن سرزنش می‌کرد: ترک‌کردن مادرش[10]، کنار گذاشته خواهد شد. جزئیات تأییدکننده این است که بیمار در همان سنی که خواستار ترک همسرش بود، هم‌سن پدرش بود هنگامی که فوت کرد. من در تحلیل‌هایم دریافته‌ام که با پیگیری چنین تکیه‌گاه‌های گمشده در برابر احساس گناه، منبع بسیاری از روانرنجورهایی را پیدا می‌کنیم که مدت‌ها نهفته بوده‌اند.

 

۳. بلاتکلیفی و اشتیاق معطوف به گذشته[11]

در مقاله‌ای دیگر، نوع دیگری از بلاتکلیفی را توصیف کردم: یک بیمار خود آزارگر شکایت داشت که هرگز «نظر ثابتی» ندارد. البته او به‌راحتی مشتاق می‌شد، اما اشتیاق او همیشه بعد از رویداد برانگیخته می‌شد و همیشه به شکل انتقادی علیه دیگری بود. به‌عنوان‌مثال، زمانی که به کنسرتی که توسط برونو والتر رهبری می‌شد، می‌رفت، بی‌تفاوت باقی می‌ماند و ویگنارتن را به‌شدت ستایش می‌کرد. اما وقتی به اجرای ویگنارتن می‌رفت، قهرمان خود را با خونسردی قضاوت می‌کرد و درباره والتر با اشتیاق صحبت می‌کرد. این امر به نظر می‌رسید که تخلیه‌ای از پرخاشگری باشد که در آن یک رقیب، تنها برای مقایسه، با ستایش‌های اغراق‌آمیز بمباران می‌شود. او درباره یک روان‌درمانگر با من با اشتیاق صحبت کرد، درحالی‌که به آن روان‌درمانگر با خونسردی اعلام کرد که فقط به من اعتماد دارد. «پس چرا»، من از بیمار پرسیدم، «باوجود اشتیاق شما برای این «شخص شگفت‌انگیز و منحصربه‌فرد» و فشاری که خانواده‌تان بر شما می‎آوردند، از رفتن برای درمان نزد او امتناع ورزیدید؟»، او پاسخ داد :«در آن زمان اصلاً مشتاق نبودم، اشتیاقم بعداً برانگیخته شد. اگر من تحت درمان با شخص دیگر بودم، در حضور او درباره شما مشتاقانه صحبت می‌کردم.»

این بازی آشنا و ظاهراً عادی که یکی را در برابر دیگری قرار می‌دهد، باوجود لحن بی‌شک پرخاشگرانه‌اش، ساختاری نسبتاً پیچیده دارد. آرزوهای اغوای منفعل مقعدی[12] پایه‌ای برای منش این بیمار مرد نسبت به تمام مردان بود – ابژه‌های «اشتیاق معطوف به گذشته» او همیشه مردان بودند. این موضوع با بیماری وی همخوانی دارد. او خودآزارگر بود و بنابراین در روند منفی عقده ادیپ[13] تثبیت شده بود. این تمایل به تسلیم منفعل مقعدی توسط ایگوی ناهوشیار دور نگه داشته می‌شد. بیمار از ابژه‌های اشتیاقش ایراد می‌گرفت تا از خود در برابرشان محافظت کند. تنها زمانی می‌توانست تسلیم شود که فاصله‌ای از زمان یا وقایع مداخله‌ای به‌نوعی دیواری حفاظتی میان او و فرد اغواگر ایجاد کرده باشد. در روز اجرای ویگنارتن، کنسرت والتر وجود نداشت. اشتیاق برای دکتر دیگر یک زمان‌شناسی نادرست بود؛ زیرا او تحت مراقبت من بود و خانواده‌اش اجازه تغییر دکتر دیگری را نمی‌دادند. اید به نظر می‌رسد که خواسته خود را محقق کند، هر چند فقط به‌صورت ضمنی (او قهرمانش را تنها در گذشته نگری ستایش می‌کند). بااین‌حال، این اشتیاق کاملاً واقعی نیست؛ بلکه بیشتر خودشیفته‌وار است تا لیبیدو – ابژه محور. امکان این‌که او خود را با قهرمان موقتش همانندسازی کرده باشد نیز رد نمی‌شود («همانندسازی درونی» طبق نظر ایدلبرگ[14]).

بنابراین، بخش ناهوشیار ایگو دوباره به طور محافظه‌کارانه عمل می‌کند. یک میل لیبیدویی (اغوای منفعل مقعدی) از طریق پرخاشگری[15] دور نگه داشته می‌شود. با پرخاشگری نسبت به قهرمان حاضر، او به طور ناهوشیار به خود ثابت می‌کند که هیچ تمایلی به اغوای منفعل ندارد، بلکه در عوض یک منش فعال مردانه را نشان می‌دهد.

در پایان می‎توانم اضافه کنم که بیمار در هر زمینه‌ای توسط بلاتکلیفی‌اش بسیار محدود شده بود که او آن را با اصطلاح ملایمی تحت عنوان «نداشتن اراده‌ای مستقل» توصیف می‎کرد. مکانیسم دفاعی ایگوی ناهوشیار در قالب «اشتیاق معطوف به گذشته» یک وسیله هوشمندانه ناهوشیار برای مقابله با این بلاتکلیفی بود.

 

۴. شِبه بلاتکلیفی در روانرنجورهای دهانی

بارها تأکید کرده‌ام روانرنجورهای که تعیّن دهانی دارند نمی‌توانند با عبارت «من چیزی می‌خواهم» توصیف شوند، بلکه باید گفت «من چیزی را (دهانی) به‌عنوان انتقام رد می‌کنم». اگر ما آرزوی دهانی بیمار را تنها به‌عنوان خواسته‌ای برای دریافت چیزی تفسیر کنیم و به شکل خاص انتقام‌جویی در آن نپردازیم، قطعاً فریب ناهوشیار بیمار را خورده‌ایم. نکته اساسی این است که این بیماران به زیرکانه‌ترین شیوه‌ها، نوعی انکار در افرادی که در دنیای واقعی، آنها را با مادر فالیک همانند می‎سازد، برمی‌انگیزند[16]. این انکار دو هدف دارد: اول این‌که پرخاشگری را بدون احساس گناه توجیه می‌کند و دوم این‌که لذت خود آزارگرانه را فراهم می‌آورد. برخی از مثال‌های بالینی این امر را روشن می‌کند.

جلسه تحلیلی بیماری که برای انزال زودرس تحلیل می‌شد به پایان نزدیک می‌شد که بیمار دیگری که قرار بود ساعت بعدی بیاید، تماس گرفت و گفت که نمی‌تواند آن روز بیاید. به دلیل کسالت اخیر، بیمار اول چندین جلسه را از دست‌داده بود، بنابراین به او گفتم که اگر زمان دارد، می‌تواند بیشتر بماند و هزینه اضافی نخواهد داشت، زیرا بیمار بعدی وقتش را لغو کرده بود. او با اشتیاق موافقت کرد و اذعان داشت که بسیار خوب است که من وقت آزاد خود را در اختیارش قرار داده‌ام. اما وقتی جلسه دوم به پایان رسید، با خشم از روی کاناپه بلند شد و فریاد زد: «چگونه می‌توانی مرا بفرستی بروم وقتی که دارم چنین مطالب مهمی را بیان می‌کنم؟» وقتی من با لبخند به او گفتم: «می‌دانستم وقتی ساعت دوم را به شما بدهم، از آن علیه من استفاده خواهید کرد»، کاملاً متعجب شد.

بیماری که دائماً از همسرش شکایت داشت، پیش از هر چیزی او را به‌خاطر «رد کردن بدخواهانه در مسائل جنسی» سرزنش می‌کرد. من از بیمار پرسیدم این ردکردن بدخواهانه چه معنایی دارد و گفت که همسرش در مورد مسائل جنسی کاملاً منفعل است. بیمار با یک دختر باکره ازدواج کرده بود که نسبت به همه مسائل جنسی تنفر داشت و فقط به لحاظ فکری برای اینکه باید عادی باشد، موافق مقاربت بود؛ علاوه بر این، می‌خواست نقش زنانه منفعل را بازی کند و توسط مرد مجبور شود. از طرف دیگر بیمار انتظار داشت همسرش در مقاربت ابتکار عمل را به دست گیرد و او را اغوا کند. تلاش کردم به او توضیح دهم که آرزوی مجبورشدن در باکره‌ها معمول است و به طور کامل با فهمیده‌نشدن مواجه شدم. پاسخ مکررش این بود: «من باید ابتکار عمل را به دست بگیرم؟ مسخره است!» وقتی من اعتراض کردم که اگر او می‌خواهد اغوا شود باید یک زن بزرگ‌تر و باتجربه‌تر را برای شریک خود انتخاب کند، با لحن آزرده‌ای پاسخ داد: «اوه، اگر زن از آن لذت ببرد، کل ماجرا هیچ لذتی برای من نخواهد داشت».

تحلیل نشان داد که بیمار واقعاً نمی‌خواست رابطه جنسی داشته باشد. صرفاً می‌خواست زن، یعنی تأمین‌کننده، را مورد تمسخر قرار دهد. با یک ترفند ناهوشیار ساده موفق شد: از آنجاکه هر دو شریک خواهان اغوا بودند، به یک بی‌تحرکی کامل که سال‌ها ادامه یافت، منتهی شد. زمانی که او پس از هفت سال ازدواج به من مراجعه کرد، همسر بیمار تقریباً هنوز یک باکره بود. به طور ناهوشیار بیمار، زن بی‌تجربه جنسی را با مادر بدخواهی که لذت را از وی دریغ کرده بود همانند می‌ساخت و بنابراین می‌توانست بدون احساس گناه به طور پرخاشگرانه رفتار کند. از داشتن رابطه جنسی امتناع ورزید و حتی برای سال‌ها درباره مسائل جنسی با همسرش صحبت نکرد و به طور مازوخیستی به‌خاطر «بدشانسی» ای که ناهوشیارانه بر خود تحمیل کرده بود، خود را مورد ترحم قرار داد.

بیمار دیگری که برای انزال زودرس تحت درمان قرار گرفته بود، عصبانی بود زیرا گفت که در تمام برنامه‌های ازدواجش مدام با بدشانسی مواجه شده است. آخرین تلاش او به دلیل «بدخواهی» پدرزن و مادرزن آینده‌اش و «بی‌علاقگی» دختر شکست‌خورده بود. او، مردی سی و دوساله، عاشق دختری هجده‌ساله شده بود. وقتی والدین دختر درباره وضعیت مالی او تحقیق کردند، درآمدش را هشتاد درصد کمتر از آنچه که واقعاً بود، نشان داد. والدین محاسبه‌گر و ثروتمندی که خواهان ازدواج دخترشان با پول بودند و نگران احتمال اشتباه در ازدواج بودند، مخالفت کردند و بر روی دخترشان تأثیر گذاشتند تا مطابق دیدگاه‌های آنها عمل کند. وقتی اطرافیان بیمار درباره این موضوع مطلع شدند، متعجب شدند. آنها به او تأکید کرده بودند که بهتر است درباره درآمدش اغراق کند تا این‌که آن را کم نشان دهد. وقتی من از بیمار پرسیدم چرا حقیقت را درباره‌ی وضعیتش نگفته است، پاسخ داد که می‌خواست والدین همسرش را آزمایش کند. ناهوشیارانه او خواسته بود دختر و والدینش را تحت‌فشار قرار دهد تا نقش «اعطاکننده» را تا حد افراط ایفا کنند، گویی می‌خواست بگوید: «هیچ‌کس مرا دوست ندارد؛ بنابراین می‌توانم پرخاشگر باشم و از بدبختی خود لذت ببرم». من توانستم نشان دهم که شکست برنامه‌های ازدواج قبلی نیز به شیوه مشابهی رخ داده بود.

مردان روانرنجور دهانی معمولاً یک شبه بلاتکلیفی را نشان می‌دهند که به‌عنوان انتقامی علیه زن است. یکی از بیماران من این صحنه را سال‌ها تکرار کرد. صبح‌ها به همسرش پیشنهاد می‌داد که [بعد از ظهر] به سینما یا تئاتر بروند. همسرش خوشحال می‌شد. اما وقتی عصر به خانه برمی‌گشت، تردید داشت: «شاید بهتر باشد فردا برویم؟» همسرش با عصبانیت اعتراض می‌کرد: «من تمام روز منتظر این [لحظه] بوده‌ام!» «بسیار خوب، امروز خواهیم رفت!» دو دقیقه بعد: «نه، بیا فردا برویم…» این بلاتکلیفی ظاهری واقعاً یک پرخاشگری ناهوشیار علیه همسرش بود. [17]

باید توجه داشت که این روانرنجورهای دهانی معمولاً یک زن را علیه زنان دیگری، به‌خاطر انگیزه‌های پرخاشگری بازی می‌دهند. برای کسانی که آشنا نیستند، عدم توانایی آنها در تصمیم‌گیری میان دو نفر غالباً تصور واقعی بلاتکلیفی را ایجاد می‌کند. [18]

تجربه قدیمی روانکاوی این است که شباهت‌های ظاهری در پدیده‌های روانی هیچ اطلاعاتی درباره منشأ آنها نمی‌دهد. حقیقت این ادعا توسط موضوع موردبحث ما اثبات شده است. اشکال مختلف بلاتکلیفی توصیف شده در اینجا علل کاملاً متفاوتی دارند باوجود شباهت پدیداری و شرح و بسط آنها در ایگوی ناهوشیار نیز بسیار متفاوت است.

من مطمئن هستم که اشکال دیگری از بلاتکلیفی روان‎رنجور علاوه بر آنچه توصیف کرده‌ام وجود دارد. تنوع عظیم پدیده‌های روانی متریال نامحدودی برای مشاهده‌کننده فراهم می‌آورد. برای چنین مشاهداتی تنها دو چیز ضروری است: دقیق‌ترین مشاهده بالینی فرد و صبر بی‌پایان.

 

منبع

Bergler, E. (1940). Four types of neurotic indecisiveness. The Psychoanalytic Quarterly9(4), 481-492.

Photo: Carl Sohn

ویراستاری علمی: محسن سلامت

 

[1] گره گوردی، افسانه‌ای است که به اسکندر کبیر نسبت داده می‌شود. این اصطلاح به مشکلی اشاره دارد که ظاهراً حل‌ناپذیر است اما با یک راه‌حل زیرکانه یا تقلب قابل برطرف شدن است.

[2] Preneurotic

[3] Latent neurotic

[4] Working through

[5] Act out

[6] بیمار به‌طور نوروتیک با مادر فالیک، همه افرادی که در مقام قدرت بودند و قادر به اعطا یا رد کردن بودند، همانندسازی می‌کرد.

[7] Act out

[8] Latent neurosis on vacation

[9] Reconstruction

[10] این بیمار به وضوح ساختاری پیچیده‌تر داشت. بیمار یک مازوخیست بود و بنابراین دارای تثبیت مقعدی بود. استفاده او از آرزوهای فالیک مربوط به وضعیت ادیپ، بخشی از یک محافظت درونی و انکار وابستگی‌های مقعدی به پدرش بود.

[11] Retrospective Enthusiasm

[12] Anal passive seduction wishes

[13] The negative cedipus complex

[14] Eidelberg

[15] ادیلبرگ نخست به این نکته توجه کرد که ادغام متضاد غریزه‌ها به عنوان یک مکانیسم دفاعی مورد استفاده قرار می‌گیرد.

[16] منظور مولف این است در آن روان‌رنجورهایی که تعین دهانی دارند، رفتارهایی نشان می‌دهند که به طور ناخودآگاه، دیگران (در دنیای واقعی) را تحریک می‌کنند تا نوعی انکار (denial) نسبت به آنها انجام دهند. این افراد، دیگران را با «مادر فالیک» (phallic mother) همانندسازی می‌کنند (مترجم).

[17] هیچ محرک یا انگیزه هوشیارانه‌ای از هیچ نوع در اینجا دخیل نیست.

[18]  به بخش «اختلالات پتانسیل با مکانیسم‌های دهانی» در کتاب نویسنده با عنوان «ناتوانی روانی مرد» مراجعه کنید.