من از کشتزار دیگری می‌روید...

احساس گناه بی‌دلیل

احساس گناه، احساس خفه‌کننده‌ای که در آن انتظار و ترس با شرم و افسوس در هم می‌آمیزد، هرگز خوشایند نیست، اما (حداقل در بیشتر موارد) می‌توانیم، روی یک موهبت کوچک حساب کنیم، این که دست‌کم می‌دانیم در مورد چه چیزی احساس گناه می‌کنیم؛ به عنوان مثال احساس گناه درباره پیامی است که فرستادیم، یا بحثی که شروع کردیم، یا تماسی که پاسخ ندادیم، یا رفتار پرخاشگرانه‌ای که ابراز کردیم و غیره. اما موقعیت‌های دیگری نیز وجود دارد که ماهیت غیرمعمول‌تر و در عین حال بسیار ناخوشایندتری دارند؛ زمان‌هایی که احساس گناه به شدت به ما چسبیده اما نمی‌توانیم به موضوعی که باعث احساس گناه در ما شده فکر کنیم. ما همیشه این اقبال را نداریم که بدانیم در مورد چه موضوعی احساس گناه می‌کنیم. ما به خودی خود احساس گناه می‌کنیم: یک حس مبهم، غیرقابل جبران و در کل هولناک، که به ما امکان اعتراف کردن، یا حل و فصل کردن، فرصت نام بردن از گناهان و توبه کردن از آن‌ها را نمی‌دهد، چنان خوره‌ای که به جان‌مان افتاده و رهایمان نمی‌کند.

احساس گناه، احساس خفه‌کننده‌ای که در آن انتظار و ترس با شرم و افسوس در هم می‌آمیزد، هرگز خوشایند نیست، اما (حداقل در بیشتر موارد) می‌توانیم، روی یک موهبت کوچک حساب کنیم، این که دست‌کم میدانیم در مورد چه چیزی احساس گناه می‌کنیم؛ به عنوان مثال احساس گناه درباره پیامی است که فرستادیم، یا بحثی که شروع کردیم، یا تماسی که پاسخ ندادیم، یا رفتار پرخاشگرانه‌ای که ابراز کردیم و غیره.

اما موقعیت‌های دیگری نیز وجود دارد که ماهیت غیرمعمول‌تر و در عین حال بسیار ناخوشایندتری دارند؛ زمان‌هایی که احساس گناه به شدت به ما چسبیده اما نمی‌توانیم به موضوعی که باعث احساس گناه در ما شده فکر کنیم. ما همیشه این اقبال را نداریم که بدانیم در مورد چه موضوعی  احساس گناه می‌کنیم. ما به خودی خود احساس گناه می‌کنیم: یک حس مبهم، غیرقابل جبران و در کل هولناک، که به ما امکان اعتراف کردن، یا حل و فصل کردن، فرصت نام بردن از گناهان و توبه کردن از آن‌ها را نمی‌دهد، چنان خوره‌ای که به جان‌مان افتاده و رهایمان نمی‌کند.

تصویر برجسته این احساس گناهِ بی‌دلیل در یکی از بزرگترین رمان‌های قرن بیستم نهفته است: محاکمه[1] فرانتس کافکا.  شخصیت اصلی ، جوزف، یک کارمند ناچیز بانکی که در کشوری نامشخص، زندگی محقری دارد. او در آغاز داستان متهم به جنایتی می‌شود که هرگز تعریف نشده است و هیچ خاطره‌ی مشخصی از انجام آن جنایت به یاد نمی‌آورد. او به پیگیری این جنایت توسط مراجع قانونی تهدید شده است. به نظر می‌رسد نوعی شکنجه و حکم زندان طولانی در انتظار او باشد. موقعیت به خودی خود به اندازه کافی وحشتناک است، اما او از چیز دیگری هم عذاب می‌کشد، که شرح این عذاب نبوغ خاصی به رمان می‌بخشد: این که جوزف جرم را به یاد نمی‌آورد و از آن بی‌اطلاع است، حتی اگر در ظاهر امر گرفتار شده باشد، به این معنی نیست که او می‌تواند باطناً (از ته دل) به موقعیت خود اطمینان داشته باشد. او فکر نمی‌کند که این یک تخلف ساده در عدالت باشد. او با پوست و استخوان خود احساس می‌کند که کارنامه پاک و بی‌عیب و نقصی ندارد، احساس می‌کند مرد خوبی نیست، و با این حال نمی‌تواند جرم خاصی را که ممکن است مسئول آن بوده به خاطر بیاورد. او به طرز ناراحت کننده‌ای بین جهل و تصور خطاکار بودن معلق است؛ هم مقصر است و هم مرجع احساس گناهش را نمی‌تواند پیدا کند. او آرزو می‌کند که ای کاش کار اشتباهی انجام داده باشد، تا حداقل بتواند عمل ناشایستی را پیدا کند تا با احساس جنایتکاری خود هماهنگ شود. در پایان رمان، زمانی که دو مرد از طرف دادگاه می‌آیند تا او را برای اعدام ببرند، احساس غالب جوزف تسکین یافتن است:در نهایت مجازاتی که همیشه احساس می‌کرد سزاوار آن است، به او داده می‌شود.

اگرچه باید در مورد ایجاد ارتباط مستقیم بین رمان‌ها و زندگیِ نویسندگان آنها احتیاط کرد، اما از قضا رمان محاکمه به دلیل همین ارتباط میان موضوع داستان با زندگی نویسنده و خوانندگانش نقل محافل شده است: کافکا احساسی را توصیف می‌کرد که در درون خود به خوبی آن را می‌شناخت، و به همان اندازه، خوانندگان نیز آن احساس  را در پیشینه‌ی خودشان تشخیص داده بودند.

کافکا، مردی ترسو و متفکر، در طول زندگی‌اش گرفتار حس «بد بودن» بود، خود را بابت این وجوه «بد» تحقیر می‌کرد. در موضوع تحقیر کردن خودش دنباله‌روی پدرش، هرمان، بود که  تاجری موفق، زورگو و مسلط بر خانواده بود. از شکواییه دردناکی (تلخی) که کافکا در بزرگسالی به هرمان نوشت، می‌دانیم که پدر مدام او را تحقیر می‌کرد: به نظر می‌رسید که از هر حرکت پسرش آزرده خاطر می‌شد، از هر آنچه پسرش می‌گفت و می‌کرد ایراد می‌گرفت. فرانتس جوان با انجام هیچ کاری نمی‌توانست پدرش را که مورد تحسین فرانتس بود، راضی کند.

ما با توجه به علم روان‌شناسی می‌دانیم که در چنین شرایطی، فرزندان هرگز والدین خود را سرزنش نمی‌کنند. آنها به سادگی تصور می‌کنند که در آن‌ها مشکلی وجود دارد و بجای ایجاد اعتماد به نفس برای شکایت از افرادی که با آنها بدرفتاری می‌کنند، از خود متنفرند.

ما همچنین می‌دانیم که این کودکانِ بداقبال ممکن است در معرضِ ویرانگریِ احساس گناه بی‌دلیل باشند. زندگی آنها با یک تصور مبهم دائمی مبنی بر این که برای زندگی مناسب نیستند، تباه خواهد شد. آن‌ها ممکن است ساعت‌ها به بررسی اعمال خود بپردازند، تلاش کنند تا دریابند چگونه ممکن است به کسی توهین کرده، قانون را زیر پا گذاشته یا خود را رسوا کرده‌ باشند؛ و سرانجام نمی‌توانند به چیز خاصی اشاره کنند که جستجوی اجباری آن‌ها را پایان دهد.

در نهایت، در تلاشی ناامیدانه برای پایان دادن به عذاب خود، برخی از مبتلایان ممکن است تصمیم بگیرند که واقعاً کار اشتباهی انجام دهند، و ترجیح دهند که برای یک جنایت خاص مجازات شوند تا این که مجبور باشند با احساسی وهم آلود و نامطلوب از «بد بودن» و در معرضِ «خطرِ قریب الوقوع محاکمه بودن» سرگردان باشند. ممکن است چیزی را بدزدند، با یک کارگر جنسی ملاقات کنند یا چیزی را به طور نامناسب در ملاء عام بیان کنند؛ حتی اگر در ازای انجام این کارها چیز زیادی از دست بدهند. آنها خود را تباه می‌کنند تا موقعیت خود را در نظر دیگران با مجازاتی که از همان ابتدا خود را شایسته آن می‌دانند هماهنگ کنند. از طرف دیگر، در موارد خاصی که ممکن است بغرنج‌تر شود، آنها در یک ایستگاه پلیس ظاهر می‌شوند و اصرار می‌ورزند که مرتکب جرمی شده‌اند و باید برای جرمی که ظاهراً هیچ ارتباطی با آن ندارند مجازات شوند.

ما یک مزیت به نسبت جوزف بداقبال داریم: ابزارهای روان‌شناسی را در اختیار داریم. اینها به ما این امکان را می‌دهند، که در زمان هجمه‌ی احساس گناه بی‌دلیل، بررسی‌های دقیق‌تری انجام دهیم. تقریباً می‌توانیم مطمئن باشیم که در دوران کودکیِ خود احساس می‌کردیم از همان ابتدا باعث آزار و اذیت والدین‌مان شده‌ایم. هیچ‌کدام از کارهایی که ما انجام دادیم به اندازه کافی خوب نبود، هیچ لبخند یا دستاوردی نمی‌توانست یخ والدین‌مان را آب کند یا خشم آن‌ها را از بین ببرد. شاید پدر و مادر ما هنوز در سوگ فرزندی بودند که قبل از ما مرده بوده است. شاید جنسیت ما آسیب‌پذیری والدین را به یادشان می‌آورده که از آن اجتناب می‌کردند. شاید آنها با تکانه‌های جنسی سرکوب شده‌ای نسبت به ما دست و پنجه نرم می‌کردند و همین مبارزه باعث می‌شد که آنها عبوس و سرد باشند. نکته کلیدی این است که مشکل کاری نبود که ما انجام دادیم، مشکل این بود که ما چه کسی بودیم.

از آنجایی که این وضعیت غم‌انگیز برای تعداد زیادی از کودکانی که هر سال به دنیا می‌آیند صدق می‌کند، دنیا مملو از افرادی است که «محاکمه» کافکا را نه به‌عنوان اثری جالب از ادبیات اگزیستانسیال اروپای مرکزی، بلکه به‌عنوان توصیفی پنهان از زندگی‌شان می‌خوانند.
اگر این ما هستیم، پس می‌توانیم مطمئن باشیم در صورتی که امروز  هم مثل هر روز دیگری احساس بدی داریم، به این دلیل نیست که ذاتاً گناهکاریم، بلکه به این دلیل که محبتی که سهم  هر کودکی است (محبتی که برای هر کودکی ضروری است) به ما داده نشده است. احساس گناه ما بی‌دلیل و شناور  است زیرا واقعاً به هیچ عملی از جانب ما مرتبط نیست. ما مجبور نیستیم در یک ایستگاه پلیس حاضر شویم و التماس کنیم که دستگیر شویم، یا مرتکب جرمی برای تسکین تصور خود از جنایتکاری باشیم. ما فقط می‌توانیم تاریخچه خودمان را بررسی کنیم، و ناراحتی بی‌امان را به چیزی تبدیل کنیم که می‌توانیم نام ببریم و سعی کنیم روی آن تأمل کنیم. فقط یک جنایت وجود داشت؛ جنایتی کاملاً پنهان علیه احکام عشق خانوادگی، اما همان‌طور که کم کم می‌توانیم متوجه شویم، ما هرگز عامل آن نبودیم.

 

پیشنهاد می‌کنیم برای آشنایی بیشتر با این موضوع مقاله‌ی «رنج دوست داشته شدن» را هم مطالعه کنید.

منبع

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ی زیر است:

The school of  life. (n.d). ON feeling guilty for no reason.  https://www.theschooloflife.com/article/on-feeling-guilty-for-no-reason/

Photo: Victor Binet

ویراستاری علمی: بهار آیت‌مهر


[1] The Trial 

این کتاب در نشر ماهی به نام «محاکمه» ترجمه شده است.