بدن درمانگر

از بدن درمانگر چه می‌توانیم بیاموزیم؟

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان «What can we learn from the therapist’s body» تالیف Susie Orbach  در سال ۲۰۰۴ است.


مقدمه

 درِ بیرونی اتاق مشاوره‌ام را پس از ورود یکی از بیماران می‌بندم. پیش از بستن درِ داخلی، بین دو در، زبانم را بیرون می‌آورم. به سمت بیمار می‌روم و می‌نشینم، درحالی‌که به این عمل غیرارادی فکر می‌کنم.

 یکی از کارآموزانم می‌گوید که مجبور شده است جلسه‌ای را قطع کند، زیرا بوی آتش را بیرون از اتاق مشاوره‌اش حس کرده است. بیمار او در همان لحظه درباره چیزی نامناسب صحبت می‌کرد که در کودکی‌اش بین یک سرباز آمریکایی و عمویش رخ‌داده بود. جزئیات مربوط به آتش که بعدها مشخص شد جنبه‌های مهمی از داستان بیمار را روشن می‌کند، چیزی نبود که بیمار تا آن زمان به درمانگر گفته باشد، تا اینکه حس بویایی درمانگر او را مجبور کرد اتاق را ترک کند.

 در طول یک جلسه احساس می‌کنم بدنم در حال خُرخُر کردن[۱] است. این احساس، غیرمنتظره، یک نوع رضایت خاطر عمیق است. بیمار من تجربه‌های بسیار دشواری با بدنش دارد. بدن او برایش دردسرساز است و همیشه چنین بوده است. بدنش همیشه بیمار است، درد می‌کند، زخم می‌شود. از خودم می‌پرسم این بدن کاملاً راضی و خرخر کننده از کجا آمده است.

 یک زن ۵۰ساله با مشکل واژینیسموس را به یکی از همکارانم ارجاع دادم. ماه‌ها پس از شروع درمان، زمانی که او تمایل داشت از نظر جسمانی از بیمار فاصله بگیرد، متوجه شد که دقیقاً نباید چنین کاری کند، متوجه بوی گندی در اتاق شد، گویی با یک انبه بیش از حد رسیده روبه‌رو است.

پروفسور ماویس گلنت، استاد مامایی در دانشگاه شفیلد گزارش داده است که توانسته میزان ‌باز شدن دهانه رحم زنان در حال زایمان را از طریق تغییرات احساسات بدنی در ناحیه تناسلی خودش محاسبه کند. این محاسبات سپس از طریق معاینه جسمانی تأیید شده‌اند.

چگونه باید این پدیده‌های حرکتی، حسی[۲] را درک کنیم؟ چه معنایی می‌توانیم برای آنها قائل شویم؟ کاربرد، کارکرد و معنای احساسات بدنی که در طول جلسه روان‌درمانی در درمانگر برانگیخته می‌شوند چیست؟

 

تاریخچه

با کارهای اولیه فروید و بروئر در مطالعات هیستری که به بررسی پدیده سیمپتوم جسمانی بدون علت عضوی می‌پرداخت، ریشه‌های روانکاوی به طور محکمی در رابطه بین ذهن و بدن قرار گرفت. بااین‌حال پس از جنگ جهانی دوم، روانکاوی تقریباً به طور انحصاری بر ذهن متمرکز شده است، هرگونه پاسخ بدنی بیمار را به‌عنوان بروز فرایندهای ذهنی تفسیر می‌کند. بدن در این دیدگاه گاهی به‌عنوان ظرف و گاه زباله‎دانی برای آنچه روان قادر به مدیریت آن نیست تصور می‌شود (مک دوگال، ۱۹۸۹). شکایت جسمانی مانند کولیت اغلب نشانه‌ای از مشکلات بیمار در جذب و هضم تلقی می‌شود: درد و گاز معده، زخم‌های روده بزرگ بازنمایی تحریکات ناشی از دشواری در دریافت و استفاده از آنچه محیط عاطفی (مادر، ابژه) ارائه می‌دهد هستند. زخم‌های روده، درد شکمی، اسهال خونی و خستگی به‌عنوان ابزارهایی تفسیر می‌شوند که بیمار از طریق آنها سعی در دفع آنچه قادر به استفاده از آن نیست دارد. در این چارچوب، تغذیه به سلاحی دردناک تبدیل شده یا با صفرا دفع می‌شود. سیمپتوم جسمانی به نشانه روان‎تنی (سوماتیک) ارزشمندی تبدیل می‌شود که می‌تواند اطلاعاتی را درباره وضعیت ذهنی بیمار آشکار کند. به‌ندرت به این مسئله توجه می‌شود که کولیت و نشانه‎های آن می‌تواند چه چیزی درباره مشکلات بیمار با بدن به‌مثابه بدن جسمانی آشکار کند.

 
بدن درمانگر

چنین پرسش یا توجهی در این دوره افراطی ذهن‌گرایانه روانکاوی مجال ظهور نمی‌یابد. اگر چنین توجهی وجود داشت، شاید کشف می‌کردیم که کولیت همچنین درباره یک مجرای گوارشی ضعیف و حساسی به ما می‌گوید که در آن تغذیه واقعی و احساس حرکت جسمانی مسدود شده است. بدن به‌مثابه یک بدن، خود را آسیب‌پذیر و منقبض، عصبی و هراسان احساس می‌کند. بدن مبتلا به کولیت به‌عنوان موجودیتی غیرقابل‌اعتماد و غیرقابل‌پیش‌بینی آشکار می‌شود که به توجه ویژه و دقیقی نیاز دارد.

بدن برای خودش

طبق عادتِ غیرارادی‌مان به برتری بخشیدن به ذهن، بر توانایی‌های ذهن در تأثیرگذاری بر بدن متمرکز می‌شویم. ممکن است ناخواسته نادیده بگیریم که بدن چه تأثیری بر ذهن می‌گذارد یا چه چیزی دربارة خودِ بدن آشکار می‌کند. البته، بدن جنبه‌ای حیاتی از دلبستگی است، و پریشانی بدنی، خواه تخیلی (مانند دیسمورفیا[۳]) خواه مبتنی بر جسم (مانند کولیت، اگزما، آسم و غیره)، احتمال دارد نشانگر جنبه‌هایی از دلبستگیِ نابسامانِ بدنی[۴] باشد. اگرچه نظریه‎ی دلبستگی معمولاً به بدن در چارچوب دلبستگی نمی‌اندیشد یا نحوه‎ی کارکرد سیستم دلبستگی را در تحول بدن به شکل‌های خاص آن تشخیص نمی‌دهد، به‌راحتی می‌توان تصور کرد که بدنِ اجتنابی، دوسوگرا، ایمن و ناایمن نمونه‌هایی هستند از نحوه‎ی تجلی پویایی‌های دلبستگی در سطح جسمانی و اینکه دشواری‌ها در آن سطح چه معنایی در احساس ایمن، ناایمن یا نابسامانِ فرد از خودِ بدنی[۵] دارد. (در واقع، یک پروژه‎ی پژوهشی با استفاده از چارچوب اینزورث می‌تواند به‌راحتی طراحی شود که ماتریس‌های دلبستگی بیناذهنیتی بدن-به-بدن را ردیابی کند).

تنها روانکاوی و روش‌های گفتگو درمانی نیستند که نشانه‎های بدنی را فوراً به درام‌های ذهنی ترجمه می‌کنند. بسیاری از درمان‎های بدنی[۶] نیز چنین می‌کنند. اغلب می‌توان شنید که درمان‎های بدنی می‌گویند هر آنچه در ذهن می‌گذرد، در بدن ظاهر می‌شود؛ به بدن به‌عنوان وسیله‌ای برای بیان، نه موجودیتی با ذهنیت مستقل یا زندگی روانیِ خاص خود تأکید می‌شود.

می‌دانم امکان دارد ایده‌هایی که در اینجا مطرح می‌کنم عجیب به نظر برسند. منظورم از اینکه بدن ذهنیت[۷] خودش را دارد چیست؟ این تقسیم‎بندی نادرست بین بدن و ذهن چه معنایی دارد؟ اما می‌خواهم جهت جریان غالب گفتگوهایمان درباره رابطه حیات جسمانی[۸] و روان را که تاکنون یکسویه بوده، معکوس کنم و به‌جای آن، تأکید را بر اندیشیدن درباره بدن قرار دهم، هرچند دشوار باشد، تا غفلت از آن و تبدیل‌شدنش به زباله‎دان ذهن مورد توجه قرار گیرد.

انتقال متقابل بدنی

همان‌طور که بدنِ دارای نشانه‎های بالینی بیمار نادیده گرفته می‌شود یا به شکلی محدود تفسیر می‌گردد، احساسات جسمانی که درمانگر در طول کارش تجربه می‌کند، انتقالِ متقابلِ بدنی[۹]، نیز معمولاً بر اساس مفاهیم روانی تفسیر می‌شود و از نظر معنای جسمانی بالقوه‌شان بررسی نمی‌شوند. اگر درمانگر تمایل به چرت‌زدن پیدا کند (فیلد، ۱۹۸۹)، این رفتار اغلب به‌عنوان کسل‌کننده بودن بیمار یا اضطراب و ترس بیمار از درگیرشدن تفسیر می‌شود، عاملی که تا حدی درمان را خسته‌کننده و بی‌جان می‌کند که درمانگر به سمت بی‌علاقگی سوق داده می‌شود.

هرچند چنین تفسیرهایی گاهی می‌توانند دقیق باشند، اما تفسیرِ پدیده‌های جسمانی صرفاً بر اساس مفاهیم ذهنی، ممکن است ابعاد اساسی جسمانیت[۱۰] بیمار و تجربه‌اش از بدن خود را نادیده بگیرد. در تجربه شخصی من به‌عنوان ناظر آموزشی، مشاهده کرده‌ام که وقتی یک کارآموز بالینی تمایل به چرت‌زدن دارد، این را می‌توان، آن‌گونه که راکر (۱۹۶۸) تعریف می‌کند، انتقالِ متقابلِ همساز[۱۱] نامید: بیمار در درمانگر یک احساس آرامش برمی‌انگیزد؛ یک نیاز به همراهیِ بیمار در سکوت و امنیتی که وینیکات (۱۹۵۸) در توصیف توانایی تحولی نوزاد برای تنها بودن در حضور مادرِ در دسترس بیان می‌کند.

اگر به نمونه‌هایی از احساسات جسمانی خودم و همکارانم که از نظر بدنی مطرح کردم فکر کنیم، می‌توانیم برخی از درک‌های خود را عمیق‌تر کنیم و به سطوحی در بیماران خود دست یابیم که اگر مورد توجه قرار نگیرند، همچنان آن‌ها را آزار خواهند داد. چه اتفاقی ممکن است رخ دهد وقتی بعد از ورود بیمارم، جین، به اتاق و پیش از بستن در دوم زبانم را بیرون می‌آورم؟ چنین تکانه‌ای از کجا ناشی می‌شود؟ جین فوبیای استفراغ داشت. برادرش به‌گونه‌ای دچار ناتوانی بود که از نظر جسمانی کنترل‌نشده بود و بدن و وجود جسمانی او برای جین منزجرکننده بود. اگر بخواهیم حرکت زبانم را صرفاً در قالب روانی تحلیل کنیم، احتمال دارد فکر کنیم که انتقال متقابل از به‌نوعی پویایی دوران کودکی، نوعی جملة «من از تو بهترم»، خبر می‏‌دهد، و بله فکر می‌کنم این موضوع بین ما بیان می‌شد. اما اگر علاوه بر این، به احساس جسمانی خود نیز فکر کنم، اگر واقعاً بعد از ترک جلسه توسط جین، این حرکت را تکرار کنم و زبانم را بین دو در بیرون بیاورم، متوجه می‌شوم که چندان در قلمرو زمین‌بازی یا رقابت خواهر و برادری نیستم، بلکه نوعی انزجار جسمانی نسبت به خودم احساس می‌کنم، یک نوع تنفر از بدنم و جسمانیتم که مرا شگفت‌زده می‌کند.

با پیوندزدن این موضوع به تجربه‎‌ی جین، درباره‎‌ی احساس او نسبت به جسمانیت خودش کنجکاو می‏‌شوم. ما بارها درباره‎‌ی فوبیاهایش و انزجار او از بدن برادرش صحبت کرده‌ایم، اما هرگز به این احتمال نزدیک نشده‌ایم که احتمال دارد او نسبت به بدن خودش نیز احساس انزجار جسمانی داشته باشد. من به تجربه‌‎ی خودم چنگ زدم، انتخاب چندانی نداشتم. این اجبار برای بیرون آوردن زبانم ماه‌ها ادامه داشت.

یک روز که درباره دشواری‌ که در برخورد با دختر سه‌ساله‌اش دارد، صحبت می‎‌کردیم، او می‌گوید که کم‎کم متوجه شده است که هرگز در حضور دخترش احساس راحتی نکرده است. هرگز از بدن دخترش خوشش نیامده است، با پسرش راحت بوده است؛ [پسرش] بدنی داشت که می‌توانست تحسینش کند و عاشقانه دوستش بدارد: دوست داشت پسرش را به هوا پرت کند، تشویقش کند توپ بگیرد، شیر بدهد، در آغوشش بگیرد، حمامش کند و کمکش کند از پله‌ها بالا برود. اما با دخترش محتاط، نامطمئن و بی‌ثبات بوده است. گاهی او را عروسک چینیِ شکننده‌ای می‌دید و گاهی با او کاملاً خشن برخورد می‌کرد.

بدن درمانگر

با هم به این موضوع فکر می‌کنیم. اگر دخترش فرزند اولش بود، چنین واکنشی کمتر عجیب می‌نمود: والدین اغلب در برخورد با نوزاد تردید دارند. دخترش فرزند دوم اوست. همین‌طور که گفتگو می‌کنیم، می‌بینیم که او احساس می‌کند به پسرش «بدنی» داده است؛ حسی از ریشه‌دواندن در کالبد خودش [پسرش]، این حس که بدنِ پسرش خانه‌اش است و محکم و گسترش‌پذیر است. اما در دخترش شکنندگی، نازکی و یک بدن «غیر دوست‌داشتنی» می‌بیند. در مقابل، پسرش برای او بدنی «تخیلی[۱۲]» داشت (ساموئلز، ۱۹۸۹)؛ بدنی که می‌توانست آن‌گونه که می‌خواست ببیند: باشکوه، خوش‌سیما و کاملاً مصون از آن بیزاری‌ای که نسبت به بدن برادرش احساس می‌کرد، بیزاری‌ای که به شکلی پیچیده، جذب نفرتِ جسمانی و ذهنی شخصی خودش شده بود؛ نفرتی که تا حدی از احساس گناه «بی‌نقص» بودنش سرچشمه می‌گرفت.

در گفت‌وگو بیشتر با جین مشخص شد که او همیشه از بدنش متنفر بوده است. باوجوداینکه مدل بود و در آن حرفه بازنمایی‌ای از زیبایی برای زنان دیگر محسوب می‌شد، در خلوت، بی‌ثباتی اساسی و انزجاری عمیق نسبت به بدن خود احساس می‌کرد. بدنش همواره چیزی بود که او آماده بود با استفاده از داروها و محرومیت‌های غذایی، تحت دست‌کاری‌های شدید قرار دهد. جسمانیتش همواره برایش مشکل‌ساز بود. با ایجاد شرایطی که در آن بیرون آمدن غیرارادی زبانم نسخه‎ی خفیفی از این انزجار بدنی را در او برمی‌انگیخت، در نهایت توانستیم روی بدن شکننده‎ی او کار کنیم و به‌مرورزمان فرایندهایی را ایجاد نماییم که از طریق آنها حس یکپارچگی بیشتری نسبت به بدن خود پیدا کند.

بیمار دیگر، هِرتا، که در حضور او این احساس کاملاً راضی و خرخر کننده[۱۳] را تجربه می‌کردم، زنی بود با مشکلات مشابه نسبت به بدن خود، اگرچه او این مسئله را از ابتدا در درمان مطرح می‎کرد. او در آلمانِ پس از جنگ و در میان فقر بزرگ شده بود. در دوران نوزادی، بخشی از غذایش را بالا می‌آورد. زمانی که هرتا بعدها نشانه‎های استفراغ را نشان داد، به یک روان‌شناس رفتاری ارجاع داده شد و مجبور به بلع دوباره استفراغ خود گردید. این درمان بی‌رحمانه باعث توقف استفراغ او شد، اما مدت کوتاهی پس از آن، به شب‌ادراری مبتلا گردید و هنگام ملاقات من، سال‌ها بود که از کولیت زخمی رنج می‌برد.

رابطه عمده‎ی هرتا با بدنش این بود که بدنش برایش یک ابژه بود. [بدنش] برایش دردسر بود. او هیچ تجربه‌‎ای از زندگی‌کردن در آن نداشت، مگر اینکه بار آن را تحمل می‎کرد. همیشه مجبور بود به آن رسیدگی کند. با تمرکز بر انتقال متقابل بدنی، حسی که معتقدم او در جریان درمان در من برانگیخت، یعنی این احساس که بدنی راضی و خرخر کننده دارم، توانستیم خود بدن را مورد بررسی قرار دهیم. او نیاز داشت بتواند به طور مستقیم به نفرتی که نسبت به بدنش داشت وارد شود تا بتواند مستقیماً درون آن احساس قرار گیرد. بدون مواجهه با این واقعیت که بدنش تنها به‌عنوان چیزی منفور برایش وجود داشت، نمی‌توانست از این حس ذهنی[۱۴] نسبت به بدنش دست بکشد یا آن را دگرگون کند. اما مشکل البته این بود که برای پذیرش نفرت و ترس پس از آن که یا بدنی منفور دارد یا اصلاً بدنی ندارد، او در طول این فرایند نیازمند اتکا به بدنی پایدار و به‌اندازه کافی خوب در اتاق بود.

با آگاه‌کردن من از نیاز به این تمهیدات[۱۵]، هرتا این امکان را برایم فراهم کرد که بدنم را به او ارائه دهم، همان‌طور که تاکنون توانسته‌ام نسخه درمانی[۱۶] روان خود را که تحت‌تأثیر رابطه‎ی درمانی برانگیخته می‌شود، به‌عنوان عاملی کمکی به شکلی واقع‌گرایانه در طول سال‌های کارم به بیمارانم ارائه دهم. حالا نوبت بدنم بود که به یک عامل کمکی تبدیل شود و در فضای درمانی متوجه شدم که هرتا واقعاً بدنی را در من برانگیخته است که محکم و به‌اندازه کافی قابل‌اعتماد بود. این تلاش درمانیِ به شکل مشترک ساخته شده به من اجازه داد تا هم فرافکنی‌ها و هم فانتزی‌های او درباره رابطه من با بدنم را بپذیرم، بدون آنکه توسط احساسات سمی و بیان‌های آزاردهنده‌اش آسیب ببینم یا با ترس‌هایش از بدنی در حال فروپاشی، از پا درآیم.

در مثالی که بوی آتش در بینی درمانگر می‌پیچید، می‌توانیم ببینیم که یک حس جسمانی برانگیخته شده در درمانگر، راهی بود که بیمار از طریق آن توانست دوره‎ی عمیقاً پریشان‌کننده مربوط به تعدی[۱۷] به بدنش را مطرح کند. بیمار چیزی را به درمانگر منتقل کرد، و ما دقیقاً نمی‌دانیم این کار چگونه انجام شد. این امر سپس به بیمار امکان داد تا به‌صورت آزادانه در مورد بوی آتش تداعی کند، بویی که درمانگر معتقد است در این قالب غیرعادی منتقل شده بود.

بدن درمانگر

در طول حدود ۲۰ سال گذشته به این موضوع انتقال متقابل بدنی علاقه‌مند بوده‌ام و همان‌طور که درباره مسائلی که نسبت به آنها کنجکاوم صحبت می‌کردم، از همکارانی که خودشان از این احساسات سرکش در بدنمان شگفت‌زده بودند و علاقه‌مند بوده‌اند که چه می‌توانیم در مورد آنها انجام دهیم، نمونه‌های مختلفی جمع‌آوری کرده‌ام؛ اینکه استفاده از این احساسات چه چیزی می‌تواند هم در سطح تکنیکی و هم از نظر تئوری به کار ما بیفزاید. چگونه می‌توانیم از یک سو برتری بدیهی‌پنداشته‌شده‌ی ذهن را گسترش دهیم و از سوی دیگر به برخی از فرضیاتمان درباره رابطه روان – تن معنا و ماهیت ببخشیم و به‌خصوص، البته این امر که چگونه می‌توانیم روش‌های جدیدی برای کار با افرادی که بدن‌های آشفته دارند بگشاییم.

در رابطه‌ با انتقال متقابل‌ها، به این نتیجه رسیده‌ام که آنها را می‌توان در سه دسته متمایز طبقه‌بندی کرد. مورد اولی که اشاره کردم، بیرون‌زدن زبان، به نظرم نمونه‌ای از چیزی است که در چارچوب انتقال متقابل بسیار با آن آشنا هستیم. این روشی است که طی آن تجربه رنجی که فرد متحمل می‌شود به تحلیلگر منتقل می‌گردد. باتجربه حسی شدید انزجار، به تفکر درباره ناخوشی جسمانی بیمارم در بدنش ترغیب می‌شوم. این امکان برایم فراهم می‌شود تا با او درباره ریشه‌های تنفرش از بدنش بیندیشم، نه صرفاً ریشه‌های روان‌شناختی تنفر از خود، بلکه شیوه‌هایی که بدنش نقش‌محوری در تجربه او ایفا می‌کند. به طرز شگفت‌آوری، کشف می‌کنیم که این بدن او که از آن برای امرارمعاش استفاده کرده، هرگز به‌عنوان خانه‌ای قابل‌اعتماد و زنده برایش وجود نداشته است. این نه یک بدن چندان منفور، بلکه بدنی است که وانمود می‌کند بدن است. جین هرگز احساس نکرد بدنش آغاز یا پایانی، درون یا بیرونی دارد. گویی او از نظر جسمانی در پوسته‌ای محصور نبوده، و وقتی نوبت به بازتولید بدنش در بدن دخترش رسید، خود را در حال باز اجرای[۱۸] رنجی یافت که از نداشتن بدنی واقعی سرچشمه می‌گرفت.

در مورد هرتا، انتقال متقابل را به‌عنوان درخواستی برای نوعی تمهیدات می‌بینم. بیمار که به‌شدت به یک بدن جدید نیاز دارد، در طول درمان بدنی را خلق می‌کند که عمیقاً آرام و خرسند است. اگرچه او نمی‌تواند این بدن را به خودش اعطا کند؛ زیرا این کار را غیراصیل می‌پندارد، «نمی‌توانی بدنی سالم روی پایه‌های پوسیده بسازی»، اما می‌تواند در من و در رابطه ما، بدنی را برانگیزد که با آن همانندسازی کند. این بدن، با آگاه‌کردن من از ظهورش، به هر دو ما ضرورت پذیرش بدن آشفته و رنج‌دیده‌ای را که دارد نشان می‌دهد.

مثال دیگری از این نوع حمایت که به من گزارش شده، مربوط به یک همکار [زن] نیوزیلندی است که هنگام کار با بیمارِ دچار واپس‌روی، «رفلکس تخلیه شیر» در پستان‌هایش را احساس کرده است، واکنشی که به مادر شیرده اعلام می‌کند نوزادش آماده تغذیه است. چیزی کاملاً عینی[۱۹] درباره نیاز بیمار به تغذیه جسمانی وجود داشت که تحریک این رفلکس، آن را به فضای درمان آورد.

مثال آتش را می‌توان نمونه‌ای از ارتباطی صریح و مستقیم دانست. این بیمار نمی‌گوید که خود بدنش به‌عنوان یک مشکل برای او مطرح است، بلکه اشاره دارد به اینکه اتفاقی بر سر بدنش آمده یا بدنش درگیر تجربه‌های آسیب‌زا بوده که تا آن زمان از آگاهی او جدا نگه داشته شده بود[۲۰]. کار من با زنانی که خوردن آشفته‌ای داشتند (اوربک، ۱۹۸۶، ۱۹۹۳، ۱۹۹۸) مرا به این اندیشه سوق داده که ذهنیت[۲۱] بدن و تحول آن چگونه شکل می‌گیرد. شواهد فراوانی در اطراف ما وجود دارد که نشان می‌دهد دختران، حتی از شش‌سالگی، و زنان در سرای سالمندان، اشتغال ذهنی وسواس‌گونه‌ای نسبت به تغییر بدن خود دارند. این تمایل به تغییر بدن شامل اندازه واقعی بدن، معمولاً کوچک‌تر یا لاغرتر شدن، و نیز تغییر بخش‌هایی از بدن، چه از طریق ورزش و رژیم غذایی و چه از راه‌های شدیدتر و روزبه‌روز دردسترس‌تر، مانند جراحی پلاستیک، می‌شود.

بدن درمانگر

ناامنی عمیقی در دختران نسبت به بدنشان پرورش داده‌ایم. این ناامنی آن‌قدر شدید است که آن‌ها در برابر ترغیب‌های صنایع مد که تشویقشان می‌کند بدن خود را تحقیر کرده و بخواهند آن را تغییر دهند، کاملاً پذیرا هستند. چگونه می‌توانیم در سطح روان‌شناختی درک کنیم که چه اتفاقی در حال رخ‌دادن است، وقتی تعداد زیادی از افراد می‌توانند بر اشتهای جسمانی خود غلبه کنند؟ اینکه تقریباً به‌صورت مداوم زمانی که گرسنه نیستند غذا بخورند، یا حتی ندانند گرسنگی فیزیولوژیک چه حسی دارد؛ چون آن‌قدر عادت کرده‌اند بدون توجه به نشانه‌های جسمانی گرسنگی غذا بخورند؟ یا از طرف دیگر، در مواردی مثل بی‌اشتهایی عصبی، احساس گرسنگی را تشخیص دهند؛ اما به‌صورت مداوم و عمدی با غذا به آن پاسخ ندهند؟

بسیاری از دلایل اجتماعی این اپیدمی را درک کرده‌ایم. می‌دانیم که قدرت تصاویر بصری چگونه می‌تواند تمایلات ما را به شیوه‌ای خاص شکل دهد و بسازد. ما درمی‌یابیم که دختران و زنان در غرب و نیز در جوامعی که از رهگذر جهانی‌سازی به مدرنیته می‌پیوندند، در واقع بدن‌های خود را دگرگون می‌سازند تا با ایدئال‌های زیبایی‌شناختی روز همخوان شوند (بکر، ۱۹۹۵). در اواخر قرن بیستم، زیبایی همگانی یکسان‌سازی شده است و به گذرنامه‌ای برای پذیرش اجتماعی تبدیل شده است (اوربک، ۱۹۷۸). نشانه‌گذاری، حکاکی و دگرگون‌سازی بدن، روش‌هایی هستند که قواعد یک فرهنگ خاص از طریق آن‌ها بیان و به نمایش گذاشته می‌شوند (فوکو، ۱۹۷۸؛ گروس، ۱۹۹۴؛ باتلر، ۱۹۹۰).

 توضیحات بسیار عالی و متنوعی وجود دارد که پدیده‌های اجتماعی را تحلیل می‌کنند، پدیده‌هایی که به‌صورت عادتی از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شوند یا در واقع به‌عنوان نشانگرهای تفاوت نسلی عمل می‌کنند. اما پرسشی که برای من جذاب است این است که بی‌ثبات‌سازی[۲۲] بدن در سطح روان‌شناختی چگونه حاصل می‌شود؟ یا به‌عبارت‌دیگر، ماهیت رابطه معاصر ما با بدن چیست که به نظر می‌رسد دائماً نیاز به بازتعریف دارد؟ آیا در نظریه دلبستگی و روانکاوی ابزارهایی وجود دارد که بتواند عمق بی‌ثباتی[۲۳] بدن‌ها در عصر ما را بررسی کند؟ آیا نظریه‌پردازی کافی وجود دارد که به ما کمک کند بفهمیم چه چیزی این امکان را برای بسیاری از افراد فراهم می‌کند که بدن‌های خود را این‌چنین آماده دگرگونی کنند؟

کار بالبی و نظریه دلبستگی به مسئله امنیت می‌پردازد. در شرایط مطلوب، نوزاد به سمت مادرش می‌رود و او را به شکلی اطمینان‌بخش و آرام می‌یابد که نیازهای رشد و تحولش را تأمین می‌کند. ظرفیت مادر در درک و احساس‌کردن نیازهای نوزاد و همچنین در برآورده‌کردن این نیازها یا یافتن راه‌هایی برای آرام‌کردن نوزاد وقتی نیازها بلافاصله قابل برآورده‌شدن نیستند، الگویی از تجربه می‌سازد که پایه‌های امنیت نوزاد را تشکیل می‌دهد. مادر این کار را از طریق هماهنگی عاطفی[۲۴]، رسیدگی‌کردن دغدغه‌مندانه، در آغوش گرفتن و تغذیه کودک انجام می‌دهد.

نوزادان و مادرانی که به‌درستی هماهنگی عاطفی ندارند، در چارچوب جان بالبی و همکارش مری اینزورث، مجموعه‌ای از رفتارها را پرورش می‌دهند؛ مانند چسبندگی، اجتناب، اضطراب و آشفتگی که نشان‌دهنده دلبستگی ناایمن است. تصور می‌شود این رفتارها به شکلی بازتاب‌دهنده‎ی رفتارهای دلبستگی خود مادر هستند: نوزادان سبک‌های دلبستگی ایمن یا ناایمن را به‌عنوان پاسخی به آنچه دریافت می‌کنند، توسعه می‌دهند. هنگامی که دلبستگی ایمن در دسترس نباشد، کودک دفاع‌های مراقب را درونی می‌کند (آیخنبام و اوربک، ۱۹۸۲؛ فوناگی، ۱۹۹۹). برای ارتباط این مفهوم با ایده «خود کاذب» [۲۵] وینیکات، نوزاد ژست‌ها و رفتارهای مادر را می‌گیرد و آنها را به خود نسبت می‌دهد، و این فرایند مبنایی برای شکل‌گیری «خود» می‌شود. به‌این‌ترتیب، نوزاد نه‌تنها جنبه‌هایی از مادر را درونی می‌کند، بلکه شیوه‌های ارتباطی او را نیز تأیید و مشروعیت می‌بخشد.

اگر به پرسش چگونگی بی‌ثبات شدن بدن‌ها بازگردیم (پدیده‌ای که در کار بالینی از طریق انتقال متقابل بدنی به‌وضوح مشاهده می‎شود)، شاید بتوانیم به این ایده ناخوشایند پی ببریم که بدن‌هایی که در فرایند درمان با آنها مواجه می‌شویم، اساساً بدن‌هایی هستند که از ابتدا به شکلی ایمن پذیرفته نشده‌اند. مسئله صرفاً این نیست که این بدن‌ها اکنون تحت‌فشارهای فرهنگی بی‌ثبات شده‌اند (هرچند این امر نیز بی‌تردید درست است)، بلکه این فشارهای فرهنگی پیش‌تر بدن مادرانه[۲۶] را بی‌ثبات کرده‌اند؛ بدن اصلی که نوزاد از طریق آن و به‌سوی آن دلبستگی ایمن یا ناایمن را شکل می‌دهد؛ بنابراین، بی‌ثبات‌سازی‌های فرهنگی بر بدن‌هایی اثر می‌گذارند که از پیش با دلبستگی ناایمن شکل‌گرفته‌اند: بدن‌هایی که اضطراب و آشفتگی را در سرآغاز خود درونی کرده‌اند.

می‌توانیم این پدیده را ناهماهنگی عاطفی[۲۷] بنامیم یا آن را الگوبرداری فرهنگی[۲۸] بدانیم. اینها دو روش متفاوت برای تحلیل پدیده کنونی هستند. اما فارغ از نحوه توصیف آن، باید در روایت تحولی فرد، شیوه‌ای که فرد به واسطه آن، سوژگی[۲۹] بدن خود را درک کند و بدنش را یا به‌مثابه یک حریم مصون[۳۰] تجربه کند، یا به‌عنوان چیزی که بالقوه آماده‎ی دگرگونی است را مدنظر قرار دهیم. به زبان ساده، گمان می‌کنم یک پژوهش مبتنی بر مصاحبه دلبستگی که به طور ویژه بر بدن متمرکز باشد، ابعاد زیادی از انتقال بین‌نسلی بدن‌های ناایمن را، به‌ویژه انتقال از مادران به دختران (و البته از مادران به پسران) آشکار کند. اگر مادری، با اصطلاحات نظریه دلبستگی، در بدن خود احساس ناامنی، آشفتگی یا اضطراب داشته باشد، این همان بدنی است که به نوزاد خود ارائه می‌دهد و این ماده خامی است که نوزاد از آن برای ساختن بدن خود استفاده خواهد کرد. حتی اگر مادر در بدن خود احساس ناامنی نداشته باشد، الزامات فرهنگی فراگیری وجود دارند که آگاهانه بر رابطه او با بدن فرزندش تأثیر می‌گذارند. برای مثال، مادر ناگزیر دخترش را برای انعطاف‌پذیری تغییرات زیستی آماده می‌کند و ممنوعیت‌ها و ترس‌های فرهنگی‌ای را منتقل می‌نماید که هنوز حول محور زنانگی و سکسوالیته زنانه گرد هم می‌آیند. این الزامات آشکار در بازتولید زنانگی، بدن دختر و درک او از آن را به‌گونه‌ای نشانه‌گذاری می‌کند که او را در طول تحولش مستعد دست‌کاری در بدن خود می‌سازد.

بدن درمانگر

اساسی‌ترین مسائل را در نظر بگیرید: تغذیه و در آغوش گرفتن نوزادان و پاسخگویی به نیازهای جسمانی آنها. تحقیقات بین فرهنگی نشان‌دهنده اثرات شگفت‌انگیز تفاوت‌های جنسیتی در نحوه رفتار با نوزادان در همان ماه‌های اولیه است (برونت و لزین، ۱۹۶۶). پسران مدت طولانی‌تری نسبت به دختران با شیر مادر تغذیه می‌شوند، هر وعده‌غذایی‌شان طولانی‌تر است، از شیر گرفتن آنها تدریجی‌تر صورت می‌گیرد، آموزش توالت رفتن‌شان دیرتر آغاز می‌شود و بیشتر در آغوش گرفته می‌شوند. در پژوهش‌هایی که به طور خاص بر رابطه مادران با جنسیت و اشتهای فرزندان متمرکز شده‌اند، می‌دانیم که درحالی‌که مادران از اشتهای پسران خود شادمان می‌شوند، نسبت به دخترانی که اشتهای زیادی دارند، محتاطانه برخورد می‌کنند.

اگر از حوزه اشتها به موضوع در آغوش گرفتن برویم، کافی است والدین یا مراقبان را مشاهده کنیم تا ببینیم که فعالیت‌های جسمانی پسران بیشتر پذیرا می‌شود؛ مثلاً به بالارفتن از نردبان یا پله‌ها برای گسترش توانایی‌های بدنی‌شان تشویق می‌شوند، درحالی‌که کنجکاوی‌های جسمانی دختران معمولاً با تردید و لحنی محتاطانه برخورد می‌شود.

زمانی که می‌خواهیم مسئله قابلیت شکل‌پذیری[۳۱] و بی‌ثباتی بدن زنان و دختران را درک کنیم، از همان ابتدا می‌توان دید که دختران در معرض تجربه‌های محدودشده از حیات جسمانی قرار می‌گیرند، این نگرش‌های متفاوت نسبت به تغذیه و تجربیات عاطفی کاملاً متمایز در برخورد جسمانی با دختران و پسران، شایان توجه است. مادران دختران را کمتر با شیر خود تغذیه می‌کنند و زودتر از شیر می‌گیرند، نه به این دلیل که دختران به غذای کمتری نیاز دارند، بلکه چون ناخودآگاه تصوراتی درباره مناسب‌بودن اشتها و امیال جسمانی را به نوزادان دختر فرافکنی می‌کنند. آنها با بدن دخترانشان همان‌گونه رفتار می‌کنند که با بدن خود رفتار می‌نمایند. شرایطی از محرومیت و انکار را در آنها ایجاد می‌کنند و در این مبادله ناخودآگاه، چارچوبی برای تجربه جسمانیت دختران ترسیم می‌نمایند که رابطه آینده او با بدنش را نشانه‌گذاری می‌کند.

بدن یک زن، هم به شکلی عینی و هم از نظر تاریخچه روانی، از بدن مادرش سرچشمه می‌گیرد؛ تاریخچه‌ای که رابطه او با این بدن را شکل می‌دهد[۳۲]. احساس مادر از بدن خودش، چه به‌عنوان بدنی ایمن و بنابراین نسبتاً پایدار، یا ناایمن و بنابراین مرتبط با اضطراب و به شیوه‌ای آشفته؛ به فرزندش منتقل می‌شود. این انتقال از دو طریق صورت می‌گیرد: نخست از طریق چیزی که مادر درباره بدن خودش برای فرزندش بازنمایی می‌کند، نحوه بودن خودش در این بدن، اعتمادبه‌نفس یا اشتغال ذهنی‌اش نسبت به آن. دوم این که از طریق تصوراتی که مادر از بدن فرزندش دارد: پتانسیل‌هایی که برای آن متصور است و کودک را با آنها آشنا می‌سازد.

مادرانی که امکان دارد در بدن خود احساس ناراحتی کنند، با بدن خود همچون وضعیتی اضطراری برخورد می‌کنند، این بدن ناآرام و بحران‌زده را به نوزادانشان منتقل می‌کنند؛ نوزادانی که طبق تجربه بالینی من، به زنانی با بی‌ثباتی عمیق در بدن خود تبدیل می‌شوند. برای برخی، این بی‌ثباتی به شکل نوعی حفره[۳۳] تجربه می‌شود، ناتوانی در درک مرزهای بدن خود، اینکه کجا آغاز می‌شود و کجا پایان می‌یابد. برای برخی دیگر، بدن به‌عنوان ویژگی‌ای منفور تلقی می‌شود، و برای عده‌ای دیگر، بدن چیزی خارج از کنترل است. برای گروهی نیز، بدن همواره تنها یک سایز دست‌نیافتنی است که با رضایت‎مندی فاصله زیادی دارد. مادرانِ دختران امروزی، در معرض شدیدترین تهاجم‌ها و حمله‌ها به بدن‌های خود بوده‌اند. این حمله از سوی صنایعی صورت‌گرفته که ناامنی بدنی را دامن می‌زنند و بر شدت آن احساس نگرانی همیشگی زنان نسبت به بدنشان افزوده‌اند؛ نگرانی‌ای که در آن زنانگی، به‌ویژه سکسوالیته زنانه، به‌عنوان چیزی به‌شدت خطرناک بازنمایی شده که نیاز به مهار و انکار دارد.

بسیاری از آنچه در اتاق درمان خود مشاهده می‌کنیم، بدن به‌عنوان ظرفی برای محتوای ذهنی غیرقابل‌کنترل یا دردآور نیست، بلکه بدنی است که به معنای واقعی کلمه درگیر مشکل است. بدنی بی‌ثبات، شکننده، بی‌حرکت و ناایمن. یک خودِ بدنی[۳۴] که نیازمند همان توجهی در درمان است که به خودِ روان‌شناختی اختصاص می‌دهیم. اگر بر تحول جسمانی بیماران از طریق انتقال متقابل بدنی متمرکز شویم، چیزهای جالب بسیاری می‌آموزیم که کار ما را بهبود می‌بخشد. می‌توانیم درک کنیم که چگونه برخی بیماران بدن خود را به‌عنوان ابژه‌ای برمی‌گزینند. آنها درگیر نوعی وسواس جسمانی نسبت به خود می‌شوند تا ابژه بدنی‌ای خلق کنند که از ابتدا وجود نداشته است. تلاش می‌کنند این حفره را با ساختن بدنی برای خود پر کنند. از طریق انجام‌دادن، لمس‌کردن، فرسودن، وررفتن، دست‌کاری‌کردن، آزاردادن، مراقبت‌کردن و وسواس پیداکردن به شیوه‌های مختلف نسبت به این بدن، به چیزی که زنده به نظر نمی‌رسد، عینیت می‌بخشند[۳۵] و تسکین و توجهی را به بدنی ارائه می‌دهند که همواره ناایمن حس شده است.

بدن درمانگر

وقتی بدن را وارد رابطه درمانی می‌کنیم، این فرصت را پیدا می‌کنیم تا ویرانی‌های ناشی از تنفر از بدن را شناسایی کرده و برطرف کنیم. با پذیرش ابتداییِ بدن منفور، بدن گسسته شده به بخش‌های جداگانه، بدنِ حفره‌گونه، یا بدنی که فقط می‌تواند بگرید، چنگ بیندازد یا فریاد بزند، می‌توانیم به بیمارانمان کمک کنیم تا تجربه خود را بر پایه آنچه هست و بوده است، نه بر اساس داستان‌پردازی از بدنه منفورشان، بسازند. با برقراری رابطه‌ای که قادر به پذیرش بدن‌های منفور، گسسته شده یا حفره‌گونه است، فرایندهایی را آغاز می‌کنیم که نه‌تنها درد آنها را مورد هدف قرار می‌دهد، بلکه دفاع‌های را که برای مدیریت بدن آشفته، بی‌نظم یا ناایمن که سوژگی بدن بیمار را تشکیل می‌دهد، نیز ساخت‌گشایی[۳۶] می‌کند. با ساخت‌گشایی این دفاع‌ها، بیمار را قادر می‌سازیم تا با درد و ترسی روبه‌رو شود که از احساس سردرگمی در بدن خویش سرچشمه می‌گیرد.

ساخت‌گشایی این دفاع‌ها اغلب مستلزم آن است که بدن‌هایمان را در رابطه‌ای درمانی، به شیوه‌ای مشابهِ در دسترس قراردادن روانمان، در اختیار بیماران قرار دهیم. اگرچه احتمال دارد هنگام کار در اتاق درمان، اغلب از بدن خود ناآگاه باشیم یا خود را بیشتر شبیه مغز، سر یا قلبی مجزا تجربه کنیم، اما انواع انتقال متقابل‌های بدنی که در بخش‌های ابتدایی این مقاله بحث کردم، مرا وادار کرده است تا به اهمیت بسیار زیاد بدنم برای برخی بیماران پی ببرم.

در ابتدا، چنین درکی می‌تواند باعث ناراحتی شود. این فکر که بدنمان زیر ذره‌بین قرار گرفته یا به‌نوعی مورد استفاده واقع می‌شود، آسان نیست، به‌ویژه اگر خودمان مسائل شخصی دررابطه‌با بدنمان داشته باشیم، ممکن است تصور کنیم بیماران بدن ما را با نگاهی انتقادی می‌بینند یا تغییرات ظریفی را رصد می‌کنند که برای همه ما رخ می‌دهد. البته برخی بیماران واقعاً چنین می‌کنند: آنها توانایی عجیبی در شناسایی تجربه‌های خصوصی فرد دارند، مثلاً بارداری‌ای که هنوز اعلام نشده است. در سطح کلی‌تری نیز، بیشتر بیماران متوجه نحوه آراستگی بدن روان‌درمانگر و تغییر سبک یا رنگ لباس‌هایش می‌شوند.

در ابتدا ممکن است تمایل داشته باشیم فراموش کنیم که بدن‌های ما نیز برای بیمارانمان به‌عنوان ابژه‌های انتقالی عمل می‌کنند و بنابراین درک کنیم که بدنی که بیماران می‌بینند، درواقع بدنی است که ذاتاً در رابطه درمانی خلق شده است. این بدنی است که نیازهای تخیلی و انتقالی میان بیمار و درمانگر را بازنمایی می‌کند. این یک بدن طبیعی یا خنثی نیست، بلکه پیچیدگی‌های رابطه‌ای بین دو فرد حاضر در اتاق را بیان می‌کند.

یادآوری جنبه بیناذهنیتی بدن درمانگر کمک می‌کند که فشار و دشواری که احتمال مواجهه با آن در ابتدا زمانی که بر لزوم به پذیرش استفاده بیماران از بدنمان در فرایند درمان تأمل می‌کنیم وجود دارد، کاهش یابد، و مهم‌تر از آن، این درک به ما امکان می‌دهد کار درمانی را پیش ببریم تا از طریق انتقال متقابل‌های بدنیِ قدرتمند، به دگرگونی آن بدن‌های رنج دیده‌ای که بیماران به‌عنوان تجربه حیات جسمانی خود حمل می‌کنند، کمک کنیم.

نتیجه‌گیری
نظریه دلبستگی با این مفهوم که انسان ذاتاً حیوانی اجتماعی است و یادگیری خود را در بستر روابط دلبستگی انجام می‌دهد، جایگاه ویژه‌ای برای تقویت درک ما از چگونگی تحول‌یابی ذهنیت و سوژگی بدن دارد. این نظریه همچنین می‌تواند چارچوبی سودمند برای درک انتقال متقال‌های بدنیِ غیرقابل‌پیش‌بینی ارائه دهد که احتمال دارد درمانگر را در عمل درمانی به چالش بکشد. آنچه تاکنون توانسته‌ام دریابم این است که بدن در رابطه ساخته می‌شود: به قول سیمون دوبووار، «بدن ساخته می‌شود، نه زاده». جزئیات چگونگی این ساخت‌وساز و شیوه‌هایی که احتمالاً نیاز به بازسازی و ساختِ مجدد آن در بستر رابطه درمانی وجود داشته باشد، مواد بالینی جذاب و چالش برانگیزی را آشکار می‌کند که به‌زودی، به باور من، تأکید افراطی روانکاوی بر مطالعه فرایندهای ذهنی را متعادل خواهد کرد.

  1. Purring
  2. Kinaesthetic
  3. Dysmorphia
  4. Disorganized Body Attachment
  5. Sense Of Bodily Self
  6. Body Therapies
  7. Mentality
  8. Corporeality
  9. Body Countertransferences
  10. Physicality
  11. Concordant Countertransference
  12. Imaginal
  13. Subjective
  14. Provision
  15. Therapeutic
  16. Transgression
  17. Enacting
  18. Concrete
  19. Dissociated
  20. Mentality
  21. Destabilising
  22. Instability
  23. Attunement
  24. False Self
  25. Maternal Body
  26. Mis-Attunement
  27. Cultural Patterning
  28. Subjectivity
  29. Inviolable
  30. Malleability
  31. Bequeath
  32. Void
  33. Body Self
  34. Concretise
  35. Deconstruct

[۱]  این متن، نسخه بسط‌یافته سخن‎رانی یادبود جان بالبی (۲۰۰۳) توسط نویسنده است.

[۲] برای بحث بیشتر درباره این مورد، رجوع کنید به: اوربک (۱۹۹۵)، «انتقال متقابل و بدن کاذب» در مطالعات وینیکات، شماره ۱۰، انتشارات کارناک.

[۳] البته زنان، بدن‌هایشان را به پسرانشان نیز منتقل می‌کنند که پرسش‌های جالب‌توجهی درباره ماهیت سکسوالیته زنانه و مردانه و نقش مادر در تحول، پذیرش و یکپارچگی آن سکسوالیته مطرح می‌سازد.

Susie Orbach (2004). What can we learn from the therapist’s body?, Attachment& Human Development, 6:2, 141،150, DOI: 10.1080/14616730410001695349