این مقاله ترجمهی مقالهای با عنوان «Addiction to near-death» به قلم «Joseph» است که توسط فاطمه شاهینفر به فارسی ترجمه و برای انتشار در مجله روانکاوی دیگری آماده شده است.
نوع بسیار بدخیمی از خودتخریبی[۱] را در گروه کوچکی از بیماران خود مشاهده میکنیم، که به نظر من ماهیتی شبیه به اعتیاد دارد: اعتیاد به تجربه نزدیک به مرگ[۲]. این گرایش بر زندگی این بیماران سیطره دارد؛ برای مدت طولانی بر سبک آوردن محتوا برای تحلیل و نوع رابطهای که با تحلیلگر برقرار میکنند غلبه مییابد و بر روابط درونیشان، بر نحوه تفکرشان و نوع ارتباطشان با خود چیره میشود. این رانه[۳]، کششی بهسوی آرامش یا رهایی نیروبخش نیروانایی نیست و باید بهروشنی از آن متمایز شود. به نظر من تصویری که این بیماران ارائه میدهند، تصویری آشناست؛ در زندگی بیرونی خود، بیشتر و بیشتر در ناامیدی غرق و درگیر فعالیتهایی میگردند که قرار است آنها را هم از نظر جسمی و هم روانی نابود سازد، برای مثال کار بیش از اندازه، تقریباً بیخوابی، پرهیز از تغذیه درست، یا پرخوری پنهانی در حالی که نیاز به کاهش وزن دارند، نوشیدن زیاد الکل، و احتمالا اجتناب از روابط. در بیماران دیگر ممکن است این نوع اعتیاد در سبک زندگیشان کمتر برجسته باشد اما در رابطه با تحلیلگر و در جریان تحلیل اهمیت پیدا میکند. در واقع، در همهی این بیماران در فرایند انتقال، این کشش بهسوی تجربه نزدیکی به مرگ آشکارتر میشود. همانطور که میخواهم در این مقاله نشان دهم، این بیماران محتوای خود را به شیوه بسیار خاصی برای تحلیل میآورند؛ مثلاً ممکن است به شیوهای حسابشده طوری سخن بگویند و ارتباط برقرار کنند که حس ناامیدی و درماندگی را در خود و تحلیلگر برانگیزند، هرچند در ظاهر در پی فهمیدهشدن هستند. مسئله فقط این نیست که پیشرفتی میکنند و بعد آن را فراموش میکنند یا از دست میدهند و هیچ مسئولیتی در قبالش نمیپذیرند. آنها به شکل غالباً مخفی واکنش درمانی منفی نشان میدهند اما این واکنش منفی درمانی تنها بخشی از تصویری بسیار گستردهتر و موذیانهتر است. چنانکه گفتم، کشش بهسوی ناامیدی و مرگ در چنین بیمارانی، در طلب آرامش یا رهایی از تلاش نیست؛ در واقع، همانطور که با یکی از این بیماران به نتیجه رسیدیم، صرفاً مردن، جذاب هست ولی کافی نیست. بلکه نیاز دارد بداند در حال نابودی است و از تماشای آن احساس رضایت میکند.
از اینرو بر آنم که مازوخیسم نیرومندی در کار است و این بیماران تلاش میکنند ناامیدی را در تحلیلگر ایجاد کنند و سپس او را وادارند که با این ناامیدی همدست شود، یا فعالانه درگیر نوعی خشونت، انتقادگری، یا سادیسم کلامی با بیمار گردد. اگر موفق شوند خود را آسیبدیده نشان دهند یا ناامیدی ایجاد کنند، احساس پیروزی میکنند، چرا که تحلیلگر توازن تحلیلی خود یا تواناییاش برای فهمیدن و کمککردن را از دست داده است، و آنگاه بیمار و تحلیلگر هر دو به ورطهی شکست کشیده میشوند. در عین حال، تحلیلگر حس میکند که رنج و اضطرابی واقعی در میان است که باید حل و فصل شود و ناگزیر باید آن را از بهرهبرداری مازوخیستی رنج تمیز دهد.
حوزۀ دیگری که میخواهم بهعنوان بخشی از این منظومه بررسی کنم، روابط درونی بیمار و نوع خاصی از ارتباط او با خودش است؛ زیرا باورم این است که در همهی این بیماران میتوان نوعی فعالیت روانی یافت که در مرور مکرر اتفاقات یا پیشبینیهای متهم کننده یا خودسرزنشگری غرق میشوند.
در این مقدمه کشش غریزه مرگ، کششی بهسوی تجربه نزدیک به مرگ، را توصیف کردهام که [بیماران] به شکل روانی یا جسمانی خود را تا پرتگاه مرگ میبرند و ویژگی اساسی آن این است که ببینند در این معضل افتادهاند و نمیتوان به آنها کمکی کرد. با این حال، اهمیت دارد که بیندیشیم کشش بهسوی زندگی و سلامت روان کجاست. باور دارم که این بخش بیمار درون تحلیلگر جای دارد و همین هم، بخشی از انفعال و بیتفاوتی افراطی بیمار نسبت به پیشرفت را سبب میشود. به این موضوع بعداً بازخواهم گشت.
خواهیم دید که بسیاری از آنچه در این مقدمه ترسیم کردهام قبلا در ادبیات تحلیلی بیان شده است. برای مثال، فروید (۱۹۲۴) کارکرد غریزهی مرگ در مازوخیسم را بررسی میکند و تعارض درونی که در واکنش منفی به درمان دیده میشود با مازوخیسم اخلاقی متمایز میسازد. او در پایان مقاله میافزاید: «حتی نابودی خودِ سوژه هم نمیتواند بدون هیچ رضایت لیبیدویی رخ دهد». در بیمارانی که من توصیف میکنم، بهنظر میرسد که این خودتخریبی با رضایت لیبیدویی چشمگیری همراه است، هرقدر هم که با درد همراه باشد. اما جنبههای اضافی اصلی که میخواهم بررسی کنم اینها هستند: شیوهای که این مشکلات در فرایند انتقال، در روابط درونی بیمار و در تفکر او احساس میشوند؛ و ماهیت عمیقاً اعتیادآور این منظومهی مازوخیستی و جذبه و تسلطی که بر بیماران دارد. در ادامه میخواهم نکتهای به وجوه احتمالی تاریخچهی نوزادی این بیماران بیفزایم. با آوردن یک رؤیا در میانۀ مسئله شروع میکنم. این خواب از بیماری میآید که نماینده معمول این گروه است. او سالها پیش تحلیل را آغاز کرده بود و در شروع درمان سرد، تا حدی بی رحم، بیعاطفه، بسیار توانمند، باهوش، خوشصحبت و در کارش موفق، اما اساساً بسیار ناراحت بود.
تهدید در غیاب تحدید
در جریان درمان او بسیار گرمتر شده بود، برای ساختن روابط واقعی تلاش میکرد و به شکلی عمیق و البته دوسوگرایانه با دختری بااستعداد ولی آشفته درگیری هیجانی پیدا کرده بود. این تجربه برای او بسیار مهم بود. او همچنین اکنون به تحلیل عمیقاً دلبسته شده بود هرچند دربارهاش حرف نمیزد، آن را بهرسمیت نمیشناخت، اغلب دیر میآمد و بهنظر میرسید تقریباً هیچچیز درباره من بهعنوان یک انسان توجهش را جلب نمیکند. او غالباً ناگهان نفرت شدیدی نسبت به من احساس میکرد. قصد دارم خوابی از روز چهارشنبه بیاورم. در روز دوشنبه، او کاری را که ما بر روی نوع خاصی از برافروختگی و بیرحمی خاموش انجام داده بودیم، به شکلی منسجم تصریح کرد. در پایان جلسه به نظر میرسید که احساس آسودگی پیدا کرده و ارتباط خوبی برقرار کرده است. اما روز سهشنبه نزدیک پایان جلسهاش تلفن زد و گفت که تازه بیدار شده است. صدایش بسیار پریشان بود ولی گفت که تقریباً در طول شب نخوابیده و فردا خواهد آمد. وقتی روز چهارشنبه رسید درباره دوشنبه حرف زد و اینکه چقدر متعجب شده بود که پس از احساس بهتری که در جلسه داشت، دوشنبه شب حالش بد بوده و از نظر جسمی در معده و از هر جهت، احساس تنش داشته است. او نسبت به «ک»، دوستدخترش، احساس گرمی بیشتری داشت و واقعاً میخواست او را ببیند، اما او آن روز عصر بیرون رفته بود. «ک» گفته بود که وقتی برگردد به او تلفن میکند، اما نکرده بود؛ به همین دلیل او بیدار مانده و حالش بد شده بود. او همچنین میدانست که خیلی دلش میخواهد به جلسه تحلیل برسد و احساسی مثبت و قوی را که از جلسه پیش پدیدار شده بود ابراز کرد. او کارمان در جلسه دوشنبه را بسیار اثرگذار یافته و آن را نقطه اوج کارِ دوره اخیر تحلیل دانسته بود. او بهطور غیرمعمولی قدردان بهنظر میرسید و از فروپاشی، بیخوابی و از دستدادن جلسه سهشنبه بسیار سردرگم بود.
وقتی درد و رنج دوشنبه شب را توصیف میکرد، گفت که احساسی که در آغاز جلسه دوشنبه ابراز کرده بود برایش یادآوری شد؛ این احساس که شاید او آنقدر در این وضعیت وحشتناک فرورفته باشد که من هرگز نتوانم به او در بیرون آمدن کمکی کنم یا خودش نتواند بیرون بیاید. در عین حال، در طول جلسه و بلافاصله پس از آن احساس بینش و امید بیشتری در او به وجود آمد.
او سپس خوابی تعریف کرد: او در غاری طولانی و بزرگ بود. فضا تاریک و پر از دود بود و انگار او و دیگران توسط راهزنان به اسارت گرفته شده بودند. حس سردرگمی داشت، انگار مشروب خورده بودند. اسیران در امتداد یک دیوار صف کشیده بودند و او کنار یک مرد جوان نشسته بود. او بعدا این مرد را با ظاهری ملایم، در حدود بیست و چند ساله، با سبیل کوچک توصیف کرد. این مرد ناگهان به سمت او برگشت، او و اندام جنسیاش را گرفت، انگار همجنسگرا بود، و میخواست به بیمار من با چاقو حمله کند. او کاملاً وحشتزده شده بود و میدانست که اگر بخواهد مقاومت کند، مرد او را با چاقو خواهد زد و درد بسیار زیادی خواهد کشید.
بعد از تعریف خواب، به توصیف برخی از وقایع دو روز گذشته پرداخت. ابتدا درباره «ک» صحبت کرد. سپس جلسهای را تعریف کرد که یک آشنای کاری در آن جلسه گفته بود که همکارش به او گفته که از بیمار من، «ا»، آنقدر میترسد که وقتی با او تلفنی صحبت میکند، کاملاً میلرزد. بیمار من شگفتزده شد اما این را به تحلیلی مرتبط کرد که من در روز دوشنبه به او داده بودم. در آن تحلیل به او درباره نحوۀ رفتار بسیار سرد و بیرحمانهاش با خودم وقتی دربارۀ نکتهای از یک خواب دیگر سؤال کردم، اشاره کردم. این تداعی با ایدۀ مرد در خواب که ظاهراً بسیار ملایم به نظر میرسید اما رفتار خشونتآمیزی داشت، مرتبط بود، و بنابراین او احساس کرد که این مرد باید به نوعی خود او باشد؛ اما سبیل او چه بود؟ سپس ناگهان به یاد «دی. اچ. لارنس»[۴] افتاد که از او یک زندگینامه جدید میخواند. او به یاد آورد که در نوجوانی بسیار جذب او شده و با او احساس همذاتپنداری میکرد. لارنس همجنسگرا بود و بهوضوح مردی عجیب و خشونتآمیز بود.
با او به این تحلیل رسیدم که به نظر میرسد این غار طولانی و تاریک نماد وضعیتی است که او احساس میکرد آنقدر عمیق فرورفته که نه خود میتواند از آن بیرون بیاید و نه من میتوانم او را بیرون بکشم؛ گویی این غار بخشی از ذهن اوست، و شاید بخشی از بدنش هم باشد. اما فرو رفتن بیش از حد، ظاهراً با این تصور مرتبط است که او بهطور کامل در اختیار و تسخیر راهزنان قرار گرفته است. با این حال، این راهزنان آشکارا بخشی از خود او هستند؛ مرد کوچکی، که با لارنس تداعی شد، هم بخشی از خودش بود. همچنین میتوان دید که تسلیم شدن به این راهزن کاملاً وحشتناک و مثل یک کابوس است، اما در عین حال از نظر جنسی تحریککننده هم هست. مرد اندام تناسلی او را میگیرد. لازم است اینجا توضیح دهم که مدتی بود تحت تأثیر کشش ناامیدی و گرایش به خودتخریبی که در این مرد و یکی دو بیمار دیگر با مشکلات مشابه وجود داشت، قرار گرفته بودم.
جنگ و سوگواری برای خویشتن ممکن
این باعث شد نتیجه بگیرم که ناامیدی واقعی یا توصیف آن در جلسه، حاوی تحریک مازوخیستی واقعی است که بهطور ملموس تجربه میشود. این امر در نحوهی مرور مداوم نارضایتیها، شکستها و چیزهایی که نسبت به آنها احساس گناه میکنند، به وضوح دیده میشود. بیماران طوری صحبت میکنند که گویی ناخودآگاه تلاش دارند تحلیلگر را با رنج خود همراه کنند یا او را وادار به ارائۀ تفسیرهای انتقادی یا ناراحتکننده کنند. این الگو در شیوۀ سخن گفتن آنها بسیار مهم است. این پدیده برای ما آشناست و در ادبیات روانکاوی[۵] نیز به خوبی توصیف شده است که این بیماران تحت سلطۀ بخشی از خود[۶] هستند که آنها را به اسارت گرفته و اجازه نمیدهد فرار کنند، حتی زمانی که زندگی از بیرون چشمک میزند، همانطور که در خواب بیمار من، بیرون از غار، دیده میشود. نکتهای که میخواهم اضافه کنم این است که تجربهی لذت جنسی بیمار در حالی که چنین دردی را تحمل میکند و تحت سلطه قرار گرفته، یکی از دلایل اصلی تسلط رانه مرگ بر اوست. این بیماران عملاً مسحور این وضعیت هستند. در مورد بیمار «ا»، هیچ لذت جنسی و غیرجنسی دیگری چنین هیجانی را که این نوع خودویرانی[۷] ترسناک و تحریککننده ایجاد میکند، نمیتواند ایجاد کند؛ تخریبگریای که ابژه را نیز دربرمیگیرد و کم و بیش پایهی روابط مهم او را شکل میدهد.
بنابراین فکر میکنم این خواب آشکارا واکنشی است، هم به این که دوستدخترش «ک» دوشنبه شب بیرون بوده و «ا» در تخت دراز کشیده و بیشتر و بیشتر پریشان شده بود، که خودش هم نسبت به آن آگاه بود، و هم به این واقعیت که او احساس میکرد بهتر شده است؛ میدانست که بهتر شده و نمیتوانست اجازه دهد از بدبختی و خودتخریبگریاش، آن غار طولانی، بیرون بیاید یا بگذارد من او را بیرون بکشم. او توسط بخشی از خود، که ماهیتی سادومازوخیستی دارد، به عقب رانده میشد؛ بخشی که همچنین بهصورت یک واکنش درمانی منفی عمل میکرد و از پریشانی دربارۀ دوستدخترش بهعنوان سوخت استفاده مینمود. همچنین اینجا تأکید کردم، و بعداً هم به آن بازخواهم گشت، که وقتی کارمان و امیدِ هفتههای گذشته فرو میریزد و من و او هر دو به زیر کشیده میشویم، او بر من پیروز میشود.
در اینجا، قصد دارم تصریح کنم که نه تنها او تحت سلطه بخش پرخاشگر خود قرار دارد و میکوشد کار من را کنترل و تخریب کند، بلکه این بخش، فعالانه، نسبت به بخش دیگری از خود که به شکلی مازوخیستی در این فرایند گرفتار است، سادیستی عمل میکند و این وضعیت به یک اعتیاد بدل شده است. به باور من، این فرایند همیشه یک همتای درونی دارد و در بیماران خودتخریبگر، این موقعیت درونی تسلط شدیدی بر شیوه تفکر، لحظات سکوت و توانایی یا ناتوانیشان در تأمل دارد. نمونهای که میتوان دید از این قرار است: این بیماران بهراحتی موضوعی را که در ذهنشان جریان دارد یا در یک رابطه بیرونی رخ داده است میگیرند و آن را بارها و بارها در نوعی فعالیت ذهنی دَوَرانی به کار میگیرند؛ فعالیتی که در آن کاملاً گرفتار میشوند، بهطوری که همان مسئله واقعی یا پیشبینیشده را با کمترین تغییر بارها و بارها مرور میکنند. این فعالیت ذهنی که به گمان من بهترین واژه برای توصیف آن «خودگویی مداوم»[۸] است، اهمیت زیادی دارد. واژهنامه آکسفورد این واژه را به معنای «زیر لب غر زدن، زمزمه کردن، ایراد گرفتن، شکایت کردن»[۹] تعریف میکند. برای مثال، «ا» وقتی میکوشیدم این دلبستگی او به مازوخیسم را بررسی کنم، یک روز تعریف کرد که شب قبل ناراحت بوده چون «ک» با شخص دیگری بیرون رفته بود. او متوجه شده بود که همان شب در ذهن خود تمرین میکرده که چه حرفهایی میتواند به «ک» بزند؛ مثلاً با خود میگفت که وقتی او با مرد دیگری بیرون میرود، نمیتواند با او ادامه دهد؛ اینکه باید کل رابطه را رها کند؛ نمیتواند به این شکل ادامه دهد و از این قبیل حرفها. در حین اینکه او درمورد چیزهایی که میخواست به «ک» بگوید صحبت میکرد، از تصورات و همچنین از لحن کلی او احساس کردم که او فقط در حال فکر کردن به گفتوگویش با «ک» نیست، بلکه در نوعی گفتوگوی فعال و بیرحمانه با او گرفتار شده است. به تدریج افکارش را روشنتر کرد و توضیح داد که چگونه این موضوعات را بارها در ذهن خود مرور کرده است. او متوجه شد که هم در این موقعیت و هم در موقعیتهای دیگر، در تصورش حرف بیرحمانهای به «ک» میزند و «ک» در پاسخ گریه میکند یا اصرار و التماس میکند که او را تحریک میکند بیرحمانهتر جواب دهد. به بیان دیگر، آنچه او «فکر کردن به آنچه میخواهد بگوید» مینامید، در واقع گرفتار شدن فعالانه در ذهنش درون یک فانتزی سادومازوخیستی تحریککننده است که در آن هم آزار میدهد و هم آزار میبیند، کلمات را مکرراً تکرار میکند و تحقیر میشود، تا جایی که این فعالیت خیالی چنان بر او مسلط میشود که گویی حیات مستقلی یافته و محتوای آن به درجه دوم اهمیت میرسد.
در چنین مواردی، این فانتزیها هرچند به نوعی آگاهانه هستند، هرگز به تحلیل وارد نمیشوند، مگر اینکه من بتوانم بهموقع متوجه گرفتار شدن آنها در این فانتزیها بشوم و توجه بیمار را به آن جلب کنم. بیمارانی که درگیر این چنین خودگوییهای مداوم میشوند، معمولاً گمان میکنند که در این لحظات در حال «فکر کردن» هستند، اما در واقع در حال زیستن تجربهای هستند که کاملاً متضاد فکر کردن است. سپس، در دورهای که میکوشید این کار را کنار بگذارد، احساس میکرد که تقریباً وقت آزاد زیادی در اختیار دارد و دچار احساس سرخوردگی و یاس شده است؛ چرا که از درد هیجانانگیزِ این گفتوگوی درونی دست کشیده بود. اینکه فعالیتهای ذهنی چرخهای در واقع ضدّ تفکر هستند، قطعا در موقعیت تحلیلی اهمیت زیادی دارد. من تأکید میکنم که این گفتوگوی درونی، این خودگویی مداوم ، علاوه بر زندگی بیماران، در گفتوگوی تحلیلی نیز جریان دارد.
ذهن در کنترل خودمحوری و نظام اعتقادی
این بیماران مقدار زیادی از زمان تحلیل محتوایی میآورند که ظاهرا تحلیل و فهمیده شوند، اما درحقیقت ناخودآگاه با هدف دیگری است. ما همگی با این نوع بیماران آشنایی داریم که طوری صحبت میکنند که ناخودآگاه درمانگر را تحریک کنند تا آشفته شود، یا تکراری، سرزنشگر و انتقادی حرف بزند. سپس این واکنش توسط بخش مازوخیستیِ خاموش و مراقبِ بیمار برای سرزنش و تنبیه خود به کار گرفته میشود. به این نحو یک مشکل بیرونی در فرایند تحلیل ایجاد میکند تا در طول جلسه با سکوت و دلخوری بیمار و در بیرون جلسه، در قالب یک گفتوگوی درونی، تداوم پیدا کند. به این ترتیب میتوان دید که هرچند بیمار واژهها را بیان میکند تا فهمیده شود ولی درواقع این را نمیخواهد. این بیماران خودتخریبگر اغلب در زندگی خود بسیار منفعل به نظر میرسند، همانطور که «ا» تاحدی چنین بود، و وقتی که آنها در فرایند همانندسازی فرافکنانه مثلا به واسطه تحریکی که توصیف کردم یا در تفکر و فانتزیشان بتوانند ببینند چقدر فعال هستند، گام مهمی برداشته شده است. اما راههای دیگری هم برای بروز این نوع خودتخریبگری در جریان تحلیل وجود دارد. برای مثال، برخی بیماران موقعیتهای واقعی را تعریف میکنند ولی به نحوی بیان میکنند که غیرمستقیم و بسیار متقاعدکننده تحلیلگر را کاملاً ناامید و دلسرد میسازد. به نظر میرسد بیمار نیز همین احساس را دارد. به گمان من، در اینجا نوعی همانندسازی فرافکنانه رخ میدهد که در آن ناامیدی چنان مؤثر به تحلیلگر منتقل میشود که او را له میکند و هیچ راه نجاتی نمیبیند. سپس تحلیلگر به این شکل در درون بیمار درونی میشود و بیمار در این وضعیت خردکننده گرفتار میشود، و درنهایت احساس ناتوانی و رضایت عمیق پیدا میکند.
از همه این موارد دو مسئله قابل طرح است. اول، اینکه برای این نوع بیمار معمولاً دیدن و پذیرش لذت وحشتناکی که از این طریق به دست میآید بسیار دشوار است؛ و دوم، به باور من از نظر تکنیکی اهمیت فراوان دارد که روشن شود آیا بیمار واقعاً درباره ناامیدی، افسردگی، ترس یا احساس آزار و تعقیب صحبت میکند و میخواهد ما آن را درک کنیم و به او کمک کنیم، یا اینکه آن را به گونهای منتقل میکند که یک وضعیت مازوخیستی ایجاد کند که خود را گرفتار نشان دهد. اگر این تمایز لحظه به لحظه در تحلیل بهروشنی مشخص نشود، به خاطر تسلط مازوخیستی این وضعیت و سوءاستفاده از آن، نمیتوان اضطرابهای عمیق زیربنایی را بهطور مناسب تحلیل کرد. علاوه بر این، به نظر من لازم است تفاوت بسیار روشنی بین استفاده مازوخیستی از اضطرابها که منظور من است با دراماتیک کردن[۱۰] قائل شد. آنچه من اینجا توصیف میکنم در مقایسه با دراماتیک کردن، برای شخصیت بیمار بسیار بدخیمتر و ناامیدکنندهتر است.
اکنون میخواهم با یک مثال، رابطه بین اضطراب واقعی با استفاده از اضطراب درجهت مازوخیستی را روشن کنم؛ همچنین ارتباط بین احساس واقعی مورد آزار بودن[۱۱] را با شکلدادن نوعی شبه-پارانویا درجهت مازوخیستی[۱۲] مشخص نمایم. میخواهم مثالی از بیمار «ا» در دورهای که در وضعیت بسیار پریشان بود بیاورم. به او گفته شده بود که احتمالاً به یک مقام بسیار ارشد در شرکتی که کار میکرد، منصوب خواهد شد، اما رابطه «ا» با یکی از افراد اصلی شرکت که خودش احتمالاً شخص دشوار و آزاردهندهای بود، خراب شد. در حدود دو سال، اوضاع بهتدریج وخیمتر شد تا اینکه یک بازسازی بزرگ در شرکت صورت گرفت و قرار شد «ا» تنزل رتبه پیدا کند. او بسیار پریشان شد و تصمیم گرفت که قطعا باید شرکت را ترک کند تا در موقعیت پایینتری قرار نگیرد. با این حال، یادمان نرود که در موقعیت او، هیچ مشکلی برای پیدا کردن کار دیگری با درجه بالا و درآمد مناسب وجود نداشت.
من جلسهای از یک روز دوشنبه در این دوره را نقل میکنم. بیمار با حالتی بسیار پریشان وارد شد، سپس یادش آمد که چک خود را نیاورده است، و روز بعد خواهد آورد؛ سپس وقایع آخر هفته و گفتوگویش با مدیر اصلی در روز جمعه و نگرانیاش درباره شغلش را توضیح داد. «ک»، دوستدخترش، حمایتگر و مهربان بود، ولی او احساس میکرد انگار دوست دخترش رابطه جنسی میخواهد ولی او از نظر جنسی مرده است و این احساس برایش ترسناک شد. سپس پرسید: «آیا من با او بیرحم بودم؟». همین سؤال در خود نکتهی مشکوکی داشت، گویی منتظر بود که من تایید کنم او قصد بیرحمی داشته و درگیر خودسرزنشی شود، بنابراین سؤالش به جای اینکه تأملآمیز باشد، ماهیتی مازوخیستی پیدا میکرد. سپس او خوابی تعریف کرد.
در رؤیا او در یک مغازه قدیمی نزدیک پیشخوان بود، اما قدش کوتاه و به اندازه ارتفاع پیشخوان بود. پشت پیشخوان فروشنده بود. فروشنده زن کنار دفتر حسابداری ایستاده بود، اما دست آقای «ا» را گرفته بود. او از فروشنده میپرسد: «آیا او یک جادوگر است؟» گویی دنبال جواب است و مصرانه سؤال میکرد، انگار که میخواست از او بشنود که او جادوگر است. او احساس میکرد فروشنده از دست او خسته میشود و دستش را پس میکشد. در جایی از خواب مردم صف کشیدند و احساس مبهمی دارد که قرار است به خاطر کاری که انجام داده، سرزنش شود. در مغازه، اسبی نعل میشد، اما با قطعهای سفید و شبیه به پلاستیک، که تقریباً به شکل و اندازه قطعهای بود که معمولاً روی پاشنۀ کفش مردانه قرار میدهند.
در تداعیهایش درباره اضطرابش نسبت به رابطه با «ک» در آن لحظه و مسائل جنسی خود صحبت کرد.
خاطرات پردهای
در خواب، قدش مانند قد یک کودک بود. او احساس شدید وحشت و اضطراب در شب داشت. چه کار کند؟ آیا واقعاً پولش تمام خواهد شد؟ موقعیت شغلیاش چه خواهد شد؟ ما کمی بیشتر درباره واقعیتهای این وضعیت صحبت کردیم.
او در کودکی تعداد زیادی اسب را در حال نعلبندی دیده بود و بوی آهنی که وارد سم اسب میشد را بهخوبی به یاد داشت. او درباره احساس گناهش نسبت به وضعیتی که فکر میکرد در محل کار موجب آن شده صحبت کرد و متوجه شد که احتمالاً با مدیر اصلی خود بسیار مغرورانه رفتار کرده و همین باعث سقوط موقعیتش شده است.
من دفتر حسابداری را با چکی که فراموش کرده بود و اضطراب او درمورد مسائل مالی مرتبط کردم. او نگران کمبود تمایل جنسی خود در آن لحظه بود، و میخواست من به خاطر چک، و «ک» به خاطر کمبود لیبیدویش او را سرزنش کنیم. در خواب، او میخواست فروشنده به او بگوید که جادوگر است و چون که او در خواب قدش مانند قد یک کودک بود، به نظر می رسد این رفتار یک داستان قدیمی است. به باور من، این احساس گناه او فقط به خاطر مدیریت اشتباه موقعیت کاری، غرور و رفتار سختگیرانهاش که واقعاً مشکلات جدی کاری ایجاد کرده نیست، بلکه این احساس گناه هم در ذهنش و هم در انتقال به شکل فعالانه به کار میرود تا من را با ناامیدی خود همراه کند، تا غرور او را در رابطه با «ک» سرزنش کند، او را خرد کند و حس کاملا بیفایده بودن و یأس را در هر دومان ایجاد کند. این همان استفاده مازوخیستی از اضطراب در ذهن او و در طی جلسه است. همچنین میتوان با توجه به تداعیهایش در رابطه با نعلبندی اسب، تحریک جنسی به شکل بسیار بیرحمانه را در این نگرش او مشاهده کرد. تصویر آهن داغی که در پای اسب قرار میگیرد و جذابیت و هراسی که برای یک کودک ایجاد میکند چون حس میکند که اسب قرار است درد بکشد، اگرچه بعدها متوجه میشود که واقعاً اینطور نیست. بنابراین میتوانستم به او نشان دهم که چقدر به وضوح در رؤیا و اکنون در طی جلسه، خود را درگیر دیدگاه مازوخیستی شدیدی کرده و حس بدبختی، ناامیدی و شبه-پارانویا پیدا میکند. در بخشی از خواب بینشی وجود دارد، وقتی او از زن میخواهد به او بگوید آیا جادوگر است و به طور مبهم میداند که امیدوار است او تأیید کند که هست. وقتی این موضوع را مرور کردیم، او دوباره آن را به وضوح مشاهده کرد و نگرش او برخلاف ناامیدی قبلی تبدیل به شکل تأملی و آرام شد. او به آرامی افزود البته مشکل این است که این نوع هیجان جنسی آمیخته با هراس[۱۳] چنان شدید و عظیم به نظر میرسد که هیچ چیز دیگری نمیتواند برای او به این اندازه مهم و هیجانانگیز باشد. وقتی او این را گفت، در ابتدا آشکارا احساسی از بینش و حقیقت در سخنش بود، اما سپس احساسی متفاوت در جلسه پدیدار شد، انگار که هیچ کاری نمیتوان در مورد آن انجام داد. حتی خودِ این بینش نیز کمکم حاوی پیامی متفاوت شد. بنابراین به او نشان دادم که در سخنش نه فقط بینش وجود داشت، نه فقط اضطراب و ناامیدی از اینکه تا این حد درگیر این نوع هیجان خودارضاییگونه است، بلکه اکنون نوعی پیروزی و یک ضربه سادیستی به من نیز حضور داشت؛ گویی او داشت یک آهن گداخته را در قلب من فرو میکرد تا به من بفهماند که هیچکدام از دستاوردهای ما واقعاً ارزشی ندارد و هیچ کاری نمیتوان انجام داد. یک بار دیگر او توانست این را ببیند و این امکان ایجاد شد که هیجان مازوخیستی جنسیِ نومیدانه را با خُرد کردن پیروزمندانه ابژۀ بیرونی و درونیاش به هم پیوند دهیم.
کوشیدهام در این مثال نشان دهم که چگونه این هیجان مازوخیستی در آن زمان، اضطرابهای عمیقی را که بهواسطۀ وضعیت کاری او برانگیخته شده بود، پنهان میکرد؛ اضطرابهایی که با احساس طردشدن، نخواستنی بودن، شکست و گناه مرتبط بودند. اما دسترسی به این اضطرابها تنها زمانی ممکن است که ابتدا سوءاستفاده مازوخیستی از آنها را حل و فصل کنیم. اگر این کار انجام نشود، وضعیتی پیش میآید که در این بیماران بسیار شایع است: تفسیرها ظاهراً شنیده میشوند، اما بخشی از شخصیت بیمارْ تحلیلگر را در سکوت مورد تحقیر، ریشخند و تمسخر قرار میدهد.
اما همچنان با یک مشکل اساسی روبهرو هستیم: که چرا این نوع خودتخریبی مازوخیستی تا این اندازه درونشان پایداری دارد و چنین سلطۀ قدرتمندی بر این بیماران میاندازد. یکی از دلایل انکارناپذیری که در این مقاله دربارۀ آن بحث کردهام لذت جنسی خالص و بیهمتایی است که در این مازخیسم بیرحم نهفته است، اما با این حال معمولاً برای مدت طولانی برای چنین بیمارانی بسیار دشوار است که ببینند در واقع از نوعی اعتیاد رنج میبرند و در این نوع خودتخریبی گرفتار شدهاند. در مورد «ا»، تا زمانی که به خواب مربوط به تجاوز جنسی در غار رسیدیم، بخش زیادی از این مسائل را حل و فصل کرده بودیم و او بهطور خودآگاه احساس میکرد که در چنگ نوعی اعتیاد است که تصور میکرد دلش میخواهد که از آن رها شود. اما او احساس میکرد آن بخشی از وجودش که میخواست آزاد شود، به هیچ وجه به قدرتمندی نیروی اعتیادش نبود و نتایج احتمالی آزادی نیز به جذابیت کشش اعتیادش نمیرسید؛ او نمیتوانست این را درک کند.
لازم است این مسئله را از زاویه انفعال این بیماران هم بررسی کرد. در ابتدای مقاله توضیح دادم که چگونه گرایش به سوی زندگی و سلامت روان انگار که از آنها جدا شده و به تحلیلگر فرافکنی میشود. میتوان این موضوع را در انتقال مشاهده کرد؛ در موارد شدید، این روند تقریباً به این شکل طی سالها ادامه مییابد. بیمار میآید، صحبت میکند، و خوابش را تعریف میکند، اما این احساس از او دریافت میشود که علاقۀ واقعی و فعال اندکی برای تغییر، بهبودی، یادآوری یا پیشرفت در درمان دارد. کمکم تصویر کاملتری شکل میگیرد. به نظر میرسد تنها کسی که در اتاق درمان واقعاً نگران تغییر، پیشرفت و رشد است تحلیلگر است، گویی تمام بخشهای فعال بیمار به تحلیلگر فرافکنی شدهاند. اگر درمانگر آگاه نباشد و تمام تمرکز تفسیرهایش را حول این فرایند معطوف نکند، ممکن است یک نوع همدستی ناخودآگاه ایجاد شود که در آن تحلیلگر با دقت و تا حدی محتاطانه فشار میآورد تا علاقه بیمار را جلب کند یا او را متوجه چیزی سازد.
تلاطم جانکاه عشق بیمار
بیمار کوتاه و آرام پاسخ میدهد و دوباره کناره میکشد تا گام بعدی را به تحلیلگر واگذار کند، و در نتیجه یک بخش مهم سایکوپاتولوژی در انتقال کنشنمایی[۱۴] میشود.
بیمار مدام به سمت نوعی فلج مرگبار و خاموش و انفعال محض بازمیگردد. زمانی که این بخشهای زنده بیمار بهطور مداوم جدا شده[۱۵] باقی میمانند، به این معناست که تمام ظرفیت او برای خواستن و قدردانی کردن، احساس دلتنگی، ناراحتی از فقدان و همه چیزهایی که رابطۀ واقعی با ابژۀ کامل[۱۶] را شکل میدهند به تحلیلگر فرافکنی میشوند و بیمار همچنان درگیر اعتیاد خود باقی میماند و ابزارهای روانی مقابله با آن را ندارد. بنابراین از دیدگاه من، فهم ماهیت این انفعال ظاهری از نظر تکنیکی اهمیت اساسی در برخورد با این بیماران دارد. همچنین این بدان معناست که با چنین جدا کردن غریزههای زندگی و عشق تا حد زیادی از دوسوگرایی[۱۷] و احساس گناه اجتناب میشود. هنگامی که این بیماران بهبود مییابند و شروع به یکپارچهتر شدن میکنند و روابطشان واقعیتر میشود، تجربۀ درد شدیدی آغاز میشود که گاهی تقریباً جسمی هم حس میشود، دردی که مبهم ولی شدید است. فکر میکنم اغلب در این دورههای تحلیل که دغدغه و درد شبیه به احساس گناه تجربه میشود، میتوان مشاهده کرد که بیمار برای اجتناب از درد بهسرعت به روشهای مازوخیستیِ اولیه که اساسا مرتبط با رفتارهای نوزادی و کودکی است واپسروی میکند. به عنوان یک مثال کوتاه، «ا»، پس از یک تجربه تحلیلی خوب، خواب دید که مادرش، مرده یا در آستانه مرگ، روی کاناپه یا تخته سنگی دراز کشیده بود و او با وحشت تکههایی از پوست آفتابسوخته یک سمت صورتِ مادر را میکَند و میخورد. من فکر میکنم که بهجای آنکه از خراب کردنِ تجربۀ خوب آگاه شود و بابت آن احساس گناه کند، او در اینجا نشان میدهد که چگونه بار دیگر با خوردن ابژۀ آسیبدیدۀ خود، با او همانندسازی میکند[۱۸]؛ همچنین مهم است که پیوند میانِ هراس دردناک و هیجانانگیزِ جسمانیِ این صحنه و عادتهای پیشین او (یعنی جویدن ناخن و کندن پوست) که برای ما آشناست، دیده شود.
البته فروید این فرایند همانندسازی را در ماتم و مالیخولیا [۱۹] (۱۹۱۷) شرح داده و میافزاید که «خودآزاری در مالیخولیا … بیتردید لذّتبخش است …». البته بیمارانی که من توصیف میکنم با وجود شباهتهای مهم، مالیخولیایی نیستند، مازوخیسم آنها این احساس گناه و خودسرزنشیشان را به حاشیه میراند و در خود میبلعد.
برداشت من این است که این بیماران، در دوران نوزادی و به دلیل ساختار بیمارگونهشان، نه تنها از ناکامیها، حسادتها[۲۰] یا رشکهایشان[۲۱] کناره گرفته و به درون خود پناه بردهاند، بلکه نتوانستهاند خشمشان را نسبت به ابژههایشان ابراز کرده و بر سر آنها فریاد بکشند. فکر میکنم آنها درون دنیای پنهان خشونت خزیدهاند جایی که بخشی از خود علیه بخشهای دیگر خود برمیخیزند و بخشهایی از بدن با جنبههایی از ابژه آزاردهنده همانندسازی میکنند؛ این خشونت به شدت جنسی و با ماهیت خودارضایی است و بروز جسمانی مییابد. و این را میتوان به طور مثال در کوبیدن سر، فرو کردن ناخنها در مشت، کندن موی سر، تاباندن و جدا کردن آن تا جایی که درد بیاید و در تکرارهای کلامی بیپایان مشاهده کرد. معمولاً در آغاز که به این حوزه وارد میشویم و این بیماران قادر میشوند هیجان و لذتی که از این حملات علیه خود میچشند را تشخیص دهند، این تشخیص با دشواری بسیار و دلخوری همراه است، اما بعد میتوانند این گرایش شخصی خود را به ما نشان دهند. یکی از بیماران جوان مرد من در این گروه، حتی در مراحل پیشرفته تحلیل خود همچنان به کشیدن و کندن موهایش ادامه میداد. یک بیمار دیگر که مرد مسنتری بود، از میزان زمانی که صرف تکرارهای ذهنی خود میکرد سخن میگفت.
او در دورههای آشفتگی شدید عادت داشت روی زمین دراز بکشد، مشروب بنوشد و رادیویش را با بلندترین صدا روشن کند، گویی در فوران تجربه بدنیِ ریتمیک خود غرق و گرفتار شده باشد. به نظر من، این بیماران موقع نوزادی به جای آنکه به جلو حرکت کنند و از روابط واقعی، تماس با دیگران یا تماس بدنی بهره ببرند، ظاهراً به درون خود عقبنشینی کردهاند و روابطشان را در فانتزی به شکل جنسیشده یا فانتزی فعالیتهای بدنی خشونتآمیز تجربه کردهاند. این حالت عمیقاً مازوخیستی کنترل شدیدی بر بیمار دارد و بسیار قویتر از کشش او به سوی روابط انسانی است. گاهی این را میتوان بهعنوان جنبهای از یک پرورژن واقعی دید و در مواردی بخشی از پرورژن شخصیتی[۲۲] محسوب میشود.
تصاویر ذهنی و سوتفاهم جنگ
همانطور که مشاهده کردید من در این مقاله، تلاش نکردهام دربارۀ ارزش دفاعی اعتیاد بحث کنم، اما یک جنبه از این مسئله هست که میخواهم پیش از پایان به آن اشاره کنم. این موضوع مربوط به شکنجه و بقا است. هیچیک از بیمارانی که در نظر دارم و اختصاصا متعلق به این گروه اعتیادی محسوب میشوند، تاریخچۀ کودکی واقعاً بسیار بدی ندارند، اگرچه از نظر روانشناختی، به نوعی تقریباً با مواردی مثل فقدان تماس گرم و درک واقعی و گاهی والدین بسیار خشن روبرو بودند. با این حال، همانطور که اشاره کردم در انتقال، این احساس میشود که بیمار و تحلیلگر تا آستانه فروپاشی پیش رانده میشوند و هر دو احساس شکنجه شدن پیدا میکنند. من از دشواریای که این بیماران در انتظار کشیدن، آگاه بودن از فاصلهها و حتی از سادهترین نوع احساس گناه تجربه میکنند، این برداشت را دارم که چنین تجربههای بالقوه افسردهکنندهای در دوران نوزادی برایشان همچون دردی هولناک احساس شده است و به عذابی شکنجهوار بدل میشود؛ و اینکه آنان کوشیدهاند برای جلوگیری از این وضعیت، عذاب را به تصرف خود درآورند؛ یعنی رنج روانی را خود بر خویش وارد کنند و جهانی از تحریک وهیجان انحرافی[۲۳] بسازند؛ و این امر بهناگزیر در برابر هرگونه پیشرفت واقعی به سوی موضع افسردهوار[۲۴] مانع ایجاد میکند. برای بیماران ما بسیار دشوار است که بتوانند اینگونه لذتهای هولناک را رها کنند و به جای آن به لذت نامطمئنِ روابط واقعی دل بسپارند.
خلاصه
این مقاله نوعی خودتخریبگری بسیار بدخیم را توصیف میکند که در گروه کوچکی از بیماران دیده میشود. این خودتخریبی در شیوۀ اداره زندگی آنان فعال است و بهطرزی مرگبار در انتقال بروز مییابد. به گمان من، این نوع خودتخریبی ماهیتی اعتیادی از نوعی سادومازوخیستی دارد که بیماران توانِ مقاومت در برابر آن را ندارند. به نظر میرسد این حالت همچون کششی مداوم به سوی ناامیدی و تجربۀ نزدیک به مرگ است، بهطوریکه بیمار شیفته این فرایند و بهطور ناخودآگاه تحریک میشود. نمونههایی ارائه میشود تا نشان دهد چگونه چنین اعتیادی بر شیوۀ ارتباط بیمار با تحلیلگر و نیز بر گفتوگوی درونی او با خودش چیرگی مییابد و از این راه بر فرایندهای فکری او تأثیر میگذارد. آشکار است که برای این بیماران حرکت به سوی لذتهای واقعیتر و معطوف به ابژه که مستلزم چشمپوشی از خشنودیهای اعتیادآور و فراگیر است فوقالعاده دشوار میشود.
آشنایی با درمانگران دیگری
روانکاوی آنلاین برای مهاجران
پینوشتها
[۱] Self-Destructiveness
[۲] Addiction to Near-Death
[۳] Drive
[۴] D. H. Lawrence
[۵] (Meltzer, 1973); (Rosenfeld, 1971); (Steiner, 1982)
[۶] Self
[۷] Self-Annihilation
[۸] Chuntering
[۹] ‘Mutter, Murmur, Grumble, Find Fault, Complain
[۱۰] Dramatization
[۱۱] Persecuted Feelings
[۱۲] Pseudo-Paranoia For Masochistic Purposes
[۱۳] Sexual Excitement And Horror
[۱۴] Acted Out
[۱۵] Split Off
[۱۶] Whole Object
[۱۷] Ambivalence
[۱۸] Identified With
[۱۹] Mourning And Melancholia
[۲۰] Jealousies
[۲۱] Envies
[۲۲] Character Perversion
[۲۳] Perverse Excitement
[۲۴] Depressive Position


