من از کشتزار دیگری می‌روید...

حس منسجمی

افرادی که حس منسجمی نسبت‌به خودشان ندارند

 

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان «People Who Are Missing a Sense of Self» منتشر شده در مدرسه زندگی است که توسط حامد حکیمی برای گروه روانکاوی دیگری ترجمه شده است.


یکی از ویژگی‌های عجیب زندگی این است که بسیاری از انسان‌ها، بدون آنکه مشکلات چشمگیری داشته باشند، در جهان سرگردان‌اند و هیچ‌ حس منسجمی از هویت درونی‌شان ندارند.

منظورم این است که این افراد اساساً نمی‌دانند چه کسی هستند، چه می‌خواهند، و به چه چیزی یا چه ‌کسی باید اعتماد کنند. در درون‌شان هستۀ ثابت و پایداری وجود ندارد. در پس‌زمینۀ ذهن‌شان، از خودشان نمی‌پرسند: «من از چی خوشم می‌آد؟» بلکه می‌پرسند: «من باید از چی خوشم بیاد؟»، از خودشان نمی‌پرسند: «من چی رو تأیید می‌کنم؟» بلکه می‌پرسند: «تأیید‌کردن چه چیزی کار درستیه؟»؛ نمی‌پرسند: «چه چیزی برام خنده‌داره؟» بلکه می‌پرسند: «الان باید بخندم یا نه؟» اگر با دقت نگاه کنیم، ممکن است متوجه تغییرات سریع و تقریباً بی‌دلیل در دیدگاه‌های آن‌ها شویم؛ امروز شیفتۀ فلان هنرمند یا لباس یا عقیدۀ سیاسی‌اند، اما فردا نظرشان عوض می‌شود، و پس‌فردا هم نظر دیگری دارند. درواقع، آن‌ها مدام دارند از دنیایی که برای‌شان گیج‌کننده و ترسناک است تقاضا می‌کنند: به من بگویید چه کسی باید باشم و چه فکری درست است؟

این افراد معمولاً محصول نوع خاصی از کودکی‌اند. در دوران کودکی، در محیطی بزرگ شده‌اند که در آن توجهی به منحصر‌به‌فرد‌بودن‌شان نشده؛ والدینی داشته‌اند که آن‌قدر درگیر خودشان بوده‌اند که هرگز نتوانستند نیازهای‌شان را کنار بگذارند و از خودشان بپرسند: این عضو تازه‌وارد و شگفت‌انگیزِ خانواده کیست که من به دنیایش آورده‌ام؟ علایقش چیست؟ چه چیزهایی را دوست دارد و از چه چیزهایی بدش می‌آید؟ چه حرف‌هایی دارد که به من بگوید؟

چنین پدر یا مادری آن‌قدر آشفته و شکننده بودند که توان کنارگذاشتن خودشان را نداشتند. نتوانستند با کودک خود هم‌آهنگ و هم‌طنین شوند، و در نتیجه کودک هم نتوانسته با خودش هم‌آهنگ باشد. ما فقط زمانی می‌توانیم بفهمیم چه فکری داریم که در آغاز زندگی، کسی با حوصله کمک‌مان کرده باشد تا خودمان را کشف کنیم؛ کسی که وقتی نظری را با تردید بیان می‌کنیم، سرمان داد نکشد که «مزخرف نگو!»، یا با تمام اقتدار بزرگسالی‌اش به ما نگوید که تنها راه درست راه اوست.

کودکی که حس منسجمی نسبت‌به خودش ندارد مجبور بوده با پدر یا مادری خودمحور کنار بیاید که او را وادار می‌کردند تا فقط از دستورالعملی ازپیش‌تعیین‌شده پیروی کند: «این‌ها کتاب‌هایی هستند که باید از نظر تو فوق‌العاده باشند (چون از نظر من فوق‌العاده‌اند)، تنها راه خوب‌بودن این است که در فلان ورزش یا درس خاص نفر اول شوی، و بعدها هم باید در بانک کار کنی یا دامپزشک شوی…» بی‌آنکه لحظه‌ای فکر کنند که این مسیر برای کودکی که از نظر زیستی طوری برنامه‌ریزی شده که به والدینش عشق بورزد و احترام بگذارد چه حسی دارد. و از دل این تجربه، کودک درس دردناکی آموخته: زنده‌ماندن یعنی اطاعت‌کردن. بهای وجودداشتنْ قربانی‌کردن هویت واقعی‌ات است.

حس منسجمی

افرادی که حس منسجمی نسبت به خودشان ندارند ممکن است بسیار دلنشین باشند. رفتارشان می‌تواند به‌طرز شگفت‌انگیزی مؤدبانه و شیرین باشد. انگار ذاتاً برای این ساخته شده‌اند که بفهمند دیگران چه چیزی را دوست دارند و همان را به آن‌ها انعکاس دهند. آن‌ها صرفاً برای چند دقیقه نقش بازی نمی‌کنند؛ بلکه واقعاً به دنبال آن‌اند که دیدگاه دیگران را دریابند و در آن حل شوند. اما این افراد می‌توانند خطرهای جدی نیز داشته باشند چراکه هیچ‌کس بدون هزینه از هویت شخصی‌اش صرف‌نظر نمی‌کند. در این افراد همیشه میزانی از خشم و غیظ و نارضایتی تلنبار می‌شود. بااین‌حال، این خشم هیچ‌گاه به‌شکلی روشن و مستقیم ابراز نمی‌شود چون آن‌ها هرگز اجازه نیافته‌اند نیازهای خود را صادقانه بیان کنند. اولین باری که ممکن است متوجه شویم از چیزی ناراحت‌اند، زمانی است که آن ناراحتی دیگر غیرقابل‌کنترل شده است.

بیشترین خطر زمانی ما را تهدید می‌کند که دل‌مان را به این آدم‌های گریزان، فریبنده و دگرگون‌شونده می‌سپاریم. در آغاز، آن‌ها مشتاق‌اند سلیقۀ ما را بفهمند؛ کتاب‌ها، مکان‌ها و غذاهایی که دوست داریم برای‌شان جذاب و مهم می‌شود. ما هم ممکن است وسوسه شویم و لحظه‌ای خود را به این احساس خوشی بسپاریم؛ چون آن‌ها باعث می‌شوند حس فوق‌العاده‌ای نسبت به خودمان پیدا کنیم، و آن‌قدر غرق در این حس می‌شویم که شک نمی‌کنیم چرا چنین تجربه‌ای برای‌مان تا این اندازه لذت‌بخش است.
تا اینکه ناگهان ورق برمی‌گردد. محبوبِ ما که حس منسجمی نسبت‌به خودش نداشت شغل جدیدی پیدا می‌کند، دوستان متفاوتی پیدا می‌کند و وارد جمعی می‌شود که آن را بهتر و برتر می‌داند. چیزی که جای تحسین و علاقۀ قبلی او را می‌گیرد، نه بی‌علاقگی ملایم، بلکه احتمالاً نوعی تحقیر است. همان‌قدر که زمانی برایش جذاب و شگفت‌انگیز بودیم، حالا برایش ناخوشایند و حتی مشمئزکننده می‌شویم. ممکن است بگوید: «تو اصلاً منو نمی‌شناسی…» یا «تو از من انتظار داری بی‌نقص باشم…» او احساس می‌کند در هویتی که زمانی با اشتیاق از ما وام گرفته بود گیر افتاده است. در درونش خشم زیادی انباشته شده چون می‌داند کسی باعث شده که خودش نباشد، فقط فراموش کرده که آن شخص ما نبودیم. به‌شکل ضمنی حس می‌کند که مانعی در راه رشد هویتش وجود داشته و ما را مقصر این مانع می‌داند. ممکن است با لحنی پر از تحقیرِ نوجوانانه بگوید: «تو من رو کنترل می‌کنی»، درحالی‌که منظور واقعی‌اش این است: «من نمی‌دونم کی هستم. کنترل رو به تو واگذار کردم و حالا دیگه نمی‌دونم چه فکری باید بکنم.» یا حتی عمیق‌تر از آن، منظورش این است: «نمی‌تونم فرق بین دوست‌داشته‌شدن و کنترل‌شدن رو تشخیص بدم، چون پدر یا مادری که قرار بود به من عشق بورزند، بیشتر دنبال کنترل‌کردنم بودند.» ممکن است به‌سادگی کنار گذاشته شویم؛ طوری که انگار هیچ‌وقت مهم نبوده‌ایم. اما طنز ماجرا اینجاست: شاید واقعاً آدم مناسبی برای آن‌ها بوده‌ایم، فقط آن‌ها آن‌قدر شناخت از خودشان نداشتند که بتوانند به غریزه‌های اولیه‌شان اعتماد کنند.
بهترین کاری که می‌توانیم برای چنین افرادی بکنیم این است که نشان دهیم قرار نیست مثل والدین گذشته‌شان باشیم، قرار نیست بار دیگر مجموعه‌ای از افکار و دیدگاه‌ها را به آن‌ها تحمیل کنیم. از آن‌ها نمی‌خواهیم که پژواک صدای ما باشند. بلکه می‌خواهیم به انسانی علاقه‌مند باشیم که هیچ‌کس تابه‌حال به خودش اجازه نداده او را کشف کند. ما مشتاق‌ایم دست به کاری نادر و شاید ترسناک بزنیم: شناخت واقعیِ او.

The School of Life. (n.d.). People who are missing a sense of selfhttps://www.theschooloflife.com/article/people-who-are-missing-a-sense-of-self/