من از کشتزار دیگری می‌روید...

ناهوشیار و زمان از نگاه آگدن

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان «بازاندیشی مفاهیم ناهوشیار[1] و زمان تحلیلی» تالیف توماس آگدن در سال ۲۰۲۴ است. چکیده: نویسنده روش‌هایی را برای بازاندیشی در مورد مفاهیم ناهوشیار و زمان در فضای تحلیل، از جمله وجود ناخودآگاه، پیشنهاد می‌کند. فروید (۱۹۱۵) بیان داشت که موفقیت تفکر روانکاوی در استنباط در مورد ناهوشیار بیمار، وجود ناهوشیار را «غیرقابل انکار» می‌سازد. نویسنده معتقد است که این موفقیت وجود ناهوشیار را تصدیق نمی‌کند؛ بلکه استنتاجاتی که فکر می‌کنیم در مورد ناهوشیار انجام می‌دهیم، استنتاجاتی در مورد هوشیاری هستند - یعنی کل تجربیات ما از تفکر، احساس، ادراک، مشاهده و برقراری ارتباط با خودمان. سپس نویسنده نظرات خود را در مورد دومین مفهوم تحلیلی، یعنی تجربه‌یِ زمان در بستر تحلیل، ارائه می‌دهد. او معتقد است که دو نوع تجربه‌یِ جدایی‌ناپذیر از زمان تحلیلی وجود دارد که در یک رابطه‌ی پویا با یکدیگر قرار دارند: زمان دیاکرونیک[2] (زمان ساعت) و زمان سینکرونیک[3] (زمان رؤیا). در زمان دیاکرونیک، زمان متوالی است؛ یعنی یک چیز به چیز دیگر منجر می‌شود. در زمان سینکرونیک، تمام زمان‌ها در زمانِ حال گنجانده شده است. در تحلیل، ترومای دوران کودکی برای اولین بار (در زمان سینکرونیک) در ذهنیتی تجربه می‌شود که به صورت مشترک توسط بیمار و تحلیل‌گر ایجاد شده است[4]. در سال‌های اخیر، توجه من به مفاهیم بنیادینِ زیربنایی در شیوه‌ی تفکر تحلیلی‌ام جلب شده است. با بررسی این مفاهیم، به بازاندیشی درباره‌ی ناهوشیار و زمان در بستر تحلیل روی آورده‌ام. در این مقاله، مجموعه‌ای از اندیشه‌های مبتنی بر حدس و گمان را به‌عنوان رویکردی شخصی برای بازنگری در این دو مفهوم روانکاوی ارائه می‌کنم. هدف این مقاله نه اقناع، بلکه برانگیختن پاسخ‌های خلاقانه است. مفهوم ناخودآگاه شاید برای یک روانکاو این که گفته شود «چیزی به نام ناهوشیار وجود ندارد»، کفرآمیز به نظر برسد. هر چه باشد، فروید و تقریباً تمام روانکاوان گذشته و حال استدلال می‌کنند که مفهوم فروید از ناخودآگاه، روانکاوی را تعریف می‌کند. این دیدگاه را تصدیق می‌کنم. با این حال، معتقدم که چیزی به نام ناهوشیار وجود ندارد. احتمالا در ابتدا پذیرفتن آن دشوار باشد، به ویژه برای روانکاوانی که در سرتاسر زندگی خود از این ایده در تمام جنبه‌های تفکرشان استفاده کرده‌اند. خواننده ممکن است بپرسد، چگونه ناهوشیار می تواند فقط یک ایده باشد در حالی که چنین شفافیت فکری را به ارمغان آورده است؟ خواننده همچنین ممکن است با این ایده که ناخودآگاهی وجود ندارد، مخالفت کند و بگوید که ناهوشیار ممکن است یک چیز نباشد، اما قطعا یک تجربه است. می‌پرسم، «به چه تجربه‌ای اشاره می‌کنید؟» و خواننده ممکن است بگوید که رؤیا چنین تجربه‌ای است. من پاسخ می‌دهم: رؤیا‌هایی که به یاد می‌آوریم پدیده‌های هوشیارانه هستند و آن‌هایی که نمی‌توانیم به یاد بیاوریم، افکار فراموش شده‌ای هستند، مانند سایر افکار یا تجربیاتی که نمی‌توانیم به خاطر بیاوریم. فروید (۱۹۱۵) ادعا می‌کند که وجود ناهوشیار به دلیل معانی قابل دسترس برای آگاهی هوشیار، هنگام استفاده از این مفهوم، «غیرقابل انکار» است: کسب معنا، دلیلی کاملاً موجه برای فراتر رفتن از محدوده‌ی تجربه‌ی مستقیم [برای توجیه پذیرش وجود ناهوشیار] است. علاوه بر این، هنگامی که معلوم شود فرض وجود ناهوشیار به ما امکان می‌دهد، رویه‌ی موفقی برای تأثیرگذاری نتیجه‌بخش بر روند فرآیندهای هوشیارانه [به عنوان مثال، درمان روانکاوانه] بسازیم، این موفقیت مدرکی غیرقابل انکار برای وجود آنچه فرض کرده‌ایم به ما داده است. (۱۶۷) به عبارت دیگر، ادعای وجود ناهوشیار بر این اساس است که این فرضیه در کمک به درک ما از معانی تجاربِ فراتر از آگاهیِ هوشیار موفق بوده است. من پیشنهاد می‌کنم که ناهوشیار یک ایده است، یک ایده درخشان، اما یک موجودیت نیست، حتی اگر این ایده به ما کمک کند تا استنباط‌هایی در مورد معانی تجربه‌مان داشته باشیم، همان‌طور که هنگام استنتاج در بستر تحلیلی انجام می‌دهیم. ناخودآگاه، برای فروید (۱۹۰۰، ۱۹۱۵)، قلمرویی است که در خارج از آگاهی هوشیارانه وجود دارد و در آن افکار، احساسات و فانتزی‌های غیرقابل قبول، تکانشی، ممنوع، تهدیدآمیز، شرم آور و آکنده از گناه «سکنی» گزیده‌اند. اما با وجود پافشاری فروید بر این مدل ذهن، باید تشخیص دهیم که این قلمرو یا حوزه، استعاره‌ای است که در آن جنبه‌های هوشیار و ناهوشیار ذهن وجود دارند یا خیر. این استعاره، نقشه‌ای از ذهن نیست؛ زیرا هیچ «آنجایی» برای نقشه برداری وجود ندارد. هیچ چیز نمی‌تواند در آنجا رخ دهد، زیرا آنجا وجود ندارد. بخش زیادی از زندگی‌ام را صرف فکر کردن به ناهوشیار کرده‌ام، گویی در «زیر» ذهن هوشیار وجود دارد، مکانی «عمیق‌تر» که در آن تفکر فرآیند اولیه و کیفیتی از بی‌زمانی غالب است. ذهن ناهوشیار را به عنوان زیرزمینی تصویر کرده‌ام که افکار و احساسات سرکوب‌شده در آن دفن شده‌اند و برای ورود یا بازگشت به قلمرو هوشیارنه‌ی «زمان ساعتی» و تفکر فرآیند ثانویه به در می‌کوبند (که توسط سانسور اداره می‌شود). من دریافته‌ام و هنوز هم درمی‌یابم که مفهوم ناهوشیار در تفکرم در مورد آنچه در یک جلسه تحلیلی و در زندگی روزمره‌ام رخ می‌دهد ضروری است. بدون آن نمی‌توانستم کار تحلیل‌گری‌ام را انجام دهم. اما اکنون باید به خودم یادآوری کنم که ناهوشیار فقط در داستانی که فروید و متفکران روانکاوی بعدی خلق کرده‌اند وجود دارد. هیچ «دنیای درونی» (درون چه چیزی؟) وجود ندارد، و روابط ابژه‌ای نیز در درون آن وجود ندارد، و همچنین هیچ عنصر آلفا، عنصر بتا، یا تابع آلفایی وجود ندارد؛ هیچ اید، ایگو، یا سوپرایگویی، رانه‌ی زندگی و رانه‌ی مرگی و غیره‌ای وجود ندارد. همه اینها شخصیت‌ها، نیروها و سازمان دهنده هایی در داستان‌هایی هستند که توسط روانکاوان نوشته شده‌اند. نامی که به ناهوشیار می‌دهیم گویاست: «نا» (بدون) آگاهی هوشیار است، اما ماهیت این «نا» را نمی‌دانیم. ما هرگز دانش مستقیمی از آن نداریم. ما با استنتاج، همان‌طور که روایت‌هایی را در مورد معانی‌ای که در «آن» می‌خوانیم، خلق می‌کنیم، «فکر می‌کنیم که درباره‌اش می‌دانیم». اما معانی‌ای که خلق می‌کنیم، دلیلی بر وجود یک قلمرو ناهوشیار نیستند. یک قلمرو از ذهن چیست؟

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان «بازاندیشی مفاهیم ناهوشیار[1] و زمان تحلیلی» تالیف توماس آگدن در سال ۲۰۲۴ است.


چکیده:

نویسنده روش‌هایی را برای بازاندیشی در مورد مفاهیم ناهوشیار و زمان در فضای تحلیل، از جمله وجود ناخودآگاه، پیشنهاد می‌کند. فروید (۱۹۱۵) بیان داشت که موفقیت تفکر روانکاوی در استنباط در مورد ناهوشیار بیمار، وجود ناهوشیار را «غیرقابل انکار» می‌سازد. نویسنده معتقد است که این موفقیت وجود ناهوشیار را تصدیق نمی‌کند؛ بلکه استنتاجاتی که فکر می‌کنیم در مورد ناهوشیار انجام می‌دهیم، استنتاجاتی در مورد هوشیاری هستند – یعنی کل تجربیات ما از تفکر، احساس، ادراک، مشاهده و برقراری ارتباط با خودمان.

سپس نویسنده نظرات خود را در مورد دومین مفهوم تحلیلی، یعنی تجربه‌یِ زمان در بستر تحلیل، ارائه می‌دهد. او معتقد است که دو نوع تجربه‌یِ جدایی‌ناپذیر از زمان تحلیلی وجود دارد که در یک رابطه‌ی پویا با یکدیگر قرار دارند: زمان دیاکرونیک[2] (زمان ساعت) و زمان سینکرونیک[3] (زمان رؤیا). در زمان دیاکرونیک، زمان متوالی است؛ یعنی یک چیز به چیز دیگر منجر می‌شود. در زمان سینکرونیک، تمام زمان‌ها در زمانِ حال گنجانده شده است. در تحلیل، ترومای دوران کودکی برای اولین بار (در زمان سینکرونیک) در ذهنیتی تجربه می‌شود که به صورت مشترک توسط  بیمار و تحلیل‌گر ایجاد شده است[4].

در سال‌های اخیر، توجه من به مفاهیم بنیادینِ زیربنایی در شیوه‌ی تفکر تحلیلی‌ام جلب شده است. با بررسی این مفاهیم، به بازاندیشی درباره‌ی ناهوشیار و زمان در بستر تحلیل روی آورده‌ام. در این مقاله، مجموعه‌ای از اندیشه‌های مبتنی بر حدس و گمان را به‌عنوان رویکردی شخصی برای بازنگری در این دو مفهوم روانکاوی ارائه می‌کنم. هدف این مقاله نه اقناع، بلکه برانگیختن پاسخ‌های خلاقانه است.

 

مفهوم ناخودآگاه

شاید برای یک روانکاو این که گفته شود «چیزی به نام ناهوشیار وجود ندارد»، کفرآمیز به نظر برسد. هر چه باشد، فروید و تقریباً تمام روانکاوان گذشته و حال استدلال می‌کنند که مفهوم فروید از ناخودآگاه، روانکاوی را تعریف می‌کند. این دیدگاه را تصدیق می‌کنم. با این حال، معتقدم که چیزی به نام ناهوشیار وجود ندارد. احتمالا در ابتدا پذیرفتن آن دشوار باشد، به ویژه برای روانکاوانی که در سرتاسر زندگی خود از این ایده در تمام جنبه‌های تفکرشان استفاده کرده‌اند. خواننده ممکن است بپرسد، چگونه ناهوشیار می تواند فقط یک ایده باشد در حالی که چنین شفافیت فکری را به ارمغان آورده است؟ خواننده همچنین ممکن است با این ایده که ناخودآگاهی وجود ندارد، مخالفت کند و بگوید که ناهوشیار ممکن است یک چیز نباشد، اما قطعا یک تجربه است. می‌پرسم، «به چه تجربه‌ای اشاره می‌کنید؟» و خواننده ممکن است بگوید که رؤیا چنین تجربه‌ای است. من پاسخ می‌دهم: رؤیا‌هایی که به یاد می‌آوریم پدیده‌های هوشیارانه هستند و آن‌هایی که نمی‌توانیم به یاد بیاوریم، افکار فراموش شده‌ای هستند، مانند سایر افکار یا تجربیاتی که نمی‌توانیم به خاطر بیاوریم.

فروید (۱۹۱۵) ادعا می‌کند که وجود ناهوشیار به دلیل معانی قابل دسترس برای آگاهی هوشیار، هنگام استفاده از این مفهوم، «غیرقابل انکار» است:

کسب معنا، دلیلی کاملاً موجه برای فراتر رفتن از محدوده‌ی تجربه‌ی مستقیم [برای توجیه پذیرش وجود ناهوشیار] است. علاوه بر این، هنگامی که معلوم شود فرض وجود ناهوشیار به ما امکان می‌دهد، رویه‌ی موفقی برای تأثیرگذاری نتیجه‌بخش بر روند فرآیندهای هوشیارانه [به عنوان مثال، درمان روانکاوانه] بسازیم، این موفقیت مدرکی غیرقابل انکار برای وجود آنچه فرض کرده‌ایم به ما داده است. (۱۶۷)

به عبارت دیگر، ادعای وجود ناهوشیار بر این اساس است که این فرضیه در کمک به درک ما از معانی تجاربِ فراتر از آگاهیِ هوشیار موفق بوده  است. من پیشنهاد می‌کنم که ناهوشیار یک ایده است، یک ایده درخشان، اما یک موجودیت نیست، حتی اگر این ایده به ما کمک کند تا استنباط‌هایی در مورد معانی تجربه‌مان داشته باشیم، همان‌طور که هنگام استنتاج در بستر تحلیلی انجام می‌دهیم.

ناخودآگاه، برای فروید (۱۹۰۰، ۱۹۱۵)، قلمرویی است که در خارج از آگاهی هوشیارانه  وجود دارد و در آن افکار، احساسات و فانتزی‌های غیرقابل قبول، تکانشی، ممنوع، تهدیدآمیز، شرم آور و آکنده از گناه «سکنی» گزیده‌اند. اما با وجود پافشاری فروید بر این مدل ذهن، باید تشخیص دهیم که این قلمرو یا حوزه، استعاره‌ای است که در آن جنبه‌های هوشیار  و ناهوشیار ذهن وجود دارند یا خیر. این استعاره، نقشه‌ای از ذهن نیست؛ زیرا هیچ «آنجایی» برای نقشه برداری وجود ندارد. هیچ چیز نمی‌تواند در آنجا رخ دهد، زیرا آنجا وجود ندارد.

بخش زیادی از زندگی‌ام را صرف فکر کردن به ناهوشیار کرده‌ام، گویی در «زیر» ذهن هوشیار وجود دارد، مکانی «عمیق‌تر» که در آن تفکر فرآیند اولیه و کیفیتی از بی‌زمانی غالب است. ذهن ناهوشیار را به عنوان زیرزمینی تصویر کرده‌ام که افکار و احساسات سرکوب‌شده در آن دفن شده‌اند و برای ورود یا بازگشت به قلمرو هوشیارنه‌ی «زمان ساعتی» و تفکر فرآیند ثانویه به در می‌کوبند (که توسط سانسور اداره می‌شود).

من دریافته‌ام و هنوز هم درمی‌یابم که مفهوم ناهوشیار در تفکرم در مورد آنچه در یک جلسه تحلیلی و در زندگی روزمره‌ام رخ می‌دهد ضروری است. بدون آن نمی‌توانستم کار تحلیل‌گری‌ام را انجام دهم. اما اکنون باید به خودم یادآوری کنم که ناهوشیار فقط در داستانی که فروید و متفکران روانکاوی بعدی خلق کرده‌اند وجود دارد.

هیچ «دنیای درونی» (درون چه چیزی؟) وجود ندارد، و روابط ابژه‌ای نیز در درون آن وجود ندارد، و همچنین هیچ عنصر آلفا، عنصر بتا، یا تابع آلفایی وجود ندارد؛ هیچ اید، ایگو، یا سوپرایگویی، رانه‌ی زندگی و رانه‌ی مرگی و غیره‌ای وجود ندارد. همه اینها شخصیت‌ها، نیروها و سازمان دهنده هایی در داستان‌هایی هستند که توسط روانکاوان نوشته شده‌اند.

نامی که به ناهوشیار می‌دهیم گویاست: «نا» (بدون) آگاهی هوشیار است، اما ماهیت این «نا» را نمی‌دانیم. ما هرگز دانش مستقیمی از آن نداریم. ما با استنتاج، همان‌طور که روایت‌هایی را در مورد معانی‌ای که در «آن» می‌خوانیم، خلق می‌کنیم، «فکر می‌کنیم که درباره‌اش می‌دانیم». اما معانی‌ای که خلق می‌کنیم، دلیلی بر وجود یک قلمرو ناهوشیار نیستند. یک قلمرو از ذهن چیست؟

یک رؤیا تجربه‌ای است که با تصاویر بصری روایت می‌شود و فرد پس از بیدار شدن آن را به یاد می‌آورد. باید به خاطر داشته باشیم که وقتی بیدار می‌شویم، دیگر با تجربه رؤیایی که در حین خواب دیده‌ایم، سروکار نداریم. آنچه در حین خواب تجربه می‌کنیم، یک پدیده هوشیارانه است، نه یک پدیده ناهوشیار، وگرنه از آن آگاه نبودیم. وقتی از خواب بیدار می‌شویم، ممکن است بخشی از تجربه خواب را به یاد بیاوریم، اما هنگام بیدار شدن، با قرار دادن آن در بافت هوشیاری، تفکر فرآیند ثانویه و زمان ترتیبی، تجربه را شرح و بسط می‌دهیم. این ناهوشیار نیست که ما از خواب به یاد می‌آوریم، بلکه یک تجربه هوشیارانه است (در غیر این صورت نمی‌توانستیم آن را به یاد بیاوریم) که در حین خواب رخ داده و پس از بیدار شدن به یاد می‌آوریم.

من معتقدم که ناهوشیار یک مکان یا یک چیز نیست، بلکه کیفیتی از تفکر، احساس و تجربه فردی است. پدیده‌هایی که ما ناهوشیار می‌نامیم، تجربیات و کیفیاتی از هوشیاری[5][6] هستند – که نباید با ذهن هوشیار فرویدی اشتباه شود – که دارای معنای پنهان هستند. درک فروید از ناهوشیار برای شیوه‌ی درک او از کیفیت‌های تفکری که به ذهن ناهوشیار نسبت می‌دهد، ارزشمند است. با وجود این، معانی پنهان رؤیاها و سایر جنبه‌های هوشیاری که به آن می‌رسیم، دلیلی بر وجود ناهوشیار نیستند، بلکه نشانه‌ی موفقیت ما در درک معانی پنهان هوشیاری هستند. هوشیاری (کل تجربه‌ی وجودی ما)، تنها چیزی است که در تلاش برای درک معانی پنهان تجربه در اختیار داریم.

شخصی ممکن است با این ادعا که ذهن ناهوشیار فقط یک ایده است مخالفت کند و بپرسد، مگر رؤیاها بازتاب دهنده‌ی آرزوها و ترس‌های پنهان فرد نیستند؟ مگر فروید و بی‌شمار تحلیل‌گر دیگر نشان نداده‌اند که رؤیاها بازتاب دهنده‌ی آرزوها و ترس‌هایی هستند که رؤیاپرداز جرات فکر کردن یا احساس کردن آنها را ندارد؟ مگر خواب به معنای زندگی کردن فرد به شیوه‌هایی نیست که جرات نکرده در زندگیِ بیداری انجام دهد؟ مگر رؤیاها به ما کمک نمی‌کنند تا خود را پیدا کنیم و درکی از این‌که از نظر احساسی چه اتفاقی برای ما می‌افتد داشته باشیم؟ در پاسخ به همه این سوالات، می‌گویم بله؛ اما هیچ یک از این ایده‌ها دلیلی بر این نیست که ذهن ناهوشیار چیزی فراتر از یک مفهوم است.

رؤیاها اَشکالی از تفکر هستند، اما این باعث نمی‌شود که آنها گواهی بر وجود چیزی به نام ذهن ناهوشیار باشند؛ بلکه تفکر در خواب دلیلی است بر این‌که ما خودمان را به طور متفاوتی تجربه می‌کنیم و در هنگام خواب متفاوت فکر می‌کنیم و می‌توانیم با بررسی معنای پنهان این تجربه، چیزهایی در مورد خودمان یاد بگیریم. فروید روش‌های ارزشمندی برای تشخیص معانی پنهان نمایش‌های[7] بصری تجربه شده در خواب معرفی کرد. اما معنای پنهان، دقیقاً همین است؛ معنای پنهان. نه گواهی بر این که ناهوشیار چیزی فراتر از یک ایده است.

آنچه در درک معنای پنهان رؤیاها دخیل است را می‌توان با مقایسه آن کار با درک معانی پنهان در ادبیات به وضوح دریافت. هنگام خواندن یک متن ادبی، خواه داستانی یا غیرداستانی، شعر یا نمایشنامه، معنا نه در پشت کلمات و نه در زیر کلمات یافت می‌شود. معنا در کلمات و تأثیراتی که ایجاد می‌کنند نهفته است. ما به کلمات،گوش می‌دهیم، نه اینکه از طریق آنها گوش بدهیم. وقتی با یک متن درگیر می‌شویم، کاری با آن انجام می‌دهیم، آن را تجربه می‌کنیم، و گاهی اوقات درک خود را از معانی پنهان در کلمات بیان می‌کنیم، در حالی که هیچ چیز در پشت کلمات وجود ندارد.

تصور ناهوشیار به عنوان پدیده‌ای که در جایی رخ می‌دهد همان قدر اشتباه است که ذهن را به عنوان چیزی که فضایی را درون سر ما یا کنار سر ما یا جای دیگری اشغال می‌کند، تصور کنیم (وینیکات ۱۹۴۹). ذهن برخلاف مغز، یک اسم نیست؛ بلکه یک فعل است، پدیده‌ای که همیشه در حال تغییر است. ویلیام جیمز (۱۸۹۰) ذهن را به عنوان «جریان آگاهی» در نظر می‌گیرد؛ ذهن همان عمل تجربه کردن، اندیشیدن، احساس کردن و روایت کردن است. ما ممکن است قادر به توصیف نحوه کارکرد ذهن باشیم، اما با انجام این کار، دچار خطای فرض یک موجودیت[8] که در جایی وجود دارد و منشأ («محرک اصلی»، منشأ اساسی) پدیده‌هایی است که تجربه می‌کنیم (افکار، احساسات، ادراکات، رؤیاها و غیره)، می‌شویم.

تنها چیزی که در اختیار ماست هوشیاری است که باید از ذهن هوشیار فرویدی متمایز شود. همان‌طور که قبلاً ذکر کردم، منظور من از هوشیاری، توانایی تجربه‌ی افکار، احساسات و ادراکات ما است و همراه با تحول، توانایی به‌کارگیری نوعی خودتاملی[9] است که در آن خود را مشاهده می‌کنیم و با خود از منظری صحبت می‌کنیم که هم سوژه و هم ابژه هستیم، من و خودم. هیچ چیز «در ذیل» یا «پشت» هوشیاری قرار ندارد. ممکن است متوجه شویم که تقسیم آگاهی به دو لایه (هوشیاری و ناهوشیاری) به ما در تفکر در مورد کار تحلیلی‌مان کمک می‌کند، اما هوشیاری به صورت لایه‌ای درنمی‌آید، بلکه همان چیزی است که در وحدت تجربی تجزیه‌ناپذیر  قرار دارد.

نظر پل الوار (۱۹۶۸) را در بازنگری مفهوم «ناهوشیار» فروید ارزشمند می‌دانم: «دنیای دیگری وجود دارد، اما در همین دنیاست». ناهوشیار فروید دنیای دیگری است، اما در همین دنیا، در هوشیاری، نه پشت آن و نه در ذیل آن است. آنچه فروید ناهوشیار نامید، کیفیتی از هوشیاری است، نه قلمرویی که پشت سد سرکوب وجود دارد.

پس اگر ناهوشیار فقط یک ایده است، چگونه پیشنهاد می‌کنید به تجربه خود فکر کنیم؟ پیشنهاد می‌کنم بگوییم ما استنباط‌هایی راجع به آگاهی انجام می‌دهیم که کل چیزی است که می‌دانیم و تجربه می‌کنیم. اگر به کاری که انجام می‌دهیم به عنوان استنباط در مورد هوشیاری فکر کنیم، از خطای فرض وجود ذهن دیگری، دنیای دیگری که وجود ندارد، اجتناب می‌کنیم. ما می‌دانیم که هوشیاری وجود دارد و دارای معانی پنهان است. گفتن این حرف به معنای این نیست که از مفهوم ناهوشیار استفاده نکنیم، بلکه به این معناست که وقتی از این ایده استفاده می‌کنیم، باید آگاه باشیم که این فقط یک ایده (نه مکان، نه یک ذهن دوم) است.

 

تصویر بالینی

وقتی در اتاق انتظار برای اولین جلسه با خانم میم ملاقات کردم، او با باز شدن در ناگهان بلند شد و با حالتی ملتمسانه به چشمانم نگاه کرد، گویی به دنبال دستورالعملی برای رفتار خود می‌گشت. به نظر می‌رسید اوایل دهه ۲۰ زندگی‌اش را می‌گذراند، بلوز ساده و دامن چین‌داری به تن داشت که به طور قابل‌ملاحظه‌ای از مد افتاده بود. خودم را معرفی کردم. او سرش را تکان داد و به سمت اتاق مشاوره به‌دنبالم آمد و در آنجا منتظر ماند تا به او بگویم کجا بنشیند. پس از نشستن، او همچنان به من نگاه کرد تا دستورالعمل‌ها را بگیرد. وقتی سکوت کردم، گفت که از او خواسته شده برنامه دکترای خود را ترک کند؛ سپس مکثی کرد تا منتظر پاسخ من بماند.

گفتم: «طبیعی است که اینجا نمی‌دانید چه کار باید بکنید.»

آهی کشید و گفت: «هیچ جا نمی‌دانم چه کار باید بکنم.»

خانم میم به من گفت که به دلیل «عدم رعایت دستورالعمل‌ها» از او خواسته شده برنامه دکترای خود را ترک کند. او گفت در یک فروشگاه لباس زنانه لوکس کار می‌کند که در آنجا مشکلاتی دارد، زیرا به نظر می‌رسد همیشه حرف اشتباهی می‌زند.

گفتم: «بین آنچه می‌خواهید بگویید و برداشت دیگران از حرف شما، شکافی وجود دارد.»

خانم میم: «بله، همیشه حرف اشتباهی می‌زنم. زمانی که سعی دارم به مشتریان فقط کمک کنم چیزی را که دوست دارند پیدا کنند، در نهایت به آنها توهین می‌کنم. این اتفاقی است که می‌افتد اما من نمی‌خواهم این‌طور باشد. مادرم از من متنفر است. من مثل او نیستم. برای او به اندازه کافی زنانه یا زیبا نیستم. باید لاغرتر باشم. او از چاق‌ها متنفر است. خواهر کوچکم را دوست دارد. پدرم مرا دوست دارد. او اجازه می‌دهد در بیمارستان با او به ویزیت بیماران بروم. می‌دانم برای این کار خیلی بزرگ شده‌ام، اما این کار را از بچگی انجام می‌دادم و هرگز نمی‌خواستم آن را رها کنم.» خانم میم حرفش را قطع کرد و گفت: «مگر قرار نیست از من سوال بپرسید؟»

تحلیل‌گر: «حقیقتش را بخواهید، نمی‌دانم باید چه کار کنم.»

خانم میم: «شما نباید…»

تحلیل‌گر: «نه، هیچ کاری نیست که می‌بایست انجامش دهم.»

خانم میم: «رفتن به ویزیت بیماران با پدرم اشکالی دارد؟»

تحلیل‌گر: «مطمئن نیستید.»

خانم میم: «مادرم می‌گوید کار درستی نیست، اما او از همه چیز من متنفر است. من دوست دارم با پدرم به ویزیت بروم. وقتی کوچک‌تر بودم، وانمود می‌کردیم که من پرستاری هستم که به او کمک می‌کنم.»

تحلیل‌گر: «احساس می‌کردید وقتی پرستار پدرت بودید، [برای خودتان] کسی هستید.»

خانم میم به اتاق مشاوره من نگاهی انداخت. «کتاب‌های زیادی دارید. همه را خوانده‌اید؟»

تحلیل‌گر: «بعضی از آنها.»

خانم میم: «شما پیر هستید.»

تحلیل‌گر: «هستم».

این حرف او نسبت به هر چیزی که تا آن لحظه گفته بود، برایم زنده‌تر به نظر می‌رسید. او توجه ما را به این‌که چه کسی هستیم به جای این‌که چه کسی قرار است باشیم و چه کاری قرار است انجام دهیم، جلب می‌کرد.

خانم میم: «مادرم هرگز با من بازی نمی‌کرد. همه کارها را با پدرم انجام می‌دادم. با هم به فروشگاه ابزارآلات می‌رفتیم و بعد به پمپ بنزین می‌رفتیم و بعد یک هات داگ می‌گرفتیم. مادرم مرا نزد متخصص اطفال، دندان‌پزشک و چشم پزشک می‌برد.»

تحلیل‌گر: «مشکل بینایی دارید؟»

خانم میم: «بدون عینک هیچ چیز را نمی‌توانم ببینم. وقتی از خواب بیدار می‌شوم باید به دنبال عینکم بگردم. لنز می‌گذارم اما احساس خوبی ندارم.»

تحلیل‌گر: «احساس می‌کنم فکر می‌کنید هیچ کس شما را به درستی نمی‌بیند.»

خانم میم: «چطور این را می‌دانید؟»

تحلیل‌گر: «نمی‌دانم، فقط به نظر می‌رسد اینطور باشد.»

خانم میم: «می‌دانید که من از سنم بزرگ‌تر به نظر می‌رسم. ۲۲ ساله هستم.»

تحلیل‌گر: «شما از سن خودتان هم بزرگ‌ترید و هم کوچک‌تر.»

خانم میم: «نمی‌خواهم سن خودم را نشان دهم.».

در بخشی از جلسه‌ای که همین الان شرح دادم، خانم میم از لحظه‌ای که وارد اتاق انتظار شدم با من ارتباط برقرار کرد، آنجا که ملتمسانه به من نگاه ‌می‌کرد و به نظر می‌رسید از من می‌خواهد که به او بگویم چگونه باید با من رفتار کند.

شیوه‌ی لباس پوشیدن دمده‌ی او جلب توجه می‌کرد. در اتاق مشاوره، او به من در مورد روش‌های دیگری که برای دیده شدن امتحان کرده بود گفت: پیروی نکردن از دستورالعمل‌ها در برنامه دکترای خود؛ توهین کردن به مشتریان در فروشگاه لباس؛ بازی کردن در نقش پرستار در ویزیت‌های بیمارستانی پدرش.

در این بخش اولیه از جلسه، خانم میم تصویری از مادرش به عنوان کسی که نمی‌توانست با او بازی کند و نمی‌توانست فراتر از تصورات خودش او را ببیند، ترسیم کرد. تناقضی که در هسته‌ی بخشی از جلسه‌ای که ارائه می‌کنم را می‌توان به شرح زیر توصیف کرد: بیمار نیاز داشت که من، هم مادر غیرقابل پذیرش او باشم و هم خودم باشم.

اگر من توسط بیمار به عنوان مادرش یا خودم تجربه می‌شدم، کافی نبود. او باید من را هم به عنوان مادرش و هم به عنوان خودم تجربه می‌کرد. اگر من هیچ یک از والدین او نبودم، برای بیمار ارزشی نداشتم، و اگر خودم نبودم، یعنی فردی با توانایی دیدن او، شناختن او، بازی کردن با او، برای او ارزشی نداشتم.

سوال خانم میم در مورد این‌که آیا من رفتن او به ویزیت‌های بیمارستانی را قابل قبول می‌دانستم، بیانگر این سردرگمی او بود که چگونه تشخیص دهد که آیا او همان کسی است که مادرش او را می‌دید یا همان کسی است که پدرش او را می‌دید، که البته هیچ کدام از این‌ها ارتباط زیادی با این‌که او چه کسی بود نداشت.

این احساس را داشتم که بیمار و پدرش درگیر یک بازی بیمارگونه بودند که در آن بیماران پدرش به عنوان اسباب بازی، نه به عنوان افراد بیمار با احساسات و زندگی خاص خودشان، استفاده می‌شدند. به نظر می‌رسید خانم میم می‌خواست مطمئن شود که همه کتاب‌های کتابخانه‌ام را خوانده‌ام، شاید برای اطمینان از این‌که می‌دانم چه کاری قرار است انجام دهم (مثلاً در این‌که چگونه دکتری متفاوت از پدرش باشم).

لحظه‌ای قابل توجه و مهم در جلسه زمانی اتفاق افتاد که بیمار به من گفت من پیر هستم و سپس گفت که از سنش بزرگ‌تر به نظر می‌رسد. به نظر من این تلاشی از جانب او برای کمک به من برای بهتر دیدن او و فرصتی برای من برای ارائه تجربه‌ی شناخته شدن به او بود.

زمانی که از خودم می‌پرسم آیا تلاش‌های خانم میم برای دیده شدن هوشیار یا ناهوشیار است، به نظر می‌رسد مفاهیم ذهن هوشیار و ناهوشیار به خوبی تجربه من با او را توصیف نمی‌کنند. او نیاز داشت دیده شود، شناخته شود، که هیچ کدام از آنها پدیده‌ای هوشیار یا ناهوشیار نیست. چنین نیازهایی در «هسته‌ی وجودی ما» (آنچه می‌توان روح و جان نامید) قرار دارد. آیا روح یک پدیده‌ی هوشیار یا ناهوشیار است؟ پرسیدن این سوال برای من منطقی نیست.

تقریباً در تمام طول این جلسه، می‌توانستم از منظر مفهوم ذهن ناهوشیار به آنچه اتفاق می‌افتاد نگاه کنم. شاید بازی کردن او در نقش پرستار با پدرش را به عنوان ابراز عشق ادیپی در نظر می‌گرفتم که باید از مادرش که با همراهی بیمار در ویزیت‌ها حسادت می‌کرد، پنهان می‌شد. شاید مشکل او با بینایی‌اش را انعکاسی از ترس او از دیدن جنبه‌های متضاد ناهوشیار سرکوب شده‌اش می‌دیدم. شاید عدم رعایت قوانین برنامه دکترای او و توهین او به خریداران در محل کارش را به عنوان ابراز خشم ناهوشیار، شاید نسبت به مادرش، می‌دیدم. بنابراین، ممکن است کسی بپرسد، «چه اشکالی دارد که از مفهوم ناهوشیار برای درک مسائل به این شکل استفاده کنیم و در نهایت تفاسیر را بر اساس این استباط‌ها انجام دهیم؟ از دیدگاه من، مشکل نزدیک شدن به بخش اولیه این جلسه از منظر مفهوم ناهوشیار این است که باعث ایجاد یک حالت ذهنی می‌شود که در آن فرد تلاش می‌کند به درک معانی ناهوشیاری برسد که در ذیل یا پشت آنچه در جلسه اتفاق می‌افتد، قرار دارد. مفهوم ناهوشیار، چارچوبی را برای آنچه در یک جلسه اتفاق می‌افتد ایجاد می‌کند، به گونه‌ای که این ایلوژن را ایجاد می‌کند که پاسخ‌هایی برای سؤالاتی وجود دارد که باید به آنها پاسخ داده شود، و پاسخ‌ها به یک مجموعه سؤال، نقطه‌ی شروع جستجوی پاسخ به مجموعه دیگری از سوالات است که در ذیل یا پشت آن‌ها قرار دارد.

در جلسه‌ای که شرح دادم، من با خانم میم درگیر بودم، نه به طور عمده برای این‌که او را درک کنم، بلکه برای این‌که او را بشناسم، او را همان‌طور که بود ببینم. نیاز به دیده شدن توسط فرد دیگری، برای فهم فرد از اینکه چه کسی است ضروری است. انسان بدون دیده‌شدن نمی‌تواند انسان شود؛ دیده‌شدنی که با تجربه دیدن خویش در [آینه] آنچه مادر موقع نگریستن به نوزاد در او می‌بیند، انعکاس پیدا می‌کند[10] (وینیکات 1967). نیاز به دیده شدن یک آرزوی هوشیارانه یا ناهوشیار نیست، بلکه یک نیاز وجودی است. در کار با خانم میم، من عمدتاً به دنبال افزایش فهم او از خودش[11] نبودم، بلکه او را می‌دیدم، او را می‌شناختم و او را به بازی با خودم دعوت می‌کردم[12].

به طور خلاصه، ناهوشیار یک ایده است، یک ایده درخشان؛ اما یک مکان یا یک ذهن دوم نیست. استفاده از ایده ذهن ناهوشیار برای استنتاج در مورد آنچه در «دنیای» (فرضی) روابط درونی ابژه‌های ناهوشیار رخ می‌دهد، ضروری است. در پاسخ به این سوال که «چرا از مفهوم ناهوشیار استفاده نکنیم؟»، من می‌گویم که استفاده مداوم از این مفهوم، منجر به گیر افتادن در یک حالت ذهنی می‌شود که فرد درگیر جستجوی پاسخ به سوالات مربوط به معنای پنهان می‌شود. درگیر شدن در جستجوی معنای ناهوشیار ممکن است حالتی از ذهن را تحت شعاع قرار دهد که در آن فرد به دنبال پاسخ دادن به سوالات مربوط به معنای ناهوشیار نیست، بلکه به دنبال دشواری بیمار در وجود یافتن به عنوان خودش، مشکل او در تجربه‌ی خودش به عنوان فردی واقعی، ندانستن این‌که چه کسی است، احساس پوچی و غیره، است. درگیر شدن در جستجوی درک و درگیر شدن در تجربیات مولد[13]، دو بعد جدایی ناپذیر روان‌تحلیل هستند. مشکل زمانی ایجاد می‌شود که یکی دیگری را حذف کند. جستجوی افراطی برای معنا (بعد معرفت شناسی) ممکن است منجر به تحلیلی شود که عقلانی و مرده (مترجم؛ بی روح) به نظر برسد. سرمایه گذاری بیش از حد تحلیل‌گر در ایجاد تجربیاتی در تحلیل که در آن بیمار ممکن است احساس واقعی و زنده تری داشته باشد، ممکن است منجر به تحلیلی شود که برای بیمار و تحلیل‌گر ناامن و طاقت فرسا به نظر می رسد (برای مثال زمانی که فرنزی (1932، 1949) اجازه داد «روش فعال» او به تحلیل متقابل تبدیل شود).

 

زمان تحلیلی

من تصور می‌کنم که دو نوع تجربه جدایی‌ناپذیر از زمان وجود دارد که در یک رابطه پویا با یکدیگر قرار دارند. یک نوع تجربه از زمان، «زمان دیاکرونیک» (در یونانی به معنای «از طریق» و «زمان») است: «زمان ساعت»، «زمان تقویم»؛ نوع دیگر زمان سینکرونیک (در یونانی به معنای «با هم» و «زمان») است: «زمان رؤیا». زمان دیاکرونیک ترتیبی و به شدت با منطق علت و معلولی مرتبط است. یک تجربه به دنبال تجربه دیگر می‌آید. از یک تجربه دیاکرونیک هنگامی استفاده می‌شود که گفته شود: «سرپرست باعث شد که جیم احساس خجالت کند». یک رویداد از رویدادی دیگر، یک دوره از زندگی از دوره‌ای دیگر پیروی می‌کند. زمان دیاکرونیک، زمانی است که در آن جدایی درون و بیرون، خود (self) و دیگری (other) وجود دارد. آنچه که درونی است و آنچه که بیرونی است در رابطه‌ای از تأثیر متقابل هستند، برای مثال: بیمار احساس کرد که با پایان دادن ناگهانی جلسه توسط تحلیل‌گر، تحقیر شده است، اگرچه احساس می‌کرد ممکن است بیش از حد واکنش نشان داده باشد.

بیمار و تحلیل‌گر عمدتا هنگامی که در یک تجربه دیاکرونیک از زمان کار می‌کنند که تحلیل‌گر جلسه را به موقع تمام کند یا زمانی که تحلیل‌گر به بیمار در مورد تاریخ های تعطیلات آینده اطلاع دهد. بیمار نیز هنگامی درگیر یک تجربه دیاکرونیک از زمان می‌شود که تجربه فعلی را بر اساس تجربه کودکی درک کند، هنگامی که «به موقع» به جلسات خود می‌رسد، هنگامی که بدون صحبت بیشتر با تحلیل‌گر در پایان جلسه اتاق مشاوره را ترک می‌کند و امثال آن.

نظریه تحلیلی تحولی بر مفهوم دیاکرونیک زمان تکیه می‌کند: یک دوره از زندگی به دنبال دوره‌ی دیگر می‌آید، مرحله دهانی به دنبال مرحله مقعدی می‌آید، نوجوانی به دنبال دوره نهفتگی می‌آید، وضعیت افسردگی به دنبال وضعیت پارانوئید-اسکیزوئید می‌آید.

من تجربه سینکرونیک زمان را جدایی ناپذیر از تجربه دیاکرونیک درک می‌کنم. هیچ یک از این دو شیوه‌ی تجربه‌ی زمان به شکل خالص وجود ندارند. «زمان سینکرونیک» را می‌توان به عنوان «زمان رؤیا»، زمان بازی، زمان نوشتن یا نقاشی یا هر گونه فعالیت خلاقانهی دیگری در نظر گرفت. در حالی که زمان دیاکرونیک ترتیبی است، زمان سینکرونیک تجربه‌ای از زمان است که در آن همهی زمان‌ها در لحظهی حال با هم هستند. همان‌طور که کسی رؤیا می‌بیند، همه‌ی زمان‌ها در زمان رؤیا با هم هستند. «گذشته نمرده است، گذشته حتی نگذشته است» (فاکنر 1951). حال به دنبال گذشته نمی‌آید؛ همه‌ی زمان‌ها در حال حاضر با هم هستند. این منطقی نیست که از بیمار بپرسیم خواب او چقدر طول کشیده است. در جلسه تحلیلی، موقعیت (بیمار روی کاناپه دراز کشیده، درحالی که تحلیل‌گر پشت کاناپه نشسته است) به منظور کمک به بیمار برای رها کردن زمان دیاکرونیک، «زمان ساعت»، و ورود به یک تجربه‌ی سینکرونیک زمان (زمان رؤیا) طراحی شده است که در آن بیمار و تحلیل‌گر با هم به رؤیاپردازی جلسه تحلیلی (آگدن 2017) می پردازند. این‌که بیمار به اتاق مشاوره من بیاید و روی مبل دراز بکشد، در حالی که من به طور آرام پشت مبل می‌نشینم، همیشه برای من این احساس را به وجود می‌آورد که انگار من و بیمار در حال آماده شدن برای خوابیدن و رؤیا دیدن با هم هستیم.

از دیدگاه زمان سینکرونیک، گذشته رفته است، بازنیافتنی‌ست; نمی‌توان به آن بازگشت؛ این یک خاطره است. با این وجود، در زمان سینکرونیک، تمام گذشته در زمان حال است (همان‌طور که در رؤیاپردازی چنین است). در تجربه‌ی زمان سینکرونیک، گذشته در قالب تاثیراتی که بر فرد گذاشته، در زمان حال زنده است. در زمان سینکرونیک، ما مجموع تجربیاتی هستیم که بر ما تأثیر گذاشته و ردپایی از خود بر جای گذاشته‌اند. این تناقض زمان سینکرونیک است: گذشته، تنها به عنوان خاطره وجود دارد؛ و تمام گذشته در لحظه‌ی حالِ آنچه که فرد هست، زنده است.

در زمان سینکرونیک، زمان گذشته با زمان حال پیوسته نیست، زیرا آنها انواع مختلفی از تجربه‌ی زمان هستند. گذشته رفته است و تنها به عنوان خاطره (افکار و احساسات) در زمان حال وجود دارد: این در مورد وقایعی که 10 ثانیه پیش و 10 سال پیش رخ داده‌اند صادق است. لحظه‌ی حال، «لحظه‌ی حال گذشته[14]» است (الیوت 1919، 11)، یعنی لحظه حالی که تحت تاثیر برداشت‌هایی است که کل تجربه‌ی گذشته‌ی ما بر ما گذاشته است.

در زمان سینکرونیک، گذشته را می‌توان به حلقه‌های موجود در برش عرضی یک درخت تشبیه کرد که در آن الگوهای رشد سالانه و خواب زمستانی ثبت می‌شوند. حلقه‌ها گذشته نیستند، بلکه بازتابی از گذشته هستند که در لحظهی حال درختِ زنده، زنده هستند. حلقه‌ها تجربه‌ای نیستند که بازتاب می‌دهند. حلقه‌ها بازتاب پاسخ درخت به گذشته‌اند که در لحظه‌ی حال درخت زنده‌اند.

از دیدگاه زمان سینکرونیک، خود رویداد تروماتیک دوران کودکی از بین رفته است، اما به عنوان پیامد اثری که بر وضعیت فعلی بیمار، بر روندِ شدن او به کسی که هست، بر جای گذاشته است، در زمانِ حالِ بیمار زنده است. اثر در همان تار و پود وجود فرد در لحظهی حال زنده است؛ اثر در چیزی که فرد را به آنچه که هست تبدیل می‌کند زنده است. ترومای دوران کودکی در اثری که گذشته بر بیمار گذاشته زنده است. تروما، همان‌طور که در فرآیند تحلیلی تجربه می‌شود، خاطره‌ای از گذشته نیست، بلکه در وجود بیمار زنده است و در ذهنیت مشترک بیمار و تحلیل‌گر («ضلع سوم تحلیلی»[15]، آگدن 1994الف، 1994ب) به طور کامل تجربه می‌شود.

از دیدگاه زمان سینکرونیک، اصطلاح واپس‌روی[16] گمراه کننده است، زیرا به این معنی است که بیمار به زمان گذشته باز می‌گردد، درحالی که غیرممکن است؛ زیرا گذشته دیگر وجود ندارد؛ گذشته‌ای برای بازگشت وجود ندارد. آنچه در تحلیل اتفاق می‌افتد، پدیدار شدن بیمار به گونه‌ای است که تاثیرات گذشته بر او در زمان حال با تحلیل‌گر زندگی میشود. فرد «عقب نمی‌رود»، بلکه تحت تاثیر اثری که گذشته بر نحوه بودن بیمار گذاشته است، در رابطه تحلیلی زندگی می کند.

تجربه تروما همان‌طور که در تحلیل زندگی می‌شود، تجربه‌ای است که برای اولین بار توسط بیمار و تحلیل‌گر خلق می شود. آنچه خلق می‌شود، تجربه تروماتیک نیست که در دوران کودکی رخ داده است، زیرا آن از بین رفته است. همچنین آنچه خلق می‌شود، خاطره‌ای از آنچه رخ داده نیست. آنچه تجربه می شود برای بیمار و تحلیل‌گر جدید است. تجربه‌ی تروماتیک در لحظه‌ی حالِ تحلیل زنده می‌شود، لحظه‌ای که بیمار با آنچه در حال تجربه است تنها نیست، چنان که در زمان وقوع رویداد تروماتیک تنها بود.

با این اوصاف، اگر به انتقال به عنوان فرافکنی بیمار از یک رابطه درونی با یک ابژه بر روی رابطه تحلیلی نگاه نشود، بلکه به عنوان زندگی کردن لحظهی حالِ گذشته از دیدگاه ذهنیتِ مشترک ایجاد شده توسط بیمار و تحلیل‌گر در نظر گرفته شود، مفهوم انتقال نیز معنای متفاوتی به خود می‌گیرد.

فروید (1918) از دیدگاه زمان سینکرونیک در مفهوم «کنش معوق»[17] (Nachtraglichkeit) استفاده می‌کند، مفهومی از رابطه‌ی گذشته و حال که در آن، زمان حال در هنگام وقوعْ تجربه نشده است. گرگ – مرد فروید (1918) نمی‌توانست تجربه دوران کودکی‌اش از مشاهده‌ی رابطه‌ی جنسی والدینش را در زمان وقوع زندگی کند؛ او فقط بعدها آن را تجربه کرد، زمانی که به مرحله‌ای از بلوغ رسید که می‌توانست آنچه را که رخ داده است بفهمد و به آن پاسخ دهد. گذشته تا زمانی که در لحظهی حال تجربه نشده بود، رخ نداد.

وینیکات (1974) فروپاشی دوران کودکی[18] را پاسخی به رویدادی می‌داند که فرد نتوانسته است از لحاظ هیجانی در آنجا حضور داشته باشد زیرا حضور در آنجا برای او بسیار دردناک و ناساگار[19] بود. بیمار در تحلیل، در زمان حال از ترس فروپاشی هراس دارد، در حالی که فروپاشی از قبل در دوران کودکی اتفاق افتاده است. از آنجایی که رویداد دوران کودکی «نازیسته» بوده است (آگدن 2014) ، بیمار نمی‌تواند از تجربه بیاموزد. رابطه تحلیلی بستری است که آنچه در آن اتفاق افتاده، ممکن است برای اولین بار تجربه شود و در تجربه‌ی در حال تکامل فرد از خود (self) ادغام شود.

آنجا که بیون (۱۹۶۷) می‌گوید تحلیل‌گر نباید دغدغه خاطرات گذشته یا آرزوهای آینده را داشته باشد، با مفهوم زمان سینکرونیک سروکار دارد؛ «خاطره و آرزو… به ترتیب به برداشت‌های حسی از آنچه تصور می‌شود که اتفاق افتاده و برداشت‌های حسی از آنچه هنوز اتفاق نیفتاده است، می‌پردازند» (۱۳۶). مفهوم سینکرونیک زمان، مفهوم بنیادین نگرش بیون به گذشته، حال و آینده است: گذشته مرده است (اکنون، صرفاً ایده‌ای در مورد آنچه تصور می‌شود اتفاق افتاده است)، و آینده نیز وجود ندارد (ایده‌هایی در مورد آنچه ما دوست داریم اتفاق بیفتد)؛ ما فقط در زمان حال وجود داریم. با الهام از گفته‌ی پل الوار (۱۹۶۸) که «جهان دیگری وجود دارد، اما در همین دنیاست»، من گفته‌ی بیون را به طرز دیگری بیان می‌کنم: گذشته و آینده جهان‌های دیگری هستند، اما در همین دنیا قرار دارند.

در بستر تحلیلی، برای این‌که مشخص شود بیمار در دوران کودکی مورد آزار جنسی قرار گرفته، لازم نیست در بزرگسالی آن اتفاق یادآوری شود. آن اتفاق در تأثیری که بر بیمار گذاشته است و در تأثیری که بیمار بر تحلیل‌گر می‌گذارد، و در تجربه‌ای که این دو در لحظهی حال از تحلیل ایجاد می‌کنند، زنده است. وقتی یک بیمار به من می‌گوید که در کودکی مورد آزار جنسی قرار گرفته است، من به خاطره‌ی بیمار از رویداد تکیه نمی‌کنم تا احساس کنم که آزار و اذیت واقعاً رخ داده است. آزار جنسی در زمان حال به شکل تأثیراتی که آن تجربه بر کل وجود بیمار گذاشته وجود دارد و از طریق شیوه‌ی بودنِ بیمار با من و تجربه‌ای که اکنون با هم ایجاد می‎کنیم به من منتقل می‌شود. تأثیرات آزار جنسی در دوران کودکی، بیمار را محدود می‌کند و او را با یک «زخم» (بسته شدن مسیرِ شدن) که مانع رشد سالم روانی و جسمی می‌شود، تنها می‌گذارد. ما نمی‌توانیم گذشته را تغییر دهیم، اما می‌توانیم به شکل‌گیری «لحظهی حالِ گذشته» بیمار کمک کنیم، همان‌طور که با بیمار زندگی می‌کنیم، آنچه را که بیمار در زمان وقوع رویدادهای گذشته نتوانسته تجربه کند، تجربه کنیم.

 

تصویر بالینی

خانم سی در ابتدای تحلیل گفت که «خودش را احساس نمی‌کند». او خودش را مانند یک «بازدید کننده[20]» در زندگی‎اش احساس می‌کرد. او سعی می‎کرد سرنخ‌هایی از دیگران در مورد نحوه رفتار به عنوان یک مادر و همسر بگیرد. از همان ابتدای تحلیل، او به من تکیه کرد تا به او کمک کنم «از یک روز به روز دیگر» برسد، و در عین حال، به طور کامل به من بی اعتماد بود. اگرچه تعطیلات آخر هفته برای او عذاب آور بود، اما زمانی که با من بود، تقریباً از هر چیزی که می‌گفتم، مرا به باد انتقاد می‌گرفت. به عنوان مثال، او تقریباً با همه چیزهایی که من می‌گفتم با این جمله که من قضاوت کننده یا متکبر یا کودن یا بی‌سواد هستم، مقابله می‌کرد. خانم سی حدود 15 دقیقه قبل از جلساتش می‌رسید. در ابتدای یکی از جلسات، به من گفت که من زودتر او را در اتاق انتظار ملاقات کرده بودم. او گفت: «لطفاً جلسات را به موقع شروع کنید، وگرنه نمی‌دانم کجا هستم».

در طول تحلیل، بیمار به اندازه کافی به من اعتماد کرد تا در مورد آزار جنسی‌ای که سال‌ها توسط عمویش تجربه کرده بود صحبت کند. روایت‌های خانم سی را می‌توان خاطره نامید، اما من آنها را به عنوان بازسازی مشترکی که از واقعیت درونی بیمار نشأت می‌گرفت، در نظر گرفتم. ارتباط دادن این بازسازیها با «حقایق» تاریخی برای من چندان جالب نبود، زیرا این حقایق هرچه که بودند، دیگر وجود نداشتند، جز در تصوراتی که تجربیات بر روی بیمار گذاشته بود. همان‌طور که بیمار آنچه را که از آزار و اذیت به یاد می‌آورد توصیف می‌کرد، من اتاق‌هایی را که در آنها این اتفاقات رخ می‌داد با جزئیات چنان واضحی تصور می‌کردم که گاهی فراموش می‌کردم که این‌ها تخیلاتِ خودم هستند.

در طول سال‌ها تحلیل، خانم سی شروع به پذیرش این موضوع کرد که هیچ کاری نمی‌تواند انجام دهد تا خاطرات آزار و اذیت را «ناپدید کند» یا باعث شود که این اتفاقات «از بین بروند.» خانم سی خشم خود را نسبت به من بسیار کمتر کرد و بهتر توانست نسبت به خود به عنوان یک کودک و در زمان حال  احساس شفقت کند. یک روز او گفت: «تا به حال این احساس را داشتم که ما با هم این تحلیل را انجام می‌دهیم، اما حالا دیگر «ما» وجود ندارد، من به تنهایی هستم. من پاسخ دادم: «درست است، تنها شما هستید که درد زندگی‌تان را احساس می‌کنید، اما مهم است که هر دوی ما از آن مطلع باشیم».

در آنچه در مورد کار با خانم سی شرح دادم، می‌توان تعامل میان تجربیات زمانیِ دیاکرونیک و سینکرونیک و همچنین نقش ضروری هر دو را مشاهده کرد. بیمار اصرار داشت که به زمان دیاکرونیک احترام گذاشته شود (او خواستار رعایت دقیق زمانی بود که برای شروع جلسات توافق کرده بودیم)؛ زیرا عدم رعایت من به زمان شروع توافق شده باعث می شد او احساس کند که «نمی‌داند کجا ایستاده است». او از من خواهش می‌کرد تا تلاش او برای حفظ هویتش در زمانی که تجربه‌ی آزار جنسی را در تحلیل زندگی می‌کرد، تضعیف نکنم.

در اواخر دوره تحلیلی که شرح دادم، خانم سی گفت که قبلاً یک «ما» وجود داشت، اما دیگر وجود ندارد. احساس او مبنی بر این‌که اکنون کاملاً تنهاست، به نظر من نشان‌دهنده‌ی گذر از تجربه ترومای دوران کودکی (عمدتاً) از منظر یک ذهنیت مشترک ساخته شده (در یک تجربه سینکرونیک) به تجربه‌ی احساس تنهایی با دردش و جدا بودن از من است، که هر دو نشان دهنده تجربه دیاکرونیک زمان هستند. پاسخ من به بیمار («درست است، تنها شما هستید که درد زندگی‌تان را احساس می‌کنید، اما مهم است که هر دوی ما از آن مطلع باشیم») شیوه من برای گفتن به او بود که تجربه آزار جنسی او به او تعلق دارد، اما مهم بود که من از تجربه مطلع باشم و در حالی که او آن تجربه را از آن خود می‌کند با او همراه باشم. در ضمنِ حرف‌هایم، این احساسِ من که شخصی جدا از بیمار هستم نهفته بود، ضرورت داشت؛ برای این‌که بتوانم «شاهد» (به نقل از پولند، 2000) رنج او از آزار جنسی در دوران کودکی و نیز شاهد تجربه کردن عواقب آن رویداد باشم.

 

نتیجه‌گیری

در هسته‌ی تفکر تحلیلی من، مفهوم ناهوشیار فروید (۱۹۰۰، ۱۹۱۴) قرار دارد، اما اکنون به طور کامل هوشیار هستم که چنین موجودیتی به عنوان ناهوشیار وجود ندارد. ناهوشیار به عنوان یک ذهن دوم یا به عنوان بخشی از یک دنیای درونی که به بخش‌های خودآگاه و ناهوشیار تقسیم شده است، وجود ندارد. ناهوشیار یک ایده است، فقط یک ایده.

از منظر آگاهی که چنین موجودیتی به عنوان ناهوشیار وجود ندارد، من مفهوم نهفته بودن در هوشیاری در نظر می‌گیرم (تمام آن چیزی که قادر به تجربه‌ی آن هستیم: افکار، احساسات، ادراکات و تجربه خودمان هم به عنوان سوژه و هم ابژه، من و خودم). در ادبیات، معنا در ذیل کلمات قرار ندارد و به واسطه کلمات بیان نمی‎شود، بلکه معنا در خود کلمات نهفته است. به همین ترتیب، معنا زیر یا پشت هوشیاری قرار ندارد، بلکه در هوشیاری نهفته است، در استنباط‌هایی که در مورد آن انجام می‌دهیم. «جهان دیگری وجود دارد، اما در همین دنیاست.»

تجربه‌ی زمان در جلسه تحلیل سینکرونیک (در یونانی به معنای «با هم» و «زمان») و دیاکرونیک (در یونانی به معنای «از طریق» و «زمان») است. در تجربه‌ی سینکرونیک، همه‌ی زمان‌ها در لحظه‌ی حال به شکل اثر گذشته بر آنچه هستیم، وجود دارد. بیماری که تروما را به تحلیل می‌آورد نیاز دارد که تحلیل‌گر تجربه تروما را با بیمار (در زمان سینکرونیک) هم‌آفرینی و زندگی کند، تجربه‌ای که در آن بیمار تنها نیست؛ و در عین حال، بیمار به تحلیل‌گری نیاز دارد که فردی جداگانه باشد که بتواند شاهد تجربه او از رویدادهای تروماتیک دوران کودکی و عوارض بعدی آنها (در زمان دیاکرونیک) باشد.

 

منبع:

Thomas H. Ogden (2024) Rethinking the concepts of the unconscious and analytic time, The International Journal of Psychoanalysis, 105:3, 279-291, DOI:10.1080/00207578.2023.2284325

Photo: Erik Theodor Werenskiold 1855-1936 Noorwegen

ویراستاری علمی: محسن سلامت و بهار آیت‌مهر


[1] در این مقاله برای consciousness معادل هوشیار و برای unconscious معادل ناهوشیار و برای awareness معادل آگاهی را قرار داده‌ام (مترجم).

[2] Diachronic

[3] Synchronic

[4] Co-created

[5] Consciousness

[6] زمانی که از اصطلاح «هوشیاری» استفاده می‌کنم، به تمام تجربیاتمان اشاره دارم، همه‌ی افکار، احساسات، ادراکات و – با پیشرفت تحول – توانایی تامل بر خود که در آن یک «من» به عنوان سوژه و یک «من» به عنوان ابژه وجود دارد.

[7] Presentations

[8] Entity

[9] Self-reflection

[10] beginning with the infant’s experience of seeing him- or herself reflected in what the mother sees in the infant as she looks at him or her

[11] Self-understanding

[12] پیش‌تر در مورد درهم‌آمیزیِ آنچه «بُعد معرفت‌شناختیِ روانکاوی» {epistemological dimen sion of psychoanalysis} (مربوط به شناختن و فهمیدن) و «بُعد هستی‌شناختی»{the ontological dimension} (مربوط به بودن و شدن) می‌نامم، بحث کرده‌ام (آگدن، ۲۰۱۹، ۲۰۲۰، ۲۰۲۳الف، ۲۰۲۳ب). بعد معرفت‌شناختی شامل کارِ بیمار و تحلیلگر برای کمک به بیمار برای رسیدن به خودشناسیِ بیشتر می‌شود؛ بعد هستی‌شناختی بر تجربیاتی که در خودِ تحلیل رخ می‌دهند و به شدنِ کامل‌ترِ بیماران به خود حقیقی‌شان کمک می‌کند، تکیه دارد.

[13] Generative experiences

[14] The present moment is “the present moment of the past”

[15] The analytic third

[16] Regression

[17] Defered action

[18] Childhood breakdown

[19] Disorganizing

[20] Visitor