بخش هشتم از سمینار اول لکان

بخش هشتم از سمینار اول لکان

منبع اصلی ترجمه ویراست انگلیسی سمینار به قلم جان فورستر بوده‌است اما پس از ترجمه با نسخه فرانسوی آن با ویرایش ژک الن میلر تطبیق داده‌شده است.


 

گرگ! گرگ!

در جریان گفت‌وگویمان، بی‌گمان با آرمانی که بر تفسیر ما حکم‌فرماست آشنا شده‌اید، یعنی بازاندیشی در متون بنیادین تجربه روانکاوی. انگیزه پیشران کاوش ما ایده‌ای است چنین: همواره آنچه در تجربه [روانکاوی] بهتر دیده می‌شود، در فاصله‌ای مناسب واقع شده‌است. از این رو شگفت‌ نیست که اکنون و در اینجا، برای فهم تجربه تحلیلی، دگربار از بی‌واسطه‌ترین داده‌ بهره گیریم؛ چیزی که نام آن را کارکرد نمادین، یا با دقت بیشتر و تخصصی کارکرد سخن می‌نامیم.

این قلمرو مرکزی تجربه روانکاوی را که هرگز نام‌گذاری نشده‌است، در سرتاسر آثار فروید می‌توان ‌یافت. گمان نمی‌کنم مبالغه باشد اگر بگویم این همان چیزی است که ترجمانش ‌را به شکلی بی‌درنگ و تقریباً جبری، در هر متن فرویدی می‌توان یافت. و این ترجمان همانا راه‌حل چندین آنتینومی‌ای است که در آثار فروید با آن صداقتی عیان می‌شوند که تضمین می‌کند هیچ یک از متونش هرگز همچون پرونده‌ای بسته نیستند؛ توگویی کل نظام [فکری او] در آن اثر حاضر است.

برای جلسه آینده، بسیار مایلم کسی متعهد شود تفسیری درباره متنی ارائه دهد که مصداق آن چیزی است که همین حالا گفتم. این متن را می‌توان در میانه‌ی «یادآوری، تکرار و کارپردازی» و «ملاحظاتی درباره عشق انتقالی» یافت، که دو متن از مهم‌ترین متون در مجموعه «مقالاتی در باب تکنیک» هستند. منظورم مقاله «مقدمه‌ای در باب خودشیفتگی» است.

این متنی است که به محض آنکه به وضعیت گفت‌وگوی تحلیلی پرداختیم، ناگزیریم در سیر طرح بحث‌مان بدان رجوع کنیم. با این موافق خواهید بود اگر به دلالت‌های بعدی این کلمات یعنی وضعیت و گفت‌وگو، گفت‌وگو درون گیومه، آگاه باشید.

کوشیدیم مقاومت را در قلمرو خاص خودش تعریف کنیم. سپس تعریفی از انتقال فرمولبندی کردیم. اکنون، به خوبی آگاهید از فاصله عظیمی که جدا می‌کند – مقاومت را، که سوژه را از سخن پر باز می‌دارد، یعنی همان چیزی که روانکاوی از او انتظار دارد، و کارکرد آن انحنای اضطراب‌زایی است که در بنیادین‌ترین حالت خود، در سطح مبادله نمادین، توسط انتقال بنا می‌شود – از پدیده‌ای که در روانکاوی به شیوه‌ای تکنیکی با آن برخورد می‌کنیم و به نظر همان‌گونه که فروید می‌گفت نیروی محرکه می‌آید، انتقال، یعنی عشق.

بخش هشتم از سمینار اول لکان

در «ملاحظاتی درباره‌ی عشق انتقالی»، فروید ابایی ندارد که انتقال را عشق بخواند. فروید حتی تا آنجا پیش می‌رود که اظهار می‌دارد بین پدیده‌ی عشق، عشق شورانگیز، به عینی‌ترین معنای آن که در زیست روزمره به آن برمی‌خوریم با انتقال هیچ تمایز واقعاً بنیادینی وجود ندارد. ساختار این پدیده‌ی ساخته‌گی که انتقال است و ساختار آن پدیده‌ی خودانگیخته که عشق می‌نامیم، و به طور خاص عشق شورانگیز، در سطح روانی یکسان است.

از سوی فروید، هیچ طفره‌رویی از این پدیده وجود ندارد، هیچ تلاشی برای انحلّالِ این امر ناهموار، یعنی آنچه که معمولا غیرواقعی و وهمی می‌دانیمش [یعنی عشق]، در چیزی نمادین وجود ندارد. انتقال همانا عشق است.

کاوش‌های ما اکنون بر عشق انتقالی متمرکز خواهد شد تا که دفتر مطالعه‌یِ «مقالاتی در باب تکنیک» به پایان آید. این ما را به قلب آن مفهوم دیگر خواهد برد، که در تلاشم اینجا واردش کنم، و بدون آن، میسر نیست که به تخصیص مدبرانه آنچه در تجربه‌مان با آن سروکار داریم برسیم یعنی کارکرد پنداری.

این تصور را نداشته باشید که کارکرد پنداری در متون فروید غایب است. [حضور آن] هیچ‌کم از کارکرد نمادین ندارد. فروید صرفا آن را در پیش‌زمینه قرار نداد، و هرجا که امکان داشت آن را زیر ذره‌بین نبرد. وقتی به مطالعه‌ی «در باب خودشیفتگی» برسیم، خواهید دید که خود فروید، به منظور مشخص کردن تفاوت میان زوال عقل زودرس، اسکیزوفرنی یا روان‌پریشی از یک سو، و نوروز از سوی دیگر، به هیچ تعریف دیگری جز تعریف زیر نمی‌رسد، که شاید برای برخی از شما عجیب به نظر برسد: بیمار مبتلا به هیستری یا نوروز وسواسی نیز، تا جایی که بیماری‌اش گسترده شده، رابطه‌ی خود با واقعیت را رها کرده است. اما روانکاوی نشان می‌دهد که او به هیچ‌وجه روابط جنسی‌وار (اروتیک) خویش را با افراد و اشیا قطع نکرده است. او هنوز آنها را در فانتزی نگاه داشته است؛ یعنی از یک سو، اشیای واقعی را با اشیای پنداری حافظه‌اش جایگزین کرده، یا دومی را با اولی آمیخته است، طرح [گلدان] جلسه‌ی پیش را به خاطر آورید – و از سوی دیگر، او آغاز فعالیت‌های حرکتی برای دستیابی به اهدافش را در ارتباط با آن اشیا وانهاده‌است. فقط به این شرایط لیبیدو می‌توانیم به‌حق اصطلاح «درون‌گرایی» لیبیدو را اطلاق کنیم که یونگ به شکلی بی‌جا به کار می‌برد. در مورد پارافرنیک قضیه طور دیگری است؛ چنین می‌نماید که پارافرنیک واقعاً لیبیدوی خود را از افراد و اشیای جهان بیرون پس کشیده است، بی آنکه آنها را با ابژه‌هایی دیگر در فانتزی جایگزین کند. این حقیقتا بدین معناست که او جهان پنداری خویش را بازمی‌آفریند. . . هنگامی که [نوروتیک] آنها را جایگزین می‌کند، این فرایندی ثانوی می‌نماید و بخشی از تلاش برای بهبودی است، با هدف بازگرداندن لیبیدو به ابژه‌ها.

بخش هشتم از سمینار اول لکان

حال به آن تمایز بنیادینی می‌رسیم که باید میان نوروز و روان‌پریشی، در مورد کارکردِ پنداری ترسیم کرد؛ تمایزی که به مدد تحلیل شربر — که امیدوارم تا پایان سال بتوانیم آن را آغاز کنیم — به ما امکان خواهد داد تا با ژرفای بیشتری به تأمل در باب آن بپردازیم.

برای امروز، صحنه را به رُزین لفور، شاگردم، که اینجا حضور دارد واگذار می‌کنم. همان‌گونه که دوشنبه‌شب شنیدم، او مشاهدات بالینی خویش را درباره‌ی کودکی ارائه خواهد داد که مدتی طولانی در زیرگروه‌مان در روان‌کاوی کودکان با من از او سخن گفته بود. این یکی از آن موارد جدی است که احساس ناخوشایند عمیقی درباره‌ی تشخیص در ما باقی می‌گذارد، و ما را در تحیر قابل‌توجهی درباره‌ بیماری‌شناسی قرار می‌دهد. اما به هر روی، رُزین لفور توانست — همان‌گونه که خودتان خواهید دید — به شکلی ژرف [در آن] نفوذ کند.

همان‌گونه که دو جلسه‌ی گذشته را با ملاحظاتی پیرامون ملانی کلاین آغاز کردیم، امروز صحنه را به رُزین لفور واگذار می‌کنم. او — تا جایی که زمان اجازه دهد — پرسش‌هایی را خواهد گشود که من پاسخ‌هایی به آنها ارائه خواهم داد که به‌خوبی می‌توانند در جلسه آینده در بحث من با عنوان «انتقال در پهنه پنداری» گنجانده شوند.

رُزین عزیز، برایمان از مورد رابرت بگو.

خانم لِفور: رابرت در چهارم مارس ۱۹۴۸ زاده شد. تاریخچه او با دشواری‌هایی بازسازی شد و بخش اعظم این مهم به یاری داده‌هایی بود که در جلسات درمانی فراهم آمد و شناخت آسیب‌های روانیِ از سرگذرانده‌اش را ممکن کرد.

پدرش ناشناخته است. مادرش در حال حاضر با تشخیص پارانویا در انزوا به سر می‌برد. او تا پنج ماهگی نزد مادرش ماند، در حالی که پیوسته از خانه‌ای به خانه‌ای دیگر کوچ می‌کردند. مادر نیازهای بنیادین او را تا حد فراموشی تغذیه نادیده می‌گرفت. پیوسته می‌بایست به او یادآوری می‌شد که از کودکش پرستاری کند: شست‌وشو، پوشاندن، خوراک‌دادن. ما دریافتیم که این کودک آن‌چنان نادیده گرفته شده بود که از گرسنگی در رنج بود. او در پنج ماهگی در وضعیتی حاد از هایپرتروفی و ضعف در بیمارستان بستری شد.

هنگامی که به تازگی بستری شده بود، به التهاب دوطرفه گوش دچار گردید که انجام دو طرفه برداشت پشت‌گوش را ناگزیر کرد. سپس او را به پل پارکه1Paul Parquet فرستادند، که رویه‌ی پیش‌گیرانه سفت و سخت‌اش کاملا شناخته‌شده است. در آنجا مجزا نگه‌داری می‌شد و به دلیل بی‌اشتهایی عصبی، با قطره‌ تغذیه می‌شد. در نه ماهگی مرخص شد و تقریباً با زور به نزد مادرش بازگردانده شد. از دو ماهی که سپس با او گذراند هیچ آگاهی در دست نیست. بار دیگر رد او را پس از بستری شدن در یازده ماهگی می‌یابیم، آنگاه که دوباره در وضعیتی حاد از ضعف بود. پنج ماه بعد در نهایت به طور قانونی رها شد بی‌آنکه مادرش را دوباره دیده باشد.

بخش هشتم از سمینار اول لکان

از آن زمان تا سه سال و نه ماهگی‌اش، این کودک بیست‌وپنج بار تغییر مکان را از سر گذراند، مسیرش از نهادهای کودکان یا بیمارستان‌ها گذر کرد، بی‌آنکه هرگز به شکلی درست و حسابی در خانه‌ای سکنی گزیند. بستری‌شدن‌ها به دلیل بیماری‌هایی که در کودکی بدان‌ها مبتلا شده بود این بستری شدن‌های پیاپی را ضروری جلوه می‌داد؛ برداشت لوزه، معاینه‌های عصب‌شناختی بطن‌نگاری و آزمایشات الکتروآنسفالوگرافی مغز. نتیجه: عادی. ارزیابی‌های بهداشتی و پزشکی انجام شد که اختلالات جسمی را نشان می‌داد، و سپس، با بهبود یافتن موارد جسمی، زوال روانی رخ داد. واپسین ارزیابی در دنفر، هنگامی که رابرت سه سال و نیم داشت، بستری شدن وی را پیش نهاد، که به دلیل وضعیتی نیمه‌روان‌پریش که به روشنی تعریف نشده بود ضروری و قطعی به نظر می‌رسید. آزمون گزل نیز بهره هوشی را ۴۳ نشان داد.

پس او، در بخش نگهداری دنفر، جایی که من درمان او را بر عهده گرفتم، به سه و نیم سالگی رسید. در آن زمان، او در وضعیت زیر بود.

قد و وزن، در وضعیت بسیار خوب بود، جز برای چرک دوطرفه مزمن گوش. از منظر کنش حرکتی، راه رفتنش تلو تلو خوران بود. بی‌هماهنگی‌ای شدید در حرکاتش، و آشفتگی‌ای همیشگی. از منظر زبان، غیاب کامل گفتار هماهنگ، وجود فریادهای پیاپی، خنده‌های گلوگاهی و ناهنجار در او مشهود بود. تنها دو واژه‌ای که می‌شناخت را فریاد می‌زد: دوشیزه! و گرگ! واژه‌ی، گرگ، را همه‌روزه تکرار می‌کرد، از این رو من به او نام کودک-گرگ دادم، زیرا این در واقع تصویری بود که او از خود داشت.

از منظر رفتاری، بیش‌فعال بود، پیوسته هدف جنبش‌های تند و بی‌نظم، بی‌هدف بود. کنش بی‌سامان فراگیر – دستش را به سوی چیزی دراز می‌کرد تا آن را بگیرد و اگر به آن نمی‌رسید، نمی‌توانست آن حرکت را تصحیح کند و مجبور بود حرکت را از نو آغاز کند. دشواری‌های گوناگون خواب. با این وضعیت همیشگی به عنوان پس‌زمینه، او دچار حملات تشنجی می‌گردید، بی‌آنکه هیچ تشنج راستینی در کار باشد، با سرخ شدن چهره، نعره‌های نافذ، در خلال هر یک از لحظات روزمره زندگی‌اش – مستراح، و به ویژه خالی کردن مستراح، برهنه کردن، خوراک‌دادن، درهای بازی که آنها را همچون تاریکی تاب نمی‌آورد، فریادهای دیگر کودکان، و چنان که خواهیم دید، جابه‌جایی بین اتاق‌ها.

با بسامدی کمتر، دچار بحران‌هایی از گونه‌ای کاملاً متضاد می‌شد، که در آن به شکلی کاملاً درمانده، همچون افسرده‌ها بی‌هدف به جایی خیره می‌شد.

با بزرگسال، بیش‌ آشفته بود، یکنواخت و بی‌هیچ ارتباط راستین بود. کودکان را نادیده می‌گرفت، ولی هنگامی که یکی از آنان جیغ می‌کشید یا می‌گریست، به حملات تشنج‌آمیز دچار می‌گشت. در این لحظات بحرانی، خطرناک می‌شد، نیرومند می‌گشت، گلوی دیگر کودکان را می‌فشرد، و می‌بایست در شب و به هنگام غذا خوردن جدا نگه داشته می‌شد. در این هنگامه‌ها هیچ رگه‌ای از اضطراب، یا هیچ هیجانی از خود نشان نمی‌داد.

به راستی نمی‌دانستیم او را در کدام رده جای دهیم. ولی با این همه کوشیدیم درمانش کنیم، هرچند که از خود می‌پرسیدیم آیا به نتیجه‌ای خواهیم رسید یا نه.

درباره نخستین سال درمان برایتان خواهم گفت، که سپس برای یک سال متوقف شد. چندین مرحله در درمان وجود داشت.

در مرحله ‌آغازین، او بر شیوه رفتار روزمره‌اش پای‌فشاری می‌کرد. فریادهایی از گلو برمی‌آورد. به درون اتاق می‌دوید بی‌آنکه درنگ کند، زوزه می‌کشید، در فضا می‌جهید و بر زمین چمباتمه می‌زد، سرش را میان دو کف دست می‌فشرد، در را می‌گشود و می‌بست و چراغ‌ها را روشن و خاموش می‌کرد. در قبال اشیا، یا آن‌ها را برمی‌داشت یا به کناری پرتاب می‌کرد، یا بر فراز من تلنبار می‌نمود. پیش‌آمدگی فک به شدت آشکار بود.

بخش هشتم از سمینار اول لکان

تنها چیزی که از این نشست‌های نخستین توانستم برگیرم این بود که جرأت نزدیک شدن به بطری شیرِ پرشده از شیر را نداشت، یا اگر کمی به آن نزدیک‌تر می‌شد، بر آن فوت می‌کرد. همچنین دلبستگی‌اش به مستراح دستی2. fr: cuvette از این پس در جای جای متن به سبب سهولت صرفا از مستراح استفاده خواهد شد را خاطرنشان کردم که، هرگاه لبریز از آب می‌شد، گویی حمله پانیک بنیادینی را برمی‌افروخت.

در پایان این مرحله آغازین، پس از یک جلسه، آن‌گاه که همه چیز را در حالتی به غایت آشفته بر فراز من انباشته بود، گریخت و من او را بر بالای پلکان شنیدم، که راه پایین رفتنش را به تنهایی نمی‌دانست، با آوایی بی‌حال، به آهستگی بسیار، که از او بعید بود، گفت: مامانی، در حالی که به خلاء خیره شده بود.

[1]. fr: cuvette از این پس در جای جای متن به سبب سهولت صرفا از مستراح استفاده خواهد شد

این مرحله ‌آغازین خارج از چارچوب درمان به پایان رسید. شبی، پس از آنکه به بستر رفت، در حالی که بر تختخوابش در برابر دیگر کودکانی که به هراس افتاده بودند ایستاده بود، کوشید آلتش را با قیچی پلاستیکی ببرد.

در بخش دوم درمان، رفته‌رفته معنای «گرگ!» را آشکار کرد. همواره آن را فریاد می‌زد. روزی کارش را با کوشش برای خفه کردن دختربچه‌ای که تحت درمانم بود آغاز کرد. ناگزیر شدند آنان را از هم جدا کنند و او را در اتاقی دیگر جای دهند. واکنشی خشن نشان داد و به شکلی ژرف آشفته شد. من می‌بایست می‌آمدم و او را به اتاقی که به طور معمول در آن زندگی می‌کرد بازمی‌گرداندم. به محض آنکه به اتاقش بازگشت، زوزه کشید: گرگ! و همه چیز را اعم از ظروف و غذا به آن سوی اتاق که سالن غذا خوری بود پرتاب می‌کرد. در روزهای پس از آن، هر بار که از کنار اتاقی که در آن گذاشته شده بود می‌گذشت، زوزه می‌کشید: گرگ!

این امر همچنین رفتارش در قبال درها را روشن می‌سازد، که تاب نداشت آنها را گشوده بیابد، در جلسات آنها را می‌گشود تا مرا وادارد که دوباره آن‌ها را ببندم و زوزه بکشد: گرگ!

در این برهه می‌بایست تاریخچه‌اش را به یاد آوریم — کوچ مداوم از جایی به جای دیگر، از اتاقی به اتاق دیگر، برای او هم‌ارز ویرانی بود، زیرا هرگز از دگرگونی مکانی خلاصی نیافته بود، و نیز از تغییر بزرگسالان یا مراقبان. این برای او به اصلی اساسی از ویرانی بدل شده بود، اصلی که نمودهای آغازین کنش بلع و دفعش را به شدت نشانه‌گذاری کرده بود. آن را عمدتاً در دو صحنه بروز می‌داد، یکی با بطری شیر و دیگری با مستراح.

سرانجام به بطری روی آورده بود. روزی در را گشود و بطری شیر را به سوی کسی وهمی دراز کرد ـ هرگاه در اتاقی با بزرگسالی تنها بود، چنان رفتار می‌کرد که گویی کودکانی دیگر در پیرامونش حاضرند. بطری را پیش آورد. بازگشت در حالی که پستانکش را می‌کَند، از من خواست آن را بار دیگر سوار کنم، بار دیگر بطری را به سوی بیرون دراز کرد، در را گشوده گذاشت، پشتش را به من کرد، دو قطره شیر نوشید و آنگاه، روی به من آورده، پستانک را کَند، سر به عقب برد، تن خود را به شیر آلود و بازمانده آن را بر من پاشید. و دچار حمله هراس شد، ناهشیار و نابینا. ناچار شدم او را از پلکانی که داشت از آن قل می‌خورد برش دارم. در آن لحظه این احساس را داشتم که گویی ویرانی را بلعیده است و اینکه درِ گشوده و شیر با یکدیگر پیوند دارند.

بخش هشتم از سمینار اول لکان

صحنۀ مستراح دستی نیز که به دنبال آمد، با همان ویژگیِ ویرانگر نمایان شده بود. در آغاز درمان، خود را ناگزیر می‌دید که در جلسه قضای حاجت کند، با این گمان که اگر چیزی به من بدهد، مرا نگاه خواهد داشت. تنها در حالتی می‌توانست این کار را بکند که به من چسبیده باشد، بر مستراح نشسته، با یک دست پیشبند مرا گرفته و با دست دیگر بطری یا مدادی را. پیش و پس از آن خوراک می‌خورد. نه شیر، که شیرینی و کیک.

شدت هیجان، خبر از ترسی بزرگ می‌داد. واپسینِ این صحنه‌ها، نسبتِ میان دفع مدفوع و ویرانی را از دگرگونی‌ها برای او روشن کرد.

در میانه‌های این جلسه، در حالی که کنارم نشسته بود شروع به قضای حاجت کرد. سپس در حالی که مدفوع کنارش بود، ورق‌های کتابی را ورق زد و صفحه‌ها را برگرداند. آنگاه آوایی از بیرون شنید. دیوانه‌وار از ترس، بیرون رفت، مستراح‌اش را برداشت و آن را پیشِ درِ اتاقِ کسی که تازه به اتاق کناری رفته بود نهاد. سپس به اتاقی که من در آن بودم بازگشت و خود را به در چسباند، در حالی که زوزه می‌کشید: گرگ! گرگ!

این احساس را داشتم که آیینی تسکینی و جبرانی است. او یارای آن نداشت که این مدفوع را به من بدهد. تا اندازه‌ای می‌دانست که من آن را از او طلب نمی‌کنم. رفت و آن را بیرون نهاد، با این آگاهی تمام که دور انداخته خواهد شد، یعنی نابود خواهد شد. پس این آیین‌واره را برایش تفسیر کردم. بی‌درنگ به دنبال مستراح رفت، آن را به اتاق آورد کنار من، با تکه‌ای کاغذ پنهانش کرد و گفت: «دیگر ندارم، دیگر ندارم»، تا ناگزیر به دادنش نباشد.

آنگاه روی به پرخاشگری نسبت به من آورد، گویی با دادنِ اجازه به او برای به دست گرفتن مالکیت خویش از طریق این مدفوعی که در اختیار داشت، توانایی پرخاشگر بودن را به او داده بودم. آشکارا، تا آن زمان که نتوانسته بود مالک باشد، حسی از پرخاشگری نداشت، بلکه تنها خودتخریبی وجود داشت، به‌ویژه وقتی به دیگر کودکان یورش می‌برد.

از آن روز به بعد، دیگر خود را مجبور به قضای حاجت در جلسه نمی‌دید. از جایگزین‌های نمادین بهره می‌برد، از شن. به‌گونه‌ای ژرف در مورد خودِ خویش، محتویات بدنش، اشیاء، کودکان و بزرگسالان پیرامونش دچار سردرگمی بود. حالت اضطراب و آشفتگی‌اش بیش‌ازپیش حاد شد. در دیگر اوقات غیرقابل تحمل می‌شد. در واقع شاهد جلساتِ بسیار پر جوش و خروشی بودم که در آنها مداخله کردن برایم دشواری بسیار داشت.

آن روز، پس از نوشیدن کمی شیر، آن را بر زمین ریخت، سپس شن را در مستراح ریخت، بطری شیر را با شن و آب پُر کرد، در مستراح پیشاب کرد و شن در آن ریخت. سپس شیری آغشته به شن و آب را با بیلچه برداشت، همگی را به درون مستراح افزود و عروسک لاستیکی و بطری را بر روی آن نهاد و همۀ آن را به من سپرد.

سپس، به سوی در رفت و با چهره‌ای که ترس بر آن نقش بسته بود بازگشت. بار دیگر بطری را که در مستراح بود برداشت و شکست، چنان پر تب و تاب روی آن کار کرد تا به تکه‌های ریز خردش کرد. سپس همگی را با دقت گرد آورد و در شنِ درون مستراح به خاک سپرد. چنان حالتی داشت که ناچار شدم او را پایین ببرم، با این حس که دیگر هیچ کاری برایش نمی‌توانم بکنم. مستراح را همراه آورد.

تکه سنگی روی زمین افتاد و دلهره‌ای باورنکردنی در او برانگیخت. مجبور بود ذره‌ذره آن شن را جمع کند، گویی بخشی از خودش است، و زوزه می‌کشید: گرگ! گرگ!

تحمل قرار گرفتن در جمع را نداشت، تحمل نزدیک شدن هیچ کودکی به مستراحش را نداشت. مجبور بود در حالتی از تنش شدید به رختخواب برده شود، تنشی که به شکلی تماشایی، تنها با یک آشفتگی اسهالی تخفیف می‌یافت، که آن را همه‌جا روی تخت و دیوارها با دستانش پخش می‌کرد.

کل این صحنه چنان رقت‌انگیز و با چنین اضطرابی زیست می‌شد که من بسیار نگران شدم و کم‌کم به درکی از ایده‌ای که از خود داشت، رسیدم.

او روز بعد، زمانی که مجبور شدم ناکامش کنم، با دقت بیشتری آن را بیان کرد – به سمت پنجره دوید، آن را باز کرد و فریاد زد: گرگ! گرگ! و با دیدن تصویر خودش در شیشه، به آن کوبید و فریاد زد: گرگ! گرگ!

این شکلی بود که رابرت خود را بازنمایی می‌کرد؛ او گرگ بود! این تصویر خودش بود که می‌کوبید یا با چنین شدتی برمی‌انگیخت. آن مستراحی که در آن چیزی را می‌گذاشت که به درونش می‌رود و از آن بیرون می‌آید، ادرار و مدفوع، سپس یک تصویر انسانی، عروسک، و بعد تکه‌های بطری، به‌راستی تصویری از خودش بود، هم‌سان به تصویر گرگ، همان‌گونه که وحشت ناشی از افتادن تکه‌ای شن روی زمین گواهی می‌داد. به ترتیب و در عین حال، او همه‌ی عناصری بود که در ظرف می‌گذاشت. او مجموعه اشیایی بود که از طریق آن‌ها با زندگی روزمره در تماس بود، نمادهایی که همانا محتویات بدنش بودند. شن نماد مدفوع است، آب نماد ادرار، و شیر نماد آنچه که به بدنش وارد می‌شود. اما صحنهٔ مربوط به مستراح نشان می‌دهد که او تفاوت چندانی بین این چیزها قائل نبود. برای او، همه این محتویات در یک حس نابودی دائمی بدنش متحد شده‌اند، بدنی که در تقابل با این محتویات، نمایانگر ظرف است، و آن را با بطری شکسته‌ای نمادپردازی می‌کرد که تکه‌هایش زیر این محتویات مخرب دفن شده بود.

در فاز بعدی، او گرگ را طلسم زدایی کرد. می‌گویم طلسم زدایی چون این کودک به من این برداشت را می‌داد که تسخیر شده است. به لطف حضور دائمی من، توانست با کمی از شیری که نوشیده بود، صحنه‌های زندگی روزمره را که به او آسیب می‌رساندند، طلسم زدایی کند.

در آن مقطع، تفسیرهای من پیش و بیش از هر چیز به تمایزگذاری محتویات بدنش از نقطه‌نظر عاطفی3affectif گرایش داشت. شیر چیزی است که می‌گیری. مدفوع چیزی است که می‌دهی، و ارزشش بستگی به شیری دارد که دریافت کرده‌ای. ادرار تهاجمی است.

جلسات بسیاری بدین منوال گذشت. درست وقتی که در ظرف ادرار می‌کرد، به من اطلاع می‌داد: «نه مدفوع، این ادراره. » متأسف بود. من با گفتن این که خیلی کم دریافت کرده تا بتواند چیزی بدهد بدون این که خودش را نابود کند، به او اطمینان خاطر دادم. این او را آرام کرد. سپس می‌توانست برود و ظرف را در توالت خالی کند.

خالی کردن ظرف با آیین‌های محافظتی بسیاری همراه بود. او با بازگذاشتن شیر آب شروع می‌کرد تا ادرار را در سینک توالت خالی کند، تا بتواند ادرار را با آب جایگزین کند. ظرف را پر می‌کرد، و می‌گذاشت به وفور سرریز شود، گویی یک ظرف تنها از طریق محتوایش وجود دارد و همچنین باید سرریز کند تا به نوبه خود بتواند آن را در بر گیرد. در اینجا یک دیدگاه تلفیقی از بودن در زمان، به مثابه ظرف و مظروف، دقیقاً مشابه یک وجود درون‌رحمی را داریم.

او اینجا آن تصویر آشفته‌ای را که از خود داشت، بازمی‌یافت. ادرار را خالی می‌کرد، در حالی که سعی می‌کرد دوباره آن را بگیرد، با این باور که این خود اوست که دارد می‌رود. زوزه می‌کشید: گرگ! و ظرف تنها زمانی برایش واقعیت داشت که پر باشد. تمام دغدغه من این بود که واقعیت ظرف را به او نشان دهم، که پس از خالی شدن ادرارش هنوز هم وجود داشت؛ درست همان‌گونه که او، رابرت، پس از ادرار کردن هنوز آنجا بود، و شیر آب، با آبی که از آن جاری می‌شد، شسته و برده نمی‌شد.

به واسطه این تفسیرها و حضور مداوم من، رابرت به تدریج تأخیری بین خالی کردن و پر کردن ایجاد کرد، تا روزی که توانست با پیروزی، ظرفی خالی را در آغوشش حمل کند و بازگردد. او به وضوح ایده ماندگاری بدنش را کسب کرده بود. لباس‌هایش برایش ظرفش بودند، و وقتی از آن‌ها عریان می‌شد، گویی مرگی قطعی رخ می‌داد. کار درآوردن لباس‌ها برایش همچون بحرانی واقعی بود، که آخرین آن سه ساعت طول کشیده بود و طی آن کارکنان او را «تسخیرشده» توصیف می‌کردند. او با فریاد «گرگ!» از این اتاق خواب به آن یکی می‌دوید و بچه‌های دیگر را با مدفوعی که در ظرف‌ها پیدا می‌کرد، آلوده می‌کرد. تنها با بستنش آرام کردنش ممکن شد.

روز بعد، به جلسه آمد، در حالتی از اضطراب شدید شروع به درآوردن لباس‌هایش کرد و کاملاً عریان در تخت خوابید. سه جلسه طول کشید تا توانست کاملاً عریان در تخت، کمی شیر بنوشد. به پنجره و در اشاره می‌کرد در حالی که فریاد می‌زد «گرگ!» و به تصویرش می‌کوبید.

به همین منوال، در زندگی روزمره نیز، درآوردن لباس‌ها آسان شده بود، اما با افسردگی عمیقی همراه می‌شد. هر شب بی‌دلیل شروع به ناله می‌کرد و از پرستار ارشد که در طبقه پایین بود تسلی می‌جست و در آغوش او به خواب می‌رفت.

در پایان این فاز، او با حضور مداوم من توانسته بود خالی کردن مستراح و نیز صحنه عریان‌شدن را طلسم‌زدایی کند، حضوری که شیر را به عنصری سازنده بدل کرده بود. اما، با انگیزه توسعه‌ای حداقلی، به گذشته نمی‌پرداخت و فقط به اکنون زندگی روزمره تکیه داشت، گویی که از حافظه محروم بود.

در فاز بعدی، این من بودم که گرگ شدم!

بخش هشتم از سمینار اول لکان

او از اندک ساختاری که موفق به ایجادش شده بود استفاده کرد تا تمام بدی‌هایی را که نوشیده بود بر من فرافکنی کند و به نوعی حافظه‌اش را بازبیابد. بدین‌سان به تدریج توانست تهاجمی شود. این ماجرا به تراژدی کشید. متاثر از گذشته، او مجبور بود نسبت به من تهاجمی باشد، و با این حال، در زمان حال او نیز من کسی بودم که وی بدو نیاز داشت. مجبور بودم با تفسیرهایم به او اطمینان دهم، درباره گذشته‌ای با او صحبت کنم که او را به تهاجم وادار می‌کرد، و به او اطمینان دهم که این باعث ناپدیدشدن من یا جابه‌جایی او از جایی که بود نمی‌شود، چیزی که همیشه آن را به عنوان تنبیه می‌گرفت.

وقتی نسبت به من تهاجمی می‌شد، سعی می‌کرد خودش را نابود کند. خود را با بطری بازنمایی می‌کرد و سعی می‌کرد آن را بشکند. من آن را از دستش می‌گرفتم، چون در وضعیتی نبود که بتواند با شکستنش کنار بیاید. سپس سررشته جلسه را از سر می‌گرفت و تهاجمش نسبت به من ادامه می‌یافت.

در آن مقطع، او مرا به ایفای نقش مادر گرسنه‌اش وا می‌داشت. مرا مجبور می‌کرد روی صندلی‌ای بنشینم که یک فنجان شیر روی آن بود، تا من آن را واژگون کنم و در نتیجه او را از غذای خوبش محروم سازم. پس از آن شروع به فریاد کرد: «گرگ!» و تخت نوزاد و مستراح را برداشت و از پنجره به بیرون پرتاب کرد. به من حمله ور شد و با خشونتی زیاد، با فریاد «گرگ! گرگ!» مرا واداشت که آب کثیف را قورت دهم. در اینجا این شیشه شیر نمایانگر غذای بد بود، و بازگشتی بود به جدایی‌اش از مادرش، که او را از غذا محروم کرده بود و به تمام تغییراتی که مجبور به تحمل آن‌ها شده بود.

به همین قرار، او جنبه دیگری از مادر بد را به من نسبت داد، یعنی نقش مادری که می‌رود. یک عصر، او مرا در حال ترک مؤسسه دید. روز بعد به این امر واکنش نشان داد، با وجود این که در موارد دیگر نیز دیده بود که می‌روم بدون آنکه قادر به بیان هیجانی باشد که احتمالا حس کرده بود. آن روز، در حالی که در وضعیتی بسیار تهاجمی و همچنین مضطرب بود، روی من ادرار کرد.

این صحنه تنها مقدمه‌ای بود برای صحنه‌ای نهایی، که نتیجه‌اش افکندن تام و تمام همه‌ی چیزهای بدی که بر وی اتفاق افتاده بود بر دوش من بود؛ یعنی فرافکنی «گرگ!» بر من.

پس، از آنجا که من می‌رفتم، مجبورم کرده‌بود شیشه آب کثیف را قورت دهم و هدف ادرار تهاجمی قرار گرفتم. بنابراین من گرگ بودم! رابرت در طول یک جلسه خود را از آن جدا کرد، با حبس کردنم در توالت، سپس به اتاقی که جلسات را در آن داشتیم بازگشت. در کمال تنهایی، به تخت خالی رفت و شروع به ناله کرد. او نمی‌توانست مرا صدا بزند، با این حال من می‌بایست بازمی‌گشتم، چرا که من آن فرد ثابت برای او بودم. من بازگشتم. رابرت به شکلی رقت‌انگیز و در حالی که شستش در فاصله‌ای اندک از دهانش بود دراز کشیده بود و برای اولین بار در یک جلسه، دستانش را به سوی من دراز کرد و خود را پذیرای تسلی‌ کرد.

از این جلسه به بعد، مؤسسه شاهد تغییری کامل در رفتارش بود. من این برداشت را داشتم که او گرگ را طلسم‌زدایی کرده است.

از این نقطه به بعد، او دیگر درباره آن صحبت نکرد و توانست به فاز بعدی – واپس‌روی درون‌رحمی، یعنی تشکل‌یابی بدنش بدنش، بدن-من4fr: l’ego- body که تا آن زمان نتوانسته بود انجام دهد، حرکت کند.

برای استفاده از دیالکتیکی که خودش همواره به کار برده بود، یعنی دیالکتیک ظرف و مظروف، رابرت ناگزیر بود، به منظور ساختن خودش، محتوای یا مظروف من باشد، اما می‌بایست از تصاحبِ من، یعنی ظرف آینده‌اش، اطمینان حاصل می‌کرد.

او این دوره را با استفاده از یک سطل پر از آب آغاز کرد، که دسته‌اش از طناب ساخته شده بود. او به هیچ وجه تحمل نداشت که این طناب به دو انتها متصل باشد. می‌بایست از یک طرف آویزان می‌ماند. من از این واقعیت متعجب بودم که وقتی مجبور شده بودم طناب را دوباره برای حمل سطل ببندم، او دردی را تجربه کرده بود که تقریبا جسمانی به نظر می‌رسید. یک روز، او سطل پر از آب را بین پاهایش گذاشت، طناب را گرفت و انتهای آن را به نافش رساند. آنگاه من اینطور برداشت کردم که سطل من بودم، و او با بند ناف به من متصل می‌شد. سپس، محتوای سطل آب را واژگون کرد، تمام لباس‌هایش را درآورد و درون آب، در حالی که در وضعیتی جنینی جمع شده بود، دراز کشید، گاه خود را می‌کشید، و تا حد باز و بسته کردن دهانش روی مایع پیش رفت، درست همان‌گونه که یک جنین مایع آمنیوتیک را می‌نوشد. از نظر من او بدین طریق در حال ساختن خود بود.

او که در آغاز به شدت آشفته بود، نسبت به واقعیتی معین از لذت آگاه شد و همه چیز در دو صحنه کلیدی به اوج خود رسید که با توجه به سن و وضعیت کلی‌اش، به شیوه‌ای غیر معمول جمع‌و‌جور و با کمال شگفت‌آوری اجرا شد.

در اولین این صحنه‌ها، رابرت، کاملاً عریان و روبروی من، آب را در کف دستانش جمع کرد، آن را تا سطح شانه‌هایش بالا برد و اجازه داد در طول بدنش جاری شود. او چندین بار این کار را از انجام داد، و سپس به آرامی به من گفت: «رابرت، رابرت. »

این تعمید در آب با تعمیدی در شیر دنبال شد.

ابتدا با لذتی زایدالوصف در آب بازی کرد. بعد، لیوان شیرش را برداشت و نوشید. سپس سرپستانک را سرجایش گذاشت و شروع کرد به جاری کردن شیر بطری در طول بدنش. چون به اندازه کافی تند جریان نداشت، سرپستانک را برداشت و از نو شروع کرد و با حسی از لذتی شدید، شیر را بر سینه و شکمش و در امتداد آلت تناسلیش جاری ساخت. بعد به طرف من برگشت، آلتش را در حالی که به دست گرفته بود و با وجدی تمام و کمال به من نشان داد. سپس مقداری شیر نوشید، و به این ترتیب هم به بیرون و هم درون خود چیزی ریخت، به نحوی که محتوا هم‌زمان ظرف و مظروف شده باشد، و در واقع همان صحنه‌ای را بازمی‌ساخت که پیش‌تر با آب به نمایش گذاشته بود.

در مراحل بعدی، به مرحله ساخت دهانی گذر کرد.

این مرحله به‌غایت دشوار و بسیار پیچیده است. اولاً چهارساله بود و ابتدایی‌ترین مراحل را از سر می‌گذراند. گذشته از این، سایر کودکانی که آن زمان در این مؤسسه تحت درمان داشتم دختر بودند، که برایش مسئله ایجاد می‌کرد. سرانجام نیز، الگوهای رفتاری رابرت به‌کلی محو نشده بودند و هرگاه با ناکامی مواجه می‌شد، تمایل به بازگشت داشت.

رابرت پس از تعمید با آب و شیر، هم‌زیستی‌ای را تجربه کرد که رابطه اولیه مادرـکودک را مشخص می‌کند. اما وقتی کودک واقعاً آن را از سر می‌گذرانند، معمولاً مسئله‌ای از حیث سکسوالیته در میان نیست، دست‌کم در جهت کودکِ تازه‌متولد‌شده به مادر. حال آنکه در اینجا چنین چیزی وجود داشت.

رابرت می‌بایست هم‌زیستی را با مادری مونث برقرار می‌کرد، که در نتیجه آن مقوله اختگی را نیز برایش ایجاد می‌کرد. مسئله این بود که به او غذا را بقبولانیم بی‌آنکه این به اختگی‌اش بینجامد.

در ابتدا این هم‌زیستی را به سادگی تجربه می‌کرد. روی زانوهایم می‌نشست و غذا می‌خورد. بعدها انگشتر و ساعتم را برداشت و پوشید، یا مدادی از بلوزم بیرون کشید و با دندان‌هایش شکست. سپس اینها را برایش تفسیر می‌کردم. این همانند‌سازی با مادر فالیک و اخته‌کننده از آن پس در گذشته باقی ماند و با پرخاشگری واکنشیکی همراه بود که انگیزه‌هایش به مرور زمان تغییر می‌کرد. او حالا فقط مغز مدادش را می‌شکست تا خود را برای این پرخاشگری تنبیه کند.

پس از آن، او در حالی که در آغوشم آرمیده بود توانست از شیشه شیر بنوشد، ، اما این او بود که شیشه را در دست می‌گرفت. تنها مدتی بعد بود که توانست با در دست گرفتن شیشه توسط من کنار بیاید، گویی تمامی گذشته‌اش، او را از دریافت محتویات چنین ابژه‌ی ضروری‌ای از دستان من منع می‌کرد.

میل او به هم‌زیستی5fr: symbiose هنوز در تعارض با گذشته‌اش بود. از این رو بود که به داشتن شیشه شیر در دست خود متوسل شده بود. اما همان‌طور که از طریق تجربیات با سایر غذاها، همچون پوره و کیک دریافته بود، می‌توانست دریابد که غذایی که در جریان این هم‌زیستی از من دریافت می‌کند، او را به یک دختر تبدیل نمی‌کند، آنگاه توانست آن را از دستان من بپذیرد.

او ابتدا سعی کرد با «سهیم کردن» من، خود را از من متمایز کند. همه چیز را به من می‌داد تا بخورم، در حالی که خودش را لمس می‌کرد و می‌گفت: «رابرت»، و سپس من را لمس می‌کرد و می‌گفت: «رابرت نه». من از این [تمایز] به طور گسترده در تفسیرهایم استفاده کردم تا به او در تفکیک خودش کمک کنم. سپس موقعیت تنها بین من و او محدود نماند و او دختربچه‌هایی را که تحت درمان من بودند وارد [رابطه] کرد.

این یک مسئله اختگی بود، زیرا او می‌دانست که من قبل و بعد از او با دختربچه جلسه دارم. بنابراین، منطق عواطف ایجاب می‌کرد که خود را به یک دختر تبدیل کند، زیرا این یک دختر بود که هم‌زیستی مورد نیازش با من را می‌شکست. موقعیت، موقعیتی متعارض بود. او این تعارض را به شیوه‌های مختلفی بازی می‌کرد؛ گاهی نشسته روی لگن ادرار می‌کرد و گاهی در حالی که تهاجمی بودن خود را نشان می‌داد ایستاده این کار را انجام می‌داد.

رابرت اکنون قادر به گرفتن و دادن بود. او مدفوعش را بدون ترس از اختگی به واسطه این بخشش، به من می‌داد.

بنابراین به مرحله‌ای از درمان رسیده بودیم که می‌توان آن را به شرح زیر خلاصه کرد: محتویات بدنش دیگر مخرب و بد نیستند، رابرت قادر است پرخاشگری خود را با ادرار کردن به صورت ایستاده ابراز کند، بدون اینکه وجود و یکپارچگی ظرف، یعنی بدنش، مورد تردید قرار گیرد.

بهره هوشی گزل از ۴۳ به ۸۰ تغییر یافته بود و در تست ترمن-مریل، بهره هوشی ۷۵ داشت. تصویر بالینی تغییر کرده بود، دشواری‌های حرکتی‌اش و همچنین جلوآمدگی فک او هم ناپدید شده بود. با سایر کودکان، رفتاری دوستانه پیدا کرده بود و اغلب از کوچک‌ترها محافظت می‌کرد. می‌شد او را در فعالیت‌های گروهی نیز ادغام کرد. فقط زبانش ابتدایی باقی مانده بود؛ او هرگز جملات را کنار هم نمی‌گذاشت و فقط از کلیدواژه‌ها استفاده می‌کرد.

سپس من به تعطیلات رفتم. دو ماه دور بودم.

پس از بازگشتم، صحنه‌ای به پا کرد که همزمانی الگوهای گذشته و ساختار کنونی تازه شکل یافته را در او نشان می‌داد.

در زمان غیبت من، رفتارش به همان شکل قبلی باقی مانده بود – آنچه این جدایی برایش معنا داشت یا به عبارتی ترسش از از دست دادن من، به شیوه قدیمی اما به شکلی بسیار غنی و متاثر از آنچه تا آن زمان به دست آورده بود، ابراز شد.

وقتی بازگشتم، شیر، ادرار و مدفوعش را خالی کرد، گویی می‌خواست آن‌ها را نابود کند، سپس روپوشش را درآورد و به داخل آب پرتاب کرد. بدین‌سان، مظروف و ظرف قدیمی خود را نابود کرد که از طریق ترومای نبود من دوباره آن را بازیافته بود.

روز بعد، در حالی که توسط واکنش روانی‌اش تقریبا از پا درآمده بود، خود را در سطح بدنی و از طریق اسهال فراوان، استفراغ و غش ابراز کرد. او کاملاً از تصویر گذشته‌اش تهی شد. تنها حضور مداوم من می‌توانست ارتباط را با تصویر جدیدی از خودش برقرار کند – مانند تولدی دوباره.

در آن لحظه، او تصویر جدیدی از خودش را کسب کرد. ما شاهد بودیم که چگونه در جلسه، ضربه‌های روانی کهنه‌ای را که از آن‌ها بی‌خبر بودیم، بازاجرا می‌کند. رابرت از شیشه شیر نوشید، پستانک را در گوشش گذاشت و سپس شیشه را در وضعیتی از خشونت حاد شکست.

اکنون، او می‌توانست این کار را بدون یکپارچگی بدنش از آن رنج ببرد انجام دهد. او خود را از نماد شیشه جدا کرد و توانست از طریق شیشه به مثابه یک ابژه، خود را بیان کند. این جلسه چنان تکان‌دهنده بود – و او دو بار آن را تکرار کرد – که من در مورد آنچه در پنج‌ماهگی‌اش هنگام عمل آنتروتومی رخ داده بود، تحقیق کردم. آنگاه دریافتم که در بخش گوش و حلق و بینی که روی او عمل شده بود، به او بیهوشی داده نشده بود و در طول عمل دردناک، یک شیشه آب قند به زور در دهانش نگه داشته شده بود.

این تروما، تصویری را که رابرت از یک مادر گرسنه، پارانوئید و خطرناک ساخته بود – که مسلماً او را مورد هجوم قرار داده‌بود – روشن ساخت. و سپس جدایی، یعنی شیشه‌ای که به زور در دهانش نگه داشته شده‌بود و باعث شده‌بود فریادهایش را قورت دهد. تغذیه اجباری با لوله، بیست‌وپنج بار جابجایی پیاپی. من این احساس را داشتم که تراژدی رابرت این بود که تمامی فانتزی‌های سادیستی دهانی‌اش در رویدادهای واقعی زندگی‌اش محقق شده بودند. فانتزی‌هایش به واقعیت بدل شده بودند.

اخیراً مجبور شدم او را با چیزی واقعی روبرو کنم. من یک سال دور بودم و با یک بارداری هشت‌ماهگی نزد او بازگشتم. او مرا باردار دید و شروع به بازی با فانتزی‌های نابودی این کودک کرد.

من برای زایمان ناپدید شدم. در زمانی که دور بودم، همسرم درمان او را بر عهده گرفت و او نابودی این کودک را برون‌ریزی کرد. وقتی بازگشتم، مرا لاغر و بی‌فرزند دید. بنابراین متقاعد شده بود که فانتزی‌هایش به واقعیت تبدیل شده‌اند، که او کودک را کشته است، و در نتیجه من قصد دارم او را بکشم.

او در دو هفته گذشته به شدت آشفته بود، تا روزی که توانست در مورد آن با من صحبت کند. در همان جا و همان زمان، من او را با واقعیت روبرو کردم. دخترم را نزدش آوردم، به گونه‌ای که اکنون بتواند گسست را ایجاد کند. سطح آشفتگی او فوراً فروکش کرد و روز بعد، وقتی او را برای جلسه‌ای داشتم، سرانجام مقداری حسادت از خود نشان داد. او داشت به چیزی زنده دلبسته می‌شد و نه به مرگ.

این کودک همواره در مرحله‌ای باقی مانده بود که در آن فانتزی‌ها واقعیت هستند. این است که توضیح می‌دهد چرا فانتزی‌هایش با فرم درون‌رحمی در جریان درمان واقعیت یافته بودند، به طوری که توانسته بود ساختاری چنان شگفت‌آور را به صحنه یرد. اگر او از این مرحله عبور کرده بود، من نمی‌توانستم این ساختار از او را تثبیت کنم.

همان‌طور که دیروز گفتم، برداشت من این بود که کودک غرق در هستا بود، به‌گونه‌ای که در آغاز درمان هیچ کارکرد نمادینی در او وجود نداشت، چه رسد به یک کارکرد پنداری.

اما او دو کلمه داشت.

۲

آقای هیپولیت: می‌خواهم در مورد کلمه «گرگ!» سوالی بپرسم. «گرگ!» از کجا آمده بود؟

خانم لفور: در پرورشگاه‌ها، اغلب می‌بینید که پرستاران بچه‌ها را با گرگ می‌ترسانند. در پرورشگاهی که من او را تحت درمان داشتم، روزی که بچه‌ها غیرقابل کنترل شده بودند، آن‌ها را در باغچه کودکان حبس کردند و یک پرستار رفت بیرون و مثل گرگ زوزه کشید تا آن‌ها را وادار به خوب بودن کند.

آقای هیپولیت: اما هنوز باید توضیح داده شود که چرا ترس از گرگ در او – و در بسیاری از کودکان دیگر – چنین ریشه دوانده است.

خانم لفور: گرگ به وضوح، تا حدی، مادر بلعنده بود.

آقای هیپولیت: آیا فکر می‌کنید گرگ همیشه مادر بلعنده است؟

خانم لفور: در داستان‌های کودکان، گرگ همیشه مترصد خوردن است. در مرحله سادیستی دهانی، کودک آرزو دارد مادرش را بخورد و فکر می‌کند که مادرش نیز بر همین است و بدین قرار مادر به مثابه گرگ گرفته می‌شود. فکر می‌کنم که سرچشمه این قضیه همین باشد. در تاریخچه این کودک چیزهای زیادی هست که من از آن‌ها بی‌خبرم و نتوانستم پی‌ببرم. وقتی او می‌خواست نسبت به من تهاجمی باشد، روی چهار دست و پا نمی‌رفت و پارس هم نمی‌کرد. اما در حال حاضر این کار را می‌کند. اکنون او می‌داند که انسان است، اما نیاز دارد گه گداری، با یک حیوان همانندانگاری کند، درست مانند یک کودک هجده ماهه. و وقتی می‌خواهد تهاجمی باشد، روی چهار دست و پا می‌رود و بدون کوچک‌ترین اضطرابی «ووه، ووه» می‌کند و سپس بلند می‌شود و بقیه جلسه را ادامه می‌دهد. در حال حاضر او فقط بدین صورت قادر است پرخاشگری خود را اظهار کند.

آقای هیپولیت: بله، این بین «زوئینگِن» [زور گفتن/تحمیل کردن] و «بِزوئینگِن» [غلبه کردن/رام کردن] است. یک دنیا فرق است میان کلمه‌ای که دلالت بر اجبار دارد و آن که ندارد. اجبار، «زوانگ»، همان گرگی است که در او دلهره ایجاد می‌کند، و آنهنگام که بر دلهره غلبه شد، «بِزوئينگن» [غلبه و تسلط]، آن زمانی است که او نقش گرگ را بازی می‌کند.

خانم لفور: بله، کاملاً موافقم.

طبیعتاً گرگ تمام مسائل مربوط به نمادپردازی را برمی‌انگیزد: این کارکردی با مرزی مشخص نیست، زیرا ما مجبوریم خاستگاه آن را در یک نمادپردازی کلی جستجو کنیم.

چرا گرگ؟ ما در زمانه کنونی و در این بخش از جهان چندان با این شخصیت آشنا نیستیم. این واقعیت که گرگ انتخاب شده تا این اثرات را تولید کند، ما را بلافاصله به یک کارکرد گسترده‌تر در سطح اسطوره‌ای، فولکلوریک، مذهبی و بدوی پیوند می‌زند. گرگ بخشی از یک تبار کامل است، که با جوامع سری، با تمام آنچه از نظر تشرف، چه در پذیرش یک توتم، و چه در همانندسازی با یک شخصیت در بر دارد، ارتباط می‌یابد.

ترسیم این تمایزات در رابطه با پدیده‌ای چنین بنیادین دشوار است، اما مایلم توجه شما را به تفاوت میان فرامن و ایده‌آل من، در تعیین ماهیت واپس‌رانی جلب کنم.

نمی‌دانم آیا متوجه این موضوع شده‌اید یا نه – در اینجا با دو مفهوم روبرو هستیم که به محض به کارگیری آن‌ها در هر نوع دیالکتیکی برای توضیح رفتار یک بیمار، به نظر می‌رسد در جهت‌هایی کاملاً متضاد حرکت می‌کنند. فرامن محدودکننده یا اجبارگراست و ایده‌آل من، تعالی‌بخش.

اینها چیزهایی هستند که ما تمایل داریم از کنارشان به سادگی بگذریم، زیرا از یک اصطلاح به اصطلاح دیگر می‌رویم گویی که این دو مترادف هم‌اند. این پرسشی است که پیگیری آن در رابطه با رابطه انتقالی/ترابردین ارزشمند است. وقتی بنیان عمل درمانی را جستجو می‌کنیم، می‌گوییم که سوژه/فرد روانکاو را با ایده‌آل من‌اش یا برعکس با فرامنش شناسایی می‌کند، و در همان بافت، یکی را جایگزین دیگری می‌کنیم بدون آن‌که واقعاً توضیح دهیم تفاوت چیست.

مسلماً من به بررسی مسئله فرامن رهنمود خواهم شد. باید از همین ابتدا بگویم که اگر خود را به کاربرد اسطوره‌ای و کورکورانه این اصطلاح، این واژه کلیدی، این بت محدود نکنیم، فرامن در اساس در سطح نمادین سخن جای دارد، در تقابل با ایده‌آل من.

فرامن یک گزاره امری است. همان‌گونه که عقل سلیم و استفاده‌هایی که دارد نشان می‌دهد، با ساحت و ایده قانون هم‌نواست، یعنی با کلیت نظام زبان، تا جایی که موقعیت انسان بدان معنی و نه به معنی یک فرد زیستی محض را تعریف می‌کند. از سوی دیگر، باید در مقابل این موارد، بر ویژگی‌های بی‌معنا و کور آن، از جنس امریت محض بودگی و خودکامگی محض آن نیز تأکید کرد. کدام مسیر به ما اجازه می‌دهد این مفاهیم را در یک سنتز گرد آوریم؟

فرامن با قانون هم ارتباط دارد، و در عین حال قانونی بی‌معناست، تا آنجا که به سوتفاهم [مِکُنِسانْس] قانون تبدیل می‌شود. این همیشه شیوه‌ای است که ما عمل فرامن را در نوروتیک مشاهده می‌کنیم. آیا چنین نیست که چون اخلاقیات نوروتیک، اخلاقیاتی بی‌معنا، مخرب، صرفاً سرکوبگر و تقریباً همیشه ضدحقوقی است، ضرورت بسط کارکرد فرامن در تحلیل پدید آمد؟

فرامن همزمان زمان قانون است و هم نابودی آن. به مثابه چنین، خود سخن است، فرمان قانون، تا جایی که چیزی بیش از ریشه آن باقی نمی‌ماند. قانون کاملاً به چیزی تقلیل یافته که حتی نمی‌توان آن را بیان کرد، مانند «تو باید» که سخنی است محروم از تمام معانی‌اش. در این معناست که فرامن به مثابه ویرانگرترین و مسحورکننده‌ترین در تجربیات ابتدایی سوژه است بدل می‌شود. این به جایی ختم می‌شود که من آن را «چهره وحشی» می‌نامم، چهره‌هایی که می‌توانیم به مثابه ضربه‌های روانی ابتدایی که کودک متحمل شده است.

در این مورد بسیار خاص، ما این کارکرد زبان را در آنجا تجسم‌یافته می‌بینیم وآن را در ابتدایی‌ترین شکلش لمس می‌کنیم، تقلیل‌یافته به یک کلمه که حتی قادر به تعریف معنا و دلالت آن برای کودک نیستیم، اما با این وجود، همین او را به جامعه بشریت پیوند می‌دهد. همان‌گونه که شما به درستی خاطرنشان کردید، این یک کودک-گرگ نیست که احتمالا در وضعیتی وحشی زندگی کرده باشد نیست، بلکه کودکی است سخنگو، و از طریق این «گرگ!» بود که شما از همان آغاز، امکان برقراری دیالوگ را یافتید.

نکته قابل توجه در این مورد، لحظه‌ای است که پس از صحنه‌ای که شما توصیف کردید، استفاده از کلمه «گرگ!» ناپدید شد. حول این محور زبان، رابطه با این کلمه، که برای رابرت خلاصه‌ای از یک قانون است، نقطه عطف از فاز اول به فاز دوم رخ می‌دهد. سپس این پردازش شگفت‌انگیز دنبال می‌شود که با آن خود-تعمیددهی تاثیرگذار به پایان می‌رسد، هنگامی که او نام مسیحی خود را بر زبان می‌آورد. در آن نقطه به رابطه بنیادین، در ابتدایی‌ترین شکلش، بین انسان و زبان نزدیک می‌شویم. این فوق‌العاده تکان‌دهنده است.

چه سوالات دیگری مایلید مطرح کنید؟

خانم لفور: تشخیص چیست؟

خب، برخی افراد قبلاً در این مورد موضع گرفته‌اند. لانگ، به من گفته شد که شما دیشب در این مورد چیزی گفتید، چیزی که به نظر من جالب آمد. فکر می‌کنم تشخیصی که شما دادید صرفا قیاسی و مشابهتی است. با ارجاع به دسته‌بندی‌های موجود در طبقه‌بندی بیماری‌ها اصطلاحی که شما استفاده کردید. . .

دکتر لانگ: هذیان توهمی. همیشه می‌توان تلاش کرد تا مشابهتی بین اختلالات نسبتاً عمیق در رفتار کودکان و آنچه در بزرگسالان با آن آشنا هستیم، جستجو کرد. و اغلب اوقات، وقتی دقیقاً نمی‌دانیم چه اتفاقی در حال رخ دادن است، از اسکیزوفرنی کودکی صحبت می‌کنیم. یک عنصر اساسی در اینجا مفقود است، که برای صحبت از اسکیزوفرنی لازم است، یعنی گسست [دیسوسیاسیون]. هیچ گسستی وجود ندارد، زیرا أساسا به زحمت می‌توان از وجود یک زیرساختار صحبت کرد. به نظر من یادآور شکال معینی از سازمان‌یابی هذیان توهمی بود. دیشب تردیدهای زیادی داشتم، زیرا تفاوتی میان مشاهده مستقیم کودک در این سن و آنچه از بیماری شمناسی معمولمان می‌دانیم، وجود دارد. در این مورد خاص، چیزهای بسیاری باید روشن شود.

بله. من نیز گفته‌های شما را زمانی که به من منتقل شد اینگونه فهم کردم. یک هذیان توهمی، که شما آن را یک روان‌پریشی توهمی مزمن فهم می‌کنید، تنها یک چیز با آنچه برای این سوژه در حال رخ دادن است مشترک دارد، و آن این بُعد است، که خانم لفور به ظرافت برجسته کرد، که این کودک صرفا امر واقع یا هستا را زندگی می‌کند. اگر کلمه توهم [هالوسیناسیون] معنایی داشته باشد، همین احساس واقعیت است. در توهم، چیزی وجود دارد که بیمار به راستی آن را واقعی می‌پندارد.

می‌دانید که این موضوع، حتی در یک روان‌پریشی توهمی چقدر مسئله‌ساز باقی می‌ماند. در یک روان‌پریشی توهمی مزمن بزرگسالان، سنتزی میان امر پنداری و هستا وجود دارد که تمام مسئله روان‌پریشی است. در اینجا ما با یک پردازش ثانویه پنداری مواجهیم که خانم لفور برجسته کرده است، که به معنای واقعی کلمه در حالت نوزادی ناموجود نیست.

مدتی است که این مورد را بازبینی نکرده‌ام. و با این حال، آخرین باری که یکدیگر را دیدیم، آن طرح کلی بزرگ گلدان و گل‌ها را پیش رویتان گذاشتم، که در آن گل‌ها تخیلی، مجازی، واهی هستند و گلدان واقعی است، یا برعکس، زیرا می‌توان دستگاه را به شکل دیگری نیز تنظیم کرد.

در این مرحله، می‌توانم به شایستگی و اهمیت این مدل – که حول رابطه بین مظروف-گل‌ها و ظرف-گلدان ساخته شده – اشاره کنم. سامانه ظرف-مظروف، که من قبلاً آن را در پیش‌زمینه قرار داده بودم با اهمیتی که به مرحله آینه‌ای می‌دهم، در اینجا به طور کامل و کاملاً عریان در حال اجرا دیده می‌شود. ما می‌بینیم که کودک مطابق با کارکرد کم‌و‌بیش اسطوره‌ای ظرف رفتار می‌کند، و همان‌گونه که خانم لفور خاطرنشان کرد، تنها در پایان است که می‌تواند خالی بودن آن را تاب آورد. توانایی تحمل خلاء آن، در نهایت، بازشناسی آن به عنوان یک ابژه انسانی است، یعنی یک ابزار، که امکان دارد از کارکردش جدا افتد. و این از این جهت ضروری است که در جهان انسانی، نه صرفا به درد خوردن، بلکه ابزار نیز وجود دارد، یعنی آلاتی که به عنوان چیزهایی مستقل وجود دارند.

آقای هیپولیت: کلی.

دکتر لانگ: شیوه‌ای که گرگ از حالت عمودی به افقی تغییر می‌کند، بسیار دلکش است. به نظر من همین گرگ آغازین است که از سر گذرانده می‌شود.

در آغاز نه او هست و نه کسی دیگر.

دکتر لانگ: واقعیت است که هستی دارد.

نه، من فکر می‌کنم این در اصل سخن است که به هسته‌ خویش تقلیل یافته‌است. نه اوست و نه هیچ‌کس دیگر. او به وضوح گرگ است تا جایی که این کلمه را بر زبان می‌آورد. اما گرگ هر چیزی است تا جایی که بتوان نامی بر آن نهاد. در اینجا شما حالت گره‌گاهی سخن را می‌بینید. در این مرحله ایگو کاملاً آشفته است و سخن نیز متوقف شده است. اما، با آغاز از گرگ، او قادر خواهد بود جایگاه خود را کسب و خود را بسازد.

دکتر بارگس: من به این واقعیت توجه کردم که در لحظه‌ای خاص تغییری رخ می‌دهد، زمانی که کودک با مدفوعش بازی می‌کرد. او شن و آب را می‌داد، دگرگون می‌کرد و برمی‌داشت. فکر می‌کنم این امر پنداری است است که او شروع به ساخت و آشکار کردن آن می‌کند. او پیشاپیش می‌توانست فاصله بیشتری از ابژه، مدفوعش، بگیرد، و سپس بیشتر و بیشتر از خود فاصله گرفت. فکر نمی‌کنم بتوان از نماد به معنایی که شما درک می‌کنید صحبت کرد. با این حال دیروز چنین در نظظرم آمد که خانم لفور در مورد آن‌ها به عنوان نماد صحبت می‌کرد.

این پرسشی دشوار است. پرسشی است که ما اینجا به آن می‌پردازیم، تا آنجا که ممکن است کلید آنچه را که به عنوان «من» مشخص می‌کنیم، باشد. «من» چیست؟ این‌ها نهادهای همگنی نیستند. برخی واقعیت‌اند، برخی دیگر تصاویر‌اند و کارکردهای پنداری. خود «من» یکی از آن‌هاست.

این همان چیزی است که مایلم قبل از ترک جلسه به آن بپردازم. آنچه نباید از قلم بیفتد، چیزی است که شما در آغاز به شیوه‌ای چنان جذاب برایمان توصیف کردید – فعالیت حرکتی این کودک. به نظر می‌رسد این کودک از هیچ گونه آسیب‌شناسی در سامانه‌های ارگانیک رنج نبرده است. اکنون رفتار حرکتی او چگونه است؟ حرکات گرفتن او چطور است؟

خانم لفور: قطع به یقین، آنگونه نیست که در آغاز بود.
در آغاز، همان‌گونه که او را توصیف کردید، وقتی می‌خواست به یک شیء دست یابد، فقط می‌توانست آن را در یک حرکت کامل برباید. اگر این حرکت شکست می‌خورد، مجبور بود از نو آغاز کند. بنابراین او تحت سیطره‌ی تطبیق بصری است، اما از اختلال در ادراک فاصله رنج می‌برد. این کودک وحشی همیشه، همچون حیوانی خوب سازمان‌یافته، می‌تواند آنچه را می‌خواهد شکار کند. اما اگر چیزی در عمل نادرست یا ناقص باشد، فقط می‌تواند با انجام دوباره کل آن فرایند آن را تصحیح کند. در نتیجه، می‌توان گفت که به نظر نمی‌رسد هیچ نقص یا تأخیری در سامانه هرمی این کودک وجود داشته باشد، اما با نشانه‌هایی از ناکامی در کارکردهای همخوانی «من» به آن معنایی که در نظریه روانکاوی از «من» درک می‌کنیم روبرو هستیم.

کمبود توجه، آشفتگی نامنسجمی که شما نیز در آغاز مشاهده کردید، نیز باید به ناکامی‌های کارکردهای «من» مرتبط شود. علاوه بر این، باید خاطرنشان کرد که از برخی جهات، نظریه تحلیلی تا آنجا پیش می‌رود که خواب را نیز کارکردی از «من» می‌داند.

خانم لفور: از آن روزی که مرا حبس کرد و فراموش کردنش دشوار است، اختلالات حرکتی او کاهش یافت و این کودک، که نه می‌خوابید و نه رؤیا می‌دیدُ، شروع به خواب دیدن کرده، در رؤیاهایش مادرش را صدا زد.

این همان چیزی بود که من سعی داشتم بدان اشاره کنم. من از رابطه مستقیم بین غیرمعمول بودن خوابش و ویژگی نامتعارف رشدش غافل نیستم، که تأخیر آن باید دقیقا در سطح پنداری، یعنی در سطح «من» که کارکردی پنداری است، قرار داده شود. این مشاهده به ما نشان می‌دهد که از تأخیر در یک نقطه معین از رشد [امر] پنداری، اختلالاتی در برخی کارکردها پدید می‌آید که ظاهراً در سطحی پایین‌تر از آنچه ممکن است سطح روبنایی بنامیم، قرار دارند.

آنچه که مورد مزبور را برایمان بسی جذاب می‌کند، ارتباط میان بلوغ حسی-حرکتی و تسلط پنداری توسط زیرنهاد است. مسئله همین است؛ این که بدانیم تا چه حد اینن صورت‌بندی بخصوص در اسکیزوفرنی دخیل است.

بسته به تمایل ما و ایده‌ای که هر یک از ما درباره اسکیزوفرنی و مکانیسم‌ها و منشأ بنیادین آن داریم، می‌توانیم تصمیم بگیریم که این مورد را در دسته بیماری اسکیزوفرنی بگنجانیم یا نه.

واضح است که این مورد، اسکیزوفرنی نیست اگر که آن را به معنای وضعیتی تلقی کنیم که شما معنا و سیر آن را به ما نشان داده‌اید. اما در اینجا یک ساختار اسکیزوفرنیک از رابطه با جهان و مجموعه کاملی از پدیده‌ها وجود دارد که در صورت نیاز، می‌توان آن را با مجموعه پدیده‌های کاتاتونیک هم‌ردیف دانست. مسلماً، به طور دقیق هیچ سمپتومی وجود ندارد، به طوری که می‌توانیم این مورد را، همان‌گونه که لانگ این کار را کرد، در هر دسته معینی قرار دهیم، اما تنها به منظور دادن یک موقعیت تقریبی. اما برخی کمبودها، برخی ناکامی‌ها در سازگاری با امر انسانی، به سوی چیزی اشاره می‌کنند که بعدها، از منظر قیاسی، به عنوان یک اسکیزوفرنی خود را نشان خواهد داد.

فکر می‌کنم نتوان بیش از این چیزی گفت، جز این که این چیزی است که آن را مورد سرمشقی می‌نامند. پس ما دلیلی نداریم که فکر کنیم دسته‌بندی‌های بیماری شناختی از ازل وجود داشته‌اندو منتظر ما بوده‌اند[تا آن‌ها را کشف کنیم]. همان‌گونه که پگی گفته است، میخ‌های کوچک همیشه در سوراخ‌های کوچک جای می‌گیرند، اما زمانی می‌رسد که میخ‌های کوچک دیگر با آن سوراخ‌های کوچک مطابقت ندارند. این که اینجا مسئله پدیده‌هایی از ماهیت روانپریشی است، یا دقیق‌تر بگوییم پدیده‌هایی که ممکن است به روان‌پریشی بینجامند، به نظر من غیرقابل انکار می‌رسد. که البته به این معنی نیست که تمام روان‌پریشی‌ها آغازهای مشابهی دارند.

لکلر، من به طور اخص از شما تقاضا دارم که برای جلسه بعد، مقاله «درآمدی بر نارسیسیسم» – که در جلد چهارم «مقالات گردآوری‌شده» یا جلد دهم آثار کامل یافت می‌شود – را آماده کنید. خواهید دید که مسئله، پرسش‌های مطرح‌شده توسط ساحت امر پنداری است، که ما در حال مطالعه آن در اینجا هستیم.

؟

؟