این مقاله ترجمهی نوشتهای با عنوان «Fear of breakdown and the unlived life» تالیف تامس اچ. آگدن است که به ترجمه یاسمن سواری برای انتشار در گروه روانکاوی دیگری آماده شده است.
چکیده
مقالهی «ترس از فروپاشی[۱]» وینیکات، اثری ناتمام است که از خواننده انتظار دارد نهفقط خواننده، بلکه نویسندهی این اثر نیز باشد؛ نوشتاری که بیشتر به معنای مفاهیم اشاره میکند تا آنکه ایدههایی کاملاً کامل و بسطیافته ارائه دهد. برداشت نویسنده از استدلالِ اغلب گیجکننده و گاه مبهم این مقاله به شرح زیر است: در دوران نوزادی، گسستی در پیوند مادر–نوزاد رخ میدهد که نوزاد را مجبور میسازد بهتنهایی با رویدادهای هیجانیای مواجه شود که توانایی مدیریت آنها را ندارد. نوزاد با ایجاد سازمانهای دفاعی با ماهیتی سایکوتیک، مسیر تجربهی رنج بدوی خود را دور میزند؛ یعنی به جای واقعیت بیرونی، واقعیتی درونی و خودساخته را جایگزین میکند و بدینترتیب، از تجربه واقعی رویدادهای مهم زندگی محروم میماند. با تجربهنکردنِ فروپاشی پیوند مادر–نوزاد در همان زمانِ وقوع آن در نوزادی، فرد حالتی روانی را در خود شکل میدهد که در آن، در ترس از فروپاشیای زندگی میکند که پیشتر رخ داده، اما تجربه نشده است. نویسنده با گسترش اندیشهی وینیکات پیشنهاد میدهد که نیروی محرکهی نیاز بیمار برای یافتن منشأ ترسش، احساسیست مبنی بر اینکه بخشهایی از خود را گم کرده است و تنها در صورتی میتواند به یک کلیت درونی برسد که آن بخشهای گمشده را باز یابد. زندگیای که برای او باقی مانده، بیشتر همچون یک زندگی نازیسته احساس میشود.
واژگان کلیدی: وینیکات، فروپاشی، سایکوز، تجربهکردن، خود، ترس از فروپاشی، زندگی نازیسته
تنها تعداد معدودی از آثار روانکاوی بودهاند که نهفقط نگاه من به روانکاوی، بلکه درک من از معنای «انسان بودن» را بهشکل عمیقی دگرگون کردهاند. در میان آنها میتوانم به مقالهی ماتم و مالیخولیا[۲] فروید (۱۹۱۷)، ساختارهای درونروانی از منظر روابط ابژه[۳] فربرن (۱۹۴۴)، یادداشتهایی دربارهی برخی مکانیزمهای اسکیزوئید[۴] کلاین (۱۹۴۶)، یادگیری از تجربه[۵] بیون (۱۹۶۲)، و کمرنگ شدن عقده ادیپ[۶] لووالد (۱۹۷۹) اشاره کنم؛ و همچنین به مقالهای که این نوشتار بر آن متمرکز است یعنی: ترس از فروپاشی وینیکات (۱۹۷۴).[۷]
فکر کردن با صدای بلند وینیکات درباره ترس از فروپاشی
مقالهی ترس از فروپاشی (۱۹۷۴)، که در آخرین سال زندگی وینیکات نوشته شد و سه سال پس از مرگش منتشر گردید، به نظر من آخرین اثر مهم اوست[۸].
همانند بسیاری دیگر از نوشتههای برجستهی او، این مقاله نیز ممکن است در یکی دو جمله خلاصه شود؛ مگر آنکه خواننده وقت بگذارد و با دقت به پیچیدگیهایی که ورای ظاهر سادهی آن نهفته است، توجه کند. با خواندن جملات ابتدایی مقاله، هیچ تردیدی نمیماند که وینیکات باور داشته که به درک تازهای دست یافته و برایش حیاتی بوده که آن را پیش از مرگ با دیگران در میان بگذارد. مقاله با این جمله آغاز میشود:
«به باور من، اخیرا تجربههای بالینی مرا به بینشی تازه در باب معنای ترس از فروپاشی رساندهاند.»
(وینیکات، ۱۹۷۴، ص. ۸۷)
بهگونهای نامحسوس، واژهی «تجربهها» که در آغاز جمله آمده واژهای ساده و معمولیست، اما درونمایهی اصلی کل این نوشته را در خود دارد. دو واژهی «اخیراً» و «نو» که در این جمله آمدهاند، در جملهی بعدی نیز با واژهی «تازه» دو بار دیگر تکرار میشوند:
«هدف من در اینجا آن است که تا حد امکان، آنچه را که برای من تازگی دارد، و شاید برای دیگرانی که در حوزهی رواندرمانی فعالیت میکنند نیز تازگی داشته باشد، بهسادگی بیان کنم.»
او در جملات سوم و چهارم مقاله مینویسد:
«طبیعیست که اگر در گفتههایم حقیقتی وجود داشته باشد، بیتردید شاعران جهان پیشتر به آن پرداختهاند. اما بینشهای لحظهای در شعر نمیتوانند ما را از وظیفهی دردناکمان برای گامبهگام فاصلهگرفتن از نادانی به سوی هدفمان، معاف کنند. به نظر من، مطالعهی این حوزهی محدود، ما را به بازنگری و بازاندیشی در چندین مسئلهی دیگر که باعث میشوند از نظر بالینی آنطور که میخواهیم موفق نباشیم، سوق میدهد…»
(ص. ۸۷)
چه کسی، جز وینیکات، میتوانست چنین کلماتی بنویسد؟ و حتی خودِ وینیکات (تا آنجا که حافظهام یاری میکند) پیش از این، دقیقاً به این سبک ننوشته بود. او به ما میگوید که اگر در آنچه کشف کرده و میخواهد منتقل کند، حقیقتی نهفته باشد بیتردید آن حقیقت از قبل توسط شاعران شناخته شده و در شعر بیان شده است. اما ما بهعنوان درمانگر، چنین مجالی نداریم که به لحظههای زودگذرِ بینش قناعت کنیم. دریافتهای آنیِ شاعران، ما را از «وظیفهی دردناکمان برای فاصلهگرفتن گامبهگام از نادانی بهسوی هدفمان» معاف نمیکنند.
زبان وینیکات در اینجا لحنی تقریبا مذهبی دارد. مسئولیت ما در برابر بیمارانمان اجازه نمیدهد خود را از این «وظیفهی دردناک» معاف بدانیم، وظیفهای که در آن باید از خود در عمیقترین سطح مایه بگذاریم تا بتوانیم واقعاً به دیگری کمک کنیم. برای این کار، باید «گامبهگام از نادانی فاصله بگیریم». اما چه نوع نادانیای؟ قطعاً منظور، ناآگاهی نسبت به نظریههای روانتحلیلگرانه نیست (چرا که وینیکات در دو بخش دیگر مقاله، فرض را بر آن گذاشته که خواننده با این نظریات آشناست).
از دیدگاه من، نادانیای که باید بر آن غلبه کنیم نوعی نادانیِ هیجانی نسبت به خویشتن است. ما باید توانایی آن را داشته باشیم که دردناکترین بخشهای زندگیمان را تجربه کنیم و نسبت به آن تجربهها، خود را بهتر بشناسیم؛ ناتوانی در مواجهه با تجربههای رنجآور و پردرد زندگی شخصیمان. ضروریست بتوانیم آنچه را که [از نظر عاطفی] برایمان دشوارترین است، تجربه کنیم و از خلال این مواجهه، شناختی عمیقتر و صادقانهتر از خود به دست آوریم. لحن وینیکات در این بخش رنگوبویی موعظهگرانه ندارد؛ بلکه سرشار از فروتنی و اندوه است؛ اندوهی که بازتابیست از تأمل صادقانهی او بر ناکامیها و شکستهایش بهعنوان درمانگر (در ادامهی مقاله، درمییابیم که یکی از بیماران او اقدام به خودکشی کرده است).
وینیکات به ما میگوید که بر این باور است آنچه دربارهی «این حوزهی محدود» (یعنی«معنای ترس از فروپاشی») آموخته، ممکن است به ما کمک کند تا درک روشنتری از سایر مسائلی به دست آوریم که در ناکامی ما نسبت به بیمارانمان سهیماند. هنگام خواندن این سطور، بهروشنی پیداست که وینیکات با تمام وجود میخواهد آنچه را که دریافته تا زمانی که میتوانسته با دیگران در میان بگذارد. نوشتار وینیکات در سراسر زندگی حرفهایاش تأثیرگذار است؛ نه به این خاطر که احساساتش را آشکارا و بیپرده عرضه میکند. در واقع، او دربارهی زندگی درونیاش، آن هم (بهطور مستقیم) بسیار کم سخن میگوید؛ چه برسد به جزئیاتی از زندگی شخصیاش در بیرون از اتاق درمان. آنچه نوشتههای او را تأثیرگذار میکند، تواناییاش در انتقال نوعی زنده بودن در مواجهه با تجربههاییست که توصیف میکند و اندیشههایی که در حال پرورش آنهاست؛ اندیشههایی که به گفتهی خودش در آغاز همین مقاله، از تجربههایش جداییناپذیرند.
ممکن است خواننده وسوسه شود که بهسرعت از مقدمهی مقالهی ترس از فروپاشی عبور کند و با اشتیاق به سراغ بخشهای اصلی آن برود. اما چنین کاری به معنای از دست دادن جوهرهی اثر است. وینیکات در همان جملات اولیه دارد به خواننده نشان میدهد که (زندهبودن نسبت به تجربه) یعنی چه؛ هم از خلال کنشِ نوشتن خودش و هم بهشکل بالقوه، از خلال فرایند خواندن توسط مخاطب. او تصریح میکند که آنچه بدان خواهد پرداخت “پدیدههایی همگانی” هستند حتی اگر در برخی بیماران نمود پررنگتری داشته باشند.
اما آنچه اهمیت ویژه دارد این است که همین پدیدههای همگانی به ما این امکان را میدهند که با تمام وجود درک کنیم وقتی بیماری ترس از فروپاشی را بهشکلی شدید نشان میدهد، تجربهی زیستهی او چگونه است (همین را در واقع، میتوان دربارهی هر جزئی از جنون یک فرد مجنون هم گفت. ما همه با آن آشنا هستیم، هرچند ممکن است این جنبهی خاص از جنون در حال حاضر، ما را آزار ندهد).»
(ص. ۸۷)
وینیکات چگونه میتوانست پیام خود را آشکارتر و قاطعانهتر از این بیان کند؟ برای آنکه درمانگری کارآمد باشیم، باید از دانش شخصی خود دربارهی چه احساسی داشتن-اینکه جنون چه حسی دارد- استفاده کنیم حتی اگر در آن لحظهی معین دقیقاً درگیر جزییات آن تجربه جنون نباشیم.
همانطور که در مقالهی استفاده از ابژه[۹] (۱۹۶۷) نیز دیده میشود، وینیکات در ترس از فروپاشی زبانی تازه و عمدا گیجکننده برای بیان مقصود خود ابداع میکند. او در این مقاله، کلمات را از کاربردهای معمولشان جدا میکند، بهگونهای که باعث برهمزدن ثبات ذهنی خواننده میشود. یکی از اصلیترین واژگانی که بدینگونه دگرگون میشود، واژهی فروپاشی است:
«من عامدانه از واژهی فروپاشی استفاده کردهام، چون واژهای نسبتاً مبهم است و میتواند به چیزهای مختلفی اشاره داشته باشد. در این متن، واژه را میتوان بهطور کلی به معنای شکست سازمان دفاعی در نظر گرفت. اما بلافاصله باید بپرسیم: این دفاع در برابر چه چیزی است؟ و این ما را به معنای عمیق تری از این واژه میرساند، چرا که نیاز داریم از واژهی فروپاشی برای توصیف وضعیتِ غیرقابلتصوری استفاده کنیم که در پسِ سازمان دفاعی نهفته است.»
(وینیکات، ۱۹۷۴، ص. ۸۸)
هر بار که این بخش را میخوانم، سرم گیج میرود. مجموعهای از مفاهیم در هم تنیده مطرح میشوند که معانیشان مدام میلغزند و جابهجا میشوند. سعی میکنم جمله به جمله پیش بروم. وینیکات میگوید:
«در کل، واژهی [ فروپاشی] را میتوان در این متن به معنای شکست یک سازمان دفاعی دانست.» (ص. ۸۸)
تا اینجا همهچیز روشن است: فروپاشی یعنی شکستِ سازمان دفاعی. اما جملهی بعد میگوید:
اما بلافاصله این پرسش پیش میآید: «دفاع در برابر چه چیزی» (ص. ۸۸)
و سپس وینیکات پاسخی برای این پرسش پیشنهاد میکند:
«ما نیاز داریم از واژهی فروپاشی برای توصیف وضعیتِ غیرقابلتصوری استفاده کنیم که در پسِ سازمان دفاعی نهفته است.» (ص. ۸۸)
اینجاست که ماجرا گیجکننده میشود: بهنظر میرسد وینیکات میگوید “فروپاشی”، که تنها یک جمله پیش آن را شکستِ سازمان دفاعی تعریف کرده بود، همچنین همان وضعیت غیرقابلتصوری است که در زیرِ این سازمان نهفته است. با خودم فکر میکنم: چطور ممکن است فروپاشی هم شکستِ سازمان دفاعی باشد و هم آن امرِ تصورناپذیری که در اعماقِ آن قرار دارد؟
انگار این تناقض کافی نباشد، وینیکات در پاراگراف بعدی اضافه میکند که آنچه پشت دفاعها قرار دارد، «پدیدههای سایکوتیک» است که به «فروپاشی در شکلگیری خودِ واحد[۱۰]» مربوط میشوند. (خودِ واحد وضعیتیست که در آن نوزاد به صورت یک واحد، یک شخص کامل، با درون و بیرون مشخص و بهعنوان موجودی زنده در یک بدن و کمابیش محصور در پوست خود درک میشود (وینیکات، ۱۹۶۳، ص. ۹۱). «رسیدن به وضعیتِ واحد یعنی تبدیلشدن به یک انسان، یک شخص مستقل در تحقق خویشتن» (وینیکات، ۱۹۶۰، ص. ۴۴).
پس تا اینجا چه داریم؟ فروپاشی یعنی شکست یک سازمان دفاعیای که ساخته شده بود تا فرد را از وضعیتی سایکوتیک و تصورناپذیر محافظت کند؛ وضعیتی که شامل «فروپاشی شکلگیری خود واحد» میشود. یکی از مشکلات اینجاست که واژهی «فروپاشی» به شیوههای مختلفی بهکار میرود. مشکل دیگر آن است که همین واژه در تلاش برای تعریف خودش، چندینبار تکرار شده است.
به نظر من، این پیچیدگیِ زبانی، ناشی از آن است که وینیکات در حین نوشتن، دارد فکر میکند؛ یا بهعبارتی، از نوشتن بهعنوان ابزاری برای اندیشیدن استفاده میکند. چنانکه خودش در آغاز مقاله گفته بود، همهی اینها برایش تازگی دارد. من فکر میکنم او هنوز مطمئن نیست چگونه ایدههایش را در قالب واژهها بیان کند. حرفهایش بیمعنا نیستند، بلکه معنا در حال شکلگیریست؛ در حال زادهشدن است.
سؤالات بسیاری مطرح میشود:
- آیا فروپاشی به معنای گسست سایکوتیک است؟ شکست در ذهن یا (از دست رفتن وضعیتِ واحد)؟
- آیا سازمان دفاعی (که خود ماهیتی سایکوتیک دارد) برای دور نگهداشتن فرد از یک فاجعهی سایکوتیک بدتر طراحی شده است؟
- آیا سایکوز همان “وضعیت غیرقابلتصوری” است که در پسِ سازمان دفاعی نهفته است؟
- چگونه این فروپاشی، در آینده، بهصورت ترس از فروپاشی تداوم مییابد؟
خواننده باید صبور باشد و ابهام را تاب بیاورد تا وینیکات بتواند در فرآیند اندیشیدن، معنای «فروپاشی» را کمکم روشن کند، مفهومی که موضوع اصلی مقالهاش را شکل میدهد.
تجربهی زیسته و تجربهی نازیسته
در این بخش، بهنظر میرسد وینیکات بار دیگر و از زاویهای تازه تلاش میکند به موضوع نزدیک شود. او با صورتبندی فرایندهای بنیادی مراحل اولیهی رشد هیجانی برای خودش آغاز میکند؛ جایی که همهی ما نیز باید برای درک آثار او از آن شروع کنیم:
فرد یک فرایند بالندگی به ارث میبرد. این فرایند، او را تا آنجا که محیطی تسهیلگر وجود داشته باشد، پیش میبرد… ویژگی اساسی این محیط آن است که خود نوعی رشد دارد، و نسبت به نیازهای متغیر فرد در حال رشد، سازگار میشود. (ص. ۸۹)
با در نظر داشتن این توصیف از رابطهی اولیهی مادر–نوزاد، وینیکات فهرستی از «رنجهای اولیه» ارائه میدهد (ص. ۹۰)، نوعی از درد که «اضطراب، واژهای کافی برای توصیف آن نیست» (ص. ۸۹)، و برای هرکدام، سازمان دفاعیای را نام میبرد که قرار است فرد را از تجربهی مستقیم آن رنج اولیه که «غیرقابل تصور» است، محافظت کند (ص. ۹۰). این رنجها در دورهای رخ میدهند که فرد در وضعیت وابستگی مطلق قرار دارد؛ دورهای که مادر نقش «ایگوی حمایتی» را ایفا میکند… زمانیکه نوزاد هنوز میان «من» و «غیر-من» تمایزی قائل نیست (ص. ۸۹). رنجهای اولیه و دفاعهای مربوط به آنها شامل موارد زیرند:
۱. بازگشت به وضعیت نامنسجم (دفاع: انسجام زدایی)
۲. سقوط ابدی (دفاع: خود-نگهداری)
۳. فقدان ارتباط روان و تن؛ شکست در «جای گیری روان در بدن» (دفاع: شخصیت زدایی)
۴. از دستدادن حس واقعیت (دفاع: استفاده از نارسیسیسم اولیه، و غیره)
۵. از دستدادن توانایی ارتباط با ابژهها (دفاع: حالات اوتیستیک، ارتباط تنها با پدیدههای مرتبط با خود)
و…
(وینیکات، ۱۹۷۴، ص. ۸۹–۹۰)
خواننده در اینجا میبایست سهمی گران به دوش کشد: نهتنها مقاله را بخواند، بلکه تا حدی خودش آن را بازنویسی کند. من ترس از فروپاشی را تا حدی مقالهای ناتمام میدانم (که بهگمانم در آخرین دورهی زندگی وینیکات نوشته شده است). در خوانش خودم از این مقاله، سعی نمیکنم کشف کنم وینیکات «دقیقاً چه منظوری داشته»؛ در عوض، ایدههایی را که بهطور صریح یا ضمنی مطرح کرده، نقطهی شروعی برای پرورش اندیشههای خودم قرار میدهم[۱۱]. برای نمونه، به رنجهای اولیهی بالا چنین نگاه میکنم که هر یک از آنها (مثلاً «بازگشت به وضعیت نامنسجم[۱۲]») فقط در صورتی به رنج بدل میشود که در غیاب یک پیوند مادر–نوزاد بهاندازهی کافی خوب رخ دهد (یعنی همان چیزی که وینیکات «شکست محیط تسهیلگر» مینامد[۱۳]).
همانطور که وینیکات در پایهای برای سلف در بدن[۱۴] (۱۹۷۱) روشن میسازد، نوزاد ممکن است «گاه به عدم انسجام برسد یا مسخ شخصیت را تجربه کند، و حتی برای لحظهای میلِ بنیادی به بودن و حس بودن را رها کند» (ص. ۲۶۱). توانایی جابجایی میان این وضعیتها، اگر در زمینهی یک پیوند سالم مادر–نوزاد رخ دهد، نشانهی سلامت روان است. اما نوزادی که در وضعیت نامنسجم قرار دارد و تنهاست—یعنی خارج از رابطه مادر–نوزاد—در حالت هولناکی قرار دارد. بهزعم وینیکات، برای محافظت از خود، نوزاد به دفاع سایکوتیکی مثل انسجامزدایی[۱۵] متوسل میشود؛ یعنی پیشاپیش خود را نابود میسازد (دفاع: انسجامزدایی).
نکتهی اصلی در اینجا، بهباور من—گرچه باید آن را در متن وارد کنم—این است که وضعیتهای هیجانیای که در چارچوب پیوند مادر–نوزاد قابل تحملاند، زمانیکه نوزاد ناگزیر است بهتنهایی آنها را تجربه کند، به «رنجهای اولیه» بدل میشوند. من در دل فهرست کامل وینیکات از رنجها و دفاعهایشان، این نکته را مینویسم: هنگامی که نوزاد از مادر جدا میشود، به جای آنکه واقعاً اضطراب ناشی از این جدایی را تجربه کند، آن را دور میزند و به جای آن یک سازمان دفاعی سایکوتیک (مانند انسجامزدایی) را جایگزین میکند. بههمینترتیب، اضطراب اولیهای که وینیکات از آن با عنوان «سقوط ابدی» یاد میکند، توسط نوزاد تجربه نمیشود، زیرا برای نوزاد تجربهی آن بهتنهایی غیرقابلتحمل خواهد بود. من فکر میکنم اضطراب «سقوط ابدی» چیزی شبیه آن چیزی است که در فیلم «۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی» اثر استنلی کوبریک به تصویر کشیده شده است؛ جایی که یک فضانورد پس از قطعشدن طناب متصل به فضاپیما، در خلأیی بیانتها، ساکت و تهی، تنها رها میشود.
برای آنکه نوزاد این اضطراب غیرقابلتحملِ سقوط ابدی را تجربه نکند، از دفاع «خود-نگهداری» بهره میگیرد؛ تلاشی نومیدانه برای نگهداشتن و یکپارچهکردن هستیِ خود، در غیاب مادر. نکتهی کلیدی در اینجا این است که احساس سقوط بیپایان تنها در صورتی به صورت اضطراب تجربه میشود که خودِ نوزاد از مادر گسسته شده باشد (نکتهای که وینیکات آن را نانوشته باقی میگذارد و به خواننده واگذار میکند تا آن را بنویسد).
وینیکات، در حالی که هنوز خود را برای آنچه «بیان موضوع اصلی» مینامد آماده میکند، مینویسد:
«اشتباه است که بیماری سایکوتیک را نوعی فروپاشی تصور کنیم؛ بلکه آن نوعی سازمان دفاعی در برابر اضطرابهای اولیه است.»
(۱۹۷۴، ص. ۹۰)
پس یکی از پرسشهایی که در ابتدای مقاله بیپاسخ مانده بود، اینجا پاسخ میگیرد: واژهی «فروپاشی» در زبان وینیکات معادل «شکست سایکوتی» نیست؛ بلکه سایکوز در خودِ سازمان دفاعیای نهفته است که فرد برای محافظت از خود در برابر تجربهی اضطرابهای اولیه ایجاد کرده است. با این حال، هنوز یک پرسش بیپاسخ باقی میماند: اگر فروپاشی همان شکست سایکوتیک نیست، پس چیست؟
تنها در این نقطه از مقاله است که وینیکات آماده میشود تا «بیان موضوع اصلی» خود را مطرح کند؛ بیانی که در آن توضیح میدهد منظورش از “فروپاشی” چیست. او شروع میکند به توضیح اینکه:
«من معتقدم که ترس بالینی از فروپاشی، در واقع ترس از فروپاشیای است که پیشتر رخ داده است.»
(ص. ۹۰)
به نظر من، وینیکات در اینجا بهنوعی موضوع اصلی خود را به خطا بیان کرده است. آنچه به گمانم او واقعاً منظور داشته (و در ادامه نیز چندین بار بر آن تأکید میکند) این است که: ترس از فروپاشی، در واقع ترس از فروپاشیای است که پیشتر رخ داده، اما هنوز تجربه و آگاهانه درک نشده است.
به بیان دیگر، ما راههایی برای تجربهکردن یا تجربهنکردنِ رویدادهای زندگیمان داریم.
اندیشهی وینیکات دربارهی رابطهی گذشته و حال در مورد فروپاشیای که رخ داده اما تجربه نشده، با مفهوم «کنش معوق[۱۶]» فروید (۱۹۱۸) تفاوت دارد. در «کنش معوق»، تجربهها، احساسات و ردپاهای حافظهای در زمان بعدی، در پی مواجهه با تجربهای جدید یا رسیدن به مرحلهای نو از رشد روانی، بازسازی و تفسیر میشوند (لاپلانش و پونتالیس، ۱۹۷۳، ص. ۱۱۱). در کنش معوق، رویداد از قبل تجربه شده، اما معنای آن در طول زمان دستخوش تغییر میشود. اما در مفهوم ترس از فروپاشی وینیکات، رویداد اساساً تجربه نشده است و همین ویژگی است که رابطهی آن با زمان حال را تعریف میکند[۱۷].
از نظر من، دیدگاه وینیکات دربارهی رویداد تجربهنشده، بیش از هر چیز با دیدگاه مکتب روانتنی فرانسه همراستاست؛ جایی که تجربهی هیجانیِ بیش از حد دردناک برای فرد، مجال نمادپردازی روانی پیدا نمیکند و به جای آن، به بدن منتقل میشود. در نتیجه، این تجربهی تحملناپذیر ممکن است در قالب بیماریهای جسمی یا پروِرژنها بروز کند (دو موزان، ۱۹۸۴؛ مکدوگال، ۱۹۸۴).
وینیکات در بررسی «موضوع اصلی» خود، ابتدا به دشواریِ کار با بیمارانی میپردازد که در رنجاند، زیرا قادر نیستند فروپاشیای را که در گذشته رخ داده، تجربه کنند؛ و در عوض از ترس فروپاشیای در آینده رنج میبرند. او مینویسد:
«ما نمیتوانیم روند درمان مراجعانمان را شتابزده پیش ببریم. اما ممکن است روند بهبودشان را کُند کنیم، اگر واقعاً ندانیم چه میگذرد؛ هر ذرهای از درک ما میتواند کمک کند تا خود را با نیازهای بیمار هماهنگ نگه داریم.»
(ص. ۹۰)
به گمانم، منظور وینیکات از این جمله آن است که: درمانگر باید توان تجربهی شخصی فروپاشی و رنجهای اولیه را داشته باشد تا بتواند به بیمار کمک کند تا ظرفیت تحمل و تجربهی فروپاشی و دردهای نخستین خود را پیدا کند.
او ادامه میدهد:
«تجربه به من نشان داده که گاه بیمار نیاز دارد بشنود که آن فروپاشیای که از آن وحشت دارد و زندگیاش را تحت تأثیر قرار داده، قبلا رخ داده است. این واقعه، واقعیتیست که پنهان در ناخودآگاه حمل میشود.»
(ص. ۹۰)
این فروپاشی بسیار زود در زندگی بیمار روی داده اما در آن زمان تجربه نشده است. واقعیت فروپاشی اولیه، همچنان در ناخودآگاه باقی مانده؛ ولی وینیکات توضیح میدهد که این ناخودآگاه، همان ناخودآگاه سرکوبشدهی فرویدی نیست، نه ایدِ غریزهمحور او و نه ناخودآگاه کهنالگویی یونگ.
وینیکات مینویسد:
«در این زمینهی خاص (فروپاشیای که رخ داده اما تجربه نشده)، ناخودآگاه یعنی ایگو هنوز قادر به دربرگرفتن و یکپارچهسازی آن رویداد نیست.»
(صص. ۹۰–۹۱، تأکید از متن اصلی)
از نگاه من، وینیکات در این جمله در حال بازتعریف گستردهتری از مفهوم ناخودآگاه است. او ناخودآگاه را نهفقط قلمرویی برای تجربهی ابعاد واپسراندهی زندگی؛ یعنی رویدادهایی که تجربه شدهاند اما بهدلیل آزار روانیشان از آگاهی کنار گذاشته شدهاندبلکه همچنین شامل بخشی از فرد میداند که در آن نشانههایی از وقایعِ تجربهنشده وجود دارد. این بخش (که غالبا بیشتر بدنی است تا روانی)، محل ذخیرهی تروماهای جذبنشده، یا به تعبیر آگدن (۲۰۰۴)، «رویاهای دیده نشده»[۱۸] است.
اینجا میتوانیم به برخی از پرسشهایی که در ابتدای مقاله مطرح شدند ولی بیپاسخ مانده بودند، برگردیم: منظور وینیکات از «فروپاشی» چیست؟ آیا منظورش همان فروپاشی روانی در سایکوز است؟ آیا «سازمان دفاعی» یک دفاع در برابر سایکوز است یا دفاع در برابر فروپاشی؟ یا شاید دفاع در برابر رنج اولیه؟ آنچه در ادامه میگویم، خوانش شخصی من از مقالهی وینیکات است.
بهنظر من، «فروپاشی» در این متن، به فروپاشی رابطهی بنیادین مادر–نوزاد اشاره دارد. این گسست، کودک را در وضعیتی آسیب پذیر و تنها، در آستانهی محو شدن رها میکند. در چنین حالتی، نوزادِ جداشده از مادر، در خطر تجربهی چیزی است که میتواند به رنج اولیه تبدیل شود، اما این تجربه، یا اساساً به وقوع نمیپیوندد یا مختل میشود؛ زیرا کودک برای بقا، از سازمانی دفاعی استفاده میکند که تجربهی آن رنج اولیه را کاملاً مسدود میکند. از اینرو، فروپاشی نه به معنای شکست ذهن در سایکوز، بلکه به معنای شکستن پیوند مادر–نوزاد است. سایکوز در این نگاه، خود نوعی دفاع در برابر تجربهی آن شکاف است.
در ادامه، وینیکات مینویسد:
«ایگوی [فردی که فروپاشی را تجربه کرده] آنقدر نابالغ است که نمیتواند تمام پدیدهها را در حوزهی همهتوانی شخصی گرد آورد.»
(ص. ۹۱)
در این نقطه از مقاله، همیشه متوقف میشوم: منظور از این جمله چیست؟ همهتوانی شخصی دقیقاً به چه معناست؟ آیا این وضعیت، نشانهای از بلوغ روانی فرد برای تجربهی دنیای درونی بهعنوان حالت خلاق خود است؟ وینیکات تأکید میکند که این شکل از تفکر (همه توانی شخصی)، بخشی از رشد سالم است.
در ادامه، تفسیر شخصیام از دیدگاه وینیکات را دربارهی ناتوانی ایگوی نابالغ در جایدادن پدیدهها در حوزهی همهتوانی شخصی ارائه میکنم. بهنظر من، این اصطلاح به نوعی حالت احساسی عمیق و پس پردهای در دنیای درونی فرد اشاره دارد—فردی که به مرحلهای از رشد رسیده که خود را بهعنوان یک شخصیت مستقل و منسجم تجربه میکند. اگر این برداشت درست باشد،«همهتوانی» در اینجا به درونیسازی تجربهی اولیهای بازمیگردد که در آن، مادر توانسته به نوزاد این احساس را القا کند که جهان دقیقاً مطابق میل و نیاز اوست.
با وجود اینکه مادر—بهعنوان محیطی تسهیلگر — بهگونهای رشد میکند که به نیاز فزایندهی نوزاد برای «مراقبت منفی و بیتوجهی زنده»[۱۹] پاسخ دهد (وینیکات، ۱۹۴۹، ص. ۲۴۵)، که این خود بستر رسیدن نوزاد به مرحلهی انسجام و یکپارچگی روانی را فراهم میکند، اما تجربهی اولیهی همهتوانی؛ یعنی تجربهی اینکه جهان دقیقاً همانطور است که باید باشد، همچنان بهعنوان بخشی سالم و ناخودآگاه از دنیای درونی فرد باقی میماند.
با در نظر گرفتن این درک از ناخودآگاه، وینیکات به یکی دیگر از پرسشهای مهم مقاله بازمیگردد: چگونه است که تجربهی فروپاشی به آینده منتقل میشود و خود را در قالب «ترس از فروپاشی» نشان میدهد؟ پاسخی که وینیکات به این پرسش میدهد، بهنظر من یکی از زیباترین بخشهای نوشتهی اوست.
در اینجا باید پرسید: چرا بیمار همچنان نگران چیزی است که به گذشته تعلق دارد و از رخدادی در آینده میترسد؟ پاسخ این است که تجربهی اولیهی رنج بنیادین تا زمانی که ایگو نتواند آن را در تجربهی زمان حال خود جای دهد و آن را تحت کنترل همهتوانی فعلی درآورد، نمیتواند به گذشته سپرده شود—البته به شرطی که عملکرد حمایتی مادر (یا تحلیلگر) بهعنوان ایگوی کمکی در دسترس باشد.
بهعبارت دیگر، بیمار همچنان در جستوجوی بخشی از گذشته است که هنوز تجربه نشده؛ و این جستوجو بهصورت تلاش برای یافتن آن تجربه در آینده نمود پیدا میکند.
(وینیکات، ۱۹۷۴، ص. ۹۱، تاکید شده است)
بنابراین، رویدادی که در گذشته رخ داده اما تجربه نشده، تا زمانی که در زمان حال—در رابطه با مادر یا تحلیلگر—زیست نشود، به آزار بیمار ادامه میدهد. با وجود زیبایی پاسخی که وینیکات به این سوال ارائه میدهد، بهنظر من پاسخ او کامل نیست. بهنظرم یکی از انگیزههای اصلی، اگر نگوییم اصلیترین انگیزهی فردی که بخشهایی مهم از تجربیات دوران کودکیاش را تجربه نکرده، نیاز شدید او به بازپسگیری آن بخشهای گمشدهی خود است—نیازی برای تلاشی برای کاملکردن خود از طریق دربرگرفتن تا حد ممکن از زندگی زیستهنشده. من این را نیازی جهانی میدانم: «نیاز هر انسان به بازیافتن، یا برای نخستین بار به دستآوردن آن بخش از خویش که از دست داده است، و در این فرآیند، فرصتی بیابد تا به انسانی تبدیل شود که هنوز امکان بودنش را در خود دارد». و البته این تلاش، علیرغم این واقعیت صورت میگیرد که تحقق این پتانسیل برای خودبودنِ کاملتر، نیازمند عبور از رنج (فروپاشی یا رنج اولیهای که در پی آن میآید) است که زمانی در کودکی و نوزادی تحملناپذیر بوده و موجب شده جنبههایی مهم از خود ناپدید شوند. در اینجا دو تفاوت اساسی میان تجربهی آن رویدادها در دوران نوزادی و تجربهشان در فرآیند تحلیل وجود دارد: اول اینکه بیمار اکنون بالغ است و نه نوزاد یا کودک، و ازاینرو، تا حدودی از سازمانیافتگی روانی پختهتری برخوردار است؛ و دوم، که حتی مهمتر است، اینکه بیمار در تجربهی این درد تنها نیست چراکه تحلیلگر همراه اوست؛ کسی که میتواند هم رنج بیمار و هم رنج خودش را در برابر تجربهی فروپاشی و رنج اولیه تاب بیاورد.
معتقدم که همهی ما هرچند در درجات متفاوت، در اوایل زندگی خود دچار گسستهایی مهم در پیوند مادر–نوزاد شدهایم که در پاسخ به آنها به سازمانهای دفاعی سایکوتیک پناه بردهایم. هر یک از ما، صرفنظر از آنکه چقدر ممکن است از نظر روانی برای دیگران (و گاه برای خودمان) سالم به نظر برسیم، بهطور دردناکی آگاهیم که در جنبههای مهمی از زندگی، توانایی زیستنِ تجربههایمان را نداریم—چه این تجربه، شادی باشد، چه توانایی دوست داشتن یکی یا همهی فرزندانمان، یا ظرفیتِ بخشندگی تا حدِ ازخودگذشتگی و چشمپوشی از چیزی بسیار ارزشمند برایمان، یا توانایی بخشیدن کسی (از جمله خودمان) که رنجی عمیق به ما وارد کرده، یا حتی صرفاً احساس زنده بودن نسبت به جهان درون و بیرونمان. اینها تنها چند نمونه از اشکال بیشمار محدودیتهای هیجانی هستند که ریشه در ناتوانی ما در تجربهی فروپاشیهایی دارند که در دوران نوزادی و کودکیمان رخ دادهاند. هر یک از این محدودیتها، بُعدی از زندگینازیستهی ما هستند؛ آنچه نتوانستهایم تجربه کنیم و همچنان نیز از تجربهاش ناتوانیم. هر کدام از ما حوزههای خاصی از تجربه داریم که قادر به زیستن آنها نبودهایم، و زندگیمان را در جستوجوی این تجربههای گمشده، این بخشهای ازدسترفتهی خودمان، سپری میکنیم.
بخش عمدهای از فرایند تحلیل روانکاوانه را میتوان تلاشی اساسی از سوی تحلیلگر برای یاری رساندن به بیمار در راستای زیستن بخشهایی از زندگینازیستهی او در بستر رابطهی انتقال–انتقال متقابل دانست. وینیکات نشان میدهد که چگونه تحلیلگر ممکن است توانایی بیمار برای تجربهی آنچه من جنبههای نازیستهی زندگی مینامم را تسهیل کند:
«اگر بیمار آمادگی پذیرش نوعی از این حقیقت عجیب را داشته باشد—که آنچه هنوز تجربه نشده، با این حال در گذشته رخ داده است—آنگاه راهی باز میشود برای تجربهی رنج در بستر انتقال، بهعنوان واکنشی به ناکامیها و خطاهای تحلیلگر. این ناکامیها میتوانند بهشکلی رخ دهند که بیمار بتواند آنها را تاب بیاورد، و هر خطای فنی از سوی تحلیلگر را میتواند در قالب انتقال متقابل درک کند. بهعبارت دیگر، بیمار بهتدریج شکست اولیهی محیط تسهیلگر را به قلمرو احساس همهتوانی خود وارد میکند—و تجربهی این همهتوانی متعلق به وضعیت وابستگی (واقعیتِ انتقال) است.
(ص. ۹۱)
وینیکات در اینجا در چند جمله، برداشت خود از کارکرد روانکاوی را این چنین مطرح میکند: برای آنکه تجربهی فروپاشی در گذشته جای گیرد، فرد باید آنچه را که در گذشته رخ داده، در بستر رابطهی انتقالی (اکنون) تجربه کند. این فرایند از راه تجربهی مشترک بیمار و تحلیلگر در گذر زمان صورت میگیرد؛ تجربهای از شکستِ تحلیلگر که اگرچه بهقدر کافی معنادار است، اما در عین حال در حدی است که بیمار قادر به تحمل آن باشد. وینیکات به طور صریح بیان میکند که تحلیلگر باید بتواند این تجربهی فروپاشی را در فضای اتاق تحلیل نگه دارد تا نیازی به بستری شدن پیش نیاید. همچنین، او تأکید میکند که تجربهی فروپاشی زمانی ارزشمند است که همراه با درک تحلیلی و بینش از سمت بیمار باشد (ص. ۹۲). از نظر وینیکات، درمان صرفاً از طریق تخلیهی هیجانی[۲۰] حاصل نمیشود. رشد روانی از طریق تجربهی زیسته و درک تحلیلیِ شکستِ مادر یا تحلیلگر در شرایط وابستگی کامل شکل میگیرد. در عین تناقض، تحلیلگر باید از یک سو در سطحی معنادار بیمار را ناکام کند تا گسستی در پیوند میان آنها در دورهی وابستگی ایجاد شود و از سوی دیگر، بیمار را تنها نگذارد و در تجربهی لحظهبهلحظهی فروپاشی کنونی با او حضور داشته باشد و او را در فهم این تجربه کمک کند.
نمونههای بالینی
وینیکات در مقالهی ترس از فروپاشی تنها چهار نمونهی بالینی مختصر ارائه میدهد. در یکی از آنها، که به موضوع احساس پوچی اختصاص دارد (صفحات ۹۳ تا ۹۵)، تجربهاش با بیماری را شرح میدهد که نه ترسی از پوچی داشت و نه از فروپاشی، بلکه در عوض «نوعی تجربهی غیرمستقیم» را نشان میداد (ص. ۹۴). از نظر وینیکات، حالت روانیِ پشتِ این احساس پوچی که هنوز تجربه نشده، صرفاً در قالب این حس بیان میشود که «چیزی میتوانست وجود داشته باشد» (ص. ۹۴).
در دو نمونهی بالینی که در ادامهی این مقاله ارائه میدهم، تمرکز من؛ مانند تمرکز وینیکات در بحث پوچی، بر این نخواهد بود که ترس از فروپاشی چگونه بهشکلی فرافکنانه بهصورت یک فروپاشیِ آینده ظاهر میشود، در حالی که ریشه در گذشته دارد. در عوض، توجه من معطوف به این خواهد بود که چگونه گسست پیوند مادر–نوزاد در دوران نوزادی و کودکی، بخشهایی از زندگی فرد را نازیسته باقی میگذارد؛ بخشهایی که بعدها بهصورت احساسی پایدار از «ناکامل بودن خویشتن» در زندگی او حاضر میمانند (مشابه ایدهی وینیکات که میگوید پوچیای که هنوز تجربه نشده، در لحظهی حال به شکل احساسی مبهم از اینکه “چیزی میتوانست وجود داشته باشد» ظاهر میشود؛ ص. ۹۴).
از شروع این مقاله و بحثهای نظری آن گرفته تا ارائهی نمونههای بالینی، تلاش من این بوده که نشان دهم چگونه نیاز بنیادین بیمار برای بازپسگیری بخشهای گمشدهش را درک کرده و با آن کار میکنم؛ بخشهایی از وجود او که هیچ وقت مجال بروز نداشتهاند، نازیسته باقی ماندهاند و در نتیجه تنها بهصورت جنبههایی بالقوه در درون آنها حضور دارند. همانطور که در ادامه نشان خواهم داد آنچه در کمک به بیمار برای تجربهی این جنبههای گمشده خود (برای مثال، تجارب غیر واقعی) ضروری است، نوعی نگرش تحلیلی است که بتواند حتی ظریفترین و دور از انتظارترین تلاشهای بیمار را برای تجربهی اولین رویدادهای نازیستهی گذشته شناسایی کرده و به آنها اعتبار ببخشد.
اولین نمونهی بالینی که بررسی خواهم کرد، مربوط به درمان تحلیلی چهار جلسه در هفته با زنی است که در کودکی با بیتوجهی شدید مواجه بوده است. مادر او افسرده بود و اغلب حتی توانایی بیرون آمدن از رختخواب را نداشت، و پدرش زمانی که او تنها دو سال داشت، خانواده را ترک کرده بود. در جریان این تحلیل بلندمدت، خانم «اِل» بارها عاشق مردانی میشد که تصور میکرد به او علاقه دارند، اما خیلی زود طوری رفتار میکردند که انگار هرگز احساسی نسبت به او نداشتهاند. یکبار، بعد از مدتی جستوجو برای خرید خودرو، تعریف کرد که یکی از فروشندگان نمایندگی در صحبتهایش با او لحنی بسیار صمیمانه و محبتآمیز داشته است. موقع رانندگی آزمایشی، آن مرد دربارهی لذت رانندگی با آن ماشین در امتداد جادهی ساحلی بیگسر[۲۱] صحبت کرده بود.
پس از خرید خودرو، خانم «اِل» برای دیدار دوبارهی آن فروشنده به نمایندگی برگشت. اما احساس درهمشکستگی کرد، چون فروشنده پس از چند دقیقه گفتوگو، بارها بیمقدمه خانم «اِل» را رها میکرد تا با هر کسی که از در وارد میشد صحبت کند. پس از این تجربهی نادیدهگرفتهشدن، بیمار از دورویی فروشنده بهشدت احساس آزردگی و شکست کرد. در دو هفتهی بعد، هر روز ماشینش را روبهروی نمایندگی پارک میکرد تا او را زیر نظر بگیرد و در ماههای بعد، تقریباً تمام ذهنش درگیر اشتیاق و دلبستگیاش به آن مرد بود.
با خانم «اِل» دربارهی این احتمال صحبت کردم که شاید تجربهی دلسردکننده، زجرآور و تحقیرآمیزی که با فروشندهی خودرو داشته، با احساسی که نسبت به من دارد؛ احساس رهاشدن در پایان هر جلسه، در آخر هفته ها یا تعطیلاتم، مرتبط باشد. اما این موضوع باعث عصبانیت شدید او شد. با ناراحتی مرا متهم کرد که حرفش را باور ندارم و علاقهی واقعی آن مرد به او را زیر سؤال بردهام. من نه باور او را به چالش کشیدم و نه بر موضوع انتقال پافشاری کردم.
حتی در همان لحظهای که سعی داشتم شباهت میان احساساتش نسبت به فروشنده و احساسی که به من دارد را توضیح دهم، متوجه شدم حرفهایم کلیشهای و فرموله شدهاند. به نظرم رسید که خانم «اِل» کاملاً حق داشت که به آنها اعتراض کند؛ چون این تعبیرها شخصی و ویژهی رابطهی ما نبودند، بلکه شبیه پاسخهایی آماده و کلیشهای بودند که هیچ ارتباطی با فضای زنده و منحصربهفرد بین ما چه در سطح خودآگاه و چه ناخودآگاه، نداشتند. با کمک خود خانم «اِل»، این شیوهی گفتوگو را کنار گذاشتم.
سپس سعی کردم ذهنم را آزاد بگذارم تا بتوانم به هر فکری یا احساسی که در طول جلسات با خانم «اِل» در من بوجود میآمد (یعنی تجربهی خیالپردازی[۲۲] درونیام)، توجه کنم. اما در ماههایی که پس از آن «تفسیرهای شتابزده و بیتأملِ انتقالی» گذشت، متوجه شدم که این روش تازه نیز بهنوعی تبدیل شده به یکی دیگر از “تکنیکهای تحلیلی از پیشساخته”. نمیتوانستم خودم را وادار کنم که واقعاً آزاد و زنده فکر کنم. کم کم به این بینش رسیدم که واقعیترین چیزی که میان من و خانم «اِل» در جریان است، همان تجربهی مشترک خشکی و بیثمری و بن بست در رابطهی تحلیلیمان بود.
پس از ماهها ماندن در این وضعیت، یک روز به خانم «اِل» گفتم:
«تو اول بهخاطر تجربهی تحقیرآمیزت در روابط عاشقانه و اینکه با تعقیب مردها اوضاع را برای خودت بدتر میکنی، پیش من اومدی. اما شاید برات عجیب باشه اگه بگم من کمکم فکر میکنم همین بخشی از وجودت که باعث میشه دنبال این مردها بری، سالمترین بخش توئه.»
خانم «اِل»: «داری مسخرهم میکنی؟»
تحلیلگر: «نه، هیچوقت اینقدر جدی نبودهام. همونطور که بارها گفتیم، تو در کودکی مجبور بودی خودت را بزرگ کنی—پدرت ترکت کرد، مادرت هم از نظر روانی کنار کشید. دنیای فانتزیهات، با تمام آدمهای ساختهوپرداختهی ذهنت، جایگزین مناسبی برای یک کودکی واقعی، با پدر و مادر و دوستان واقعی نبود. فکر نمیکنم اغراق باشه اگه بگم تو وقتی بچه بودی، بهنوعی از درون مُردی؛ چون نه محبت داشتی، نه کسی بود که تو رو واقعاً ببینه. وقتی تعریف میکردی که چطور از آنسوی خیابون فروشنده رو تماشا میکردی، برام مثل کارآگاهی بودی که حاضر نیست تا پیدا کردن آدم گمشده دست بکشه.»
خانم «اِل»: «مدتیه حس میکنم که تو از من دست کشیدی، فقط چون راهی برای رها شدن از این رابطه پیدا نمیکنی، به جلسات ادامه میدی.»
نمیتوانستم به یاد بیاورم آخرین باری که خانم «اِل» چنین صادقانه و شخصی حرف زده بود کی بود. به او گفتم:
«به همین دلیله که گفتم اون پیگیریهای پیاپیات سالمترین بخش وجودته. اون بخشیه که هنوز از خودت ناامید نشده، بخشی که حاضر نیست تسلیم بشه تا زمانی که یک رابطهی عاشقانهی واقعی با یک انسان واقعی تجربه نکرده باشه—رابطهای که در اون، عشق واقعاً به همون اندازهای که تو میدی، بهت برگردونده بشه.»
خانم «اِل» گفت: «این همون بخشی از وجودمه که بیشتر از هر چیز ازش شرمندهام. وقتی توی ماشین مینشینم و یه مرد رو نگاه میکنم، حس میکنم چقدر بیارزش و رقتانگیزم، ولی واقعاً نمیدونم چه کار دیگهای باید بکنم.»
تحلیلگر: «فکر میکنم همین پیگیری، همون چیزیه که زنده نگهت میداره—انگار داری با آخرین نخ متصل به زندگی، خودتو محکم نگه میداری. جایگزینش اینه که بذاری خودتو نابود کنی، چه بهمعنای واقعی، چه با زندگی کردن بهسبک یه زامبی.»
خانم «اِل»: «من از بچگی از زامبیها وحشت داشتم. از عنکبوت یا مار یا خونآشام یا قاتل زنجیرهای نمیترسیدم، ولی از زامبیها واقعاً به شکل گوهی وحشت میکردم.»
این اولین باری بود که خانم «اِل» از کلمات رکیک استفاده میکرد—و این مسئله برای هر دوی ما معنا و اهمیت زیادی داشت. به نظر میرسید که این حرف زدن آزادانه، نشانهای از گشودگی واقعی ذهنی و احساسی اوست؛ گویی در همان لحظهای که از وحشتش نسبت به زنده شدن مردگان صحبت میکرد، توانست چیزی از جنس واقعیت خام و بیپرده را وارد فضای تحلیلی کند—فضایی که تا پیش از آن، خشک، کنترلشده و فاقد حیات عاطفی بود.
تحلیلگر: «آدم اگه نتونه کثافت رو از رودههاش دفع کنه، میمیره. بدن به همون باکتریهایی نیاز داره که باعث میشن مدفوع بوی بدی داشته باشه.»
خانم «اِل» با صدایی بسیار رهاتر از معمول گفت: «عجیبه که از تو میشنوم میگی «کثافت». خوشم اومد. حس کردم مثل دو تا بچهی مدرسهای هستیم که داریم قانونها رو زیر پا میذاریم. و انگار فقط با منی که این کارو میکنی، نه با هیچکس دیگه. جالبه که حس نمیکنم قراره از تحلیل بیرونم کنی.»
در دورهی بعدیِ کار با او، زندهبودن فضای آن جلسهای که توصیفش را کردم همچنان در تحلیل حضور داشت، اما در کنار آن، موجهایی از ترس شدید نیز از سمت او بهوجود میآمد—ترس از اینکه من در حال فریب دادنش هستم. او میگفت نگران است که من مشغول بازیای «تحلیلی» با او هستم که در آن وانمود میکنم آنچه بین ما میگذرد واقعی است، در حالی که در اصل، از بیرون و بدون درگیری هیجانی فقط نظارهگرم. اتهامهای او برایم تا حدی دردناک بود—و به شیوهای که برای خودم هم غیرمعمول بود. من به خانم «اِل» علاقه داشتم و احساس میکردم تا جایی که میتوانستم، هم با خودم و هم با او (در مقام تحلیلگرش) صادق بودهام.
تحلیلگر: «فکر میکنم وقتی منو متهم میکنی به اینکه دارم باهات بازی میکنم، در واقع داری حسِ نادیدهگرفتهشدن رو بهم نشون میدی—حسی شبیه نامرئی بودن. تو خیلی بیشتر از اون چیزی که شاید بخوای، میدونی که نامرئی بودن، تا جایی که حتی برای خودت هم وجود نداشته باشی، چه حسی داره.»
خانم «اِل» تا پایان آن جلسه سکوت کرد، سکوتی که از نظر من بسیار غمانگیز و سنگین بود.
مقاله «خوانش وینیکات» تالیف آگدن را اینجا بخوانید.
مقاله «چگونه با بیماران صحبت میکنم؟» تالیف آگدن را اینجا بخوانید.

وقتی حالا به آن دوره از تحلیلمان نگاه میکنم، به نظرم میرسد که ما برای مدت طولانی در وضعیتی از عدم ابراز هیجانی دوام آوردیم. در این سالها، هر کدام از ما گاهی تلاش میکردیم وضعیت واقعی رابطهمان را نادیده بگیریم—مثلاً در قالب تفسیرهای انتقالی از پیش آماده یا تجربههای خیالپردازانهای که بیشتر تقلید یک تحلیل بودند تا تجربهای واقعی. با این حال، ادامه دادیم (با وجود غیبت او بهعنوان یک انسان زنده، نفسکش، و دارای بدن و نیازهای بدنی همچون دفع)، شاید چون به نحوی در سطحی ناخودآگاه میدانستیم که باید این بیجانی را با هم تجربه کنیم، پیش از آنکه چیز دیگری ممکن شود. حقیقت اینکه خانم «اِل» در سن بسیار پایین بهنوعی مرده بود، تنها زمانی برایش واقعی شد که در دل همین تحلیلِ بیجان، این مرگ را با من تجربه کرد—و ناتوانیاش در تغییر آن را احساس کرد. تنها پس از آن بود که توانستیم کلماتی برای آن پیدا کنیم—یا شاید بهتر است بگوییم واژهها، مثل «کثافت»، خودشان سراغمان آمدند—تا آنچه را که در لحظه در حال تجربهاش بودیم، بیان کنیم.
وقتی به این تجربهی بالینی فکر میکنم، ممکن است این سوال مطرح شود که تفاوت درک من از آنچه در فرایند تحلیل خانم «اِل» رخ داد با شیوهای که ایدههای خاصی از فربرن (۱۹۴۴) را در کار بالینیام به کار گرفتهام (آگدن، ۲۰۱۰) در چیست. من با بیمارانی کار کردهام که تجربهی آنها را در قالب دلبستگیهای اعتیادگونه میان ابژههای درونی ناخودآگاه فهمیدهام؛ برای مثال، میان «ایگوی لیبیدینال[۲۳]» و «ابژهی برانگیزاننده[۲۴]» در نظریهی فربرن، یا میان «تخریبگر درونی[۲۵]» و «ابژهی طردکننده[۲۶]». با این حال، به نظر من تمایز مهمی میان نگاه فربرن به روابط ابژهای درونی اعتیادگونه و درکی که من از رفتار وسواسیِ تعقیبی خانم «اِل» دارم وجود دارد. در دیدگاه فربرن، دنیای درونیِ ابژههای درونیشده، بازتاب تجربههای زیستهی ناخوشایند با مادر است. اما در مورد خانم «اِل»، دنیای ناخودآگاه او عمدتاً از تجربههای نازیسته در روابط اولیهی ناخوشایند با مادرش شکل گرفته بود. اصرار او به بازپسگیری زندگینازیستهاش، نیروی محرک اصلیِ کنشهای اجباریاش بود. در همین رفتار تعقیبی، او بیوقفه در جستجوی جنبههای نازیستهی از خود و زندگیاش چه در گذشته و چه در حال بود.
بهنظرم بیمارانی که شدیدترین شکلهای ترس از فروپاشی را تجربه میکنند ــ مانند خانم «اِل» ــ احساس میکنند که تحت فشار این واقعیت هستند که نتوانستهاند بخش بزرگی از زندگیشان را زندگی کنند؛ یا بهعبارتی، نتوانستهاند نسبت به تجربههای زندگیشان زنده باشند. برای آنها، زندهبودن؛ حتی لذتبردن از گرمای آفتاب روی پوست، ممکن است دردناک باشد؛ چون این احساس، خاطرهی از دست رفتن زندگی نازیستهشان را بیدار میکند. این بیماران اغلب با تلخی احساس میکنند که زندگی از آنها گرفته شده و هرگز بازنخواهد گشت. به تجربه دریافتهام که این درد، اغلب ترکیبی از درد جسمانی (که گاهی در قالب بیماریای واقعی ظاهر میشود) و درد روانی است.
چون بخش زیادی از این دردِ زندگینازیسته در بدن ذخیره شده—آنگونه که بیون (۱۹۴۸–۵۱) آن را «وضعیت پیش از تفکر[۲۷]» نامید (ص. ۱۵۴)—تعجبآور نیست که درک ناخودآگاه من از این درد، اغلب بهصورت تجربهای بدنی در طول کار تحلیلی ظاهر میشود. مثلاً در دورهای که با بیمار دیگری، خانم «ز»، کار میکردم، در جلسات با او دچار گرسنگی شدید فیزیکی میشدم که با شروع جلسهی بیمار بعدیام از بین میرفت. مدتی طول کشید تا بفهمم چگونه خانم «ز» در تحلیل، مرا بهنوعی بهجای زندگینازیستهی خود بهکار میگرفت—(مرا درونی میکرد).
اوایل تحلیل، خانم ز برایم تعریف کرد که وقتی یکی از همسایهها از او پرسیده بود آیا رستورانی خاص در محله را دوست دارد یا نه، در پاسخ گفته بود که هرگز به آنجا نرفته است، در حالیکه در واقع بارها در آن رستوران غذا خورده بود. حالا که به آن ماجرا فکر میکنم، میبینم که خانم «ز» با گفتن این داستان، حقیقتی را بازگو میکرد که آن زمان نه او از آن آگاه بود و نه من: او بارها به آن رستوران رفته بود، اما هرگز واقعاً آنجا نبوده — به این معنا که نسبت به تجربهی بودن در آنجا، زنده و آگاه نبوده است.
او سالها بعد به من گفت که در سالهای ابتدایی تحلیل، پس از هر یک از پنج جلسهای که هر هفته داشتیم، در دفتر یادداشت روزانهاش چیزی مینوشت، اما فقط گفتههای من را ثبت میکرد، بیآنکه حتی یک کلمه از خودش بنویسد. من این غیبت او را در روایت مکتوب تحلیل، بهمثابه نوعی ثبتِ «نبودن» خودش فهمیدم—بیان غیرمستقیمِ نوعی فروپاشی وجودی، گسست از زندگی.
فرایند تحلیل با او بسیار دشوار بود، و من هرگز مطمئن نبودم که واقعاً توانستهام به خانم «ز» کمک کنم تا با تجربهی خود ارتباطی زنده برقرار کند. پس از سالها کار تحلیلی، موضوع پایان تحلیل را با او در میان گذاشتم. به او گفتم بهنظر میرسد دیگر نمیتوانم در مسیر تغییر سبک زندگیاش به او کمک کنم و شاید کار کردن با فردی دیگر برایش مفیدتر باشد.
خانم «ز» در پاسخ گفت: «هیچوقت حتی فکر نمیکردم که این تحلیل ممکنه تموم بشه، مگر با مرگ یکی از ما.» در ذهنم گفتم، اما به زبان نیاوردم: «در خیلی جهات، هر دوی ما از مدتها پیش مردهایم.» او ادامه داد: «راستش، من هیچوقت تحلیل رو با تغییر مرتبط نمیدونستم.» برای خانم «ز»، تغییر مفهومی بیمعنا بود—مردگان که تغییر نمیکنند، و او خود را مرده میدانست. پس تحلیل نیز، از نگاه او، تا زمان مرگ فیزیکی یکی از ما ادامه داشت (چرا که ما قبلا در تحلیل، بهنوعی از درون مرده بودیم).
برایم تعجب برانگیز بود که طرح موضوع پایان تحلیل، ناگهان به نیرویی تبدیل شد برای باز کردن بحثی عمیق دربارهی مردگی او، مردگی من در رابطه با او و مردگی کل تحلیل. در جلسهی بعد، خانم «ز» گفت که پیش از پایان تحلیل، کارهایی هست که میخواهد انجام دهد: ازدواج کند، پایاننامهاش را تمام کند، و آن را بهصورت کتاب منتشر کند. در طی سالهای بعد، خانم «ز» همهی این اهداف را محقق کرد. ما در طول تحلیل دربارهی این هم صحبت کردیم که ازدواج کردن با ساختن یک ازدواج فرق دارد، و اینکه پس از پایان تحلیل، همچنان کار زیادی پیش روی او خواهد بود تا بتواند به آن معنا برسد. پنج سال بعد از اولین بار که موضوع پایان تحلیل را مطرح کرده بودم، درمان بهپایان رسید.
در سالهایی که از پایان تحلیل گذشته، خانم «ز» تقریباً سالی دوبار برایم نامه نوشته است. در این نامهها گفته که اکنون بهنظرش پایان تحلیل نه ناگهانی بود و نه بیمعنا؛ بلکه حالا میفهمد که چرا آن زمان و به آن شکل تحلیل را پایان دادیم. برای او حیاتی بود که زندگیای متعلق به خود داشته باشد—نه زندگیای وامگرفته یا دزدیدهشده از من. حالا احساس میکند زندگیاش واقعاً مال خودش است، و قدردان من است که قبل از آنکه بهکل زندگیاش را از دست بدهد، بیدارش کردم.
باور دارم که خانم «ز» در سطح آگاهانه هیچگاه ترسی از مرگ را تجربه نمیکرد؛ زیرا به شکلی عمیق، از پیش مرده بود. مردگی یا غیبت از زندگیِ خویش، برای او شکلی از محافظت بود در برابر دردِ رویارویی با گذشتهای که هنوز زیسته نشده و هم در برابر دردِ آگاهی از اینکه بخشهای مهمی از وجودش در او گم یا ناپیدا ماندهاند.
خلاصه
مقالهی ترس از فروپاشی نوشتهی وینیکات، از یک سو پایانی است—زیرا آخرین اثر مهم او محسوب میشود—و از سوی دیگر آغازی برای نوعی خط فکری تازه که میتواند توسط دیگران گسترش پیدا کند. این متن، نوشتهای دشوار، مبهم و گاه گیجکننده است و خواننده را تنها در جایگاه مخاطب منفعل قرار نمیدهد، بلکه از او میخواهد که همچون نویسندهای همراه، در ساختن معنا مشارکت کند. چرا که متن، بهجای ارائهی اندیشههایی کامل و منسجم، بیشتر به معنا اشاره دارد.
برداشت شخصی من از مقالهی ترس از فروپاشی با این فرض شروع میشود که فروپاشیای که وینیکات بر آن تمرکز دارد، نوعی فروپاشی در رابطهی اولیهی مادر–نوزاد است. نوزاد، ناتوان از تحمل رنجهای ابتدایی ناشی از گسست این پیوند، بهگونهای از مواجهه با آن طفره میرود که عملاً تجربهاش نمیکند و بهجای آن، دفاعهایی با ماهیتی سایکوتیک جایگزین میسازد. با تجربهنکردن این فروپاشی در زمان نوزادی، فرد در آینده وضعیتی روانی خلق میکند که در آن از فروپاشیای میترسد که در گذشته رخ داده اما هرگز تجربه نشده است. من بر این باورم که نیروی محرک نیاز فرد برای یافتن سرچشمهی این ترس، احساسی است مبنی بر اینکه بخشی از زندگیاش از او گرفته شده و آنچه برایش باقی مانده، در جنبههای مهمی، چیزی جز یک زندگینازیسته نیست.
پینوشتها
[1] Fear of breakdown
[2] Mourning and melancholia
[3] Endopsychic structures considered in terms of object-relationships
[4] Notes on some schizoid mechanisms
[5] Learning from Experience
[6] The waning of the Oedipus complex
[7] این بحث دربارهی مقالهی «ترس از فروپاشی»، نهمین نوشتار از مجموعه مقالاتیست که در آنها به بررسی آثار بنیادین روانکاوی پرداختهام. پیشتر مقالاتی دربارهی آثار فروید، وینیکات، آیزاکس، فربرن، بیون، لووالد و سرلز نوشتهام.
[8] دربارهی زمان نگارش مقالهی ترس از فروپاشی توسط وینیکات، قدری ابهام وجود دارد. در یادداشت ویراستاری بر اولین انتشار این مقاله در نشریهی بینالمللی روانکاوی، خانم کلر وینیکات (۱۹۷۴) مینویسد:
«این مقالهی خاص برای انتشار پس از مرگ ارائه شد، چرا که کمی قبل از درگذشت دانلد وینیکات [در سال ۱۹۷۱] نوشته شده و حاوی بیانی فشرده و اولیه بر پایهی کار بالینی جاری اوست. صورتبندی این یافتهها حول محور ایدهی مرکزی مقاله، تجربهای عمیق و تعیینکننده بهشمار میآمد. چیزی از عمق درگیری بالینی به سطح آگاهی راه یافت و دیدگاهی نو را در بخشی از کار بالینی ایجاد کرد. قصد بر آن بود که برخی از موضوعات خاص مطرحشده در مقاله، بیشتر مورد مطالعه قرار گیرند و با جزئیات بیشتری دربارهشان نوشته شود، اما مجال این کار فراهم نشد.» (ص. ۱۰۳). در کتاب کاوشهایی روانکاوانه (Psychoanalytic Explorations، وینیکات و همکاران، ۱۹۸۹)، که مجموعهای از مقالات منتشرشده و منتشرنشدهی وینیکات را دربر میگیرد، ویراستاران (از جمله کلر وینیکات) تاریخ نگارش مقالهی ترس از فروپاشی را با تردید چنین آوردهاند: «نوشته شده در ۱۹۶۳؟»
برداشت شخصی من از این مقاله آن است که ماهیت کلی نگر و ناتمام آن، با توجه به موضوعی که آشکارا برای وینیکات بسیار اهمیت داشته، با سخنان کلر وینیکات (۱۹۷۴) همخوانی دارد، مبنی بر اینکه این مقاله در آخرین سالهای زندگی وینیکات نوشته شده است.
[9] The use of an object
[10] the unit self
[11] مطالب بسیاری دربارهی ترس از فروپاشی نوشته شدهاند. مقایسهی خوانش من با خوانش دیگران فراتر از حوصلهی این مقاله است. با این حال، در میان مقالهها و کتابهایی که به این اثر پرداختهاند، چند اثر در ذهن من برجستهترند، چرا که با جنبههایی از مقاله که مورد توجه من است ارتباطی ویژه دارند: آبرام (۲۰۱۲)، گادینی (۱۹۸۱)، گرین (۲۰۱۰)، و سی. وینیکات (۱۹۸۰).
[12] A return to an unintegrated state
4 بهنظر من، وینیکات در این مقاله مفهوم «فروپاشی» را بیش از حد سادهسازی میکند، آنگاه که منشأ آن را به «شکست محیط تسهیلگر» نسبت میدهد. عجیب است که وینیکات (که همیشه یک پزشک اطفال بود) به عوامل بیشمار دیگری که میتوانند موجب «اختلال» (و نه الزاماً شکست کامل) در محیط تسهیلگر شوند، اشارهای نمیکند؛ عواملی چون بیشحساسیتی نوزاد که موجب میشود او حتی با بهترین نوع مادری (و بهترین محیط تسهیلگر) نیز آرام نشود؛ یا بیماریهای شدید و/یا مزمن جسمانی در نوزاد، و مواردی از این دست.
[14] Basis for self in body
[15] disintegration
[16] Nachträglichkeit
[17] فایمبرگ (۲۰۰۷، ۲۰۱۳) نقش مهمی در بررسی رابطهی گذشته و حال در ترس از فروپاشی (و همچنین در مفهوم کنش معوق) ایفا میکند. او تجربهی یک رویداد گذشته برای نخستینبار در زمان حال را حرکتی دوگانه میداند: «یک حرکت بهسوی پیشبینی (رنج اولیه یا اضطراب نخستین)، و دیگری حرکت بهسوی بازنگری (که از طریق کلمات تحلیلگر شکل میگیرد)» (۲۰۱۳، ص. ۲۰۸). بهنظر من، این ایدهی فایمبرگ دربارهی «پیشبینی» و «بازنگری» در قالب یک «حرکت دوگانه»، نشان میدهد که گذشتهای که هنوز تجربه نشده، در تلاش است تا در اکنون تجربه شود، و در همان حال، اکنون نیز در گذشته بهدنبال چیزی میگردد که در وضعیت فعلیاش غایب است.
[18] undreamt dreams
[19] negative care and alive neglect
[20] catharsis
[21] Big Sur
[22] Reverie
[23] libidinal ego
[24] exciting object
[25] the internal saboteur
[26] the rejecting object
[27] protomental state