انتقال عشق

تلاطم های جانکاه عشقِ بیمار

 مقاله زیر از کتاب «سفرهای اکتشافی بیون و ملتزر به قلمروهای ناشناختهٔ زندگی روانی: فراسوی طیف در روان‌کاوی» تالیف آوی برگشتاین (۲۰۱۹) انتخاب شده است. در این مقاله، فصل ششم این کتاب با عنوان  «فرازونشیب‌های دردناک عشق بیمار: انتقال عشق و تعارض زیبایی» را به ترجمه‌ی الهام اقراری و به ویراستاری بهار آیت‌مهر می‌خوانید.


هیچ زمانی به‌اندازه‌ای که عشق می‌ورزیم، در برابر رنج این‌چنین بی‌دفاع نیستیم… (فروید ۱۹۳۰، صفحه ۸۱)

روانکاوی با درمان آنا. اُ آغاز شد و می‌توان گفت در نقطه‌ای آغاز شد که تحلیلگر نمی‌توانست عشق بیمار بر خود را تاب آورد و مهار کند[۱]. در روایتی مشهورتر، بروئر ه مجذوب درمان آنا اُ. شده بود، به همسرش بی‌توجهی نشان داد و درنتیجه حسادت او را برانگیخت. بروئر با تأخیر متوجه ناراحتی همسرش شد و ناگهان به درمان آنا.اُ خاتمه داد. کمی پس‌از آن، او فراخوانده شد و آنا.اُ را در حالتی از زایمان هیستریک یافت. در میانه‌ی یک زایمان هیستریک یافت. او آنا.اُ را آرام کرد و روز بعد همسرش را به ماه‌عسل دوم برد. فروید این داستان را برای مارتا، همسرش شرح داد کسی که با همسر بروئر همانندسازی می‌کرد و امیدوار بود که چنین چیزی هرگز برای او رخ ندهد، پس‌ازآن فروید در پاسخ، خودبینی مارتا را به این تصور که زنانی عاشق شوهرش شوند سرزنش کرد. «برای رخ دادن چنین اتفاقی، او باید بروئر می‌بود» (جونز، ۱۹۵۳، صفحه ۲۲۵).

  به نظر ما رسید که فروید امکان اینکه بیماران او عاشق‌اش شوند را انکار می‌کرد، درحالی‌که مارتا به شکلی شهودی ماهیت جهانیِ این پدیده را حس می‌کرد. شناخت دیرهنگام فروید از پتانسیل گستردهٔ عشق انتقالی (فروید، ۱۹۱۵ب) شاید بازتابی از قدرت و تهدید آن باشد، هم در آن زمان و هم تا همین امروز (اسپکتور-پرسون، ۱۹۹۳).

 در ابتدا، فروید تقاضای پرشور برای عشق را به‌مثابه مقاومتی در مواجهه‌ی فرد با یادآوری برخی از بخش‌های بخصوصِ مضطرب‌کننده فرد می‌دانست. بااین‌حال، او توصیه کرد که تحلیلگر «مراقب باشد که از انتقال عاشقانه منحرف نشود، یا آن را رد نکند و یا آن را به بیمار ناخوشایند جلوه ندهد» (۱۹۱۵ ب، صفحه ۱۶۶). کوهون (۲۰۰۵) اضافه کرد که «آیا می‌توان یک تحلیل را بدون انتقال تصور کرد؟ بدون عشقی که از انتقال سرچشمه می‌گیرد؟ عشق در مرکز انتقال است… که به سوژه کمک می‌کند تا خود را برای سوژه‌ای دیگر باز کند و با او رابطه‌ای را شکل دهد» (صفحه ۷۸).

 من می‌خواهم که یکی از عناصر ضروری در روانکاوی را مطرح کنم که منجر به رشد ذهن می‌شود و آن ظرفیت درمانگر برای تحمل[۲] دردهای تعارض زیبایی‌شناختی[۳] (ملتزر، ۱۹۸۸) و تاب آوردن عشق بیمار است. به‌علاوه، من پیشنهاد می‌کنم که انتقال عشقی ممکن است به‌وسیله تعارض زیبایی در تجربه مجدد در انتقال، برانگیخته شود.

 تعارض زیبایی‌شناختی که توسط ملتزر توصیف شده، بین تأثیر زیبایی‌شناسی ظاهری مادر بر نوزاد و درون مرموز او (مادر) – خلق‌وخو، لحن یا بیانش که می‌تواند به شکلی اسرارآمیز تغییر کند و اضطراب و عدم قطعیت در نوزاد برانگیزد – ظهور می‌یابد. ملتزر مواجهه مادر و نوزاد را لحظه‌ای آکنده از زیبایی و درد توصیف می‌کند:

 «زیبایی ظاهری مادر…نوزاد را باتجربه هیجانیِ پرشور بمباران می‌کند… اما معنای ادراک او از مادر، از ظهور و غیاب پستان و نور چشمانش، از چهره‌ای که عواطف بر آن همچون سایه ابرها بر منظره می‌گذرند، برای او ناشناخته است…»

(ایبید[۴]، صفحه ۲۲، حروف ایتالیک اضافه‌شده است)

انتقال عشق

 مادر، لبخند ژوکوندی بر لب دارد، اما نوزاد نمی‌داد در درون او چه می‌گذرد و چه عاملی او را به سمت خود می‌کشاند یا از او دور می‌سازد. به نظر می‌رسد درد روانی نوزاد را از پا درمی‌آورد، آنگاه که با این واقعیت مواجه می‌شود که همان ابژه عشق – که حس خلسه‌وار و متعالی وحدت را در او برمی‌انگیزد – خود همان‌قدر مبهم، جدا و خارج از کنترل مطلق[۵] اوست. اگرچه در نظریه‌ی کلاسیک، این غیاب ابژه است که حالتی از ناکامی را پدید می‌آورد و به تفکر  و شناخت دامن می‌زند، اما متزلر بر نیاز به کشف درونِ ابژه حاضر و تاب آوردنِ دیگر بودگی به‌عنوان ضرورتی برای رشد روانی تأکید می‌کند. بدین تریتب متزلر جایگاه اولیه در رشد هیجانی را به عشق می‌دهد، همچنین نگرشی جدید را به مسئله درد روانی مفهوم‌پردازی می‌کند (بیگن،۲۰۰۰). متزلر می‌نویسد:

«آسیب‌شناسی‌های روانی… که مدعی درمانشان هستیم، ریشه در گریز از درد تعارض زیبایی‌شناختی دارند» (۱۹۸۸، صفحه ۲۹).

 

در ادامه، برآنم که با ارائه نمونه‌های بالینی از دو تحلیل، وجوه گوناگون دشواریِ تحمل عشق بیمار را نشان دهم. در مورد نخست، بیماری را توصیف خواهم کرد که از همان آغاز با دلبستگی عاطفی شدیدی مشخص می‌شد، گاه چنان سهمگین که تحمل‌ناپذیر می‌نمود، و با ابرازهای بی‌پرده عشق، نیازمندی، هیجان و برانگیختگی بیمار نسبت به من همراه بود. این ابرازهای عاطفی نیرومند، احساسات و تعارضات متقابل شدیدی را در من برمی‌انگیخت. من نیز احساساتی گرم و عاشقانه نسبت به بیمار داشتم. با این وجود، بارها تحت سلطه عشق او، سردرگم، مضطرب و آشفته می‌شدم. در نمونه دوم که موجزتر است، می‌کوشم بیماری را بازنگری کنم که در آن پذیرش عشق چسبنده و تهاجمی بیمار برایم به شدت دشوار بود، و اغلب در موضعی بی‌تفاوت و دورایستاده باقی می‌ماندم.

دِیو

دِیو یک آهنگر ۲۷ساله بود و در شروع کار یک فشار انتقالی آشکار بود. او پیش از آمدن به اولین جلسه‌مان، ماری‌جوانا مصرف کرده بود، احساس می‌کرد نمی‌تواند تنش را تاب بیاورد. در پایان، ترک کردن جلسه برایش دشوار بود. من حس می‌کردم او به من چسبیده است و من به هیجان او چسبیده بودم. پس از آن، وقتی پرسید که آیا می‌تواند دو بار در هفته بیاید، من برای لحظه‌ای تردید کردم، شاید شدت رابطه‌ای که میان‌مان در جریان بود، به من هشدار داده بود. او بلافاصله به این طرد واکنش نشان داد و گفت درواقع یک‌بار در هفته، زیاد هم هست…

 دیو  سومین فرزند از پنج فرزند خانواده است. فاصله سنی غیرمعمولی میان او و برادر کوچکترش وجود دارد که این پرسش را برانگیخت چه اتفاقی برای مادرش پس از تولد او افتاده است. او گفت که خوشحال نیست، رضایتی از کارش ندارد و مطمئن نیست که بخواهد مانند پدرش درش یک آهنگر شود یا نه. مهمرت از همه،  گفت نمی‌داند که آیا باید با دوست‌دخترش، دونا، که رابطه‌ای بسیار پرتنش دارند ازدواج کند یا نه.

 از زمانی که ۱۵ساله بود، مقدار زیادی ماری‌جوانا مصرف می‌کرد. زمانی که مصرف نمی‌کند احساس کسالت می‌کند «انگار زمان نمی‌گذرد». او در مورد رفتارهای بسیار خطرناک و مجرمانه صحبت کرد و گفت دوست دارد احساس کند آدرنالین در رگ‌هایش جریان دارد. گفتم به این تجربیات نیاز دارد تا خودش را احساس کند، از گم شدن و احساس مردگی می‌ترسد. او پاسخ داد که چنین حالت‌هایی را  که در آن ساکت می‌نشیند را می‌شناسد و سپس گفت: « هیچ چیزی احساس نمی‌کنم. نه گرسنگی، نه تشنگی، هیچ» دیو شیفتۀ رابطه ما شده بود. چیزی که او هرگز تجربه نکرده بود. او در مورد روابطش با مشتری‌هایش صحبت می‌کرد و اینکه چگونه گاهی حس می‌کند که «ازنظر هیجانی به آن‌ها دل‌بسته شده است». یک‌بار وقتی به او گفتم متوجه شده‌ام که جدایی در انتهای جلسات برای او دشوار است، او پاسخ داد اگر من متوجه چنین چیزی شده‌ام، پس شاید من هم از نظر هیجانی به او دلبسته شده‌ام. او اغلب بین جلسات به من زنگ می‌زد و حس می‌کرد که فقط می‌خواهد صدای من را بشنود و صرفاً یک کلمه از جانب من، برای این‌که او احساس بهتری داشته باشد، کافی بود. علی‌رغم اینکه ت می‌کرد که ماری‌جوانا مصرف نکند، ترک کردن برایش دشوار بود.  به نظر می‌رسید به من همان‌قدر نیاز دارد که به ماری‌جوانا، اما من به اندازه ماری‌جوانا در دسترس نبود.

وقتی من به او پیشنهاد شروع روانکاوی را دادم، او عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفت و بسیار هیجان‌زده شد و فوراً، بدون هیچ تردید یا پرسشی  خواستار تشکیل چهار جلسه در هفته شد. پیشنهاد دادم که در هفته‌ی آینده در خصوص آن فکر کنیم و دوباره، و باز هم بلافاصله به تجربه طرد واکنش نشان داد و گفت اشکالی ندارد، و شاید من هم بتوانم بیشتر درباره تحلیل برایش توضیح دهم، تا بداند دقیقاً در چه مسیری قدم می‌گذارد. او اضافه کرد که چگونه از ظهور «دیوِ قاتل» در وجودش می‌ترسد.

در اولین جلسه روانکاوی، دیو گفت که بی‌صبرانه منتظر ملاقات من بود. می‌خواست تلفن بزند، اما تصمیم گرفت  که صبر کند. او شروع به خواندن کتاب «وقتی نیچه گریست» کرده بود؛ و گفت «این کتاب در مورد روان‌شناسی است». (برای او خواندن این کتاب دشوار بود و اسم‌هایی که در کتاب بود را نمی‌توانست دقیقاً درست بگوید من فکر کردم که او به خاطر من و به افتخار تحلیل شروع به خواندن کرده است، چیزی که عمیقاً مرا تکان داد). او گفت خودش را در حال قدم زدن و خندیدن می‌یابد و اضافه کرد که نمی‌فهمد این چه چیزی است که از درونش فوران می‌کند.

 روانکاوی به کانون زندگی او  تبدیل شد. علاقه‌ای به ملاقات با دیگران نداشت، فقط انتظار جلسات را می‌کشید و زمانی که جلسه نداشتیم، برایش بسیار دشوار بود. هم‌زمان نگران این بود که بار سنگینی برای من باشد و اینکه من تحمل او را نداشته باشم. او در مورد دونا می‌گفت، اینکه چگونه مانند مواد مخدر به او معتاد است. او ترس‌هایش را در رابطه ‌با دونا فاش کرد. بدین‌گونه نمایشی که می‌بایست بین ما جریان یابد را آشکار نمود. از میزان عشقش به دونا گفت و چقدر از رها شدن توسط او وحشت دارد. او طاقت نداشت که تمام او را نداشته باشد [(نمی‌توانست انحصار کامل بر او نداشته باشد.)].  گفت که نمی‌تواند به عشق دونا اعتماد کند؛ زیرا عشق همیشه به پایان می‌رسد.

انتقال عشق

 او گفت که به دلش برات شده که باید اولین فرزندش را از دست بدهد. او گفت «دونا سزاوار از دست دادن پسرش نیست…» من ترس او را که اکنون برانگیخته‌شده بود درک می‌کردم، اینکه او از ابژه عشقش در برابر مرگی که احساس می‌کرد می‌تواند به آن تحمیل کند، مراقبت نماید (شاید این همان «دیوِ قاتل» بود که از آن می‌ترسید). دیو همچنین احساس می‌کرد که باید موضوعات دراماتیک و برانگیزاننده به جلسه روانکاوی بیاورد؛ چون آن  را به‌عنوان راهی برای احیاکردن و جان بخشیدن به من می‌دانست و بدین ترتیب از آرزوی من برای ادامه دادن درمان او اطمینان یابد. اغلب، در این کار موفق می‌شد و من با موضوعاتی  که می آورد برانگیخته می‌شدم، حس می‌کردم، فکر می‌کردم و زنده می‌ماندم.

 من احساس می‌کردم که دیو موضوعات فراوانی می‌آورد؛ اما هم‌زمان‌، پاسخ‌دهی فوری او مرا آزار می‌داد. 

هر چیزی که من می‌گفتم، بلافاصله احساسات، افکار و خاطرات بسیاری را در او برمی‌انگیخت. او بسیار دقت می‌کرد که چه چیزی مرا تحت‌تاثیر قرار می‌دهد، تلاش می‌کرد تا آنچه در ذهن دیگران می‌گذرد یا آنچه پشت رفتار دیگران پنهان است را کشف کند. او سعی می‌کرد تا مانند من شود تا از طریق شباهت میان ما ، با من ارتباط برقرار کند. او گفت پیش از ملاقات با من، مجذوب «تمام انواع باورهای بی‌اهمیت» شده بود اما امروز می‌داند که «فقط یک روانشناس است که واقعاً می‌تواند کمک کند». او هر تلاشی از جانب من برای گفتن چیزی در مورد اینکه سعی دارد خودش را نادیده بگیرید، متوقف می‌ساخت با این احساس که باید کاملا شبیه من باشد.  [دیو (بیمار) به شدت سعی می‌کرد دقیقاً شبیه درمانگر شود و هر وقت درمانگر می‌خواست به او بگوید که: «داری خودت را نادیده می‌گیری و تمام وجودت را مطابق من شکل می‌دهی» او سرباز می‌زد (مترجم)]. من نیاز او به ایده‌آل‌سازی را بدون هیچ تعبیری ـ حداقل در حال حاضر ـ درک می‌کردم.

 از طریقی که من هنوز نفهمیدم، رابطه‌اش با دونا بهبود پیدا کرد و او می‌توانست عشقشش را نسبت به دونا احساس کند. او هیجان شدیدی نسبت به تحلیل و تماسش با من داشت او احساس کرد «قدرت‌های فزاینده و باورنکردنی برای خلق‌کردن و کار داشت». او بی‌نهایت از تحلیل تعریف می‌کرد و به من ابراز محبت می‌کرد. پس از چندین فوران احساسات، او ساکت، نگران، خجالت‌زده و خیس از عرق می‌شد. ترک‌کردن من برایش دشوار بود. و پس از اولین تعطیلات تابستانی، در حالت «نشئگی» و غیرقابل دسترس بازگشت. او بی‌انتها حرف می‌زد. من این حالت او را به این شکل درک می‌کردم که تعطیلات [(وقفهٔ تحلیلی)] باعث شده بود احساس آسیب‌دیدگی کند – پس از آن‌که این‌همه به من وابسته شده بود، احساس می‌کرد من ناگهان او را رها کرده‌ام و در نتیجه او مجبور شده بود با نشئگی [(مصرف مواد)] خود را ایمن کند. او گفت «ماری‌جوانا یک دوست ۲۴ ساعته است» و اینکه چگونه برای احساس آسیب‌پذیری کمتر آن را مصرف می‌کند.

 او احساس معنویت زیادی کرد و شروع به شرکت در کلاس‌های مذهبی نمود. او به‌ندرت غذا می‌خورد یا می‌خوابید، شب‌ها در خیابان پرسه می‌زد، فرد بی‌خانمانی را جمع می‌کرد و در محل کارش به او یک تخت داد. از یک خانواده مهاجر را به حمایت کرد و به آن‌ها پتو، بخاری و لباس داد. او گروهی از «معتادان» را دور خودش جمع کرد. او سرمست بود و احساس می‌کرد که قدرتی استثنایی برای خواندن روح دیگران دارد. کار نمی‌کرد، فقط مصرف می‌کرد، در خیابان‌ها پرسه می‌زد و روح‌ها را نجات می‌داد.

 دیو کاملاً خود را قدرتمند احساس می‌کرد. از سوی دیگر، من احساس ناتوانی و نگرانی می‌کردم و به‌سختی می‌توانستم حرف بزنم. اطرافیانش هم راجع به او نگران بودند. دوستانش به او می‌گفتند که باید روانکاوی را متوقف کند. برادرش می‌خواست به ملاقات من بیاید. من شرایطی را مجسم کردم که بستگان او وارد دفترم می‌شوند تا از من و خانواده‌ام انتقام بگیرند. من پارانوئید شده بودم و با احساسات دشواری دست‌وپنجه نرم می‌کردم.

 بااین‌حال، به‌تدریج متوجه شدم که آشفتگی دیو ناشی از احساسات عاشقانه‌اش به من و امیدی بود که این احساسات در او برمی‌انگیخت. او حس می‌کرد که اگر مرا داشته باشد، می‌تواند هر کاری را انجام دهد و بااین‌حال، رابطه با من او را مملو از دردی عمیق می‌کرد. او مشغولیت ذهنی با احتمال جدایی بین ما داشت. او گفت که تمان مدت به من فکر می‌کند و احساس می‌کند که تنها کسی هستم که به او اهمیت می دهم. این احساساتی که او نسبت به من داشت، او را شدیدا سردرگم می‌کرد. او گفت زمانی نسبت به پدرش چنین احترامی را احساس می‌کرد و اکنون این را نسبت به من احساس می‌کند. افشای عشق او، احساسات پیچیده‌ای نیز در من برانگیخت. اما با گذشت زمان از دیو  آموختم که چقدر مهم است که من بتوانم عشق او را در خود جای دهم[۶]. از طریق این احساسات مثبت به من، او کم کم با احساسات عاشقانه نسبت به پدرش ارتباط برقرار کرد. او با اشتیاق از ساعات زیادی که با هم در آهنگری کار می‌کردند صحبت می‌کرد. این‌که چقدر از او آموخته بود. او آگاهانه احساس کرد که بین من و پدرش پیوندی وجود دارد در آن زمان انتقال مادرانه در ناخودآگاه باقی‌مانده بود.

  او مغلوب این احساس شده بود که نمی‌دانست در درون من چه می‌گذرد، به چه فکر می‌کنم. او سعی می‌کرد تا هر حرکتی که انجام می‌دادم را تفسیر کند. هر زمزمه‌ای که پشت کاناپه داشتم. سعی می‌کرد به ذهنم نفوذ کند و فهمیدم که او تحمل ندانستن آنچه در ذهن دیگری می‌گذرد را ندارد.

انتقال عشق

 به مادرش فکر می‌کردم. کسی که به‌ندرت در موردش صحبت می‌کرد او به‌عنوان کسی ظاهر می‌شد که در سکوتش حضور دارد. کسی که به نظر می‌رسید دیو هرگز نمی‌توانست بفهمد درونش [(مادر)]چه می‌گذرد. گفتم زمانی که نمی‌داند درون دیگری چه می‌گذرد، دیوانه می‌شود و از فانتزی‌های بی‌رحمانه پر می‌شود، غرق در اضطرابی که ممکن است او را ترک کنند، که آنچه هست، کافی نیست. او بادقت گوش داد. در کمال تعجب، او هم شروع به فکرکردن در مورد مادرش کرد. به نظر می‌رسید که او نمی‌تواند افکار یا احساسات مادرش را رمزگشایی کند و در مواجهه با سکوت مادرش درمانده بود. آخر همان هفته دیو با دونا صحبت کرد و در مورد گذشته‌اش شنید و متوجه شد که دونا را بیشتر درک می‌کند. این بار او موفق شده بود که درواقع گفت‌وگو کند و نه اینکه صرفاً از طریق ارتباط ابتدایی[۷] دیگری را بشناسد. اکنون اضطراب‌های پارانوییدی که در من برانگیخته شده بود را درک می‌کردم. به نظر می‌رسید به تهاجم قدرتمندانه او و نیاز مبرمش برای نفوذ به ذهن دیگری پاسخ داده بودم.

از تنها ماندن در آخر هفته می‌ترسید. و در جلسه جمعه به خواب رفت و بیدار شدن و ترک کردن برایش دشوار بود. او در تمام بدنش احساس درد فیزیکی می‌کرد و آخر هفته‌ها به دنبال جایگزینی می‌گشت. یک بار فالگیر و بار دیگر کشیش. احساس می‌کرد فقط من برایش باقی مانده‌ام و می‌ترسید ناگهان ناپدید شوم. شاید بمیرم و سپس او کاملا تنها خواهد ماند. او بسیار افسرده بود و مطمئن نبود که آیا تحلیل می‌تواند به او کمک کند. من هم در مواجهه با این درد هولناک او، احساس درماندگی می‌کردم. تحلیل برای او خانه بود و وقتی از جلسه می‌رفت احساس بی‌خانمانی می‌کرد او حس می‌کرد که تازه زندگی خود را آغاز کرده است، بااین‌حال او تنها بود. به او گفتم این احساس تنهایی و عدم تعلق در طول زندگی‌اش همراهش بوده است اما شاید اخیراً از زمانی که احساس یکی‌شدن با من می‌کند او با شدت این احساسات مواجه شده است.

چارچوب تحلیلی برای گنجاندن[۸] او بسیار محدود بود. او آرزو داشت که دائماً در ذهن من حضورداشتن باشد او می‌خواست جلسات بیشتری داشته باشد،.شش بار در هفته، شاید سه بار در روز. ‌گفت «پس می‌توانم وارد شکم شما شوم». او احساس می‌کرد که به چیزهای بیشتری نیاز دارد و من همیشه نمی توانستم -واقع‌بینانه و شاید هیجانی- پاسخگو دهم.

به مرور، در چنگال خستگی هولناکی احساس مردگی می‌کردم و برای بیدار ماندن تقلا می‌کردم. در طول جلسات به‌سختی می‌توانستم فکر کنم و همه چیز بی‌حس می‌شد. بین جلسات تلاش می‌کردم این خستگی را معنا کنم گاهی حس می‌کردم؛ مانند کودکی هستم که با سکوت مادر و مردگی او مواجه شده است و احساس می‌کردم که من هم دارم می‌میرم. زمان‌های دیگر، با همان مادر ساکت و غایب همانندسازی می‌کردم. فکر کردم شاید دارد چیزی از کودکی‌اش را حفظ می‌کند، حضور یک ابژه مبهم و غیرقابل دسترس.

هرچه اشتیاقش به من بیشتر می‌شد، حضور مادر در فرآیند تحلیل پررنگتر می‌شد. درد او خیلی بزرگ بود. به نظر می‌رسید که نیازش به من، یک اشتیاق اولیه برای مادرش بود که او را فرامی‌گرفت. مادرش کم‌کم در رؤیاهایش ظاهر شد. او خواب دید که با مادر یکی از دوستانش رانندگی می‌کند تا به دریاچه‌ای دیدنی بروند. دریاچه با نوری سبز درخشانی روشن‌شده بود. او دونا را سوار کرد تا دریاچه را به او نشان دهد وقتی دونا رسید و به دریاچه نگاه کرد نور سبز خاموش شد… .

 به نگاه خاموش و خاموش‌کننده‌ی دونا فکر ‌کردم که به نظر می‌رسید  بازتابی از نگاه مادرش باشد. به او گفتم دارد مادرش را پیدا می‌کند در مورد او رؤیا می‌بیند، با او صحبت می‌کند، احساس می‌کند می‌تواند به او نزدیکتر شود با او به سفر برود و شاید به لایه‌های عمیق‌تر از خود وارد شود. او گوش داد و به خوابی عمیق فرورفت. احساس کردم در این خواب اعتماد  و وفاداری زیادی وجود دارد. وقتی او چند دقیقه قبل از پایان جلسه خودبه‌خود بیدار شد گفت مدت‌هاست می‌خواسته به عمق وجودش برود و فکر می‌کند همین الان این اتفاق افتاده است. و به‌این‌ترتیب هر بار که ما با فضایی خالی، بی‌حس و خاموش در درونش مواجه می‌شدیم، او آرام‌تر می‌شد و احساس می‌کرد می‌تواند نفس بکشد.

انتقال عشق

 او رؤیاهای بسیاری بازگو می‌کرد و به‌سختی تلاش می‌کرد تا معنایی به رویدادهای هیجانی بدهد. احساس می‌کرد این آن چیزی است که او را زنده می‌کند. او  گفت احساس می‌کند من زیاد صحبت نمی‌کنم، اما وقتی حرف می‌زنم، کلماتم دقیق هستند. گفتم زمانی که من چیزی دقیق می‌گویم، او تحت‌تاثیر قرار می‌گیرد و حسی از تمامیت، جالتی نزدیک به خلسه می‌کند،گویا هماهنگی کاملی بین ماست و ما به هم متصل هستیم. او مرا تصحیح کرد و گفت «احساس می‌کنم من به خودم متصل هستم» به‌این‌ترتیب حس فزاینده ای از وحدت درونی را بیان کرد. تجربه دوباره‌ی تداوم و آغاز یکپارچگی و بهبود گسست‌هایی در بودن. کم‌کم توانست امکان بستن چشم‌هایش را کشف کند، و توجه چسبنده و وابسته‌اش را از ابژه‌ی بیرونی جدا کند، و به رویدادهای ذهن خودش بپردازد (بالینت، ۱۹۵۹).

به مرور متوجه شدم اکنون بهتر می‌تواند دیگری را آن‌گونه که هست ببیند. مثلاً وقتی دونا حال بدی داشت، دیگر مثل قبل  از دست او عصبانی نمی‌شد یا احساس حمله، گناه یا رها شدن نمی‌کرد. بیشتر می‌توانست حدود توانایی و مسئولیت‌هایش را ببیند و دیگری را به‌عنوان موجودییتی مستقل از کنترل همه توان خودش بپذیرد. او گفت «تحلیل به من اجازه می‌دهد تا افسردگی و درد را احساس کنم و به مکان‌های دشواری برسم که قبل از این جرئت نزدیک شدن به آن‌ها را نداشتم… حتی فکر می‌کنم تحلیل به من اجازه داد خودم را دوست داشته باشم».

بحث در مورد کیس بالینی: ظرفیت تحلیلگر برای تاب آوردن تعارض زیبایی‌شناختی

مایلم چند اندیشه را در ارتباط با این تحلیل و ظرفیت تحلیلگر برای تحمل عشق بیمار و تعارض زیبایی‌شناختی مورد بحث قرار دهم (نگاه کنید به یانگ،۲۰۰۴).

من از واژه ی «عشق» استفاده می‌کنم هرچند قادر به تعریف آن نیستم. به فروید (۱۹۲۱) رجوع می کنم که می‌نویسد:

«با وجود همه‌ی تغییرات و ابهاماتش، زبان به نوعی از واقعیت وفادار می‌ماند. بدین‌سان، نام «عشق» را به انواع بی‌شماری از روابط عاطفی می‌دهد که ما نیز آنها را به‌صورت نظری در مقوله عشق جای می‌دهیم؛ اما بار دیگر تردیدی در خود احساس می‌کند که آیا این عشق، عشقی راستین، اصیل و عینی است، و بدین‌ترتیب به طیف کاملی از امکانات در قلمرو پدیده‌های عشق اشاره می‌نماید» (ص ۱۱۱)[۹]

 یا بیون (۱۹۲۶ الف) که بیان می‌کند که «برای دو بزرگ‌سال کلمه «عشق»  ممکن است به معنای چیزهای بسیار متفاوتی باشند، اما این کلمه‌ای است که من باید برای توصیف بخشی از آنچه معتقدم تجربه یک نوزاد است، استفاده کنم» (ص ۳۳)

 برای مدتی طولانی، به‌ویژه در طول سال دوم تحلیل، زمانی که دیو در اوج واپس‌روی[۱۰] بود، دیو درگیرِ تحلیل و رابطه‌اش با من بود – رابطه‌ای آکنده از شیفتگی افراطی. ما هر دو توسط تحلیل سرمست شده بودیم. با نگاهی به گذشته فکر می‌کنم غوطه‌وری در چنین خلسه‌ای برای هردوی ما ضروری بود؛  چرا که هر موضع دیگری به‌عنوان یک جدایی ناگهانی و غیرقابل‌تحمل تجربه می‌شد، او را مضطرب می‌کرد و منجر به این  و منجر به کپسوله‌کردن[۱۱] خود واقعی‌اش درون پوسته اوتیستیکی می‌شد که به‌خوبی می‌شناخت.

تاستین (۱۹۹۲) بر این ایده تأکید می‌کند که اوج احساس وحدت و شور ناشی از آن – که مادر و نوزاد در تجربه مشترک «یگانگی» تجربه می‌کنند – تنها زمانی برای نوزاد قابل تحمل است که مادر بتواند این هیجان شدید را در خود «حفظ و نگه‌داری» کند.

 بااین‌حال نباید فراموش کرد که پستانی که می‌تواند به نوزاد جان ببخشد، همان است که او را به‌طرزی دردناک نیز درهم می‌شکند. تاستین ادامه می‌دهد که اگر ظرفیت مادر برای تحمل چنین حالت‌های افراطی، خاموش باشد، آنگاه نوزاد را رها می‌کند تا به‌تنهایی چنین وضعیتی را تحمل کند و حسِ فاجعه‌بارِ دوتایی بودنِ زودرس[۱۲] را تجربه می‌کند. درونی کردن ظرفیت تحمل کردن[۱۳]، که در ابتدا در ابژه بیرونی احساس می‌شد، منجر به رشد یک ابژه درونی می‌شود که قادر است حس خلسه و عشق را تحمل کند: ابژه‌ای که ممکن است مبنای عزت‌نفسِ خودِ بیمار را تشکیل دهد (میترانی، ۲۰۰۱). ازاین‌رو، نوزاد کاملاً به ذهن دیگری وابسته است تا بتواند افراط‌های عشق و نفرت را به‌عنوان یک وضعیت «عادی» تحمل کند. وضعیتی که «جنون عادی» حالت نوزادی را ایجاد می‌کند (وادل، ۲۰۰۵). این همان جنونِ شخصی است که بعدها در تمام شکل‌های عشق حاضر است؛ و به وضوح در عشق انتقالی مشهود است. این جنون لذت و اشتیاق، جنون  و خودشیفتگی و ایده‌آل‌سازی است (کوهون،۲۰۰۵).

 ادعا نمی‌کنم که این خلسه همان عشق بالغانه است. بااین‌حال فکر می‌کنم که یک‌شکل باستانی و بدوی از چنین عشقی است و پیش درآمدی از آن چیزی است که در دوره‌های بعدی زمانی که ظرفیت دیو برای یکپارچگی، رشد یافت.

 در پایان سال سوم، دیو مکرراً و آشکارا عشقش را نسبت به من بیان می‌کرد، حتی اکنون برای من دشوار است تا خیلی از نقل‌قول‌هایش را بیان کنم شاید شاید بازمانده‌ای از همان ناتوانی‌ام در تحمل عشق او و پذیرش شدت و واقعیت ملموس انتقال است. او ‌گفت:«خوش‌شانس هستم که در این زندگی شما را ملاقات کردم. از همان ابتدا، به شما اعتماد کردم گویی که شما را می‌شناختم، گویی ۲۰ سال است تو را می‌شناسم. فکر می‌کنم به من زندگی تازه‌ای بخشیدی و روحم را به بدنم نزدیک‌تر کردی».

این تجربه‌ی که «ما 20 سال است که همدیگر  را می‌شناسیم» از ویژگی‌های قطعیت عاشقانه است که آن‌ها خیلی پیش‌تر از آنکه یکدیگر را ملاقات کنند یکدیگر را می‌شناخته‌اند، و موید  این مفهوم روانکاوانه است که در عشق، عاشقان ابژه‌های عشق خود را پیدا نمی‌کنند بلکه پس از گم کردن آن درگذشته‌ای، دوباره آن را بازمی‌یابند[۱۴]. (گرین،۲۰۰۵).

در پایان سال چهارم، دیو تعریف کرد که در ساحل نشسته بود، محو تماشای خط افق شده بود، بی‌آنکه کمبودی احساس کند. اضافه کرد: «احساس می‌کنم که کم‌کم دارم شادی را از درون خود، به دست می‌آورم. حتی، اغلب غرق در آن هستم. انگار چیزی است که روزی مالِ من بوده و کسی آن را از من ربوده است». به نظر می‌رسد، دیو با دیگر بهبود خود از گسست خط وجودش[۱۵] را از طریق تجربه مجدد تداوم[۱۶] بیان می‌کرد (وینیکات،۱۹۸۸).

 بااین‌حال برای اینکه فضایی در درون خویشتن ایجاد شود، جایی که دیو بتواند به‌صورت دوره‌ای به آن عقب‌نشینی کند و یکپارچگی مجدد یابد؛ و بتواند صمیمیت نزدیک با دیگری و زیبایی جهان را تحمل کند، دیو می‌بایست تعارض زیبایی‌شناختی ناشی از آن را تاب می‌آورد. یعنی این واقعیت را تحمل کند که کسی که او را دوست دارد همان کسی است که جدا از اوست، خارج از قدرت اوست و و موجودی مبهمی با دارای افکار مستقل خود است. او می‌بایست ناشناخته‌های را تحمل کند و درخود جای دهد. این همان درک زیبایی است با تمام جنبه‌های مبهم و هراس‌آور آن است.

انتقال عشق

 من فکر می‌کنم که واپس روی دیو ناشی از یک مواجهه نیرومند و دردناک با تعارض زیبایی‌شناختی بود. ازیک‌سو عشق ورزیدن او به من (و من به او، از طریق رابطه‌ی متقابل زیبایی شناختی) و زیبایی‌ای که او در کار مشترکمان یافته بود و از سویی دیگر دیوانگی که او در نتیجه‌ی ندانستن آنچه در ذهن من، در ذهن دونا، در ذهن مادرش می‌گذشت تجربه می‌کرد. ظرفیت تحمل عدم قطعیت و ندانستن همواره در اشتیاق به روابط صمیمانه مورد نیاز است  و در قلب موضوع تعارض زیبایی‌شناختی قرار دارد (متزلر،۱۹۸۸). بااین‌حال، برای اینکه ما با تعارض زیبایی روبرو شویم، و همین‌طور برای اینکه دیو بتواند دوباره «مادر زیبا» را پیدا کند، ضروری بود که من نیز قادر به تحمل تعارض زیبایی‌شناختی باشم. عشق او را دریافت کنم و درد چنین عشقی را تاب بیاورم.

 توانایی تجربه‌ زیبایی و عشق، به وجود  یک ابژه نگهدارنده[۱۷] بستگی دارد که ظرفیت تحمل نه‌تنها تجارب دردناک، بلکه احساسات عاشقانه‌ی ما را نیز داشته باشد. ظرفیت ما برای عشق‌ورزی، عمدتا به شیوهٔ برخورد، پذیرش و اعتباربخشی دیگری به احساسات عاشقانه‌مان بستگی دارد (میترانی، ۲۰۰۱). اگر مادر در تحمل عشق کودکش ناتوان باشد یا احساس کند که سزاوار این عشق نیست، نوزاد ابژه‌ای را درونی می‌کند که که قادر به احساسِ دوست‌داشتنی یا سزاوار عشق بودن نیست. عشق او هرگز اعتبار نمی‌یابد.

 به نظر می‌رسد که دیو با بخش کپسوله‌شده [(در خود فرورفته)] و افسرده ابژه‌ای که «مرده» تجربه‌شده همانندسازی کرده است. اغلب کودکی را تصور می‌کردم که برای در آغوش گرفته شدن به سوی کسی می‌دود اما با دیواری آجری روبرو می‌شود. دریکی از جلساتمان او با خجالت زیادی گفت که چقدر دلش می‌خواسته من او را در آغوش بگیرم. با نگاه به گذشته، فکر می‌کنم بیان این جمله برایش حتی سخت‌تر بود که آرزو داشته مرا در آغوش بگیرد. من او را همچون کودکی می‌بینم که آغوشی ناگرفته در سینه داشت، آغوشی که هرگز مجال بروز نیافت، و این هیجان نومید شده به شکل‌های گوناگون خود را نشان می‌داد: به صورت بی‌قراری، بیش‌فعالی، و آشوبی از جنس تنشِ انباشته‌ای که می‌بایست تخلیه شود.

 در سال چهارم تحلیل دیو با خجالت گفت: «دوستت دارم» و یاد نقل‌قول وینیکات افتادم که سوژه خطاب به ابژه می‌گوید: «سلام ابژه»، «من تو را نابود کردم»، «من دوستت دارم». « تو برای من ارزشمندی چون از نابودسازیِ  من جان سالم به دربردی درحالی‌که دوستت دارم، تمام مدت در فانتزی (ناخودآگاه) نابودت می‌کنم» (۱۹۶۹ الف، صفحه ۹۰).

 دیو نیاز به محیطی داشت که گذر تحولی  از «رابطه با ابژه» به «استفاده از ابژه» را فراهم کند- فرایندی که مستلزم رشد تدریجی آگاهی از جدایی است. فرآیند تحلیلی به عشق او نسبت به ابژه امکان داد تا به تدریج در اشکال گوناگون متبلور شود. عشقی که او در سال چهارم تحلیل از آن صحبت می‌کرد  با عشق طاقت‌فرسای سال‌های نخست متفاوت بود  و به نظر من شکل پخته‌تری از عشق بود.

برخی ملاحظات نظری بیشتر

دشواری در تحمل عشق بیمار به تعارضات خودشیفتگی خود تحلیلگر نیز بستگی دارد. تحلیلگر باید باور داشته باشد که شایسته دوست داشته شدن است و اینکه آنچه ارائه می‌دهد برای بیمار ارزشمند است. همان‌طور – طبق گفته‌ی متزلر – مادر  باید احساس کند که واقعاً زیباست. چنان‌که که در استعاره زیبای تامیر (۲۰۰۳)، مادر باید واقعاً باور داشته باشد که بوسه‌اش می‌تواند به‌طور جادویی آسیب کودک را درمان کند_باوری که بیشتر به بازیگوشی او مربوط است تا به خودبزرگ‌بینی‌اش.

 بااین‌حال ضروری است که تحلیلگر محتاط باشد و بر انتقال متقابل خود نظارت کند چراکه  نیازهای خودشیفتگی تحلیلگر می‌تواند به‌راحتی دوره ایده‌آل‌سازی انتقال را طولانی کند (کوهون، ۲۰۰۵).

 منظور من این نیست که عشق و ایده‌آل‌سازی مترادف هستند بااین‌حال من با گرین(۲۰۰۵) موافق هستم که اگرچه عشق محصول جانبی از ایده‌آل‌سازی نیست، ولی می‌تواند نقش بسیار مهمی در شکل‌گیری آن ایفا کند. اگرچه روزنفلد (۱۹۸۷) به شدت توسط برخی از همکاران کلاینی مورد انتقاد قرار گرفت او استدلال کرد که مهم است صرفاً بر اساس اصل، در ایده‌آل‌سازی مراجع مداخله نکنیم. به هر حال، یکی از وظایف اصلی تحلیلگر دریافتِ همانندسازی‌های فرافکنانهٔ بیمار، پذیرش و ظرفیت‌سازی برای آنهاست. این به این معنا نیست که تحلیلگر هرگز نباید انتقال مبتنی بر ایده‌آل‌سازی را تعبیر کند فقط اینکه می‌تواند این کار را به تاخیر بیندازد (کوهون،۲۰۰۵). بااین‌حال حتی در این دیدگاه نیز ایده‌آل‌سازی دفاعی است و باید دیر یا زود باید تعبیر شود و بیمار باید از آن دست بکشد. بولاس (۱۹۸۹) استدلال می‌کند که وقتی علاقه بیمار به تحلیلگر ـ که منجر به تصویری درخشان [(ایده‌آل)] از درمانگر می‌شود- صرفا به‌عنوان مکانیسم دفاعی ایده‌آل‌سازی تفسیر می‌شود (که به دنبال کشف نفرتِ تجزیه‌شده است)، در این صورت عاطفه و عشق نه به این دلیل کنار گذاشته می‌شوند که شناسایی نفرت اهمیت بیشتری دارد، بلکه از ترسِ ارضای خواسته‌های بیمار نادیده گرفته می‌شوند. او بیماری را توصیف می‌کند که نیاز داشت تحلیلگر راهی را برای صحبت در مورد عواطف بیمار نسبت به درمانگر پیدا کند. علاقه‌ای که نتیجه‌ی همکاری مشترک آن‌ها با یکدیگر بود، نه صرفا  بیان انتقالی عشق به مادر یا پدر. در یک جلسه، پس از کار مشترک موثر بروی یک رؤیا، بیمار واقعاً به خلسه رفته بود. بولاس تصمیم گرفت به لذت رابطهٔ آن‌ها اشاره کند و گفت: «ما تیم بدی نیستیم! نه؟». بیمار پاسخ داد: نه اصلا بد نیستیم . درواقع عالی هستیم». بیمار اکنون می‌توانست آزادانه در مورد قدردانی و عشق به تحلیلگر صحبت کند.

 بولاس (۱۹۸۹) خاطرنشان می‌کند که ما اغلب بیش از حد تمایل داریم به تحلیل انتقال منفی بپردازیم. ظاهراً به این خاطر که پستی‌وبلندی رابطه این‌جاست، اما در واقع به این خاطر که در زمینهٔ تحلیل نفرت احساس اطمینان بیشتری می‌کنیم. بااین‌حال بیون (۱۹۶۲ الف) به ما یادآوری می‌کند که «نقشی که عشق ‌بازی می‌کند ممکن است از توجه ما بگریزد به خاطر اینکه رشک، رقابت و نفرت آن را پنهان می‌کند، هرچند اگر نفرت نبود، عشق وجود نداشت»  (ص ۱۰).

من فکر می‌کنم که توجه ویژه ما و امنیتی که در محیط تحلیلی برای بیماران‌مان فراهم می‌کنیم، قدرت این را دارد که احساسات شدشد عشق را برانگیزد. این شاید شبیه به احساس عشق و قدردانی باشد که به‌صورت خودانگیخته در نوزاد در پاسخ به عشق و مراقبت مادرش برانگیخته‌شده است (کلاین،۱۹۳۷).

لیکیرمان (۲۰۰۱) در ادامه این مجادله نظری از دیدگاه مکتب کلاین، نسبت به این برداشت هشدار می‌دهد که نباید گمان کنیم که تنها تجربیات معتدل و مثبت به عشق سالم و واقع‌گرایانه منجر می‌شوند، و هر تجربه شدید را لزوماً نشانه ایده‌آل ‌سازیِ دفاعی، بیمارگون و شیدایی تفسیر کنیم. ازآنجایی‌که عشق ایده‌آل شده بدوی‌تر و زودتر است، ممکن است نتیجه بگیریم که بر اساس دیدگاه کلاینی، نوزاد در ابتدا عشق نمی‌ورزد و صرفا ایده‌آل‌سازی می‌کند. بااین‌حال عشق بدوی، ایده‌آل‌سازی و عشق بالغانه در تعامل دیالکتیک دائمی هستند. در واقع، کلاین (۱۹۴۴) نیز این مشاهدات را تصدیق کرد که «… عشق به‌گونه‌ای در نخستین مراحل قابل‌تشخیص است…» با این فرض که «… از همان آغاز مادر به‌عنوان یک ابژه کامل در ذهن کودک وجود دارد اما در شکلی مبهم…»(صفحه ۷۵۶ و ۷۵۷). علاوه بر این کلاین (۱۹۵۷) می‌نویسد: «فرض نمی‌کنم که سینه برای (نوزاد) صرفاً یک ابژه بدنی است. تمامی امیال غریزی و فانتزی‌های ناخودآگاه او به پستان کیفیت‌هایی می‌بخشد که فراتر از تغذیهٔ فیزیکی آن است (صفحه ۱۸۰). لیکرمن نتیجه گرفت که نه‌تنها کلاین عشق اولیه را به نظریه‌اش افزود بلکه به آن نقش محوری در زندگی روانی دوران نوزادی داد. لیکرمن (۲۰۰۱) نتیجه گرفت که

 ابژه خوب اولیه نمی‌تواند…«تمام امیال غریزی نوزاد و فانتزی‌های ناخودآگاهش را تجسم بخشد» و همچنین «بنیان امید، اعتماد و باور به‌خوبی» را شکل دهد، مگر این‌که به‌صورت آرمانی تجربه شود. اما این نوع آیده‌آل‌سازی نمی‌تواند ناشی از اغراق دفاعی باشد…چون هستهٔ بنیادین خود را نمایندگی می‌کند…. زیرا نشان‌دهنده هسته بنیادین خویشتن است (صفحه ۹۶).

 این گزاره به تمایز کلیدی بین ایده‌آل‌سازی دفاعی (به عنوان مکانیسم دفاعی در برابر اضطراب) و ایده‌آل‌سازی تکاملی اشاره دارد که از منظر نظریه روابط ابژه، بخشی ذاتی از فرآیند ساختاردهی روان است. در پارادایم کلاینی، ایده‌آل‌سازی اولیه نه صرفاً به عنوان تحریف دفاعی، بلکه به عنوان پیش‌نیاز ضروری برای درون‌فکنیِ «ابژهٔ خوب» عمل می‌کند که پایه‌ای برای ظرفیت بعدیِ دوست‌داشتنِ واقع‌بینانه فراهم می‌سازد. این شکل از ایده‌آل‌سازی، که وینیکات آن را «توهم اولیه» می‌نامد، نمایانگر تلاش ذاتی نوزاد برای یکپارچه‌سازی تجربیات است و نه انکار واقعیت. به بیان بیون، این «رویای تحقق‌نیافته»  (unfulfilled dream) زیربنای توانایی بعدی برای تحمل ابژه‌های کامل (whole objects) است. زمانی که این فرآیند به‌درستی طی شود، هستهٔ خود (self) قادر می‌شود همزمان با حفظ ظرفیت برای امید (به عنوان بازماندهٔ ایده‌آل‌سازی سالم)، واقع‌گرایی را نیز توسعه دهد. شکست در این فرآیند می‌تواند به جایگزینی ایده‌آل‌سازی دفاعی به جای این شکل سالم منجر شود که مشخصهٔ سازمان‌های مرزی و خودشیفته است.

انتقال عشق

به نظر می‌رسد ما در تحمل (زنده‌ ماندن در برابر) پرخاشگری بیمار بسیار تواناتریم تا عشق او. ظرفیت تحمل (زنده ماندن در برابر) عشق بیمار با تمام شدت آن، خلسه یکی بودگی، وابستگی، نیازمند بودن، و نفوذ تحمیل‌گرانه‌اش[۱۸] به همان اندازه  [(یعنی به اندازه تجمل پرخاشگری بیمار)] دشوار است. در حقیقت، اغلب دشوارتر هم هست. واپس روی دیو تاجایی که من درک می‌کنم از شدت احساساتی بود که عشقش به من در او برمی‌انگیخت.. تعارض زیبایی‌شناختی در حضور ابژه زیبا پدیدار می‌شود و نه در غیاب آن.

 تحمل عشق بیمار به‌خصوص در حالت واپس‌گرا دشوار است چراکه یک عشق بدوی است. رد کردن عشق کودکانه‌ی نوزاد در اصل ناتوانی در پذیرش نیازهای وابستگی‌‌اش است. چراکه در اوایلِ نوزادی تقریباً همپوشانی کامل بین ابراز عشق و ابراز وابستگی وجود دارد. یکی از مشارکت‌های مهم وینیکات در نظریه روانکاوی، توصیف بی‌رحمیِ ذاتی در عشق بدوی است.

کودک نرمال از رابطه‌ی بی‌رحمانه با مادرش لذت می‌برد، و به مادرش نیاز دارد چون تنها اوست که می‌توان از او انتظار داشت تا بی‌رحمی رابطه را حتی در بازی با او تاب بیاورد، چراکه این واقعاً به مادر آسیب می‌زند و فرسوده‌اش می‌کند (وینیکات، ۱۹۴۵).

 

واکنش بیمار به تجربه طرد: پس زدن و به نفوذ تحمیل‌گرانه [۱۹]

 می‌خواهم نه‌تنها به جنبه‌ی بی‌رحمانه و حریصانه‌ای که تاب آوردنش دشوار است تاکید کنم،بلکه  بر بیان‌های عاشقانه‌ی آشکار عشق تمرکز کنم. وقتی تحلیلگر ابراز عشق بیمار را به‌عنوان ایده‌آل‌سازی دفاعی تفسیر می‌کند، یا بی‌پاسخ و ساکت می‌ماند، یا همان‌طور که خودم در ابتدا درباره‌ی دیو فکر می‌کردم که در تلاش برای تطابق است، این ممکن است به‌عنوان رد کردن عشق و ناتوانی در تحمل آن تجربه شود. در غیاب ابژه پذیرنده‌ی عشق و حس‌انگیزی[۲۰]، بیمار ممکن است از تعارض زیبایی‌شناختی به قالب اسکیزویید و اوتیستیک[۲۱] عقب‌نشینی کند و عشق او به عشقی منجمد و در بند تبدیل شود.

 توانایی تحمل عشق در تمام تجلی‌های منحصربه‌فردش، در شکل‌های پنهان، خاموش یا خاموش‌کننده‌اش که توسط مکانیسم‌های اوتیستیک و اسکیزویید احاطه‌شده، اغلب بسیار دشوار است و می‌تواند منجر به عقب‌نشینی تحلیلگر و برداشتن انرژی روانی (لیبیدو)[۲۲] از روی بیمار شود. بااین‌حال، معتقدم امید بیمار برای تحقق‌بخشیدن به پتانسیل عشقش ممکن است به میزانی بستگی داشته باشد که تحلیلگر بتواند سرمایه‌گذاری لیبیدینال خود بر بیمار را حفظ کند و نیاز و ترس بیمار از روابط عاشقانه را بشنود. برای اینکه بیمار بیتواند دوباره مالک عشقش شود، برای اینکه بتواند آن را از حالت منجمدش بیرون بیاورد، ضروری است که تحلیلگر این عشق پنهان را تشخیص دهد و پی‌درپی بر آن نور افکند. به‌جای تفسیر حمله یا اضطراب برانگیخته‌شده در غیاب ابژه، ممکن است برای تحلیلگر مهم باشد که این احساسات نیرومند را، حتی اگر پنهان باشند، به‌ویژه در حضور بیمار تفسیر کند. متزلر می‌گفت شما نمی‌توانید دوست‌نداشتنی را دوست داشته باشید پس ما نیاز داریم تا در جستجوی بخش کوچک در حال رشدی باشیم که دوست‌داشتنی است (مگ، هریس ویلیامز ارتباطات شخصی). عشق ممکن است پیش از آنکه ماهیت پنهانش شناخته شود، به مقاومتی نیرومند تبدیل گردد (گرین، ۲۰۰۵).

در نظریه‌ی اقتصادیِ روانکاوی، سرمایه‌گذاری‌زدایی (De-cathexis) به فرآیند کاهش یا قطع انرژی لیبیدینال (libidinal energy) از یک بازنمایی ذهنی (representation)، ابژه (object)، یا بخشی از دستگاه روان اشاره دارد. این مفهوم نخستین‌بار توسط فروید در تبیین مکانیسم‌های دفاعی مانند سرکوب (repression) و واپس‌زنی (denial) مطرح شد.  به‌عنوان مثال، در سوگواریِ طبیعی، فرد به‌تدریج از ابژه‌ی ازدست‌رفته de-cathect  می‌کند تا انرژی روانی را به ابژه‌های جدید منتقل کند. ملانی کلاین (۱۹۴۶) در بحث موضع افسرده‌وار (depressive position) توضیح می‌دهد که اگر de-cathexis  به‌صورت ناکام‌کننده رخ دهد (مثلاً به‌دلیل احساس گناه)، فرد قادر به بازپس‌گیری سرمایه‌گذاری روانی از ابژه‌ی ازدست‌رفته نیست و در نتیجه، عشق به نفرت تبدیل می‌شود. از سوی دیگر، بیون (۱۹۶۲) این فرآیند را در چارچوب تحمل ناکامی (containment) بررسی می‌کند و معتقد است de-cathexisِ دفاعی (مثل انزوای عاطفی) می‌تواند مانع از رشد ظرفیت تفکر شود.

انتقال عشق

 وقتی به لبه‌ی ابتدایی تجربه می‌رسیم، وقتی‌که جهان در حالت اوتیستیک-پیوسته[۲۳] تجربه می‌شود (آگدن، ۱۹۸۹)، تجربه تحت سلطه حس است و هیجان به صورت عینی تجربه می‌شود. عشق ابتدایی از طریق چسبندگی جسمانی بیان می‌شود، بدون هیچ ظرفیتی برای همانندسازی درون‌فکنانه با ابژه‌ی عشق. عشق به حس‌انگیزی [(بدنی)] تنزل می‌یابد. این به‌وضوح در انحصارطلبی شدیدِ ابژه که در کودکان اوتیستیک بازر است، دیده می‌شود؛ اما همان‌طور که متزلر (در مترلز و همکاران، ۱۹۷۵) اشاره می‌کند، آنچه اغلب به‌صورت بی‌رحمی بی‌امان نسبت به نوزادان دیگرِ مادر به نظر می‌رسد، ناشی از سادیسم نیست، بلکه در خدمت نوعی تملک‌جویی[۲۴] بی‌امان و شادمانه نسبت به ابژهٔ مادری پدید می‌آید. این مالکیت جایگزین شکل ابتدایی از عشق است که هم لطیف و هم به مقدار زیادی حسی است.

حالت خودگرا-پیوسته یا اوتیستیک-پیوسته در نظریهٔ روانکاوی توماس اگدن، به شیوه‌ای ابتدایی، حس‌محور و پیش‌نمادین از تجربهٔ جهان اشاره دارد. این حالت با تمرکز بر سطوح، مرزها و دریافت‌های حسی بی‌واسطه مشخص می‌شود که مقدم بر رشد تفکر نمادین و روابط ابژه است. این شیوهٔ بنیادین از تجربه، زیرساخت شکل‌گیری ساختارهای روانی پیچیده‌تر در مراحل بعدی است (از واژه‌نامه انجمن روان‌شناسی آمریکا).

زمانی که مادر نتواند عشق‌ورزی کودک را به ابژه‌ی زیبایی‌شناختی پاسخ دهد و ارتباط‌های پرشور کودک را رد کند، کودک ناچار است در فانتزی، از طریق همانندسازی تهاجمی[۲۵]، به صورت‌مخفیانه به درون مادر رسوخ کند، تا ارتباط را بازبرقرار کند و طرد را انکار کند (فانوکاسز، ۲۰۰۲). بریتون (۱۹۹۲) اضافه می‌کند که اگر بیمار احساس می‌کند نمی‌تواند «نفوذ کند»، در این صورت ممکن است تلاش‌های او برای فرافکنی و تحمیل احساساتش بر تحلیلگر شدید شود. این اغلب چرخهٔ معیوبی ایجاد می‌کند، زیرا همهٔ ما مستعدیم به چنین فشاری از سوی بیماران با «سخت‌شدن» درون‌مان پاسخ دهیم. ممکن است این سخت‌شدگی را در انتخاب واژه‌ها یا لحن صدایمان منتقل کنیم. این به‌نوبه خود، تلاش‌های بیشتری را برای نفوذ اجباری برمی‌انگیزد.  گاه تلاش بیمار برای نفوذ [(اینتروسیو بودن بیمار)] بسیار عینی است مانند آوردن هدایایی برای تحلیلگر یا اصرار برای ماندن در اتاق درمان و یا آوردن غذا. امتناع از آوردن این هدایا ممکن است به‌عنوان رد دردناک عشق و بخشندگی بیمار تجربه شود. فروید (۱۹۱۳ الف) بیماری را توصیف می‌کند که پس از درخواست او برای خودداری از آوردن گل، به افسردگی شدیدی دچار شد. تنها بعداً متوجه شد که درخواستش به‌عنوان طرد عشق و محبتی ترجبه شده که او به درمانگر عرضه کرده بود تجربه‌شده است و در نتیجه طرد شدن تحقیرآمیز عشقش به پدرش را بازتولید کرده بود.

بیون (۱۹۶۷ج) متوجه شد تفاوت چشمگیری میان دو نوع بیمار وجود دارد: بیمارانی که توانایی عشق ورزیدن و تحسین کردن را دارند، و بیمارانی که ظرفیت خاصی برای محبت نشان نمی‌دهند اما نیاز شدیدی به دریافت محبت دارند (که ممکن است حتی در مواردی، این دو حالت در یک بیمار واحد و در مراحل مختلف تحلیل یا حتی در طول یک جلسه درمانی دیده شود. بیون بیمار خود را این‌گونه توصیف می‌کند: فردی که نیاز عمیقی به کسی داشت که بتواند نسبت به او احساساتی از سرِ احترامِ توأم با وحشت را تجربه کند. هرچند که عشق دیو اغلب عشقی بدوی بود، اما به گمانم دیو نیز چنین بیمار -و کودکی- بود که در جستجوی راهی برای بروز احساس عشق و وحشت خود بود.

 در مورد بالینی بعدی، مطالب را از تحلیل جو ارائه خواهم داد که در آن شهوانی‌سازی برجسته‌تر بود – بی‌آنکه احساسات اصیل عشق را نادیده بگیریم؛ احساساتی که در جهانی روانیِ وارونه، تحریف و درهم‌تنیده شده بودند.

 

جو

جو در سال ششم تحلیل خود بود که برای من بسیار خسته‌کننده و آزاردهنده بود و به‌تبع آن احساس گناه و ناتوانی را در من برمی‌انگیخت. همانندسازی چسبنده و خودشیفته‌وار او (متزلر، ۱۹۷۴) غالب شده بود، به زودی هیچ فضایی بین ما باقی نمانده بود – هیچ فضای ذهنی که در آن چیزی ثمربخش ممکن باشد شکل بگیرد. برای چندین ماه دفاع‌های اوتیستیک و همه توان او را در مقابل هرگونه آگاهی از «دوتایی بودن» تفسیر می‌کردم، اما بی‌فایده بود. احساس می‌کردم به من چسبیده است، آن‌قدر که حتی لحن صحبت و پوششش شبیه من شده بود، درحالی‌که من روز‌به‌روز از نظر هیجانی دور شده بودم و نمی‌توانستم فکر کنم. بارها احساس می‌کردم که مرا دست می‌اندازد و تحریکم می‌کند، در حالی که همواره نسبت به واکنش‌های هیجانی من و تأثیری که بر من می‌گذاشت بسیار توجه می‌کرد. اگر احساس می‌کرد زیاده‌روی کرده و ممکن است عصبانی شوم، فوراً عقب‌نشینی می‌کرد و  به «بیمار بدون نقص» تبدیل می‌شد. که ظاهراً تداعی آزاد می‌کرد «رؤیا می‌دید» و غیره. احساس می‌کردم یک رقص منحرفانه و سادو-مازوخیستی بین ما در حال شکل‌گیری است.

انتقال عشق

 در طول سال‌ها، جو هدایای بسیاری برایم می‌آورد، که به نظرم بسیار تهاجمی (اینتروسیو) می‌رسیدند. این هدایا بیشتر شامل غذاهایی از کشورهای عجیب‌وغریب بودند که به آن‌ها سفر کرده بود، و من احسا می‌کردم به معنای واقعی کلمه می‌خواهد به درون بدنم نفوذ کند. در یک مورد، تابلپیی برایم آورده بود که آرزو داشت بر دیوار اتاق درمانم نصب کنم، تابلو را مانند سایر هدایا پذیرفتم، اما موظف بودم از نصب آن در اتاقم خودداری کنم. این مسئله او را عصبانی و ناامید کرد و به تشدید رفتارهای تهاجمی‌اش (اینتروسیوش) انجامید. در این جلسه‌ی خاص که می‌خواهم گزارش کنم، جو برای ۴۰ دقیقه سکوت کرد. سپس گفت که چیزی وجود دارد اما نمی‌تواند بیانش کند. نزدیک پایان جلسه گفت می‌خواسته بگوید چقدر مرا دوست دارد. حرفش را شنیدم اما هیچ حسی نداشتم – و این خود باعث هشدار در من شد. تحت تأثیر بی‌تفاوتی‌ام نسبت به کلماتش قرار گرفتم.

 در جلسه بعد، خوابی را تعریف کرد. در خواب او رانندگی می‌کرد تا مرا ببیند. نمی‌توانست ببیند که چراغ‌های ‌راهنمایی قرمز هستند یا سبز، و فرض را بر سبز بودن  گذاشته و به رانندگی‌اش ادامه داد. زمانی که به جلسه‌مان می‌رسد، من مانند شعبده‌بازی ماهر در حال انداختن توپ‌هایی به هوا هستم، اما او حس می‌کند که من تمرکز ندارم. با خود فکر می‌کند که من آنقدر باتجربه هستم که گهگاه توپی را به هوا پرتاب کنم و توپ‌ها را درحرکت نگه ‌دارم، اما این کار را کاملا یه شکلی خودکار انجام می‌دهم و به نظر می‌رسد همین کافی است. احساس کردم که رویای او توصیفی خوب و دقیق از تحلیلش با من را ارائه می‌دهد.  تفسیر کردم که در جلسه قبل وقتی گفت دوستم دارد، من مانند چراغ‌های راهنمایی بودم که او نمی‌توانست پاسخی را از جانب من دریافت کند: آیا به او چراغ سبز نشان داده بودم تا به ذهن و قلبم وارد شود؟ در غیاب پژواک هیجانی از جانب من، او به هر حال تصمیم به ورود گرفته بود. گفتم که او احساس می‌کند من مانند یک شعبده‌باز هستم انقدر باتجربه هستم که هرچند وقت یک‌بار تفسیری را بر زبان بیاورم  اما قلباً درگیر نبودم. احساس می‌کنم که این جوهره‌ی تجربه‌ی تحلیلی اوست. او تلاش می‌کند به درون من نفوذ کند، اما من دست‌نیافتنی هستم و از خودم در برابر نفوذ او محافظت می‌کنم.  سرانجام، رویایش مرا تحت تأثیر قرار داد و مرا به حس‌هایم برگرداند به نظر می‌رسد زمانی که من کناره گرفتم، این او بود که با رؤیایش مرا باز پس گرفت و نیازش را به من القا کرد- نیاز به این‌که من یک ابژه‌ی زنده باقی بمانم.  بااین‌حال، رویا تنها زمانی توانست مرا تحت تأثیر قرار دهد که از طریق آگاهی دردناک از بی‌تفاوتی‌ چشمگیرم بیدار شده بودم.

روز بعد ،جو صحبت را با این جمله آغاز کرد که در گوگل مرا جستجو کرده و متوجه شده بود تولدم در چند روز آینده است. گفت به تهیه هدیه‌‌ای برایم بوده اما مطمئن نبوده که واکنش من چه خواهد بود. تفسیر کردم که وقتی از نصب تابلویی که آورده بود خودداری کردم، چه احساس ناامیدی و یأسی به او دست داده است، و شاید او هیچ‌گاه نتوانسته بود واکنش من نسبت به هدایای قبلی‌اش را درک کند. این را اضافه کردم که شاید هدایایش راهی برای ابراز محبت و نیازش به من باشد ،و وسیله  که به کمک آن ببتواند جایی را در ذهنم برای خود بیابد. جو تا پایان جلسه سکوت کرد، و من احساس کردم که تحت تأثیر قرار گرفته است. در جلسات بعدی، این فکر را با او در میان گذاشتم  که او مطمئن نیست که آیا واقعاً می‌تواند جایی در ذهنم پیدا کند، و اغلب احساس می‌کرد که باید مخفیانه وارد شود، احساسی که او را در معرض خطر رانده شدن ناگهانی قرار می‌داد. به نظر می‌رسید
به نظر می‌رسید با بازگشت توانایی من برای تفکر  و به معنای واقعی کلمه «به یاد داشتن او را در ذهنم» تحلیل دوباره به جریان درآمده و از بن‌بست خارج شده است، حداقل برای زمان حاضر.

 ممکن است کسی هشدار دهد که عشق و  رفتارهای تهاجمی (اینتروسیو) را نباید اشتباه گرفت، اینکه دومی عشق نیست. من مخالفم، چون این دقیقاً همان چیزی است که من می‌خواهم به آن تأکید کنم. عشقِ بیمار ممکن است دگرگونی‌های مختلفی را طی کند. اغلب خوشایند نیست بلکه دردسرساز، خشونت‌آمیز و تهاجمی است- که هر فرد بر اساس روابط ابژه‌های درونی‌اش و توانایی برای تاب آوردن بسیار متفاوت است.

 به نظر می‌رسد که جو با ابژه‌های درونی منحرف و خودشیفته‌اش همانندسازی کرده بود که قادر نبود به عشقش به روش دیگری به‌جز روش تحریف‌شده و تهاجمی (اینتروسیو) بیان کند. از طرف دیگر، شاید من با بخش‌های گسسته‌ی ابژه‌های درونی او همانندسازی کرده بودم. به‌هرحال تنها پس از اقامتی طولانی در روان من بود که هر دو توانستیم این دنیای درونی بدوی و ناخودآگاه را ذهنی‌سازی کنیم، و به‌جای به‌عمل درآوردن آن (اکت کردن) در انتقال، درباره‌اش بیندیشم. دشواری در تحمل عشقِ جو احتمالاً ناشی از جنبه‌های منحرفانه و سایکوتیک انتقال بود و از بسیاری از جهات شبیه به شهوانی‌سازی دفاعی شهوانی به نظر می‌رسید.

 عشق جو در فضای روانکاوی معنای نمادین خود را از دست داده بود، همان‌گونه که شاید در رابطه‌اش با ابژه اولیه نیز چنین شده بود – جایی که هیچ مرزی بین بازی و واقعیت وجود نداشت، و فانتزی‌های ممنوعه به واقعیت می‌پیوندند.

***

انتقال عشق

 شاید بپرسیم که چرا همه این‌ها عشق می‌نامیم؟ به باور من و کریستوا (۱۹۸۷)، گفتمان انتقالی اساسا گفتمان عشق است و همه شکایت‌ها و سیمپتوهای بیمار، بیانیه‌های عشقی هستند که به سوی دریافت‌کننده‌ای ناممکن نشانه رفته‌اند..من فکر می‌کنم که زمانی که تحلیلگر بتواند ابراز عشق بیمار را بشنود، بیمار -اغلب برای اولین بار- احساس می‌کند که مخاطبی برای عشقش وجود دارد که توانایی او برای عشق‌ورزی می‌تواند تحقق یابد. از این‌رو کنش لیبیدینال روانکاوی ممکن است عشق را از انقراض نجات دهد.

پی‌نوشت‌ها

۱) به گفته متزار (۱۹۸۸) تقابل زیبایی‌شناختی را می‌توان به عنوان «عشق در نگاه اول از سوی مادر و نوزاد به‌طور یکسان» توصیف کرد (ص. ۵۷). همان‌گونه که مادر با ویژگی‌های درونی خود تأثیری زیبایی‌شناختی را روی کودک ایجاد می‌کند نوزاد نیز با ویژگی‌های درونی شگفت انگیزش تأثیر مشابهی بر والدین خود ایجاد می‌کند. وقتی این اتفاق نمی‌افتد، نوزاد مادرش را ناتوان از درک پتانسیل‌هایش می‌پندارد و رابطه اولیه ازنظر هیجانی دچار اختلال می‌شود (فانوکاسیس، ۲۰۰۲).

۲) همان‌گونه که در فصل 4 شرح داده شد، اغلب در نتیجه اضطراب‌های فاجعه‌بار عدم یکپارچگی، بیمار از طریق همانندسازی چسبنده‌وار به تحلیلگر می‌چسبد، مثلاً با تصاحب برخی ویژگی‌های ظاهری تحلیلگر مانند کلمات خاص، لحن گفتار، شیوه پوشش و حتی بوی تحلیلگر، و درونی‌سازی آنها به عنوان بخشی از خود. بنابراین هیچ حسی از «دو بودن» [(دو فرد مجزا بودن)] وجود ندارد و از آنجا که آفرینش امر جدید مستلزم وجود دو طرف است، تحلیل به وضعیتی عقیم تبدیل می‌شود. این عقیم‌سازی به احساسی از بی‌حسی و بیهودگی می‌انجامد.

[۱] contain

[۲] Contain

[۳] Aesthetic conflict

[۴] Ibid

[۵] Omnipotent control

[۶] Contain

[۷] Primitive communication.

[۸] Contain 

[۹] از یک سو، ما انواع روابط عاطفی (مثل عشق مادر-فرزندی، عشق رمانتیک، عشق به خدا، دوستی عمیق) را زیر یک عنوان کلی «عشق» دسته‌بندی می‌کنیم.  از سویی دیگر، همیشه شک داریم که آیا این حسِ خاصی که الآن «عشق» می‌نامیم، واقعاً عشق اصیل است یا نه! (مترجم)

[۱۰] Regression

[۱۱] Encapsulate

[۱۲] Sense of premature twoness

[۱۳]The containing capacity

[۱۴] Re-find

[۱۵] Recovery from a broken line of being

[۱۶] Continuity

[۱۷] Containing

[۱۸] Intrusiveness

[۱۹] Intrusion

[۲۰] Sensuality

[۲۱] Autistic and schizoid encapsulation

[۲۲] De-cathect

[۲۳] Autistic-contiguous mode

[۲۴] Possessiveness

[۲۵] Intrusive identification

Bergstein, A. (2018). [The painful vicissitudes of the patient’s love Transference-love and the aesthetic conflict]. In Bion and Meltzer’s expeditions into unmapped mental life: Beyond the spectrum in psychoanalysis (pp. [118–136]). Routledge.