خاطرات پرده‌ای

خاطرات پرده‌ای

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان Screen memories تالیف زیگموند فروید در سال ۱۹۵۰ است که به ترجمه نرگس یگانه برای انتشار در مجله‌ی رواتکاوی دیگری آماده شده است.


در جریان درمان روان‌کاوانه‌ی مواردی از هیستری، نوروز وسواسی[۱]، و اختلالاتی از این دست، بارها ناگزیر با یادآوری‌هایی گسسته مواجه شده‌ام که از نخستین سال‌های کودکیِ بیمار در حافظه‌اش به‌جای مانده‌اند. چنان‌که در جای دیگری نشان داده‌ام[۲]، باید برای دریافت‌های آن دوره، اهمیت آسیب‌زای چشمگیری قائل شد. بااین‌همه، موضوع خاطرات کودکی، صرف‌نظر از جایگاه‌ آسیب‌شناختی‌اش، از حیث روان‌شناختی نیز شایان تأمل است، چرا که تمایزی بنیادین میان شیوه‌ی کارکرد روان کودک و روان بزرگ‌سال را با وضوحی انکارناپذیر نمایان می‌سازد. تردیدی نیست که تجربه‌های نخستین سال‌های زندگی، ردهایی نازدودنی در ژرفای ذهن‌مان[۳] بر جای می‌گذارند. بااین‌حال، اگر در حافظه‌مان جست‌وجو کنیم تا دریابیم کدام دریافت‌ها آن سرنوشت را داشته‌اند که تا پایان عمر بر ما اثرگذار بمانند، حاصل یا هیچ است، یا اندکی خاطرات پراکنده که اغلب یا اهمیت‌شان محل تردید است، یا معنایشان مبهم و رازآلود. تنها از حدود شش یا هفت‌سالگی—و در بسیاری از موارد، تنها از ده‌سالگی به بعد—است که زندگی‌مان در حافظه، همچون زنجیره‌ای پیوسته از رویدادها، قابل بازسازی می‌شود. از آن زمان به بعد، میان اهمیت روانی یک تجربه و ماندگاری آن در حافظه، رابطه‌ای مستقیم نیز برقرار می‌گردد: هرآن‌چه به‌سبب پیامدهای بی‌درنگش مهم جلوه کند، در ذهن تثبیت می‌شود؛ و هرآن‌چه بی‌اهمیت به‌نظر آید، به فراموشی سپرده می‌شود. اگر بتوانم رویدادی را پس از گذشت سال‌ها به‌یاد آورم، همین ماندگاری‌اش را گواه آن می‌گیرم که در همان لحظه‌ی وقوع، تأثیری ژرف بر من نهاده است. از فراموشی یک رویداد مهم شگفت‌زده می‌شوم؛ و گاه، از زنده‌بودن چیزی به‌ظاهر پیش‌پاافتاده در حافظه‌ام، بیش از آن در شگفت می‌افتم.

تنها در برخی وضعیت‌های آسیب‌شناختی روان است که رابطه‌ای که در بزرگ‌سالان سالم میان اهمیت روانی یک رویداد و ماندگاری آن در حافظه برقرار است، از کار می‌افتد. برای مثال، بیمار هیستریک معمولاً دچار فراموشی نسبت به برخی یا همه‌ی تجربه‌هایی است که به پیدایش بیماری‌اش انجامیده‌اند. این واقعیت، تجربه‌ها را برای او مهم می‌سازد، حتی اگر این تجربیات مستقل از نقش‌شان در آغاز بیماری، ممکن بود به‌خودیِ‌خود واجد اهمیت باشند. شباهت میان این نوع فراموشی پاتولوژیک و فراموشی طبیعی سال‌های نخست زندگی، به‌گمان من، نشانه‌ای است پرارزش از پیوندی عمیق که میان محتوای روانی نوروزها و زندگی کودکی ما وجود دارد.

خاطرات پرده‌ای

ما چنان به این نداشتِ حافظه نسبت به دریافت‌های دوران کودکی خو گرفته‌ایم که معمولاً از مسئله‌ی نهفته در پسِ آن چشم می‌پوشیم و مایلیم آن را نتیجه‌ای بدیهی از ابتدایی بودنِ کارکردهای روانیِ کودکانه بینگاریم. حال آن‌که کودکِ سالم و رشد‌یافته‌ای که سه یا چهار سال دارد، در مقایسه‌ها و استنتاج‌هایی که انجام می‌دهد و در ابراز احساساتش، سطحی چشمگیر از توانمندی‌های[۴] ذهنیِ پیچیده و سازمان‌یافته را به نمایش می‌گذارد. و هیچ دلیلِ آشکاری وجود ندارد که چرا چنین کنش‌های روانی‌ای، که از حیث وزن و اهمیت چیزی از تجربه‌های دوران‌های بعدی کم ندارند، باید به فراموشی سپرده شوند.

پیش از آن‌که به مسئله‌های روان‌شناختیِ پیوسته با نخستین خاطرات دوران کودکی بپردازیم، بی‌گمان ضروری‌ست که با گردآوری داده‌هایی گسترده، زمینه‌ی بررسی را فراهم آوریم؛ بدین معنا که بر پایه‌ی نمونه‌ای نسبتاً بزرگ از بزرگ‌سالان سالم، بررسی کنیم چه نوع خاطراتی را می‌توانند از آن سال‌های آغازین به یاد آورند. نخستین گام در این مسیر را در سال ۱۸۹۵، وی. و سی. هنری[۵]  برداشتند. آن دو، پرسش‌نامه‌ای تهیه کردند و در میان گروهی از افراد توزیع کردند. نتایجِ به‌غایت تأمل‌برانگیز این پرسش‌نامه که پاسخ‌هایی از ۱۲۳ نفر را در بر می‌گرفت، در سال ۱۸۹۷ به‌قلم همین دو نویسنده منتشر شد. من در حال حاضر قصد ندارم به‌گونه‌ای جامع به این موضوع بپردازم؛ از همین رو، به ذکر چند نکته بسنده می‌کنم که راه را برای معرفی مفهومی که آن را «خاطره‌ی پرده‌ای[۴]»  نام نهاده‌ام، هموار می‌سازد.

سنّی که معمولاً محتوای نخستین خاطرات دوران کودکی به آن بازمی‌گردد، بازه‌ای‌ست میان دو تا چهار سالگی (در مجموعه‌ی بررسی‌شده از سوی هنری‌ها، این موضوع در مورد ۸۸ نفر صدق می‌کرد.). بااین‌حال، برخی هستند که حافظه‌شان به زمانی پیش‌تر بازمی‌گردد—حتی تا پیش از پایان سال نخست زندگی‌شان؛ و در مقابل، کسانی نیز یافت می‌شوند که نخستین یادآوری‌هایشان تنها به سال ششم، هفتم، یا حتی هشتم زندگی‌شان بازمی‌گردد. در حال حاضر، هیچ نشانه‌ی روشنی در دست نیست که این تفاوت‌های فردی را به چه عوامل دیگری بتوان نسبت داد؛ بااین‌حال، همان‌گونه که هنری‌ها یادآور می‌شوند، کسی که نخستین خاطره‌اش به سن بسیار پایین‌تری بازمی‌گردد—مثلاً به سال نخست زندگی‌اش—معمولاً خاطرات پراکنده‌ی بیشتری از سال‌های پس از آن نیز در اختیار دارد، و می‌تواند تجربه‌های خود را از زمانی زودتر—حدود سال پنجم زندگی‌اش—چون زنجیره‌ای پیوسته بازسازی کند؛ امری که برای دیگرانی که نخستین خاطره‌شان متعلق به دوره‌ای دیرتر است، امکان‌پذیر نیست. بنابراین، نه‌فقط زمان پدیدار شدن نخستین یادآوری، بلکه کل کارکرد حافظه نیز ممکن است در برخی افراد شتاب‌گرفته یا کندشده باشد.

بی‌تردید، پرسش درباره‌ی محتوای معمول نخستین خاطرات کودکی، اهمیتی ویژه دارد. روان‌شناسی بزرگ‌سالان ما را ناگزیر به این انتظار می‌رساند که آن دسته از تجربه‌ها در حافظه باقی بمانند که یا برانگیزاننده‌ی هیجانی نیرومند بوده‌اند، یا به‌سبب پیامدهایشان، اندکی پس از وقوع به‌عنوان رویدادهایی مهم بازشناخته شده‌اند. درواقع، برخی از مشاهداتی که هنری‌ها گردآوری کرده‌اند، این انتظار را تأیید می‌کنند. آنان گزارش می‌دهند که محتوای شایع‌ترین خاطرات کودکی اولیه، از یک‌سو شامل موقعیت‌هایی چون ترس، شرم، درد جسمانی و مانند آن است، و از سوی دیگر، رویدادهایی مهم همچون بیماری‌ها، مرگ‌ها، آتش‌سوزی‌ها، تولد خواهر یا برادر و نظایر آن. از این‌رو، ممکن است به‌سوی این فرض متمایل شویم که اصل حاکم بر انتخاب خاطرات در کودکان نیز همان است که در مورد بزرگ‌سالان صدق می‌کند. این نکته، هرچند بدیهی به‌نظر می‌رسد، شایسته‌ی آن است که آشکارا بیان شود: خاطراتی که از دوران کودکی برجای می‌مانند، در قیاس با بزرگ‌سالان، خواه‌ناخواه باید بازتابی از تفاوت در آنچه توجه کودک را برمی‌انگیزد در خود داشته باشند. همین نکته به‌روشنی توضیح می‌دهد که چرا، برای نمونه، زنی گزارش می‌دهد که به‌یاد می‌آورد در دو سالگی چندین حادثه برای عروسک‌هایش رخ داده، اما هیچ خاطره‌ای از رویدادهای جدی و تراژیکی که ممکن است در همان دوره شاهدشان بوده باشد، در ذهن ندارد.

خاطرات پرده‌ای

اکنون، اما، با واقعیتی مواجه می‌شویم که کاملاً برخلاف انتظار ماست و نمی‌تواند ما را شگفت‌زده نکند. می‌شنویم که برخی افراد، نخستین یادآوری‌های دوران کودکی‌شان به رویدادهایی معمولی و بی‌اهمیت مربوط می‌شود، رویدادهایی که حتی در ذهن کودک نیز نمی‌توانسته هیچ اثر هیجانی‌ای بر جای گذارند، اما با جزئیاتی کامل و به‌طرزی شاید بیش از حد روشن، به خاطر سپرده شده‌اند. در همین حال، رویدادهای دیگری که از نظر زمانی تقریباً هم‌دوره‌اند، و به‌گواه والدین‌شان در آن زمان واکنش‌های شدید هیجانی در آنان برانگیخته‌اند، هیچ اثری در حافظه‌شان بر جای نگذاشته‌اند. برای نمونه، هنری‌ها از استاد زبان‌شناسی‌ای یاد می‌کنند که نخستین خاطره‌اش، که به حدود سه یا چهار سالگی بازمی‌گردد، تصویری‌ست از میزی چیده‌شده برای صرف غذا و تَشتکی یخ بر روی آن. در همان دوره، مادربزرگ او از دنیا می‌رود—رویدادی که به‌گفته‌ی والدینش ضربه‌ای سخت به کودک وارد کرده بود.

بااین‌حال، این استاد زبان‌شناسی، آن‌گونه که امروز هست، هیچ یادآوری‌ای از آن سوگ ندارد؛ تمام چیزی که از آن روزها در خاطرش مانده، همان تشتک یخ است. مرد دیگری گزارش می‌دهد که نخستین خاطره‌اش مربوط است به واقعه‌ای در یکی از گردش‌ها، که طی آن شاخه‌ای از درختی را شکست. او هنوز گمان می‌کند بتواند محل دقیق آن اتفاق را بازشناسد. در آن صحنه، چند نفر دیگر نیز حضور داشتند، و یکی از آنان به او کمک کرده بود.

هنری‌ها چنین مواردی را نادر توصیف می‌کنند. بااین‌حال، بر پایه‌ی تجربه‌ی من—که البته عمدتاً بر بیماران نوروتیک استوار است—این موارد بس شایع‌اند. یکی از افراد شرکت‌کننده در پژوهش هنری‌ها کوششی برای توضیح پدیداری این تصاویر یادمانی کرده است؛ تصاویری که بی‌گناهی‌شان، آن‌ها را تا این اندازه رازآلود می‌سازد، و تبیین او به‌گمان من، نکته‌ای‌ست به‌غایت سنجیده. او بر این باور است که در چنین مواردی، صحنه‌ی مربوطه شاید تنها به‌گونه‌ای ناقص در حافظه حفظ شده باشد، و همین نقص، علت بی‌معنایی یا گنگی آن به‌نظر می‌رسد؛ چرا که بخش‌هایی که از یاد رفته‌اند، احتمالاً دربردارنده‌ی تمامی آن عناصر مهمی بوده‌اند که تجربه را از حیث روانی شایان توجه می‌ساخته‌اند. من می‌توانم درستی این دیدگاه را تأیید کنم، هرچند ترجیح می‌دهم به‌جای «فراموش شدن»، از واژه‌ی «حذف شدن» این اجزای تجربه سخن بگویم. من در درمان روان‌کاوانه بارها توانسته‌ام بخش‌های گمشده‌ی یک تجربه‌ی کودکی را بازیابم، و از این راه نشان دهم که آن دریافت نیمه‌جان که تنها پیکره‌ای ناقص از آن در حافظه باقی مانده بود، پس از بازسازی کامل، واقعاً با این فرض همخوانی دارد که آن‌چه در یاد می‌ماند، مهم‌ترین چیزهاست. بااین‌حال، این نکته هیچ توضیحی برای این انتخاب شگفت‌انگیزی که حافظه از میان اجزای آن تجربه کرده است، به‌دست نمی‌دهد. پیش از هر چیز، باید بپرسیم چرا درست همان‌چیزی که اهمیت دارد سرکوب[۷] می‌شود، و آن‌چه بی‌تفاوت و بی‌اهمیت است در حافظه می‌ماند؛ و تا زمانی که سازوکار این فرایندها را ژرف‌تر بررسی نکرده باشیم، پاسخی برای این پرسش نخواهیم یافت. آنگاه درمی‌یابیم که در شکل‌گیری چنین خاطراتی، دست‌کم دو نیروی[۸] روانی در کارند. یکی از این نیروها، اهمیت آن تجربه را به‌عنوان انگیزه‌ای[۹] برای تلاش در جهت به‌خاطر آوردنش تلقی می‌کند، در حالی که نیروی دیگر – یعنی مقاومت – می‌کوشد مانع از بروز هرگونه ترجیحی در این زمینه شود. این دو نیروی متضاد نه یکدیگر را خنثی می‌کنند، و نه یکی از آن‌ها (چه با زیان، چه بی‌زیان) بر دیگری غلبه می‌یابد. در عوض، نوعی سازش شکل می‌گیرد که تا حدی می‌توان آن را با برآیند نیروها در متوازی‌الاضلاع قیاس کرد. و این سازش چنین است: آنچه به‌صورت یک تصویر یادمانی ثبت می‌شود، خودِ تجربه‌ی مربوطه نیست – از این حیث، مقاومت به خواسته‌ی خود می‌رسد؛ بلکه آنچه ثبت می‌شود، عنصری روانی است که به‌گونه‌ای نزدیک با تجربه‌ی نامطلوب پیوند دارد – و از این حیث، اصل نخستین، یعنی اصلی که می‌کوشد تأثرات مهم را از طریق تثبیت تصاویر یادمانی قابل‌بازتولید پایدار کند، قدرت خود را نشان می‌دهد. در نتیجه‌ی این تعارض، به‌جای تصویر یادمانی‌ای که با رویداد اصلی تناسب داشت، تصویری دیگر پدید می‌آید که تا حدی به‌طور تداعی‌وار از تصویر نخست جابه‌جا[۱۰] شده است. و از آنجا که عناصر تجربه‌ای که برانگیزاننده‌ی مقاومت بودند، دقیقاً همان عناصر مهم بودند، حافظه‌ی جایگزین‌شده ناگزیر فاقد آن عناصر مهم خواهد بود و در نتیجه، به احتمال زیاد، برای ما کم‌اهمیت و پیش‌پاافتاده جلوه خواهد کرد. چنین خاطره‌ای برای ما نامفهوم به نظر خواهد رسید، زیرا ما معمولاً در پی یافتن علت ماندگاری آن در خود محتوایش هستیم، در حالی که این ماندگاری در واقع ناشی از رابطه‌ای است که میان محتوای آن و محتوای دیگری که سرکوب شده برقرار است. در میان ما مثالی رایج است درباره‌ی بدل‌ها، که خود از طلا نیستند، بلکه در کنار چیزی قرار داشته‌اند که از طلا بوده است[۱۱]. همین تمثیل را می‌توان به برخی از تجربه‌های کودکی که در حافظه باقی مانده‌اند نیز به‌درستی به کار برد.

خاطرات پرده‌ای

گونه‌های گوناگونی از موارد ممکن وجود دارد که در آن‌ها یک محتوای روانی جایگزین محتوای دیگری می‌شود، و این جایگزینی در قالب چینش‌های روان‌شناختی متنوعی روی می‌دهد. یکی از ساده‌ترین این موارد، بی‌تردید همان است که در خاطرات کودکیِ مورد بحث ما رخ می‌دهد، یعنی حالتی که عناصر اساسی یک تجربه، در حافظه با عناصر غیراساسىِ همان تجربه نمایندگی[۱۲] می‌شوند. در اینجا با نمونه‌ای از جابه‌جایی سروکار داریم که بر چیزی صورت گرفته است که از طریق تداوم با تجربه‌ی اصلی پیوند دارد؛ یا اگر به کل فرایند بنگریم، با حالتی از سرکوب مواجهیم که با جایگزینیِ چیزی در همسایگی آن محتوا (چه از نظر مکانی و چه زمانی) همراه است. من در جای دیگری[۱۳] نمونه‌ای بسیار مشابه از این نوع جایگزینی را شرح داده‌ام که در تحلیل بیماری مبتلا به پارانوییا روی داده بود. زنِ مورد نظر دچار توهم شنوایی بود؛ صداهایی را می‌شنید که برایش بخش‌های طولانی‌ای از رمان «شادروان»[۱۴] نوشته‌ی اتو لودویگ[۱۵] را تکرار می‌کردند. اما بخش‌هایی که این صداها برمی‌گزیدند، بی‌اهمیت‌ترین و نامرتبط‌ترین قسمت‌های کتاب بودند.

با این حال، تحلیل نشان داد که در همان اثر، بخش‌هایی وجود داشت که در بیمار افکاری به‌شدت آزاردهنده را برانگیخته بودند. این تأثرِ دردناک، انگیزه‌ای شد برای شکل‌گیری دفاع[۱۶] در برابر آن‌ها، اما انگیزه‌های معطوف به پیگیری آن افکار نیز قابل سرکوب نبودند. نتیجه‌ی این تعارض، مصالحه‌ای بود که طی آن، بخش‌های بی‌خطر کتاب با شدت و وضوحی بیمارگونه در حافظه‌ی بیمار پدیدار می‌شدند. فرایندی که اینجا در حال عمل می‌بینیم — یعنی تعارض، سرکوب، و جایگزینی همراه با مصالحه[۱۷] — در تمام علائم روان‌نژندانه تکرار می‌شود و کلیدی در اختیار ما می‌گذارد برای درک چگونگی شکل‌گیری آن‌ها. از این‌رو، بی‌اهمیت نیست اگر بتوانیم نشان دهیم که همین فرایند در زندگی روانی افراد سالم نیز عمل می‌کند. و این واقعیت که در افراد سالم، تأثیر این فرایند دقیقاً در انتخاب خاطرات کودکی آن‌ها نمود می‌یابد، نشانه‌ی دیگری است بر آن پیوند نزدیک که پیش‌تر بر آن تأکید شده بود؛ یعنی میان زندگی روانی کودک و مواد روانیِ سازنده‌ی نوروزها.

فرایندهای دفاعیِ طبیعی و بیمارگونه، و جابه‌جایی‌هایی که از آن‌ها حاصل می‌شود، بی‌تردید اهمیت بسیاری دارند. با این حال، تا آنجا که من می‌دانم، هیچ مطالعه‌ای از سوی روان‌شناسان درباره‌ی این پدیده‌ها تا کنون انجام نگرفته است؛ و هنوز باید روشن شود که این فرایندها در کدام لایه‌های فعالیت روانی و تحت چه شرایطی به کار می‌افتند. دلیل این بی‌توجهی ممکن است این باشد که زندگی روانی ما، تا آنجا که در ادراک درونیِ هشیار ما موضوع مشاهده قرار می‌گیرد، هیچ نشانی از این فرایندها نشان نمی‌دهد، مگر در مواردی که آن‌ها را به‌عنوان «خطاهای فکری»[۱۸] طبقه‌بندی می‌کنیم یا در برخی عملکردهای ذهنی که هدفشان ایجاد تأثیر خنده‌دار است. این ادعا که شدتی روانی می‌تواند از یک بازنمایی (که سپس وانهاده می‌شود) به بازنمایی دیگری جابه‌جا شود (و از آن پس، دومی نقش روان‌شناختیِ اولی را ایفا کند)، به همان اندازه برای ما گیج‌کننده است که برخی ویژگی‌های اسطوره‌شناسی یونانی – برای نمونه، آن‌گاه که گفته می‌شود خدایان کسی را با زیبایی می‌پوشانند، چنان‌که گویی با نقابی، در حالی‌که ما تنها به چهره‌ای می‌اندیشیم که با تغییر حالت، دگرگون شده است.

بررسی‌های بیشتر درباره‌ی این خاطرات بی‌تفاوتِ دوران کودکی به من آموخت که این‌گونه خاطرات می‌توانند به شیوه‌های دیگری نیز پدید آیند، و معنایی ناشناخته و غنی در پسِ معصومیتِ ظاهریِ آن‌ها پنهان است. اما در این‌باره تنها به یک ادعای کلی بسنده نخواهم کرد، بلکه گزارشی دقیق از نمونه‌ای خاص ارائه خواهم داد که در میان شمار قابل توجهی از موارد مشابه، به نظر من آموزنده‌ترین آن‌هاست. ارزش این نمونه بی‌تردید از این جهت نیز بیشتر می‌شود که مربوط به کسی است که اصلاً یا تنها به‌نحوی بسیار خفیف دچار نوروز بوده است.

موردی که در این مشاهده بررسی می‌شود، مردی ۳۸ ساله با تحصیلات دانشگاهی است[۱۹]. هرچند حرفه‌ی او در حوزه‌ای کاملاً متفاوت قرار دارد، اما از زمانی که توانستم با استفاده از روان‌کاوی، او را از یک هراس خفیف رهایی بخشم، به مسائل روان‌شناختی علاقه‌مند شد. سال گذشته، او توجه مرا به خاطرات کودکی‌اش جلب کرد؛ خاطراتی که پیش‌تر نیز نقشی در تحلیل او ایفا کرده بودند. پس از مطالعه‌ی پژوهش صورت‌گرفته از سوی وی. و س. هنری، شرح فشرده‌ای از تجربه‌ی خود را در اختیارم گذاشت.

  • من شمار نسبتاً زیادی از خاطرات کودکی در اختیار دارم که می‌توانم با اطمینان زیادی تاریخ‌گذاری‌شان کنم. چرا که در سه‌سالگی، محل کوچک تولدم را ترک و به شهری بزرگ نقل مکان کردم؛ و همه‌ی این خاطراتم مربوط به زادگاهم‌اند و بنابراین به سال‌های دوم و سوم زندگی‌ام بازمی‌گردند. آنها اغلب صحنه‌هایی کوتاه‌اند، اما بسیار خوب حفظ شده‌ و با همه‌ی جزئیات ادراک حسی آراسته‌اند، در تقابلی کامل با خاطراتم از سال‌های بزرگسالی که کاملاً فاقد عنصر دیداری‌اند. از سال سوم زندگی‌ام به بعد، یادآوری‌هایم اندک‌تر و کم‌وضوح‌تر می‌شوند؛ در آن‌ها شکاف‌هایی هست که لابد بیش از یک سال را در بر می‌گیرند؛ و گمان نمی‌کنم تا سال ششم یا هفتم زندگی‌ام، جریان خاطراتم پیوستگی پیدا کرده باشد. خاطراتم تا زمان ترک نخستین محل سکونت‌ام به سه دسته تقسیم می‌شوند. دسته‌ی نخست شامل صحنه‌هایی است که پدر و مادرم بعدها بارها برایم توصیف کرده‌اند. درباره‌ی این‌ها، اطمینانی ندارم که آیا از همان ابتدا تصویر حافظه‌ای آن‌ها را در ذهن داشته‌ام یا این تصویر را تنها پس از شنیدن یکی از آن روایت‌ها ساخته‌ام. با این حال می‌توانم این نکته را یادآور شوم که رویدادهایی هم هست که با وجود بازگویی‌های مکرر والدینم، هیچ تصویر حافظه‌ای از آن‌ها ندارم. به دسته‌ی دوم اهمیت بیشتری می‌دهم. این دسته شامل صحنه‌هایی است که تا آنجا که می‌دانم هرگز برایم توصیف نشده‌اند، و برخی از آن‌ها اصولاً نمی‌توانسته‌اند برایم توصیف شده باشند، چرا که از زمان وقوع‌شان هرگز دوباره با دیگر افراد حاضر در آن صحنه‌ها—پرستار و هم‌بازی‌هایم—مواجه نشده‌ام. به دسته‌ی سوم بعداً خواهم پرداخت. در مورد محتوای این صحنه‌ها و در نتیجه ادعای آن‌ها بر اینکه واقعاً یادآوری شده‌اند، مایلم بگویم که کاملاً هم دچار سردرگمی نیستم. البته نمی‌توانم ادعا کنم آنچه در حافظه‌ام مانده، یادآور مهم‌ترین رویدادهای آن دوره است، یا آنچه امروز مهم‌ترین به نظر می‌رسد. هیچ یادی از تولد خواهری که دو سال و نیم از من کوچک‌تر است ندارم؛ نه از رفتنم، نه نخستین مواجهه‌ام با راه‌آهن، و نه آن مسیر طولانی با درشکه پیش از رسیدن به ایستگاه—هیچ‌کدام‌شان اثری در خاطرم نگذاشته‌اند. در عوض، دو رویداد کوچک از طول سفر با قطار را به یاد دارم؛ همان‌ها که، چنان‌که یادتان هست، در تحلیل هراسم ظاهر شدند. اما آنچه می‌بایست بیش از هر چیز در من اثر گذاشته باشد، آسیبی بود به صورتم که موجب خون‌ریزی فراوان شد و ناچار پزشک برای بخیه زدن وارد عمل شد. هنوز هم جای زخمی که از این حادثه به جا مانده، بر پوستم محسوس است، اما هیچ خاطره‌ای ندارم که به این رویداد اشاره کند، نه به‌طور مستقیم و نه غیرمستقیم[۲۰]. درست است که احتمالاً در آن زمان هنوز کمتر از دو سال داشتم.
خاطرات پرده‌ای
  • از این رو، تصاویر و صحنه‌های این دو گروه نخست برایم شگفت‌انگیز نیستند. بی‌تردید، این‌ها خاطرات جابه‌جا‌شده‌ای هستند که در اغلب موارد، عنصر اساسی از آن‌ها حذف شده است. با این حال، در برخی از آن‌ها دست‌کم به آن عنصر اشاره‌ای شده، و در برخی دیگر نیز برایم آسان است که با پی‌گرفتنِ نشانه‌هایی خاص، آن را تکمیل کنم. با این کار می‌توانم پیوندی قابل‌اعتماد میان قطعات پراکنده‌ی خاطره‌ها برقرار کنم و به درکی روشن برسم از اینکه آن علاقه‌ی کودکانه چه بوده که این رویدادهای خاص را شایسته‌ی به‌خاطر سپرده شدن کرده است. با این حال، این نکته در مورد محتوای دسته‌ی سوم که هنوز درباره‌اش سخن نگفته‌ام صدق نمی‌کند. در آنجا با مقولاتی روبه‌رو هستم—یک صحنه‌ی نسبتاً بلند و چند تصویر کوچک‌تر—که هیچ پیشرفتی در فهم‌شان حاصل نمی‌کنم. آن صحنه برایم نسبتاً بی‌اهمیت به نظر می‌رسد و نمی‌فهمم چرا باید در خاطرم ثبت شده باشد. اجازه بدهید آن را برایتان توصیف کنم.

قطعه‌زمینی مستطیل‌شکل می‌بینم با شیبی نسبتاً تند، پوشیده از علف‌های سبز و انبوه؛ در میان این سبزی، گل‌های زرد فراوانی دیده می‌شود—بی‌تردید قاصدک‌های معمولی‌اند. در بالادستِ چمنزار، کلبه‌ای هست و در برابر درِ آن دو زن ایستاده‌اند و سرگرم گفت‌وگو هستند: زنی روستایی با دستمالی بر سر، و یک دایه‌ی بچه‌ها. سه کودک در میان علف‌ها مشغول بازی‌اند. یکی از آن کودکان خودم هستم (در حدود دو تا سه‌سالگی)؛ دو کودک دیگر پسرعموی من است که یک سال از من بزرگ‌تر است، و خواهر او که تقریباً هم‌سن من است. ما در حال چیدن گل‌های زرد هستیم و هرکدام دسته‌گلی از گل‌های چیده‌شده در دست داریم. دخترک بهترین دسته‌گل را دارد؛ و انگار به توافقی نانوشته، ما دو پسر به او حمله می‌کنیم و گل‌هایش را از چنگش در‌می‌آوریم. او با گریه به بالای چمنزار می‌دود و زن روستایی برای دلداری، تکه‌ای بزرگ نان سیاه به او می‌دهد. همین‌که این صحنه را می‌بینیم، گل‌ها را به دور می‌ریزیم، با شتاب به سوی کلبه می‌رویم و از او درخواست می‌کنیم به ما هم نان بدهد. و واقعاً هم به ما نان داده می‌شود؛ زن روستایی قرص نان را با چاقویی بلند می‌برد. در خاطره‌ام، طعم آن نان بی‌نهایت دل‌چسب است—و درست در همین نقطه، صحنه پایان می‌گیرد.

  • از این رو، تصاویر و صحنه‌های این دو گروه نخست برایم شگفت‌انگیز نیستند. بی‌تردید، این‌ها خاطرات جابه‌جا‌شده‌ای هستند که در اغلب موارد، عنصر اساسی از آن‌ها حذف شده است. با این حال، در برخی از آن‌ها دست‌کم به آن عنصر اشاره‌ای شده، و در برخی دیگر نیز برایم آسان است که با پی‌گرفتنِ نشانه‌هایی خاص، آن را تکمیل کنم. با این کار می‌توانم پیوندی قابل‌اعتماد میان قطعات پراکنده‌ی خاطره‌ها برقرار کنم و به درکی روشن برسم از اینکه آن علاقه‌ی کودکانه چه بوده که این رویدادهای خاص را شایسته‌ی به‌خاطر سپرده شدن کرده است. با این حال، این نکته در مورد محتوای دسته‌ی سوم که هنوز درباره‌اش سخن نگفته‌ام صدق نمی‌کند. در آنجا با مقولاتی روبه‌رو هستم—یک صحنه‌ی نسبتاً بلند و چند تصویر کوچک‌تر—که هیچ پیشرفتی در فهم‌شان حاصل نمی‌کنم. آن صحنه برایم نسبتاً بی‌اهمیت به نظر می‌رسد و نمی‌فهمم چرا باید در خاطرم ثبت شده باشد. اجازه بدهید آن را برایتان توصیف کنم. قطعه‌زمینی مستطیل‌شکل می‌بینم با شیبی نسبتاً تند، پوشیده از علف‌های سبز و انبوه؛ در میان این سبزی، گل‌های زرد فراوانی دیده می‌شود—بی‌تردید قاصدک‌های معمولی‌اند. در بالادستِ چمنزار، کلبه‌ای هست و در برابر درِ آن دو زن ایستاده‌اند و سرگرم گفت‌وگو هستند: زنی روستایی با دستمالی بر سر، و یک دایه‌ی بچه‌ها. سه کودک در میان علف‌ها مشغول بازی‌اند. یکی از آن کودکان خودم هستم (در حدود دو تا سه‌سالگی)؛ دو کودک دیگر پسرعموی من است که یک سال از من بزرگ‌تر است، و خواهر او که تقریباً هم‌سن من است. ما در حال چیدن گل‌های زرد هستیم و هرکدام دسته‌گلی از گل‌های چیده‌شده در دست داریم. دخترک بهترین دسته‌گل را دارد؛ و انگار به توافقی نانوشته، ما دو پسر به او حمله می‌کنیم و گل‌هایش را از چنگش در‌می‌آوریم. او با گریه به بالای چمنزار می‌دود و زن روستایی برای دلداری، تکه‌ای بزرگ نان سیاه به او می‌دهد. همین‌که این صحنه را می‌بینیم، گل‌ها را به دور می‌ریزیم، با شتاب به سوی کلبه می‌رویم و از او درخواست می‌کنیم به ما هم نان بدهد. و واقعاً هم به ما نان داده می‌شود؛ زن روستایی قرص نان را با چاقویی بلند می‌برد. در خاطره‌ام، طعم آن نان بی‌نهایت دل‌چسب است—و درست در همین نقطه، صحنه پایان می‌گیرد.
  • اکنون، چه چیزی در این رویداد وجود دارد که توجیه‌گر این‌همه صرف حافظه از سوی من باشد؟ بیهوده مغزم را روی آن خسته کرده‌ام. آیا تأکید بر رفتار ناخوشایند ما با آن دخترک است؟ آیا رنگ زرد قاصدک‌ها—گلی که امروزه هیچ دلبستگی‌ای به آن ندارم—تا این اندازه برایم دل‌پسند بوده است؟ یا شاید به‌سبب دویدن‌هایم در میان چمنزار، طعم نان برایم خوش‌تر از همیشه شده بود و همین مزه‌ی غیرعادی اثری فراموش‌نشدنی بر جای گذاشته است؟ همچنین نمی‌توانم هیچ پیوندی میان این صحنه و آن علاقه‌ای بیابم که، چنان‌که بی‌هیچ دشواری توانستم دریابم، صحنه‌های دیگر کودکی‌ام را به یکدیگر پیوند می‌داد. در مجموع، چیزی در این صحنه وجود دارد که به‌نظرم درست نمی‌آید. رنگ زرد گل‌ها عنصری است که به‌طرزی نامتناسب، پررنگ‌تر از حد در کل موقعیت جلوه می‌کند و مزه‌ی دل‌چسب نان به‌نظرم اغراقی نزدیک به توهم دارد. ناخواسته به یاد تصاویری می‌افتم که روزی در نمایشگاهی هزل‌آمیز دیدم. در آن تصاویر، برخی بخش‌ها—و البته نامناسب‌ترین بخش‌ها—به‌جای آنکه صرفاً نقاشی شده باشند، به‌صورت برجسته و سه‌بعدی ساخته شده بودند؛ مثلاً تورهای پشت لباس بانوان. خب، آیا می‌توانی راهی برای یافتن توضیح یا تفسیر این خاطره‌ی زائدِ کودکی‌ام پیش پایم بگذاری؟ صلاح دیدم از او بپرسم که از چه زمانی درگیر این یادآوری بوده است: آیا بر این باور است که این تصویر از دوران کودکی گه‌گاه در ذهنش زنده می‌شده، یا آنکه احتمالاً در زمان دیگری و به مناسبت خاصی که به یاد می‌آورد، به‌ناگاه پدیدار شده است؟ همین پرسش تنها چیزی بود که لازم دیدم برای گشودن مسئله وارد کنم؛ باقی ماجرا را خودِ همکارم دریافت، کسی که در چنین کارهایی تازه‌کار نبود.
  • او پاسخ داد: «تا به حال به این نکته فکر نکرده بودم. اما حالا که پرسشت را مطرح کردی، به‌نظرم تقریباً یقین پیدا می‌کنم که این خاطره‌ی کودکی در سال‌های پیشین هرگز به ذهنم نیامده بود. با این حال، می‌توانم آن موقعیتی را به یاد بیاورم که موجب شد این خاطره و بسیاری دیگر از یادمان‌های نخستین کودکی‌ام دوباره در من زنده شوند. وقتی هفده‌ساله بودم و هنوز در دبیرستان تحصیل می‌کردم، برای نخستین بار به زادگاهم بازگشتم تا تعطیلات را در کنار خانواده‌ای بگذرانم که از دوران دور، دوست خانوادگی ما بودند. خوب به یاد دارم که در آن زمان چه سیلابی از تأثرات[۲۱] مرا دربر گرفت. اما حالا می‌فهمم که ناگزیرم بخش بزرگی از تاریخچه‌ام را برایت بازگو کنم: این بخش به همین‌جا مربوط است، و تو با پرسشی که کردی، خودت آن را فراخواندی. پس گوش کن. من کودکی بودم از خانواده‌ای که در آغاز، از تمکن مالی خوبی برخوردار بودند و به‌گمانم در آن گوشه‌ی کوچک از استان، زندگی نسبتاً راحتی داشتند. حدوداً در سه‌سالگی‌ام، شاخه‌ای از صنعت که پدرم در آن فعالیت می‌کرد، دچار ورشکستگی شد. او تمام دارایی‌اش را از دست داد و ما ناگزیر شدیم آن‌جا را ترک کنیم و به شهری بزرگ نقل مکان کنیم. سال‌هایی طولانی و دشوار در پی آمد. سال‌هایی که، تا آن‌جا که به یاد می‌آورم، هیچ‌چیزشان شایسته‌ی یادآوری نبود. هرگز در آن شهر احساس راحتی واقعی نداشتم. اکنون باور دارم که هیچ‌گاه از حس دلتنگی برای جنگل‌های زیبای اطراف خانه‌مان رهایی نداشتم—جنگل‌هایی که، چنان‌که یکی از خاطره‌هایم از آن روزها گواهی می‌دهد، در آن‌ها از پدرم فرار می‌کردم، تقریباً پیش از آن‌که هنوز راه رفتن آموخته باشم. آن تعطیلاتی که در هفده‌سالگی گذراندم، نخستین تعطیلاتم در روستا بود، و همان‌گونه که گفتم، نزد خانواده‌ای مهمان بودم که با ما دوستی دیرینه داشتند و از زمان کوچ ما، بسیار ترقی کرده بودند. می‌توانستم آسایش حاکم بر خانه‌ی آن‌ها را با سبک زندگی خودمان در شهر مقایسه کنم. اما دیگر نمی‌توان از موضوع طفره رفت: باید اعتراف کنم که چیز دیگری نیز بود که مرا عمیقاً برانگیخت[۲۲]. هفده‌ساله بودم، و در خانواده‌ای که مهمان‌شان بودم دختری پانزده‌ساله حضور داشت که بی‌درنگ دل‌باخته‌اش شدم. نخستین عشقِ نوجوانی‌ام بود، بسیار شدید، اما آن را کاملاً پنهان نگه داشتم. چند روز بعد، دختر به مدرسه‌اش بازگشت(همان مدرسه‌ای که برای تعطیلات از آن دور بود)، و همین جداییِ زودهنگام پس از آشنایی‌ای چنان کوتاه، اشتیاقم را به او به اوج رساند. ساعت‌های بسیاری را تنها در دل جنگل‌های زیبایی که بار دیگر یافته بودم قدم می‌زدم و وقتم را به ساختن کاخ آرزوهایم[۲۳] در آسمان‌ها می‌گذراندم. این خیال‌ها، به‌طرز عجیبی، نه به آینده بلکه به اصلاح گذشته معطوف بودند. ای کاش آن ورشکستگی پیش نیامده بود! ای کاش در خانه مانده بودم، در روستا بزرگ می‌شدم، و مانند پسران آن خانواده، برادران معشوقه‌ام، قوی‌هیکل می‌شدم! و ای کاش پیشه‌ی پدرم را دنبال کرده بودم و سرانجام با او ازدواج کرده بودم—چرا که در این صورت، تمام این سال‌ها با او صمیمی می‌بودم! طبعاً ذره‌ای تردید نداشتم که در شرایطی که خیال‌پردازی‌ام[۲۴] پدید آورده بود، همان‌قدر عاشقش می‌شدم که در آن زمان واقعاً به‌نظر می‌رسیدم. نکته‌ای شگفت‌انگیز. چرا که اکنون، هر از گاه که او را می‌بینم—که اتفاقاً این‌جا با کسی ازدواج کرده—کاملاً نسبت به او بی‌تفاوت‌ام. با این حال، به‌خوبی به خاطر دارم که تا مدت‌ها پس از آن، هر بار که رنگ زرد لباسش را جایی می‌دیدم، دلم می‌لرزید؛ همان لباسی که روز نخست دیدارمان به تن داشت.
خاطرات پرده‌ای
  • این بسیار شبیه به سخن جانبی شماست که می‌گویید دیگر علاقه‌ای به قاصدک‌های رایج ندارید. آیا مشکوک نیستید که ممکن است ارتباطی میان زردی لباس دختر و زرد برجسته و واضح گل‌ها در صحنه کودکی شما وجود داشته باشد؟[۲۵]
  • شاید. اما آن زرد همان زرد نبود. لباس بیشتر به زردی متمایل به قهوه‌ای بود، شبیه رنگ گل‌های دیوار. با این حال، حداقل می‌توانم ایده‌ای میانه به شما بدهم که ممکن است به هدف شما کمک کند. بعدها، زمانی که در آلپ بودم، دیدم که چگونه برخی گل‌ها که در دشت‌ها رنگ روشنی دارند، در ارتفاعات بالا به رنگ‌های تیره‌تر تبدیل می‌شوند.

مگر اینکه خیلی اشتباه کرده باشم، در مناطق کوهستانی اغلب گل‌هایی پیدا می‌شود که بسیار شبیه به قاصدک هستند، اما زرد تیره‌اند و دقیقاً با رنگ لباس دختری که بسیار به او علاقه داشتم، هماهنگ می‌شوند. اما هنوز تمام نکرده‌ام. اکنون به موقعیت دومی می‌رسم که تأثیرات کودکی‌ام را در من برانگیخت و مربوط به زمانی است که از اولین موقعیت‌ها چندان دور نبوده است. هفده ساله بودم که دوباره به زادگاهم رفتم. سه سال بعد، در تعطیلاتم به دیدار عمویم رفتم و بار دیگر بچه‌هایی را ملاقات کردم که اولین همبازیان من بودند، همان دو پسرعمو و دخترعمو، پسری که یک سال از من بزرگ‌تر بود و دختری که هم‌سن خودم بود، همان‌هایی که در صحنه کودکی با قاصدک‌ها ظاهر می‌شوند. این خانواده همزمان با ما زادگاهمان را ترک کرده و در شهری دورافتاده به موفقیت رسیده بودند.

  • و آیا باز هم عاشق شدید – این‌بار با دخترعمویتان – و درگیر مجموعه‌ای جدید از خیالات شدید؟
  • نه، این بار اوضاع متفاوت شد. تا آن زمان در دانشگاه بودم و برده‌ی کتاب‌هایم شده بودم. چیزی برای دخترعمویم باقی نمانده بود. تا آنجا که می‌دانم، در آن موقعیت هیچ خیال‌پردازی‌ای مشابه با گذشته در ذهنم شکل نگرفت. با این حال، گمان می‌کنم پدرم و عمویم نقشه‌ای در سر داشتند: این‌که رشته‌ی تحصیلی دشوار و انتزاعی‌ام را با موضوعی عملی‌تر جایگزین کنم، پس از پایان تحصیلات در شهری که عمویم ساکن بود مستقر شوم، و با دخترعمویم ازدواج کنم. بی‌تردید، زمانی که دیدند تا چه اندازه درگیر خواسته‌ها و مسیر خودم هستم، آن نقشه را کنار گذاشتند؛ اما تصور می‌کنم حتماً از وجود چنین طرحی آگاه بوده‌ام. تنها در سال‌های بعد، آن‌گاه که تازه به دنیای علم پا گذاشته بودم و فشارهای زندگی از هر سو بر من سنگینی می‌کرد، و در اینجا ناچار بودم مدت‌ها در انتظار موقعیتی بمانم، گهگاه با خود می‌اندیشیدم که پدرم با نیتی خیرخواهانه آن ازدواج را برایم در نظر گرفته بود—تا شاید زیانی را جبران کند که آن فاجعه‌ی نخستین، بر سراسر زندگی‌ام سایه انداخته بود.
  • پس مایلم چنین بیندیشم که آن صحنه‌ی کودکی که اکنون در حال بررسی‌اش هستیم، درست در همان ایامی به سطح آگاهی‌ات آمده که برای تأمین معاش روزانه‌ات در تقلّا بودی—البته مشروط بر آنکه بتوانی این گمانه‌ی مرا تأیید کنی که آشنایی‌ات با کوه‌های آلپ نیز در همان دوره روی داده است.
  • بله، همین‌طور است: کوه‌پیمایی تنها لذتی بود که در آن دوران برای خودم روا می‌داشتم. اما هنوز نمی‌فهمم منظورتان چیست.
  • اکنون درست می‌خواهم به همان نکته برسم. در صحنه‌ی کودکی‌ات، بر یک عنصر بیش از هر چیز دیگر تأکید داشتی: طعم بی‌نهایت دل‌چسب نان روستایی. به‌نظر می‌رسد این تجربه—که تا سرحد توهم به واقعیت نزدیک شده بود—با خیال‌پردازی‌ات درباره‌ی زندگی آسوده‌ای که می‌توانستی داشته باشی هم‌ارز است؛ اگر در خانه می‌ماندی و با آن دختر[با لباس زرد] ازدواج می‌کردی. یا اگر بخواهیم به زبان نمادین بگوییم: نانی که در سال‌های بعد، ناچار بودی برای لقمه‌اش با دشواری دست‌وپنجه نرم کنی، چقدر می‌توانست شیرین باشد، اگر زندگی به گونه‌ای دیگر پیش رفته بود. و رنگ زرد گل‌ها نیز به‌وضوح به همان دختر اشاره دارد. اما در آن صحنه‌ی کودکی، عناصری هم هست که تنها می‌توان آن‌ها را به خیال‌پردازی دوم نسبت داد—یعنی ازدواج با دخترعمویت. این‌که گل‌ها را دور می‌ریزید و در عوض نان می‌گیرید، به‌نظرم پوششی بدیع و نه‌چندان پنهان برای همان نقشه‌ای‌ست که پدرت برایت در سر داشت: قرار بود آرمان‌های بلند و غیرعملی‌ات را وانَهی و به شغلی روی آوری که نان‌وآب داشته باشد، مگر نه؟
  • به‌نظر می‌رسد که من آن دو خیال‌پردازیِ جداگانه درباره‌ی این‌که زندگی‌ام چگونه می‌توانست آسوده‌تر باشد را به‌هم درآمیخته‌ام[۲۶][۲۷]: «زردی» و «نان روستایی» را از یکی، و دور ریختن گل‌ها و اشخاص واقعی دخیل در ماجرا را از دیگری.
  • دقیقاً چنین است. تو آن دو خیال‌پردازی را بر یکدیگر فرافکنی[۲۸] کردی و از درهم‌تنیدگی‌شان، خاطره‌ای از دوران کودکی ساختی. آن عنصر مربوط به گل‌های آلپی، همچون مُهری‌ست که تاریخ ساخت این تصویر را بر آن حک کرده است. می‌توانم با اطمینان به تو بگویم که مردم اغلب، ناآگاهانه، دست به چنین ساخت‌و‌سازی‌هایی می‌زنند؛ تقریباً همانند آفرینش یک اثر داستانی.
  • اما اگر چنین باشد، دیگر با خاطره‌ای از کودکی سروکار نداریم، بلکه با خیال‌پردازی‌ای مواجه‌ایم که به واپس‌زمانی، به دوران کودکی بازانده شده است. با این حال، حسی درونم می‌گوید که این صحنه واقعی‌ست. این حس با تبیین شما چگونه سازگار می‌شود؟
  • در کل هیچ تضمینی برای داده‌هایی که حافظه‌ی ما تولید می‌کند وجود ندارد. اما من آماده‌ام با شما موافقت کنم که این صحنه واقعی است. اگر چنین است، شما آن را از میان بی‌شمار صحنه‌های مشابه یا متفاوت انتخاب کرده‌اید زیرا، به‌خاطر محتوایش(که در ذات خود بی‌تفاوت بود)، به خوبی می‌توانست نمایانگر[۲۹] دو خیال‌پردازی‌ای باشد که برای شما به‌اندازه کافی مهم بوده‌اند. یادآوری از این نوع، که ارزش آن در این است که در حافظه، تأثیرات و افکاری از تاریخ‌های بعدی را نمایان می‌کند که محتوای آن‌ها از طریق پیوندهای نمادین یا مشابه به محتوای خود مرتبط است، به‌طور مناسب می‌تواند «خاطره پرده‌ای» نامیده شود. در هر صورت، شما دیگر از اینکه این صحنه چنین مکرراً در ذهنتان تکرار می‌شود، شگفت‌زده نخواهید شد. دیگر نمی‌توان آن را بی‌گناه تلقی کرد، چرا که همان‌طور که کشف کرده‌ایم، این صحنه به‌طور خاص برای نمایش مهم‌ترین نقاط عطف زندگی شما طراحی شده است، یعنی تأثیر دو نیروی محرکه‌ی قدرتمندترین – گرسنگی و عشق[۳۰].
خاطرات پرده‌ای
  • بله، این صحنه به‌خوبی گرسنگی را نمایان می‌کند. اما عشق چطور؟
  • منظورم در رنگ زرد گل‌هاست. اما نمی‌توانم انکار کنم که در این صحنه‌ی کودکی شما، عشق به مراتب کمتر از آنچه که از تجربه‌ی قبلی خود انتظار داشتم، نمایان شده است.
  • نه. شما اشتباه می‌کنید. ذات این صحنه در نمایاندن عشق است. حالا برای اولین بار می‌فهمم. یک لحظه فکر کنید! گرفتن گل‌ها از یک دختر یعنی از او معصومیت گرفتن. چه تضادی بین جسارت این خیال‌پردازی و شرم من در اولین مرتبه و بی‌تفاوتی من در مرتبه‌ی دوم.
  • می‌توانم به شما اطمینان دهم که شرم جوانی معمولاً تکمیل‌کننده‌ی خیال‌پردازی‌های جسورانه‌ای از این دست است.
  • اما در این صورت، خیال‌پردازی‌ای که به این خاطرات کودکی تبدیل شده است، خیال‌پردازی‌ای آگاهانه نخواهد بود که من بتوانم آن را به یاد آورم، بلکه خیال‌پردازی‌ای ناخودآگاه خواهد بود؟
  • افکار ناخودآگاه که ادامه‌دهنده‌ی افکار آگاهانه‌اند. شما به خود می‌گویید «اگر با فلانی ازدواج کرده بودم»، و پشت این فکر یک تکانه[۳۱] برای ساختن تصاویری از اینکه «ازدواج کردن» واقعاً چه معنایی دارد، نهفته است.
  • حالا خودم می‌توانم ادامه دهم. جذاب‌ترین بخش کل موضوع برای یک جوان شیاطین، تصویر شب ازدواج است. (او که به چیزی که بعد از آن می‌آید اهمیت نمی‌دهد!) اما آن تصویر نمی‌تواند به روشنایی روز بیاید: حالت غالب شک و احترام نسبت به دختر آن را سرکوب می‌کند. پس ناخودآگاه باقی می‌ماند.
  • و در یک خاطره‌ی کودکی می‌لغزد. کاملاً درست می‌گویید. دقیقاً عنصر حسی و زشتی در این خیال‌پردازی است که توضیح می‌دهد چرا به یک خیال‌پردازی آگاهانه تبدیل نمی‌شود و باید راضی باشد که به‌طور تلویحی و زیر پوشش گلی به یک صحنه‌ی کودکی راه پیدا کند.
  • اما چرا دقیقاً به یک صحنه‌ی کودکی؟ من می‌خواهم بدانم.
  • شاید به خاطر بی‌گناهی آن. آیا می‌توانید نسبت به شوخی‌های کودکانه تضاد بزرگ‌تری از این طرح‌ها برای تجاوز جنسی ناخوشایند تصور کنید؟
  • با این حال، دلایل عمومی‌تری وجود دارند که تأثیر قاطع‌تری در به وقوع پیوستن لغزش افکار و آرزوهای سرکوب‌شده به خاطرات کودکی دارند: چرا که شما همین پدیده را همیشه در بیماران هیستریک مشاهده خواهید کرد. علاوه بر این، به نظر می‌رسد که یادآوری گذشته‌های دور خود به نوعی توسط انگیزه‌ای[۳۲] لذت‌بخش تسهیل می‌شود: «شاید روزی به یاد آوردن این‌ها برای ما لذت‌بخش باشد»[۳۳].
  • اگر چنین است، من تمام ایمان خود را به اصالت صحنه‌ی قاصدک از دست داده‌ام. این‌طور به آن نگاه می‌کنم: در آن دو موقعیت مورد نظر، و با پشتیبانی از انگیزه‌های واقعی کاملاً قابل درک، این فکر به ذهنم رسید: «اگر با فلانی یا بهمانی ازدواج کرده بودی، زندگی‌ات بسیار دلپذیرتر می‌شد.» جریان حسی در ذهن من به فکری که در پیش‌فرض نهفته بود، چنگ انداخت[۳۴] و آن را در تصاویری تکرار کرد که قادر بودند همان جریان حسی را ارضا کنند.
  • نسخه‌ی دوم این فکر به دلیل ناسازگاری‌اش[۳۵] با وضعیت غالب جنسی ناخودآگاه باقی ماند؛ اما همین واقعیت که آن نسخه ناخودآگاه باقی ماند، به آن اجازه داد که مدت‌ها پس از تغییرات در وضعیت واقعی، در ذهن من باقی بماند و نسخه‌ی آگاهانه‌اش کاملاً از میان برود. طبق قانون عمومی‌ای که شما می‌گویید، جمله‌ای که ناخودآگاه باقی مانده بود، تلاش کرد تا خود را به صحنه‌ای از دوران کودکی تبدیل کند که به دلیل بی‌گناهی‌اش قادر به آگاه شدن باشد.
  • برای این منظور، این فکر باید یک تغییر تازه، یا بهتر است بگویم دو تغییر تازه، را تجربه می‌کرد. یکی از این تغییرات، عنصر ناخوشایند را از پیش‌فرض حذف کرد و آن را به‌صورت تمثیلی بیان نمود؛ تغییر دوم، پاسخ را مجبور به شکلی کرد که قادر به نمایش بصری باشد – و برای این منظور از ایده‌های واسطه‌ای مانند «نان» و «مشاغل نان و آب‌دار» استفاده شد. می‌بینم که با تولید چنین خیال‌پردازی‌ای، به نوعی در حال برآوردن دو آرزوی سرکوب‌شده بودم – یکی برای از معصومیت گرفتن از یک دختر و دیگری برای رفاه مادی. اما حالا که چنین شرح کاملی از انگیزه‌هایی که مرا به تولید خیال‌پردازی قاصدک واداشت ارائه داده‌ام، نمی‌توانم از این نتیجه‌گیری خودداری کنم که آنچه با آن روبه‌رو هستم چیزی است که اصلاً هرگز رخ نداده است، بلکه به‌طور ناعادلانه‌ای میان خاطرات کودکی‌ام وارد شده است.
  • می‌بینم که باید از اصالت آن دفاع کنم. شما دارید فراتر از حد می‌روید. شما گفته‌ام را پذیرفته‌اید که هر خیال‌پردازی سرکوب‌شده از این نوع تمایل دارد که به یک صحنه‌ی کودکی منتقل شود. اما حالا فرض کنید که این امر نمی‌تواند رخ دهد مگر اینکه یک ردیاد وجود داشته باشد که محتوای آن نقطه‌ی اتصالی به خیال‌پردازی فراهم کند – به‌گونه‌ای که، به نوعی، نیمه‌راه به استقبال آن بیاید. وقتی که که نقطه‌ی اتصالی از این دست پیدا شد – در این مورد خاص، این نقطه همان از معصومیت گرفتن، یعنی برداشتن گل‌ها بود – محتوای باقی‌مانده‌ی خیال‌پردازی با کمک هر ایده‌ی واسطه‌ی مشروعی دوباره مدل‌سازی می‌شود – برای نمونه نان – تا بتواند نقاط تماس بیشتری با محتوای صحنه‌ی کودکی پیدا کند. بسیار ممکن است که در جریان این فرایند، خود صحنه‌ی کودکی نیز دستخوش تغییراتی شود؛ من این را مسلم می‌دانم که تحریفات حافظه نیز ممکن است به این روش ایجاد شوند. در مورد شما، به نظر می‌رسد که صحنه‌ی کودکی تنها برخی از خطوط خود را عمیق‌تر در حافظه حک کرده است: به تأکید بیش از حد بر رنگ زرد و نیکویی اغراق‌آمیز نان فکر کنید. اما مواد خام قابل استفاده بودند. اگر این‌گونه نبود، این یادآوری خاص نمی‌توانست به جای یادآوری‌های دیگر، به آگاهی راه یابد. هیچ‌کدام از این صحنه‌ها به‌عنوان یادآوری کودکی به ذهن شما نمی‌رسید، یا شاید صحنه‌ای دیگر می‌توانست بیاید – چرا که شما می‌دانید چطور ذکاوت ما می‌تواند پل‌های ارتباطی را از هر نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر بسازد. و به‌جز احساس شخصی شما که من تمایلی به دست‌کم گرفتن آن ندارم، نکته‌ی دیگری وجود دارد که به نفع اصالت یادآوری قاصدک شما سخن می‌گوید. این یادآوری حاوی عناصری است که با آنچه شما برایم گفته‌اید حل نشده‌اند و در واقع با معنای مورد نیاز برای خیال‌پردازی همخوانی ندارند. برای مثال، پسرعموی شما که به شما در دزدیدن گل‌های دختر کوچک کمک می‌کند – آیا می‌توانید هیچ معنایی برای ایده‌ی کمک به در معصومیت گرفتن کسی پیدا کنید؟ یا برای زن روستایی و پرستار در مقابل کلبه؟
  • نه، از نظر من نمی‌توانم ببینم.
  • پس خیال‌پردازی کاملاً با صحنه‌ی کودکی هم‌خوانی ندارد. این خیال‌پردازی تنها در برخی نقاط بر اساس آن استوار است. این مسئله به نفع اصالت یادآوری کودکی است.
  • آیا فکر می‌کنید که چنین تفسیر[۳۶] از یک یادآوری ظاهراً بی‌گناه کودکی، اغلب قابل‌اجراست؟
خاطرات پرده‌ای
  • در تجربه‌ی من بسیار رایج است. آیا می‌خواهیم خود را سرگرم کنیم و ببینیم آیا دو مثالی که هنری‌ها ارائه داده‌اند می‌توانند به‌عنوان خاطرات پرده‌ای تفسیر شوند که تجارب و آرزوهای بعدی را پنهان می‌کنند؟ منظورم یادآوری میزی است که برای صرف غذا چیده شده و تَشتی یخ بر روی آن قرار دارد، که گفته می‌شود ارتباطی با مرگ مادربزرگ فرد دارد، و یادآوری دیگر، که مربوط به کودکی است که در حین پیاده‌روی شاخه‌ای از درختی را می‌شکند و کسی به او در این کار کمک می‌کند.
  • لحظاتی فکر کرد و سپس پاسخ داد: «من از اولین مورد هیچ‌چیزی نمی‌توانم برداشت کنم. احتمالاً در اینجا جابجایی در کار است؛ اما مراحل میان‌راهی فراتر از حد حدس هستند. اما درباره‌ی مورد دوم، آماده‌ام که تفسیر بدهم، اگر فقط شخص مورد نظر فرانسوی نبود».
  • من نمی‌توانم در این مورد با شما همراه شوم. این تفاوت چه تأثیری دارد؟
  • تفاوت زیادی دارد، زیرا آنچه که میان خاطره پرده‌ای و چیزی که آن را پنهان می‌کند، ارتباط برقرار می‌کند، احتمالاً یک عبارت زبانی است. در زبان آلمانی، عبارت “to pull one out” یک اصطلاح عامیانه و مبتذل برای اشاره به استمناء است[۳۷]. بنابراین، صحنه در واقع یک فریب برای خودارضایی را به دوران کودکی اولیه باز می‌گرداند – کسی به او در این کار کمک می‌کرد – که در واقع در دوره‌ای بعدی اتفاق افتاد. اما حتی با این حال، این تطابق ندارد، چرا که در صحنه‌ی کودکی افراد دیگری نیز حضور داشتند.
  • در حالی که فریب او برای خودارضایی باید در تنهایی و مخفی‌کاری اتفاق افتاده باشد. دقیقاً همین تضاد است که مرا به پذیرش نظر شما متمایل می‌کند: این دوباره به صحنه بی‌گناهی می‌دهد. آیا می‌دانید وقتی در یک رویا «افراد غریبه زیاد» می‌بینیم، که در خواب‌های برهنگی به‌طور مکرر اتفاق می‌افتد و ما احساس شرم شدیدی می‌کنیم، این چه معنایی دارد؟ هیچ چیزی بیشتر یا کمتر از پنهان‌کاری نیست، که در اینجا باز هم با مخالف خود بیان می‌شود. با این حال، تفسیر ما تنها یک شوخی است، زیرا ما هیچ تصوری نداریم که آیا یک فرانسوی اشاره‌ای به خودارضائی را در عبارت “casser une branche d’un arbre” یا در عبارتی که به‌طور مناسب اصلاح شده باشد، تشخیص خواهد داد یا خیر.

این تحلیلی‌ست که تا حد ممکن با دقت بازسازی کرده‌ام، به این امید که بتواند مفهوم «خاطره‌ی پرده‌ای» را تا اندازه‌ای روشن کند؛ مفهومی که ارزش آن، نه به محتوای مستقیم‌اش، بلکه به نسبتی بستگی دارد که میان این محتوا و محتوای دیگری—که سرکوب شده—برقرار می‌شود. می‌توان انواع مختلفی از خاطرات پرده‌ای را، بر اساس ماهیت این نسبت، از هم تفکیک کرد. ما نمونه‌هایی از دو نوع از این خاطرات را در میان آنچه به‌عنوان نخستین خاطرات کودکی توصیف می‌شوند، یافته‌ایم؛ مشروط بر آن‌که این خاطرات را صحنه‌هایی ناقص از دوران کودکی بدانیم که همین ناقص بودن‌شان آن‌ها را بی‌گناه جلوه می‌دهد. با این‌حال، می‌توان انتظار داشت که خاطرات پرده‌ای از باقی‌مانده‌های خاطرات دوره‌های بعد زندگی نیز شکل بگیرند. هر کسی که به ویژگی خاص این نوع خاطرات توجه کند—این‌که تا چه اندازه روشن در حافظه مانده‌اند، اما در عین حال محتوای‌شان کاملاً خنثی است—می‌تواند به‌راحتی نمونه‌هایی از آن را در حافظه‌ی خود بازیابد. برخی از خاطرات پرده‌ای متأخر، اهمیت‌شان را از ارتباطی می‌گیرند که با تجربه‌هایی سرکوب‌شده در دوران جوانی دارند. این ارتباط، به‌نوعی، معکوس آن چیزی‌ست که در مثالی که تحلیل کردم دیده می‌شود، جایی که یک خاطره‌ی کودکی در پرتو تجربه‌ای متأخر روشن شده بود. خاطره‌ی پرده‌ای می‌تواند «واپس‌رو» یا «پیش‌رونده» باشد، بسته به اینکه چه نسبتی از نظر زمانی با محتوای واپس‌رانده‌شده برقرار می‌کند. از دیدگاهی دیگر، می‌توان میان خاطرات پرده‌ای مثبت و منفی تمایز گذاشت—نوع دوم، آن‌هایی هستند که در رابطه‌ای متضاد با مواد سرکوب‌شده قرار دارند. این موضوع سزاوار بررسی دقیق‌تری‌ست، اما در این‌جا به اشاره‌ای کوتاه بسنده می‌کنم به فرآیندهای پیچیده‌ای که در ساخت و ذخیره‌ی خاطرات نقش دارند؛ فرآیندهایی که از بسیاری جهات با شکل‌گیری علائم هیستریک مشابه‌اند.

چنان‌که در بخش پیشین اشاره شد، خاطرات کودکیِ ابتدایی همواره موضوعی خاص و تأمل‌برانگیز باقی می‌مانند؛ چرا که، همان‌طور که در آغاز این نوشتار نیز مطرح شد، پرسش این است که چگونه ممکن است دریافت‌هایی که برای آینده‌ی ما بیشترین اهمیت را دارند، هیچ ردپایی در حافظه بر جا نگذارند. همین مسئله ما را ناگزیر می‌کند که درباره‌ی منشأ کلیِ خاطرات آگاهانه بیشتر بیندیشیم. به‌احتمال، مایلیم خاطرات پرده‌ای—که موضوع این مطالعه‌اند—را از دیگر بازمانده‌های یادآوری‌های کودکی جدا و متمایز بدانیم. در مورد تصاویر باقی‌مانده، شاید دیدگاه ساده‌ای در پیش گیریم که مطابق آن، این تصاویر هم‌زمان با یک تجربه و به‌عنوان نتیجه‌ی مستقیم تأثیر آن پدید آمده‌اند، و پس از آن، گاه‌به‌گاه بر اساس قوانین آشنا بازخوانی و بازسازی می‌شوند. اما با نگاهی دقیق‌تر، ویژگی‌هایی در آن‌ها ظاهر می‌شود که با چنین دیدگاهی سازگار نیست. از همه مهم‌تر، نکته‌ی قابل توجه این است که در بسیاری از صحنه‌های تعیین‌کننده، و حتی در موقعیت‌هایی که به‌ظاهر بی‌اهمیت‌اند، کودک در خاطره به چشم خود سوژه ظاهر می‌شود—با آگاهی از این‌که آن کودک، خود اوست—اما این کودک را از بیرون می‌بیند، گویی ناظری‌ست ایستاده بیرون از صحنه، که او را تماشا می‌کند.

خاطرات پرده‌ای

هرگاه در خاطره‌ای، خودِ سوژه همچون ابژه‌ای در میان دیگر ابژه‌ها پدیدار می‌شود، این دوپارگی میان ایگوی فاعل و ایگوی[۳۸] یادآور، می‌تواند نشانه‌ای باشد از آن‌که ردّ نخستینِ تجربه، به‌شکلی درونی بازپرداخت شده است. چنین به‌نظر می‌رسد که ردیادی از کودکی، بعدها—در لحظه‌ی بیدار شدنِ خاطره—در قالبی دیداری و پیکری بازترجمه شده باشد؛ بی‌آن‌که تجربه‌ی اصیل، هرگز در شکل نخستین‌اش به آگاهی سوژه راه یافته باشد.

اما در کنار این فرض، واقعیتی دیگر نیز هست که پشتوانه‌ای قوی‌تر برای چنین تبیینی فراهم می‌آورد. در میان بسیاری از خاطرات دوران کودکی که همگی با روشنی و تمایز به یاد آورده می‌شوند، صحنه‌هایی وجود دارند که با معیارهایی بیرونی—برای نمونه، در مقایسه با خاطرات بزرگسالان—نادرست از آب درمی‌آیند. نه از آن رو که سراسر ساختگی‌اند، بلکه از این‌جهت که واقعه‌ای را به مکانی نسبت داده‌اند که در آن رخ نداده است (چنان‌که در نمونه‌ای نزد هنری‌ها دیده می‌شود)، یا دو نفر را در هم ادغام[۳۹] کرده‌اند، یا یکی را به‌جای دیگری نشانده‌اند، یا کل صحنه، نشانه‌هایی از به‌هم‌پیوستنِ[۴۰] دو تجربه‌ی جداگانه را بر خود دارد.

در این‌جا، با خطایی ساده در یادآوری روبه‌رو نیستیم؛ چرا که تصاویر، از شدّت حسی بالایی برخوردارند، و حافظه در کودکی، کارکردی نیرومند دارد. بررسی‌ای دقیق‌تر آشکار می‌کند که این تحریف‌های حافظه، سمت‌وسویی مشخص دارند: در خدمت واپس‌زنی‌اند و جایگزینیِ تأثرهایی که برای روانِ کودک ناخوشایند یا تحمل‌ناپذیر بوده‌اند. بنابراین، این‌طور نتیجه‌گیری می‌شود که این خاطرات تحریف‌شده نیز باید در دوره‌ای از زندگی شکل گرفته باشند که در آن زمان، امکان وقوع تعارضات از این دست و تکانه‌ها[۴۱] به سوی سرکوب فراهم شده باشد – بنابراین، بسیار دیرتر از دوره‌ای که محتوای آن‌ها به آن تعلق دارد. اما در این موارد نیز، خاطره‌ی تحریف‌شده اولین چیزی است که ما از آن آگاه می‌شویم: مواد خام ردیادهایی که از آن ساخته شده است، در فرم اصلی‌اش برای ما ناشناخته باقی می‌ماند.

پذیرش این واقعیت، ناگزیر مرز میان «خاطرات پرده‌ای» و دیگر یادآوری‌هایی را که از کودکی به‌جا مانده‌اند، کمرنگ می‌سازد. حتی می‌توان پرسید: آیا اساساً ما از کودکیِ خود حافظه‌ای در اختیار داریم؟ یا آنچه در دست داریم، چیزی‌ست از جنس یادآوری‌هایی از دوران کودکی؟ خاطرات کودکی، آن سال‌های نخست را نه آن‌چنان‌که بودند، بلکه چنان‌که در دوره‌های بعدیِ بیدارشدن‌شان پدیدار شده‌اند، به ما بازمی‌نمایند. در این دوره‌های برانگیزش، برخلاف آنچه گاه به‌اشتباه گفته می‌شود، یادآوری‌ها «سر برنیاورده‌اند»؛ بلکه در همان لحظه، «پدید آمده‌اند»[۴۲]. و در این فرایند شکل‌گیری، انگیزه‌های گوناگونی دخیل بوده‌اند—بی‌آن‌که دقت تاریخی، دغدغه‌ی آن‌ها باشد—چه در ساختنِ[۴۳] این خاطرات، و چه در برگزیدن‌شان از میان تمامی آنچه می‌توانسته در حافظه نقش ببندد[۴۴].

[۱] Obsessional neurosis [Zwangsneurose]

[۲] بنگرید، برای نمونه، به «سبب‌شناسی هیستری» (۱۸۹۶)

[۳] Mind [Seeleninnern]

[۴] Capabilities  [Seelenleistungen]

[۵] V. and C. Henri

[۶] Screenmemories  [Deckerinnerungen]

[۷] Suppressed [unterdrückt]

[۸] Forces  [Kräfte]

[۹] Motive [Motiv]

[۱۰] Displaced [verschoben]

[۱۱] این تمثیل بار دیگر در فصل هفتم کتاب فروید درباره‌ی لطیفه‌ها (۱۹۰۵c) ظاهر می‌شود، استاندارد ادیشن آثار فروید، جلد ۸، صفحه ۱۶۰.

[۱۲] Represented  [vertreten]

[۱۳]  «ملاحظات تکمیلی درباره‌ی روان‌نژندی‌های دفاع» (۱۸۹۶b).

[۱۴] Die Heiterethei

[۱۵] Otto Ludwig

[۱۶] Defence  [Abwehr]

[۱۷] Compromise [Kompromissbildung]

[۱۸] Faulty reasoning [Denkfehler]

[۱۹] هیچ تردیدی نیست که آنچه در ادامه می‌آید، صرفاً مطالبی زندگی‌نامه‌ای است که تنها اندکی با پوشش تغییر چهره یافته‌اند. نک. یادداشت ویراستاران، صفحه‌ی ۲۹۴.ردر تاریخی که این مقاله برای چاپ ارسال شد، یعنی مه ۱۸۹۹، فروید در واقع دقیقاً چهل‌وسه ساله بود.

[۲۰] این حادثه دوبار در کتاب «تفسیر رؤیا» (۱۹۰۰)، نسخه‌ی استاندارد، جلد ۴، صفحات ۱۵ و پانویس آن، و نیز صفحه‌ی ۵۰۱ از جلد ۵ ذکر شده است؛ همچنین به‌طور غیرمستقیم در نامه‌ای به فلیس به تاریخ ۱۵ اکتبر ۱۸۹۷ (فروید، ۱۹۵۰، نامه‌ی ۷۱) و در سخنرانی سیزدهم از «درس‌نامه‌های مقدماتی روان‌کاوی» (۱۹۱۶–۱۷)، نسخه‌ی استاندارد، جلد ۱۵، صفحه‌ی ۱۷۵ نیز بدان اشاره شده است.

[۲۱] Impressions [Erregungen]

[۲۲] Excited  [erregte]

[۲۳] Building  [dem Aufbau]

[۲۴] Imagination [Phantasie]

[۲۵] این روش معمولی فروید برای گزارش گفتگوها بود – سخنان گفت‌وگوکننده‌اش در داخل کوتیشن قرار می‌گرفت و سخنان خودش بدون هیچ علامتی. به‌عنوان نمونه، می‌توان به دیالوگ در «سوال تحلیل‌گر غیرحرفه‌ای» (1926) اشاره کرد.

[۲۶] Amalgamated [verschmolzen]

[۲۷] این فرآیند بعدها به عنوان «ادغام» («Verdichtung») توصیف شد؛ مراجعه شود به 1900a؛ RSE، صفحات 4-5.

[۲۸] Projected [projiziert]

[۲۹] Represent [zur Darstellung]

[۳۰] ارجاعی به یکی از جملات مورد علاقه فروید از شعر «دانشمندان جهان» اثر شیلر.

[۳۱] Impulse [Antrieb]

[۳۲] Motive [Lustmotiv]

[۳۳] شاید روزی حتی یادآوری این چیزها نیز مایه‌ی شادی خواهد بود. ویرژیل، «انیاده»، کتاب اول، بیت ۲۰۳.

[۳۴] پراتیس، جمله شرطی است و آپودوسیس (که در ادامه توضیح داده می‌شود) جمله‌ای است که نتیجه‌ی آن را بیان می‌کند.

[۳۵] Incompatibility [Unverträglichkeit]

[۳۶] Interpretation [Deutung]

[۳۷] مراجعه شود به *تفسیر خواب* (1900a)، RSE، صفحه 5، یادداشت شماره 8.

[۳۸] Ego [Ichs]

[۳۹] Merged [verschmelzen]

[۴۰] Combinations  [Zusammensetzung]

[۴۱] Impulsions [Antriebe]

[۴۲] Formed [gebildet]

[۴۳] Forming [Bildung]

[۴۴] نوع خاطره‌ی پرده‌ای که در اینجا مورد نظر است، به «فانتزی‌های بازنگرانه» مربوط می‌شود که بعدها توسط فروید غالباً بحث شده است؛ به عنوان مثال، در تحلیل «موش‌مرد» (1909d)، RSE، صفحه 10، 158 و ادامه، در بخش‌های V و VII از تحلیل «گرگ‌مرد» (1918b)، همان‌جا، صفحه 17، 52 و ادامه و 92 یادداشت، و در سخنرانی‌های XXI و XXIII از سخنرانی‌های مقدماتی (1916–17a)، همان‌جا، صفحات 16، 296 و 323–328.

 

Freud, S. (1950). Screen memories (C. Strachey, Trans.). In The standard edition of the complete psychological works of Sigmund Freud (Vol. 3, pp. 301-322). Hogarth Press. (Original work published 1899)