این مقاله در سال ۲۰۰۱ توسط توماس اگدن تالیف و در مجلهی The Psychoanalytic Quarterly منتشر شده است. ترجمهی این مقاله توسط محسن سلامت برای مجلهی روانکاوی دیگری آماده شده است.
در نخستین سدهی روانکاوی، اندیشمندان بزرگِی ظهور کردهاند، اما از نگاه من، تنها یک نویسندهی بزرگِ انگلیسیزبان وجود دارد: دانلد وینیکات. از آنجا که در نوشتههای وینیکات فرم و محتوا بهشدت درهمتنیدهاند، خوانش صرفاً موضوعیِ آثارش (با هدف استخراجِ «موضوع اصلی مقاله») به متن او کمکی نمیکند. چنین تلاشهایی اغلب به حکایتهای سطحی تقلیل مییابند. وینیکات، در بیشتر موارد، از زبان برای رسیدن به نتیجهگیریهای قطعی استفاده نمیکند؛ بلکه از زبان برای خلق تجربههایی در خوانش بهره میبرد؛ تجربههایی که از ایدههای مطرحشده، یا به بیان دقیقتر، ایدههایی که با آنها بازی میکند، جداییناپذیرند.

در این مقاله، به خوانشِ اثر وینیکات با عنوان «تحول هیجانی اولیه [1]» (۱۹۴۵) میپردازم؛ نوشتهای که بذرِ تقریباً تمامی دستاوردهای بزرگ او در روانکاوی (در طول بیستوشش سال پسازآن) را در خود دارد. من در اینجا نشان خواهم داد که چگونه «زندگیِ ایدههای در حال تکوین» و «زندگیِ نوشتار» در این مقالهی بنیادینِ وینیکات بهیکدیگر گره خوردهاند. آنچه «تحول هیجانی اولیه» به خوانندهی روانکاو ارائه میدهد، به هیچ شیوهی دیگری قابلبیان نیست (یعنی این متن بهطرز خارقالعادهای در برابرِ خلاصهگویی مقاومت میکند). تجربهی شخصی من، که امیدوارم به خواننده منتقل شود، این است که آگاهی از چگونگی عملکرد زبان در نوشتههای وینیکات، بهشکل چشمگیری بر غنای آموزههای حاصل از خوانش آنها میافزاید.
سبک و محتوا در نوشتار جداییناپذیرند. هرچه نوشتار بهتر باشد، این درهمتنیدگی با مهارت بیشتری در خدمتِ خلق معنا بهکار گرفته میشود. در سالهای اخیر دریافتهام که تنها راهِ مطالعه و تدریسِ وینیکات بهشیوهای منصفانه، بلندخوانیِ سطر به سطرِ مقالات اوست، همانگونه که با یک شعر برخورد میکنم: کندوکاوِ کارکرد زبان، فراتر از آنچه صرفاً بیان میشود. گزافه نیست اگر بگویم بسیاری از فرازهای نوشتههای وینیکات شایستهی عنوان «شعرِ منثور» هستند. در این فرازها، نوشتار او مصداق تعریف تام استاپارد[۲] (۱۹۹۹) از شعر است: «فشردهسازیِ زبان و گسترشِ معنا در یک لحظه»(ص ۱۰) .
در این مقاله، تمرکز من بر مقالهی ۱۹۴۵ وینیکات، «تحول هیجانی اولیه» خواهد بود؛ که از دیدگاه من، نخستین دستاورد بزرگِ او در روانکاوی محسوب میشود. البته خود را به تفسیرِ صرفِ این مقاله محدود نخواهم کرد، هرچند بسیاری از ایدههای مطرحشده در آن را بررسی میکنم. دغدغهی اصلی من، نگاه به این مقاله بهمثابه یک اثر ادبیِ غیرداستانی است؛ جایی که ملاقات خواننده با متن، تجربهای خیالانگیز در رسانهی زبان میآفریند. گفتنِ این که نوشتههای دانلد وینیکات ادبیات هستند، بههیچوجه به معنای کماهمیتشمردن ارزش آنها در انتقال ایدههایی نیست که برای تحولِ نظریه و عملِ روانکاوی حیاتی بودهاند؛ برعکس، تلاش من نشاندادنِ این نکته است که چگونه زندگیِ نوشتار نقشی کلیدی و جداییناپذیر در زندگیِ ایدهها دارد[۳].
پیش از آنکه بهطور دقیق به مقالهی «تحول هیجانی اولیه» بپردازم، بد نیست چند نکته دربارهی وجوه نوشتاریای مطرح کنم که تقریباً در تمامی آثار وینیکات بهچشم میخورند. نخستین خصیصهای که در نوشتار او توجه خواننده را جلب میکند، فرم آن است. برخلاف مقالات دیگر روانکاوانی که به ذهنم میرسند، نوشتههای وینیکات کوتاهاند (معمولاً بین شش تا ده صفحه) و اغلب در میانهی متن لحظهای هست که نویسنده خواننده را کنار میکشد و در جملهای کوتاه میگوید: «نکتهی اساسی در آنچه میخواهم منتقل کنم این است که…»(وینیکات، ۱۹۷۱الف، ص. ۵۰). اما برجستهترین امضای نوشتاریِ وینیکات، صدای اوست. این صدا، خودمانی و محاورهایست، و در عینحال همیشه ژرفترین احترام را نسبت به خواننده و موضوع مورد بحث حفظ میکند. صدای گوینده به خود اجازه میدهد که پراکندهگردی کند، و با اینحال، فشردگیای دارد که به شعر پهلو میزند؛ هوشیاریای چشمگیر در این صدا هست، که در عین حال صادقانه متواضع است و بهروشنی از محدودیتهای خود آگاه؛ نوعی صمیمیت فریبنده که گاه خود را پشت شوخطبعی و دلربایی پنهان میکند؛ صدایی که بازیگوش و خیالانگیز است، اما هرگز عامیانه یا احساساتی[۴] نمیشود.
هر تلاشی برای بازنمایی «صدا»ی وینیکات در نوشتار باید در بنیان خود، کیفیت بازیگونگی[۵] را جای دهد. انواع بازیگوشیهایی که در نوشتار او به چشم میخورد، دامنهای وسیع دارند. تنها به چند مورد اشاره کنم: توانمندی بیتکلف و غیرخودآگاهانهاش[۶] در خلق درکهایی خیالورزانه و مشفقانه، آنگونه که در روایتهایش از «بازی خطخطی[۷]»(۱۹۷۱ب) با کودکانش میبینیم؛ جدیت بازیگوشانه (یا شاید بازیگوشیِ جدی)اش هنگامیکه در تلاش است شکلی از اندیشیدن یا نظریهپردازی پدید آورد که با طبیعت پارادوکسیکال تجربهی انسانی، چنانکه او میفهمد، سازگار باشد؛ لذتی که در واژهبازیهای ظریف[۸] میبرد، از جمله در بازیِ تکرار یک عبارت آشنا در شکلهایی اندک متفاوت، برای اشاره به نیاز بیمار به آغاز و پایان تحلیل: «من تحلیل میکنم، چون این همان چیزیست که بیمار نیاز دارد که برايش انجام شود، و پایان یابد» (۱۹۶۲، ص. ۱۶۶).

اگرچه نوشتارش شخصیست، در آن نوعی وقار بریتانیایی هم هست که با این ترکیب پارادوکسیکال از رسمیت و صمیمیت، که یکی از نشانههای ممیز روانکاویست، بسیار همخوانی دارد (آگدن، ۱۹۸۹). از حیث فرم و صدا، آثار وینیکات شباهتهای فراوانی دارند با نوشتارهای فشرده، هوشمند، بازیگوش، گاه دلنشین، گاه طعنهآمیز، و همیشه تحلیلناپذیرِ بورخس در افسانهها[۹] (۱۹۴۴) و نیز با نثر و شعر رابرت فراست.
صدای یگانه و تکرارناپذیر دانلد وینیکات را تقریباً بلافاصله میتوان در مقالهی «تحول هیجانی اولیه» شنید، آنگاه که روش کار خود را چنین توضیح میدهد:
«من قصد ندارم ابتدا تاریخچهای ارائه دهم و نشان دهم که چگونه اندیشههایم از نظریههای دیگران منشأ گرفته، چون ذهنم اینگونه کار نمیکند. آنچه اتفاق میافتد این است که این و آن را از اینجا و آنجا گرد میآورم، به تجربهی بالینیام میپردازم، نظریههای خودم را میسازم و بعد، در آخرین مرحله، علاقهمند میشوم ببینم چه چیزی را از کجا دزدیدهام! شاید این هم روشی باشد، به خوبی سایر روشها.» [ص. ۱۴۵، ایتالیک از متن اصلی]
در این عبارتِ به ظاهر سرسری، «شاید این هم روشی باشد بهخوبی سایر روشها»، طنزی بازیگوشانه نهفته است. این اندیشیدن پس از عمل [۱۱]به ظاهر اتفاقی، در واقع شاید بازتابِ درونمایهی اصلی کل مقاله باشد: خلق یک «روش»، شیوهای از زنده بودن که با فرد تناسب داشته و به نشانِ[۱۰] منحصربهفرد او تبدیل شود (به تعبیر هینی، ۱۹۸۰، ص ۴۷)، شاید مهمترین دستاورد تحول هیجانی اولیه باشد. نوزاد (و مادر) در فرآیند «شدن» به عنوان یک فرد[۱۲]، «چیزهایی را از اینسو و آنسو گرد میآورد». تجربهی اولیهی خود (سلف)، از یک سو پراکنده[۱۳] است و از سوی دیگر، با کمک مادر، به گونهای «جمعآوری» میشود که گاهوبیگاه امکانِ گردهمآمدنِ تجربهی خود (سلف) را در یک مکان فراهم میکند. افزون بر این، برای نوزاد، تکههای درونفکنیشده از دیگران (یا برای نویسنده، ایدههای نویسندگان دیگر) نباید اجازه یابند بر فرآیند خلق معنا مسلط شوند. «ذهنم اینگونه کار نمیکند»، ذهن نوزاد سالم تحت مراقبت مادری سالم نیز چنین کاری نمیکند. تجربهی زیستهی فرد خود باید مبنای ایجاد انسجام[۱۴] برای خویشتن و تمامیتِ خود (سلف) باشد. تنها پس از آنکه حسِ خود[۱۵] آغاز به شکلگیری میکند (چه برای نوزاد و چه برای نویسنده)، میتوان سهم دیگران را در خلق خود (و ایدههای خود) تصدیق کرد: «. . . ، در آخرین مرحله، علاقهمند میشوم ببینم چه چیزی را از کجا دزدیدهام».

وینیکات سپس به اختصار به چند جنبه از رابطهی تحلیلی میپردازد، با تأکید ویژه بر انتقال-انتقال متقابل. او این مجموعه تجربیات را منبع اصلی برداشتش از تحول هیجانی اولیه میداند. در اینجا تنها به بررسی یک فراز کوتاه (دقیقتر بگوییم، دو جمله) از بحث او دربارهی انتقال-انتقال متقابل در «تحول هیجانی اولیه» خواهم پرداخت. این جملات را به این دلیل انتخاب کردهام که از دیدگاه درکِ تصور او از کارکرد رابطهی تحلیلی، و همچنین از منظرِ درهمتنیدگیِ قدرتمند زبان و ایدهها در آثار وینیکات، از اهمیت فوقالعادهای برخوردارند:
«بیمار افسرده از تحلیلگرش میخواهد درک کند که کار تحلیلگر تا حدی تلاش او برای مقابله با افسردگی خودش (تحلیلگر) است، یا شاید بهتر است بگوییم احساس گناه و اندوه ناشی از عناصر مخرب در عشق خودش (تحلیلگر). برای پیشروی بیشتر در این مسیر، بیمارانی که در رابطهی اولیه و پیشا-افسردگیشان با ابژهها تقاضای کمک دارند، نیازمند تحلیلگری هستند که بتواند عشق و نفرتِ مستقیم و همزمان خود را نسبت به آنها ببیند. » [ص ۱۴۶-۱۴۷، ایتالیک از متن اصلی]
در عبارت آغازین نخستین جمله، وینیکات نهتنها نظریهای دربارهی افسردگی ارائه میدهد که بهکلی با نظریات فروید و کلاین متفاوت است، بلکه برداشتی نوین از نقش انتقال متقابل در فرآیند تحلیلی نیز پیش مینهد. او در اینجا اشاره میکند که افسردگی در بنیادیترین سطح، نه یک همانندسازیِ بیمارگونه با جنبههای منفورِ یک ابژه مورد عشق (و ازدسترفتهی) دوسوگرا[۱۶] است، در تلاشی ناخودآگاه برای اجتناب از خشم نسبت به ابژهی ازدسترفته (فروید ۱۹۱۴)، و نه حولِ این فانتزی ناخودآگاه میچرخد که خشم فرد به ابژهی عشق آسیب زده، او را رانده یا کشته است (کلاین ۱۹۵۲).
در فضای تنها یک جمله، وینیکات (از طریق کاربست ایده [۱۷]، نه توضیح صریح آن) پیشنهاد میکند که افسردگی تجلیِ این است که بیمار، افسردگی مادر (یا سایر ابژههای عشق) را به عنوان امری متعلق به خود برمیگیرد (در فانتزی، درون خود میفرستد)، با هدف ناخودآگاه رهایی بخشیدن به مادر از افسردگیاش. آنچه شگفتانگیز است این که این درک از افسردگی بیمار نه از طریق بیانی مستقیم، بلکه با جملهای ارائه میشود که تقریباً غیرقابل فهم است مگر این که خواننده ابتکار عمل را به دست گیرد و کار خلق/کشف[۱۸] این تصور از ریشههای بیننسلی و ساختار پویای افسردگی را انجام دهد. تنها پس از این که خواننده این کار را انجام داد، شروع به درک این میکند که چرا «بیمار افسرده از تحلیلگرش میخواهد درک کند که کار تحلیلگر تا حدی تلاش او برای مقابله با افسردگی خودش(تحلیلگر) [۱۹] است». به عبارت دیگر، اگر تحلیلگر نتواند با احساسات افسردگی خود (هم نورم و هم پاتولوژیک)، که از تجربیات زندگی گذشته و حال ناشی میشوند، کنار بیاید، قادر نخواهد بود تشخیص دهد (در لحظه احساس کند) که بیمار چگونه ناخودآگاه در حال تلاش برای بر عهده گرفتن افسردگی تحلیلگر-بهعنوان-مادر-انتقالی[۲۰] است و تا حدی در این کار موفق میشود.

آن جنبههایی از افسردگی تحلیلگر که از منابع مستقل از همانندسازی ناخودآگاه تحلیلگر با مادر درونیِ افسرده بیمار ناشی میشوند، برای مداخلات بیمار بسیار کمتر در دسترس هستند. این به آن دلیل است که بیمار نمیتواند در تحلیلگر افسردگی مادرش را بیابد؛ افسردگیای که تقریباً در تمام طول زندگیاش، بیمار به طور عمیق آن را شناخته و به آن پرداخته است.
بیمار به شکل متمرکز تنها به افسردگیای توجه دارد که خاصِ ابژه مادر درونی است (افسردگی هر فرد آفریدهی منحصر به فرد خود اوست که ریشه در شرایط خاص تجربیات زندگی و سازمان شخصیت دارد).
بنابراین دانلد وینیکات پیشنهاد میکند که تحلیلگر باید با افسردگی خود کنار بیاید تا بتواند افسردگی مادر (ابژه درونی) بیمار را (که به درون تحلیلگر فرافکنی شده است) تجربه کند. تنها در صورتی که تحلیلگر بتواند تجربه افسردگی مادر (ابژه درونی) را، به عنوان امری متمایز از افسردگی خودش، در خود نگه دارد/با آن زندگی کند[۲۱]، قادر خواهد بود تلاش بیمار برای تسکین درد روانی مادر (که اکنون در تحلیلگر احساس میشود) را از طریق درونفکنی آن به عنوان یک عنصر خارجی مضر به درون خود تجربه کند.
عبارت دوم جمله مورد بحث، اگرچه توسط وینیکات به گونهای معرفی میشود که گویی صرفاً بیان دیگری از آنچه در عبارت اول گفته شده است («یا شاید بهتر است بگوییم»)، در واقع کاملاً جدید است: «[تحلیلگر یک بیمار افسرده باید با] . . . احساس گناه و اندوه ناشی از عناصر مخرب در عشق خودش(تحلیلگر) [کنار بیاید]. » بنابراین، تحلیلگر بیمار افسرده همچنین باید بتواند با تخریبگری اجتنابناپذیر عشق زندگی کند، به این معنا که عشق مستلزم مطالبهای از ابژه عشق است که ممکن است (در فانتزی، و گاه در واقعیت) برای فرد مورد عشق [فردی که عاشقش است، مترجم] فشار زیادی باشد. به عبارت دیگر، تحلیلگر در جریان تحلیل شخصی خود و از طریق خودتحلیلگری مستمر، باید به اندازه کافی با ترسهای خود از اثرات فرساینده عشق کنار بیاید تا بتواند بدون ترس از این که چنین احساساتی به بیمار آسیب میزند (و در نتیجه باعث «احساس گناه و اندوه» تحلیلگر میشوند) بیمار را دوست بدارد[۲۲].
وینیکات در همین نقطه متوقف نمیشود. در جمله بعدی، او با نگاهی انقلابی (و این واژه را عمداً به کار میبرم) مفهوم «چارچوب تحلیلی[۲۳]» را دگرگون میسازد و آن را رسانهای برای بیان نفرت تحلیلگر از بیمار میداند: «… پایان جلسه، پایان تحلیل، قوانین و مقررات؛ همه اینها به عنوان بیانهایی از نفرت [تحلیلگر] ظاهر میشوند» (ص 147). قدرت این کلمات تا حد زیادی ناشی از این واقعیت است که حقیقت این ایده، اینکه تحلیلگر در این اقدامات به ظاهر عادی (که اغلب نادیده گرفته میشوند) نفرت خود را بیان میکند، بلافاصله توسط خواننده روانکاو به عنوان بخشی از تجربهاش با تقریباً هر بیمار قابل تشخیص است. وینیکات در حال بازشناسی/تفسیر[۲۴] بیانهای ناگفته نفرت است که تحلیلگر/خواننده به صورت ناخودآگاه و نیمهآگاه تجربه میکند (اغلب همراه با احساس رهایی)، مانند: «اخراج بیمار» (با پایان دادن دقیق هر جلسه)، یا تعیین محدودیتهایی برای آنچه به بیمار ارائه میدهد (در حفظ سایر جنبههای چارچوب تحلیلی). در اینجا به طور ضمنی این مفهوم نهفته است که ترس تحلیلگر از اثرات ویرانگر نفرتش نسبت به بیمار میتواند به نقضهای مخرب چارچوب تحلیلی منجر شود، مانند: تمدید جلسه بیش از چند دقیقه به بهانه «قطع نکردن ناگهانی بیمار»، تعیین هزینه تحلیل کمتر از حد توان مالی بیمار به دلیل «سابقه بهرهکشی والدین از او در کودکی»، یا تماس تلفنی غیرضروری با بیمار پس از غیبت در جلسه «برای اطمینان از حالش».
تنها با بررسی دقیق این جملات میتوان دریافت که در رابطهی زنده میان نوشتار و خواننده، که بخش عمدهای از حیات ایدههای در حال تکوین را تشکیل میدهد، چه میگذرد. همانطور که دیدیم، نوشتار از خواننده میخواهد تا شریکی فعال در خلق معنا باشد. متن (مانند ارتباطات یک آنالیزان) تنها امکانهایی از معنا را پیشنهاد میدهد. خواننده/تحلیلگر باید تمایل و توانایی «نادانستن» را داشته باشد تا فضایی درون خود برای تجربه/خلق معناهای محتمل باز کند و اجازه دهد یک معنا (یا چندین معنا به صورت همزمان) برای مدتی غالب شوند.
نوشتار عمدتاً از طریق قدرت درک خواننده (تفسیر صحیح ناخودآگاه او) «کار میکند» (به تعبیر دانلد وینیکات از «روش» خود) . شاید تمام نوشتههای خوب (چه شعر، نمایشنامه، رمان یا مقاله) تا حد زیادی به این شیوه «کار میکنند».

نوشتههای وینیکات در این مقاله (و تقریباً در تمام آثار سهگانه مجموعه مقالاتش [1958، 1965، 1971ج]) به طرز عجیبی کممایه از مواد بالینی هستند. به نظر من، این مسئله ناشی از آن است که تجربه بالینی عمدتاً در تجربه خواننده از «خواندهشدن» (یعنی تفسیر و درک شدن) توسط متن جای گرفته است. وقتی وینیکات مثال بالینی ارائه میدهد، اغلب به مداخلهای خاص با بیمار مشخص اشاره نمیکند، بلکه به «تجربهای بسیار رایج» (1945، ص 150) در تحلیل اشاره دارد. بدینترتیب، او به طور ضمنی از خواننده میخواهد تا از تجربیات زیسته خود با بیمارانش استفاده کند؛ نه برای «به درونافکندن[۲۵]» ایدههای وینیکات، بلکه برای برانگیختن «پاسخی اصیل» (فراست، 1942، ص 307) از سوی خواننده.
در فراز دیگری از «تحول هیجانی اولیه»، دانلد وینیکات به تجربههای نا-یکپارچگی[۲۶] و یکپارچگی[۲۷] در رشد ابتدایی میپردازد و در این میان، گفتوگوی پویای سبک و محتوا را به اوج میرساند:
«نمونهای از پدیدههای نا-یکپارچگی را میتوان در تجربهای آشنا دید: بیمارانی که با وسواس تمام جزئیات آخر هفته را بازگو میکنند و تنها وقتی آرام میگیرند که گویی هر چیز گفته شده باشد؛ حال آنکه تحلیلگر احساس میکند هیچ کار تحلیلی انجام نشده است. گاه باید این را چنین تفسیر کنیم: نیازی است بیمار به اینکه تمام تکهپارههایش توسط کسی (تحلیلگر) شناخته شود. شناخته شدن یعنی دستکم در ذهن دیگری احساس یکپارچگی کند. این، مادهی خام زندگی نوزادی است؛ نوزادی که کسی را نداشته تا تکههای پراکندهاش را گرد آورد، در کار یکپارچهسازی خود با دشواری روبهروست، و شاید هرگز نتواند، یا دستکم نتواند با اطمینان، این یکپارچگی را پاس دارد. . . »
«در زندگی نوزاد سالم، دورههای درازی هست که برایش فرقی نمیکند موجودی تکهتکه است یا کلیتی یکپارچه، در چهرهی مادر زندگی میکند یا در بدن خودش؛ به شرط آنکه گاهبهگاه بتواند گرد هم آید و چیزی را احساس کند.» [ص ۱۵۰، ایتالیک از متن اصلی]
در سایهسار این متن، خشم تحلیلگر از بیمارانی که با انبوه جزئیات، احساس «هیچ کار تحلیلی انجام نشده» را به او تحمیل میکنند، هویداست. دانلد وینیکات این خشم را ناگفته میگذارد و به خواننده میسپارد تا تکانهی تفسیر مقاومتگونهای مانند «گویی با این جزئیات میخواهی هر امکان کار تحلیلی را نابود کنی» را در ذهن متبادر کند.

اما در حرکتی ظریف، بازنگری انقلابی در تکنیک تحلیلی ارائه میدهد، آنچنان نرم که گاه نادیده میماند. او با عبارتی ساده («گاه باید این را چنین تفسیر کنیم[۲۸]. . . ») خواننده را چون همکاری خطاب میکند که این موقعیت بالینی را میشناسد. و به احتمال زیاد احساس ضرورت مداخله به شیوهای که وینیکات شرح میدهد را داشته است. شاید خواننده/تحلیلگر پیش از این، آنچه را که با بیمارش تجربه میکرده و انجام میداده، به طور کامل برای خود نامگذاری نکرده باشد. این زبان، تفسیر مقاومت خشمگینانهای را که خواننده/تحلیلگر یا انجام داده یا به دلیل احساس ناکامی و شکست متمایل به انجامش بوده است، بیاعتبار نمیکند.
وینیکات از طریق زبانی که با آن خواننده را خطاب میکند، تجربهای در خوانش خلق مینماید؛ تجربهای که به خواننده کمک میکند بدون موضع دفاعی، تجربیات بیاننشدهی خود را از تحلیل شخصیاش و از کار تحلیلی با بیماران گرد هم آورد.
علاوه بر این، عبارت به ظاهر سادهی «تجربهی بسیار شایع» حامل مفهومی نظری است (بی آنکه خود را به رخ بکشد): حالتهای اولیهی «نا-یکپارچهشدگی» محدود به تحلیل بیماران شدیداً آشفته نیست؛ چنین وضعیتهایی به شکلی متناوب در تحلیل همهی بیمارانمان (حتی سالمترینشان) رخ میدهد. این «تکنیکِ» نوشتار حسِ دستکاری[۲۹] خواننده را منتقل نمیکند، بلکه بیشتر شبیه تفسیری خوب است؛ بیانی که آنچه خواننده/تحلیلگر همواره در تجربهی شخصیاش میدانسته (اما نمیدانسته که میدانسته) را در قالب کلمات میریزد؛ آن هم به شیوهای کلامی، نمادین و یکپارچه که اکنون در حال دریافتناش است.
«در زندگی نوزاد سالم، دورههای درازی هست که برایش فرقی نمیکند موجودی تکهتکه است یا کلیتی یکپارچه، در چهرهی مادر زندگی میکند یا در بدن خودش؛ به شرط آنکه گاهبهگاه بتواند گرد هم آید و چیزی را احساس کند.»[۳۰]
این جمله نه فقط به خاطر اصالت ایدههایی که بسط میدهد، بلکه به خاطر شیوهای که ساختار نحویاش[۳۱] به شکل حسی به خلق آن ایدهها کمک میکند، متمایز است. جمله از گروههای متعددی از کلمات تشکیل شده (ده بخش به شمارم میآید) که با مکثهایی بسیار کوتاه بینشان خوانده میشوند (مثلاً بعد از «زمان»، «زندگی»، «مهم» و غیره). این جمله نه فقط به تجربهی زیستنِ تکهتکه («گاهبهگاه») اشاره میکند، بلکه با ساختار آهنگین خود، به شیوهای متمایل و پرپیچوخم، آن را در خواننده زنده میکند، پیش از آنکه در دو بخش پایانی («بتواند گرد هم آید»، «و چیزی را احساس کند») برای لحظهای به وحدت برسد. صدا، نحو، وزن، و واژههای به دقت برگزیدهای که این جمله را میسازند (در هماهنگی با ایدههای مطرحشده) تجربهای از خواندن خلق میکنند که به اندازهی پاراگراف آغازین خشم و هیاهو ویلیام فاکنر است، یا جملهی آغازین پرترهی یک بانو اثر هنری جیمزی.
خوانندهی این جمله به این فکر نمیافتد که وینیکات چطور ممکن است بداند نوزاد چه حسی دارد یا اشاره کند که واپسرویهای[۳۲] تحلیلی در کودکان و بزرگسالان (چه روانپریش، چه افسرده، چه کاملاً سالم) ارتباطی نامشخص با تجربهی نوزادی دارند؛ بلکه خواننده مایل است برای مدتی ناباوری خود را به تعلیق درآورد و به تجربهی خواندن (همراه با وینیکات) وارد شود؛ اجازه دهد موسیقی زبان و ایدهها او را با خود ببرد. خواننده در عمل خواندن، تجربهای را زیست میکند شبیه نوزاد فرضیای که برایش مهم نیست تکهتکه است (احساسِ شناوری همراه با تفکر غیرخطی) یا کلیتی یکپارچه (تجربهی «توقفی گذرا در برابر گمگشتگی[۳۳]» [فراست، ۱۹۳۹]). نوشتار وینیکات، همچون راهنمایی که «فقط دلش میخواهد گم شوید» (فراست، ۱۹۴۷)، اطمینان میدهد که ما هرگز به شکلی قطعی «درست» نمیفهمیم، و برایمان مهم هم نیست[۳۴].

در لایههای زیرین، بازیِ زبانیِ واژهی «mind» این امکان را فراهم میکند که عبارتِ «برای کودک مهم نیست که تکهتکه است یا کلیتی یکپارچه» چندین معنای درهمتنیده را در خود فشرده کند. نوزاد «برایش مهم نیست» چون مادر آنجا است و «از او مراقبت میکند» (= mind مراقبت کردن). و همچنین «برایش مهم نیست» از این جهت که تحت فشار نیست تا «دارای فکر» شود(minded = دارای ایده یا فکر)؛ یعنی به ذهنیّتی[۳۵] پیشرس و دفاعی تن دهد که از تجربهی جسمانی گسسته است. خودِ این نوشتار، با بازیِ ناخودآگاه و ظریفِ کلمات، دقیقاً چنین تجربهای را خلق میکند: لذتِ «مهم نبودن»، نیازی به دانستن نداشتن، نیازی به تعیینِ قطعی معنا نداشتن؛ و در عوض، بهراحتی غرق شدن در شورِ یک تجربهی زنده در رسانهی زبان و ایدهها.
زبانی که وینیکات برای توصیفِ «گرد هم آمدن[۳۶]» نوزاد به کار میبرد غافلگیرکننده است؛ چرا که «مکانی[۳۷]» که این گرد هم آمدن در آن رخ میدهد اصلاً مکان نیست، بلکه یک کنش است (عملِ «حس کردنِ چیزی»). افزون بر این، نوزاد در این «گرد هم آمدن» صرفاً «احساس» کردن ساده نیست، بلکه «چیزی را احساس میکند[۳۸». واژهی «چیزی» ابهامی دلپذیر دارد: از یک سو اشاره به چیزی عینی دارد، ابژهای که احساس میشود؛ و از سوی دیگر، نامعینترین واژه ممکن است، فقط میگوید «احساسی» در جریان است. این ابهام ظریف در تجربهی خواننده، سوسوی دنیای احساسیِ نوزاد را زنده میکند، دنیایی که به شکلی بیربط به ابژهها متصل است، مکانیابیاش مبهم است، گاه در بدن به عنوان حسِ بیابژهای تجربه میشود، گاه در حسی متمایزتر از لمس یک ابژه، و گاه در چهرهی مادر[۳۹].
چرخشهای غیرمنتظره و انقلابهای خاموشِ این مقالهی اولیهی وینیکات آنقدر فراوانند که نتوان به همه پرداخت. اما نمیتوانم مقاومت کنم و لحظهای درنگ نکنم تا به این شیوهی وینیکات، پزشک اطفال و روانکاو کودک، حیرت نکنم: چگونه با بیتفاوتی، بارِ اصطلاحات فنیِ پنجاه سال نوشتار روانکاوانه را کنار میگذارد و به جای آن زبانی را برمیگزیند که با تجربههای توصیفشده نفس میکشد:
«… حالتهای آرام و هیجانی وجود دارند. به گمانم نتوان گفت نوزاد، در ابتدا آگاه است که وقتی فلان و بهمان را در تختخوابش حس میکند یا از تحریکات پوستیِ حمام لذت میبرد، همان کسی است که جیغ میزند و ارضای فوری میخواهد؛ در تملکِ میلِ نابودگرانهای که اگر با شیر ارضا نشود، به چیزی حمله میبرد. این یعنی او در ابتدا نمیداند مادری که به تدریج در تجربههای آراماش میسازد، همان قدرتی است که پشت پستانها در ذهنِ او وجود دارد و آمادهاست نابودشان کند.» (ص ۱۵۱، ایتالیک از متن اصلی)[۴۰]
نوزاد هم حالتهای آرام دارد و هم هیجانی؛ هرکس زمانی را با نوزادی گذرانده باشد این را میداند، اما چرا هیچکس پیش از این چنین بیان نکرده بود؟ نوزاد «فلان و بهمان را حس میکند» [همان راحتی که در زبان هست، در وضعیت ذهن-تن[۴۱] نوزاد هم هست]، از «تحریکات پوستیِ حمام» لذت میبرد و «نمیتوان گفت آگاه است… که [در حالتهای آرام]… همان کسی است که جیغ میزند و ارضای فوری میخواهد…». چه توصیفی از تداوم هویت در میان حالتهای حسی/معنایی متفاوت، بهتر از این میتواند باشد (با تکرار نامحسوسِ صدای «s» در شانزده جای جمله) در واژههایی که دامنهای بسیار گسترده از معنا را حمل میکنند: «حالتها»، «ابتدا»، «پوست»، «تحریک»، «همان»، «جیغ»، «ارضای»، «چیزی»، و «سیرشدن»؟[۴۲]
وینیکات ادامه میدهد:
«همچنین فکر میکنم لزوماً یکپارچگیای میان کودکِ خواب و کودکِ بیدار وجود ندارد… وقتی رؤیاها به یاد آورده میشوند و حتی به نحوی به شخص سومی منتقل میگردند، این گسست تا حدی فرو میریزد؛ اما برخی هرگز رؤیاهایشان را به وضوح به یاد نمیآورند، و کودکان بسیار وابسته به بزرگسالان هستند تا رؤیاهایشان را بشناسند. برای خردسالان رؤیاهای اضطرابآور و کابوسها طبیعیاند. در این مواقع، کودکان به کسی نیاز دارند که به آنها کمک کند رؤیایشان را به یاد آورند. هر بار که رؤیایی هم دیده میشود و هم به یاد آورده میشود، تجربهای ارزشمند است، دقیقاً به خاطر فروپاشی گسستی که این اتفاق نمایندگی میکند.» (ص ۱۵۱، ایتالیک از متن اصلی)
در این بخش از مقاله، وینیکات از اهمیت انتقال رؤیای کودک «به نحوی به شخص سوم» سخن میگوید. هر بار این جمله را میخوانم، به نظرم نامأنوس و گیجکننده میآید. چطور میتوان در تجربهای ظاهراً دو نفره از یک رؤیا (که هنوز نه آفریدهی کودک است و نه در تملک او)، «شخص سومی» را تصور کرد که رؤیا «به نحوی» به او منتقل میشود؟ آیا این شخص سوم، حضور نمادین پدر است، حتی در غیاب او؟ شاید، اما چنین ایدهای بیش از حد ذهنی به نظر میرسد و از آن حس زندهبودن و تجربهی جسمانیای دور میشود که در گفتوگوی کلامی یا غیرکلامی با کودک احساس میکنیم. رؤیا میتواند به شکلی نامحسوس در گفتوگو یا بازی (گاه بیهیچ کلامی) جای گیرد، «چون کودک پیش از آنکه رؤیا در تملک او باشد، خودِ رؤیا است»[۴۳].
پس از این منظر، آن سه نفر عبارتاند از: کودکِ رؤیابین، کودکِ بیدار، و بزرگسال. این تفسیر در زبان وینیکات اشاره شده، اما باز هم خواننده باید با قوهی تخیل خود وارد تجربهی خوانش شود. زبان به آرامی (به جای بحث کردن) آن گمگشتگی را خلق میکند که خواننده/کودک در انتقال رؤیا به بزرگسال تجربه میکند؛ اینکه چند نفر در این فرآیند حاضرند. خواننده حس میکند که کودک چه حسی دارد وقتی دو نفر است، اما متوجه این تجربه نمیشود تا وقتی بزرگسال به او کمک کند تا «…رؤیاهایش را بشناسد[۴۴]». رویاهایش را «بشناسد»؛ این اصطلاح منحصراً وینیکاتی است؛ هیچکس دیگری نمیتوانست چنین عبارتی بنویسد. این جمله به طور ضمنی استعارهای است از وقتی بزرگسال در اولین ملاقاتِ کودکِ بیدار و رؤیاهایش، «معرفیها را انجام میدهد[۴۵]». در این رویداد اجتماعیِ خیالی، نهتنها کودک در حال یادگیری این است که زندگی رؤیایی دارد، بلکه ناخودآگاه او نیز میآموزد که «آن» (که در سلامت، همواره در حال تبدیل شدن به «من» است) زندگی بیداری دارد.

زبان استعاری این گذاره، بدون ذرهای نشانۀ کشش، بار نظری سنگینی را حمل میکند. نخست آنکه، همانطور که فروید (۱۹۱۵) بیان کرد، ناخودآگاه «زنده است»[۴۶] (ص ۱۹۰)، و در نتیجه، «شناختن» رؤیاهای فرد چیزی کمتر از آغاز ارتباطی سالم در «مرز»[۴۷] (ص ۱۹۳) میان ذهن ناخودآگاه و نیمهآگاه نیست. همانطور که کودکِ بیدار و کودکِ رؤیابین با یکدیگر آشنا میشوند (یعنی کودک به تجربهای از خود به عنوان فردی واحد با زندگیِ بیداری و رؤیایی دست مییابد)، تجربۀ رؤیا کمتر غریب (و دیگرگونه) و در نتیجه کمتر ترسناک احساس میشود[۴۸].
میتوان گفت هنگامی که رؤیایی هم دیده میشود و هم به یاد آورده میشود، گفتوگو میان جنبههای نیمهآگاه-خودآگاه و ناخودآگاه ذهن از طریق سدِ واپسرانی[۴۹] تقویت میشود. اما با بیان این مسئله به چنین عباراتی، دلایل لذت بردن از نوشتار وینیکات آشکارتر میشود. در مقابلِ زبانِ سنگین از اسمهایی مانند نیمهآگاه، خودآگاه، ناخودآگاه، واپسرانی و غیره، زبان دانلد وینیکات به نظر سرشار از فعل است: «چیزی را حس کردن[۵۰]»، «رؤیاهایشان را شناختن[۵۱]»، «جیغ زدن[۵۲]»، «در تملک بودن[۵۳]» و امثال آن.
پس از بحث دربارۀ تجربۀ اولیۀ نوزاد از «گرد هم آمدن» (در سلامت) پس از زندگی در تکهتکهها (نا-یکپارچگی) و انواع گسستها (مانند گسست میان حالتهای رؤیا و بیداری)، وینیکات در مقالۀ «تحول هیجانی اولیه» توجه خود را به تجربۀ نوزاد از اولین ارتباطاش با واقعیت بیرونی معطوف میکند:
«در رابطهی نوزاد و پستان مادر (ادعا نمیکنم پستان به عنوان ابزاری[۵۴] برای عشق مادری ضروری است)، نوزاد دارای تمایلات غریزی و ایدههای غارتگری[۵۵] است. مادر پستان و قدرت تولید شیر دارد، و این ایده که دوست دارد مورد حملهی نوزادی گرسنه قرار گیرد. این دو پدیده تا زمانی که مادر و کودک تجربهای را با هم زیست نکنند، به رابطهی متقابل نمیرسند. مادر که بالغ و از نظر جسمانی تواناست، باید کسی باشد که درک و تحمل دارد، تا او موقعیتی ایجاد کند که شاید به شانس، منجر به اولین پیوند نوزاد با یک ابژۀ بیرونی شود؛ ابژهای که از دید نوزاد خارج از خودش است.» (ص ۱۵۲، ایتالیک از متن اصلی)
در این متن، زبان بسیار فراتر از آنچه به نظر میرسد عمل میکند. «…نوزاد [در این مرحله] دارای تمایلات غریزی و ایدههای غارتگری است. مادر [با دنیای درونی کاملاً مجزا از نوزاد] پستان و قدرت تولید شیر دارد، و این ایده که دوست دارد مورد حملهی نوزادی گرسنه قرار گیرد». جدیت مرگبار (و خشونت) این واژهها («تمایلات غریزی»، «احساسات غارتگری»، «قدرت»، «حمله») در تقابلی ظریف با شوخطبعی و طنز تصاویر عمداً اغراقشده قرار میگیرد. تصور نوزادی با «افکار غارتگری»، تصویری از یک جنایتکارِ نابغهی نقشهکش در پوشک را در ذهن متبادر میکند. به همین ترتیب، تصور مادری که میخواهد «مورد حملهی نوزادی گرسنه قرار گیرد»، زنی را تداعی میکند (با پستانهای بزرگِ پر از شیر) که در کوچههای تاریک شب قدم میزند و امیدوار است توسط نوزادی اوباش با ولع شدید شیر مورد حمله قرار گیرد. زبان، همزمان که جدی و بازیگوش است (گاه حتی مضحک)، حس تکاملیافتگی متقابل وضعیتهای درونی مادر و نوزاد را خلق میکند، تکاملی که موازی است اما هنوز در ارتباط با یکدیگر رخ نمیدهد.
در جملهی بعد، با یکی از مهمترین مشارکتهای نظری وینیکات در روانکاوی روبرو میشویم، ایدهای که پنجاه سال دوم تاریخ تفکر روانکاوی را شکل داد. آنگونه که اینجا بیان شده، به نظر من حتی از نسخههای آشناتر بعدی غنیتر است:
«این دو پدیده [نوزاد با تمایلات و ایدههای غارتگری و مادر با تمایلات غریزی و میل به مورد حمله قرار گرفتن] تا زمانی که مادر و کودک تجربهای را با هم زیست نکنند، به رابطهی متقابل نمیرسند.»
«با هم زیستن یک تجربه[۵۶]»؛ آنچه این عبارت را خارقالعاده میکند، واژهی غیرمنتظرهی «زیستن» است. مادر و کودک «همراه یکدیگر نمیشوند[۵۷]»، «سهیم نمیشوند[۵۸]»، «مشارکت نمیکنند[۵۹]»؛ بلکه یک تجربه را با هم زیست میکنند. در این عبارت واحد، وینیکات (اگرچه فکر نمیکنم خودش به طور کامل هنگام نوشتن از این موضوع آگاه بوده باشد) در حال دگرگون ساختن روانکاوی است، هم به عنوان نظریه و هم به عنوان رابطهی درمانی، با تغییر درک ما از بنیادیترین عنصر روان انسان. دیگر نه میلورزی[۶۰] و تنظیم میل (فروید)، نه عشق و نفرت و ترمیم[۶۱] (کلاین)، و نه جستجوی ابژه و رابطهی ابژهای (فیربرن) مهمترین عوامل رشد روانتن[۶۲] از آغاز تا پایان زندگی خواهند بود. بلکه، آنچه وینیکات برای اولین بار در اینجا مطرح میکند این ایده است که محور اصلی رشد روانی از همان ابتدا، تجربهی زنده بودن و پیامدهای اختلال در تداوم این «بودن[۶۳]» است.

چگونگی استفادهی وینیکات از زبان در این متن برای معناهایی که خلق میشوند حیاتی است. در عبارت «زیستن یک تجربه با هم»، «زیستن» فعلی متعدی است که «تجربه» را مفعول خود میگیرد. زیستن یک تجربه، عملی است که بر کسی یا چیزی انجام میشود (همانطور که زدن توپ عملی است که بر توپ انجام میشود)؛ عملی است برای تزریق زندگی به تجربه. تجربهی انسانی تا زمانی که آن را زیست نکند (و نه صرفاً به شکلی عملیاتی داشته باشد)، زندگی ندارد. مادر و کودک تا زمانی که هر کدام کاری با تجربه نکنند (یعنی تا زمانی که آن را با هم زیست نکنند، نه صرفاً همزمان، بلکه در حالی که به عمل جداگانهی یکدیگر در زنده بودن پاسخ میدهند) به رابطهی متقابل نمیرسند.
پاراگراف با این جمله به پایان میرسد: «مادر که بالغ و از نظر جسمانی تواناست، باید کسی باشد که درک و تحمل دارد، تا او موقعیتی ایجاد کند که شاید به شانس، منجر به اولین پیوند نوزاد با یک ابژۀ بیرونی شود؛ ابژهای که از دید نوزاد خارج از خودش است» (ص ۱۵۲). پارادوکس ناگفتۀ اینجا این است که «زیستن مشترک یک تجربه» در واقع به جدایی مادر و نوزاد میانجامد (تا آنها را «به رابطۀ متقابل» به عنوان موجوداتی مجزا برساند، از دید نوزاد). این پارادوکس در قلب تجربۀ ایلوژن[۶۴] نهفته است: «روند را اینگونه تصور میکنم که گویی دو خط از جهتهای مخالف میآیند و محتمل است به هم نزدیک شوند. اگر روی هم بیفتند، لحظهای از ایلوژن ایجاد میشود؛ بخشی از تجربه که نوزاد میتواند آن را یا به عنوان ایلوژن خودش بپذیرد یا چیزی متعلق به واقعیت بیرونی» (ص ۱۵۲، ایتالیک از متن اصلی).
آنچه اینجا معرفی میشود، در واقع همان مفهومی است که وینیکات (۱۹۵۱) بعدها آن را «پدیدههای انتقالی[۶۵]» نامید (ص ۲). «لحظۀ ایلوژن»، لحظۀ «همپوشانی» روانشناختی مادر و نوزاد است: لحظهای که مادر تجربهای را با نوزاد زیست میکند که در آن، خود را بهصورتی فعال/ناخودآگاه/طبیعی به عنوان ابژهای ارائه میدهد که نوزاد میتواند آن را هم به عنوان آفریدۀ خود (تجربهای نامحسوس چون با انتظاراتش کاملاً همخوان است) و هم به عنوان کشفی بیرونی (رویدادی با کیفیتی از دگربودگی[۶۶] در جهانی خارج از حس خود نوزاد) تجربه کند.
به زبانی دیگر، نوزاد در حالت هیجان به پستان نزدیک میشود، آماده است تا چیزی را که مناسب حمله باشد توهم کند. در همان لحظه، نوک پستان واقعی ظاهر میشود و او میتواند احساس کند که این همان نوک پستانی است که توهم کرده بود. بنابراین ایدههایش با جزئیات حقیقی بینایی، لامسه و بویایی غنی میشود، و در دفعات بعدی از این مواد در توهمش استفاده میکند. به این ترتیب، او شروع به ساختن توانایی فراخواندن آنچه واقعاً در دسترس است میکند. مادر باید همچنان این نوع تجربه را برای نوزاد فراهم کند» (صص ۱۵۲-۱۵۳).
آنچه وینیکات میکوشد توصیف کند (و با زبانش موفق به ثبت آن میشود) صرفاً یک تجربه نیست، بلکه شیوهای از تجربه کردن است که سبکتر و پرجنبوجوشتر از دیگر شیوههاست. استعارۀ اولیهای که او برای معرفی این شیوه از تجربه به کار میبرد، تصویر مادر و نوزاد به عنوان دو خط (یا دو زندگی؟) است که از جهتهای مخالف میآیند (از جهان جادو و از جهان واقعیت توافقی) و «محتمل است به هم نزدیک شوند[۶۷]». واژۀ «محتمل[۶۸]» اینجا غافلگیرکننده است، با دلالت ضمنیای از رویدادهای تصادفی (از نوع ناخوشایند؟). آیا اشارهای به طنزی وجود دارد دربارۀ اینکه تصادفات میتوانند دروازهای برای ورود به «دنیای واقعی» باشند؟
برای وینیکات، فراهمآوری مادرانه[۶۹] حتی پیچیدهتر از خلق یک میدان روانشناختی-بینفردی است که در آن نوزاد همزمان به واقعیت بیرونی، واقعیت درونی و تجربۀ ایلوژن دسترسی پیدا میکند. او در «تحول هیجانی اولیه» میگوید وظیفۀ مادر در این مرحله شامل «محافظت از نوزاد در برابر پیچیدگیهایی است که هنوز برای نوزاد قابل درک نیستند» (ص ۱۵۳). واژۀ «پیچیدگیها[۷۰]» در این جمله تازهساخته شده است. در دستان وینیکات، این واژه مجموعهای از معانی نسبتاً خاص به خود میگیرد که به همگرایی محرکهای درونی و بیرونی اشاره دارند؛ محرکهایی که رابطهای با هم دارند که فراتر از درک نوزاد است. چند سال بعد، وینیکات (۱۹۴۹) در اشاره به تلاش مادر برای «وارد نکردن پیچیدگیهای فراتر از درک و تحمل نوزاد»، افزود که «به ویژه باید کودک را از تصادفات[۷۱] حفظ کند» (ص ۲۴۵). واژۀ «تصادفات» حتی از «پیچیدگیها» نیز مرموزتر است؛ واژهای با پیشینۀ طولانی و آشفته در اسطورهها و ادبیات غرب (روایت سوفوکل از اسطورۀ ادیپ فقط یک نمونه از ویرانیهایی است که «تصادف» میتواند به جا بگذارد).
وینیکات توضیح نمیدهد که مقصودش از «تصادفات» یا «پیچیدگیها» چیست، چه رسد به اینکه چگونه میتوان نوزاد را از آنها مصون داشت. زبان مبهم و رازآلود او فضایی را با دانش پر نمیکند، بلکه فضایی برای اندیشیدن، خیالپردازی و تجربهای تازه میگشاید. یک خوانش احتمالی از این واژهها (آنگونه که وینیکات به کار میبرد/میآفریند) که گاهی برایم مفید بوده، چنین است؛ تصادفات یا پیچیدگیهایی که نوزاد باید از آنها محافظت شود، شامل همزمانیهای تصادفی رویدادهای[۷۲] واقعیت برونی و درونی نوزاد در مرحلهای است که این دو تازه شروع به تفکیک از یکدیگر کردهاند. برای مثال، نوزادی که گرسنه است، ممکن است در انتظاری طولانیتر از تحملش برای مادر، همزمان هم بترسد و هم خشمگین شود. مادر ممکن است به دلایلی کاملاً نامرتبط با نوزاد (مثلاً پس از مشاجره با همسرش یا ترس از یک درد جسمانی) غرق در افکار خود و پریشان حال باشد. این همزمانی رویداد درونی (گرسنگی، ترس و خشم نوزاد) و رویداد بیرونی (غیبت هیجانی مادر)، «تصادفی» است که نوزاد قادر به درکش نیست. او با این خیال که «خشم و تمایلات غارتگرانهام مادر را کشتهاند» به آن معنا میبخشد. مادری که پیشتر میخواست مورد حملهی نوزادی گرسنه قرار گیرد، اکنون ناپدید شده و به جای او مادری بیجان مانده که منفعلانه اجازه میدهد مورد حمله قرار گیرد، مانند لاشهای که کرکسها میتوانند مصرفش کنند.

این «تصادف» نوزاد را وامیدارد تا با فانتزی همهتوانی («من او را کشتم») آنچه در حال تبدیل به جهان بیرونی بود را دوباره به جهان درونی بازگرداند و از این راه به تجربهاش درجهای از نظم و کنترل دفاعی ببخشد. در مقابل، وقتی مادر و کودک میتوانند «تجربهای را با هم زیست کنند»، سرزندگی جهان درونی کودک توسط جهان بیرونی (عمل مادر در زیست مشترک تجربه) بازشناسی و پاسخ داده میشود. وینیکات این ایدهها را صریحاً بیان نمیکند، اما آنها آنجا هستند تا توسط خواننده کشف/آفریده شوند. توجه کنید که اینجا باید نسبت به آزادیای که خواننده در خلق متن ممکن است به خود دهد محتاط بود؛ هشداری که خود وینیکات میدهد.
در تمام نوشتههای او به طور ضمنی آمده که خلاقیت نباید به قیمت نادیده گرفتن همهچیز تقدیس شود. خلاقیت نهتنها زمانی که از عینیت[۷۳] جدا شود بیارزش است، بلکه به معنای واقعی کلمه مرگبار خواهد بود: نوزادی که دائماً آنچه نیاز دارد را توهم میکند، از گرسنگی خواهد مرد؛ خوانندهای که از متن فاصله بگیرد، نخواهد توانست از آن بیاموزد.
برداشت وینیکات از اولین تجربههای نوزاد در پذیرش واقعیت بیرونی، هم از نظر محتوا ظریف است و هم از نظر بیانی زیبا:
«یکی از نتایج پذیرش واقعیت بیرونی، مزایایی است که به همراه میآورد. ما اغلب دربارهی ناکامیهای ناشی از واقعیت بیرونی میشنویم، اما کمتر از آرامش و رضایتی که فراهم میکند سخنی به میان میآید. شیر واقعی در مقایسه با شیر خیالی رضایتبخشتر است، اما نکته این نیست. نکته این است که در فانتزی همهچیز با جادو پیش میرود: هیچ ترمزی بر فانتزی وجود ندارد، و عشق و نفرت اثراتی هشداردهنده به جا میگذارند. واقعیت بیرونی ترمز دارد، میتوان آن را مطالعه نمود و شناخت، و در حقیقت، فانتزی تنها زمانی در اوج خود تحملپذیر است که واقعیت عینی به خوبی درک شده باشد. امر ذهنی[۷۴] ارزشی خارقالعاده دارد، اما آنقدر هشداردهنده و جادویی است که نمیتوان از آن لذت برد مگر به موازات امر عینی.» (ص ۱۵۳)
این متن از قدرت بیانی چشمگیری برخوردار است. پس از تصدیق امری که به خودیخود آشکار است («شیر واقعی در مقایسه با شیر خیالی رضایتبخشتر است»)، ناگهان در میانه جمله گویی میشکافد: « … اما نکته این نیست. نکته این است که در فانتزی همهچیز با جادو پیش میرود: هیچ ترمزی بر فانتزی وجود ندارد، و عشق و نفرت اثراتی هشداردهنده به جا میگذارند». در این جملات، واقعیت بیرونی صرفاً یک انتزاع نیست؛ در زبان زنده است. واقعیت بیرونی حضوری ملموس در آواهای واژگان دارد؛ برای مثال در آوای سنگین، سرد و فلزیِ کلمه «ترمز» (که برایم تصویر لوکوموتیوی را تداعی میکند با چرخهای قفل شده که بر روی ریلهای صاف با جیغ میایستد). استعارهی وسیلهای بدون امکان توقف (که به طور ضمنی در عبارت «بدون ترمز» نهفته است) در ادامه جمله بسط مییابد: «… عشق و نفرت اثراتی هشداردهنده به جا میگذارند». عشق و نفرت فاعلی ندارند، و بدین ترتیب این وسیلهی استعاری نهتنها بدون ترمز، که بدون راننده (یا مهندس) نیز تصویر میشود.
تأثیرات تعدیلکننده واقعیت بیرونی را میتوان در مهار و مکثهای مکرر نیمه اول جمله بعدی احساس کرد: «واقعیت بیرونی ترمز دارد، و میتوان آن را مطالعه نمود و شناخت، و در حقیقت…» پس از این کندشدن، جمله، و تجربه واقعیت درونی و بیرونی، به شیوهای روانتر (نه لزوماً سطحی یا بیجان) گشوده میشود: «… فانتزی تنها زمانی در اوج خود تحملپذیر است که واقعیت عینی به خوبی درک شده باشد».
وینیکات در مقاله «تحول هیجانی اولیه» بارها به موضوع ایلوژن بازمیگردد، هر بار از زاویهای متفاوت به آن مینگرد. او در تواناییِ بهتصویرکشیدن حس ایلوژن برای نوزاد، بیهمتاست. برای مثال، هنگام بازگشت به این موضوع در بخشهای پایانی مقاله میگوید که برای ایجاد ایلوژن «… تماسی ساده با واقعیت بیرونی یا مشترک باید برقرار شود، از طریق توهمزدن نوزاد و ارائه جهان، با لحظههایی از ایلوژن که در آن نوزاد این دو را یکی میپندارد، حال آنکه در واقع هرگز چنین نیست» (ص ۱۵۴). برای تحقق این امر، کسی «… باید مدام زحمت بکشد [اشارهای ظریف به این واقعیت که مادربودن برای نوزاد کاری طاقتفرساست]، حتی وقتی که سودای یک ساعت خواب را در سر میپروراند، تا جهان را به شکلی قابلدرک [بدون پیچیدگیها و تصادفات زیاد] و بهگونهای محدود و متناسب با نیازهای نوزاد به او عرضه کند» (ص ۱۵۴). ریتم این جمله با شروط پیدرپیاش همانند تلمباری از الزاماتی است که مادر باید برای خلق ایلوژن برای نوزاد برآورده کند. این تلاشهای مادر، همان کار طاقتفرسای پشتصحنه است که برای لذت بردن نوزاد از صندلیاش در سالن نمایش ایلوژن ضروری است. نمایش حتی نشانی از کار دشوار و کمجلوهای که حیات این ایلوژن را میسازد و حفظ میکند، بروز نمیدهد.
بهنظرم طنز نهفته در تقابل دیدگاه پشتصحنه و سالن نمایش از نظر وینیکات پنهان نمانده است. کنارهمگذاری این پاراگراف (که نوعی شرح وظایف برای مادر نوزاد است) با پاراگراف بعدی (که سراسر حس حیرت و شگفتی کودک هنگام تماشای نمایش شعبدهبازی را به تصویر میکشد) بههیچوجه تصادفی نیست «موضوع ایلوژن… میتواند کلیدی برای درک علاقه کودک به حبابها، ابرها، رنگینکمانها و همه پدیدههای مرموز، و نیز به علاقهاش به پرزها[۷۵] باشد… جایی اینجا نیز علاقه به نفسکشیدن نهفته است، که هرگز تصمیم نمیگیرد خواه از درون میآید یا بیرون…» (ص ۱۵۴). بهنظر من در ادبیات روانتحلیلی، بیان قابلقیاسی از این کیفیت تقریباً شفاف و اسرارآمیز تجربه تخیلی (که زمانی ممکن میشود که اوج فانتزی با درک استوار کودک از واقعیت بیرونی ایمن شده باشد) وجود ندارد.

نظرات پایانی
وینیکات در این مقاله (که نخستین اثر مهم او محسوب میشود) به آرامی و بدون ادعا، باور مرسوم را به چالش میکشد؛ باوری که نوشتار را صرفاً وسیلهای برای انتقال دادهها و ایدههای تحلیلی به خوانندگان میداند، همانگونه که تلفن و خطوط ارتباطی، صوت را در قالب امواج الکتریکی و صوتی جابهجا میکنند.این ایده که تجربیات ما به عنوان تحلیلگر و مفاهیمی که برای درک آنها به کار میبریم، از زبانی که برای خلق/انتقال آنها استفاده میکنیم جداییناپذیرند، برای برخی از تحلیلگران ایدهای است که به سختی با آن مقابله میکنند.
برای آنها، این پذیرش ناامیدکننده است که گفتمان میان تحلیلگران (خواه مکتوب و خواه شفاهی) برای همیشه محدود به گزارشهای نادقیق، برداشتی و در نتیجه گیجکننده و گمراهکنندهای خواهد بود که از مشاهدات و تفکراتمان دربارهی کار تحلیلی ارائه میدهیم. اما برای دیگران، درک این وابستگی متقابل میان مشاهدات و ایدهها از یک سو، و زبان بیان آنها از سوی دیگر، هیجانانگیز است، چرا که دربرگیرندهی آمیختگی ناگسستنی زندگی و هنر است؛ نه یکی مقدم بر دیگری است و نه بر آن تسلط دارد. زنده بودن (به معنایی فراتر از صرفاً عملیاتی) یعنی همواره در فرآیند آفرینش چیزهایی از آن خود باشیم، خواه این آفرینش به شکل افکار، احساسات، حرکات بدنی، ادراکات، گفتگوها، اشعار یا مقالات روانکاوانه باشد. در میان آثار روانکاوان، هیچکس بهتر از وینیکات گواه این رابطهی متقابل و حیاتبخش میان زندگی و هنر نبوده است.
پینوشتها
۱. Primitive Emotional Development
۲. Tom Stoppard
۳. در نوشتههای پیشین (اگدن ۱۹۹۷الف، ۱۹۹۷ب، ۱۹۹۷پ، ۱۹۹۷ت، ۱۹۹۸، ۱۹۹۹، ۲۰۰۰)، درباره این چالشِ پیشِ روی روانکاوان بحث کردهام که چگونه میتوان گوشی حساس برای شیوهای که خود و بیمارانمان از واژهها استفاده میکنیم، پرورش داد. در خلال این گفتوگوها، بارها به شاعران و داستاننویسان روی آوردهام تا به دقت بنگرم و بیاموزم که آنها (آنگاه که نوشتهشان خوب از آب درمیآید) چگونه موفق میشوند زبان را به زندگی و زندگی را به زبان درآورند.
۴. Sentimental
۵. Playfulness
۶.Un-Self-Conscious
۷. Squiggle Games
۸. Subtle Word Play
۹. این کتاب توسط احمد میرعلائی ترجمه و درانتشارات نیلوفر منتشر شده است
۱۰. Afterthought
۱۱. Watermarking
۱۲. Coming Into Being As An Individual
۱۳. Fragmented
۱۴. Coherence
۱۵. Sense Of Self
۱۶. Ambivalently loved (and lost) object
۱۷. Use Of The Idea
۱۸. Creating/Discovering
۱۹. واژه «افسردگی» در این جمله، به طیف گستردهای از حالتهای روانی اشاره دارد؛ از افسردگی بالینی گرفته تا افسردگی جهانشمولی که با دستیابی به «موضع افسردگی» (کلاین، ۱۹۵۲) همراه است. مورد دوم مرحلهای هنجار از رشد و شیوهای برای تولید تجربه است (اگدن، ۱۹۸۶) که شامل روابط ابژه کامل، دوگانگی احساسی، و حس عمیق فقدان ناشی از درک جدایی از مادر میشود.
۲۰. Analyst-AsTransference-Mother
۲۱. Contain/Live
۲۲. من از نارسایی زبانم در تحلیل این بخش آگاهم. انتقال این ایدهها دشوار است، هم به دلیل فشردگی فوقالعاده زبان وینیکات و هم به این دلیل که او در این مقطع هنوز ایدههایش را به طور کامل بسط نداده بود. افزون بر این، ایدههای در حال تکوین در اینجا شامل تناقضها و پارادوکسهای هیجانی حلناشدنی هستند: تحلیلگر باید به اندازه کافی با افسردگی خودش آشنا و همسخن باشد تا بتواند افسردگیای را که بیمار افسرده به درون او فرافکنی میکند، تجربه کند. تحلیلگر همچنین باید بتواند بدون ترس از هزینههای این عشق، دوست بدارد؛ زیرا اگر تحلیلگر از اثرات مخرب عشق خود هراس داشته باشد، شانس کمی وجود دارد که بتواند ترسهای بیمار از اثرات طاقتفرسای عشق بیمار بر تحلیلگر را تحلیل کند.
۲۳. The Analytic Frame
۲۴. Recognizing/Interpreting
۲۵. Taking In
۲۶. Unintegration
۲۷. Integration
۲۸. به نظر میرسد وینیکات در اینجا به تفسیرهای خاموشی اشاره دارد که همچون رودخانهای زیرزمینی، در لحظههای بالینی جریان مییابند – تفسیرهایی که تحلیلگر ابتدا برای خودش در قالب واژهها میریزد و شاید روزی به بیمار تقدیم کند، یا شاید هرگز به زبان نیاورد. این تفسیرهای ناگفته، پیش از آنکه به عرصهی گفتار درآیند، در کارگاه درونروانی تحلیلگر شکل میگیرند و پرداخت میشوند.
۲۹. Manipulation
۳۰. There are long stretches of time in a normal infant’s life in which a baby does not mind whether he is in many bits or one whole being, or whether he lives in his mother’s face or in his own body, provided that from time to time he comes together and feels something.
۳۱. Syntax
۳۲. Regressions
۳۳. Confusion
۳۴.We Do Not Mind
۳۵. Mindedness
۳۶. Coming Together
۳۷. Place
۳۸. He “Feels Something”
۳۹. نقشی که واژهی «چیزی» در این جمله ایفا میکند، یادآور کاربردِ رابرت فراست از اسمهاست؛ آنجا که همزمان هم بر امرِ رمزآلود و هم بر امورِ کاملاً عینی و پیشپاافتاده اشاره میکند؛ برای مثال در این مصرعها:
«چیزی آنجاست که دیوار را دوست ندارد» (۱۹۱۴، ص ۳۹)، یا «میبایست در چیزهایِ روستایی چیرهدست باشی/تا باور نکنی فِبِهها [پرندگان] گریستهاند» (۱۹۲۳الف، ص ۲۲۳)، یا «آن سفیدی چه بود؟/حقیقت؟ سنگی کوارتز؟ برای یک بار، چیزی» (۱۹۲۳ب، ص ۲۰۸).
۴۰. Also I think there is not necessarily an integration between a child asleep and a child awake …. Once dreams are remembered and even conveyed somehow to a third person, the dissociation is broken down a little; but some people never clearly remember their dreams, and children depend very much on adults for getting to know their dreams. It is normal for small children to have anxiety dreams and terrors. At these times children need someone to help them to remember what they dreamed. It is a valuable experience whenever a dream is both dreamed and remembered, precisely because of the breakdown of dissociation that this represents. [p. 151]
۴۱. Mind-Body
۴۲. البته قصد ندارم ادعا کنم وینیکات از پیش برنامهریزی کرده بود (یا حتی آگاه بود) که چگونه از صنایع ادبی مانند تکرار آوایی، نحو، وزن، بازی با کلمات و امثال آن برای خلق اثرهای خاص زبانی استفاده میکند؛ همانطور که یک شاعر بااستعداد نیز از قبل تصمیم نمیگیرد که از چه استعارهها، تصاویر، قافیهها، وزنها، ساختارهای نحوی، واژگان، اشارهها، طول سطرها و غیره استفاده خواهد کرد. عمل نوشتن گویی زندگیِ مستقل خود را دارد. این یکی از «حقوق و امتیازات» (و همچنین لذتهای) خوانش نقادانه است که بکوشیم آنچه در یک متن میگذرد را کشف کنیم، صرفنظر از اینکه نویسنده قصد آن را داشته یا حتی از آن آگاه بوده است یا نه.
۴۳. Because The Child Is The Dream Before The Dream Is The Child’s
۴۴ Getting To Know
۴۵. Makes The Introductions
۴۶. Unconscious “Is Alive”
۴۷. Frontier
۴۸. حتی در بزرگسالی نیز هرگز به طور کامل، زندگی رؤیایی و زندگی بیداری را به عنوان دو شکل متفاوت از تجربهی خودمان به عنوان یک شخص واحد درک نمیکنیم. این مسئله در زبانی که برای صحبت دربارهی رؤیاها استفاده میکنیم منعکس است. برای مثال میگوییم: «دیشب رؤیایی دیدم» (یعنی برایم اتفاق افتاد)، و نه اینکه «دیشب رؤیایی ساختم».
۴۹. Repression
۵۰. Feeling Something
۵۱. Getting To Know Their Dreams
۵۲. Screaming
۵۳. Possessed
۵۴. Vehicle
۵۵. Instinctual Urges And Predatory Ideas
۵۶. Live An Experience Together
۵۷. Take Part In
۵۸. Share
۵۹. Participate In
۶۰. Desiring
۶۱. Making Reparations
۶۲. Psyche-Soma
۶۳. Being
۶۴. منظور وینیکات از illusion، «لحظهای جادویی» است که در آن ذهن نوزاد و واقعیت بیرونی به طور موقت یکی میشوند. این تجربه پایهی اعتماد، خلاقیت و توانایی بودن در فضای بینابینی (مثل هنر و بازی) را میسازد؛ مترجم.
۶۵. Transitional Phenomena
۶۶. Otherness
۶۷. Liable To Come Near Each Other
۶۸. Liable
۶۹. Maternal Provision
۷۰. Complications
۷۱. Coincidences
۷۲. Simultaneities Of Events
۷۳. Objectivity
۷۴. Subjective
۷۵. Fluff
مقاله فوق ترجمه اثر زیر است:
Ogden, T. H. (2001). Reading Winnicott. The Psychoanalytic Quarterly, 70(2), 299-323. https://doi.org/[DOI-number-if-available