پریان

وقوع عناصری از داستان‌های پریان در رویاها

این مقاله ترجمه‌ای است از نوشته‌ی زیگموند فروید با عنوان The occurrence in dreams of material from fairy tales که در سال 1913 منتشر شده است. ترجمه‌ی حاضر توسط غزل داودی بروجردی انجام و برای انتشار در ویژه‌نامه فروید گروه روان‌کاوی دیگری آماده شده است.


عجیب نیست که روانکاوی اهمیت جایگاه داستان‌های عامیانه[۱] از پریان را در زندگی روانی فرزندان‌مان تایید می‌کند. در معدودی از افراد، یادآوری داستان‌هایِ محبوبِ پریان جایگزینِ خاطرات دورانِ کودکی‌شان شده و آنها این داستان‌ها را به خاطرات پوشا[۲] بدل کرده‌اند.

عناصر و موقعیت‌هایی که از داستان‌های پریان وام گرفته می‌شوند، اغلب در رویاها یافت می‌شوند. در تفسیر بخش‌های مورد نظر، بیمار داستان پریان مهمی را به عنوان یک تداعی ارائه می‌دهد. در مقاله‌ی حاضر، قصد دارم دو نمونه‌ی بسیار متداول را ذکر کنم. اگرچه فقط می‌توان به ارتباط میان داستان‌های پریان و تاریخ کودکی و روان‌نژندی[۳] رویابین اشاره کرد، این محدودیت‌ها خطر قطع پیوندهایی را به دنبال خواهد داشت که برای تحلیل‌گر حائز اهمیت هستند.

در اینجا رویای یک زن جوان متاهل آمده که چند روز قبل همسرش به دیدن او آمده بود: او در اتاقی کاملاً قهوه‌ای رنگ بود. در کوچکی به بالای پلکان شیبداری باز می‌شد، و از این پلکان یک آدمک کوچک عجیب، با موهای سفید، فرق سر طاس و یک بینی قرمز وارد اتاق شد. آدمک در مقابل او در اتاق می‌رقصید و به نحوی مضحک ادا در می‌آورد، سپس دوباره از راه‌پله به پایین رفت. او لباسی خاکستری‌رنگ پوشیده بود که تمام اجزای بدنش را نمایان می‌کرد. (بعداً تصحیحی انجام شد: او کت مشکی‌رنگ و بلند و شلواری خاکستری پوشیده بود.)

تحلیل به این صورت بود: توصیفِ ظاهرِ شخصیِ آدمک، بدون هیچ تغییر ضروری[۴]، کاملاً با پدرشوهرِرؤیابین مطابقت داشت.  با این حال، بلافاصله پس از آن، او به داستان «رامپل‌استیلتسکین[۵]» فکر کرد، کسی که به همان روش خنده‌دارِ مرد در رویا می‌رقصید و با این کار نام خود را مقابل ملکه لو داد؛ اما با این کار، او ادعای خود به عنوان اولین فرزند ملکه را از دست داد و در خشم، خود را دو نیم کرد.

مرد آسیابانی برای خودنمایی به پادشاه می‌گوید دخترش می‌تواند کاه را به طلا تبدیل کند. پادشاه دختر را در برجی زندانی می‌کند و تهدید می‌کند اگر تا صبح کاه را به طلا تبدیل نکند، او را خواهد کشت. موجودی کوچک و شیطانی ظاهر می‌شود و در ازای گردنبند و انگشتر دختر، این کار را انجام می‌دهد. در شب سوم که دختر چیزی برای معامله ندارد، موجود پیشنهاد می‌کند در ازای طلا کردن کاه، فرزند اولش را بگیرد.

پس از ازدواج دختر با پادشاه و تولد فرزند، موجود برای گرفتن بچه بازمی‌گردد. ملکه التماس می‌کند و موجود شرط می‌گذارد که اگر نامش را در سه روز حدس بزند، از حق خود می‌گذرد. ملکه با شنیدن آواز موجود در جنگل که نامش (رامپلستیلتسکین) را فاش می‌کند، بر او پیروز می‌شود.

این داستان نسخه‌های متعددی دارد، اما در نسخه سال ۱۸۵۷، رامپلستیلتسکین از شدت خشم خود را دو نیم می‌کند.

داستان پریان

روز قبل از آنکه دختر جوان این رویا را ببیند او به همان اندازه از همسر خود عصبانی شده بود و فریاد زد: «می‌توانستم او را به دو نیم تقسیم کنم».

اتاق قهوه‌ای در ابتدا مشکلاتی ایجاد کرد. تنها چیزی که به ذهن او رسید، اتاق ناهارخوری والدینش بود که با آن رنگ – چوب قهوه‌ای – پوشیده شده بود. سپس او چند داستان درباره‌ی تختخواب‌هایی تعریف کرد که برای خوابیدن دو نفر بسیار ناراحت بودند. چند روز قبل، زمانی که موضوع صحبت به تخت‌خواب‌ها در کشورهای دیگر کشیده شده بود، او حرف بسیار بی‌ربطی زده بود – و به قول خودش کاملاً ناخواسته – و همه افراد حاضر در اتاق از خنده منفجر شده بودند.

رویا حالا قابل فهم شده بود. اتاق قهوه‌ای چوبی[۶] در ابتدا یک تخت بود و از طریق ارتباط با اتاق غذاخوری به تخت زفاف[۷] بدل شده بود. بنابراین، او در تخت زفاف خود قرار داشت. ملاقات‌کننده‌ی او باید همسر جوانش بوده باشد که بعد از چند ماه غیبت با او دیدار کرده بود تا نقش خود را در تختخواب دونفره‌شان بازی کند. اما در ابتدا این پدرشوهرش بود، پدرِ همسرش [که ظاهر شد].

در پسِ اولین تعبیر، نگاهی اجمالی به محتوای کاملاً جنسی عمیق‌تر آن انداخته‌ایم. اتاق در اینجا، همان واژن بود (اتاق در او بود – که در رویا معکوس شده بود). مرد کوچکی که شکلک در می‌آورد و آن‌طور مضحک رفتار می‌کرد، آلت تناسلی بود. آن درِ باریک و راه‌پله‌های پرشیب این دیدگاه را تایید می‌کند که موقعیت نشان‌دهنده‌ی دخول[۸] بود. طبق معمول، ما عادت داریم که آلت تناسلی مردانه را به صورت نمادین یک کودک بدانیم؛ اما خواهیم دید که در این مورد دلیل خوبی برای معرفی یک پدر به عنوان نماینده‌ی آلت تناسلی مردانه[۹] وجود داشت.

تحلیل بخش باقی‌مانده از رویا، تعبیر ما را کاملاً تایید خواهد کرد. خودِ رویابین لباس خاکستری شفاف را به عنوان کاندوم توضیح داد. ما می‌توانیم این ملاحظات پیشگیری از بارداری و نگرانی‌ها در مورد این‌که آیا این دیدار با همسرش بذر فرزند دوم را کاشته باشد یا نه، از جمله علل محرک این رویا در نظر بگیریم.

کت مشکی. کت‌هایی از آن دست بسیار به شوهرش می‌آمدند. او می‌خواست همسرش را متقاعد کند که همیشه آن‌ها را به جای لباس‌های معمول بپوشد. بنابراین، همسرش با آن کت مشکی همان‌گونه بود که دختر جوان دوست داشت همسرش را ببیند؛ با کت مشکی و شلوار خاکستری. در دو سطح متفاوت، یکی بالاتر از دیگری، همین معنا را داشت: «من دوست دارم شما اینگونه لباس بپوشید. من شما را این‌گونه دوست دارم.»

«رامپل‌استیلتسکین» از طریق یک ارتباط متضاد ظریف با افکار گذرای نهفته در رویا – یا همان بقایای روز[۱۰] – ارتباط داشت. در داستان پریان، مرد آمد تا فرزند اول ملکه را ببرد. در این رویا مرد کوچک به شکل یک پدر ظاهر شد، زیرا او احتمالاً فرزند دومی را آورده بود. اما رامپل‌استیلتسکین دسترسی به لایه‌ی عمیق‌تر و کودکانه‌تری از افکار رویا[۱۱] را فراهم کرده بود. همان‌طور که گفتم، در این مقاله به سختی می‌توان به ارتباط بنیادهای روان‌نژندی بیمار با عناصری مانند آن مردک بامزه و کوچک، که حتی نامش هم معلوم نیست، و رازش با چنان اشتیاقی مورد کنکاش قرار می‌گیرد و می‌تواند چنین حیله‌های خارق‌العاده‌ای انجام دهد – برای مثال او در افسانه کاه را به طلا تبدیل می‌کند و خشم علیه او، یا به بیانی بهتر علیه صاحب او،  یعنی کسی که به خاطر داشتن این مردک مورد حسادت قرار می‌گیرد (حسادت دختر به آلت تناسلی مردانه) – پرداخت. موهای کوتاه آدمک در رویا بدون شک با موضوع اخته شدن[۱۲] نیز مرتبط بود.

داستان پریان

اگر براساس این نمونه‌های واضح به دقت به روشی که با کمک آن رویابین‌ها از داستان‌های پریان استفاده می‌کنند و در چه نقطه‌ای آنها را وارد می‌کنند، ممکن است بتوانیم سرنخ‌هایی نیز به دست آوریم که در تفسیر ابهامات باقی‌مانده در خود داستان‌های پریان کمک کند.

 

ب)

مردی جوان رویای خود را با من مطرح کرد؛ او یک مبنای زمانی برای خاطرات اولیه خود داشت که در آن والدینش درست پیش از پنج‌سالگیِ او از یک ملک به ملک دیگر نقل مکان کرده بودند؛ این رویا که از اولین رویاهای او بود، زمانی اتفاق افتاد که او هنوز در خانه‌ی اول بود.

«رویا دیدم که شب بود و من در تخت خود دراز کشیده بودم (تخت من با قسمت پایین آن رو به پنجره قرار داشت: جلوی پنجره ردیفی از درختان گردوی کهن بود. می‌دانم وقتی این رویا را دیدم زمستان و شب بود.) ناگهان پنجره به میل خود گشوده شد، و من از دیدن گرگ‌های سفیدی که بر روی درخت گردوی بزرگ در مقابل پنجره نشسته بودند، وحشت‌ کرده بودم. آنها شش یا هفت عدد بودند. گرگ‌ها تقریباً سفید بودند و بیشتر به روباه یا سگ گله شباهت داشتند، زیرا درست مانند روباه، دم‌های بزرگی داشتند و مانند سگ‌ها وقتی به چیزی توجه می‌کنند گوش‌های‌شان را تیز کرده بودند. وحشت‌زده از این‌که در نهایت توسط گرگ‌ها خورده می‌شود، فریاد زدم و از خواب پریدم. پرستار به سرعت خود را به تخت من رساند؛ من تصویر کاملاً واضح و زنده‌ای از تصویر پنجره‌ی باز و گرگ‌های نشسته بر روی درخت داشتم. در نهایت، کمی آرام‌تر شدم و احساس کردم که از خطری گریخته‌ام و دوباره به خواب رفتم.

داستان پریان

«باز شدن پنجره تنها کنش در رویا بود؛ زیرا گرگ‌ها به آرامی نشسته بودند و هیچ‌گونه تحرکی روی شاخه‌های چپ و راست درخت نداشتند، به من نگاه می‌کردند. این‌گونه بنظر می‌‎رسید که تمام توجه‌شان معطوف به من بود. گمان می‌کنم این نخستین رویای اضطراب[۱۳] من بود. در آن زمان من سه، چهار یا پنج‌ساله بودم. از آن زمان تا یازده یا دوازده‌سالگی‌ام، همیشه از دیدن چیزی ترسناک در رویاهای خود می‌ترسیدم.»

او یک نقاشی از درخت همراه با گرگ‌ها را نیز اضافه کرد که توصیف او را تصدیق می‌کرد.

تحلیل این رویا محتوای زیر را روشن کرد:

او همیشه این رویا را به یک خاطره از دوران کودکی مرتبط می‌کرد که در طول آن سال‌ها او به شدت از تصویر یک گرگ در یک کتاب داستان‌های پریان وحشت می‌کرد. خواهر بزرگتر او که بسیار بر او برتری داشت، با نگه‌ داشتن این تصویر بخصوص در مقابل او به دلایل مختلف او را اذیت و آزار می‌داد، در نتیجه او ترسیده و فریاد می‌زد. گرگ در این تصویر ایستاده بود، در حالی که یک پا را به جلو می‌گذاشت، چنگال‌هایش را باز کرده و گوش‌هایش را تیز کرده بود. او گمان می‌کرد که این تصویر باید یک نقاشی مربوط به داستان «شنل‌قرمزی[۱۴]» باشد.

چرا گرگ‌ها سفید بودند؟ او به گوسفند فکر کرد، گله‌های بزرگ گوسفندان که در ملک مجاور نگه داشته می‌شدند. پدرش گاهی اوقات او را همراه با خود به دیدن این گله‌ها می‌برد و هر بار که این اتفاق می‌افتاد، احساس غرور و سعادت فراوانی می‌کرد. بعداً، طبق بررسی‌هایی که انجام شد، احتمالاً مدت کوتاهی قبل از زمان رویا – یک بیماری همه‌گیر در میان گوسفندان شیوع پیدا کرد. پدرش کسی را که از پیروان پاستور بود، فرستاد تا حیوانات را واکسینه کند، اما پس از واکسیناسیون، تعداد بیشتری از آن‌ها نسبت به قبل مردند.

چگونه گرگ‌ها روی درخت قرار گرفته بودند؟ او داستانی را به یاد آورد که از پدربزرگش شنیده بود. او به یاد نداشت که آیا این داستان را قبل یا بعد از رویا شنیده بود، اما موضوع آن، استدلال قاطعی به نفع دیدگاه اول است. داستان به شرح زیر است. خیاطی در اتاقش مشغول کار بود که پنجره باز شد و یک گرگ به داخل پرید. خیاط با خط‌کش خود به طرف او ضربه زد – نه (خودش را تصحیح کرد)، او را از دمش گرفت و آن را  کند، به طوری که گرگ وحشت‌زده فرار کرد. مدتی بعد از آن خیاط به جنگل رفت، و ناگهان دسته‌ای از گرگ‌ها را دید که به سمت او می‌آیند؛ پس او به سرعت به بالای درخت فرار کرد. در ابتدا گرگ‌ها دچار گیجی شدند؛ اما آن گرگ معلول که در میان‌شان بود و می‌خواست از خیاط انتقام بگیرد، پیشنهاد داد که آنها باید یکی پس از دیگری از درخت بالا بروند تا زمانی که آخرین گرگ بتواند به خیاط برسد. خودش که یک گرگ پیر سرحال و توانمند بود، در پایه‌ی این هرم قرار می‌گرفت. گرگ‌ها همان‌طور که او گفته بود عمل کردند، اما خیاط آن ملاقات‌کننده [گرگی] را که خود تنبیهش کرده بود بازشناخت و ناگهان مانند قبل فریاد زد: «گرگ را از دمش بگیر»! گرگ بدون دُم با این خاطره وحشت‌زده شد و گریخت و بقیه‌ی گرگ‌ها به زمین افتادند.

در این داستان، درختی ظاهر می‌شود که گرگ‌ها در رؤیا بر آن نشسته بودند. اما در اینجاُ اشاره‌ی تردیدناپذیری به عقده‌ی اختگی[۱۵] دارد. دم گرگ پیر توسط خیاط قطع شده بود. دم روباه‌گونه‌ی گرگ‌ها در رویا احتمالاً جبرانی بر این بی‌دم‌بودن بود.

چرا شش یا هفت گرگ در رویا حضور داشتند؟ به نظر نمی‌رسید پاسخی برای این سوال وجود داشته باشد، تا این‌که این تردید را مطرح کردم که آیا این تصویر می‌تواند با داستان «شنل قرمزی» مرتبط باشد یا نه. این داستان پریان تنها امکان دو تصویر را فراهم می‌کند -ملاقات شنل‌قرمزی با گرگ در جنگل و صحنه‌ای که در آن گرگ با کلاه خواب مادربزرگ در تخت دراز کشیده است. بنابراین، باید داستان‌های پریان دیگری پشت یادآوری این تصویر وجود داشته باشد.

دلستان پریان

او به زودی دریافت که این تنها می‌تواند داستان «گرگ و هفت بزغاله‌ی کوچک[۱۶]» باشد. در اینجا عدد هفت رخ می‌دهد، و همچنین عدد شش، زیرا در این داستان گرگ فقط شش بزغاله کوچک را خورد، در حالی که بزغاله هفتم در جعبه ساعت مخفی شده بود. رنگ سفید نیز به این داستان وارد می‌شود، بعد از آن‌که بزغاله‌های کوچک گرگ را با پنجه‌های خاکستری در اولین برخورد شناختند، پنجه‌های خود را در نانوایی سفید کرد. علاوه بر این، این دو داستان پریان اشتراکات دیگری دارند. در هر دوی این داستان‌ها، بلعیدن، دریدن شکم، و بیرون کشیدن افرادی که خورده شده بودند و جایگزین کردن آنها با سنگ‌های سنگین وجود دارد و در نهایت در هر دوی این داستان‌ها گرگ بدجنس نابود می‌شود. علاوه بر همه‌ی این موارد، در داستان هفت بزغاله درخت نیز ظاهر می‌شود. گرگ بعد از خوردن غذای خود در زیر یک درخت دراز می‌کشد و چرتی می‌زند.

من بنا به دلیلی خاص، مجبور خواهم شد که در جای دیگری دوباره به این رویا بپردازم و آن را تفسیر کرده و اهمیت آن را با جزئیات بیشتری بررسی کنم. از آنجا که این رویا، نخستین رویای اضطراب است که رویابین از کودکی به یاد دارد، و محتوای آن در ارتباط با رویاهای دیگر و اتفاقات خاصی است که بعد از آن رخ دادند، از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. در اینجا باید خود را به ارتباط میان رویا با دو داستان پریان «شنل قرمزی» و «گرگ و هفت بزغاله‌ی کوچک» محدود کنیم که باهم اشتراکات متعددی دارند. این فوبیا تنها به این دلیل از موارد مشابه دیگر متمایز می‌شد که حیوانِ مولد اضطراب، ابژه‌ای نبود که به آسانی قابل مشاهده باشد (مانند اسب یا سگ)، بلکه او فقط از طریق داستان‌ها و کتاب‌های تصویری آن را می‌شناخت.

باید در موقعیت دیگری به توضیح فوبیای حیوانات[۱۷] و اهمیت آنها بپردازم. فقط می‌خواهم به عنوان مقدمه بگویم که این توضیح کاملاً با ویژگی‌های اساسی مشاهده شده در روان‌نژندی که رویابین بعدا در زندگی خود از آن رنج برده بود هماهنگ است. ترس او از پدرش قوی‌ترین انگیزه برای بیمار شدن بود، و نگرش دوسوگرایانه‌ی[۱۸] او به هر جانشین پدر، ویژگی غالب زندگی او و همچنین رفتارهایش در طول درمان بود. 

اگر در مورد بیمار من، گرگ نخستین جانشین پدر[۱۹] بوده باشد، بنظر می‌رسد محتوای پنهان در داستان پریانی که گرگ بزغاله‌های کوچک را می‌بلعد و «داستان شنل‌قرمزی» فقط ترس کودکانه از پدر بوده باشد[۲۰]. علاوه بر این، پدر بیمار من ویژگی‌هایی مانند «سواستفاده محبت‌آمیز [۲۱]» داشت که در ارتباط بسیاری از افراد با کودکانشان مشاهده می‌شود؛ و این احتمال وجود دارد که در طول سال‌های کودکی بیمار من، پدرش (که بعدها سختگیرتر شد) هنگامی که پسر خردسالش را نوازش می‌کرد یا با او بازی می‌کرد، به مزاح او را تهدید به «خوردن[۲۲]» او کرده باشد. یکی از بیماران من گفت که دو فرزندش به پدربزرگشان علاقه‌ای ندارند، زیرا حین ورجه وورجه‌های محبت‌آمیز پدربزرگ با آنها، او با گفتن این‌که شکم‌شان را باز خواهد کرد، عادت به ترساندن‌شان دارد.

[۱]Folk fairy tales

[۲] Screen memories

[۳] Neurosis

[۴] به جز این تفاوت که آدمک موهای کوتاهی داشت، در حالی که پدرشوهرش موی بلند داشت.

[۵] Rumpelstiltskin

[۶] چوب، همان‌طور که مشهور است، غالباً نمادی زنانه یا مادرانه است: به عنوان مثال، ماتِریا (materia)، مادیرا (Madeira) و غیره.

[۷] اصطلاح “bed and board” (تخت و خوراک) نمادی از ازدواج است.

[۸] Intercourse

[۹] The penis

[۱۰] The day‘s residues

[۱۱] The dream-thoughts

[۱۲] Castration

[۱۳] Anxiety-dream

[۱۴] Little Red Riding-Hood

[۱۵] The castration complex.

[۱۶] The Wolf and the Seven Little Goats

[۱۷] Animal phobia

[۱۸] Ambivalent attitude

سواستفاده محبت‌آمیز: این مفهوم به رفتار و کلام به ظاهر طنز و بی‌ضرری اشاره دارد که گاه در ارتباط بزرگترها با کودکان مشاهده می‌شود. در این مثال پدر بیمار حین بازی و نوازش از عبارت «میخورمت» استفاده می‌کرده است. کلامی که می‌تواند از سوی کودک ترسناک تلقی شود.

[۱۹] First father-surrogate

[۲۰] شباهت بین این دو داستان پریان و اسطوره‌ی کرونوس را با یکدیگر مقایسه کنید، که اتو رنک به هردوی آنها اشاره کرده است (1912).

[۲۱] Affectionate abuse

[۲۱] Gobble up

Freud, S. (1913). The occurrence in dreams of material from fairy tales. In The standard edition of the complete psychological works of Sigmund Freud (Vol. 12, pp. 279-288). Hogarth Press. (Original work published 1913)