ما به نقش والدین در رفع و رجوع کردن مشکلات زندگی فرزندانشان عادت داریم؛ و همین موضوع باعث میشود از این مهم غافل شویم که بسیاری از والدین در خفا از فرزندان خود درخواست کمکهای بزرگ میکنند. یک کودک بدشانس ممکن است بی آن که بداند همان اندازه که توجه خود را صرف نیازهای رشدی خود میکند، تلاش خود را صرف تربیت والدین خود یه به عبارتی صرف والدگری والدین خود کند.
- برای مثال، گاهی والد به فرزندش نیاز دارد تا از طریق او احساس توانمندی و مفید بودن را تجربه بکند؛ برای همین ممکن است کودک خود را از مستقل شدن باز دارد تا بتواند احساس کند که نقشی در زندگی او دارد و مهم است.
- یا ممکن است والد نیاز داشته باشند که فرزندش در مدرسه نتیجه خاصی را کسب کند تا تا از طریق نتایج فرزندش برای خود اعتباری دست و پا کند و احساس باهوش بودن داشته باشد.
- یا، حتی تلختر، ممکن است والدی نیاز داشته باشد که کودکش شکست بخورد و عملکرد ضعیفی داشته باشد تا بتواند در مقایسه با فرزندش احساس قدرت و موفقیت کند.
- یا ممکن است نیاز داشته باشد که فرزندش را مورد آزار و اذیت و تحقیر قرار دهد، تا بتواند احساس قدرت و آسیبناپذیری کند، به این ترتیب والد مطمئن میشود که با آن روی شکنندهی خودش، که از آن فراری است، مواجه نخواهد شد.
مسائلِ حل نشدهیِ والدین، این عادت تراژیک را دارند که دوباره به صورت یک معضل موثر در زندگی فرزندانشان پدیدار میشوند. والدینی که در مورد تمایلات جنسی خود سردرگم هستند، احتمالاً اضطراب در مورد گرایش جنسی را به فرزند خود به ارث میگذارند. بزرگسالی که به طور مداوم در مورد موقعیت خود نگران است، به طور نامحسوسی وحشت در این مورد را به فرزندان خود منتقل میکند. ما نه تنها آلبوم عکس یا پول را از والدین خود به ارث می بریم، بلکه احساس ناامنی، ناامیدی، شک به خود، خشم یا آشفتگی جنسی را نیز به ارث میبریم.
از آنجایی که این میراثهای عاطفی بهطور نامحسوس منتقل میشوند، بهتر است دست نگهداریم و نگاهی به گذشته بندازیم و یک سوال اساسی از خود بپرسیم: در زمان تولد من، والدینم با چه چیزهای مهمی دست و پنجه نرم میکردند؟ این یک سوال غیرعادی است که در زندگی خانوادگی ما را کمتر برای آن آماده کردهاند. اما با این وجود سرنخ هایی در اطراف وجود دارد. ما ممکن است تا حد نسبتا دقیقی گمان کنیم که شاید یکی از والدین سعی داشته با احساس حقارت فکری یا ناامنی اجتماعی مقابله کند. آنها شاید در مورد مطالبهی عشق از یک طرف و رابطه جنسی از طرف دیگر مشوش بودهاند. آنها ممکن است سعی کردهاند در برابر تجربهی احساس بیش از حد پس از یک ترومای کودکی مقاومت کنند. یا شاید آنها در مقایسه با یک خواهر/برادر بزرگتر احساس غیرقابل قبول بودن و نادیده گرفته شدن میکردند.
والدین ما، شاید از روی مهربانی، در این مورد صحبت نکردهاند. شاید حتی نمیدانستند که اصل ماجرایی که با آن درگیر هستند مربوط به مسائل حل نشدهی خودشان است. اما ماهیت زندگی خانوادگی همین است که روانرنجوری (نوروز) آنها مال ما خواهد شد.
میتوانیم بخش عمدهای از زندگیمان را صرف حل مشکلاتی کنیم که والدینمان به شکل نا محسوس به ما منتقل کردهاند؛ در حالی که روحمان هم خبر دار نشود که چنین کاری میکنیم: روی موضوعاتی از این قبیل کار کنیم که چگونه از نظر فکری احساس امنیت کنیم، چگونه از ترس جنسی اجتناب کنیم، چگونه برای خود جایگاه قابل قبولی دست و پا کنیم. ما سعی میکنیم راه و رسم زندگی را کشف کنیم و راهحلهایی برای نگهداشتن زندگی پیدا کنیم. شاید بخواهیم تا حد امکان از والدین خود دور شویم؛ زمانی این کار را به بهترین نحو انجام خواهیم داد که بفهمیم کدام یک از مشکلات آنها در درون ما وجود دارد.
برای آگاهی بیشتر در این مورد پیشنهاد میکنیم مقالهی «ترومای بیننسلی» را مطالعه کنید.
منبع
این مقاله ترجمهی مقالهی زیر است:
Photo: Nicolae Tonitza Romanian
ویراستاری علمی: بهار آیتمهر