تجربهیِ مادر بودن یا مشارکت در رشد کودک در مرحلهی پیش ادیپی، پیچیده و دشوار است. مادر باید بیاموزد در یک سو میان نیازها و هویت خود و در سویی دیگر نیاز کودک به همآمیختگی[1] و فاصلهگرفتن، تعادل برقرار کند. رشد کودک مستلزم جابجاییِ دائمِ تعادلِ مادر میان خویش و کودک است. در این مقاله به بررسی عواملی میپردازیم که که در تجربه مادر از وظایف دوگانهاش اثر دارد. همچنین شیوههایی را مرور می کنیم که طی آن رشد مادر و نیازهای رشدی کودکش متقابلاً بر هم اثر میگذارد.
شکلگیری یک ایگوی سالم و کارآمد در ادبیات غنی حوزهی رشد کودک و آسیبشناسی بزرگسالان، محصول ارتباط متقابل میان مادر و فرزندش عنوان میشود. فرایند تغییر از یک وضعیت تمایز نایافته به یک موضع کاملاً تمایزیافته و در عین حال متصل[2] از همان روابط اولیه آغاز میشود. به نظر میرسد توانایی مادر برای همپیمان شدن در رشد کودکش، به توانایی او در ایجاد تعادل میان فراز و نشیبهای رشد بستگی دارد؛ اما متأسفانه توجه چندانی به تجربهی مادر بودن معطوف نشده است.
«مادر بودن» چه اثرات هیجانی بر یک زن دارد؟ یک مادر در جایگاه مراقبتکنندهی جسم و روان کودک خود، در چرخه روزانهی رضایتمندی و ناکام شدن چه تجاربی دارد؟ چگونه تجربه مادر بودن از یک سو با توانایی زن برای ایجاد تعادل میان فعالیتهای «دربرگیرندگی[3]» و از سوی دیگر با حمایت از خودمختاری کودک در تعامل است؟ اغلب از زنان انتظار میرود که همزمان هم فرزندان «سالم» تربیت کنند و هم خود را وقف شغلشان کنند.
هفنر (۱۹۸۰) در بررسی تعارضهای هیجانی مادر بودن میگوید: «برای اینکه مادر بتواند بر اساس نیازهای کودک و همچنین نیازهای خویش، به صورت موفقیتآمیزی با کودکش رابطهای بنا نهد، نیاز به ظرفیت مشاهده و قضاوت مستقل دارد. بهعبارت دیگر، نیاز است که خود او بتواند خودمختارانه عمل کند. در حالت ایدهآل، تجربه مادر بودن مستلزم توانایی «بودن»[4] با کودک در یک رابطه نزدیک (آیینگی)[5] و همچنین ایجاد یک هویت خودمختار[6] خارج از کودک (انطباق)[7] است. در این مقاله قصد داریم مسايلی را بررسی کنیم که ایجاد این تعادل و به تبع آن تجربهی مادر بودن را دشوار میکند.
آیینگی
فرایند «آیینگی» کارکرد اصلی مادر در طول رشد اولیه کودک است. «مادر بهاندازه کافی خوب»[8] (وینیکات، 1965) وارد یک رابطهی متعادلِ پیچیده با کودک میشود که در آن مادر غالباً یا حداقل بیشتر اوقات در جایی است که «کودک هست». مادر در نقش سازمان دهندهی ایگوی نابالغ کودک عمل میکند. در «محیط نگهدارنده[9]»ی پایسته[10] که توسط ایگوی بالغ ایجاد شده، کودک شروع به تشکیل ساختار ایگو میکند. هنگامی که وجود یک محیط پایدار قابل اعتماد است، کودک میتواند آزادانه به کشف جهان بپردازد. بدون چنین محیط نگهدارندهی پایسته، کودک احساس امنیت نمیکند و از همان ابتدا برای ایجاد نظم در دلِ این آشفتگیهای محیطی، از شیوههای تحریف شدهای برای بودن در جهان استفاده میکند.
ایگوی نابالغ بهتنهایی نمیتواند به دنیا نظم ببخشد و برای محافظت در برابر آسیب و تحریکِ بیش از حد به یک ایگوی بیرونی (مادر) تکیه میکند. آنا اورنشتاین در باب مفهوم کوهات از «درونیسازی دگرگونساز»[11] (1975)، مرحلهای را توصیف میکند که در آن ایگوی نابالغ شروع به کسب برخی از ویژگیهای محیط مراقبتی میکند. کودک بهتدریج شروع به ادراک این ایگوی کمکی در درون خود میکند. این روند تدریجیِ یکپارچگی در چارچوب رابطهیِ کودک با مادر اتفاق میافتد. مادر باید از ایگوی نوپایِ نابالغ[12] کودک محافظت کند و آن را «دربرگیرد[13]»، همچنین آن را برای کاوش در محیط آزاد بگذارد. دربرگیرندگی بیش از حد، همچون خودمختاری بیش از حد یا زودرس، پیامدهای زیانباری دارد. فرایند جدایی-تفرد سه سال به طول میانجامد؛ زیرا فرایندی آهسته است و نوسانات میان غوطهوری[14] و استقلال را شامل میشود. کودک در حالی که تلاش دارد میان عناصر در همآمیخته و خودمختار در رابطه با مادر تعادل برقرار کند، به آرامی و بر اساس درسهای آموختهشده، مجموعهای از ساختارهای سازماندهی روانی را شکل میدهد.
این فرایند مادامالعمر رشد، مستلزم آن است که فرد در عین ثبات (همان بودن)، ظرفیت تغییر هم داشتهباشد. اگرچه فرد رشد و تغییر میکند، اما نیاز است که یک هویت اولیه حفظ شود. کودک به منظور پرورش احساس هویت در خود باید بتواند الگوهای کنش و واکنش خود را جایگزین آیینگی مادر بکند. به اعتقاد فدرن (1952) مرزهای ایگو همیشه انعطافپذیر هستند و تعادلی میان تاکید ما بر خود یا دیگری وجود دارد.
بنابراین، برای آیینگی به مادری نیاز داریم که با کودک آمیخته[15] شود و در عین حال در انجام وظایف رشدیاش کمک کند. آیینگیِ ناکافیِ مادر میتواند پیامدهای شدیدی داشته باشد و منجر به الگوهای ناسازگار مادامالعمر در کودک شود. نقش آیینگی مادر این است که کودک را حمایت کند[16] و در عین حال به او در مورد تعادل مناسب میان نفع خود و توجه به دیگران آموزش دهد. همانطور که الین هفنر اشاره میکند (1980)، این مسئولیتی دشوار است؛ بهویژه زمانی که لازم است مادر به احساسات منفی کودک که به لحاظ رشدی طبیعی و بهنجار هستند، پاسخی آیینهای بدهد. مادر در این زمانها دچار تعارضات هیجانی میشود. زمانی که مادر به عنوان آیینه عمل میکند، ناگزیر از تجربهی احساسات منفی و بدوی است؛ او در این تجربه همراه با تحول فرزندش رشد پیدا میکند.
خودمختاری[17]
همانطوری که میدانیم در سالهای اولیه تولد نوازد یک ماتریکس[18] فردی-اجتماعی در درون کودک و حتی مادر شکل میگیرد؛ فرآیند تمایز یافتن از این ماتریکس به سازگاری متقابل نوزاد و محیطِ والدینی بستگی دارد. بر این مسئله اتفاق نظر وجود دارد که سبک و شیوهی «بودنِ» مادر تأثیر عمیقی بر کودک دارد. با این حال، سالهای اولیه مادر بودن به شکلی عمیق و پایدار بر زنی که مادر شده اثر میگذارد. تأثیر رابطهی نزدیک، تمایز نایافته و گاهی خام میان مادر-کودک، بر ایگو و عملکرد مادر در جهان چیست؟ از یک سو مادر در ماتریکس پراکنده و سازمان نایافته با کودک غوطهور شده است و از سویی دیگر، او هویت و تجارب پیش از بچهدار شدن خود را دارد و بر اساس آن هویت، نقش ها و انتظاراتی را علاوه بر مادر بودن باید پیش ببرد.
اگنس اوکانل (۱۹۷۴) در بررسی رشد هویت در زنان دریافت، زنانی که پیش از مادر شدن جهتگیری شغلی دارند، «احساس هویت فردی[19]» خود را حفظ میکنند. این در حالی استکه زنانی که تمام وقت خانهدار بودند یا پس از بزرگ شدن کودک خود شاغل شدهاند، به احتمال بیشتری «احساس هویت انعکاسی[20]» ایجاد میکنند؛ یا تا زمانی که فرزندانشان به مدرسه بروند، در توسعه «احساس هویت فردی» خود دچار وقفه میشوند.
در تعریف اوکانل از هویت فردی، تأکید وی برآگاهی و استعدادها، قابلیتها و نیازها است و در آن خود (Self) با دستاوردها و شرایط خودش و جدا از دیگری تعریف میشود. این مفهوم از خود با خودمختاری و عاملیت[21] (توانایی شناخت خود به عنوان موجودی که میتواند به طور مستقل عمل کند) مرتبط است. «احساس هویت انعکاسی» متمرکز بر دنیای بیرون است و از مشارکت فرد با افراد مهم در زندگی نشأت میگیرد، به طوری که آن فرد تمایل دارد خود را در ارتباط با دیگریِ مهم تعریف کند.
باروخ و بارنت (۱۹۸۰) در مطالعه سلامت زنان دریافتند که عزت نفس و رضایت مادران غیرشاغل تحت تاثیر ادراک آنها از تأیید همسرشان است. اما در مورد زنانی که زندگیشان حول محور کار می چرخد، رضایت از شغل به احساس شایستگی و کفایت آنها کمک میکند.
به نظر میرسد برای زنان وظایف جدایی و دلبستگی در هم آمیخته شده است. «خودِ زنانه[22]» از طریق ارتباط با دیگران رشد میکند؛ چرا که رشد صمیمیت مقدم بر هویت، یا بهتر است که بگوییم، همراه با هویت است (گیلیگان، 1977). از منظر جودیت باردویک (۱۹۷۱)، برآوردن نیاز به وابستگی[23] در زنان امری اساسی است. او معتقد است که انگیزه پیشرفت در زنان نیازمند برآورده شدن نیازهای وابستگی است و پس از آن اضطراب مرتبط با پیشرفت کاهش مییابد. به طور کلی، محققانی که زندگی زنان را مطالعه میکنند دریافته اند که آزمودنیهای زن، هویت خود را بر اساس رابطه تعریف میکنند و در قضاوت اخلاقی نه بر اساس معیار حقوق اخلاقی، که مبتنی بر معیار مسئولیت فرد در قبال شخص دیگر عمل میکنند.
این فرضیه در رابطه با اهمیت وابستگی در شکلگیری هویت زنانه توسط پژوهشهای پلانکت (۱۹۸۰) در مورد مادران شاغل کودکان خردسال پشتیبانی میشود. پلانکت دریافت که به نظر میرسد مادر شدن نسبت به کار کردن متغیر مهمتری در پیشبینی رضایت است؛ چرا که دادهها نشان میدهند «لذت از کار، به احساسات زنان در مورد مادر بودن بستگی دارد»، در حالی که عکسِ آن پیشبینی نمیشود. پلانکت در تحقیقات دیگری نشان میدهد مادر شدن حس قدرت و اعتبار زنان را افزایش میدهد. احتمالاً به خاطر همین روند، بسیاری از مادران گفتهاند که بعد از مادر شدن نسبت به قبل بهتر کار میکنند. این مادران احساس توانایی بیشتری میکردند و بهنظرشان نمیآمد که باید خود را در کار ثابت کنند تا احساس خوبی نسبت به خود داشته باشند. نانسی چودورو (۱۹۸۷) در کتاب «بازتولید مادری[24]»، برخی از تفاوتهای میان نحوه عملکرد در محل کار و نحوه عملکرد در خانه را توضیح میدهد. یکی مستقلتر و دیگری پرورش دهندهتر است و هر کدام به شکل متفاوتی بر رشد زنان اثر میگذارد.
در هر دوره اساسی رشد کودک، او تعارضات رشدی خود را در والدین احیا میکند (ماهلر،1975؛ بندیک، ۱۹۷۰؛ هفنر، ۱۹۸۰). در حالی که احتمال بروز تظاهرات پاتولوژیک در والدین وجود دارد، پس از حل تعارض امکان دستیابی به سطوح جدیدی از یکپارچگی نیز وجود دارد. بدین گونه از منظر رشدی، روابط مادر- کودک بسیار برهمکنشانه (تعاملی) است. علاوه بر این، پژوهشهای مرتبط با رشد بزرگسالان (لوینسون، 1979) نشان میدهد که معنای یک رویداد در زندگی بزرگسالی، هم به «الگوی زیربنایی ساختار زندگی» و هم به «دوره رشد بزرگسالی که رویداد در آن رخ میدهد» بستگی دارد. بنابراین، «احساس خودِ[25]» مادر میتواند در دورههای مختلف رشد فرزندش تقویت یا تهدید شود.
تعادل آیینگی و خودمختاری
بر اساس ادبیات این حوزه، ظرفیت فرد برای ایجاد یکپارچگی میان «بههمآمیختگی» و «خودمختاری» اهمیت بهسزایی دارد. از نظر باکان (1966) مهمترین وظیفه رشدی بزرگسالان، یکپارچگی عاملیت و صمیمیت[26] است. در یک سیستم یکپارچه، خودمختاری و همگونی[27] مکمل یکدیگرند نه در تضاد باهم (آنجلیا، ۱۹۶۵). از نظر جودیت باردویک، دیدگاه پیچیده دربارهی «خود» میان یک «حالت ذهنی وابسته[28]» و یک «حالت ذهنی خودمحورانه[29]» قرار دارد، که در آن فردیت و دلبستگی در هم تنیده میشوند، او این فرایند «در هم تنیده شدن» را «وابستگی متقابل[30]» مینامد. توانایی فرد برای یکپارچه کردن خودمختاری و صمیمیت یا دستیابی به وابستگی متقابل، میتواند معیاری برای سلامت روان یا بلوغ باشد. مقابله با تنش ناشی از همزیستی[31] و جدایی در واکنش زن به مادر شدن بسیار مهم است (ماهلر، ۱۹۷۰). علاوه بر این مادرانی که میتوانند میان این قطبها (آیینگی و خودمختاری) با «احساس خود» تعادل ایجاد کنند، احتمالاً در پرورش کودک توانمندتر هستند؛ به کودک اجازه جدا شدن میدهند و در نتیجه مادر احساس رضایت بیشتری از دورهی مادری[32] میکند.
زنانی که حین اشتغال به کار، زایمان را به تأخیر انداختهاند، غالباً «احساس خود» را از دستاوردها و إحساس کفایت خود میگیرند. آنها خود را فردی مستقل و خودمختار میشناسند. برای مادری که از والدین خودش متمایز شده و عزت نفس او وابسته به دیگران نیست، حرکت کودکش به سمت فردیت در سال دوم زندگی احتمالا کمتر تهدید کننده باشد. رشد کودک برای این مادران یک دستاورد در روابط ابژهای است نه یک فقدان برای خود. اما از آنجایی که این مادران پیشرفتگراتر هستند، آیا به کودک به عنوان یک «دستاورد شخصی» نگاه میکنند و در جدا شدن از کودک و اجازه دادن به او برای «تفرد یافتن» مشکل خواهند داشت؟
زنانی که هویت و عزت نفس خود را بیشتر در احساس خویشاوندی و روابط با دیگران به دست آوردهاند تا از دستاوردهای خود، ممکن است با نیاز به وابستگی خود و فرزندانشان احساس آسایش بیشتری را تجربه کنند. همانطور که بندیک نشان میدهد، این مادران ممکن است بیشتر از واپسگرایی[33] و وابستگی مادری اولیه لذت ببرند. با این حال، از آنجایی که این مادران احتمالاً خودشان کمتر تمایزیافته هستند، ممکن است ترس از «بلعیده شدن[34]» توسط نیازهای کودک برای بههمآمیختگی و صمیمیت را نیز تجربه کنند و در این مرحله از فرزندان خود فاصله بگیرند. این مادران احساس هویت را حول افراد مهم زندگیشان شکل میدهند، بنابراین، تمایل کودک به سمت خودمختاری و جدایی موجب برانگیخته شدن تعارضات حل نشده در مادر و ناتوانی وی در برخورد با مسائل رشدی فرزندش میشود. این مادران ممکن است فشار کودک به سمت جدایی و رشد را یک فقدان درنظر بگیرند. آن دسته از مادرانی که تمایل دارند جدایی را «تنهایی بودن» تعریف کنند، ممکن است آسیبپذیری بیشتری در برابر افسردگی داشته باشند؛ زیرا ترسِ از دست دادن رابطهی بههمآمیخته[35]، میتواند نشانهی از دست دادن هویت باشد.
بنابراین، وظیفه دوگانه مادری، شامل توانایی مادر برای واگذاری بخشی از خود به فرزندش و حفظ «حس خود» به عنوان یک بزرگسال است. این امر چالشی بزرگ است؛ زیرا کشش عاطفی برای «گم شدن[36]» در (یا به تعبیر دیگر برای بههمآمیختگی با) کودک نیرومند است. احساساتی که فرد در موضع بههمآمیختگی تجربه میکند، شدید و اغلب تحمل آن دشوار است. آیینگی مستلزم انعکاس موضع کودک است؛ اما اگر مادر بیش از حد به درون روان کودک کشیده شود، دچار تجربه فقدان خود میشود. سازگاری مستلزم آن است که زن بتواند انتظارات بزرگسالی را در دنیای بیرون برآورده کند که ممکن است مادر را «اسیر[37]» و همجوشی[38] با فرزندش را دشوار کند. تعادل میان غوطهور شدن در کودک و «بیرون در جهان» دائما در تغییر است.
ظرفیت مادر برای حرکت به درون و بیرون از ماتریکس تمایزنایافته با فرزندش، هم برای خود و هم برای کودک بسیار حیاتی است. با رشد کودک، تعادل از تمایزنایافتگی به سوی تمایزیافتگی تغییر میکند. مادر در طول سه سال اول زندگی و پیش از این که کودک به مرحله پایداری ابژه برسد، دائماً نوساناتی میان «بههمآمیختگی» و «خودمختاری» تجربه میکند. او هنوز از کودک جدا نشده است و از بسیاری جهات رها نمیشود، تا زمانی که کودک خودش از ماتریکس مادر-کودک خارج شده و به دنیا قدم بگذارد.
میتوان فرآیند بارداری را به این شکل تصور کرد که بدن مادر و خود (self) او باز میشود تا یک دیگری نامعلوم (یعنی نوزاد) را در برگیرد. نوزاد یک جسم خارجی است و در عین حال بخشی از مادرش است. اما سئوال اینجاست که آیا ایگو مادر میتواند «باز شود» تا این «دیگری جدا نشده[39]» زاده شود، یا نه در یک وضعیت غیرمتمایز[40] باقی میمانند؟ همانطور که کودک به لحاظ شخصیتی و حرکتی رشد میکند، مادر ممکن است به طور مناسب رها شود؛ اما هنوز یک بند ناف روانی میان او و فرزندش وجود دارد. با رشد جدایی-فردیت، بند ناف بلندتر و طولانیتر میشود؛ اما همچنان مادر و فرزند اساساً یک واحد هستند. هرچه خود (self) کودک رشد میکند، واحد مادر-کودک نیز بیشتر و بیشتر متمایز میشود. هنگامی که پایداری ابژه شکل میگیرد، پیوند میان مادر و کودک قطع نمیشود؛ بلکه کودک از حیطهی ایگوی مادر جدا شده و به شخص خودش تبدیل میشود و کودک و مادر یکدیگر را به عنوان یک «غیر من[41]» تجربه میکنند.
تجربه واقعی مادر بودن
زنانی که نوزادان کم سن دارند، اغلب دچار تحریف در حس زمان و تمرکز بر وظایف میشوند. بسیاری از آنها این تناقض را تجربه میکنند؛ از یک سو زمانی که نوزاد در طول روز چرت میزند یا ساکت است، مادر فرصت کافی برای کارهای آن روز پیدا نمیکند، از سویی دیگر، همین مادر زمانهای خالی داردکه در آن دچار اضطراب میشود و به منظور کاهش اضطراب سعی میکند با ایجاد وظایف و مسئولیتهای جدید در خودش إحساس سازمانیافتگی ایجاد کند.
این تجربهی متناقض که مادر هم گمان میکند زمان زیادی دارد، هم اینکه این زمان آنقدر نیست که بتواند تمام مسئولیتهای خود را انجام بدهد؛ هم این که وظایف خیلی زیادی دارد اما به نظرش میرسد که گاهی این وظایف آنقدرها هم زیاد نیست، از بسیاری جهات بیانگر فرایند دوقطبی آیینگی و خودمختاری است. به نظر میرسد این تجربه زمان زیاد و نبود کاری برای انجام دادن، با احساس بازگشت به وضعیت همزیستی پیش کلامی با کودک مرتبط باشد. فشار برای «سازماندهی» و پرکردن زمان، میتواند راهی برای محدود کردن پسرفت و اثبات هویت خود به عنوان یک فرد جداگانه باشد. به نظر میرسد که عدم تعادل در دورهی پس از زایمان، شامل تلاش برای دستیابی به تعادلی میان بههمآمیختگی کامل با نوزاد جدید و تداوم خودی (self) است که مادر پیش از تولد کودک بوده است. بسیاری از زنان شش هفته اول زندگی نوزاد را به شکلی ناپیوسته با تعاریف قبلی آنها از خود توصیف میکنند. تجربه وظایف دوگانه مادری در اوایل دوران پس از زایمان به بیشترین حد خود میرسد؛ اما فرآیند همآمیختگی با کودک و سپس بازپیدایی به عنوان خود، برای اکثر مادران سالها (البته با سرعتی رو به کاهش) به طول میانجامد.
منبع
Carrilio, T.E., Walter, C.A. (1984). Mirroring and Autonomy: The dual tasks of mothers. Child Adolescent Social Work Journal 1, 143–152.
Photo:Paul Seignac , Le panier de cerises
مقاله توسط خانم گلنار رضازاده (درمانگر کودک) ترجمه، و توسط خانم آیتمهر ویرستاری شده است.
[1] Merging
[2] Articulated
فرد با وجود پیوستگی با دیگری، در جهتِ مطلوب خود قابلیت حرکت دارد (مترجم)
[3] Holding
[4] Be
[5] Mirroring
[6] Autonomous identity
[7] Adaptation
[8] Good enough mother
[9] Holding environment
[10] Continuous
[11] Ransmuting in- ternalization
[12] Immature ego
[13] Hold
[14] Immersion
[15] Merge
[16] Sustain
[17] Autonomy
[18] Matrix
[19] Personal sense of identity
[20] Reflected sense of identity
[21] Agency
[22] Feminine self
[23] Affiliation
[24] TheReproduction ofMothering
[25] Sense of self
[26] Communion
[27] Homonomy
[28] Dependent mental stance
[29] Egocentric mental stance
[30] Interdependence
[31] Symbiosis
[32] Motherhood
[33] Regression
[34] Engulfment
[35] Merged relationship
[36] Get lost
[37] Capture
[38] Fusion
[39]Not Articulated other
منظور کودک و مادر هستند که هنوز از یکدیگر متمایز نشدهاند
[40] De-differentiate
[41] Not me