هدف مقاله حاضر بررسی موضوع بالینی مهم رشک[1]، پرداختن به پرسشهای دیرینه در مورد آن و ارائه راهحلی برای این دشواریها با پیشنهاد روشی برای درک رشک است. این مقاله نشاندهنده درک متفاوتی نسبت به تصویر سنتی کلاینی است.
مدتهاست که مشخص شده که برخی افراد بیشتر از دیگران با رشک دستوپنجه نرم میکنند. این امر برخی از نویسندگان را بر آن داشته است تا انواع مختلفی از «رشک» (اسپیلیوس 1993) را توصیف کنند، علل دوران کودکی متفاوتی را برای آن پیشنهاد دهند (بهعنوانمثال، لاورد – روبئو 2004)، یا به طور خاص، «رشک بیمارگونه» (بریتون 2008) را بررسی کنند. استدلال خواهم کرد که این اشکال مختلف رشک به سازمان شخصیت فردی مربوط میشود و برای نشان دادن این موضوع پنج مثال ارائه خواهم کرد.
کمی بیش از پنجاه سال از انتشار اثر برجسته ملانی کلاین (1957) با عنوان «رشک و قدردانی» میگذرد که اخیراً با انتشار کتابی شامل مقالات چهارده روانکاو که به بررسی و پاسخ به کار او پرداختهاند، با عنوان «رشک و قدردانی بازبینی شده» (روت و لما 2008) همراه شده است که به آن بسیار اشاره خواهم کرد. ویلیام مردیث-اون (2008) همچنین اخیراً مقالهای در مورد رشک در این مجله منتشر کرده است که تا حدودی نادر است؛ زیرا این موضوع در حوزه یونگی به طور گسترده مورد توجه قرار نگرفته است، اگرچه پراونر (1986، 1988)، استین (1990)، کولمن (1991) و اندرسون (1997) استثناهای قابلتوجهی هستند که به آنها اشاره خواهم کرد.
مقاله عمومی درباره رشک
بحث
در دیدگاه کلاینی اعتقاد بر این است که رشک اولیه و سرشتی[1] است و به سائق مرگ مرتبط است. در مقابل، میخواهم استدلال کنم که رشک یک پدیده ثانویه مرتبط با کارکرد اولیه روان است که دارای یک بیزاری ضمنی از جدا و متفاوتبودن و ترجیح برای یکسان بودن است. این یک اصل رفتاری صریح، مانند درک فروید از اصل لذت نیست؛ بلکه، نشاندهنده ابزار دستگاه روان برای شناخت، طبقهبندی، معنیدادن و در نتیجه پردازش تجربه نوزاد است. شباهتها ثبت میشوند و در نتیجه تجربهی جدید قابلتشخیص و طبقهبندی و نیز پردازش میشود (بهعنوان آشنا یا ناآشنا، ایمن یا خطرناک، خوب یا بد)؛ بنابراین، بازنماییهای اولیه و پیش نمادین[2] شکل میگیرند (بالبی 1980، ص 45؛ مات بلانکو 1975، 1988؛ بیب و لاچمن 2002، فصلهای 4-8). موضعی که ترسیم میکنم با آنچه بیب و لاچمن آن را «مدل پردازش اطلاعات انگیزه» [3]مینامند مطابقت دارد (بیب و لاچمن 2002، ص 68). این کارکرد را در زیر با جزئیات بیشتری بررسی خواهم کرد. معتقدم که حساسیت ضمنی به شباهت و تفاوت، زیربنای، مقدم و اولیه بر رشک است، زیرا فرد حسود[4] اساساً با مقایسه خود با دیگران تمرین میکند – چگونه شبیه یا متفاوت از، بهتر از یا بدتر از دیگران باشند. ما موجودات اجتماعی هستیم و مقایسه بینفردی عنصری طبیعی در روان است و این امر عامل اصلی در درک رشک است. همچنین استدلال خواهم کرد که این شکل پردازش ناهوشیار احتمال دارد پدیدههای مختلفی به دنبال داشته باشد: میتواند منجر به رشک یا به طور متناوب به تحسین و رقابت شود. اگر رشک به درون برگردانده شود، منجر به عزت نفس پایین و احساس ناکافی میشود. یا اگر فرد در انتهای «مطلوب» مقایسه بینفردی قرار داشته باشد، ممکن است ترس از رشک وجود داشته باشد و فرد بخواهد خود را محدود کند.
علاوه بر این، استدلال خواهم کرد که نوع خاصی از مبارزات فرد با رشک و تخریب مربوط به وضعیت کارکرد ایگو و سازمان شخصیت مرتبط آنها است – افرادی که دارای سازمان شخصیت مرزی هستند بیشترین مشکل را با رشک دارند، اگرچه ما همه باید با متفاوتبودن و بهنوعی رشک کنار بیاییم. این نظریه پیامدهای خاصی در رابطه با نحوه کار تحلیلگر با رشک دارد، همانطور که بعداً به آن خواهم پرداخت. با ارائه پنج مثال از رشک شروع خواهم کرد و سپس بررسی خواهم کرد که چه چیزی آنها را متمایز میکند.

«پیتر»
پیتر مرد جوانی که در اواخر دهه بیست زندگیاش است، با یک دوست قدیمی دوران مدرسه در مورد برنامه او برای شرکت در یک مسابقه دوی نیمه – ماراتن محلی صحبت میکرد. پیتر به دوسشت گفته بود: «تو هیچ شانسی برای رسیدن به آن نداری، رفیق»، «تو کمی برای این کار چاقی!» این قرار بود یک شوخی باشد؛ اما دوستش ناامید و آزرده به نظر میرسید.
پیتر گفت در مورد حرفی که به دوستش زده احساس ناراحتی میکند. من در مورد این دوستش از پیتر پرسیدم و او گفت که دوستش در کسبوکارش بسیار موفق است – بسیار بهتر از پیتر – اما دوستش هرگز خیلی اهل ورزش نبوده است، بر خلاف پیتر که در مدرسه در فوتبال خوب بوده است. گفتم که فکر میکنم او، شاید، به این دوستش رشک داشته است که باعث شده است او را ناهوشیارانه تحقیر کند.
بیمارم وقتی این را گفتم ساکت شد و در فکر فرو رفت و خجالتزده به نظر میرسید. پس از مدتی کوتاه او گفت که فکر میکند احتمالاً درست میگویم. ما به موضوع چالشهای او در شغلش پرداختیم، موضوعی که او مدت طولانی آن را نادیده گرفته بود، زیرا به خودش گفته بود که برای او واقعاً مهم نیست. گفت که همیشه میترسید نتواند امرارمعاش خوبی داشته باشد یا چیزی مناسب برای خودش پیدا کند، بنابراین خودش را در تفریح و مهمانی غرق کرده بود و هیچوقت به ثبات نرسیده بود. اکنون دوستانش در حال ازدواج و بچهدارشدن بودند و برخی از آنها به شغلهای موفقی دستیافته بودند.
برای پیتر، رشک یک مسئله خاص نبود، در واقع، تشخیص رشک او توانست نگرانیهای خودش را در مور شغلش را ببیند و به فکر چگونگی توسعه آن بیفتد و سؤال کند که چرا قبلاً این کار را نکرده است. کاش هر نمونهای از رشک به این سادگی بود.

«کلر» – نمونهای از سازمان شخصیت اسکیزوئید
کلر در چهلسالگی بود، یک فرزند داشت که تقریباً بهتنهایی او را بزرگ کرده بود، زیرا وقتی پسرش حدود 2 سال داشت از پدر او جدا شده بود. کلر متمرکز بر بزرگ کردن فرزندش و تا حد بسیار کمتری، بر شغل خود شده بود که در مورد آن بسیار بی میل بود و فکر میکرد که هرگز نتوانسته شغل مناسب خود را پیدا کند. گهگاهی نیز با افسردگی دستوپنجه نرم میکرد.
پدر پسرش برای او یک ناامیدی واقعی بود، همانطور که شریکهای عاطفیهای او نیز اینگونه بودند. تصویری از مرد کامل داشت که سعی کرده بود واقعبینانه باشد، اما تمام مردانی که با آنها ملاقات کرده بود از یک نظر ناامیدکننده بودند – شاید آنها میخواستند در تربیت پسرش دخالت کنند، شاید بهاندازه کافی نسبت به او دلسوز نبودند، یا شاید آنها بیادب، بیفرهنگ یا غیرقابلدسترس بودند – آنها فقط بسیار واقعی و پر از عیب بودند.
به نظر میرسید که او تقریباً از پذیرفتن من بهعنوان یک پدر جایگزین خوشحال است، زیرا دخالت نمیکردم، میتوانست در صورت نیاز با من مشورت کند و میتوانست به رفتار معقولانه و طرفداری از او اعتماد کند. این مشاهده را چندین بار به او گفتم و او باکمالمیل موافقت کرد، فکر میکنم خیلی صمیمانهتر از حد معمول، و به بررسی چگونگی اجتناب او از رابطه با یک «دیگری» واقعی پرداختیم.
این آرامش ظاهری با ضربهای ویرانگر روبهرو شد، زمانی که صمیمیترین دوستش—کسی که همیشه کمی به او از بالا نگاه میکرد، چون نتوانسته بود شریکی برای زندگی پیدا کند و در کار نیز از او پایینتر بود—نهتنها ازدواج کرد، بلکه شغل بهتری هم گرفت. اما بدتر از همه، با گذشت زمان، دو فرزند به دنیا آورد. بیمار من از حسادت عذاب میکشید و به سختی میتوانست با او صحبت کند. با گذشت زمان، این رابطه به تدریج از بین رفت، در حالی که بهخوبی میدانست دلیل اصلی این فاصله، رشک غیرقابلتحمل او بود.
این رشک که او از آن رنج میبرد، باعث شد تا نقصهای زندگی وی آشکار شود – فهرستی از مصالحههایی که او به خودش اطمینان داده بود که از آنها خوشحال است – «بیثمر بودن» کار و روابط او بهگونهای آشکار شد که دیگر نمیتوانست آن را انکار کند.
«دوروتی» – نمونهای از سازمان شخصیت مرزی
دوروتی یک زن مجرد در اواخر دهه سی زندگیاش بود که او نیز از رشک رنج میبرد. او که احساس میکرد وحشتناک و بهدردنخور است، به کسانی که شریک زندگی داشتند و به گفته خودشان شاد و سرشار بودند رشک میورزید. او به افرادی در محل کار که محبوبتر از او بودند، افرادی که پول بیشتری داشتند یا مجبور بودند کمتر کار کنند رشک میورزید. در بیشتر مواقع چیزی برای رشک وجود داشت.
منفینگری و رشک هستهی ثابت زندگی و تجربیات او را تشکیل میدادند. این احساسات تنها در لحظات خاصی از خودآگاهی مانند کلر ظاهر نمیشدند، بلکه از دوران کودکی همراه او بودند. با این حال، او آنها را بهعنوان رشک نمیشناخت، بلکه چنین احساس میکرد که «کمتر از یک انسان» است و به همین دلیل قادر به ارتباط با دیگران نیست و ارزش آن را ندارد که دیگران نیز با او ارتباط برقرار کنند. او احساسات خشم و رنجش خود را کاملاً موجه میدانست، چراکه شرایط را ناعادلانه و نابرابر میدید. تنها زمانی که وارد فرآیند روانکاوی شد، توانست تجربیات خود را بهعنوان رشک شناسایی کند. پیش از آن، مدتی را در بیمارستان روانپزشکی به دلیل افسردگی شدید سپری کرده بود. من دوروتی را دارای ساختار شخصیتی مرزی در نظر میگیرم و در ادامهی مقاله، بیشتر دربارهی او توضیح خواهم داد.
«چارلز» – نمونهای از سازمان شخصیت خودشیفته
چارلز مردی در اواخر سیسالگی بود که پس از جدایی از همسرش دچار فروپاشی روانی شد. او به همسرش علاقهای نداشت، اما از نظر مالی به او وابسته بود و معتقد بود که همسرش در خوشحال کردن او شکست خورده است. این طرز تفکر در جلسات درمانیاش نیز منعکس میشد؛ او انتظار داشت درمانگرش از همان جلسهی اول به او بگوید که چه پیشرفتی داشته و تحلیل چقدر برای او مفید بوده است. من به او گفتم که به نظر میرسد او مسئولیت شادی خود را به دیگران، از جمله من، واگذار کرده است. او تأیید کرد و با تعجب پرسید: «مگر همه اینطور نیستند؟»

در انتقال متقابل احساس بیفایده بودن و ناکارآمدی میکردم، متوجه شدم که شاید او چنین احساسی داشته باشد و به وابستگی مالی به همسرش اشاره کرده و تفسیر کردم که شاید او خودش را ناکارآمد احساس میکند. گفت که همسرش پول کافی دارد و میتواند از او حمایت کند. او مصرانه میخواست تعداد جلساتش را کاهش دهد و در مورد پرداخت هزینهی جلسات وسواس زیادی به خرج میداد. دلیلش را اینگونه بیان میکرد که اصلاً متقاعد نشده است که این جلسات برای او مفید هستند. من بهخوبی آگاه بودم که وضعیت شغلی او در حالت تعلیق است. بنابراین، این احتمال را مطرح کردم که شاید به من و جایگاه شغلیام احساس رشک دارد و از پرداخت هزینهی جلسات ناراحت است. او با لحنی تحقیرآمیز گفت: «من چرا باید به تو حس رشک داشته باشم؟!»
در ادامهی تحلیل، جزئیات بیشتری از شخصیت او آشکار شد. من چارلز را بهعنوان فردی با ساختار شخصیت خودشیفته در نظر میگیرم.
«ریچل» – نمونهای از سازمان شخصیت هیستریک
ریچل در اوایل دهه پنجاه زندگیاش بود که برای اولینبار با او آشنا شدم. قبلاً در مورد پرونده او صحبت کردهام (وست 2004 و2007) و توضیح دادم که چگونه او در برابر نیاز/آرزو شدید خود به پاسخهای تسکین دهنده و همدلانه به ناراحتی هیجانیاش، خشم عظیمی را در مرزهای تحلیل تجربه میکند. برای مثال، این که به او بگویم چه احساسی دارم، در آغوشش بگیرم، یا خارج از زمان جلسات به وحشت و رنجهایش پاسخ دهم.
ویلیام مریدیت-اوون (۲۰۰۸، ص. ۴۶۸) به ارائه و بحث من درباره ریچل انتقاد کرده و پیشنهاد میکند که مسئله اساساً به «رشکی غیرقابل تحمل» مربوط میشود. هرچند استدلال او قابل درک است، اما پرسش مهمی درباره این که چه چیزی اولویت دارد، باقی میماند. ویلیام پیشنهاد میکند که این رشک، که آن را «میل تلخ[1]» تعریف میکند، محرک حملات خشمگینانه او به من بوده است. در حالی که من احساس میکنم این حملات بیشتر بیانهایی مستقیم از ترس و خشم بنیادین او بودند، که به تجربه جدایی و ترس از رهاشدن در زمینه سازمان شخصیت هیستریک وی مرتبط بود، جایی که همانندسازیاش با ابژههایش با هدف محو کردن تفاوت صورت میگرفت.
این پنج مثال از رشک، یا رشک انکار شده در مورد چارلز، است. میان آنها تفاوتها و شباهتهایی وجود دارد. من ابتدا به برخی از نظریههای مربوط به رشک نگاه میکنم، سپس به این مثالها برمیگردم.
نظریه
نظریه رشک در حوزه روانکاوی با مفهوم رشک آلتی[2] فروید آغاز میشود که برای اولینبار آن را در سال 1908 c توصیف کرد، در سال 1917c گسترش داد و در سال 1925j، در مقاله خود با عنوان «برخی پیامدهای روانی تمایز آناتومیکی بین دو جنس» به طور کامل تکمیل شد. فروید عمدتاً به ترسیم جنسیت و رشد جنسی پسران و دختران، بهویژه دررابطهبا عقده ادیپ علاقهمند بود – رشک تنها یک عنصر در تصویر گستردهتر بود[3].
دیدگاه فروید در مورد رشک آلتی در طول سالها بسیار مورد انتقاد قرار گرفته است، همچنین که او دیدگاهی در مورد رشک در مردان نیز ارائه نکرد. مطمئنم که نخستین کسی نیستم که اشاره میکنم مردان نیز مستعد رشک، و حتی رشک آلتی، هستند. این موضوع در مشغولیت ذهنی مردان با اندازه آلت تناسلیشان، و همچنین اندازه ماشینها و [موجودی] حسابهای بانکیشان، به وضوح دیده میشود.
در سال 1926، یک سال پس از بیان دیدگاه کامل فروید، کارن هورنای با ارائه یک استدلال قوی به مقاله فروید پاسخ داد. پیشنهاد کرد که رشک آلتی در زنان جهانی نیست، این درک از جایگاه فرودست زنان از منظر روانکاوی مردانهنگر نوشته شده بود، و توضیح رشک در قالب رشک آلتی، نوعی عقلانیسازی[4] به شمار میرفت.
هورنای با نوید دادن یک دیدگاه بسیار مدرنتر، بر اهمیت جامعه و فرهنگ در رشد پسران و دختران تأکید کرد. سرانجام، هورنای صریحاً با توصیف «رشک رحم[5]» در مردان با استدلال رشک آلتی مقابله کرد و به رشک مردان به باروری، بارداری، زایمان و مادری زنان اشاره کرد. او پیشنهاد کرد که مردان در طول سالها برای جبران این رشک بیش از حد در تولید سرمایهگذاری کردهاند که بهعنوان یک والایش[6] موفق از رشک رحمی عمل کرده است.
درحالیکه تمرکز اصلی او [کارن هورنای] بر رشد جنسیتی بود، فروید درک خود را از رشک تا حدودی توسعه داد، بهویژه دررابطهبا واکنش درمانی منفی (پدیده مقاومت شدید در برابر پیشرفت تحلیل که در آن برخی از بیماران «به نظر میرسد رنج را به درمان ترجیح میدهند»). در طول سالها فروید این را به عوامل متعددی مرتبط کرد: احساس گناه ناهوشیار و تمایل سوژه به اثبات برتری خود بر تحلیلگر (1923b) (نوعی رشک)، مازوخیسم (1924c)، مقاومت سوپر ایگو (1926d) و در نهایت، در مقاله، «تحلیل پایانپذیر و پایانناپذیر» (1937c) «ماهیت تقلیلناپذیر غریزه مرگ» (جایی که او همچنین دیدگاه نسبتاً بدبینانهای را در مورد محدودیتهای آنچه در تحلیل امکانپذیر است و بهویژه، توانایی کارکردن بر رشک آلتی در تحلیل ارائه میدهد).

رشک و تخریب – کلاین
مشارکتکننده بزرگ بعدی در نظریه رشک، ملانی کلاین بود، که تمرکز اصلی خود را بر تخریبگری به خودی خود قرار داد و آن را به دیدگاه فروید درباره غریزه مرگ پیوند زد. کلاین همچنین به واکنش درمانی منفی علاقه داشت. میتوان استدلال کرد که او با ترسیم نظریهای جهانی از رشک، رشک به پستان (بهعنوانمثال، گینارد 2008، ص 114)، اعتراض هورنای به تعصب جنسیتی موضع فروید را تقویت کرده است.
برای کلاین، رشک در قلب تمامی نظریه روانکاوانهاش جای داشت (اسپیلیوس 1993، ص 1199). آن را برای کارکرد همانندسازی فرافکنانه و موقعیت پارانویید – اسکیزوئید ضروری میدانست (هم رشک و هم همانندسازی فرافکنانه بهعنوان حملات مقعدی – سادیستی نسبت به ابژه تلقی میشوند). در اثر مهم او درباره رشک، «رشک و قدردانی» (۱۹۵۷)، کلاین بیان میکند که(ص 176):
«یک بیان دهانی – سادیستی و مقعدی – سادیستی از تکانههای مخرب است که از آغاز زندگی فعال است، و دارای مبنای سرشتی است»
این ادعای کلاین درباره پایه سرشتی رشک است که تا این حد بحثبرانگیز بوده است. او با دنبال کردن فروید، رشک را بیان غریزه مرگ میدید، اما در اصل، دیدگاههای او بر پایه مشاهدات بالینی شکل گرفته بود؛ مشاهداتی که از فرآیندهای بسیار تخریبگر در کودکان خردسال به دست آمده بودند.
او رشک را اینگونه تعریف میکند: «احساس خشمآلودی که فرد دیگری چیزی مطلوب را در اختیار دارد و از آن لذت میبرد؛ با تکانهای رشکآمیز برای گرفتن یا خراب کردن آن.» (همان، ص 181). الگوی نخستین این نوع تجربه، رشک نوزاد نسبت به پستان است؛ پستانی که نوزاد آن را حاوی تمامی خوبیهایی میداند که به آنها وابسته است. تأکید بر این نکته مهم است که برای کلاین، رشک در درجه اول به دلیل تجربه یک ابژه بد و ناکام کننده، مانند یک پستان خالی یا بیفایده نیست، بلکه نوزاد به پستان رشک میورزد؛ زیرا خوب است و همه چیزهایی را که او میخواهد در اختیار دارد.
در نتیجه این مشاهدات، کلاین پیشنهاد کرد که رشک امری اولیه است؛ به این معنا که زودهنگام، سرشتی و غریزی است و به تجربه ناکامی وابسته نیست؛ بنابراین، امکان دارد نوزاد هم زمانی که از پستان محروم شده است و هم زمانی که بهاندازه کافی تغذیه شده است، رشک بورزد. طبق گفته کلاین، تجربیات رشک برای همه رایج است، بااینحال درجه و شدت آنها، و همچنین ماهیت همه توانی آنها، میتواند متفاوت باشد، همانطور که ظرفیت لذت و قدردانی نیز متفاوت است.

پیامدهای این رشک اولیه میتواند برای ساخت کل شخصیت جدی باشد، همانطور که کلاین میگوید (همان، ص180):
«رشک به دشواریهای نوزاد در ساختن ابژه خوبش دامن میزند، زیرا او احساس میکند که لذتی که از آن محروم شده، توسط پستانی که او را ناکام کرده، برای خود نگه داشته شده است.»
بنابراین، نوزاد نمیتواند یک ابژه خوب را بسازد و درونی کند و در نتیجه نمیتواند اساس کافی برای یک شخصیت بالغ یکپارچه با ظرفیت لذت و قدردانی کامل را ایجاد کند (قدردانی با توانایی استفاده از ابژههای خوب مرتبط است).
انتقاد سنتی از دیدگاه کلاینی
دیدگاه کلاینی مربوط به رشک باعث ایجاد «طوفانی از مخالفت در انجمن روانکاوی بریتانیا» شد (اسپیلیوس 1993، ص 1201) که در مرکز سمپوزیومی در مورد رشک و حسادت در سال 1969 برگزار شد. دیدگاه کلاینی به دلایل متعددی مورد انتقاد قرار گرفت، بهویژه:
- این باور که چنین حملات مخرب و رشکآمیزی نسبت بهخوبی در ذات انسان وجود دارد، غیرمعقول بود؛ بهعبارتدیگر، رشک اساس سرشتی اولیه نداشت.
- غریزه مرگ که رشک یکی از جلوههای آن بود، مفهومی قابلدوام نبود.
- رشک یک احساس پیچیده است و یک غریزه ساده نیست (چیزی که بهطورکلی پذیرفته شده است، بهعنوانمثال، فلدمن و دی پائولا، 1994).
- کلاین محیط را نادیده گرفت (البته این درست نیست؛ زیرا او در مقاله اصلی خود گفت که «رشک (دارای) مبنای سرشتی است» اما «از ابتدا با شرایط بیرونی در تعامل است» (کلاین 1957، ص 180)؛ بااینحال، او بر تخریب ذاتی نوزاد تأکید و واضحترین توضیح را ارائه کرد).
- آنچه او در نوزادان بهعنوان «رشک» توصیف کرد، بهعنوان «اشتیاق» [1] بهتر میتوان توصیف کرد.
- کلاین افکار و فانتزیهایی را به نوزادان نسبت میداد که قادر به آن نبودند (انتقادی رایج از کلاین و کلاینیها، و انتقادی که او و دیگران با استدلال اینکه وقتی آنها به فانتزی اشاره میکنند، منظور چیزی بیش از اشاره به جنبه روانی غریزه نیست، از آن دفاع کردهاند (کلاین 1952، ص 58؛ ایسکس 1952؛ اودگن 1986، ص 15))
- نظریه او در مورد رشک نظریهای از ناامیدی [2]بود و از نظر علمی ثابت نشده بود.
- انتظارات نظری پیشفرض کلاینیها در مورد رشک آنها را به سمت دیدن رشک شرورانه، غیرقابلکنترل و مخرب در تمام مواد بالینی خود سوق میداد (اسپیلیوس 1993، ص 1201).
این انتقادات در مقالهای که توسط والتر جوفه (1969) که یک مقاله بسیار نقل شده است، بیان شد، اما انتقادات دیگری نیز توسط وینیکات [3]، خان، گیلیسپی، کینگ، بونارد، هایمن و لیمنتانی بیان شد. بخش عمده بحث بر این سوال متمرکز بود که آیا رشک سرشتی است یا خیر؛ سوالی که در زیر به آن خواهم پرداخت.
تحولات پساکلاینی
تحولات پس از کلاین مسیرهای اصلی دوگانهای را در نظریهپردازی رشک دنبال کردهاند که من آنها را ترسیم کردهام؛ تحول جنسیتی ازیکطرف و تخریب از طرف دیگر. من در اینجا بیشتر به مفهوم تحول جنسیتی نخواهم پرداخت، جز این که اشارهای داشته باشم به این که در بسیاری از جنبهها به طور قوی استدلال شده است که رشد جنسیتی عمدتاً تحت تأثیر عوامل فرهنگی و ارتباطی قرار دارد، و نقش رشک در رابطه با برخورداری از اندامهای تناسلی، بسیار کمرنگتر در نظر گرفته میشود. مجموعهمقالاتی در این زمینه، رشک، رقابت و جنسیت (ناوارو و شوارتزبرگ 2007)، این حوزه را بهخوبی و با عمق بیشتری بررسی میکند.
دررابطهبا رشک و تخریب، مقاله الیزابت اسپیلیوس (1993)، «انواع تجربه رشک»، بهویژه برجسته است. درحالیکه او دیدگاه کلاسیک و «سرشتی» کلاینی را در مورد رشک میپذیرد، بر ابژه بیرونی در مدار رشک تأکید بیشتری میکند، موضوعی که در مقالات اخیر در مورد این موضوع نیز بازتاب یافته است، بهعنوانمثال، برنمن-پیک 2008؛ لاما 2008؛ پولمِر 2008؛ و همچنین کولمن 1991.
اسپیلیوس بر کیفیت دادن و گرفتن[4] تمرکز میکند. او پیشنهاد میکند که اگر دهنده به راستی آزادانه داده باشد، گیرنده بیشتر تمایل خواهد داشت که اجازه دهد قدردانی، رشکش را آرام کند و بنابراین بتواند احساسات مثبت را نیز احساس کند و در نتیجه احتمالاً با خوشحالی بیشتر در عوض خواهد داد؛ بنابراین یکچرخه خیرخواهانه ایجاد میشود. از سوی دیگر، اگر دهنده با اکراه یا به دلایل مشکوک داده باشد، احتمال وقوع یکچرخه منفی بیشتر است، جایی که گیرنده خود کمتر سخاوتمندانه خواهد داد و سپس دهنده احساس میکند که پاداش کمی دریافت میکند و حتی کمتر تمایل به دادن دارد.
اسپیلیوس با این پیشینه پیشنهاد میکند که انواع مختلفی از رشک وجود دارد:
- رشکی که ایگو – ناهمخوان[5] است، بهعبارتدیگر، رشکی که با احساسات فرد در مورد خودش سازگار نیست و اگر و زمانی که ابژه نسبت به رشک خود هوشیار شود، احساس گناه میکند.
- شکل دوم که اسپیلیوس آن را رشک بدون پشیمانی[6] توصیف میکند، جایی که فرد فکر میکند حمله او به ابژه مشروع است؛ زیرا سزاوار نفرت است.
- نوع سوم رشک مرتبط با انحراف[7]، جایی که سادیسم، مازوخیسم و نگرانی در مورد قدرت وجود دارد.
مثال اول من، پیتر، مردی که دوست خود را تحقیر کرد و مثال دوم من، کلر، زنی که به دوست خود که فرزند دوم داشت رشک میورزید، نمونههایی خواهند بود که رشک باعث ایجاد احساس گناه میشود یا رشک ایگو – ناهمخوان اسپیلیوس. مثال سوم من، دوروتی، فردی با رشک عمیق که من معتقدم دارای سازمان شخصیت مرزی است، نمونهای از رشک بدون پشیمانی خواهد بود، جایی که او احساس میکرد رشک او مشروع است، حتی اگر احساس میکرد که این یک ویژگی «بد» در خودش است. میتوان استدلال کرد که مثال چهارم من، چارلز، آشکارتر با سادیسم آمیخته شده بود، زیرا او تمام احساسات دشوار را بر ابژه بیرون میریخت.
تحولات اخیر در فهم رشک
کتاب اخیر مقالات، «رشک و قدردانی بازبینی شده»، شامل تعدادی از مشارکتهای جالب است. رابرت کاپر (2008) استدلال میکند که این خود رشک نیست؛ بلکه دفاعها در برابر رشک است که مشکلساز و مخرب است. به تمایز میان دیدگاه کلاین در مورد رشک اشاره میکند؛ خطرناک است، زیرا از لذت بردن از ابژه خوب جلوگیری میکند و از طریق قدردانی، به یک ابژه درونی خوب تبدیل میشود. با دیدگاه بیون، جایی که رشک بهعنوان یک امر خطرناک دیده میشود؛ زیرا به پیوندها با ابژه و در نتیجه به واقعیت حمله میکند. [کاپر] نتیجه میگیرد که پذیرش رشک نشانهای از سلامت روان است (بهعنوانمثال، پیتر)؛ او نشان میدهد که ما میتوانیم احساسات خود را تحمل کنیم و تشخیص دهیم که خودشیفتگی ما (چنانکه که او میبیند، «توانایی ما برای تهاجم و کنترل ابژه») محدودیتهای خود را دارد.
رون بریتون (2008) نیز در مییابد که رشک از طریق شناسایی محدودیتهای خود ایجاد میشود. او میگوید تجربه رشک بهصورت دفاعی در حالت همهتوانی خودشیفتهوار متوقف میشود، جایی که محدودیتها انکار میگردند. جان استاینر (2008) استدلال میکند که رشک و ترس از رشک، ابژه مورد رشک واقع شده را در یک سازمان خودشیفته، یک «عقبنشینی روانی[8]» (استاینر 1993) درگیر میکند که باعث میشود تخریب ابژه کمتر آشکارا خشن و مزمنتر شود؛ یک اجبار به تکرار. در اینجا ابژه مورد رشک واقع شده از حیات خود جدا شده و از معنا و خلاقیت تهی میشود.
من تحت تأثیر نقش دادهشده به عملکرد خودشیفتهوار در این سه فرمولبندی قرار گرفتهام، که بازتابی از درک شخصی من از مخالفت خودشیفتهوار بنیادین با جدایی و تفاوت است (وست ۲۰۰۷ و ادامه متن). هاینز وایش (2008) نیز از مفهوم عقبنشینی روانی خودشیفتهوار استفاده میکند و نقش ایدهآلسازی و میل به هماهنگی اروتیک شده، بیزمانی و آرامش بینهایت را توصیف میکند که بهعنوان دفاعی در برابر رشک و جدا بودن عمل میکند.
این تصویر دقیقاً با پنجمین بیمار من، ریچل، مطابقت دارد؛ جایی که میل او دقیقاً برای این نوع هماهنگی بود. خشم و ناامیدی او نسبت به آن جنبههایی از من بود، بهعنوانمثال، ظرفیتهای تفکر منطقی من (بهعنوانمثال، رجوع کنید به بحث بیون (1959) در مورد حملات به تفکر و پیوند) که تحقق این هماهنگی را ناکام گذاشت. همچنین یادآور مقاله فوردهام (1974) با عنوان «دفاعهای خود[9]» است که در آن او حمله به ابژه را توصیف میکند که هدفش جدا کردن بخش بد تحلیلگر، که به عنوان ماشینی فنی دیده میشود، و به دست آوردن بخش خوب و پنهان برای بیمار است (ص. ۱۴۱).
در مقاله وایش میتوان استدلال کرد که رشک تقریباً اتفاقی (یا قطعاً امری ثانویه) در تصویری است که او توصیف میکند، و این تلاش خودشیفتهوار برای محو کردن تفاوت است که کلیدی است. تأکید بر خودشیفتگی در همه این مقالات این پرسش را باز میگذارد که آیا رشک است یا خودشیفتگی که به لحاظ نظری و عملی اولویت دارد. این موضوع پرسش از ارتباط میان این دو را به میان میآورد.

مشارکتهای یونگی
خود یونگ تقریباً بههیچوجه به موضوع رشک نپرداخت، اگرچه، همانطور که آنه کیسمنت اشاره میکند (ارتباط شخصی فوریه 2009)، یونگ اغلب به طور آشکار به مواد رشکآمیز در بحث خود در مورد مفاهیمی مانند جنبه جادوگر کهنالگوی مادرِ بزرگ یا فعالیت فیگورحیلهگر اشاره میکند. در مطالعات اخیر، پرونر (۱۹۸۶، ۱۹۸۸) به طور خاص بر تخریب ابژه خوب درونی (رشک به خود) تمرکز میکند؛ استین (1990) خود [سلف] را بهعنوان نهاییترین ابژه رشک، بهجای پستان، ذکر میکند؛
کولمن (1991) موضعی را ارائه میکند که این مقاله به بسیاری از جهات با آن موازی است، با انتقاد از نظریه رشک کلاین بهعنوان امر اولیه و سرشتی و تأکید بر نقش جدا بودن، خودشیفتگی و مقایسه بینفردی؛ با این حال، او رشک را بهعنوان احساسی در مییابد که عمدتاً از احساس فقدان ناشی میشود، و به آرزوی یک «پستان کامل» فانتزی شده مرتبط است، که به دلیل انتظار کهنالگویی است که توسط تجربههای بهاندازهکافی خوب تعدیل نشده است. اندرسون (1997) که بسیار منتقد کلاین است، رشک را نه بهعنوان حملهای بهخوبی، بلکه بهعنوان دفاعی در برابر دیگری میبیند. مریدیث-اوون (2008)، با ارجنهادن به ادغام دیدگاههای یونگی و کلاینی، بهویژه بر اجبار رشکآمیز برای «عقیم کردن نشانههای باروری» تمرکز میکند که توسط خلاقیت زوج والدین نشان داده میشود. این ایدهها را در ادامهی بحث بیشتر بررسی خواهم کرد.
تحقیقات در مورد رشک
اوی برمن (۲۰۰۷a) پژوهش فرانکل و شرک (۱۹۷۷) را دربارهی رشک در موقعیتهای «عادی یا رایج» توصیف میکند، به جای آنکه به توصیفهای آسیبشناختی موجود در ادبیات روانکاوی بپردازد. آنها دریافتند که میل کودک ۱۲ ماهه به گرفتن چیزی است که میخواهد، رفتار کودک به گونهایست که گویی حق دارد هر چه را که میخواهد داشته باشد. این رفتار بیشتر با «خواستن[1]» مطابقت دارد تا رشک (بهعنوانمثال، همانطور که قبلاً توضیح داده شد، انتقادی بر اینکه آنچه بهعنوان رشک دیده میشود میتواند مثالی از «اشتیاق» باشد).
در حدود 18 تا 24 ماهگی، کودک طوری رفتار میکند که گویی آرزویش این است: «من باید داشته باشم و او نباید داشته باشد»، بهعبارتدیگر، هنوز عنصر خواستن را حفظ میکند، یا گاهی اوقات «او نباید داشته باشد». کودک میتواند با پرخاشگری و انتقامجویی رفتار کند، چیزها را میرباید و بعداً آنها را دور میاندازد. آنها میتوانند وسواس داشته باشند که دیگران چه چیزی دارند، صرف نظر از اینکه کودک دیگر کیست یا چه چیزی دارد.
تا سن 2 سالگی، کودک برای اولین بار به معنای کلاینیِ کلمه، به شکل مناسبی رشکورز ظاهر میشود، با این که حملهی رشکآمیز به دیگری در پیشزمینه قرار دارد؛ آرزوی او تبدیل به این میشود: «او نباید داشته باشد، اما من باید داشته باشم». اگرچه این رفتار در 2 سالگی در اوج خود است، اما طبق گفته فرانکل و شرک، این رفتار در چند ماه بعد در اکثر کودکان تغییر میکند. بهعبارتدیگر، آنها از یک «مرحله رشک» عبور میکنند.
بین 2 تا 3 سالگی کودکان برای اولینبار به طور مناسب با مقایسههای بینفردی برخورد میکنند[2]. وقتی آنها رشک میورزند، ممکن است نسبت به داراییها، تواناییهای شخصی، یا تأیید و توجه محیطی رَشک داشته باشند. با این حال، برای بسیاری از کودکان، اگر نه همهی آنها، در این مرحله تحولی در ماهیت رشک رخ میدهد: آنها میخواهند برابر شوند. به عبارت دیگر، آنها یاد میگیرند که نخواهند چیزی را که دیگری دارد به ضرر او داشته باشند، بلکه بخواهند چیزی مشابه برای خودشان داشته باشند. برای مثال، اگر ببینند همسالانشان با هم بازی میکنند، یا سعی میکنند به گروه بپیوندند (که ممکن است شامل مذاکره باشد) یا سعی میکنند بازی مشابهی را با گروه دیگری از دوستان خود آغاز کنند. «من این را میخواهم» به «من هم این را میخواهم» یا «من چیزی شبیه به این میخواهم» تغییر کرده است. این آرزوی برابر شدن، درها را به سوی رفتارهای سازندهتر میگشاید.
مقایسه بینفردی
در اینجا به عنصری از این مدل میرسیم که میخواهم بیشتر بررسی کنم: مقایسهی بینفردی. عنصر تفاوت و مقایسه به وضوح در بیشتر مدلهای رشک، چه به صورت تلویحی و چه گاه به صراحت، وجود دارد. بهعنوانمثال، برمن یکی از مقالات خود را اینگونه آغاز میکند: رشک بر اساس مقایسه بینفردی است. (2007b، ص 99) برمن رشک را اینگونه تعریف میکند (2007a، ص 18): «رشک یک احساس ناخوشایند (درد، اندوه، خشم) است که از درک تفاوت نامطلوب (شکاف) بین وضعیت فرد و دیگری ناشی میشود. این احساس از مقایسهی فرد با محیط اطرافش سرچشمه میگیرد و با درک احساس کهتری خود در مقابل درکِ برتری (و/یا خوشاقبالی) دیگری سروکار دارد».

ناعدالتی
ادواردو لاورد- روبئو (۲۰۰۴) نیز به صراحت به مقایسهی بینفردی اشاره میکند و معتقد است که رشک زمانی رخ میدهد که «سوژه عدم تقارنی با همتای خود را ثبت میکند، که آن را به دلیل اقدام جانبدارانهی یک ابژهی همهتوان و آرمانیشده که (به عنوان) دهنده-فریبکار دیده میشود، ناعادلانه میپندارد» (۲۰۰۴، ص. ۴۰۱). لاورده-روبئو داستان هابیل و قابیل و ترجیح ناعادلانه خدا نسبت به هابیل بر قابیل را برای روشن کردن دیدگاه خود ذکر میکند[1].
این پرسش را مطرح میکند که آیا احساس ناعادلانه بودن برای تجربهی رشک ضروری است؟ به نظر من قابل توجه است که افرادی که بیشتر با رشک دستوپنجه نرم میکنند، اغلب احساس میکنند که چیزی اشتباه است و بیعدالتی در حق آنها روا شده است. برای مثال، بالینت، در نوشتههایش دربارهی واپسروی به حالت بدوی مخرب، به منطقهی «خطای بنیادین» اشاره میکند، که به این دلیل نامگذاری شده است که بیمار احساس میکند خطایی وجود دارد (چیزی در آنها اشتباه است)؛ آنها همچنین احساس میکنند که کسی در حق آنها کوتاهی کرده است، و بسیار نگران هستند که تحلیلگر نیز آنها را ناامید نکند یا در حقشان کوتاهی نکند (بالینت ۱۹۶۸، ص. ۲۱).
با این حال، من پیشنهاد میکنم که احساس ناعادلانه بودن در رشک جهانی نیست (به مثال اول من مراجعه کنید)، و در حالی که برخی افراد تجربیات اولیهای داشتهاند که ممکن است به لحاظ عینی ناعادلانه بوده باشد، همانطور که در ادامه توضیح خواهم داد، بیشتر اوقات اینطور است که به دلیل تحریفی که ناشی از حس ضعیف فرد از خود است، بسیاری از تجربیات بعدی (به صورت ذهنی) ناعادلانه احساس میشوند. احساس ناعادلانه به معنای «نباید اینطور باشد» است که من آن را بهعنوان «دفاع اخلاقی» [2] توصیف میکنم که به نظر من دفاعی در برابر جدایی است (وست 2007، صص 207-209).
مشارکت من
پیشاز این با دیدگاه کلاینی در مورد رشک مخالفت کردهام (وست 2007، صص 64-65)، باتوجهبه مثالی که توسط وینینگر (1996، ص 57) ارائه شده است و ادعا میکند که دفاعهای فرضی سام، پسر جوان، در برابر رشک (پرخاشگری، جنگندگی و آرزوی قتل/خودکشی که همه خانواده در همان زمان بمیرند)، میتوانست بهجای آن بهعنوان آرزوی سام برای ماندن با مادرش، با حملهی او به هر چیزی که تهدیدی برای جدا کردن او را از مادرش بود، درک شود. استدلال میکنم که این رشک نیست، بلکه گریز از جدا بودن است که امر اولیه است.
در مقالات رشک و قدردانی بازبینی شده موضوع جدایی آنقدر زیاد ذکر شده است که ذکر همه آنها غیرممکن است[3]. یک مثال از مقدمه پرسیلا روت در زیر آمده است (روت و لما 2008، ص 6):
«تجربیات رشک و تجربه قدردانی به آگاهی از جدایی بستگی دارد – آگاهی از دیگری بودن دیگری. یک مفهومپردازی رشک که بتواند دررابطهبا درهمآمیزی مطلق میان خود و ابژه رخ دهد دشوار است.»
سازمانهای خودشیفته، با انکار تفاوت دیگری و محدودیتهای خود، در مقابل تجربیات جدایی و در نتیجه رشک دفاع میکنند.
رید اندرسون (1997) که از دید متفاوتی نگاه میکند، خط مشابهی را دنبال میکند و مینویسد: «در قلب رشک مزمن، ترس از دیگریِ ناشناختنی نهفته است» (ص 370). او به یونگ اشاره میکند که نهتنها بر حضور فراگیر، جهانی بودن و خودمختاری دیگری تأکید میکند، بلکه بر خطرات مواجهه با دیگری نیز تأکید میکند (صص 369-70). بااینحال، اندرسون در این زمینه رشک را نه بهعنوان حملهای بهخوبی، و نه حتی به دلیل کارکرد خودشیفته ذاتی روان؛ بلکه بهعنوان «تلاشی ناامیدانه برای حفظ حس منحصربهفرد خود (سلف) در برابر وحشت از نبودن» (ص 363) میبیند.
جدایی و تفاوت
معتقدم که گریز از جدایی، تفاوت و دیگری بودن، در کارکرد اولیه، جهانشمول است (کارکرد خودشیفته روان [وست 2004، 2007])، زیرا نوزاد به درجهای کافی از یکسان بودن نیاز دارد تا بتواند با تجربه جدید کنار بیاید و آن را شناسایی کند، طبقهبندی کند و در برگیرد. این ترجیح یکسان بودن را بهعنوان یک اصل رفتاری آشکار، مانند اصل لذت فروید مطرح نمیکنم، بهعنوانمثال، «بهگونهای عمل کنید که حداکثر یکسان بودن را به دست آورید»، بلکه این یک کارکرد ضمنی هوشیار بودن بنیادین است که ساختار خود ذهن را شکل میدهد. شکلی از پردازش اطلاعات که بر انگیزه تأثیر میگذارد (بیب و لاچمن 2002، ص 68).
همانطور که سولماز و ترنبال مینویسند: هوشیار بودن بنیادین «ذاتاً ارزشیابیکننده است. به ما میگوید که چیزی «خوب» است یا «بد»؛ و این کار را با ایجاد احساس خوب یا بد (یا جایی در میان آن دو) انجام میدهد. این همان چیزی است که هوشیار بودن، و احساسکردن، برای آن است» (2002، صص 90-91؛ ایتالیک در اصل). یا همانطور که لدوکس مینویسد: «بنیان سیستم هیجانی… مکانیزمی برای محاسبه اهمیت عاطفی محرکها است» (لدوکس 1989، در شور 1994، ص 287). این همان چیزی است که بالبی آن را ارزیابی[4] مینامد؛ جایی که تجربه جدید «با اطلاعات تطبیقی ذخیره شده در حافظه بلندمدت مرتبط است» (بالبی 1980، ص 45).
بیب و لاچمن (2002، فصل 4) تحول بازنمایی پیش نمادین را توصیف میکنند، شکل اولیه شناسایی کردن ذهن که تجربه را قابل درک میکند و به ذهن اجازهی ساختاردهی میدهد. این امر به تشخیص شباهتها (تقارن) برای طبقهبندی متکی است (مات بلانکو 1975، 1988). از این بازنمایی پیشنمادین، بیب و لاچمن الگوهای پیچیدهی رابطهای بین مادر و نوزاد را ترسیم میکنند که باز هم به واکنش نوزاد و مادر به آنچه در رفتار دیگری انتظار میرود یا قابل قبول است، متکی است[5]. آنها توصیف میکنند که چگونه دوتایی [مادر و نوزاد] تعاملات خود را بهطور مشترک میسازند و هر یک بهطور متقابل دیگری را تنظیم میکند.
نتایج چنین تعاملاتی، در مقیاس بزرگتر، همان چیزی است که بالبی (1969) آن را مدلهای کاری درونی یا استرن (1985/1998) آن را روشهای بودن با دیگران مینامد. درک میکنم که چنین الگوهای تعاملی در پس سازمانهای شخصیتی که ترسیم کردهام قرار دارند. نوزاد، همانطور که وینیکات (1960)، ترونیک و جیانینو (1986) و بیب و لاچمن اشاره میکنند، تحمل محدودی برای عدم تطابق، ناهماهنگی و تفاوت دارد. فراتر از این نقطه، تأثیر منفی ناشی از عدم تطابق به طور شدید مشکلساز میشود و یا از طریق افزایش خودتنظیمی که احتمال دارد به سازمان شخصیت اسکیزوئید تبدیل شود، یا از طریق انکار همهتوانی که احتمال دارد به سازمان شخصیت خودشیفته تبدیل شود، یا از طریق همانندسازی با ابژه که میتواند منجر به سازمان شخصیت هیستریک شود، یا در حس خود (سلف) بنیادین گنجانده میشود که احتمال دارد منجر به سازمان شخصیت مرزی شود.

هر یک از این سازمانهای شخصیتی نشاندهنده شکلی از الگوی دلبستگی ناایمن است:
اسکیزوئید: اجتنابی؛
خودشیفته: متکبر، اجتنابی – غافل؛
هیستریک: فداکارانه، پیرو، آشفته؛
مرزی: منفی، مضطرب – مقاوم.
این سازمانهای شخصیتی همچنین نشاندهنده اشکالی از تحریف ایگو هستند که شامل برجستگی کارکرد فرایند اولیه است که در آن یکسان بودن ترجیح داده میشود و از جدا بودن اجتناب میشود.
شناسایی و مهار هر عنصر جدید تجربه، تشکیلدهنده تحول و رشد ایگو است. این تحول ایگو است که به نوزاد اجازه میدهد تا بتواند تجربیات متفاوت و جدا بودن را بپذیرد و شروع به تثبیت خود بهعنوان یک فرد جداگانه کند. ترجیح یکسان بودن «واپسرونده» است؛ زیرا هر چه ایگو بیشتر رشد میکند، ترجیح آشکار برای یکسان بودن کمتر میشود و بهسادگی بهعنوان عنصری ناهوشیار از پردازش/ارزیابی ظاهر میشود.
رشک و مقایسه بینفردی
روانشناسی ما در اساس اجتماعی است و ما را با دیگران مرتبط و هماهنگ نگه میدارد. زمانی که ایگو بهاندازه کافی رشد کرده باشد (حدود سه تا چهارسالگی) این امر به شکل مقایسه بینفردی درمیآید. این کارکرد در بزرگسالان به طور ناهوشیار و غیرارادی ادامه مییابد، بهطوریکه مثلاً ممکن است واکنشهای عاطفی قدرتمندی از شرم و خجالت را هنگام ارتکاب به یک اشتباه اجتماعی یا انجام کاری «احمقانه» تجربه کنیم.
از نظر من هنگامی که روان، شکافی میان خود و دیگری احساس میکند، چندین پدیده مرتبط احتمال دارد رخ دهد:
- فرد ممکن است به دیگری رشک بورزد؛
- فرد ممکن است این شناخت را به درون خود منعکس و احساس بدی، ناکافی بودن و حقارت کند، مثلاً احساس دوروتی که خود را «کمتر از انسان» میدانست، همانطور که در بالا توصیف شد (این ممکن است به عنوان شکلی از رَشک دیده شود یا نشود[1])؛
- فرد ممکن است دیگری را تحسین کند یا به رقابت با آنها بپردازد (ساندل ۱۹۹۳ موقعیتی را توصیف میکند که در آن فرد ممکن است شخصی با کیفیتهای «برتر» را تحسین کند).
- فردی که در مقایسه در موقعیتی مطلوب قرار دارد، ممکن است از مورد رشک قرار گرفتن بترسد (این میتواند تأثیر قابل توجهی بر عملکرد فرد داشته باشد، چرا که شخص ممکن است خود را محدود کند و امنیت و ایمنی نقش فرضی خود با دیگری را ترجیح دهد، به جای آنکه در معرض رشک واقعی دیگری قرار گیرد؛ به بحث دربارهی کلیر در ادامه مراجعه کنید).
این که کدام یک از این واکنشها به شناخت تفاوت در فرد رخ میدهد، به چگونگی دیدگاه فرد نسبت به خودش بستگی دارد؛ به عبارت دیگر، به مجموعهی بازنماییهای خود که در ایگوی او تجسم یافتهاند و الگوهای ضمنی مرتبط با آنها که ساختار شخصیتی خاص او را تشکیل میدهند، وابسته است.
بازگشت به مثالها
بنابراین، برای تلاش در جهت یکپارچهسازی آنچه تاکنون گفتهام با مثالهای قبلی: فرد اولی که توصیف کردم، پیتر، مردی که دوستش را تحقیر میکرد، دیدگاهی «بهاندازهی کافی خوب» نسبت به خود داشت؛ با این حال، او از احساسات رشک خود آگاه نبود و در نتیجه احساس نکرده بود که باید در جهان، مثلاً در حوزهی کار، مؤثرتر عمل کند. او میتوانست بازشناسی رشک خود را تحمل کند و از آن بهعنوان محرکی برای تحول خود، برای «برابر شدن» استفاده کند.
پیتر اغلب از افرادی نام میبرد که آنها را تحسین میکرد و آرزو داشت مانند آنها باشد. کلاین میگوید که او توانسته بود یک ابژهی بهاندازهی کافی خوب را درونسازی کند که به عنوان پایهای برای شخصیت بزرگسالی او عمل میکرد. این به او اجازه میداد تا در مواقعی تحسین و سپاسگزاری را توسعه دهد، به جای آنکه همیشه رشک از تجربهی تفاوت ناشی شود.
آوی برمن (2007،b) نحوه «خودشکوفایی» (تحول و به عمل درآوردن عناصر خود فرد) را توصیف میکند که امکان حلوفصل سازنده احساسات رشک را فراهم میکند. درک موری استین از رشک نیز در همین راستا است که بازتابی از تأکید یونگ بر رشد فرد بهعنوان بخشی از فرایند تفرد است. او مینویسد: «رشک نشانهای از یک نیاز مهم است که ریشه در گرسنگی مشروع برای کیستی[2] کامل دارد» (استین 1990، ص 163).
بخش مهمی از این فرایند، برای استین، این است که «سنگی که بناکنندگان آن را رد کردند[3] (بهعنوانمثال، بخش رشکورز و مخرب) باید و میتواند در کل گنجانده شود»؛ جنبههای سایه باید ادغام شوند. او میگوید که رشک در اصل از رشک نسبت به ویژگیهای خود (سلف) که بر دیگری فرافکنی شدهاند، ناشی میشود. خود (سلف) نهاییترین ابژه رشک است؛ همانطور که او بیان میکند، «در استفادهی کلاین از تصویر پستان، به نظر میرسد که او به چیزی اشاره میکند که در روانشناسی تحلیلی به عنوان خود (سلف) میشناسیم.» (استین 1990، ص 163)[4].
بنابراین، یک فرد میتواند با گسترش کارکرد ایگوی خود تا حدی بر رشک غلبه کند: پذیرش، یکپارچهساختن و تحول طیف وسیعی از عواطف (از جمله رشک) و کارکردها (از جمله آنهایی که در دیگران مورد رشک واقع میشوند) از بنیان هیجانی خود (سلف)، و داشتن مجموعه گستردهتر و فراگیرتری از بازنماییهای خود.
یک پیوند اسکیزوئید
برای کلر، مثال دوم من، فردی که با رَشک شدید مواجه شد وقتی دوستش ازدواج کرد، شغل بهتری پیدا کرد و فرزند دومش را به دنیا آورد، این رشد و توسعهی خودش مسئلهساز بود. او برای مدت طولانی احساس ناکافی بودن میکرد و در پاسخ به آن، دنیای خود را محدود کرده بود تا بتواند در یک برکه کوچکتر، ماهی بزرگتری باشد. وقتی یکی از آنهایی که در برکه، کوچکتر از او بود ناگهان به طرز قابلتوجهی بزرگتر شد، او بهشدت رشک ورزید، نه اینکه فقط احساس ناکافی بودن مزمن و معمول خود را تجربه کند.

مشکل او صرفاً ایجاد یک دیدگاه مثبت از خود نبود (اگر در برکه کوچک (محیط یکسان/آشنا) میماند میتوانست این کار را انجام دهد) بلکه این بود که این دیدگاه مثبت از خود شکننده بود و مهمتر از آن، او مجبور بود به طور کامل با جهان درگیر شود تا این دیدگاه از خود را بر پایهای محکم قرار دهد. او دوست داشت همسری پیدا کند، خانوادهای داشته باشد و شغل خود را ارتقا دهد، بااینحال از انجام کارهایی که برای دستیابی به این هدف لازم بود میترسید: بحث و جدل و اختلافنظر با شریک زندگی، رقابتی بودن و ریسککردن با نحوه دیدهشدنش؛ او میخواست املت درست کند؛ اما از شکستن تخممرغ میترسید. در عوض، او تمایل داشت در دنیای خودتنظیمی خودش باقی بماند. این موقعیت دفاعی اسکیزوئید بود که پیشرفت را دشوار و رشک او را بسیار تشدید کرد.
میتوانیم رشک را بهعنوان یک زنگ خطر ببینیم، اما این زنگ خطر کل سیستم او را تکان داد و برای او بسیار آزاردهنده و دشوار بود. این امر مستلزم آن بود که او یاد بگیرد از دیگران جدا شود، به این معنی که بتواند سرش را بالای دیوار بلند کند، ریسک کند و احتمال درگیری را بپذیرد.
مشقتهای رشک برای فرد مرزی[1]
دوروتی با منفیگرایی دستوپنجه نرم میکرد، رشک را بهشدت تجربه میکرد و بهگونهای دردناک به همه چیز و همهکس رشک میورزید. در برخی افراد، این رشک اغلب به رفتارهای ظالمانه و آزارگرانه نسبت به دیگران میانجامد، اگرچه همیشه برای خود فرد مخرب است. به نظر من، اینجا مسئله این است که همانندسازیهای منفی فرد (دیگاه منفی خود) هسته اصلی هویت او را تشکیل میدهد که در اوایل زندگی از طریق تجربیات طرد، بیرحمی و بیپاسخی شکلگرفته و در حافظه ضمنی جایگزین شده است. همانطور که ترونیک و جیانینو مینویسند:
نوزادی که از استراتژیهای مقابلهای خود با موفقیت استفاده نمیکند و مکرراً در ترمیم ناسازگاریها [با مادر] شکست میخورد، احساس درماندگی میکند. نوزاد در نهایت تلاش برای ترمیم ناسازگاریها را رها میکند و تمرکز رفتار مقابلهای خود را بیشتر بر خودتنظیمی معطوف میکند تا هیجانهای منفی ایجاد شده را کنترل کند. الگویی از مقابله را درونی میکند که تعامل با محیط اجتماعی را محدود میکند و بنیان عاطفی منفی را بنا مینهد.
(ترونیک و جیانینو 1986، ص 156؛ افزودههای من در کروشه)
با این بنیان عاطفی منفی، فرد مرزی در هر مقایسه بینفردی خود را در بدترین حالت قضاوت میکند و بنابراین رشک مکرراً تحریک میشود.
بری پرونر (1988) نمونههای مشابهی (با دوروتی) را از نظر انکار خوبی که ناشی از رشک به ابژههای خوب خود فرد است، تحلیل کرده است. او توضیح میدهد که چگونه احتمال دارد اشکال آسیبشناختی همانندسازی مانند همانندسازیهای چسبنده و حالتهای شبهبالغ به دنبال آن رخ دهد. دوروتی مطمئناً به دنبال حالتهای همانندسازی چسبنده بود؛ بااینحال، تصور میکنم که بنیان اصلی حس خود فرد را، فقدان ابژههای درونی خوب ناشی از همانندسازی با حالتهای منفی اولیه و مدلهای کاری درونی متناظر (بالبی) تشکیل میدهند. پرونر شاید به طور دقیق بر تجربه ذهنی نابودی هر تجربه خوب جدید تمرکز کرده باشد.
به نظر من به نظر من، ابژهها و تجربیات خوب انکار میشوند؛ زیرا با تجربیات اولیه مطابقت ندارند. بااینحال، من کاملاً با پرونر موافقم که در مقالهی مرتبط قبلی (با اشاره به مفهومسازی فوردم (1974) از دفاعهای خود) میگوید که «ابژه خوب بهعنوان یک ابژه غیرخودی درون خود دیده میشود» (پرونر 1986، ص 276) و بنابراین بهعنوان یک ابژه بد دیده میشود. این تأکید را دوباره بر اولویت تفاوت میگذارد، نه بر حملات رشکآمیز بهخودیخود.
وارن کولمن (1991) پیشنهاد میکند که احساسهای ناکافی بودن از رشک ناشی میشود که خود از تجربیات کمبود تجربه شده دررابطهبا فانتزی ایدهآل از یک پستان کامل ناشی میشود، به دلیل یک انتظار کهنالگویی که توسط تجربه یک مادر بهاندازه کافی خوب تعدیل نشده است (ص 363). همچنین پیشنهاد میکند که رشک نتیجه تناسب نادرست مادر و نوزاد و جدایی زودهنگام از مادر است، نه اینکه آنطور که کلاین پیشنهاد میکند در درجه اول به دلیل یک عامل درونروانی ذاتی (رشک اولیه، غریزی) باشد.

درحالیکه نقش تناسب ضعیف مادر و نوزاد را تشخیص میدهم، همچنین تأکید میکنم که چرخه رشک توسط حساسیت به تفاوتها به دلیل عدم تحول کارکردهای ایگو و اتکای متعاقب آن بر حالتهای کارکردی اولیه که به شباهت نیاز دارند، حفظ میشود. تحول ایگو، بهویژه برای افرادی مانند دوروتی، به دلیل همانندسازیهای منفی غالب که بر حس اصلی خود آنها تسلط دارند، مسدود میشود و پذیرش و یکپارچهسازی عناصر مثبتتر و تأییدکنندهتر خود را دشوارتر میکند.
این همانندسازیها و شیوههای بودن منفی، اگرچه غیرممکن نیستند، اما تغییر آنها بسیار دشوار است. اگر تحلیلگر سعی کند بیش از حد تشویقکننده باشد یا به فرد یا موقعیت او به روشی مثبت اشاره کند، ممکن است بیمار بهسادگی تحلیلگر را ببیند که از دیدگاه خیرخواهانه خود از جهان صحبت میکند و نمیتواند واقعیت ناامیدکننده و کابوس گونه فرد مرزی را درک کند.
با دوروتی لازم بود که بر پوچی، تاریکی و ناامیدی او در انتقال – انتقال متقابل کار کنیم؛ بدین معنا که مجبور بودم با دیدگاه منفی او بمانم و گاهی اوقات خودم را در مورد چشماندازهای او ناامید و از شکایت، منفیگرایی و رشک او تحریک شده و زمینگیر شده احساس کنم که این وضعیت ناعادلانه بود که به آن شخص دیگر لطف میشد که هیچچیز خوبی برای او اتفاق نمیافتاد. [1]
من متوجه شدم که این چیزها هم حملات رشکآمیز به حالت ذهنی من و هم وسیله اصلی او برای ارتباط با من بودند. آنها حملات رشکآمیز بودند؛ زیرا تلاشی برای ازبینبردن احساس خوب در ذهن من و تخلیه حالت ذهنی منفی خود در من بود، اما درک این نکته مهم بود که آنها نیز یک ارتباط بودند و در واقع «شیوه بودن» او با والدینش بوده است.
در عرصه بزرگسالی، او باور نداشت که من بخواهم برای خودش با او ارتباط برقرار کنم، بلکه فکر میکرد که من فقط علاقهمند به کمک به او برای مقابله با سختیها و مشکلاتش و جمعآوری قطعات «زندگی وحشتناک» او خواهم بود؛ بنابراین منفیگراییاش عنصری حیاتی در وابستگی مداوم و واپسروی بدخیم او و همچنین بیان یک واکنش درمانی منفی بود.
مهم بود که من رشک او را تفسیر کنم [2] که او معتقد بود کاملاً توسط وضعیت فعلی توجیه میشود (بهاینترتیب او به معنای اسپیلیوس «بدون پشیمانی» [3] بود) در واقع او زمان زیادی صرف میکرد تا مرا متقاعد کند که این رشک موجه است. بااینحال، همچنین مهم بود که من انتظار نداشتم رشک او در نتیجه تفسیرهای من تغییر کند. دوروتی در واقع میتوانست به دلیل داشتن رشک احساس بدی داشته باشد، اما بیشتر از این نظر که احساس میکرد این باعث میشود او «یک فرد رشکورز وحشتناک» شود.
این واقعیت که توانستم تحمل کنم و از میزان و عمق رشک و تخریبگری او به صورت مستقیم مطلع شوم، به نظر من بخش مهمی از فرایند مقابله با آن بود. نکته اصلی درباره این موضوع این است که رشک او فقط زمانی قابل مقابله شد که بهتدریج، نگرش منفی اصلی او به خودش کمکم از بین رفت تا جایی که اجازه داد نگرشی کاملتر و واقعگرایانهتر از خودش را داشته باشد که شامل قدردانی از ویژگیها و تواناییهای مثبت او بود. باید اضافه کنم که آگاهی او از ویژگیها و دستاوردهای مثبتاش تا حد امکان از من پنهان نگه داشته میشد. اگرچه این خود میتواند بهعنوان یک حمله رشکی تلقی شود (عدم تمایل به دادن چیز خوبی به من) من اعتقاد دارم که عمدتاً به این دلیل بود که منفی بودن او بهعنوان راه اصلی ارتباط او با من و مدل کاری درونیاش عمل میکرد.
به طور ضمنی در آنچه اینجا بیان میکنم، و این بار دیگر یکی از نکات اصلی این مقاله است، این است که واقعاً نمیتوان به طور مستقیم درباره رشک و حتی انواع مختلف رشک صحبت کنیم، بلکه ضروری است که رشک را در زمینه ساختار کلی شخصیت فرد بررسی کنیم. علاوه بر این، لازم بود که این تحول در ساختار شخصیتی و کارکرد منافع شخصی دوروتی رخ دهد تا تجربه او از جدا و دیگری بودن و بهتبع آن رشک او تغییر کند؛ یا به بیان دیگر، تا زمانی که او بتواند خود را با دیگران به صورت مثبتتر مقایسه کند. بهسادگی تفسیر رشک او بهتنهایی کافی نبود.

یک سازمان شخصیت خودشیفته
چارلز نمیتوانست درک کند که «اصلاً» چه چیزی در من وجود دارد که او به آن رشک بورزد؛ در واقع، مطمئن هستم که او فکر میکرد من باید به او رشک بورزم (و عناصری از ثروت و سبک زندگی او وجود داشت که من به آن رشک میورزیدم). به عقیده من، عنصر اصلی در اینجا، انکار مداوم وابستگی و آسیبپذیریاش بود. او با تمرکز محدود بر دیدگاه مثبت خود به این دستاورد دستیافت که من آن را ویژگی اساسی سازمان شخصیت خودشیفته میدانم. بهعنوانمثال، او خود را جذاب، باهوش و شایسته مراقبت میدید («شما فقط باید زن مناسبی را پیدا کنید تا خوشبخت شوید»).
این دیدگاه مثبت از خود، ناپایدار بود و مجبور بود با بیرونراندن هرگونه احساس آسیبپذیری یا احساس شکست، مانند گفتن این جمله به همسرش که چقدر همسرش بیمصرف است، یا با فرافکنی این احساسات در من از طریق چالش مداوم او به آنچه که من انجام میدادم، تقویت شود. او مجبور بود سطح بالایی از انکار و فریب خود را حفظ کند.
همانطور که روزنفلد (1971) و کرنبرگ (1975) توصیف میکنند، در فردی با سازمان شخصیت خودشیفته، ویژگیهای خودشیفتهوارِ همهتوانِ قابل توجهی وجود دارد که با آرمانسازی متناوب ابژه همراه است، درحالیکه ابژه اهداف فرد را برآورده میکند و زمانی که این کار را نمیکند، تحقیر میشود؛ تحقیر در بیشتر مواقع برای چارلز اتفاق میافتاد و او دائماً دیگران را مورد انتقاد قرار میداد. آرمانسازی میتواند یک دفاع موثر در برابر رشک باشد؛ زیرا ابژه را خارج از حوزه رقابت قرار میدهد تا فرد نیازی به رشک به ابژه نداشته باشد.
زمانی که چارلز مصمم شد جلسات خود را کاهش دهد، مطمئن شد که به آنها نیازی ندارد و تصمیم گرفت یکبار دیگر همسرش را ترک کند، در یک گریز مانیایی از احساسات آسیبپذیر، وابستگی و افسردگی خود، علائم روانپریشی او بازگشت. او معتقد بود که «اتفاقاتی در حال رخدادن است» که افراد اطراف او «در تلاش برای کنترل امور هستند» و پیامهایی برای او در تلویزیون یا در الگوهای رفتاری که او در خیابان مشاهده میکرد وجود دارد. فانتزی قدرت و مصونیت او از بین رفت و آسیبپذیری و وابستگی خود به دیگران را تجربه کرد؛ هرچند به شکلی مبهم، مخفیانه و روانپریشانه.
یک سازمان شخصیت هیستریک
راشل شدیداً به مرزهای من و جدا بودن من حمله کرد، همانطور که شرح دادهام. در بحث در مورد مقاله وایش، در بالا، من نحوه حملات راشل را از نظر دفاع خودشیفتگی در برابر تفاوت بیان کردم. معتقدم این نتیجه سازماندهی شخصیت هیستریک است که در آن فرد «سبک منحصربهفرد خودش را تعلیق میکند» (بولاس 2000، ص 12) تا میل مادر را برآورده کند. این «تعلیق» به فرد اجازه میدهد تا در صورت لزوم همانندسازی کند و در نتیجه جدا بودن را انکار کند و از تجربیات رشک جلوگیری کند.
به همین دلیل است که مریدیث – اون (2008) به درستی نبود اوج رشک را در بحث قبلی من در مورد راشل (وست 2004) تشخیص میدهد. مریدیث – اون در مورد رشک اساساً مسیر کلاینی را اتخاذ میکند و از مانی – کرل نقل قول میکند که میگوید همه بزرگسالان با برخی از مشکلات «تشخیص پستان بهعنوان یک ابژه فوق العاده خوب، تشخیص رابطه جنسی والدین بهعنوان یک عمل فوق العاده خلاقانه و تشخیص اجتناب ناپذیری زمان و در نهایت مرگ» (مانی – کرل 1971، ص 103) مواجه میشوند و اینکه مهمترین مانع برای استفاده از این هدایای زندگی رشک است.
پیشنهاد میکنم فردی که بر مشکلات تشخیص این موارد غلبه کرده است، بهموازات آن، کارکرد گسترده و انعطافپذیر ایگو را رشد داده است، جنبههای سایهای قابلتوجهی از شخصیت خود را (بهویژه مربوط به فقدان و ناتوانی) یکپارچه ساخته است و با بیواسطگی[1] و پاسخدهندگی بنیان عاطفی خود در تماس است. چنین کارکردی به طور ضمنی ابژه را بهعنوان دیگری و محدودیت قدرتهای سوژه، از جمله اتکا به زوج والدین و قدردانی از خلاقیت آنها را تشخیص میدهد (اگرچه این گفته به غنای تفکر مانی – کرل کمک نمیکند). من نمونههای بالینی رشک را که مریدیث – اون ارائه میدهد را که افراد دارای سازماندهی شخصیت مرزی (جیم) و سازماندهی شخصیت اسکیزوئید (سم) هستند درک میکنم (2008، ص 469 و به بعد).
تجربه من از حملات راشل این بود که آنها بر جدا و متفاوتبودن من متمرکز بودند و عمدتاً توسط خشم، ناامیدی و احساس رهاشدگی، نه رشک، برانگیخته میشدند. انگار او خشمگین بود که من جرات کردهبودم او را ترک کنم یا از او جدا شوم، که این احساس متفاوت بود از زمانی که کسی از روی رشک به شما خشم میگیرد، زیرا شما را برتر یا نفرتانگیز تجربه میکند.
بنابراین، این سؤال مطرح میشود که آیا انکار رشک در اینجا انگیزه اصلی است. معتقدم که اینطور نیست و استدلال میکنم که تصویر بالینی راشل عمدتاً توسط کمبود همانندسازیهای پایدار او و در نتیجه فقدان رشد ایگو او تعیین میشد که باعث میشد او احساس برهنگی و آسیبپذیری کند. این فقدان رشد ایگو نیز به این معنی بود که او بهعنوان یک سوژه برای روبروشدن یا مقایسه خود با دیگری حضور نداشت یا فراخوانده نمیشد و بنابراین رشک آشکار نمیشد.
استدلال میکنم که انگیزه اصلی نه انکار رشک بلکه تأکید بر یک همانندسازی چسبنده و اجتناب از واقعیت است (به کپر، بیون، وایش که در بالا نقل شده مراجعه کنید) که از طریق تخریب کارکردهای ایگو (که در اینجا به معنای تفکر، خود – نگهداری خود[2] و بازنمایی خود است) به وجود میآید. این تخریب شدید ایگو است که گاهی اوقات بهعنوان بروز غریزه مرگ دیده میشود.
نتیجهگیری
رشک از شناسایی طبیعی و اغلب دردناک تفاوت میان خودمان و دیگران ناشی میشود؛ این یک مقایسه بینفردی است. همیشه افرادی وجود خواهند داشت که بلندتر، کوتاهتر، باهوشتر، مسنتر، جوانتر، زیباتر، خوشتیپتر، جذابتر، ثروتمندتر، زندگی سادهتری دارند و غیره. همه ما باید بهنوعی با رشک کنار بیاییم. در این مقاله استدلال کردم نحوه برخورد هر یک از ما با رشک به وضعیت کارکرد ایگوی ما و سازماندهی شخصیت متناظر آن مربوط میشود؛ و مثالهایی از کارکرد اسکیزوئید، مرزی، هیستریک و خودشیفته را بیان کردهام.

این سازمانهای شخصیتی، الگوهای ارتباطی مختلفی را منعکس و تجسم میکنند، «شیوههای بودن با دیگران». جایی که حمله به کارکرد ایگوی فرد برجستهتر است (در کارکرد مرزی و هیستریک) به نظر میرسد غریزه تخریب/مرگ در حال فعالیت است. باتوجهبه همانندسازی اصلی با دیدگاه منفی خود، فرد با سازماندهی شخصیت مرزی، رشک را قدرتمند و بیوقفه تجربه میکند. درحالیکه حساسیت به تفاوت و رشک به هم مرتبط هستند، معتقدم که اولی پدیده اصلی است که رشک لزوماً از آن ناشی نمیشود.
منبع:
West M. Envy and difference. J Anal Psychol. 2010 Sep;55(4):459-84. doi: 10.1111/j.1468-5922.2010.01860.x. PMID: 20883305.
ویراستاری علمی: محسن سلامت
[1] Envy
[2] Constitutional
[3] Pre- Symbolic
[4]An Information-Processing Model Of Motivation
[5] Envious
[6] Embittered Desire
[7] Penis Envy
[8] برای فروید، رشک زن به آلت مردانه سه نتیجه اصلی دارد: اول اینکه، منجر به احساسات خود کم بینی میشود؛ دوم اینکه، اغلب به حسادت تبدیل میشود که به گفته فروید ،در بین زنان نسبت به مردان رایجتر است؛ و سوم اینکه، منجر به این میشود که زن مادر را به عنوان ابژه عشق رها میکند زیرا او را مسئول از دست دادن آلت مردانه خود میداند. در طول مسیر تحول، دختر تمایل به داشتن نوزاد پدر به جای آلت پدر پیدا میکند و پدر را به عنوان ابژه عشق برمی گزیند، با اینکه مادر به ابژه حسادت تبدیل میشود.
[9] Rationalization
[10] Womb envy
[11] Sublimation
[12] Eagerness
[13] Despair
[14 نظرات وینیکات در این مورد احتمالاً با انتقادات کلی او از کلاین همخوانی دارد، به عنوان مثال نوشته است:
«به سادگی نمیتوانم در ایده فروید درباره غریزه مرگ ارزشی پیدا کنم … . کلاین عمیقتر رفته است و به مکانیسمهای ذهنی بیمارانش نیز عمیقتر نگاه کرده و سپس مفاهیم خود را به نوزاد رشد یافته اعمال کرده است. فکر میکنم که در اینجا است که او اشتباه کرده است زیرا عمیقتر در روانشناسی به معنای زودتر نیست.» (وینیکات 1962، صفحه 214؛ نقل قول از لاورد-روبیو، 2004 صفحه 413).
[15] Giving And Receiving
[16] Ego-Dystonic
[17] Impenitent Envy
[18] Perversion
[19] Psychic retreat
[20] Defences of the Self
[21] Wanting
[22] فقط در این مرحله است که کودک شروع میکند به داشتن نگرشی به اندازه کافی پیچیده، پیشرفته و نوظهور از خود و دیگران به عنوان ابژههای کامل، که قادر به مقایسه مناسباند.
[23] استین (1990) نیز این داستان و همچنین داستانهای دیگر برادران (مانند هرمس و آپولو، مسیح و شیطان) را در رابطه با این که چگونه برادر «دیگری» پذیرفته و یکپارچه میشود، بررسی میکند.
[24] Moral Defense
[25] در فرهنگ لغت اندیشه های کلاینی، هینشلوود در تعریف حسادت مینویسد: «آگاهی از جدا بودن از ابژه خوب، که رشک را برانگیز میکند، و غیرقابل تحمل است» (1989، صفحه 168).
[26] Appraisal
[27] چیزی که «پذیرفته میشود» چیزی است که مشابه مجموعه ترجیحات فرد (در حال رشد) است.
[28] کولمن (۱۹۹۱) احساس ناکافی بودن را به عنوان پیامد رشک میبیند، در حالی که من پیشنهاد میکنم که این احساسات ناشی از مقایسهی نامطلوب بینفردی هستند و بنابراین عنصری از رشک یا جایگزینی برای آن محسوب میشوند.
[29] Selfhood
[30] اشاره به مفهوم «سنگی که بناکنندگان رد کردند، سنگ زاویه شد ومقبول خدا شد» در کتاب مقدس دارد، به معنای آنکه کسی یا چیزی که در ابتدا مورد بیتوجهی یا رد قرار گرفته، در نهایت به عنوان عنصر کلیدی و بنیادین ظهور میکند.
[31] مردیث-اون (2008) استدلال میکند که دقیقاً همان میل شدید و خلاقیت دیگران است که حملهی رشکآمیز سعی در بیحاصل کردن آن دارد.
[32] من از اصطلاح مرزی به معنای محدود یک سازمان شخصیت خاص که بر اساس یک همانندسازی منفی اساسی بنا شده است (به استرن ۱۹۳۸؛ کرنبرگ ۱۹۷۵؛ وست ۲۰۰۷ مراجعه شود) استفاده میکنم، نه در تعریف وسیعتری که به افرادی با یک نوع خاص و مختل از رابطه برقرار کردن با ابژه هایشان مربوط میشود (برای مثال، همانطور که فوناگی (۱۹۹۱) از این اصطلاح استفاده میکند).
[33] از دیدگاه دیگری، خودنگاره منفی او و راههای ارتباطیاش نشاندهنده همانندسازی با پرخاشگر بود. این همانندسازی، با پیشگیری از انتقادهای پیشبینی شده، احساسات طرد، آسیب، شرم و نفرت مرتبط با احساس پاسخداده نشدن را در کوتاه مدت تسکین میداد، هرچند که در بلندمدت منتهی به تقویت و نگهداری این احساسات میشد. یعنی، این احساسات نمیتوانستند به طور کامل احساس، مورد سوگواری و مداقه واقع شوند.
[34] مسئله اینکه آیا باید رشک را تفسیر کرد یا نه، توسط فلدمن و دی پائولا (1994) مورد بحث قرار گرفته است. به نظر من، این موضوع ارزش بحث دارد، زیرا تفسیر به خودی خود به نظر نمیرسد که در کاهش یا تغییر مسیر رشک موثر باشد.
[35] Impenitent
[36] Immediacy
[37] Self-Containing