من از کشتزار دیگری می‌روید...

روابط ابژه‌ای

روابط ابژه‌ای


رویکرد روابط ابژه‌ای به عنوان یکی از نظریه‌های بنیادین در روان‌تحلیلی، نقش تعیین‌کننده‌ی روابط اولیه‌ی انسان را در شکل‌گیری ساختار روانی و شخصیت مورد بررسی قرار می‌دهد. این نظریه، با تأکید بر چگونگی درونی‌سازی تصاویر ذهنی از مراقبان اولیه (ابژه‌ها) و تأثیر این فرآیند بر الگوهای ارتباطی آینده، پلی میان روان‌کاوی کلاسیک فروید و روان‌شناسی تحولی مدرن ایجاد کرده است. برخلاف مدل سائق‌محور فروید که بر کشش‌های درونی تأکید دارد، نظریه‌پردازان رویکرد روابط ابژه‌ای، تعاملات بین‌فردی و کیفیت دلبستگی‌های نخستین را به عنوان عوامل کلیدی در رشد روانی می‌دانند.

فهرست مطالب

رویکرد روابط ابژه چیست؟

نظریۀ روابط ابژه[۱]، که از مکاتب اصلی اندیشۀ روانکاوی محسوب می‌شود، نظریه‌ای است در باب تکوین و عملکرد روان آدمی مبتنی بر پویایی ساختارهای بنیادینی در ذهن، موسوم به روابط ابژه. یک رابطۀ ابژه‌ای، بازنمایی یا ساختار درون‌روانی متشکل از سه جزء است:
  1. بازنمایی خود[۲]،
  2. بازنمایی ابژه[۳]،
  3. بازنمایی تعاملی عاطفه‌آمیز میان خود و ابژه[۴].
گاه از روابط ابژه، تحت عنوان رابطه‌ ابژه‌ای[۵] نیز یاد می‌شود؛ هرچند این اصطلاح اغلب به‌غلط برای اشاره به تعامل با ابژه‌ای واقعی و بیرونی به‌کار می‌رود (که صحیح‌تر است آن را تعامل بین‎فردی[۶] بنامیم). روابط ابژه بر روی طیفی جای می‌گیرند که یک قطب آن «تحریف‌شده» و قطب دیگر «واقع‌گرایانه[۷]» است؛ این روابط حاصل آمیزه‌ای از فانتزی و تعامل عینی و از بازنمایی‌های زودگذر یا پایدار هستند که مورد آخر (بازنمایی‌های پایدار) به ساختارهای درون‌روانی ثابت تبدیل می‌شود. برخی ویژگی‌های کلیدی روابط ابژه ساختاریافته از الگویی تحولی تبعیت می‌کنند.
رویکرد روابط ابژه‌ای
Playing peek-a-boo by Gustave Léonard de Jonghe

تعاریف نظریه روابط ابژه

دست‌کم سه شیوه برای تعریف نظریۀ روابط ابژه متصور است:

  • دیدگاه گسترده‌نگر[۸]: همۀ روانکاوی را به مثابه نظریۀ روابط ابژه می‌داند، چراکه همۀ نظریه‌ها کمابیش به درون‌فکنی تعاملات خود و ابژه پرداخته‌اند.
  • دیدگاه محدودنگر[۹]: صرفاً آثار کلاین، فربرن (که ابداع این اصطلاح عمدتاً به او نسبت داده می‌شود) و وینیکات را شامل می‌شود.
  • دیدگاه متوازن[۱۰]: هر مکتب فکری که روابط ابژه را در کانون زندگی روانی و فهم درمان روانکاوانه قرار دهد، ذیل این نظریه جای می‌گیرد.

بر این اساس، برجسته‌ترین نظریه‌پردازان رویکرد روابط ابژه‌ای عبارتند از: کلاین، فربرن، وینیکات، بالبی، اسپیتز، جاکوبسون، ماهلر، لووالد، کرنبرگ، جی. سندلر، بیون، سالیوان، دی. ان. استرن، فوناگی، و گرینبرگ و میچل که هرکدام بر وجهی خاص از این نظریه تأکید داشته‌اند. این اندیشمندان گاه تحت عنوان نظریه‌پردازان رویکرد روابط ابژه، روان‌شناسان ایگو، بین‌فردگرایان[۱۱]، رابطه‌گرایان[۱۲]، یا ترکیبی از این‌ها طبقه‌بندی شده‌اند.

ویژگی‌های مشترک نظریه‌های روابط ابژه

نظریه‌های روابط ابژه دارای چندین ویژگی بنیادین مشترک هستند:

۱. سازمان‌یافتگی تجربه روانی: همۀ تجارب روانی، از زودگذرترین فانتزی‌ها تا پایدارترین ساختارهای ذهنی، توسط روابط ابژه سامان می‌یابند. به بیان دیگر، روابط ابژه واحد بنیادین تجربه است.

۲. جستجوی ابژه: ذهن انسان از بدو تولد در جستجوی ابژه است؛ این انگیزش بنیادین را نمی‌توان به هیچ نیروی محرک دیگری (مانند سائق در نظریه فروید) تقلیل داد.

۳. درون‌فکنی روابط ابژه در فرایند رشد: روابط ابژه‌ای درونی‌شده در مسیر تکامل روانی، از تعامل میان عوامل ذاتی (مانند آمادگی[۱۳] عاطفی مادرزاد و ظرفیت‌های شناختی) و روابط با دیگران (به‌ویژه مراقبان اولیه) شکل می‌گیرند.

۴. بازتاب روابط درونی در روابط بین‌فردی: مناسبات بین‌فردی، بازتابی از روابط ابژه‌ای درونی‌شده هستند؛ از این‌رو، آسیب‌شناسی روانی، به‌ویژه موارد شدید مانند روان‌پریشی، اختلال‌های شخصیت مرزی و خودشیفته، بهترین درک را در چارچوب روابط ابژه پیدا می‌کنند.

این مؤلفه‌های اساسی، به دیدگاه‌هایِ نظریِ خاصی درباره جنبه‌های بنیادین مدل روانکاوانه ذهن (از جمله انگیزش، ساختار، رشد و آسیب‌شناسی روانی) منجر می‌شوند. نظریه روابط ابژه همچنین پل‌های طبیعی به مطالعه پویایی‌های خانوادگی و گروهی می‌زند و پیوندی ناگسستنی با روانشناسی تحولی) مثلاً در حیطه رشد عواطف) برقرار می‌کنند.

بر اساس مبانی روانکاوی فرویدی، سکسوالیته (Sexuality) به عنوان یک مفهوم بنیادین، فراتر از کارکردهای تناسلی صرف در نظر گرفته می‌شود. این تعریف در آثار اصلی فروید و به ویژه در «سه رساله درباره نظریه سکسوالیته» (1905) به تفصیل تبیین شده است. سکسوالیته در نظریه روانکاوی عبارت است از مجموعه‌ای از کنش‌های روانی-جسمانی که از بدو تولد حضور دارند. سکسوالیته پلی مورفیک یا چند ریختی است؛ به این معنا که  می‌تواند در مناطق مختلف بدن (دهان، مقعد، اندام تناسلی) متمرکز شود. قابلیت سرکوبی یا والایش را دارد؛ یعنی ممکن است به سمپتوم‌های روان‌رنجورانه یا فعالیت‌های فرهنگی تبدیل شود.

نظریه روابط ابژه
Gustave Léonard de Jonghe

تفاوت‌های میان نظریه‌های روابط ابژه

نظریه‌های روابط ابژه در چندین محور کلاسیک از یکدیگر متمایز می‌شوند:

۱. نسبت رویکرد روابط ابژه با نظریه سائق: نظریه‌پردازانی مانند ملانی کلاین، جاکوبسون و مارگارت ماهلر پیوند تنگاتنگی را با نظریه سائق فرویدی حفظ کردند. ‌رونالد فربرن و هری استاک سالیوان عمدتاً نظریه سائق را کنار گذاشتند. هانس لووالد، اتو کرنبرگ، جوزف سندلر و دونالد وینیکات اگرچه به مفهومی از سائق وفادار ماندند، اما آن را به‌صورت بنیادین بازسازی کردند؛ با تأکید بر عاطفه و روابط ابژه به‌عنوان سنگ‌بناهای سائق، نه نیروهای غریزی صِرف.

۲. جایگاه پرخاشگری در حیات روانی: کلاینی‌ها به پرخاشگری نقشی محوری در پویایی‌های روانی دادند، درحالی‌که مکاتب دیگر (مانند نظریه‌های رابطه‌گرا) آن را در بافت تعاملات بین‌فردی تحلیل می‌کنند.

۳. تعامل واقعی در برابر فانتزی: سالیوان (مکتب بین‌فردی) بر تعاملات عینی تأکید داشت، حال آن‌که کلاین جهانِ ‌درونی را سرشار از «فانتاسم‌های ناخودآگاه»[۱۴] می‌دانست. ۴. تأثیر موقعیت بالینی: نظریات روابط ابژه در پاسخ به این سئوال با یکدیگر تفاوت دارد: «آیا این موقعیت بیشتر توسط روابط ابژه درونی‌شده شکل می‌گیرد یا تعامل واقعی بیمار-تحلیل‌گر؟». کلاین و کرنبرگ معتقدند فضای تحلیلی عمدتاً توسط روابط ابژه درونی‌شده بیمار ساختار می‌یابد. در مقابل، گرینبرگ و میچل (مکتب رابطه‌ای) بر تعامل واقعی و اینجا و اکنون بیمار-تحلیل‌گر به‌عنوان عامل تغییر تأکید می‌ورزند.

تفاوت‌ رویکرد روابط ابژه‌ای با روانشناسی ایگو

نظریه روابط ابژه از چند جهت با روانشناسی ایگو تفاوت دارد؛ اول این که در نظریه روابط ابژه، سائق‌ها همواره به روابط ابژه گره خورده‌اند، درحالی که روانشناسی ایگو سائق‌ها را نیروهای مستقل می‌داند. دوم این‌که در نظریه روابط ابژه تمام ساختارهای روانی (نه فقط سوپرایگو) از روابط ابژه شکل گرفته‌اند، برخلاف دیدگاه روانشناسی ایگو که ساختارها را عمدتاً ناشی از تعامل سائق‌ها و دفاع‌ها می‌داند. سوم این که روابط ابژه بر نقش مراحل پیشااودیپی (پیش از شکل‌گیری عقده ادیپ) در ساختاردهی به ذهن تأکید دارد، درحالی که روانشناسی ایگو بیشتر بر تعارضات ادیپی تمرکز می‌کند. در نهایت واحد بنیادین تجربه در روابط ابژه، یک رابطه ابژه است، نه صرفاً تعارض بین آرزو و دفاع.

تفاوت‌ رویکرد روابط ابژه‌ای با روانشناسی خود)

روانشناسی خود یا سلف، ابژه درونی‌شده «بد»[۱۵] را به‌عنوان عاملی آسیب‌زا به رسمیت نمی‌شناسد؛ درحالی‌که این مفهوم در نظریه‌های روابط ابژه (مثلاً در کارهای کرنبرگ درباره شخصیت مرزی) محوری است.

پیشینه‌ی نظریه روابط ابژه‌ای

در سراسر عمر نوشتاری فروید، مفهوم «ابژه» حضوری پررنگ داشت. در واقع، هیچ جنبه‌ای از نظریه‌ی او (اعم از انگیزش، ساختار، تعارض، تحول، یا آسیب‌شناسی روانی) را نمی‌توان یافت که مستقل از این مفهوم باشد. فروید ده‌ها بینشِ درهم‌تنیده در ارتباط با ابژه ارائه کرد که تا به امروز مورد استفاده و مناقشه بوده‌اند و به شکلی دست‌نخورده یا تعدیل‌شده، در نظریه‌های متأخر روابط ابژه بازتاب یافته‌اند.

با این حال، اگرچه فروید (۱۹۱۷) اصطلاح رابطه ابژه‌ای[۱۶] را به کار برد، اما آن را به شیوه‌ای که در نظریه‌ روابط ابژه‌ای متداول شد (یعنی به مثابه تعاملات درونی‌شده‌ی خود و دیگری به عنوان سنگ‌بناهای بنیادین روان) استفاده نکرد. در عوض، نظریه‌ی ذهن فروید (۱۹۰۵، ۱۹۳۸) همواره بر سائق متمرکز بود، با این فرض که ابژه صرفاً به سائق متصل است. در این چارچوب، تحول (رشد) موفقیت‌آمیز به «مرحله‌ی تناسلی» ختم می‌شود، جایی که تمامی تلاش‌های روان‌جنسی (اعم از دهانی، مقعدی، فالیک و سایر غرایز جزئی) تحت سلطه‌ی ناحیه‌ی تناسلی قرار می‌گیرند.

با درگذشت فروید، روانکاوی به چندین شاخه متمایز تقسیم شد که بخشی از این تمایزها ناشی از نقش متفاوتی بود که به ابژه و روابط ابژه در حیات روانی داده می‌شد.

روابط ابژه‌ای
George Goodwin Kilburne (1839-1924)
آنا فروید، در میان شاگردان فروید، بیش از همه به نظریه سائق وفادار ماند و با کار بر روی کودکان و مطالعه‌ی مکانیزم‌های دفاعی، مدل ساختاری ذهن (که بعدها روانشناسی ایگو نام گرفت) را گسترش داد. با این حال، توجه او به رشد کودک، او را به بررسی سیر تحول روابط ابژه از دوران کودکی سوق داد. آنا فروید در اثر مهم خود با معرفی مفهوم «خطوط تحول[۱۷]» (۱۹۶۳)، گذار از وابستگی به ابژه به سوی خوداتکایی هیجانی و «روابط ابژه‌ای بالغانه[۱۸]» را به عنوان الگوی پایه‌ای رشد در نظر گرفت. از نگاه او، این تحول از مراحل پیش‌بینی‌پذیری می‌گذرد:
  1. بازنمایی‌های خود و ابژه هنوز تفکیک‌نشده و آمیخته با خودشیفتگی [اولیه] است.
  2. ابژه صرفاً به عنوان ارضاکننده نیاز تجربه می‌شود.
  3. در این مرحله، بازنمایی‌های پایدار از ابژه حتی در مواجهه با احساسات متعارض شدید حفظ می‌شوند.
  4. رقابت و احساس مالکیت در روابط ابژه‌ای به اوج می‌رسد.
  5. بازگشتی موقت به شیوه‌های ابتدایی رابطه با ابژه رخ می‌دهد.
  6. تلاش برای یافتن ابژه‌های جدید غیرمحرم‌گرایانه[۱۹].
هم‌زمان با آنا فروید، ملانی کلاین نظریه‌ای کاملاً متمایز از ذهن ارائه داد که عموماً به عنوان اولین نظریه اصیل روابط ابژه شناخته می‌شود؛ نظریه‌ای که تأثیری ماندگار بر تمامی جریان‌های پسین روانکاوی گذاشت. به‌طور خلاصه تاریخچه نظریه روابط ابژه‌ای به صورت زیر است:
  1. دهه ۱۹۲۰-۱۹۳۰: بنیانگذاری رویکرد روابط ابژه‌ای توسط ملانی کلاین
  2. دهه ۱۹۴۰-۱۹۵۰، گسترش نظریه: در این دوره رونالد فربرن اصطلاح «نظریه روابط ابژه‌ای» را ابداع و مدل ساختاری روان را ارائه داد. دانلد وینیکات مفاهیم «ابژه انتقالی» و «محیط تسهیل‌گر» و مارگارت ماهلر نظریه «جدایی-تفرد» را مطرح کرد.
  3. دهه ۱۹۶۰-۱۹۷۰، ادغام با سایر نظریه‌ها: اتو کرنبرگ نظریه روابط ابژه‌ای را با روان‌شناسی خود تلفیق کرد و جان بالبی نظریه دلبستگی را تحت تأثیر این دیدگاه توسعه داد.
  4. دهه ۱۹۸۰ به بعد: کاربردهای معاصر استفاده از نظریه روابط ابژه‌ای در درمان اختلالات شخصیت و تلفیق آن با علوم اعصاب و پژوهش‌های تجربی.
نظریه روابط ابژه
Cross-dressing by Gustave Leonard de Jonghe (1829-1893)

نظریه روابط ابژه‌ای کلاین

کلاین با الهام از نظریه فروید در مورد رشد سوپرایگو (از طریق فرایندهای فرافکنی، درون‌فکنی و همانندسازی)، این ایده را بسط داد که تمامی جهان درونی از درون‌فکنی‌های متعدد، یا ابژه‌های درونی، در فرایندهایی که از نخستین روزهای زندگی آغاز می‌شوند، ساخته می‌شود. کلاین با گسترش نظریه فروید، استدلال کرد که نوزاد از بدو تولد درگیر رابطه با ابژه‌های جزئی[۲۰] مانند پستان مادر است. برخلاف مدل سائق‌محور فروید، کلاین بر ماهیت رابطه‌ای روان تأکید داشت.

ابژه‌های جزئی به بازنمایی‌های ذهنی ناکامل و بخش‌بخش‌شده از ابژه‌های اولیه در روان نوزاد اشاره دارد.
ابژه‌های جزئی در نظریه ملانی کلاین بازنمایی‌های ذهنی تجزیه‌شده و ناکاملی هستند که کودک از مراقب اولیه خود شکل می‌دهد. این بازنمایی‌ها در مراحل اولیه رشد روانی، پیش از آن‌که کودک توانایی درک مراقب را به عنوان شخصیتی کامل و یکپارچه پیدا کند، شکل می‌گیرند. کلاین با مشاهده دقیق تعاملات کودکان، به این بینش رسید که نوزاد در ماه‌های اول زندگی قادر نیست مادر را به عنوان موجودی کامل با ابعاد مختلف درک کند، بلکه تنها بخش‌هایی از مادر را که مستقیماً با نیازهایش مرتبط است، بازنمایی می‌کند. این بازنمایی‌های بخش‌بخش‌شده عمدتاً حول محور عملکردهای خاصی مانند تغذیه، آرامش‌بخشی یا محرومیت سازمان می‌یابند.

در این چارچوب نظری، مشهورترین نمونه ابژه جزئی «پستان» مادر است که به دو شکل کاملاً مجزا در روان نوزاد بازنمایی می‌شود: «پستان خوب» به عنوان منبع ارضا و لذت، و «پستان بد» به عنوان منبع ناکامی و درد. این تقسیم‌بندی که محصول مکانیسم دفاعی اولیه «دوپاره‌سازی» است، به کودک کمک می‌کند تا با اضطراب‌های شدید اولیه کنار بیاید. نکته مهم اینجاست که این بازنمایی‌ها صرفاً بازتاب واقعیت بیرونی نیستند، بلکه آمیخته‌ای از ادراک واقعی و فانتزی‌های ناهشیار کودک هستند.

با پیشرفت رشد روانی، این بازنمایی‌های جزئی به تدریج یکپارچه می‌شوند و کودک به توانایی درک «ابژه کامل» دست می‌یابد. این تحول بنیادین که کلاین آن را گذار از «موضع پارانوئید-اسکیزوئید» به «موضع افسرده‌وار» می‌نامد، پایه‌ای برای رشد ظرفیت‌های پیچیده‌تری مانند عشق، نگرانی و احساس مسئولیت می‌شود.

رویکرد روابط ابژه‌ای
Felix Schlesinger (1833 - 1910)

تحول روانی در دیدگاه کلاین

کلاین رشد روانی را نه بر اساس «مراحل» (مثل فروید)، بلکه از طریق «موضع‌ها»[۲۱]توضیح داد:

۱. موضع پارانوئید-اسکیزوئید که در ماه‌های اولیه زندگی غالب است، با ویژگی‌های منحصربه‌فردی شناخته می‌شود. در این مرحله، روان نوزاد از طریق مکانیسم دوپاره‌سازی [۲۲]، جهان را به قطب‌های متضاد خوب و بد تقسیم می‌کند. این تقسیم‌بندی که کارکردی انطباقی دارد، به کودک کمک می‌کند تا با اضطراب‌های نابودگرانه اولیه مقابله کند. در این مرحله، ابژه‌ها به صورت جزئی و عملکردمحور (مانند «پستان خوب» و «پستان بد») درک می‌شوند و هنوز درک یکپارچه‌ای از مراقب به عنوان شخصیتی کامل وجود ندارد.

۲. موضع افسرده‌وار، همزمان با رشد روانی کودک (معمولاً از حدود شش ماهگی) موضع افسرده‌وار شروع به شکل‌گیری می‌کند. این تحول روانی مهم، ظرفیتی فزاینده برای درک ابژه‌ها به صورت یکپارچه و چندبعدی است. در این مرحله، کودک به تدریج درمی‌یابد که همان مراقبی که گاهی نیازهایش را برآورده نمی‌کند (ابژه بد)، در واقع همان کسی است که عمدتاً از او مراقبت می‌کند (ابژه خوب). این درک نوین، نوع جدیدی از اضطراب را به وجود می‌آورد که کلاین آن را «اضطراب افسرده‌وار» می‌نامد. این اضطراب ناشی از نگرانی کودک درباره امکان آسیب رساندن به ابژه دوست‌داشتنی از طریق تکانه‌های پرخاشگرانه خود است.

تفاوت نظریه روبط ابژه‌ای کلاین با فروید و آنا فروید

همانند فروید و آنا فروید، کلاین نظریه‌ای سائق‌محور داشت، اما پرخاشگری را ذاتی و نیازمند مدیریت از طریق ابژه‌ها می‌دانست. او معتقد بود هم ایگو و هم سوپرایگو از روابط ابژه‌ای ساختاریافته تشکیل شده‌اند؛ برخلاف مدل فرویدی که ایگو را مستقل از ابژه‌ها تصور می‌کرد. از نظر فروید هدف نهایی رشد، یکپارچه‌ساختن غرایز جزئی تحت سلطه مرحله تناسلی بود؛ اما آنا فروید استقلال عاطفی از ابژه و کلاین ظرفیت ادغام عشق و نفرت در موضع افسرده‌وار را هدف غایی رشد می‌دانستند.

نظریه روابط ابژه
Mrs Cope and Her Daughter Florence by Charles West Cope, 1854

نظریه روابط ابژه‌ای و بالبی

جان بالبی نظریه‌ای متفاوت با محوریت روابط ابژه ارائه داد که امروزه به نام «نظریه دلبستگی» شناخته می‌شود. این نظریه، که ریشه در داده‌های تجربی دارد، بر اولویت رابطه اولیه میان نوزاد و مراقب تأکید می‌کند. برخلاف دیدگاه سنتی روانکاوی که بر سائق‌های غریزی (مانند لیبیدو) تمرکز داشت، بالبی نیاز به دلبستگی عاطفی را یک میل ذاتی و تکاملی در انسان می‌دانست که برای بقا ضروری است. میل به ایجاد پیوندهای عاطفی پایدار از طریق یک ساختار ذاتی عصبی-رفتاری میان نوزاد و مادر فعال می‌شود که هدف آن تضمین بقا و امنیت است. بالبی استدلال کرد که ارضای لیبیدینال، امر ثانویه است و انگیزه اصلی نوزاد، جست‌وجوی مجاورت با مراقب برای کاهش اضطراب است. برخلاف کلاین که بر جهان درونیِ آکنده از فانتزی تأکید داشت، بالبی تعاملات عینی و قابل مشاهده را اساس رشد روانی می‌دانست.

نظریه روابط ابژه‌ای و سالیوان

در حالی که جنگ‌های نظری میان مکاتب اروپایی روانکاوی جریان داشت، هری استاک سالیوان (۱۹۵۳) در ایالات متحده، به‌صورت مستقل، نظریه بین‌فردی خود را بر پایه‌ی تعاملات درونی‌شده میان خود و دیگری (خصوصاً رابطه‌ی نوزاد و مراقب) بنا نهاد. این نظریه برای دهه‌ها به‌عنوان جریانی مستقل با اصطلاح‌شناسی و پیروان خاص خود توسعه یافت، تا آنکه سرانجام گرینبرگ و میچل (۱۹۸۳) در چارچوب روانکاوی رابطه‌ای، آن را با آثار فربرن و دیگر نظریه‌پردازان رویکرد روابط ابژه‌ای تلفیق کردند.

سالیوان تأکید داشت که «شخصیت اساساً پدیده‌ای بین‌فردی است و خارج از روابط اجتماعی معنا نمی‌یابد». او مفهوم «خودسیستمی» را مطرح کرد که به الگوی پایدار رفتارهای فرد برای کاهش اضطراب و حفظ امنیت روانی اشاره دارد. از دیدگاه او، اضطراب نیروی محرکه اصلی رشد روانی است که از تضاد بین نیاز به صمیمیت و ترس از طرد نشأت می‌گیرد.

هرچند سالیوان به طور مستقیم از اصطلاح «روابط ابژه‌ای» استفاده نکرد، اما نظریه بین‌فردی او اشتراکات مفهومی عمیقی با این مکتب دارد. در واقع، سالیوان را می توان پیشگام نسخه آمریکایی روابط ابژه‌ای دانست که برخلاف نسخه بریتانیایی (کلاین، وینیکات) بیشتر بر ابعاد اجتماعی-فرهنگی تأکید داشت.

نظریه روابط ابژه‌ای و روان‌شناسی خود

در طول هفتاد سال پس از مرگ فروید، نظریه‌های روابط ابژه، روانشناسی ایگو، دلبستگی و روانکاوی بین‌فردی عمدتاً به‌صورت موازی و مستقل توسعه یافتند. با این حال، در دل سنت روانشناسی ایگو، نظریه‌پردازانی ظهور کردند که دستاوردهای روابط ابژه را در مرحله تناسلی[۲۳] (غایت مرحله رشد روان‌جنسی) مورد بررسی قرار دادند.

به عنوان مثال، آبراهام (۱۹۲۴b) پیشنهاد کرد که اولویت تناسلی با گام نهایی «پس از دوسوگرایی[۲۴]» در تکامل ابژه مرتبط است. آبراهام (که تأثیر زیادی بر کلاین داشت) یک طرح رشدی از دوسوگرایی ارائه کرد که ایده‌هایی درباره رشد سائق لیبیدینال و روابط ابژه را یکپارچه می‌کرد. او مرحله اولیه مکیدن دهانی را «پیش از دوسوگرایی»، مرحله بعدی گاز گرفتن دهانی و مرحله سادیستی مقعدی را دوسوگرا، و مرحله تناسلی را که در آن نوزاد یاد گرفته است که از ابژه در مقابل پرخاشگری خود محافظت کند، «پس از دوسوگرایی» توصیف کرد.

کارل آبراهام (۱۹۲۴) با تلفیق دیدگاه فروید در مورد مراحل رشد روانی-جنسی و مفاهیم روابط موضوعی، نظامی تحولی را پیشنهاد کرد که در آن تکامل سائق‌های لیبیدینال با دگرگونی‌های کیفی در روابط موضوعی همراه می‌شود.

در مرحله اولیه دهانی که آبراهام آن را «پیش از دوسوگرایی» می‌نامد، نوزاد در وضعیتی کاملاً پذیرنده قرار دارد و موضوع (مادر) را به صورت یک موجود تماماً خوب و یکپارچه ادراک می‌کند. این مرحله متناظر با مفهوم «موضوع جزئی» در نظریه کلاین است، جایی که کودک قادر به درک جنبه‌های متضاد موضوع نیست. در این فاز، رابطه کاملاً یکسویه و مبتنی بر دریافت بدون تنش است.

با ظهور دندان‌ها و ورود به فاز دهانی-سادیستی، سیستم روانی کودک وارد مرحله «دوسوگرایی» می‌شود. این انتقال حائز اهمیت است، چرا که برای نخستین بار پرخاشگری به صورت سازمان‌یافته وارد رابطه موضوعی می‌شود. کودک در این مرحله همزمان هم موضوع را به عنوان منبع ارضا می‌طلبد و هم به عنوان موضوع تخریب. این تناقض درونی، بنیان‌گذار الگوهای رابطه‌ای آینده خواهد بود. مرحله سادیستی مقعدی نیز که همزمان با آموزش کنترل دفع است، این دوسوگرایی را تشدید می‌کند.

نقطه اوج این تحول در مرحله تناسلی یا «پس از دوسوگرایی» رخ می‌نمایاند. در این مرحله که آبراهام آن را با «اولویت تناسلی» مرتبط می‌داند، کودک به تدریج توانایی یکپارچه‌سازی جنبه‌های خوب و بد موضوع را کسب می‌کند. این گذار حساس، مستلزم ظرفیت فزاینده برای تحمل اضطراب و مدیریت پرخاشگری بدون تخریب رابطه است. دستیابی به این مرحله، شرط لازم برای شکل‌گیری روابط بالغانه در آینده محسوب می‌شود.

این مدل تحولی نه تنها سیر تکامل سائق‌ها را نشان می‌دهد، بلکه نحوه تحول بازنمایی‌های موضوعی در روان کودک را نیز ترسیم می‌کند. اهمیت کار آبراهام در این است که برای نخستین بار رشد روانی-جنسی را در بستر روابط بین‌فردی مفهوم‌پردازی کرد، رویکردی که بعدها توسط کلاین و دیگر نظریه‌پردازان روابط موضوعی بسط یافت. این دیدگاه، بنیان‌های نظری برای درک چگونگی تأثیر تجربیات اولیه بر الگوهای رابطه‌ای در بزرگسالی را فراهم آورد.

فنیچل (۱۹۴۵) نیز جنبه‌های رابطه‌ای تناسلی‌بودن[۲۵] را بسط داد و ملاحظاتی درباره روابط ابژه به این مفهوم اضافه کرد. «آرمان‌شهر تناسلی‌بودن» اریکسون (۱۹۵۰) شامل مشارکت عاشقانه و توانایی مراقبت از کودکان بود. اسپیتز (۱۹۶۵) تعاملات اولیه میان نوزاد و مراقبان را مطالعه کرد و بررسی کرد که چگونه محرومیت و از دست دادن ابژه منجر به آسیب‌شناسی روانی جدی در کودکان می‌شود

با این حال، عمدتاً از طریق کارهای جاکوبسون و ماهلر بود که روابط ابژه وارد جریان اصلی روان‌شناسی ایگو شد. جاکوبسون (۱۹۶۴) توسعه ایگو و سوپرایگو را به موازات بازنمایی‌های خود و ابژه توصیف کرد و تأکید عمده‌ای بر نقش عواطف داشت. ماهلر (ماهلر، پاین و برگمن، ۱۹۷۵) نیز توسعه ساختار روانی را که از نظر روابط ابژه مفهوم‌سازی شده بود، توصیف کرد و بر فرآیند جدایی-تفرد متمرکز شد. ماهلر بر دستیابی به ثبات ابژه (بر اساس تحمل دوسوگرایی) به عنوان مرحله نهایی رشد تأکید داشت.

لووالد (۱۹۷۳a)، یکی از نوآوران بزرگ در سنت روان‌شناسی ایگو، از این فرض اساسی کار کرد که فعالیت ذهنی و رشد روانی اساساً رابطه‌ای و بین‌ذهنی هستند. به نظر لووالد، درونی‌سازی تعاملات نیروی اصلی در رشد و درمان روان‌کاوی است.

روابط ابژه‌ای
Mother and Child by Edwin Howland Blashfield, 1874

نظریه روابط ابژه‌ای رونالد فربرن

در حالی که ملانی کلاین نظریه‌ی روان‌ساختاری خود را بر پایه‌ی فانتزی‌های ناخودآگاه بنا می‌کرد، رونالد فربرن (۱۹۵۲، ۱۹۵۴)، که خود از او تأثیر پذیرفته بود، با ارائه‌ی نظریه‌ای مبتنی بر «ساختارهای درون‌روانی[۲۶]»، گامی فراتر نهاد. این ساختارها حاصل درون‌فکنی تعاملات فانتزی‌شده میان خود و ابژه بودند. فربرن نه‌تنها نخستین کسی بود که اصطلاح «نظریه روابط ابژه» را ابداع کرد، بلکه با تأکید بر این که انسان اساساً «ابژه‌جو[۲۷]» است نه «لذت‌جو»، به‌صورتی رادیکال از مدل سائق‌محور فروید فاصله گرفت. علاوه بر این، سه ساختار درون‌زاد پایه‌ای او همگی «ساختارهای ایگو» هستند.

رونالد فربرن با ارائه نظریه ساختارهای درون‌روانی، بسیاری از مفاهیم روان‌کاوانه را در چارچوبی رابطه‌محور بازتعریف کرد. به‌عنوان مثال مفهوم لیبیدو را از «انرژی لذت‌جو» به «نیروی ابژه‌جو» تغییر داد و بر این باور بود که هدف اصلی انسان نه ارضای سائق‌ها، بلکه برقراری ارتباط معنادار است. این دیدگاه، اصل لذت فروید را به چالش کشید و ابژه‌ها را نه به عنوان وسایل ارضای نیاز، بلکه به عنوان اهداف اصلی رشد روانی در نظر گرفت.

فربرن مدلی پیچیده از روان ارائه داد که در آن ساختارهای درون‌روانی از طریق درون‌فکنی رابطه‌ای شکل می‌گیرند. در این مدل، هر بخش از ایگو با نوع خاصی از ابژه در تعامل است و این روابط درونی‌شده، الگوهای ارتباطی فرد را در بزرگسالی تعیین می‌کنند. برخلاف کلاین که بر فانتزی‌های ذاتی تأکید داشت، فربرن معتقد بود این ساختارها حاصل تجربیات واقعی رابطه‌ای هستند. سه «ساختار ایگو» در دیدگاه فربرن به شرح زیر است:

۱. ایگو مرکزی (آگاه) به یک ابژه آرمانی/خودآرمانی متصل است،

۲. ایگو لیبیدینال که به ابژه هیجان‌انگیز (یا لیبیدینال) پیوند خورده است،

۳. ایگو ضدلیبیدینال که به ابژه طردکننده (یا ضدلیبیدینال) مرتبط می‌شود. در این ساختار، «ایگو ضدلیبیدینال» به دلیل اتصالش به ابژه طردکننده (ضدلیبیدینال)، موضعی خصمانه و بدون انعطاف نسبت به «ایگو لیبیدینال» اتخاذ می‌کند.

نظریه روابط ابژه‌ای و وینیکات

در همان سنت کلاینی، دانلد وینیکات نظریه‌ای ارائه داد که بر تکوین حس خود[۲۸]، شیوه‌ی ارتباط با دیگران و درک واقعیت در رابطه با مادر تمرکز داشت. او مفهوم «مادر به‌اندازه‌ی کافی خوب» را مطرح کرد؛ یعنی مادری که با هماهنگی غریزی نیازهای نوزاد را پاسخ می‌دهد، پایه‌های خودِ واقعی را می‌سازد. در واقع، جمله معروف وینیکات که می‌گوید «بدون مادر، نوزادی وجود ندارد» نقطه شروع توسعه روان‌کاوی رابطه‌ای بود.

نظریه‌پردازان مدرن کلاینی

در روان‌کاوی معاصر، نظریه‌پردازان مدرن کلاینی بر توسعه شکل‌گیری نمادها، عملکردهای شناختی و رابطه با واقعیت تأکید کرده‌اند (سگال، ۱۹۵۷؛ بیون، ۱۹۶۷). کار بیون (۱۹۶۲a) در گسترش مفهوم همانندسازی فرافکن در مفاهیم ظرف/مظروف به ویژه تأثیرگذار بوده است.

کوهوت (۱۹۷۱، ۱۹۷۷) نیز تحت تأثیر وینیکات در توسعه روان‌شناسی خود قرار گرفت، که بر اساس رشد خود در رابطه با عملکردهای خود-ابژه[۲۹] ارائه‌شده توسط مراقبان است. با این حال، روان‌شناسی خود به طور کلی به عنوان یک نظریه روابط ابژه طبقه‌بندی نمی‌شود.

روابط ابژه و مکاتب دیگر روان‌کاوی

چندین تحلیل‌گر کوشیده‌اند تا نظریه‌ی روابط ابژه را با دیگر مکاتب روانکاوی ادغام کنند. برای نمونه، جوزف سندلر (۱۹۷۶b، ۱۹۸۷a، ۱۹۸۷b) در مفهوم «جهان بازنمودی[۳۰]» تلاش کرد تا نظریه‌ی روابط ابژه را با مفاهیم روان‌شناسی ایگو درهم آمیزد. کرنبرگ به‌طور گسترده‌ای در راستای تلفیق چشم‌اندازهای روابط ابژه و روان‌شناسی ایگو نوشت، و استدلال کرد که هم شخصیت و هم آسیب‌شناسی شخصیت، نتیجه‌ی تأثیر ساختاریافته‌ی روابط ابژه‌ی درونی‌شده‌اند. هم کرنبرگ و هم سندلر دغدغه‌ی یکپارچه‌سازی روانکاوی با علوم ذهنی دیگر را داشتند. گرینبرگ و میچل (۱۹۸۳) تلاش کردند تا نظریه‌ی روابط ابژه را با دیدگاه‌های بین‌فردی، بین‌الا‌ذهانی، و رابطه‌ای تلفیق کنند.

در همین راستا، وستن و همکارانش در پی ترکیب نظریه‌ی روابط ابژه با ابعاد نظریه‌ی دلبستگی، روان‌شناسی اجتماعی، و علوم شناختی-عصبی برآمدند (بلات و لرنر، ۱۹۸۳؛ وستن، ۱۹۹۰b، ۱۹۹۱b؛ کالابرس، فاربر، و وستن، ۲۰۰۵).

عملیاتی‌سازی مفاهیم رویکرد روابط ابژه‌ای

کوشش‌هایی برای عملیاتی‌سازی مفاهیم مرتبط با روابط ابژه در راستای مطالعات تجربی با بهره‌گیری از آزمون‌های فرافکن صورت گرفته است (بلات و همکاران، ۱۹۷۶؛ وستن، ۱۹۹۱a). همچنین، انواعی از مقیاس‌های ارزیابی، نظیر مقیاس شناخت اجتماعی و روابط ابژه (SCORS) نیز در این مسیر توسعه یافته‌اند (وستن، ۱۹۹۵؛ پورچرللی و همکاران، ۲۰۰۵). افزون بر آن، مطالعاتی در زمینه‌ی بازنمایی‌های خود و ابژه در گونه‌های مختلف آسیب‌شناسی روانی انجام شده است (نیگ و همکاران، ۱۹۹۲) و تلاش‌هایی نیز برای بررسی تغییرات بازنمایی‌های خود و ابژه در فرایند درمان صورت گرفته است (برس و همکاران، ۱۹۹۳؛ بلات، آوربک، و لوی، ۱۹۹۷).

وستن (۱۹۹۰b) شواهد تجربی‌ای را که هم مؤید و هم به چالش‌کشنده‌ی ابعاد مختلف نظریه‌های روابط ابژه‌اند، مرور کرده و نتیجه گرفته است که: روابط ابژه نه پدیده‌ای یکپارچه و نه یک خط‌سیر رشدی منفرد است، بلکه مقوله‌ای گسترده است که فرایندهای شناختی، عاطفی، و انگیزشی بسیاری را در بر می‌گیرد که در عین وابستگی متقابل، از حیث کارکرد و مسیرهای تحولی، متمایزند؛ توصیف‌های تک‌بعدی مبتنی بر مراحل رشدی، برای تبیین غنای داده‌های مربوط به روابط ابژه ناکافی‌اند؛ تحول روابط ابژه را باید برحسب خطوط تحولی متقاطع اما مستقل همچون پیچیدگی بازنمایی‌ها، فهم علیت اجتماعی، و ظرفیت سرمایه‌گذاری هیجانی در روابط تحلیل کرد؛ و در نهایت، آسیب‌شناسی روابط ابژه، علل متعددی دارد که شامل عوامل زیستی و محیطی می‌شود.

جمع‌بندی

در نهایت، نظریه روابط ابژه به عنوان یکی از مهم‌ترین چارچوب‌های نظری در روان‌کاوی باقی مانده است و تأثیر عمیقی بر درک ما از رشد روانی، ‌آسیب‌شناسی‌روانی و درمان روان‌کاوی داشته است. این نظریه بر اهمیت تعاملات اولیه میان کودک و مراقبانش تأکید می‌کند و نشان می‌دهد که چگونه این تعاملات بر ساختار روانی فرد و نحوه ارتباط او با دیگران در طول زندگی تأثیر می‌گذارند.

با استفاده از این چارچوب، درمانگران می‌توانند به بیماران کمک کنند تا روابط آسیب‌زای گذشته را بازسازی کنند و زندگی روانی سالم‌تری را تجربه کنند. همچنین، تحقیقات آینده می‌توانند به درک عمیق‌تری از مکانیسم‌های روانی مرتبط با روابط ابژه دست یابند و رویکردهای درمانی مؤثرتری را توسعه دهند.

[۱] Object Relations Theory

[۲] Self representation

[۳] Object representation

[۴] Representation of an affectively charged interaction between self and object

[۵] Object relationship

[۶] Interpersonal interaction

[۷] Realistic

[۸] The broadest point of view

[۹] The narrowest point of view

[۱۰] The most balanced point of view

[۱۱] Interpersonalists

[۱۲] Relationalists

[۱۳] Dispositions

[۱۴] Phantasy

[۱۵] Internalized “bad object

[۱۶] Object relationship

[۱۷] Developmental lines

[۱۸] Adult object relations

[۱۹] Nonincestuous

[۲۰] Partial objects

[۲۱] Positions

[۲۲] Splitting

[۲۳] Genitality

[۲۴] post- ambivalent

[۲۵] Genitality

[۲۶] Endopsychic structures

[۲۷] Object- seeking

[۲۸] Sense of self

[۲۹] Selfobject

[۳۰] Representational world

منابع

Auchincloss, E. L., & Samberg, E. (2012). Psychoanalytic terms and concepts. Yale University Press.

Laplanche, J., & Pontalis, J.-B. (1973). The language of psycho-analysis. W. W. Norton & Company.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *