زیان و مهاجرت

زبان در مهاجرت: تعارضات جدایی-تفرد در ارتباط با زبان مادری و زبان جدید

دومین شماره از دیگری‌نامه با عنوان «در نکوهش و نکوداشت مهاجرت»، همزمان با روز جهانی مهاجرت (۱۸ دسامبر) منتشر شد. این مجموعه، نگاهی روانکاوانه به تجربه‌ی مهاجرت دارد و در شش فصل منسجم، مهم‌ترین دغدغه‌های روانی این پدیده را بررسی می‌کند.

مقالات این شماره، حوزه‌های گوناگونی را پوشش می‌دهند؛ از چالش‌های اولیه‌ای مانند یادگیری زبان جدید و شکل‌گیری دلبستگی‌های تازه، تا مفاهیم عمیق‌تری مانند بازتعریف هویت، حس تعلق و درک نوینی از «خانه» و «وطن». بخش قابل توجهی نیز به موضوعاتی از قبیل سوگ، فقدان، نوستالژی و غم دوری از زادگاه اختصاص یافته است. افزون بر این، تأثیرات روانی تروما و مکانیسم انتقال آن بین نسل‌های مختلف مهاجران، اختصاص یافته است.

نسخه الکترونیک هر مقاله به صورت رایگان در وب‌سایت ما قابل دسترسی است. همچنین نسخه PDF یکپارچه و طراحی‌شده این ویژه‌نامه از طریق وب‌سایت قابل خریداری می‌باشد. در صورت تمایل به دریافت نسخه چاپی، لطفاً از طریق راه‌های ارتباطی با ما در تماس باشید تا امکانات لازم را فراهم آوریم.

این مقاله ترجمه شده توسط نرگس یگانه به قلم جولیا میرسکی است.


در این چارچوب، پیشنهاد می‌شود که از دست دادن زبان مادری در فرایند مهاجرت با نوعی فقدان درونی همراه است که خود به‌طور بالقوه فرایندهای جدایی-تفرد را فعال می‌سازد. دشواری‌ها در تسلط بر زبان جدید، می‌تواند ناشی از تعارضات روانی حل‌نشده‌ای باشد که در جریان مهاجرت ظاهر می‌شوند و این تعارضات به‌ویژه تحت تأثیر کشمکش‌های میان‌فردی و مشکلات اجتماعی‌-فرهنگی در خانواده مهاجر تشدید می‌گردند. این مقاله در پی آن است تا نشان دهد که زبان، نه تنها ابزاری برای ارتباط، بلکه عنصری بنیادین در ساخت هویت فردی است که در شرایط مهاجرت، چالش‌های روانی مضاعفی را به همراه می‌آورد.

نکته‌ای که مهاجر به‌ویژه با درد و رنجی عمیق احساس می‌کند… از دست دادن زبانی است که در آن زیسته و هیچ‌گاه قادر نخواهد بود آن را با زبان دیگری جایگزین کند… . این گفته‌ای است از زیگموند فروید در نامه‌ای از لندن (گی، ۱۹۸۸).

مهاجرت با احساسی عمیق از فقدان همراه است. فرد وطن، خانواده، دوستان، فرهنگ و زبان خود را از دست می‌دهد؛ چیزهایی که نه تنها در زندگی روزمره‌اش حضور داشتند، بلکه مهم‌تر از آن، هویت فردی و بازنمایی‌های ابژه‌های درونی‌اش از اشیاء را نیز شکل می‌دادند. معنای روان‌شناختی فقدان زبان بومی و واکنش‌های مهاجران به زبان جدید، کانون توجه این مقاله است.

بیشتر مهاجران در تسلط بر زبان جدید با دشواری‌هایی مواجه می‌شوند. استعدادهای فردی، سن مهاجرت و میزان شباهت میان زبان مادری و زبان جدید قطعاً بر روند یادگیری تأثیر می‌گذارند، اما عوامل عاطفی نیز باید مد نظر قرار گیرند. استنگل (۱۹۳۹) در یکی از مقالات اولیه‌اش، مطرح کرد که افراد به طور طبیعی مقاومتی در برابر زبان جدید دارند و برخی از اجزای غیرمنطقی این مقاومت را برشمرد: امید به اینکه زبانشان در همه‌جا صحبت می‌شود؛ امید به اینکه ممکن است دیگران را به زبان خود مبدل کنند؛ احساس تحقیر نسبت به زبان جدید؛ باور به اینکه زبان مادری بهترین است و تنها زبانی است که قادر است تنوع زندگی و حقیقت را به‌درستی بیان کند، در حالی که زبان جدید به‌عنوان «زبان فقیر، ابتدایی و نادرست» تلقی می‌شود. از دست دادن زبان مادری و واکنش‌های مهاجران به زبان جدید، محور اصلی این مقاله است.

کسب گفتار و زبان، یکی از ارکان اصلی رشد روانی و بلوغ در دوران کودکی است. این فرایند در دل رابطه‌ی مادر و کودک شکل می‌گیرد. خود زبان گواهی است بر ریشه‌های عمیق خود؛ اصطلاح «زبان مادری» در بسیاری از زبان‌ها به چشم می‌خورد، در حالی که پدر بیشتر با مفهومی چون «وطن (خانه) پدری» در ارتباط است.

زیان و مهاجرت

فرایند یادگیری بیان کلامی تنظیمات حسی-حرکتی هیجانی تنها از طریق تعامل با یک شیء مورد محبت و اعتماد می‌تواند رخ دهد. زبان جدید تنها زمانی می‌تواند از نظر عاطفی معنادار شود که کودک پیش‌تر زبان حسی-حرکتی عاطفی را آموخته باشد و این دستاورد را از زبان مادری به زبان دوم منتقل کند (باخ-کاهره، ۱۹۸۴). اشپیتز (۱۹۵۸)، که فرایندهای شناسایی را که به یادگیری زبان می‌انجامند، مورد مطالعه قرار داده است، می‌نویسد: «اولین واژه‌ی کودک، مانند «ماما»، بسته به موقعیت، بیانگر این است که من درد دارم؛ یا در موقعیت دیگری، خوشحالم که تو را می‌بینم، یا راضی‌ام، یا گرسنه‌ام، یا احساس راحتی نمی‌کنم و غیره».

آنتزیو (۱۹۷۶) بیان می‌کند که صدای مادر «پوششی صوتی» فراهم می‌آورد که از آغاز زندگی کودک را احاطه می‌کند، درست مانند پوست، و درون او را دست نخورده حفظ می‌سازد. راکر (۱۹۵۲) بر ویژگی «وحدت در کثرت» موسیقی و سخن تأکید می‌کند که عناصر گوناگون را به هم پیوند می‌زند و متحد می‌سازد.

او پیشنهاد می‌کند که این ویژگی می‌تواند به عنوان یک دفاع عمل کند و به‌عنوان وسیله‌ای برای غلبه بر افسردگی ناشی از تجربه از دست دادن حفاظت مادر (یعنی رحم) به کار آید. به همین ترتیب، همان‌طور که کودک در مواجهه با فکر حمله به مادر و از دست دادن او احساس تجزیه می‌کند، موسیقی صدای مادر می‌تواند او را به احساسی از اتحاد با خود و مادرش برساند.

در چندین داستان بالینی جذاب، کراف (۱۹۵۵) ارتباط نزدیک میان زبان مادری و روابط مادر-کودک را نشان می‌دهد. در یکی از موارد، بن‌بست طولانی در درمان زمانی شکسته شد که تحلیل‌گر به زبان دوم بیمار (زبان مادری او که تحلیل در آن آغاز شده بود) تغییر زبان داد. این زبان برای بیمار نمایانگر مادر مداخله‌گر و بیش از حد حمایت‌گر بود و مقاومت را در پی داشت. بیمار دیگری بر استفاده از زبان دوم خود در تحلیل و زندگی روزمره تأکید می‌کرد. او هویت ایگوی پایین‌تر خود را که با زبان مادری مرتبط بود، انکار می‌کرد. در تحلیلی دیگری که به زبان مادری بیمار انجام می‌شد، بیمار به طور مداوم هر بار که مسائل جنسی مطرح می‌شد، به زبان دوم خود تغییر زبان می‌داد و این امر به وضوح نشان می‌داد که او تحلیل‌گر را همچون مادر خود تجربه می‌کرد، مادری که او را برای صحبت درباره مسائل جنسی مجازات می‌کرد. نتیجه‌گیری کراف این است که در تحلیل چندزبانه، انتخاب زبان بیمار بازتاب‌دهنده تلاش‌های او برای اجتناب از اضطراب و دست‌یابی به احساسی از امنیت است.

بر اساس مواد بالینی مشابه، باکس‌باوم (۱۹۴۹) بر نقش دفاعی زبان دوم تأکید می‌کند. زبان مادری با امیال و خواسته‌های ابتدایی‌تر مرتبط است و زبان جدید فرصتی فراهم می‌آورد تا سیستم دفاعی جدیدی علیه زندگی نوزادی گذشته ساخته شود. با کمک به دفاع‌ها در برابر امیال نوزادی کهن، زبان جدید ممکن است به خلق ارزش‌های نوین و تصاویری تازه از ایگو کمک کند و فرصتی برای ایجاد یک پرتره جدید از خود فراهم آورد.

بارِ اودیپی و پیش‌اودیپی زبان مادری ممکن است در گذر از روابط دوگانه به روابط سه‌جانبه با هم ترکیب شده و یکدیگر را تقویت کنند. در این مرحله، کودک ممکن است احساس کند که از صمیمیت میان والدینش کنار گذاشته شده است، زیرا نمی‌تواند آنچه بزرگ‌ترها می‌گویند را درک کند. او احساس تنهایی و انزوا می‌کند و زبان محرمانه والدین ممکن است تبدیل به موضوع حسادت، نفرت و تمایل پرشور او شود. گرینبرگ و گرینبرگ (۱۹۸۹) پیشنهاد می‌کنند که وقتی مهاجر زبان خود را از دست می‌دهد و قادر به درک زبان محرمانه محیط جدیدش نیست، این تجربه اولیه دوباره احیا می‌شود و مشکلات در یادگیری زبان جدید از شدت ناامیدی اولیه نشأت می‌گیرد. ملانی کلاین (۱۹۳۲) همچنین بر این باور بود که اختلالات اولیه در میل کودک به دانستن و درک مسائل، موجب نفرت از افرادی می‌شود که به زبان دیگری سخن می‌گویند و مشکلاتی که در یادگیری زبان خارجی بروز می‌کند. با این حال، خانم کلاین این اختلالات را به مراحل نخستین نوزادی باز می‌گرداند. هرچند تجربه‌های منفی در کودکی به شدت شایع نیستند، اما فقدان مادر و یادگیری زبان جدید برای بیشتر مهاجران مسأله‌ای دشوار است. از این رو، نیاز به توضیحی گسترده‌تر احساس می‌شود.

در اینجا پیشنهاد می‌شود که فرایند یادگیری زبان و گفتار، هم در مراحل اولیه رشد و هم در مهاجرت، در چارچوب فرایندهای جدایی-تمایز و تعارضات آن‌ها (ماهلر و همکاران، ۱۹۷۵) مورد بررسی قرار گیرد.

ارتباط کلامی با آغاز سومین زیرمرحله فرایند جدایی-تمایز، یعنی فاز نزدیک شدن (ماهلر و همکاران، ۱۹۷۵)، آغاز می‌شود. در آغاز فاز نزدیک شدن، مادر از تنها یک پایگاه امن به فردی تبدیل می‌شود که کودک نوپا می‌خواهد کشفیات روزافزون خود از جهان را با او به اشتراک بگذارد و برای ابراز این خواسته از کلمات استفاده می‌کند. استفاده از زبان یکی از لذت‌بخش‌ترین کشفیات آغاز استقلال است که با اولین آگاهی کودک از جدایی همراه است. او کشف می‌کند که از طریق زبان می‌تواند از مادر بخواهد که آرزویش را برآورده کند، او را صدا بزند و توجه‌اش را جلب کند، خوشحالی خود را ابراز کند و غیره. زبان همچنین به کودک کمک می‌کند تا احساساتش را در مورد جدایی مدیریت کند. در یکی از موارد متعدد ارائه‌شده توسط ماهلر و همکاران، کودکی سه ساله که در جدایی از مادر خود با مشکل مواجه بود، اغلب بازی‌ای انجام می‌داد که در آن نقش فردی را که در حال رفتن است ایفا می‌کرد. او در این بازی درب را پشت سر خود می‌بست و می‌گفت: «برمی‌گردم» (ص. ۱۸۱). ضمیر شخصی «من» و همچنین واژه «نه» نقش کلیدی در تحول حس هویت ایفا می‌کنند.

تحول زبان در طول مرحله تقرب جویی به کودک این امکان را می‌دهد که حس توانمندی بیشتری در کنترل محیط خود پیدا کند. این امر زمینه‌ساز فردیت بیشتر و ایجاد این فرصت می‌شود که کودک فاصله بهینه‌ای، نزدیک اما جدا از مادر، بیابد که هم تحریکی فراهم می‌آورد، هم فرصتی برای به کارگیری استقلال و هم لذت روزافزون از تعاملات اجتماعی. توانایی کلامی در طول چهارمین زیرمرحله فرایند جدایی-تمایز به سرعت رشد می‌کند و به تدریج دیگر روش‌های ارتباطی را جایگزین می‌سازد. زبان با کمک به ایجاد بازنمایی‌های ذهنی از خود به عنوان موجودی متمایز از بازنمایی‌های شیء، نقش مهمی در هموار ساختن مسیر شکل‌گیری هویت خود ایفا می‌کند (ماهلر و همکاران، ۱۹۷). بنابراین، از دست دادن زبان مادری در مهاجرت با احساس عمیقی از فقدان هویت خود و اشیای درونی همراه است. یادگیری زبان جدید مستلزم درونی‌سازی بازنمایی‌های جدید از شیء و خود است و فرایند درونی جدایی را دوباره فعال می‌کند.

زیان و مهاجرت

در مهاجرت معمول است که میهن و کشور جدید تبدیل به ابژه‌ی احساسات متناقض و شدیدی شوند. این احساسات غالباً به شکل شکافته‌شده بروز می‌کنند، به‌طوری‌که میهن به‌عنوان «تماماً بد» و کشور جدید به‌عنوان «تماماً خوب» تجربه می‌شود و بالعکس. در مطالعات پیشین (میرسکی و کاوشینسکی، 1988، 1989) مطرح شده است که در مهاجرت، تعارض میان نیازهای وابستگی و استقلال دوباره فعال می‌شود و این تعارض به‌ویژه در میان مهاجران نوجوان به‌وضوح آشکار می‌گردد، برای کسانی که میهن و کشور جدید تقریباً به‌طور مستقیم نمایانگر والدینشان هستند. مهاجرت تنها زمانی ممکن می‌شود که مکانیزم شکافتن به‌کار گرفته شود و کشش واپس‌گرایانه به سوی وابستگی به ‌کلی انکار شود، اما چون این تعارض همچنان حل‌نشده باقی می‌ماند، پس از مهاجرت بارها و بارها بازمی‌گردد و عشق و خشم باید پردازش و یکپارچه شوند تا بازنمایی‌های کامل و واقع‌بینانه از هر دو کشور (و از اشیای عشق اولیه) شکل بگیرند.

زیان و مهاجرت

با این حال، زبان مادری و زبان جدید به ندرت تبدیل به ابژه‌ی احساسات متناقض می‌شوند. توصیف استنگل (۱۹۳۹) دقیق‌تر به نظر می‌رسد: بیشتر مهاجران بالغ با مقاومت غیر دوپهلو در برابر زبان جدید مواجه می‌شوند و همچنان وفاداری خود را به زبان مادری حفظ می‌کنند. تنها کافی است که به تنوع لهجه‌ها میان ساکنان نیویورک، پاریس یا لندن گوش دهیم تا به جهانی بودن این نگرش پی ببریم. درجه تسلط بر زبان جدید، همان‌طور که استنگل اشاره می‌کند، در حقیقت مصالحه‌ای است میان این مقاومت دوپهلو و نیازهای غیرقابل انکار واقعیت. چون زبان هیچ مرز جغرافیایی ندارد، وفاداری به زبان مادری با تصمیم به مهاجرت تداخل نمی‌کند.

در سطح روان‌پویشی، در حالی که تعلق به میهن نمایانگر کشش واپس‌گرایانه‌ای است که با نیازهای استقلال تضاد دارد، تعلق به زبان مادری ممکن است از تعارض مبرا باشد، چرا که زبان به‌طور طبیعی و در فرایند تکامل خود نه تنها با نیاز به استقلال مقابله نمی‌کند، بلکه آن را برآورده می‌سازد. گرینسون (1978) بیان می‌کند که گفتار وسیله‌ای است برای حفظ ارتباط با مادر و همچنین جدا شدن از او: کودک «مایع» جدیدی از مادر را درون‌پذیرفته می‌کند —صدا، اما این «مایع» به‌طور فعال در درون کودک ادغام می‌شود و به استقلال او کمک می‌کند. بنابراین، تعلق منفعلانه به مادر از طریق درونی‌سازی شیر به شناسایی فعال با مادر از طریق زبان تبدیل می‌شود.

کودکان معمولاً زبان جدید را راحت‌تر از بزرگسالان می‌آموزند، چرا که در حال شکل‌گیری هویت خود هستند و از این‌رو پذیرایی بیشتری برای تقلید و شبیه‌سازی دارند. برای آنان، زبان دوم مانند یک روش جدید برای بازی (تمرین) است و به آن‌ها لذت می‌دهد. آن‌ها از اشتباه کردن، اختراع کلمات یا گفتن حرف‌های بی‌ربط ترسی ندارند. گاهی اوقات از استفاده از زبان مادری خود در جمع اجتناب می‌کنند و حتی به‌طور کامل آن را سرکوب می‌کنند به‌دلیل تمایل شدیدشان به این‌که از دیگر کودکان متمایز نباشند. در مواقعی که مهاجرت صورت می‌گیرد، میان والدین و کودکان درگیری‌هایی به‌وجود می‌آید؛ چرا که والدین احساس می‌کنند توسط فرزندان خود پشت سر گذاشته و نقد می‌شوند و کودکان از عدم تسلط والدینشان به زبان جدید شرمنده می‌شوند (باخ-کهره، 1984؛ گرینبرگ و گرینبرگ، 1989؛ استنگل، 1939).

اما این درگیری‌های ظاهراً اجتماعی ریشه‌های عمیق‌تری دارند. برای یک کودک خردسال که در حال یادگیری سخن گفتن است، زبان مادری نه فرانسوی است، نه انگلیسی و نه ژاپنی؛ بلکه زبان ساده‌ای است که مادرش به آن سخن می‌گوید. وقتی که زبان دوم توسط مادر واسطه‌گری می‌شود، این زبان برای کودک محرک‌های فکری و اجتماعی جدیدی فراهم می‌آورد و زمینه جدیدی برای تمرین خودمختاری او ایجاد می‌کند. اما زمانی که مادر نتواند حمایت عاطفی لازم را برای کاوش‌های کودک در زبان جدید فراهم کند—به دلیل مقاومت خود، وفاداری به زبان مادری یا عوامل شخصیتی دیگر—کودک با تعارضی میان میل به آزمایش و به کارگیری خودمختاری‌اش و نیاز به تقویت پیوندش با مادر روبرو می‌شود. تجلیات این تعارض می‌تواند از «فرار» به زبان جدید در یک سوی آن تا اختلالات در یادگیری زبان جدید در سوی دیگر آن گسترده باشد. کیسی که در ادامه خواهد آمد، تلاش می‌کند نشان دهد چگونه چنین تعارضی با رنگ‌آمیزی نارسیسیستی در اختلال گفتاری در زبان جدید بازتاب می‌یابد.

معرفی کیس

بیمار از هند به اسرائیل مهاجرت کرده است و چون زمینه فرهنگی برای درک این کیس اهمیت زیادی دارد، در ادامه مروری کوتاه بر تاریخچه یهودیان هندی آورده می‌شود.

زمینه فرهنگی

یهودیان هندی گروه فرهنگی بسیار کوچکی هستند و بیشتر آن‌ها، حدود 24,000 نفر، در دهه 1950 به اسرائیل مهاجرت کردند. در هند، آن‌ها به زیرگروه‌هایی تقسیم می‌شدند که شبیه به نظام کاستی رایج در هند بود؛ سیستمی که تضمین می‌کرد سنت‌ها از نسلی به نسل دیگر منتقل شوند و آداب و رسوم بدون هیچ‌گونه درون‌سازی حفظ شوند. این تقسیم‌بندی عمدتاً بر اساس رنگ پوست—پوست روشن و پوست تیره—صورت می‌گرفت که به عنوان نشانه‌ای از نسب یا خاستگاه در نظر گرفته می‌شد (کوشنر، 1975؛ مندلباوم، 1975؛ تینکر، 1971؛ ویل، 1977a).

زیان و مهاجرت

تنها جامعه یهودی که از ضدیت با یهود رنج نبرد، یهودیان هندی بودند که در اسرائیل به دلیل «هندی بودن» خود مورد تبعیض قرار گرفتند؛ آن‌ها به‌عنوان سیاه‌پوست شناخته می‌شدند و با تبعیض نژادی مواجه شدند. یهودیت آن‌ها مورد سؤال قرار گرفت و تنها پس از مبارزات فراوان بود که توسط ربانیت اسرائیل به رسمیت شناخته شد (تینکر، 1971).

در ادبیات، نویسندگان هم‌نظرند و یهودیان هندی را به‌عنوان افرادی آرام، منفعل، گوشه‌گیر، کم‌حرف، زبان‌بسته و غیرقابل نفوذ توصیف می‌کنند. آن‌ها صرفه‌جو و سخت‌کوش هستند، تمایل دارند از نظر اجتماعی خود را محدود کنند و ارتباط کمی با محیط اطراف خود دارند. بسیاری از یهودیان هندی ظرفیت شگفت‌انگیزی پایین برای یادگیری عبری دارند. کودکان آن‌ها آرام و مرتب هستند، هرگز پررو نیستند و هیچ‌گاه جواب نمی‌دهند. آن‌ها همچنین هرگز چیزی را که ذهنشان را مشغول کرده اعتراف نمی‌کنند و به همین دلیل، فرایند یادگیری اغلب با موانع مواجه می‌شود. پرخاشگری و انفجارهای عاطفی معمولاً سرکوب می‌شود و کنترل عاطفی بالاتر از همه چیز ارزشمند است. آن‌ها تمایل دارند خشم خود را درون‌سازی کنند و به همین دلیل، از خودانگیختگی، ابراز حرکت و رهایی عاطفی کمی برخوردارند. آن‌ها به‌جای مداخله فعال، به قدرت سرنوشت تکیه دارند و به‌نظر می‌رسد در جدا کردن خود از واقعیت مهارت دارند. آن‌ها ممکن است به سادگی وقایع ناخوشایند را نادیده بگیرند یا از «ساتیاگراها»—مقاومت غیرفعال گاندی—پیروی کنند (آیزنبام، 1977؛ مندلباوم، 1975؛ تینکر، 1971؛ ویل، 1977a؛ ویل، 1977b).

زمینه شخصی

بتی، زن جوانی 21 ساله با پوست تیره و جثه‌ای کوچک و دل‌فریب، زمانی که در سال اول تحصیل در کالج معلمان بود، برای درمان مراجعه کرد. در مصاحبه ابتدایی، او یک مشکل مرکزی و فوری را مطرح کرد: او در برقراری ارتباط با مردم، به ویژه در کلاس، مشکلات قابل توجهی داشت. هرگاه از او خواسته می‌شد یا تمایل داشت صحبت کند، دچار لکنت زبان می‌شد، زبانش می‌گرفت و صدا نمی‌کرد و حتی نفسش بند می‌آمد. روان‌درمانی به‌عنوان آخرین راه‌حل پیش از توقف تحصیلش از سوی مشاور او پیشنهاد شد و بتی که در وضعیت ناامیدی قرار داشت، آماده بود هر کاری را امتحان کند. او چهارمین فرزند از پنج کودک بود، در هند به دنیا آمده و در چهار سالگی همراه خانواده‌اش به اسرائیل مهاجرت کرده بود. توصیف بتی از خانواده‌اش و خود او با ویژگی‌های معمول گروه فرهنگی‌اش مطابقت داشت. خانواده‌اش به‌عنوان خانواده‌ای «گرم و حمایتی» توصیف شده بود، هرچند که «در خانه خیلی صحبت نمی‌شود». مشکلات گفتاری بتی زمانی آغاز شد که وارد مهدکودک شد و شروع به یادگیری زبان عبری کرد—او هیچ مشکلی در صحبت کردن به زبان مادری خود نداشت. بتی خود را به‌عنوان «دختری خوب» توصیف کرد: مطیع، موفق در مدرسه، و کمک‌کننده به مادرش در کارهای خانه. او روابط کمی خارج از خانواده داشت: «دنیا برای من همیشه ترسناک به نظر می‌رسید. می‌ترسیدم آسیب ببینم. خانه همیشه خیلی امن‌تر بود.» با این حال، در 18 سالگی تصمیم گرفت به ارتش بپیوندد، علیرغم اینکه می‌توانست به دلیل مسائل مذهبی از خدمت معاف شود: «تصمیم گرفتم ریسک کنم. تجربه خوبی بود و به همین دلیل اعتماد به نفس بیشتری پیدا کردم». پس از پایان خدمت نظامی، بتی وارد کالج معلمان شد، با خانواده‌اش زندگی می‌کرد، دوست‌پسر ثابتی داشت و چند دوست میان همکلاسی‌هایش پیدا کرده بود. به‌جز مشکل خاصی که داشت، از زندگی‌اش راضی بود. از آن‌جایی که برداشت اولیه از عملکرد کلی او طبیعی بود، او برای درمان به برنامه‌ای از روان‌درمانی کوتاه‌مدت ارجاع داده شد.

زیان و مهاجرت

در روان‌درمانی

محتوای کشف‌شده در جریان روان‌درمانی بتی به‌طور بسیار مختصر ارائه شده است و شامل برخی گزیده‌ها است که علائم او و تعارضات زیرین او را برجسته می‌کند.

بتی در ابتدای جلسات کمی مضطرب بود، کمی لکنت داشت اما به زودی آرام شد و گفتارش روان شد. تحلیل علائم او نشان داد که اضطراب زیرین، پرخاشگری سرکوب‌شده و تعارضی بر سر تمایل به موفقیت و برتری وجود دارد. او در روشی که به‌طور کلی مطیع و مودبانه بود، بسیار همکار بود و مرا به‌عنوان یک شخصیت مقام‌دار می‌دید که این امر تشخیص احساسات واقعی‌اش را بسیار دشوار می‌کرد.

 

از جلسه دوم به بعد، بتی همیشه جلسات را با گزارش دادن درباره «وظیفه‌ای خانگی» که به‌طور مستقل بر عهده گرفته بود، آغاز می‌کرد. این وظایف شامل تلاش برای صحبت کردن به‌طور خودجوش «بدون تفکر و فرمول‌بندی پیش از آن»، تمرکز بر صدای خود یا تلاش برای پرسیدن سوال و غیره می‌شد. این وظایف همچنین مواد غنی‌ای از گذشته‌اش را به میان می‌آورد.

بنابراین تلاش‌های او برای صحبت کردن در کلاس فانتزی‌ای را آشکار کرد که: «معلم از من انتظار داشت موفق شوم و این به من کمک می‌کرد»، اما همکلاسی‌هایش: «منتظر بودند که من شکست بخورم و خودم را مسخره کنم تا بتوانند به من بخندند و مرا تمسخر کنند.» و خاطراتی که بیان کرد: «در مدرسه ابتدایی از دیگر دخترها متفاوت بودم (مدرسه‌ای دخترانه مذهبی بود)، دانش‌آموز بهتری بودم، همیشه تکالیفم را آماده می‌کردم و جواب‌ها را می‌دانستم. خیلی دوست داشتم با آن‌ها دوست شوم اما آن‌ها من را نمی‌پذیرفتند. یک بار مکالمه‌ای بین دو دختر را شنیدم که درباره من صحبت می‌کردند و می‌گفتند همیشه بهترین بودم و مرا «آن سیاه‌پوست» می‌نامیدند». در دبیرستان او ابتدا خیلی خوب شروع کرد، اما بعدها افت کرد و به دانش‌آموزی متوسط تبدیل شد. وقتی پیشنهاد دادم که این ممکن است به تجربه قبلی او مربوط باشد، برایش منطقی بود: «بله، فکر می‌کردم که اگر خوب عمل کنم، آن‌ها من را قبول نمی‌کنند. می‌توانستم بهتر عمل کنم و این مرا ناراحت می‌کرد که والدینم را ناامید کنم، اما می‌خواستم به جایی تعلق داشته باشم».

گزارش او درباره چندین تجربه جاری از از دست دادن کنترل صدایش، خاطره‌ای از کودکی را به یاد آورد: او بسیار از مادرش عصبانی بود و می‌خواست فریاد بزند، اما نمی‌توانست چون اشک‌ها گلویش را می‌فشرد. صدایش لرزید و نتواست آن را کنترل کند. خاطره دیگری دنبال شد: «هیچ‌گاه در خانه نشانه‌ای از عصبانیت نبود، اما زمانی که کوچک‌تر بودیم با برادران و خواهرانم دعوا می‌کردیم، وقتی که بازی می‌کردیم، برای اسباب‌بازی‌ها. مادر نمی‌توانست این را تحمل کند و از ما عصبانی می‌شد. یادم می‌آید که چندین بار او کنترل خود را از دست می‌داد، فریاد می‌زد و حتی یکی از ما را می‌زد. وقتی که مرا زد، خیلی ترسیده و آسیب دیده بودم.»

در یکی از جلسات، بتی درباره ترس خود از صحبت کردن با همسالانش صحبت کرد: «از بچه‌های دیگر می‌ترسیدم. بچه‌ها بدون هیچ‌گونه ملاحظه‌ای مسخره می‌کنند و احساساتشان را به راحتی بیان می‌کنند، آن‌ها می‌توانند بسیار بی‌رحم باشند. من همیشه با دقت رفتار می‌کردم و دهانم را می‌پاییدم. هیچ‌گاه دوست صمیمی نداشتم چون به دخترها اعتماد نداشتم که رازها را نگه دارند.» سپس یکی از اسرارش را برای من تعریف کرد: «وقتی 13 ساله بودم، خواهر بزرگ‌ترم بعد از زایمان حال خوشی نداشت (ظاهراً خواهرم دچار افسردگی پس از زایمان شده بود) و به یک درمانگر مراجعه می‌کرد. این موضوع در خانواده ما مخفی نگه داشته شده بود و من همیشه می‌ترسیدم که این راز از دهانم بیرون بپرد و همه بفهمند که خواهرم دیوانه است و مرا مسخره کنند.»

در جلسه بعدی، بتی با این جمله آغاز کرد: «برای من سخت است که صحبت کنم وقتی شما به من نگاه می‌کنید.» و وقتی به تعارضی که در جلسه قبلی مطرح کردیم اشاره کردم، گفت: «می‌دانم که شما نخواهید خندید یا آسیبی به من خواهید زد، اما برایم مهم است که شما چه فکری در مورد من دارید. این فقط مربوط به اسرار نیست، نمی‌خواهم احمق و بی‌فکر به نظر بیایم.» سپس تداعی‌ای بیان کرد: «یک بار، در کلاس، چیزی به دختری که کنارم نشسته بود گفتم و معلم آمد و بر صورت من سیلی زد.» من احساس تحقیر که باید او آن زمان تجربه کرده باشد را بیان کردم. «بله، اما او معلم جدید بود و من را نمی‌شناخت، نمی‌دانست که من هیچ‌گاه در کلاس گپ نمی‌زنم.» این حادثه را به انفجارهای عاطفی مادرش متصل کردم و پیشنهاد دادم که این ممکن است باور قبلی او را که حتی یک اشتباه کوچک می‌تواند بسیار خطرناک باشد، تایید کرده باشد. بتی اکنون یادآوری کرد که چگونه برای مدرسه لباس می‌پوشید و چقدر مهم بود که دامنش دقیقاً به اندازه مناسب و کاملاً تمیز باشد: «یک لکه کوچک می‌توانست همه چیز را خراب کند». و او توانست این موضوع را در جلسه بعدی به‌طور کامل بررسی کند: «در ابتدای این هفته همه چیز خوب بود. سپس در کلاس سرپرستیم دوباره لکنت گرفتم و صدایم گرفت و احساس کردم همه دارند به من می‌خندند. این احساس خیلی بدی به من داد که بقیه هفته را خراب کرد. دقیقاً مثل چیزی که در جلسه قبلی گفتیم: یک چیز کوچک همه چیز را برای من خراب می‌کند.» همانطور که مشخص شد، این حادثه به روابط بتی با سرپرستش مربوط بود: «او هنوز من را به‌عنوان یک مورد خاص می‌بیند و مرا تشویق می‌کند که صحبت کنم. اما دیگر کمکی نمی‌کند، فقط مرا آگاه‌تر می‌کند. او نمی‌داند که من به مسئله‌ام رسیدگی کرده‌ام». بتی ترجیح می‌داد این نگرش را نادیده بگیرد یا با آن سازگار شود تا اینکه با سرپرستش صحبت کند.

در مواجهه با این انتخاب، او خاطره‌ای بسیار قدیمی را بازگو کرد: «چهار سالم بود که به اسرائیل آمدیم و به مهدکودک رفتم. هیجان‌زده و در عین حال هراسان بودم، زیرا همه چیز برایم چنان تازه و ناآشنا بود. در محیط مدرسه، همه عبری صحبت می‌کردند و من زبان را به سرعت و آسانی آموختم. اما مادرم عبری را خوب صحبت نمی‌کرد، حتی امروز هم به‌خوبی از پسِ آن برنمی‌آید. وقتی می‌خواستم هرآنچه در مهدکودک و تجربه‌هایم گذشته بود را برایش بازگو کنم، او درک نمی‌کرد. در هند بسیار به او نزدیک بودم، در آنجا کوچک‌ترین فرد خانواده بودم – کوچک‌ترین برادرم تازه در اسرائیل به دنیا آمد، وقتی من هفت ساله بودم.» اینجا بود که من توانستم تعبیری یکپارچه‌ساز ارائه دهم و دشواری‌های گفتاری بتی، و همچنین تعارض او بر سر موفقیت، را به این معضل بسیار اولیه پیوند بزنم. بتی اکنون به تمام آن مواردی بازنگری کرد که در آن‌ها انتخاب کرده بود خواسته‌ها و نیازهای خود (برای بیرون رفتن، صحبت کردن، نزدیک شدن به مردم و غیره) را فدای حفظ مادرش کند. او نتیجه گرفت: «موفقیت در دنیای خارج، در آن زمان، به معنای از دست دادن مادرم بود؛ اما اکنون دیگر این حقیقت ندارد.»

همین تعارض بنیادین در جریان انتقال، در پیوند با پایان یافتن درمان، دوباره سر برآورد. بتی تذکرات مرا درباره زمان پایان را نادیده می‌گرفت و حتی وقتی آخرین جلسه ما آغاز شد، کوچک‌ترین اشاره‌ای به آن نکرد. او پریشان و مأیوس بود، زیرا مشکلات گفتاری‌اش در طول هفته گذشته بازگشته بودند. وقتی مطرح کردم که شاید این «ناکامی» با موضوع پایان درمان مرتبط باشد، شگفت‌زده پرسید: «منظورتان این است که این دقیقاً شبیه قضیه مادرم است؟» او بالاخره توانست احساسات خود را در مورد پایان درمان لمس کند. بتی هم از اینکه باید به تنهایی از پس کارها برآید، نگران بود و هم مشتاق و هیجان‌زده بود تا قدرت‌های مستقل خود را به آزمون بگذارد. او از پایان درمان اندوهگین بود، چرا که از جلسات ما لذت برده و نکات بسیاری آموخته بود. بتی احساس نزدیکی به من داشت، زیرا چیزهایی را بازگو کرده بود که پیش از آن هرگز به کسی نگفته بود، و قرار بود جای خالی مرا احساس کند.

زمانی که دو ماه بعد بتی را دیدم، شاد به نظر می‌رسید و بسیار خودانگیخته‌تر شده بود. او در گفتار با برخی دشواری‌ها روبرو شده بود، اما توانسته بود بر آن‌ها فائق آید. او با شوخی گفت: «هنوز هم چیزهای کوچک همه چیز را برایم خراب می‌کنند، اما فقط برای مدتی کوتاه.» بتی احساس می‌کرد که «نه فقط در رابطه با گفتار» تغییر کرده است.

بحث

تفرد-جدایی در اینجا به عنوان یک فرایند مادام‌العمر و پایان باز از رشد روانشناختی در نظر گرفته می‌شود. پیشنهاد می‌شود که این فرایند، سازوکار زیربنایی در مهاجرت و در اکتساب یک زبان جدید است، صرف نظر از سنّی که مهاجرت در آن رخ می‌دهد. ماهیت ویژه این فرایند و حیطه خاص اختلال در هر مورد فردی، توسط مرحله رشدی در طول مهاجرت، توسط دستاوردها و ناکامی‌های رشدی پیشین، توسط ماهیت و میزان حمایت عاطفی جاری که مهاجر دریافت می‌کند، و توسط عوامل فرهنگی و محیطی تعیین می‌شود. در ادامه، این عوامل تعیین‌کننده مورد بحث قرار خواهند گرفت.

مهاجرت بتی در جریان فرایند اصلی جدایی-تفرد رخ داد و اولین جدایی واقعی او از مادرش را کلید زد، چرا که به محض ورود به اسرائیل، او وارد مهدکودک شد. این جدایی، یک جدایی با تأخیر بود، یعنی پس از یک دوره وابستگی طولانی در فضایی فرهنگی که خودگردانی و تفرد را دلسرد می‌کرد. در مهدکودک، بتی در معرض یک محیط کاملاً ناآشنا قرار گرفت که نه می‌توانست با آن ارتباط بگیرد و نه در آنجا «مثل بقیه» بود. پسرفت در سطح ثبات ابژه‌ی لیبیدویی که در کودکان عادی هنگام ورود به مهدکودک رخ می‌دهد (ماهلر و همکاران، ۱۹۷۵)، می‌بایست در مورد بتی شدت یافته باشد، درست همان‌طور که نیاز او به مادرش فزونی یافته بود.

در بازخوانی زیرمرحله تمرین در مهدکودک، مهم‌ترین وظیفه بتی مهارت‌یابی در یک زبان جدید بود. شور و اشتیاق و توانایی او برای یادگیری زبان، حاکی از دستاوردهای رشدی طبیعی تا مرحله تمرین بود: یعنی میل به تمرین و لذت بردن از آن، نیاز به فاصله‌گیری از مادر و یک سائق اجتماعی نرمال. اما نگرش اضطراب‌آلود مادر نسبت به جهان خارج، بتی را از امنیتی عاطفی که برای تبدیل کاوش‌هایش به تجربه‌های ارتقادهنده رشد نیاز داشت، محروم ساخت. در عوض، این نگرش او را به سوی وابستگی بازگرداند و به یک تعارض شدید دامن زد. از آنجا که ناتوانی مادر در تأمین امنیت عاطفی، خود را در ناتوانی او در فهم زبان عبری، «زبان دنیای خارج»، متجلی ساخت، زبان جدید برای بتی به نمادی از فقدان ابژه‌ی عشقش تبدیل شد و به کانون تعارض او بر سر خودمختاری مبدل گشت.

با این حال، نشانه‌ی او انعکاس‌دهنده یک اختلال، نه در اکتساب زبان، بلکه در اجرا (یعنی گفتار) بود. کمبود حمایت مادری که در طول زیرمرحله تمرین، نارسیسیسم سالم کودک را نیز تأیید می‌کند و از شدت ضرباتی که به قدرت مطلق پنداری او وارد می‌شود (و هنگام رسیدن کودک به مرزهای توانایی‌اش ناگزیر است) می‌کاهد، رشد طبیعی نارسیسیسم بتی را مختل کرد و به آسیب‌پذیری نارسیسیستیک انجامید. او در خفا به فانتزی‌های پرشکوه از موفقیت چسبیده بود و همزمان، توسط تردیدها، احساس بی‌ارزشی و تصاویر تحقیر و تمسخر عمومی شکنجه می‌شد؛ هر دو مورد، اجرای او را در بسیاری از فعالیت‌ها و بیاناتی که می‌توانستند توسط دیگران دیده و به آن‌ها واکنش نشان داده شود، فلج می‌کردند.

در مرحله نهفتگی، زمانی که سائق و لذت حاصل از تمرین و مهارت‌یابی نسبتاً کمتر تعارض‌زا هستند – زیرا والدین هنوز ابژه‌های اصلی عشق‌اند – بتی توانست از عهده برخی وظایف رشدی متناسب با این مرحله برآید. اما در نوجوانی که مشخصه آن اوج‌گیری دومین قله در فرایند جدایی-تفرد است (بلاس، ۱۹۷۵)، تعارض حل‌نشده دوباره رخ نمود. اصرار بتی بر ثبت‌نام در ارتش (که نه تنها بر خلاف عقاید والدین و باورهای مذهبی و در تعارض با کل تربیت او بود، بلکه عمدتاً بر خلاف نیازهای وابستگی خودش نیز قرار داشت) نشانه‌ای از قدرت درخور توجه ایگو بود. اما این عمل به تنهایی برای ایجاد حل‌وفصل تعارض بنیادین کافی نبود. در مواجهه با وظیفه تحولی متعاقبِ کسب هویت بزرگسال و یک حرفه، تعارض شدت یافت و نشانه او تهدید کرد که رشد وی را به شکست بکشاند.

مورد بتی با این فرض عمومی تناقض دارد که مهاجرت برای کودکان خردسال کمتر از بزرگسالان آسیب‌زا است. دلبستگی‌های کودکان عمدتاً در چارچوب خانواده قرار دارند و ممکن است آن‌ها از تجربه مستقیم فقدان سرزمین و زبان مادری در امان بمانند، به شرطی که خانواده همچون یک «جاذب شوک» برایشان عمل کند. با این حال، بسیاری از والدین مهاجر که درگیر واکنش‌های عاطفی خود به مهاجرت و مشکلات واقعی هستند، ممکن است در انجام این وظیفه ناکام بمانند. مادران مهاجر اغلب در ایجاد حس اعتماد در فرزندان خود ناموفق عمل می‌کنند، زیرا پس از آنکه از محیط امن و آشنای خود ریشه‌کن شده‌اند، حس اعتمادبه‌نفس شخصی خودشان در بحران قرار دارد (اریکسون، ۱۹۵۹). کودکان، به دلیل وضعیت وابستگی، می‌توانند احساسات نزدیکان خود را از طریق همانندسازی تجربه کنند و از این رو، فقدان ناشی از مهاجرت، می‌تواند برای آن‌ها معادل فقدان مادر شود (گرینبرگ و گرینبرگ، ۱۹۸۹).

خانواده بتی یک گذار را از یک جامعه محافظه‌کار و منظم به یک جامعه نسبتاً آشفته، که مشخصه اسرائیل بود و در کمال تعجب، در ابتدا ناپذیرا بود، پشت سر گذاشتند. فقدان‌ها و ناکامی‌هایی که مهاجران در کشور جدید تجربه می‌کنند، اغلب آن‌ها را وادار می‌سازد که به طور موقت کناره‌گیری کنند و فرهنگ جدید را پس بزنند و در عوض، به گذشته، به هم‌وطنان مهاجرشان، به سنت‌های پیشین، زبان و غیره بچسبند (میرسکی و کوشینسکی، ۱۹۸۹). به نظر می‌رسد چنین واکنش‌های گذاری، در میان یهودیان هندی در اسرائیل به یک سبک مقابله‌ای دائمی تبدیل شده است؛ کسانی که به فرهنگ و سنت خود می‌چسبند، تماس اندکی با جامعه اسرائیلی دارند و به‌طور شگفت‌آوری از توانایی ضعیفی برای یادگیری عبری برخوردارند (بخش زمینه‌ی فرهنگی را ببینید). این امر شاید هم به شیوه سنتی آن‌ها در مقابله با واقعیت (از طریق عقب‌نشینی و انکار آن) مرتبط باشد و هم به فاصله عظیم میان دو فرهنگ (هندی و اسرائیلی) – فاصله‌ای چنان بزرگ و تهدیدآمیز که اجازه انعطاف‌پذیری و یکپارچه‌سازی را نمی‌دهد. بنابراین، خانواده بتی، هرچند که متحد، حمایتگر و گرم بود، در تسهیل تحول او به‌عنوان یک فرد و یک شهروند اسرائیلی ناموفق ماند.

به طور خلاصه، پیشنهاد می‌شود که تعارض بتی بر سر خودمختاری توسط شرایط مهاجرت او تشدید شد. مهاجرتی که در جریان یک مرحله تحولی رخ داد که این تعارض در آن محوری بود و حل‌وفصل و تعادل روانشناختی پیشین را برهم زد. این گذار واقعی در زندگی از وابستگی کامل به خودمختاری کامل، که با تغییر در نگرش مادر همراه نشد – چرا که مادر همچنان او را از خودمختاری دلسرد می‌کرد و حمایت اندکی برای تلاش‌هایش جهت مهارت‌یابی در محیط جدید ارائه می‌داد – بار مضاعفی بر این تعارضِ پیش از این حاد نهاد.

نگرش مادر تا حد زیادی خاصِ فرهنگ بود. هرچند جنبه‌های بینافرهنگی مهاجرت فراتر از دامنه این مقاله است، اما باید اشاره کرد که این مورد، فرضیه‌ای را تأیید می‌کند که در بسیاری از مطالعات جامعه‌شناختی یافت می‌شود: هرچه فاصله میان فرهنگ سرزمین اصلی و فرهنگ میزبان بیشتر باشد، انطباق‌پذیری مهاجران مسئله‌دارتر خواهد بود. می‌توان فرض کرد که اگر بتی در بافتار فرهنگی سرزمین اصلی خود باقی می‌ماند – جایی که همخوانی میان شیوه‌ها و نگرش‌های تربیت فرزند و همچنین میان انتظارات و ارزش‌های جامعه وجود داشت – تعارض او بر سر خودمختاری می‌توانست کمتر حاد باشد و به شکلی متفاوت حل‌وفصل شود.

ماهیت ویژه نشانه‌ی بتی، طبیعتاً دارای تعین چندجانبه بود و در جریان درمان، شناسایی برخی از عوامل تعیین‌کننده تحولی آن امکان‌پذیر شد. مهاجرت او در جریان یک مرحله تحولی رخ داد که در آن مهارت‌یابی در زبان و گفتار یکی از وظایف محوری تحول محسوب می‌شود و فرایند ایجاد یک فاصله بهینه با مادر را واسطه‌گری می‌کند. از این رو، زبان توانست تعارض او بر سر خودمختاری را به کانون خود تبدیل کند. این حقیقت که تعارض در اجرا منعکس شد، نه در اکتساب زبان، می‌تواند به توازن نارسیسیستیک مختل‌شده نسبت داده شود؛ توازنی که آن نیز در همین مرحله شکل می‌گیرد و تا حد زیادی توسط نگرش مادر تعیین می‌شود. در مرحله نوجوانی، هنگامی که مسائل خودمختاری و نارسیسیسم دوباره بیدار می‌شوند، این تعارض تا جایی شدت یافت که بتی را به درمان کشاند.

وقتی مهاجرت در جریان یک مرحله تحولی متفاوت رخ می‌دهد، ممکن است مسائل دیگری شدت یابند. هنگامی که فرد در بزرگسالی مهاجرت می‌کند، این عمل تعارضاتی را که در فرایند اولیه جدایی-تفرد حل‌نشده باقی مانده‌اند، دوباره بیدار می‌سازد. این تعارضات ممکن است تا حدی شدت یابند که به آسیب‌شناسی روانی بینجامند و در این صورت، مداخله روان‌درمانگرانه ضرورت می‌یابد (میرسکی، ۱۹۹۰). با این حال، مهاجرت نیز مانند هر تغییر عمده زندگی، لزوماً ضربه‌زا نیست و برای بسیاری از مهاجران، فرصتی مضاعف فراهم می‌آورد تا تعارضات اولیه خود را کارپردازی کنند و تحول فردی خود را به کمال رسانند (میرسکی و کوشینسکی، ۱۹۸۸، ۱۹۸۹).

 

Mirsky, J. (1991). Language in migration: Separation-individuation conflicts in relation to the mother tongue and the new language. Psychotherapy, 28 (4), 618–624.