من از کشتزار دیگری می‌روید...

زنی که دوستش دارم و زنی که بدون او نمی‌توانم زندگی کنم!

 

مقاله‌ی زیر ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان زنی که دوستش دارم و زنی که بدون او نمی‌توانم زندگی کنم، تالیف برگمان در سال ۲۰۱۳ است.


 

 رابطه بین عشق و مرحله همزیستیِ دوران کودکی، از منظری جدید در قالب تعارض بین «زنی که دوستش دارم» و «زنی که نمی‌توانم بدون او زندگی کنم» بررسی می‌شود. عشق مستلزم وابستگی است، اما می تواند به دست کشیدن از وجود مستقل نیز منجر شود؛ و از آن پس، دشمنِ رابطه می‌شود.

بخشِ اولِ عنوانِ این مقاله را مدیونِ بینشِ یکی از تحلیل‌شوندگانم هستم. بیمارْ مردِ میانسالِ متخصصی بود که مدتی طولانی متاهل بود، او عاشق زنی جوان‌تر شده بود و زن جوان هم متقابلا او را دوست داشت. زن جوان ازدواج و بچه می‌خواست. اما بیمار من نمی‌توانست بین دو زن، همسر و دوست دخترش یکی را انتخاب کند. اگرچه او عمیقاً زنِ جوان را دوست داشت، اما متوجه شد که نمی‌تواند همسرش را ترک کند.

ظاهراً کار ما به خوبی پیش می‌رفت که دو عامل موثر در بلاتکلیفی مرد را کشف کردیم. بیمار رابطه‌ی بسیار نزدیکی با دخترش داشت که سال گذشته خانه را به قصد دانشگاه ترک کرده بود. زن محبوب [یعنی دوست‌دختر] جایگزینِ دخترِ از دست‌رفته‌اش بود. ما متوجه شدیم که بیمار درباره‌ی رابطه‌ی جدیدش احساس گناه می‌کند، چراکه به طور ناخودآگاه زن محبوب جایگزین دخترش شده بود. این مشکل حل و فصل شد، اما تعارضِ به مراتب دشوارتری ظاهر شد. هنگامی که بیمار ده ساله بود، یک آتش‌سوزی در خانه‌شان رخ داد. در آن حادثه، او خواهرش را که دو سال کوچکتر بود از دست داد. مادرْ جانِ بیمار را نجات داد، اما پدر نتوانسته بود که جانِ خواهر را نجات دهد. چیزی که این تروما را دشوارتر می‌کرد، این بود که مادر در لحظه‌ی عصبانیت فریاد زد که «کودک اشتباهی زنده ماند». انتخاب بین دو زن بازنمایی تجربه‌ی زنده‌ماندن مرد در دوران کودکی او بود؛ او نمی‌توانست بین دو زن تصمیم بگیرد، زیرا در ناخودآگاهش جدایی به این معنی بود که کسی که انتخاب نشود، خواهد مرد. خود بیمار به این بینش رسید که چرا نمی‌تواند بین زنان یکی را انتخاب کند. کار قابل‌توجهی انجام داده بودیم که بیمار گفت که بین «زنی که دوستش دارم» و «زنی که نمی‌توانم بدون او زندگی کنم» گرفتار شده است. مشخص شد که قدرت «زنی که بدون او نمی‌توانم زندگی کنم» قوی‌تر از «زنی که دوستش دارم» است، و بیمار تصمیم گرفت زنی را که دوست داشت رها کند و در کنار همسرش بماند که نمی‌توانست بدون او زندگی کند. بینش او طاقت‌فرسا بود. این واقعیت که خودِ بیمار مجبور به کشف این بینش شد، او را خشمگین کرد؛ او مجبور شده بود به خودش کمک کند، در حالی که انتظارِ کمک از سمتِ من را داشت، از نظر او من بی‌فایده بودم. او تصمیم گرفت پیش همسرش بماند، و من و زنِ جوان را ترک کرد. در آن زمان من متوجه نشدم که این بینش به‌طور ناخودآگاه ایجاد مصالحه[1] بود. اگر او تغییری در زندگی اش ایجاد نمی کرد، به خود مجالی می داد تا مشکلش را بفهمد.

او امیدوار بود که کمکش کنم تا از «زنی که نمی‌توانست بدون او زندگی کند» به «زنی که دوستش داشت» گذر کند، اما اکنون فهمید که قدرت «زنی که نمی‌تواند بدون او زندگی کند» بسیار زیاد است. بیمار از من خواست که جانب زنی را بگیرم که دوست دارد، یعنی وارد تعارض او شوم و بی‌طرفیِ درمانی[2] خود را کنار بگذارم، که نمی‌توانستم بپذیرم. در زبان روان‌کاوانه، ایگو نمی‌تواند از بینش برای غلبه بر وابستگیِ عمیق به «زنی که نمی تواند بدون او زندگی کند»، استفاده کند. بیمار به من نیاز داشت که او را قادر سازم تا از زنی که «بدون او نمی‌توانست» به «زنی که دوستش داشت» گذر کند. بینش او شفابخش نبود، اما یک واکنش درمانی[3] منفی در او ایجاد کرد. این بیمار چشمانم را به درکِ تفاوتِ بینِ دو نوعِ متفاوت از رابطه‌یِ مردان با زنان باز کرد. نوع اول عشق، به‌معنی میل به همراهیِ زن و اشتیاقِ جنسی است. نوع دیگر وابستگی و ناتوانی در عمل‌کردن بدون شخص خاص است. این رابطه ممکن است دوسوگرا[4] باشد، اما زندگی بدون این شخص غیرقابل تصور است.

بیمار دوم امکان درک بهتر انتخاب بین دو زن را فراهم کرد. بیمار دوم من از نظر سنی مشابه بیمار اول بود. او مدت زیادی متاهل بود و دو فرزند داشت که در حال آماده شدن برای ترک خانه بودند. با این حال، اختلاف زیادی میان همسر بیمار اول و دوم وجود داشت. همسر بیمار اول خانه‌دار و مادر خوبی بود. زندگی جنسی آنها ثابت بود اما خیلی هیجان انگیز نبود. همسر بیمار دوم هنرمند، بسیار خوش‌بیان و متفکری اصیل بود. او نقاش بود اما از نمایشِ آثارش به عامه‌ی مردم امتناع کرد، بنابراین بیمار من تنها نان‌آور خانه بود. همسر بیمار دوم حملات پرخاشگری و افسردگی داشت. بچه‌های بیمار دوم از نظر عاطفی، بیشتر از فرزندان بیمار اول آشفته بودند. بیمار دوم نیروی تثبیت‌کننده‌ی [سامان‌دهنده‌ی] زن و فرزندانش بود. این کارکرد برای او بسیار مهم بود و به زندگی او معنا می‌بخشید.

در مورد این بیمار من استراتژیِ درمانیِ متفاوتی را دنبال کردم. برای این‌که مشکل بیمار اول تکرار نشود، از بیمارم خواستم این دو موضوع  [ترک همسر و زندگی با دوست‌دختر] را از هم جدا کند. آیا ازدواج او دیگر ثمربخش نبود؟ فارغ از این‌که قرار است او و دوست‌دخترش زوج شوند، آیا باید همسرش را ترک کند؟ همانند بیمار اول، در مورد بیمار دوم هم نقش ویژه‌ای را که دختر بازی می‌کرد، کشف کردیم: مرد نمی‌توانست رابطه‌ی جدیدش را برای همسرش فاش کند. هر دو مرد از سندروم آشیانه‌ی خالی رنج می‌بردند، و من یاد گرفتم که وقتی فرزند خانه را ترک می‌کند، بسیاری از والدین دچار بحران جدایی-تفرد دوم[5] می‌شوند که منجر به عاشق‌شدن می‌شود. عشق جدید مشکلات جدایی را که قبلاً فعال نبودند، دوباره بیدار می‌کند. بیمار دوم همسرش را ترک کرد، اما به خانه‌ی دوست‌دخترش نیز نقل مکان نکرد.

من این امکان را یافتم که به‌واسطه‌ی او [بیمار دوم] مفاهیمِ مشتق از روان‌شناسی سلف و قلمرو کلاینی را توسعه دهم. از منظر روان‌شناسی سلف تأکید کردم که او برای همسرش یک سلف‌ابژه[6] بود و ترس مرد از خودکشی همسرش همانندسازی فرافکنانه[7] بود. مسئله این نیست که احتمال خودکشی زن مطرح نبود، بلکه این ازدواجْ مرد را از فهمیدنِ این موضوع محافظت می‌کرد ‌که تا چه اندازه آسیب‌شناسیِ زن همان آسیب‌‌شناسیِ درونِ خودِ مرد است. در عین حال، می‌توانستم نشان دهم که چگونه رابطه‌ی نگرانی دائمی در مورد عملکرد و سلامت‌عقلِ همسرش باری بود که او به دنبال رهایی از آن بود.

چند ماه تنها زندگی کردن نشان داد که او از تنهایی نمی‌ترسید: او می‌ترسید که زن دوم [دوست‌دخترش] به‌واسطه‌ی ازدواج بار دیگر تبدیل به شریک‌عاطفی‌ای شود که دوستش ندارد اما نمی‌تواند آن را ترک کند. او از اجبارِ تکرارش می‌ترسید.

این دو بیمار چیزی را به من آموختند که در زمان انتشار کتابم، آناتومی عشق ورزیدن[8]، در سال 1987 نمی‌دانستم. زیرا اولین مقاله‌ی من در مورد عشق، «مشاهدات روان‌کاوانه در مورد ظرفیت عشق» (برگمان، 1971)، در یادبود مارگارت ماهلر[9] منتشر شد؛ در آن به رابطه‌ی میان عشق و همزیستی تاکید کردم که به سمپوزیوم افلاطون برمی‌گردد.

طبق یافته‌های ماهلر، پس از یک مرحله‌ی کوتاه اوتیسم طبیعی، نوزاد وارد مرحله‌ی همزیستی می‌شود. ماهلر (1967) می‌نویسد: «ویژگی اساسی همزیستی، آمیختگیِ همه‌توانِ توهمی یا هذیانی، جسمای-روانی [10] با بازنمایی مادر و به ویژه هذیان مرز مشترکِ دو فردِ [11]واقعاً و از نظر جسمی مجزا است… (برگمان، 1971، ص 522).

بنابراین، ممکن است نتیجه بگیریم که عشق، نه خاطرات مستقیم، بلکه احساسات و حالات ایگوی قدیمی را زنده می‌کند که زمانی در مرحله‌ی همزیستی فعال بودند (برگمان، 1971، ص 522).

هیچمان[12] به نقل از جورج‌برنارد شاو[13] می‌گوید: «عاشق بودن به معنای اغراق در تفاوت بین یک زن و زن دیگر است». به تبعیت از ماهلر می‌توان گفت که مرحله‌ی همزیستی و حل موفقیت‌آمیز آن در مرحله‌ی جدایی-تفرد است که این امکان را برای برخی فراهم می‌کند تا تفاوت بین یک انسان و انسان دیگر را اغراق کنند و از این‌رو آنها را قادر به عشق ورزیدن می‌کند (برگمان، 1971, pp. 525-526)

در سال 1977 انجمن روان‌کاوی میشیگان از ژاکوب آرلو، اتو کرنبرگ و من برای شرکت در سمپوزیومی درباره عشق دعوت کرد. مقالات ما سرانجام در فصلنامه روان‌کاوی (جلد 49، 1980) منتشر شد. در سخنرانی خود تأکید کردم که سعادتِ عاشق‌شدن نتیجه‌ی احیای احساساتی است که زمانی به مرحله‌ی همزیستیِ دوران نوزادی تعلق داشتند. من همچنین پیشنهاد کردم که درک روان‌کاوانه از عشق باید شامل لین موضوعات باشد: (1) عشق به عنوان یک حالت ایگو خاص، (2) چرایی انتخاب یک فرد خاص به عنوان ابژه‌ی عشق، و (3) عوامل دخیل در ظرفیت حفظِ تواناییِ پایدار برای دوست داشتن یک شخص برای مدت زمان طولانی. من ایده‌ی فروید را دوباره فرمول‌بندی کردم که ابژه‌ی عشق جدید و غیر محارم باید به نحوی بازیابی[14] ابژه‌ی عشق محارم اصلی باشد، اما بدون مواجهه‌ی مجدد با تابوی محارم. من با فروید موافق بودم که عاشق شدن شامل انتقال لیبیدوی خودشیفتگی[15] به لیبیدوی ابژه[16] نیز می‌شود. به تبعیت از بالینت[17] (1948)، من بیان کردم که عشق را می‌توان از روابط تناسلی متمایز[18] کرد، زیرا شامل ایده‌آل‌سازی، لطافت و همانندسازی است. شکست در هر یک از مراحل فرعی جدایی-تفرد ممکن است بعداً یک ابژه‌یِ عشقی جدید را به چیزی تبدیل کند که از او رهایی می‌خواهد، و هر ابژه‌ی جدید تنها به عنوان [راهی برای] فرار از چنگال ابژه‌ی قدیمی جستجو می‌شود (برگمان،1980, p. 71). هر رابطه عشقی به ترکیبی از «وبال‌گردن‌بودن» و «مایه‌ی امنیت بودن» تبدیل می‌شود.

هنگامی که در سال 1987 کتاب آناتومی عشق ورزیدن را نوشتم، ایده‌ی فروید در مورد بازیابی و آگاهی ماهلر از مرحله‌ی همزیستی  دو ستونی که دیدگاه روانکاوانه عشق بر آنها بنا شده بود را در نظر گرفتم.

در سال 1971 و سپس در سال 1987 من شیوه‌ی جدیدی را فرمول‌بندی کردم؛ این که مرحله‌ی همزیستی یک پسماند روانی[19] به شکل اشتیاق برای ادغام باقی می‌گذارد، و این حالت اشتیاق زمانی که فرد عاشق می‌شود از بین می‌رود (برگمان، 1987, p. 240). اکنون می‌خواهم اضافه کنم که این فرمول‌بندی درست بود اما فقط نیمی از قلمرو بین دو حالت را در بر می‌گرفت. ماهلر فکر می‌کرد که ز گهواره تا گور آرزوی مادرِ همزیست[20] را داریم، در حالی که کوهات فکر می‌کرد که ما او [مادر] را در سلف‌ابژه بازیابی می‌کنیم (برگمان، 1987, p. 250).

در آناتومی دوست داشتن بیشتر توضیح دادم که عشق احیای اشتیاق‌های همزیستی است، اما می‌توان آن را به عنوان از دست دادن مرزهای سلف نیز تجربه کرد. وقتی اشتیاق همزیستی بیش از حد قوی است و ترس از ادغام تجربه می‌شود، فردْ اغلب عاشق کسی می‌شود که در نقطه‌ای دور از جهان زندگی می‌کند تا بدین ترتیب در برابر خطر ادغام دفاع کند. در این سناریو، ملاقات‌ها لزوما کوتاه هستند و تنها پس از یک دوره‌ی جدایی طولانی و از نظر روانی ضروری انجام می‌شوند.

تحلیل‌شوندگانی که میان «زنی که دوستش دارند» و «زنی که نمی‌توانند بدون او باشند» تعارض دارند، به من آموختند که رابطه‌ی بین عشق و همزیستی پیچیده تر از آن چیزی است که من یک نسل پیش می‌فهمیدم. هدف عاشقان، همان‌طور که افلاطون و فروید آن را فرمول‌بندی کردند، ادغام مجدد است، اما اگر این ادغام مجدد موفقیت‌آمیز باشد، نتیجه «زنی که دوستش دارم» نیست، بلکه نتیجه زنی است که «نمی‌توانم بدون او زندگی کنم». در عشق، دیگری بودنِ ابژه‌یِ عشق را نیز باید تجربه کرد. عشق شاد را می‌توان تعادل میان دو نیاز تعریف کرد: نیاز به ادغام و نیاز به حفظ احساس هویت جداگانه. این تعادل از هر دو طرف در خطر است، در خطر تبدیل شدن به همزیستی یا جدایی بیش از حد. عشق به این تعادل ظریف وابسته است. اگر از مردی که درگیر رابطه با «زنی که بدون او نمی‌توانم زندگی کنم» است، سئوال کنیم، او احتمالا رابطه‌ی خود را یک رابطه عاشقانه خواهد نامید، اما این یک شکل اولیه عشق است که ایگوی بالغ‌تر در برابر آن را به چالش می‌کشد.

وقتی عاشقان از هم جدا می شوند، سئوال فوری آنها این است که «دلتنگ من بودی؟» و حق دارند این سوال را بپرسند. ظرفیت دلتنگی برای کسی پیش نیاز ظرفیت دوست داشتن است. من در حال درمان مردی هستم که از بودن با زنی خوشحال است، اما وقتی آن زن نزدیک او نباشد، نمی‌تواند برای او دلتنگی کند و به جستجوی زنان در اینترنت ادامه می‌دهد. این مرد به من کمک کرد تا بفهمم ظرفیت دلتنگی برای کسی پیش نیاز ظرفیت دوست داشتن است. کسانی که از حسرت و دلتنگی برای کسی می‌ترسند، نمی‌توانند دوست بدارند.

برای اینکه تمایلات جنسی زنده بماند، باید دو فرد متمایز از نظر روانی وجود داشته باشند تا عاشق یکدیگر شوند. اگر ادغام صورت گرفته باشد، اشتیاق برای جدایی-تفرد دوباره خود را نشان می‌دهد و یکی از شرکای عاطفی عاشق شخص دیگری می‌شود. در عاشق شدن باید عناصر نمادین دوباره ظاهر شوند[21]، اما اگر آن‌ها [عناصر نمادین مرحله‌ی همزیستی] بیش از حد قوی شوند، به‌طوری که با احساس «من نمی‌توانم بدون تو زندگی کنم» نشان داده شود، نزدیکی طاقت‌فرسا و ابژه‌ی عشقی جدید جستجو می‌شود.

شکل دیگری از ادغام نیز برای توصیف وجود دارد، زمانی که شریک‌عاطفی عملکردهای سوپرایگو را به عهده می‌گیرد. زمانی که این اتفاق می‌افتد، ترس از سرزنش[22] شریک‌عاطفی وجود دارد. فرد به شریکِ زندگیِ خود دروغ می‌گوید یا پنهان‌کاری می‌کند. این بیرونی‌سازی مجدد[23] و فرافکنی سوپرایگو بر شریک زندگی می‌تواند کمک قابل توجهی به ایده‌ی «زنی که نمی‌توانم بدون او زندگی کنم» باشد. سوپرایگو به نوبه‌‌ی خود نماینده‌ی والد است و جدا شدن از سوپرایگو به عنوان یک اضطراب جدایی تجربه می‌شود.

اکنون به جنبه دیگری از مرحله جدایی-تفرد و رابطه آن با عشق می‌پردازم. یکی از بیماران من رابطه‌ی طولانی و در کل شادی با یک زن متاهل بزرگتر از خودش داشت. یک موضوع مدام او را آزار می‌داد: اگر زن زودتر از او پیر شود چه اتفاقی خواهد افتاد؟ سرانجام شوهرِ زن درگذشت و درنتیجه مانعِ بهم‌رسیدن آن‌ها از بین رفت. در این مرحله ترس بیمار من افزایش یافت. او زن را دوست داشت و نمی‌خواست او را ترک کند، اما پیریِ زن در آینده بیمار را می‌ترساند. بیمار تنها به شرطی می‌تواند عشق بورزد، که جایی برای جدایی در آینده باقی بگذارد. این بیمار به من آموخت که افرادی هستند که تنها به شرطی می‌توانند عشق بورزند که از «در نهایت من تو را ترک خواهم کرد » به عنوان دفاعی در برابر وابستگی بیش از حد استفاده کنند. برای آن‌ها عشق تنها زمانی رخ می‌دهد که جدایی نهایی بخشی از رابطه باشد.

منبع:

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ی زیر است:

Bergmann M. S. (2013). The woman I love and the woman I cannot live without. Psychoanalytic review100(5), 769–774. https://doi.org/10.1521/prev.2013.100.5.769

Photo: Afternoon Pastimes by Edward R. King


[1] Compromise formation

[2] Therapeutic neutrality

[3] Therapeutic reaction

[4] Ambivalent

[5] Second separation–individuation crisis

[6] Selfobject

در مفهوم سلف‌ابژه به ابژه نه به معنای بین فردی کلمه، بلکه به تجربه‌ی درونی از یک ابژه اطلاق می‌شود. بنابراین، سلف‌ابژه با تجربه‌ی درونی ما از ابژه تعریف می‌شود و کارکرد آن ایجاد حس خود (Sence of Self) است. منظور مولف در این پاراگراف این است که مرد همسرش را در یک رابطه‌ی بین فردی تجربه نمی‌کند بلکه او را فقط بر اساس تجربه‌ی درونی خود بازشناسی می‌کند و از این طریق به تداوم احساس یکپارچگی خود کمک کند(مترجم).

[7] Projective identification

[8] The Anatomy of Loving

[9] Margaret Mahle

[10] Hallucinatory or delusional, somato- psychic, omnipotent fusion

[11] یعنی به جای این که مرزی میان دو نفر (گه واقعا از نظر جسمی جدا هستند) وجود داشته باشد یک مرز وجود دارد که هر دو نفر را در بر گرفته است (مترجم)

[12] Hitschmann

ادوارد هیچمان، پزشک و روانکاو اتریشی در 28 ژانویه 1871 در وین به دنیا آمد و در 31 ژوئیه 1957 در ایالات متحده درگذشت. او یکی از شاگردان اولیه فروید بود و در طول زندگی حرفه‌ای طولانیِ خود به او وفادار ماند (مترجم).

[13] George Bernard Shaw

جورج برنارد شاو (26 ژانویه 1856 – 2 نوامبر 1950)، نمایشنامه نویس، منتقد، سیاست‌مدار و فعال سیاسی ایرلندی بود (مترجم).

[14] Refinding

[15] Narcissistic libido

[16] Object  libido

[17] Balint

مایکل بالینت (۳ دسامبر ۱۸۹۶ – ۳۱ دسامبر ۱۹۷۰) یک روان‌کاو مجارستانی بود که بیشتر دوران بزرگسالی خود را در انگلستان گذراند. او از طرفداران مکتب روابط ابژه بود.

[18] Genital relationships

[19]  Psychic residue

یعنی چیزی از مرحله‌ی همزیستی باقی می‌ماند (مترجم)

[20] Mother of symbiosis

[21] منظور مولف عناصر نمادین مرحله‌ی همزیستی که در عاشق شدن باید مجدا تظاهر یابند (مترجم)

[22] Condemnation

[23] Re-externalization