من از کشتزار دیگری می‌روید...

سوگ و مالیخولیا

سوگ و مالیخولیا

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان «Mourning and Melancholia» تالیف فروید در سال ۱۹۱۷ است که توسط نرگس یگانه ترجمه و برای انتشار در گروه روان‌کاوی دیگری آماده شده است.


رویاها، که در زندگی عادی همچون نمونه‌ی نخستین[۱] اختلالات ذهنیِ برخاسته از خودشیفتگی[۲] به ما خدمت کرده‌اند، اینک ما را بر آن می‌دارند تا با مقایسه‌ی مالیخولیا و عاطفه‌ی طبیعیِ سوگ، پرتویی بر ماهیت مالیخولیا بیفکنیم[۳]. این‌بار با یک اعتراف آغاز می‌کنیم؛ هشداری برای آن‌که در ارزیابی اعتبار نتایج‌مان دچار مبالغه نشویم. مالیخولیا، که تعریفش حتی در روان‌پزشکیِ توصیفی نیز نوسان دارد، در فرم‌های بالینی گوناگونی ظاهر می‌شود که گردآوردن آن‌ها در یک کلیت واحد هنوز با اطمینان ممکن نشده است. برخی از این فرم‌ها نیز نه به تأثرات  روان‌زاد، بلکه بیشتر جسمانی می‌نمایند. داده‌های ما، جز آن مشاهداتی که برای هر ناظری در دسترس‌اند، محدود است به شمار اندکی از مواردی که منشأ روان‌زادشان بی‌تردید بوده است. از همین رو، از همین آغاز ادعای اعتبار کلی را کنار می‌گذاریم و خود را با این اندیشه تسلی می‌دهیم که با امکانات پژوهشی امروز، اگر هم نتوان نماینده‌ای برای یک طبقه‌ی کامل از اختلالات یافت، دست‌کم می‌توان به نمونه‌هایی رسید که گویای گروهی کوچک‌تر از آن‌ها باشند.

هم‌سانی میان مالیخولیا و سوگ، با توجه به سیمای کلی این دو وضعیت، موجه می‌نماید[۴]. افزون بر این، علل برانگیزاننده‌ی ناشی از عوامل محیطی، تا آن‌جا که قابل تشخیص‌اند، در هر دو وضعیت یکسان‌اند. سوگواری اغلب واکنشی است به از‌دست‌دادنِ شخصی محبوب، یا از‌دست‌رفتنِ نوعی امر انتزاعی که جای آن فرد را گرفته است، نظیر میهن، آزادی، یا یک آرمان و از این دست. در برخی افراد، همین عوامل به‌جای سوگواری، به مالیخولیا می‌انجامد، و از این‌رو، به زمینه‌ای آسیب‌شناختی در آن‌ها مشکوک می‌شویم. همچنین شایسته‌ی توجه است که، با آن‌که سوگواری شامل گسستی چشم‌گیر از نگرش معمول به زندگی است، هرگز آن را نوعی وضعیت آسیب‌شناختی به‌شمار نمی‌آوریم یا مستحق درمان پزشکی نمی‌دانیم. ما اطمینان داریم که این وضعیت، پس از گذشتِ مدت زمانی معین، خودبه‌خود پشت سر گذاشته خواهد شد، و هرگونه مداخله در آن را بیهوده یا حتی زیان‌بار می‌دانیم.

ویژگی‌های روانیِ تمایز‌بخشِ مالیخولیا عبارت‌اند از: اندوهی عمیق و جانکاه، قطع علاقه و ارتباط با جهان بیرون، ناتوانی در دوست داشتن، بازداری[۵] از هرگونه کنش‌مندی و فعالیت، و افت شدید در احساسات مرتبط با خود[۶]؛ افتی که خود را در قالب سرزنش‌ها و نکوهش‌های خویشتن نشان می‌دهد و در نهایت به انتظار هذیانی برای تنبیه می‌انجامد. این تصویر زمانی اندکی روشن‌تر می‌شود که دریابیم، جز در یک مورد استثنایی، همان ویژگی‌ها در سوگواری نیز دیده می‌شوند. در سوگواری، اختلالی در حرمت نفس وجود ندارد؛ اما در سایر جنبه‌ها، خصایص یکی‌اند. سوگواری عمیق، که واکنشی است به فقدانِ فردی محبوب، همان وضعیت روانیِ دردناک مالیخولیا را در خود دارد، همان بی‌علاقگی به جهان بیرون (مگر آنجا که یاد فرد از دست‌رفته را زنده کند)، همان ناتوانی در دل بستن به اُبژه‌ای تازه برای عشق (که به معنای جایگزین کردن وی خواهد بود)، و همان کناره‌گیری از هر فعالیتی که با اندیشه‌ی او بی‌ارتباط باشد. به‌روشنی می‌توان دید که این بازداری و محدودشدگیِ ایگو[۷]، بیانگرِ وقفِ کامل و انحصاری آن به سوگواری است؛ به‌گونه‌ای که چیزی برای اهداف یا علائق دیگر باقی نمی‌گذارد. تنها به این دلیل که سازوکار آن را به‌خوبی می‌شناسیم، این حالت در نظرمان آسیب‌شناختی نمی‌آید.

سوگ و مالیخولیا

باید این را نیز قیاسی به‌جا بدانیم که خُلق سوگواری را «دردناک»[۸] بنامیم. احتمالاً زمانی موجه بودنِ این امر را درخواهیم یافت که بتوانیم توصیفی از اقتصادِ درد ارائه کنیم.

اینک باید پرسید کارکردِ سوگواری از چه چیزی تشکیل شده است؟ گمان نمی‌کنم اگر آن را چنین شرح دهیم، بی‌اساس باشد: واقعیت‌سنجی نشان داده است که اُبژه‌ی محبوب دیگر وجود ندارد، و اکنون خواهان آن است که تمام لیبیدو از پیوندهایش[۹] با آن اُبژه بازپس‌گرفته شود. این خواست با مخالفتی قابل‌درک روبه‌رو می‌شود. تجربه به‌روشنی نشان می‌دهد که انسان‌ها هیچ‌گاه داوطلبانه یک موقعیتِ لیبیدویی را وانمی‌گذارند، حتی زمانی که جایگزینی تازه، آن‌ها را به‌سوی خود می‌خواند. این مقاومت ممکن است چنان شدید باشد که به روی‌گردانی از واقعیت بینجامد و وابستگی به اُبژه، از رهگذر روان‌پریشی‌ای آرزومندانه و توهم‌زده، ادامه یابد.

در وضعیت‌های نرمال، احترام به واقعیت چیره می‌شود. با این حال، نمی‌توان بی‌درنگ به دستورهای آن گردن نهاد. این دستورها به‌تدریج و گام‌به‌گام اجرا می‌شوند، با صرف زمانی طولانی و انرژی در نیروگذاری روانی[۱۰]، و در این میان، هستیِ روانیِ اُبژه‌ی ازدست‌رفته همچنان ادامه می‌یابد. تک‌تک خاطره‌ها و انتظارهایی که لیبیدو در آن‌ها به اُبژه گره خورده[۱۱]، فراخوانده و با شدت بیشتری برانگیخته می‌شوند[۱۲]، و لیبیدو به‌تدریج از آن‌ها گسسته می‌شود[۱۳]. این‌که چرا این مصالحه—که طی آن فرمانِ واقعیت گام‌به‌گام به اجرا درمی‌آید—تا این اندازه دردناک است، به‌سادگی با منطق اقتصادی روانکاوی قابل توضیح نیست. جالب است که این رنجِ نالذت[۱۴] را امری بدیهی تلقی می‌کنیم. بااین‌حال، واقعیت آن است که وقتی کارِ سوگ به پایان می‌رسد، ایگو بار دیگر آزاد و بی‌مانع می‌شود[۱۵].

اکنون بیایید آنچه را درباره‌ی سوگواری آموخته‌ایم، در مورد مالیخولیا به‌کار بگیریم. در برخی موارد، به‌روشنی دیده می‌شود که مالیخولیا نیز می‌تواند واکنشی باشد به فقدانِ ابژه‌ای محبوب. در مواردی که علت‌های برانگیزاننده متفاوت‌اند، می‌توان دریافت که با فقدانی آرمانی‌تر سروکار داریم. ممکن است ابژه در واقع نمرده باشد، اما به‌عنوان ابژه‌ی عشق از دست رفته باشد (برای مثال، در مورد دختری که نامزدش ناگهان و بی‌وفا او را رها کرده است). در برخی دیگر از موارد، این باور که فقدانی از این دست روی داده، کاملاً موجه به‌نظر می‌رسد، هرچند نتوان به‌روشنی دریافت که دقیقاً چه چیزی از دست رفته است. از همین‌رو، منطقی‌تر است اگر بپنداریم که خودِ بیمار نیز آگاهانه نمی‌داند چه را از دست داده است. حتی زمانی که بیمار از فقدانی که زمینه‌ساز مالیخولیای او شده آگاه است، باز هم ممکن است این ابهام برقرار باشد؛ یعنی بداند چه کسی را از دست داده، اما نداند چه چیزی را در او از دست داده است. این نکته ما را به این فرض رهنمون می‌کند که مالیخولیا به‌نوعی با فقدانی گره خورده است که از حوزه‌ی آگاهی کنار کشیده شده، در حالی که در سوگواری، هیچ جنبه‌ای از فقدان ناخودآگاه نمی‌ماند.

در سوگواری دیده‌ایم که بازداری و از دست رفتنِ علاقه، به‌تمامی از کارِ سوگی برخاسته‌اند که ایگو را به خود مشغول می‌دارد. در مالیخولیا نیز، فقدانی ناشناخته فرایندی درونیِ و همانند را در پی می‌آورد و از همین‌رو، سرچشمه‌ی بازداری مالیخولیایی می‌شود. آنچه اما این بازداری را در مالیخولیا معماگونه می‌سازد، آن است که نمی‌دانیم چه چیز است که بیمار را این‌چنین سراپا در خود فروبرده است. در مالیخولیا، چیزی فراتر از آنچه در سوگواری می‌بینیم رخ می‌دهد ــ کاهش چشمگیر و نامعمولی در حرمت نفس[۱۶]، و تهی‌شدگیِ گسترده‌ای در ایگو[۱۷]. در سوگواری، این جهانِ بیرون است که در نظرِ سوگوار فقیر و تهی می‌نماید؛ اما در مالیخولیا، خودِ ایگو است که دستخوش ویرانی شده است. بیمار، ایگوی خود را بی‌ارزش، ناتوان از هرگونه دستاورد، و از نظر اخلاقی پست و نکوهش‌پذیر تصویر می‌کند. خود را سرزنش می‌کند، خودتخریبی کرده و منتظر طرد شدن و مجازات است. در برابر همگان خود را خوار کرده، و حتی با بستگانش اظهار همدردی می‌کند، از آن‌رو که ناگزیر به پیوند با کسی چنین بی‌ارزش‌اند. او بر این باور نیست که دگرگونی‌ای در او رخ داده باشد، بلکه انتقاد از خویش را به گذشته‌اش نیز گسترش می‌دهد؛ می‌گوید هرگز بهتر از این نبوده است. این تصویر از وهمِ فرودستی ــ عمدتاً از جنس اخلاقی ــ با بی‌خوابی و امتناع از غذا خوردن تکمیل می‌شود، و نیز با نکته‌ای که از نظر روان‌شناختی به‌راستی درخور تأمل است: غلبه بر آن رانه‌ای[۱۸] که هر موجود زنده‌ای را وامی‌دارد به زندگی چنگ زند.

سوگ و مالیخولیا

از منظر علمی و درمانی، مخالفت با بیماری که این اتهامات را علیه ایگوی خود مطرح می‌کند، به همان اندازه بی‌ثمر است. بی‌تردید، او به شکلی بر حق است و چیزی را توصیف می‌کند که همان‌گونه که برای او به نظر می‌رسد، وجود دارد. در واقع، ما باید بی‌درنگ و بدون هیچ قید و شرطی برخی از گفته‌های او را تأیید کنیم. او واقعاً همان‌قدر که می‌گوید، از علاقه‌مندی، عشق ورزیدن و دستیابی به موفقیت ناتوان است. اما این وضعیت امری ثانویه است؛ نتیجه‌ی کاری درونی که ایگوی او را تحلیل می‌برد؛ کاری ناشناخته برای ما، اما قابل‌مقایسه با فرآیند سوگواری. همچنین، او در برخی از اتهامات دیگر علیه خود نیز محِق به نظر می‌رسد؛ تفاوت صرفاً در این است که او چشمانی تیزبین‌تر برای دیدن حقیقت دارد، چیزی که در دیگرانی که دچار مالیخولیا نیستند، کمتر دیده می‌شود.

هنگامی که در اوج انتقاد از خویش، خود را حقیر، خودمحور، ناصادق، فاقد استقلال و کسی توصیف می‌کند که تنها هدفش پنهان کردن ضعف‌های سرشت خویش بوده است، ممکن است تا جایی که ما می‌دانیم به درک نسبی دقیقی از خود دست یافته باشد.

تنها شگفتی ما این است که چرا انسان باید بیمار شود تا بتواند به چنین حقیقتی دسترسی پیدا کند. زیرا تردیدی نیست که اگر کسی چنین دیدگاهی نسبت به خود داشته باشد و آن را با دیگران در میان بگذارد (دیدگاهی که هملت نه تنها درباره خود، بلکه درباره همه انسان‌ها داشت[۱۹]) او بیمار است، چه در حال بیان حقیقت باشد و چه تا حدی نسبت به خود ناعادلانه برخورد کند. درک این نکته چندان دشوار نیست که، تا آن‌جا که بتوانیم داوری کنیم، میان شدّت خودتخریبی در فرد مالیخولیایی و آن‌چه واقعاً این میزان خودنکوهی را توجیه می‌کند، تناسب روشنی وجود ندارد. زنی که به نیکویی توانمند، وظیفه‌شناس و از نظر اخلاقی قابل‌احترام است، وقتی دچار مالیخولیا می‌شود، به همان اندازه از خود بد می‌گوید که زنی بی‌مایه و تهی از هر فضیلتی؛ و حتی می‌توان گفت آن نخستین زن، بیش از آن دیگری در معرض ابتلا به این بیماری است؛ کسی که ما نیز چیز چندانی برای گفتن در مدح‌اش نداریم. و نکته‌ای که سرانجام نباید از نظر دور بماند این است که رفتار فرد مالیخولیایی، در نهایت، با حال‌وهوای کسی که به شیوه‌ای معمول زیر بار پشیمانی و خودسرزنش‌گری از پا افتاده باشد، یکسان نیست. احساس شرم در برابر دیگران، که بیش از هر چیز نشانه‌ی وضعیت معمولِ پشیمانی و خودنکوهی است، در مالیخولیا یا غایب است یا نقش پررنگی ندارد. در عوض، می‌توان به ویژگی‌ای تقریباً متضاد اشاره کرد: تمایل مداوم و مصرّ به گفتن و بازگویی، تمایلی که در برهنه‌سازی خویشتن برای دیگری نوعی آسودگی می‌یابد.

بنابراین آن‌چه واقعاً اهمیت دارد، این نست که آیا این تحقیر دردناکِ خویشتن از سوی فرد مالیخولیایی، از آن حیث که انتقادش از خود با نظر دیگران درباره‌اش همخوان است، درست باشد یا نه؛ بلکه نکته‌ی اصلی این است که او توصیفی درست از وضعیت روانی خود به دست می‌دهد. او احترام به خود را از دست داده، و بی‌شک برای این امر دلیلی محکم دارد. در عین حال، با تناقضی روبه‌رو می‌شویم که مسأله‌ای دشوار پیش می‌کشد. قیاس با سوگواری ما را به این نتیجه رسانده بود که او در رابطه با یک ابژه، دچار فقدان شده است؛ اما گفته‌های خودش حاکی از آن است که فقدان، متوجه ایگوی اوست.

پیش از آنکه به این تناقض بپردازیم، کمی بر چشم‌اندازی که اختلال مالیخولیا از ساختار ایگوی انسانی پیش چشم ما می‌گشاید، درنگ کنیم. در این‌جا می‌بینیم چگونه بخشی از ایگو در برابر بخشی دیگر می‌ایستد، آن را در  داوری می‌گمارد، به نقد می‌کشد و چنان رفتار می‌کند که گویی آن را همچون ابژه‌ای پیشِ روی خود نهاده است. گمان ما این است که این بخشِ نقاد، که در مالیخولیا از ایگو جدا شده و استقلال یافته، ممکن است در وضعیت‌های دیگر نیز بتواند استقلال خود را حفظ و از ایگو متمایز عمل کند. هر مشاهده‌ی دیگری نیز این گمان را بیش از پیش تأیید خواهد کرد. ما به‌راستی دلایلی در اختیار خواهیم داشت که این بخش را از سایر بخش‌های ایگو متمایز بدانیم. آنچه در این‌جا با آن روبه‌رو می‌شویم، همان بخشی‌ست که معمولاً با نام «وجدان» از آن یاد می‌شود؛ جایی که آن را در کنار سانسور آگاهی و واقعیت‌سنجی، از بخش‌های اصلی ایگو به‌شمار خواهیم آورد. شواهدی نیز خواهیم یافت که نشان می‌دهند این بخش می‌تواند مستقلاً دچار اختلال شود. در تصویر بالینی مالیخولیا، نارضایتی اخلاقی[۲۰] از ایگو، برجسته‌ترین ویژگی بیماری‌ست. ارزیابی بیمار از خویش، به‌مراتب کمتر بر ناتوانی بدنی، زشتی، ضعف یا کهتریِ اجتماعی متمرکز است؛ از این دسته، تنها ترس‌ها و تأکیدهای او بر فقیر شدن است که جایگاهی برجسته می‌یابد.

سوگ و مالیخولیا

مشاهده‌ای در دست است که چندان دشوار نیست و می‌تواند ما را به‌سوی توضیح آن تناقضی رهنمون کند که پیش‌تر به آن اشاره شد. اگر با شکیبایی به انبوه اتهام‌هایی که بیمار مالیخولیایی علیه خود مطرح می‌کند گوش بسپاریم، در نهایت نمی‌توان از این دریافت گریخت که بسیاری از این سرزنش‌های گزنده، در اصل چندان با خودِ بیمار انطباق ندارند، بلکه با اندکی دگرگونی، به‌خوبی بر چهره‌ی فردی دیگر می‌نشینند؛ کسی که بیمار دوستش دارد، یا زمانی دوستش می‌داشته، یا بنا بوده دوستش بدارد. هر بار که به این واقعیت‌ها با دقت بنگریم، این گمانه تأیید می‌شود. و بدین‌سان، کلید فهم تصویر بالینی در اختیار ما قرار می‌گیرد: درمی‌یابیم که سرزنش‌های بیمار، در اصل خطاب به ابژه‌ای محبوب‌اند که به ایگوی خودِ بیمار دگرسو شده‌اند.

زنِی که با صدای بلند برای شوهرش افسوس می‌خورد که گرفتار زنی چنین ناتوان شده، در واقع دارد شوهرش را (به هر معنایی که در نظر داشته باشد) ناتوان می‌خواند. چند ملامتِ راستین نسبت به خود نیز ممکن است در میان این سرزنش‌های برگشته به ایگو دیده شوند، اما جای شگفتی نیست. این ملامت‌ها مجال ظهور می‌یابند، زیرا به پوشاندنِ دیگر سرزنش‌ها کمک می‌کنند و مانع از آن می‌شوند که وضعیتِ واقعیِ امر شناسایی شود. افزون بر آن، این سرزنش‌ها از تعارض عشق، با جوانب مثبت و منفی‌اش، سرچشمه می‌گیرند؛ تعارضی که به از‌دست‌رفتنِ عشق انجامیده است. رفتار بیماران نیز اکنون بسیار قابل‌فهم‌تر می‌شود. شکایت‌های آنان در واقع همان «نالیدن[۲۱]» (به معنای قدیمیِ این واژه) است. آنان نه احساس شرم می‌کنند و نه خود را پنهان می‌سازند، زیرا هرآنچه خوارکننده درباره‌ی خود می‌گویند، در ژرف‌ترین لایه‌ها، در واقع درباره‌ی فرد دیگری ا‌ست که گفته می‌شود. وانگهی، با آنکه چنان احساس بی‌ارزشی دارند، نه فروتنی از خود نشان می‌دهند و نه تسلیم‌پذیری‌ای که مناسب چنین کسانی باشد. برعکس، حضوری آزاردهنده پیدا می‌کنند و همواره چنان می‌نمایند که گویی دلخورند و به بی‌عدالتی بزرگی گرفتار آمده‌اند. همه‌ی این‌ها تنها از آن‌رو ممکن می‌شود که واکنش‌هایی که در رفتارشان نمود می‌یابند هنوز از آرایشی روانی سرچشمه می‌گیرد که سرشار از شورش است، آرایشی که سپس، در گذر از فرایندی خاص، به وضعیت فرونشسته‌ی مالیخولیا بدل شده است.

ساخت‌دهیِ مجددِ[۲۲] این فرایند دشوار نیست. در زمانی پیش‌تر، انتخاب ابژه صورت گرفته، یعنی دلبستگی‌ای[۲۳] لیبیدویی به شخصی معین پدید آمده بود؛ اما سپس، در پی رنجشی واقعی یا سرخوردگی‌ای که از سوی آن شخص محبوب رخ داد، پیوند ابژه‌ای فرو پاشید. نتیجه، آن واکنش معمول نبود که لیبیدو از آن ابژه بازپس گرفته شود[۲۴] و بر ابژه‌ای نو جابه‌جا[۲۵] گردد، بلکه پدیده‌ای دیگر رخ داد که به‌نظر می‌رسد وقوع آن وابسته به شرایطی چندگانه باشد. نیروگذاری روانی بر ابژه[۲۶]، قدرت چندانی برای مقاومت[۲۷] از خود نشان نداد و از میان رفت. اما لیبیدوی آزادشده به سوی ابژه‌ای دیگر جابه‌جا[۲۸] نشد، بلکه به درون ایگو پس‌نشست[۲۹]. با این‌همه، [این لیبیدوی آزادشده] در ایگو به‌طور مبهم و نامعین به‌کار نرفت، بلکه صرف ایجاد همانندسازی[۳۰] ایگو با ابژه‌ی ترک‌شده گردید. به این ترتیب، سایه‌ی ابژه بر ایگو افتاد، و از آن پس ایگو می‌توانست توسط بخشی خاص مورد داوری قرار گیرد، گویی خود یک ابژه است؛ همان ابژه‌ی وانهاده. از این راه، فقدان ابژه[۳۱] به فقدانی در ایگو[۳۲] تغییر یافت، و تعارض بین ایگو و شخص محبوب، به شکافی درون ایگو تبدیل گشت؛ یعنی میان نیروی انتقادی آن و ایگویی که در پی همانندسازی دگرگون شده است.

از یک یا دو نکته می‌توان به‌روشنی پیش‌شرط‌ها و پیامدهای فرآیندی از این دست را استنباط کرد. از یک‌سو، دلبستگی نیرومندی به ابژه‌ی عشق در کار بوده است؛ و از سوی دیگر، در تعارضی آشکار با این بُعد، نیروگذاری روانی بر ابژه، توان مقاومت چندانی نداشته است. همان‌گونه که اتو رنک[۳۳] به‌درستی اشاره کرده، این تناقض ظاهری نشان می‌دهد که انتخاب ابژه بر پایه‌ی نارسیسیستی صورت گرفته است، چنان‌که نیروگذاری روانی بر ابژه، در مواجهه با موانع، می‌تواند به‌سوی نارسیسیسم واپس‌روی[۳۴] کند. همان‌گاه، همانندسازی نارسیسیستی با ابژه جایگزین سرمایه‌گذاری اروتیک[۳۵] می‌شود؛ و بدین‌سان، رابطه‌ی عشقی، حتی در دل تعارض با شخص محبوب، لزومی به گسسته شدن ندارد. این جانشینیِ همانندسازی به‌جای ابژه‌ی عشق، سازوکار مهمی در عواطف نارسیسیستی است. کارل لاندائر[۳۶] در سال ۱۹۱۴ توانسته است همین فرآیند را در سیر بهبود یکی از موارد اسکیزوفرنی[۳۷] به‌دقت نشان دهد. هیچ تردیدی نیست که آبراهام[۳۸] به‌درستی امتناع از تغذیه را که در گونه‌های شدید مالیخولیا مشاهده می‌شود، به همین پیوند نسبت می‌دهد[۳۹].

سوگ و مالیخولیا

نتیجه‌ای که نظریه‌ی ما ایجاب می‌کند ــ یعنی این‌که آمادگی برای ابتلا به مالیخولیا (یا دست‌کم بخشی از این آمادگی) در غلبه‌ی گونه‌ی نارسیسیستیِ انتخاب ابژه نهفته است ــ متأسفانه تاکنون به‌واسطه‌ی مشاهده تأیید نشده است. در آغاز این مقاله نیز اذعان کردم که داده‌های تجربی‌ای که این پژوهش بر آن مبتنی است، برای مقاصد ما کافی نیست. اگر بتوانیم میان آنچه از مشاهدات به‌دست آمده و آنچه استنتاج کرده‌ایم توافقی مفروض بگیریم، هیچ تردیدی نخواهیم داشت که این واپس‌روی[۴۰] از نیروگذاری روانی بر ابژه به مرحله‌ی دهانیِ لیبیدو (و همچنان نارسیسیستی) را نیز در توصیف مالیخولیا بگنجانیم. همانندسازی با ابژه در نوروزهای انتقالی[۴۱] نیز به‌هیچ‌وجه پدیده‌ای نادر نیست؛ بلکه این سازوکار، به‌ویژه در هیستری[۴۲]، یکی از سازوکارهای شناخته‌شده‌ی شکل‌گیریِ سیمپتوم[۴۳] به‌شمار می‌رود. 

تفاوت میان همانندسازی نارسیستیک و همانندسازی هیستریک در این است که در نوع نخست، نیروگذاری روانی بر ابژه رها می‌شود، در حالی که در نوع دوم، این برانگیختگی باقی می‌ماند و تأثیر خود را نشان می‌دهد، هرچند معمولاً این تأثیر به کنش‌ها و تحریکات جداگانه و پراکنده محدود می‌شود. با این حال، در نوروزهای انتقالی نیز، همانندسازی بیانگر وجود امری مشترک است که می‌تواند بر عشق دلالت کند. همانندسازی نارسیستیک کهن‌تر از نوع هیستریک است و زمینه را برای فهم همانندسازی هیستریک فراهم می‌سازد، مفهومی که کمتر مورد مطالعه عمیق قرار گرفته است[۴۴].

بنابراین، مالیخولیا بخشی از ویژگی‌های خود را از سوگواری وام می‌گیرد و بخشی دیگر را از فرایند واپس‌روی از انتخاب ابژه نارسیستیک به نارسیسیزم. از یک سو، مانند سوگواری، واکنشی است به فقدان واقعی یک ابژه محبوب؛ اما فراتر از این، با عاملی تعیین‌کننده مشخص می‌شود که در سوگواری طبیعی وجود ندارد، یا اگر وجود داشته باشد، آن را به سوگواری بیمارگون مبدل می‌سازد. فقدان یک ابژه محبوب، فرصتی ممتاز برای ظهور و فعلیت یافتن دوگانگی در روابط عاشقانه فراهم می‌آورد[۴۵]. در مواردی که گرایشی به نوروز وسواسی[۴۶] وجود دارد، این تعارض ناشی از دوسوگرایی، رنگ‌وبویی بیمارگون به سوگواری می‌بخشد و آن را وادار می‌سازد تا به شکل سرزنش‌های خویشتن تجلی یابد، به این معنا که فرد سوگوار خود را مقصرِ از دست دادن ابژه محبوب می‌پندارد، گویی که خود خواستار آن بوده است. این حالات وسواسی از افسردگی که پس از مرگ یک فرد محبوب پدید می‌آیند، به‌خوبی نشان می‌دهند که تعارض ناشی از دوسوگرایی، به‌تنهایی و بدون بازگشت پس‌رونده لیبیدو، چه تأثیری می‌تواند داشته باشد. در مالیخولیا، موقعیت‌هایی که به بروز بیماری می‌انجامند، اغلب فراتر از موارد آشکارِ فقدان بر اثر مرگ می‌روند و تمامی آن موقعیت‌های تحقیر، بی‌توجهی یا ناامیدی را نیز در بر می‌گیرند که می‌توانند احساسات متضاد عشق و نفرت را به رابطه وارد کنند یا دوسوگرایی پیشین را تشدید نمایند. این تعارض ناشی از دوسوگرایی که گاه بیشتر ریشه در تجربیات واقعی دارد و گاه بیشتر برخاسته از عوامل سرشتی است، نباید در میان پیش‌شرط‌های مالیخولیا نادیده گرفته شود. اگر عشق به ابژه -عشقی که با از دست دادن ابژه همچنان دست‌نخورده باقی می‌ماند- به همانندسازی نارسیستیک پناه ببرد، در این صورت نفرت بر این ابژه‌ی جانشین‌شده اعمال می‌شود، آن را مورد آزار قرار می‌دهد، خوار و حقیر می‌سازد و از رنج آن لذتی سادیستیک به دست می‌آورد. خود-آزاری[۴۷] در مالیخولیا، که بی‌تردید با نوعی لذت همراه است (دقیقاً مانند پدیده‌ای مشابه در نوروز وسواسی)، بر ارضای گرایش‌های سادیستی و نفرت‌آمیزی[۴۸] دلالت می‌کند که به یک ابژه مربوط بوده و به شیوه‌هایی که پیش‌تر توضیح داده شد، به سوی خودِ فرد معطوف شده‌اند. در هر دو اختلال، بیماران معمولاً از مسیر غیرمستقیمِ تنبیه خویشتن، موفق می‌شوند از ابژه‌ی اصلی انتقام بگیرند و محبوب خود را از طریق بیماری‌شان آزار دهند، چراکه با این روش از ابراز مستقیم خصومت نسبت به او می‌گریزند. در نهایت، فردی که موجب آشفتگی عاطفی بیمار شده و کانون بیماری اوست، معمولاً در نزدیک‌ترین محیط او حضور دارد. به این ترتیب، نیروگذاری روانی اروتیک مالیخولیایی نسبت به ابژه‌اش، سرنوشتی دوگانه[۴۹] را از سر گذرانده است: بخشی از آن به همانندسازی واپس‌روی کرده است، و بخش دیگر، تحت تأثیر تعارض ناشی از دوسوگرایی، به مرحله سادیسم که به آن تعارض نزدیک‌تر است، بازگردانیده شده است.

تنها این سادیسم است که راز گرایش به خودکشی را روشن می‌سازد؛ گرایشی که مالیخولیا را تا این حد درخور تأمل و در عین حال خطرناک می‌سازد. عشقِ ایگو به خود چنان عظیم است (همان عشقی که آن را به‌مثابه وضعیت آغازین بازشناخته‌ایم، و کنش رانه از همان وضعیت سرچشمه می‌گیرد)، و آن‌چنان حجم شگرفی از لیبیدوی نارسیسیستیک را می‌توان در اضطرابی[۵۰] که در مواجهه با تهدیدی علیه زندگی آزاد می‌شود مشاهده کرد، که تصور این‌که ایگو بتواند به نابودی خود رضایت دهد، ناممکن می‌نماید. مدت‌هاست می‌دانیم که هیچ نوروتیکی اندیشه‌ی خودکشی در سر ندارد، مگر آنکه پیش‌تر تکانه‌های کشنده‌ی خود را که متوجه دیگران بوده، به‌سوی خویش بازگردانده باشد؛ اما هرگز نتوانسته‌ایم روشن کنیم چه کنش‌متقابل نیروهایی[۵۱] می‌تواند چنین قصدی را تا مرز انجام و تحقق پیش براند. تحلیل مالیخولیا اکنون نشان می‌دهد که ایگو تنها آنگاه می‌تواند خود را نابود سازد که، بر اثر بازگشت نیروگذاری روانی بر ابژه، بتواند خویشتن را چونان ابژه‌ای بنگرد — یعنی آن خصومتی را که متوجه ابژه‌ای بوده و نمایانگر واکنش اصلیِ ایگو در برابر ابژه‌های جهان بیرونی است، متوجه خود کند. بدین‌سان، در واپس‌روی از انتخاب ابژه‌ی نارسیسیستیک، اگرچه ابژه به ظاهر کنار گذاشته شده، با این‌همه نیرومندتر از خود ایگو باقی مانده است. در دو وضعیت متضادِ عشق و خودکشی، ایگو زیر سلطه‌ی ابژه درمی‌آید، هرچند به شیوه‌هایی کاملاً متفاوت.

در مورد یکی از ویژگی‌های چشمگیر مالیخولیا که پیش‌تر به آن اشاره شد ــ اضطرابِ برجسته از تهی‌دست شدن ــ به‌نظر می‌رسد بتوان آن را برخاسته از اروتیسم مقعدی[۵۲] دانست؛ اروتیسمی که از بستر خود گسسته و در جهتی واپس‌گرایانه دگرگون شده است.

سوگ و مالیخولیا

مالیخولیا ما را با مسائل دیگری نیز روبه‌رو می‌سازد که پاسخ به آن‌ها تا حدی از افق دسترس‌مان فراتر می‌رود. ازمیان‌رفتنِ مالیخولیا پس از گذشت مدت زمانی خاص (بی‌آن‌که دگرگونی‌های شدید بر جای گذارد)، ویژگیِ مشترک آن با سوگواری است. پیش‌تر، برای توضیح این امر دریافتیم که در سوگواری، زمان لازم است تا فرمان واقعیت‌سنجی به‌تفصیل اجرا شود، و با پایان این کار، ایگو موفق می‌شود لیبیدوی خود را از ابژه‌ی از‌دست‌رفته آزاد سازد. می‌توان تصور کرد که ایگو در جریان مالیخولیا نیز سرگرم کاری مشابه است؛ در هیچ‌یک از این دو حالت، شناختی از مناسبات اقتصادیِ روند این رخدادها در دست نداریم. بی‌خوابیِ مالیخولیایی گواهی‌ست بر سرسختی این وضعیت، و نشان می‌دهد که فروکش‌کردن فراگیرِ نیروگذاری‌های روانی، که لازمه‌ی خواب است، در این‌جا ممکن نیست.

عقده‌ی مالیخولیا[۵۳] همچون زخمی گشوده عمل می‌کند؛ زخمی که انرژی‌های کاتکتیک—همان‌هایی که در نوروزهای انتقالی «پادنیروگذاری روانی[۵۴]» نامیده‌ایم—را از هر سو به سمت خود می‌کشد و ایگو را چنان می‌فرساید که به‌کلی تهی می‌سازد[۵۵]. در این شرایط، مالیخولیا به‌آسانی در برابر خواستِ ایگو برای خوابیدن مقاومت می‌کند.

آن‌چه احتمالاً عاملی سوماتیک است و از مسیر روان‌زاد نمی‌توان توضیحی برای آن یافت، خود را در بهبود منظم و قابل پیش‌بینیِ وضعیت در ساعات نزدیک به غروب نشان می‌دهد. این ملاحظات پرسشی را پیش می‌کشند: آیا ممکن نیست که فقدانی در ایگو، فارغ از هر ابژه‌ای (یعنی ضربه‌ای ناب و نارسیسیستی به ایگو)، خود به‌تنهایی برای پدیدآوردن تصویر مالیخولیا کفایت کند؟ و آیا نمی‌توان تصور کرد که کاهش لیبیدوی ایگو، که مستقیماً بر اثر سموم و عوامل زیستیِ آسیب‌زا رخ دهد، بتواند شکل‌هایی خاص از این بیماری را پدید آورد؟

ویژگی چشمگیر و در عین حال نیازمندِ بیشترین توضیح در مالیخولیا، تمایل آن به دگرگونی و تبدیل به مانیا‌ست[۵۶]؛ وضعیتی که از نظر سیمپتوم‌ها، نقطه‌ی متضاد آن به شمار می‌آید. همان‌طور که می‌دانیم، این تغییر در همه‌ی موارد مالیخولیا رخ نمی‌دهد. برخی موارد به‌شکل عود‌های دوره‌ای پیش می‌روند، و در فواصل میان آن‌ها یا هیچ نشانه‌ای از مانیا دیده نمی‌شود یا تنها نشانه‌هایی خفیف و کم‌رنگ ظاهر می‌شود. برخی دیگر دگرگونی منظمِ میان دوره‌های مالیخولیایی و مانیا را نشان می‌دهند؛ الگویی که فرضیه‌ی «جنون ادواری»[۵۷] را پدید آورده است. اگر این واقعیت نبود که روش روان‌تحلیلی دقیقاً در همین‌گونه موارد توانسته است هم به راه‌حلی نظری دست یابد و هم بهبودی درمانی پدید آورد، ممکن بود وسوسه شویم این موارد را روان‌زاد ندانیم. از این رو نه‌تنها مجازیم، بلکه موظفیم که توضیح روان‌تحلیلیِ مالیخولیا را به شیدایی نیز گسترش دهیم.

قول نمی‌دهم که این کوشش بتواند به‌تمامی رضایت‌بخش باشد؛ چه‌بسا چندان ما را از سطح نخستینِ جهت‌گیری فراتر نمی‌برد. تنها بر دو مبنا می‌توانیم پیش برویم: نخست، دریافت یا تأثرِ روان‌تحلیلی است، و دوم، آن‌چه شاید بتوان تجربه‌ای عام از منظر اقتصادی نامید. دریافت روان‌تحلیلی‌ای که چند تن از پژوهشگران این حوزه پیش‌تر به زبان آورده‌اند این است که محتوای مانیا تفاوتی با محتوای مالیخولیا ندارد؛ هر دو اختلال درگیر کشمکش با همان «عقده»‌اند. با این تفاوت که در مالیخولیا ایگو در برابر عقده از پا درآمده، حال آن‌که در مانیا یا بر آن چیره شده یا آن را کنار زده است. شاخص دوم ما از این مشاهده به‌دست می‌آید که تمامی وضعیت‌هایی چون لذت[۵۸]، سرخوشی[۵۹] یا ظفرمندی[۶۰]، که الگوی طبیعیِ مانیا را برای ما فراهم می‌کنند، بر همان شرایط اقتصادیِ یکسان استوارند. آنچه در این‌جا روی داده، آن است که بر اثر عاملی بیرونی، مصرف عظیم و مداوم انرژی روانی ـ که پیش‌تر برای مدتی طولانی صرف می‌شد یا به‌صورت عادتی تثبیت شده بود ـ دیگر ضرورتی ندارد و اینک می‌تواند به‌سوی کاربردها و مسیرهای گوناگون تخلیه روانی[۶۱] سوق یابد. برای نمونه، فردی درمانده که با بردن مبلغ زیادی پول ناگهان از اضطراب مزمن تأمین نان شب رها می‌شود، یا کسی که پس از نبردی طولانی و طاقت‌فرسا سرانجام به کامیابی می‌رسد، یا فردی که می‌تواند یک‌باره از قید اجبار[۶۲] طاقت‌فرسا یا موقعیتی ساختگی که مدت‌ها ناچار به حفظ آن بوده است رهایی یابد، و نظایر آن. همه‌ی این موقعیت‌ها با سرخوشی چشمگیر، نمودهای تخلیه‌ی هیجان شادمانه، و آمادگی فزاینده برای انواع کنش همراه‌اند؛ درست همان‌گونه که در مانیا مشاهده می‌شود و در تقابل کامل با افسردگی و بازداری در مالیخولیا قرار دارند. می‌توانیم با جرأت بگوییم که مانیا چیزی نیست جز پیروزی‌ای از همین جنس، با این تفاوت که در این‌جا نیز، آنچه ایگو بر آن غلبه کرده و در برابرش به پیروزی رسیده، از خودِ ایگو پنهان مانده است. مستیِ ناشی از الکل، که به همین دسته از حالات تعلق دارد، تا آن‌جا که با حالت سرخوشی همراه است، احتمالاً به همین شیوه قابل توضیح است؛ در این‌جا، احتمالاً تعلیقی رخ داده که بر اثر تأثیر مواد سمی، از مصرف انرژی در فرایند واپس‌زنی[۶۳] جلوگیری می‌کند. برداشت عامه‌پسند بر آن است که فرد در حالت مانیا، از آن‌رو شیفته‌ی حرکت و کنش است که به‌غایت «مسرور»[۶۴] است. اما این رابطه‌ی نادرست، بی‌تردید باید تصحیح شود. واقعیت آن است که وضعیت اقتصادیِ ذهنی‌ای که کمی بالاتر گفتیم، اکنون در روان فرد برقرار گشته[یعنی انبوهی از انرژی روانی که پیش‌تر صرف واپس‌زنی یا نگرانی مداوم می‌شد، اکنون آزاد شده و در دسترس است]، و همین آزاد شدن انرژی از یک‌سو موجب سرخوشی شدید او، و از سوی دیگر باعث رهایی‌اش از بازداری در کنش‌ها شده است.

سوگ و مالیخولیا

اگر این دو قرینه را کنار هم بگذاریم[۶۵]، به این نتیجه می‌رسیم که در وضعیت مانیا، ایگو یا فقدان ابژه را پشت سر گذاشته، یا سوگواری برای آن را، یا شاید خود ابژه را؛ و سپس، آن‌مقدار از پادنیروگذاری روانی که رنج جان‌فرسای مالیخولیا از ایگو ستانده و در خویش نگاه داشته بود[۶۶]، اینک رها شده و بار دیگر در اختیار قرار گرفته است.[۶۷]

علاوه بر این، فرد مانیک به‌روشنی نشان می‌دهد که از ابژه‌ای که مایه‌ی رنجش بوده رهایی یافته است، چرا که همچون انسانی گرسنه و حریص، به‌دنبال کتکسیس‌های تازه برای ابژه‌های جدید می‌گردد. این توضیح بی‌شک موجه به نظر می‌رسد، اما در آغاز بیش از حد مبهم است و سپس مسائل و تردیدهای تازه‌ای را برمی‌انگیزد که نمی‌توانیم به همه آن‌ها پاسخ دهیم. با این حال، از پرداختن به آن‌ها طفره نخواهیم رفت، هرچند انتظار نداریم که این بحث ما را به درکی روشن برساند.

نخست آنکه، در سوگواری طبیعی نیز، فقدان ابژه پشت سر گذاشته می‌شود و در مدت زمان خود، همه‌ی انرژی‌های ایگو را جذب می‌کند. پس چرا، پس از پایان یافتن آن، هیچ نشانه‌ای از وضعیت اقتصادی لازم برای یک مرحله پیروزی دیده نمی‌شود؟ برای من امکان‌پذیر نیست که به‌سادگی به این اعتراض پاسخ دهم. این مسئله همچنین توجه ما را به این واقعیت جلب می‌کند که حتی از سازوکارهای اقتصادی‌ای که سوگواری از طریق آن‌ها وظیفه خود را انجام می‌دهد نیز آگاهی کافی نداریم. با این حال، شاید یک حدس بتواند در اینجا به ما یاری رساند. هر یک از خاطرات و موقعیت‌های آکنده از انتظار که دلبستگی لیبیدویی به ابژه‌ی از‌دست‌رفته را نشان می‌دهند، با حکم واقعیت مواجه می‌شوند که می‌گوید: «آن ابژه دیگر وجود ندارد»؛ و ایگو، گویی با این پرسش روبه‌رو می‌شود که آیا باید خودش هم در سرنوشت[۶۸] ابژه سهیم شود یا خیر. اما با در نظر گرفتن مجموعِ ارضا‌های نارسیسیستیکی‌ای که از زنده‌بودن عایدش می‌شود، ترغیب می‌شود که پیوند خود را با ابژه‌ی معدوم بگسلد. شاید بتوان فرض کرد که این کارِ گسستن، آن‌چنان کُند و تدریجی پیش می‌رود که تا به پایان رسیدن این فرایندِ دل‌بریدن، آن میزان از صرف انرژی که برای انجام آن لازم است نیز به‌تدریج تحلیل می‌رود[۶۹].

وسوسه‌برانگیز است که از این حدس‌ و گمان درباره‌ی کارِ سوگواری فراتر رفته و بکوشیم شرحی از کارِ مالیخولیا به دست دهیم. اما همین آغاز راه با ابهامی همراه است: تا این‌جا، مالیخولیا را از منظر توپوگرافیک [مکان‌نگارانه] به‌ندرت بررسی کرده‌ایم، و از خود نپرسیده‌ایم که این کار در درون کدام سیستم‌های روانی، یا در بین کدام‌یک از آن‌ها جریان دارد. چه بخشی از فرایندهای روانی این بیماری هنوز در پیوند با نیروگذاری روانی بر ابژه که اکنون کنار گذاشته شده‌اند صورت می‌گیرد، و چه بخشی در پیوند با جانشین آن‌ها در ایگو است، یعنی همان ابژه‌ای که به‌واسطه‌ی همانندسازی در ایگو ادغام شده است؟

پاسخِ ساده و سرراست آن است که «لیبیدو، بازنماییِ شیئ ناآگاهانه از ابژه[۷۰] را رها کرده است». با این حال، در واقعیت، چنین بازنمایی‌ای از انبوهی از برداشت‌های منفرد (یا ردیادهای ناآگاهانه‌ی آن‌ها) شکل گرفته است، و پس‌گرفتن لیبیدو از آن، فرایندی نیست که در بازه‌ای کوتاه رخ دهد. بلکه، بی‌تردید، همچون تجربه‌ی سوگ، فرایندی است کند، تدریجی و زمان‌بر که گام به گام پیش می‌رود. این‌که آیا این فرایند به‌گونه‌ای هم‌زمان از چند نقطه آغاز می‌شود یا بر پایه نظمی معیّن و پی‌در‌پی پیش می‌رود، به‌آسانی قابل تشخیص نیست؛ در روند تحلیل، اغلب دیده می‌شود که ابتدا خاطره‌ای و سپس خاطره‌ای دیگر فعال می‌شوند، و آن شِکوه‌هایی که همواره لحنی یکنواخت و ملال‌آور دارند، هر بار از سرچشمه‌ای ناآگاه و تازه برخاسته‌اند. اگر شیء برای ایگو از آن دلالت[۷۱] عظیم برخوردار نباشد ـ دلالتی که در پرتوی هزاران پیوند استحکام یافته ـ آنگاه فقدانش نیز از جنس آن فقدان‌هایی نخواهد بود که بتوانند سوگ یا مالیخولیا را برانگیزند. از این‌رو، ویژگیِ گسستن تدریجی لیبیدو، چه در سوگ و چه در مالیخولیا، امری مشترک است؛ این روند، احتمالاً بر همان بنیان اقتصادی واحد استوار است و در هر دو وضعیت، اهدافی هم‌سان را دنبال می‌کند.

چنان‌که پیش‌تر دیدیم، مالیخولیا چیزی افزون بر سوگِ طبیعی در خود دارد. در مالیخولیا، رابطه با ابژه رابطه‌ای ساده و سرراست نیست؛ این رابطه با تعارضی گره خورده که از دوسوگرایی برمی‌خیزد. این دوسوگرایی یا ریشه‌ای سرشتی دارد ـ یعنی بخشی ذاتی از هر رابطه‌ی عشقی‌ای است که این ایگوی خاص پدید می‌آورد ـ یا درست برخاسته از همان تجربه‌هایی است که در آن‌ها، خطر از دست دادن ابژه حضور داشته است. برای همین است که علل برانگیزاننده‌ی مالیخولیا دامنه‌ای به‌مراتب گسترده‌تر از سوگ دارند؛ چرا که سوگ، در اغلب موارد، تنها بر اثر فقدان واقعی اُبژه، یعنی مرگِ آن، پدید می‌آید. در مقابل، در مالیخولیا نبردهای بی‌شماری بر سر اُبژه درمی‌گیرد؛ نبردهایی که در آن عشق و نفرت با یکدیگر در کشاکش‌اند: نفرت می‌کوشد لیبیدو را از اُبژه جدا سازد و عشق تلاش می‌کند جایگاه لیبیدو را در برابر این یورش حفظ کند. جایگاه این نبردهای جداگانه را نمی‌توان به هیچ نظامی جز ناهشیار نسبت داد، یعنی قلمروی ردیادهایی از چیزها[۷۲] (در تقابل با نیروگذاری روانی کلامی[۷۳])[۷۴]. در سوگ نیز، کوشش‌ها برای جدا ساختن لیبیدو در همین نظام صورت می‌گیرد؛ با این تفاوت که در سوگ، هیچ‌چیزی این فرایندها را از طی مسیر طبیعی‌شان، از پیش‌هشیار به سوی هشیاری، بازنمی‌دارد[۷۵]. این مسیر برای کار در مالیخولیا، شاید به دلیل مجموعه‌ای از عوامل یا ترکیبی از آن‌ها، مسدود شده است. دوسوگراییِ سرشتی[عشق و نفرت]، بنا به ماهیت خود، به قلمروی واپس‌رانده‌ها[۷۶] تعلق دارد؛ و تجربه‌های تروماتیک مرتبط با ابژه ممکن است مواد واپس‌رانده‌شده‌ی دیگری را نیز فعال کرده باشند[۷۷]. این‌گونه، هرآنچه به این نبردها بر اثر دوسوگرایی مربوط می‌شود، از دسترس هشیاری کنار می‌ماند، تا زمانی که سرانجامِ خاصِ مالیخولیا رخ دهد. و این سرانجام، چنان‌که می‌دانیم، چنین است: نیروگذاری روانی در معرض تهدید، سرانجام از ابژه دست می‌کشد، تنها اما برای آن‌که به جایی در ایگو بازگردد که از آن برخاسته بود. عشق، با پناه بردن به درون ایگو، از نابودی می‌گریزد. پس از این واپس‌رویِ[۷۸] لیبیدو، این فرایند می‌تواند آگاهانه شود، و در سطح هشیاری، چونان کشمکشی میان بخشی از ایگو و بخش انتقادی نمود می‌یابد. ما می‌توانیم چنین کارکردی را آسان‌تر به بخش ناهشیار این فرایند نسبت دهیم، چرا که درک شباهت اساسی میان کارِ سوگ و کارِ مالیخولیا دشوار نیست. همان‌گونه که در سوگ، ایگو را وامی‌دارند تا با اعلام مرگ ابژه و پیشنهاد انگیزه‌ای برای ادامه‌ی زندگی، از آن دست بکشد، هر نبرد جداگانه‌ی دوسوگرایی[مالیخولیا] نیز (با خوار شمردن، بی‌ارزش‌سازی، و حتی به‌نوعی کُشتن آن) تثبیت لیبیدویی به ابژه را سست می‌کند. این فرایند در ناهشیار، یا پس از فروکش کردن آشوب، یا هنگامی که ابژه به‌عنوان چیزی بی‌ارزش رها شود، می‌تواند به پایان برسد. نمی‌توانیم بگوییم کدام‌یک از این دو امکان، شیوه‌ی معمول‌تر و رایج‌تر در به‌پایان‌رساندن مالیخولیا است و این نوع پایان چه تأثیری بر مسیر آینده‌ی مراجع دارد. ممکن است ایگو در این روند از آن ارضایی بهره‌مند شود که خود را برتر از ابژه بداند.

سوگ و مالیخولیا

حتی اگر این چشم‌انداز[۷۹] از کارکرد مالیخولیا را بپذیریم، باز هم پاسخی برای آن نکته‌ی خاص که به‌دنبالش بودیم به دست نمی‌دهد. انتظار ما این بود که شرط اقتصادیِ پدید آمدن مانیا پس از به پایان رسیدن مالیخولیا، در همان دوسوگرایی‌ای یافت شود که بر این حالت دوم سلطه دارد؛ و در این زمینه، از قیاس‌هایی در حوزه‌های دیگر نیز پشتیبانی می‌گرفتیم. اما واقعیتی هست که آن انتظار را ناگزیر به عقب‌نشینی می‌کشاند. از میان سه پیش‌شرط مالیخولیا—فقدان ابژه، دوسوگرایی، و واپس‌روی لیبیدو به درون ایگو—دو مورد نخست در سرزنش‌های وسواسی‌ای نیز حضور دارند که پس از مرگ کسی پدید می‌آیند. در این موارد، بی‌تردید این دوسوگرایی است که نیروی رانه‌ایِ[۸۰] تعارض را فراهم می‌کند؛ و مشاهدات نشان می‌دهند که پس از پایان یافتن این تعارض، هیچ‌گونه حالتی از ظفر یا پیروزی در قالبِ مانیا بر جای نمی‌ماند.

[۱] Prototype

[۲] Narcissistic mental disorders [Seelenstörungen]

[۳] واژه‌ی آلمانی Trauer – چنان‌که در زبان انگلیسی mourning – هم به اندوهی درونی دلالت دارد، و هم به نمود بیرونی آن. در سراسر این نوشتار، از معادل سوگواری برای آن بهره گرفته‌ام.

[۴] آبراهام (۱۹۱۲)، که مهم‌ترین پژوهش‌های تحلیلیِ اندک در این‌باره را مدیون اوییم، همین قیاس را نقطه‌ی آغاز خود قرار داده بود. [فروید خود نیز، پیش‌تر در سال ۱۹۱۰ و حتی پیش از آن، این قیاس را مطرح کرده بود. ← نگاه کنید به یادداشت ویراستاران، ص ۲۱۴.]

[۵] [Hemmung]

[۶] lowering of the self-regarding feelings [Selbstgefühls]

[۷] Ego [Ichs]

[۸] Painful [schmerzliche]

[۹] Attachments [Verknüpfungen]

[۱۰] Cathectic energy [Besetzungsenergie]

[۱۱] Bound

[۱۲] Hypercathected

[۱۳] این اندیشه را می‌توان از پیش در مطالعاتی در باب هیستری (۱۸۹۵) نیز بازشناخت؛ فرایندی همانند، در آغاز گفت‌وگوی فروید درباره‌ی شرح‌حال دوشیزه الیزابت فون. ر، وصف شده است (رک: ویراست استاندارد، جلد ۲، ص ۱۴۴ به بعد).

[۱۴] Unpleasure [Schmerzunlust]

[۱۵] شرحی از بُعد اقتصادیِ این فرایند را می‌توان در صفحه‌ی ۲۲۷ به بعدِ همین ویراست باز یافت.

[۱۶] Self-regard [Ichgefühls]

[۱۷] Impoverishment of his ego [Ichverarmung]

[۱۸] Drive [Triebes]

[۱۹] «اگر با هر کس چنان رفتار کنی که سزاوارِ آن است، کدام‌یک از تازیانه خواهد رَست؟» (نمای دوم از پرده‌ی دوم).

[۲۰] Moral

[۲۱] Plaints

[۲۲] Reconstructing

[۲۳] Attachment [Bindung]

[۲۴] Withdrawal of the libido

[۲۵] Displacement

[۲۶] Object cathexis

[۲۷] Resistance

[۲۸] Displaced [verschoben]

[۲۹] was withdrawn

[۳۰] Identification

[۳۱] Object loss

[۳۲] Ego loss

[۳۳] Otto Rank

[۳۴] Regress

[۳۵] Erotic cathexis

[۳۶] Karl Landauer

[۳۷] Schizophrenia

[۳۸] Abraham

[۳۹] به‌نظر می‌رسد نخستین‌بار آبراهام در نامه‌ای خصوصی به تاریخ ۳۱ مارس ۱۹۱۵، توجه فروید را به این نکته جلب کرده باشد. (← مقایسه کنید با فروید، ۱۹۶۵الف). همچنین بنگرید به زندگی‌نامه‌ی فروید، اثر جونز (۱۹۵۵، ص ۳۶۸).

[۴۰] Regression

[۴۱] Transference neuroses [Übertragungsneurosen]

[۴۲] Hysteria

[۴۳] Symptom-formation

[۴۴] فروید بعدها در فصل هفتم روان‌شناسی گروه (۱۹۲۱)، به‌تفصیل به موضوع همانندسازی پرداخت (ویراست استاندارد آثار فروید، جلد ۱۸، ص ۹۷ به بعد). شرحی اولیه از همانندسازی هیستریک نیز در تفسیر رویا (۱۹۰۰) آمده است (همان، جلد ۴، صص ۱۳۲ تا ۱۳۴).

[۴۵] بخش زیادی از آن‌چه در ادامه می‌آید، در فصل پنجم ایگو و اید (۱۹۲۳) بسط یافته است (ویراست استاندارد، جلد ۱۹، ص ۴۵ به بعد).

[۴۶] Obsessional neurosis

[۴۷] Self-tormenting

[۴۸] برای تمایز میان این دو، بنگرید به مقاله‌ام با عنوان رانه‌ها و سرنوشت‌های آنان (صص ۱۲۱–۱۲۲ بالا).

[۴۹] a double vicissitude [Schicksal]

[۵۰] Fear [Angst]

[۵۱] Forces [Kräftespiel]

[۵۲] Anal erotism

[۵۳] The complex of melancholia

[۵۴] Anticathexes

[۵۵] این قیاس با زخمِ گشوده، پیش‌تر نیز (به‌همراه دو نمودار) در بخش ششم، و البته پیچیده، از یادداشت ابتدایی فروید درباره‌ی مالیخولیا آمده است (فروید، ۱۹۵۰الف، پیش‌نویس G، که احتمالاً در ژانویه‌ی ۱۸۹۵ نوشته شده). ← بنگرید به یادداشت ویراستاران، ص ۲۱۳.

[۵۶] Mania

[۵۷] Cyclical Insanity

[۵۸] Joy

[۵۹] Exultation

[۶۰] Triumph

[۶۱] Discharge [Abfuhrmöglichkeiten]

[۶۲] Compulsion [Zwang]

[۶۳] Repression [Verdrängung]

[۶۴] cheerful

[۶۵] «دریافتِ روان‌تحلیلی» و «تجربه‌ی کلیِ اقتصادی».

[۶۶] Bound

[۶۷] [فروید از کنار هم قرار دادن آن دو مبنا(یا قرینه)، به‌گونه‌ای مکمل یکدیگر، دو روی یک سکه را نشان می‌دهد: یکی از درون ساختار روانی(دیدگاه روان‌تحلیلی)، و دیگری از منظر داینامیک انرژی روانی(دیدگاه اقتصادی). یعنی از یک سو، مانیا و مالیخولیا درگیر همان عقده‌اند، اما ایگو در مانیا بر آن چیره شده است؛ و از سوی دیگر، در مانیا انرژی روانی‌ای که پیش‌تر صرف واپس‌رانی یا رنج می‌شده، اکنون آزاد شده است. بنابراین، مانیا حاصل رهایی از فقدان و دسترسی دوباره به انرژی‌ای است که در مالیخولیا مسدود شده بود. مترجم.]

[۶۸] Fate [Schicksal]

[۶۹] نقطه‌نظر اقتصادی تاکنون در نوشته‌های روان‌تحلیلی کمتر مورد توجه قرار گرفته است. به‌عنوان استثنا، می‌توانم از مقاله‌ای از ویکتور تاوسک (۱۹۱۳) یاد کنم درباره‌ی انگیزه‌هایی برای واپس‌زنی که به‌واسطه‌ی پاداش‌ها بی‌ارزش شده‌اند.

[۷۰] the unconscious (thing) presentation of the object

[۷۱] Significance

[۷۲] the memory traces of things [sachlichen]

[۷۳] Word cathexes

[۷۴][جدل‌هایی که در مالیخولیا بین عشق و نفرت نسبت به ابژه جریان دارد، در سطح ناهشیار رخ می‌دهد. چون محل ذخیره‌ی «ردیادهای چیزها»ست (یعنی ردّ حافظه‌ایِ خودِ چیزها، بدون واژه یا بازنمایی زبانی). در مقابل، «کتکسیس‌های کلامی» به بازنمایی‌های کلامی در سطح‌های بالاتر روان (پیش‌هشیار و هشیار) اشاره دارند. فروید در اینجا یک تمایز بنیادین را یادآوری می‌کند: بازنمایی یا ردیادِ خودِ شیء(thing presentation) با نام یا مفهوم آن شیء(word presseentation) فرق دارد، و فقط اولی در ناهشیار حضور دارد .مترجم]

[۷۵][هم در سوگ و هم در مالیخولیا، لیبیدو باید از ابژه‌ای که از دست رفته جدا شود.اما در سوگ، این جداسازی لیبیدو بدون مانع از ناهشیار و پیش‌هشیار عبور می‌کند و به هشیاری می‌رسد؛ یعنی فرد کم‌کم متوجه می‌شود، می‌پذیرد، و فرایند سوگ طی می‌شود. ولی در مالیخولیا، مانعی هست که اجازه نمی‌دهد این فرایند به هشیاری برسد. بنابراین کشمکش‌ها در ناهشیار باقی می‌مانند و راهی به آگاهی پیدا نمی‌کنند؛ به همین دلیل فرد نمی‌داند چرا افسرده است. در سوگ، ما می‌فهمیم که چیزی را از دست داده‌ایم و با آن کنار می‌آییم. در مالیخولیا، نمی‌فهمیم چه از دست داده‌ایم، چون آن از‌دست‌رفته هنوز در درون ماست و ایگوی ما را تضعیف می‌کند. مترجم]

[۷۶] Repressed

[۷۷][و باعث برهم خوردن کل تعادل روانی شوند. این‌جا مالیخولیا دیگر فقط واکنشی به فقدان نیست، بلکه تبدیل به صحنه‌ی بازگشتِ نیروهای واپس‌رانده‌شده‌ی پیچیده می‌شود. مترجم]

[۷۸] Regression

[۷۹] View [Auffassung]

[۸۰] Driving force [Triebfeder]