ظرفیت تنها بودن

این مقاله ترجمه مقاله‌ای با عنوان «The capacity to be alone» به قلم وینیکات در سال ۱۹۵۸ است که به ترجمه‌ی نسرین بهنام‌نژاد برای انتشار در گروه روانکاوی دیگری آماده شده است.


قصد دارم ظرفیت فرد برای تنها بودن را بررسی کنم، با این فرض که این ظرفیت یکی از مهم‌­ترین نشانه‌­های بلوغ در رشد هیجانی است. در تقریبا همه‌­ی درمان‌­های روان­کاوی لحظه‌­ای فرامی‌­رسد که توانایی تنها بودن برای بیمار اهمیت پیدا می­‌کند. از نظر بالینی این ممکن است به صورت دقایقی از سکوت در جلسه یا یک جلسه با سکوت کامل ظاهر شود و این سکوت برخلاف آنچه ممکن است مقاومت تلقی شود، در واقع دستاوردی از سوی بیمار است. شاید این همان لحظه­‌ای باشد که بیمار برای نخستین بار توانسته واقعا تنها باشد. می­‌خواهم توجه را به همین جنبه از انتقال جلب کنم- جایی که بیمار در جلسه تحلیلی تنهاست.

احتمالا می‌­توان گفت که در مجموعه آثار روان­کاوی، بیشتر درباره‌­ی ترس از تنها بودن یا میل به تنهایی نوشته شده تا درباره­‌ی توانایی تنها بودن؛ همچنین، حجم قابل توجهی از کارها به بررسی حالت کناره‌­گیری[۱] اختصاص یافته- نوعی سازمان دفاعی که دلالت بر انتظار آزار[۲] دارد. به نظر من شاید زمان آن رسیده باشد که به جنبه­‌های مثبت ظرفیت تنها بودن توجه کنیم. شاید در متون، تلاش‌­هایی مشخص برای بیان این ظرفیت وجود داشته باشد، اما من از آنها آگاه نیستم. در اینجا می­‌خواهم به مفهوم رابطه‌­ی تحلیلی[۳] در نظریه­‌ی فروید(۱۹۱۴) اشاره کنم.

روابط دو نفره و سه نفره[۴]

ریکمن[۵] ما را با ایده‌­ی تفکر در قالب روابط سه‌­نفره و دونفره[۶] آشنا کرد. اغلب از عقده­ی ادیپ به عنوان مرحله‌­ای یاد می‌­شود که روابط سه‌­نفره میدان تجربه را اشغال می‌­کنند. هر تلاش برای توصیف عقده‌­ی ادیپ در قالب رابطه­‌ی میان دو نفر محکوم به شکست است. با این حال، روابط دونفره وجود دارند و به مراحل نسبتا اولیه‌­ی تاریخچه‌­ی فرد تعلق دارند. رابطه­‌ی نخستین دونفره، همان رابطه­‌ی نوزاد با مادر یا جانشین مادر است- پیش از آنکه جنبه‌­هایی از مادر در ذهن کودک تفکیک شده و به شکل­‌گیری تصور پدر[سه­‌نفره شدن رابطه] منجر شوند. مفهوم موضع افسرده‌­وار در نظریه‌­ی کلاین را می­‌توان در قالب روابط دونفره توصیف کرد و شاید بتوان گفت که رابطه‌­ی دونفره، ویژگی اساسی مفهوم موضع افسرده‌­وار است.

پس از اندیشیدن به روابط سه­‌نفره و دونفره، طبیعی است که گامی به عقب برداریم و از رابطه‌­ی تک‌­نفره سخن بگوییم. در نگاه نخست، به نظر می‌­رسد که نارسیسیسم همان رابطه‌­ی تک نفره باشد- هم شکل ابتدایی نارسیسیسم ثانویه[۷] و هم نارسیسیسم اولیه[۸]. اما من برا این باورم که این جهش از رابطه‌­ی دونفره به رابطه‌­ی تک‌­نفره، در واقع بدون نادیده گرفتن بخش بزرگی از آنچه از طریق کار تحلیلی و مشاهده‌­ی مستقیم مادران و نوزادان آموخته‌­ایم، ممکن نیست.

واقعا تنها بودن[۹]

باید روشن کرد که آنچه در اینجا بررسی می­‌کنم، واقعا تنها بودن نیست. ممکن است فردی در سلول انفرادی باشد اما همچنان نتواند تنها باشد- و رنجی که در چنین وضعیتی می­‌برد فراتر از تصور است. با این حال، بسیاری از افراد پیش از آن­که دوران کودکی را پشت سر بگذارند، توانایی لذت بردن از خلوت را به دست می‌­آورند و حتی ممکن است خلوت را یکی از ارزشمندترین دارایی­‌های خود بدانند.

ظرفیت تنها بودن یا پدیده­‌ای بسیار پیچیده و پیشرفته است- که ممکن است پس از شکل‌­گیری روابط سه‌­نفره در رشد فردی پدید آید- یا پدیده‌­ای ابتدایی است که شایسته­‌ی مطالعه­‌ی ویژه‌­ای است؛ چرا که بنیان همان تنهایی پیچیده [در بزرگسالی] را شکل می‌­دهد.

پارادوکس[۱۰]

اکنون نکته­‌ی اصلی این مقاله قابل توضیح است. با وجود آن‌که انواع مختلفی از تجربه در شکل‌­گیری ظرفیت تنها بودن نقش دارند، یک تجربه­‌ی خاص وجود دارد که بنیادی است و بدون آن ظرفیت تنها بودن شکل نمی­‌گیرد: این تجربه عبارت است از تنها بودن به عنوان نوزاد یا کودک خردسال در حضور مادر. بنابراین، بنیان ظرفیت تنها بودن، یک پارادوکس است. تجربه­‌ی تنها بودن در حالی که کسی دیگر حضور دارد.

در اینجا نوع خاصی از رابطه مدنظر قرار گرفته است- رابطه­‌ای میان نوزاد یا کودک خردسالی که تنهاست و مادری(جانشین مادر) که در واقع به طور قابل اعتماد حضور دارد، حتی اگر [حضورش] در لحظه صرفا با گهواره، کالسکه یا فضای کلی محیط اطراف نمایان شده باشد. مایلم برای این نوع خاص از رابطه نامی پیشنهاد کنم.

شخصا ترجیح می­‌دهم از اصطلاح ارتباط ایگومحور (رابطه مبتنی بر ایگو/رابطه­مندی ایگو)[۱۱] استفاده کنم که مشخصا در برابر اصطلاح رابطه‌­ی اید[۱۲] قرار دارد؛ رابطه­‌ای که همواره پیچیدگی‌­هایی را در زندگی ایگو به همراه دارد. ارتباط ایگومحور رابطه‌­ای میان دو نفر است که دست کم یکی از آن­ها در حال تجربه‌­ی تنهایی است؛ شاید هر دو تنها باشند اما حضور هر یک برای دیگری معنا دارد. به نظر من اگر معنای واژه­‌ی دوست داشتن[۱۳] را با عشق ورزیدن[۱۴] مقایسه کنیم می‌­توان گفت که دوست داشتن بیشتر با رابطه­‌ی ایگومحور مرتبط است در حالی که عشق ورزیدن بیشتر به رابطه­‌ی اید- چه به صورت خام و چه به صورت والایش یافته- تعلق دارد.

پیش از آنکه این دو ایده را به شیوه­‌ی خودم بسط دهم، مایلم یادآوری کنم که چگونه می‌­توان از ظرفیت تنها بودن در قالب اصطلاحات آشنا و جاافتاده­ی روان­کاوی سخن گفت.

 

پس از آمیزش جنسی[۱۵]

شاید بتوان گفت که پس از آمیزش رضایت بخش، هر یک از دو شریک رابطه به نوعی تنهاست و از این تنهایی احساس رضایت دارد. توانایی لذت بردن از تنهایی در کنار دیگری که او نیز در حال تجربه­‌ی تنهایی­‌ست، خود نشانه­‌ای از سلامت روان است. عدم وجود تنش اید[۱۶] ممکن است اضطراب‌­زا باشد، اما انسجام زمانی[۱۷] شخصیت به فرد امکان می­‌دهد که منتظر بازگشت طبیعی ایدی بماند و از تنهایی مشترک لذت ببرد- نوعی از تنهایی­ که عاری از ویژگی دفاعی­ عقب­‌نشینی[۱۸] است.

 

صحنه­‌ی نخستین[۱۹]

می‌­توان گفت که ظرفیت تنها بودن در فرد وابسته به توانایی او در مواجهه با احساساتی است که صحنه‌­ی نخستین برمی‌­انگیزد. در این صحنه، کودک رابطه­‌ای پرشور میان والدین را مشاهده یا تصور می‌­کند و اگر سالم باشد می­‌تواند با تسلط بر نفرت آن را در خدمت خیال‌­پردازی خودارضایی قرار دهد. در خودارضایی، کودک مسئولیت کامل فانتزی هشیار و ناهشیار را بر عهده می­‌گیرد- او سومین نفر در رابطه‌­ی سه نفره است. توانایی تنها بودن در این زمینه، به معنای بلوغ جنسی، [رسیدن به مرحله‌­­ی رشد] توانایی تناسلی[۲۰] یا پذیرش زنانه­‌ی متناظر[۲۱] آن و همچنین درکنارهم­ نشاندن تکانه‌­ها و تفکرات شهوانی با تکانه­‌ها و تفکرات پرخاشگرانه است. ظرفیت تنها بودن همچنین به معنای تحمل دوسوگرایی و توانایی همانندسازی با هر یک از والدین است. بیان این نکات در هر قالبی می‌­تواند به طرز چشم‌گیری پیچیده شود چرا که ظرفیت تنها بودن تقریبا مترادف با بلوغ هیجانی­‌ست.

ابژه­‌ی خوب درونی[۲۲]

اکنون مایلم از زبان دیگری استفاده کنم- زبانی که از آثار ملانی کلاین برگرفته شده است. ظرفیت تنها بودن، وابسته به وجود یک ابژه­‌ی خوب در واقعیت روانی فرد است. پستان خوب درونی یا آلت خوب درونی یا روابط خوب درونی به اندازه‌­ی کافی در روان فرد تثبیت و محافظت شده‌­اند به طوری که فرد (دست کم در آن لحظه) نسبت به حال و آینده احساس اطمینان دارد. رابطه فرد با ابژه­‌های درونی‌­اش همراه با اعتماد به این روابط، خود به تنهایی نوعی کفایت روانی فراهم می­‌آورد به گونه‌ای که فرد می‌­تواند ولو موقت، در غیاب ابژه­‌های بیرونی و محرک‌­های خارجی احساس رضایت و آرامش داشته باشد. بلوغ روانی و ظرفیت تنها بودن، مستلزم آن است که فرد از طریق «مادری به اندازه کافی خوب» فرصت یافته باشد تا به تدریج به وجود محیطی خیرخواه باور پیدا کند. این باور از راه تکرار تجربه‌­های رضایت‌بخش غریزی شکل می­‌گیرد.

در این زبان ناگزیر به مرحله­‌ای از رشد فردی اشاره می‌­شود که پیش از سلطه­‌ی عقده‌­ی ادیپ قرار دارد. با این حال، سطح قابل توجهی از بلوغ ایگو مفروض گرفته شده است. یکپارچگی فرد به عنوان یک واحد روانی پیش فرض است. چرا که در غیر این صورت، سخن گفتن از درون و بیرون یا اطلاق معنای خاص به فانتزی­‌های درونی بی­‌معنا خواهد بود. از نظر منفی باید نوعی آزادی نسبی از اضطراب‌­های آزارگرانه وجود داشته باشد. از منظر مثبت، ابژه‌های خوب درونی در جهان روانی فرد حضور دارند و در زمان مناسب، آمادگی برای فرافکنی دارند. 

 

تنها بودن در وضعیتی رشدنیافته[۲۳]

در این نقطه پرسشی مطرح می­‌شود: آیا کودک یا نوزاد می‌­تواند در مرحله‌­ای بسیار ابتدایی، زمانی که ایگو هنوز آن­قدر رشدنیافته است که توصیف تجربه­‌ی تنها بودن با اصطلاحات پیچیده­‌ای که پیش­تر به کار رفتند [تنها بودن واقعی، درونی‌سازی ابژه خوب، آزادی از اضطراب آزارگرانه، بلوغ ایگو، رابطه با ابژه­‌های درونی] امکان ندارد، تجربه‌­ای از تنهایی داشته باشد؟ هسته‌­ی اصلی تز من این است که باید بتوانیم از شکلی ابتدایی و ساده نشده از «تنها بودن» سخن بگوییم؛ و حتی اگر بپذیریم که ظرفیت برای «تنها بودن واقعی» نوعی پیچیدگی روانی است، باز هم باید اذعان کنیم که این ظرفیت برپایه­‌ی تجربه‌­ی اولیه‌­ی «تنها بودن در حضور دیگری» بنا شده است. تنها بودن در حضور دیگری می‌­تواند در مرحله‌­ای بسیار ابتدایی رخ دهد- زمانی که رشدنیافتگی ایگو[۲۴] به طور طبیعی با حمایت ایگویی[۲۵] مادر جبران می­شود. در گذر زمان، فرد مادر حمایت­گر ایگو[۲۶] را درونی‌­سازی می­‌کند و از این راه توانایی تنها بودن را به دست می‌­آورد- بی­‌آنکه نیاز مداوم به رجوع به مادر یا نماد مادر داشته باشد.

 

من تنها هستم[۲۷]

مایلم این موضوع را از زاویه‌­ای دیگر بررسی کنم- با تامل بر خود عبارت من تنها هستم.

نخست واژه‌­ی «من» قرار دارد – که دلالت بر رشد عاطفی چشم‌گیری دارد. فرد به عنوان یک واحد[۲۸] تثبیت شده است. یکپارچگی[۲۹] به وقوع پیوسته است. جهان بیرونی کنار گذاشته شده و جهانی درونی امکان­‌پذیر شده است. این صرفا یک توصیف توپولوژیک[۳۰] از شخصیت است- به مثابه یک چیز، یک سازمان­‌یافتگی از هسته­‌های ایگو. در این مرحله، هنوز هیچ اشاره‌­ای به زندگی نشده است.

سپس واژه­‌های «من هستم» می‌­آیند که نمایانگر مرحله‌­ای در رشد فردی‌­اند. با این واژه‌­ها فرد نه تنها شکل دارد، بلکه زندگی نیز دارد. در آغازِ «من هستم»، به اصطلاح فرد خام است، بی‌­دفاع، آسیب‌­پذیر و بلقوه پارانویید. فرد تنها زمانی می‌­تواند به مرحله­‌ی «من هستم» برسد که محیطی محافظ وجود داشته باشد؛ و این محیط محافظ، در واقع همان مادری است که درگیر نوزاد خود است و از طریق همانندسازی با نوزادش، نسبت به نیازهای ایگویی او پاسخ­گو است. در این مرحله از «من هستم»، نیازی نیست فرض کنیم که آگاهی نسبت به مادر از سوی نوزاد وجود دارد.

اکنون به واژه­‌های «من تنها هستم» می­‌پردازم. بر اساس نظریه‌­ای که ارائه می­‌دهم، این مرحله­‌ی بعدی واقعا مستلزم نوعی درک از سوی نوزاد نسبت به تداوم وجود مادر است. منظورم از این درک، لزوما آگاهی ذهن هشیار نیست. با این حال معتقدم که «من تنها هستم» ادامه‌­ای است بر «من هستم» و وابسته است به آگاهی نوزاد از تداوم وجود مادری قابل اعتماد. مادری که قابلیت اعتمادش این امکان را فراهم می‌­کند که نوزاد بتواند تنها باشد و از تنهایی لذت ببرد؛ هرچند برای مدتی محدود.

از این راه تلاش می­کنم تناقضی را توجیه کنم: این که ظرفیت تنها بودن، برپایه­‌ی تجربه‌­ی تنها بودن در حضور دیگری بنا شده است؛ و بدون تجربه­‌ی کافی از این نوع تنهایی، ظرفیت واقعی برای تنها بودن امکان شکل‌­گیری ندارد.

رابطه ایگومحور[۳۱]

حال اگر در مورد این تناقض حق با من باشد، بررسی ماهیت رابطه­‌ی نوزاد با مادر جالب خواهد بود- رابطه‌­ای که در این مقاله آن را ارتباط ایگومحور(رابطه مبتنی بر ایگو/رابطه‌­مندی ایگو) نامیده‌­ام. خواهید دید که برای این رابطه اهمیت زیادی قائل‌ام، چرا که معتقدم این همان ماده­‌ی خامی است که از آن دوستی ساخته می‌­شود. ممکن است این رابطه به منشا انتقال نیز تبدیل شود. دلیل دیگری نیز وجود دارد که چرا برای موضوع ارتباط ایگومحور اهمیت ویژه­‌ای قائلم: اما برای روشن کردن منظورم باید لحظه‌­ای از مسیر اصلی بحث فاصله­ بگیرم.

فکر می‌کنم به طور کلی پذیرفته شده باشد که تکانه­‌ی نهاد تنها زمانی اهمیت دارد که در بستر زندگی ایگویی جای گرفته باشد. [به طوری که] اگر تکانه­‌ی نهاد درون ایگوی ضعیف وارد شود می­‌تواند آن را مختل ­کند و اگر ایگو قوی باشد همان تکانه می‌­تواند آن را تقویت ­کند. می‌­توان گفت که روابط مبتنی بر اید زمانی که در چارچوب ارتباط ایگومحور رخ دهند، موجب تقویت ایگو می­‌شوند. اگر این دیدگاه پذیرفته شود، آنگاه اهمیت ظرفیت تنها بودن نیز روشن می­‌شود. تنها زمانی که فرد تنهاست- یعنی در معنایی که من به کار می­‌برم، یعنی «تنهایی در حضور دیگری»- نوزاد می‌­تواند زندگی شخصی خود را کشف کند. به‌دلیل آسیب‌شناختی این وضعیت زندگی جعلی‌ای است که بر واکنش به محرک­های بیرونی بنا شده است. تنها زمانی که نوزاد در معنای مورد نظر من تنهاست، و فقط در آن حالت، می­‌تواند کاری معادل با آنچه در بزرگسالان «آرام گرفتن» نامیده می­‌شود انجام دهد. نوزاد[در این معنا از تنها بودن] می‌­تواند از حالت یکپارچگی خارج شود، بی‌­جهت حرکت کند، در وضعیتی قرارگیرد که در آن هیچ جهت‌­گیری‌ای وجود ندارد؛ و بتواند برای مدتی وجود داشته باشد، بی­آنکه واکنشی به محرک بیرونی نشان دهد یا به عنوان فردی فعال با جهت­‌گیری یا علاقه‌­ای خاص عمل کند. در این حالت، صحنه برای تجربه­‌ی اید آماده است. در گذر زمان، احساسی یا تکانه­‌ای پدیدار می­‌شود. در این بستر، آن احساس یا تکانه واقعی به نظر خواهد رسید و به راستی تجربه‌­ای شخصی خواهد بود.

اکنون روشن می‌­شود که چرا حضور کسی- کسی که در دسترس است، کسی که حضور دارد اما بدون مطالبه یا مداخله – اهمیت دارد. وقتی تکانه‌­ای از نهاد پدیدار می­‌شود، تجربه‌­ی آن می‌­تواند پربار باشد؛ و ابژه‌­ی این تجربه می‌­تواند بخشی یا تمام شخص حاضر باشد- یعنی مادر. تنها در چنین شرایطی است که نوزاد می­‌تواند تجربه‌­ای داشته باشد که «واقعی» احساس شود. انبوهی از این­‌گونه تجربه­‌ها، پایه‌­ای می­‌سازند برای زندگ‌ی­ای که در آن «واقعیت» وجود دارد، نه «بیهودگی». فردی که ظرفیت تنها بودن را در خود پرورش داده، همواره توانایی بازکشف تکانه­‌ی شخصی را دارد؛ و این تکانه­‌ی شخصی هدر نمی‌­رود، زیرا وضعیت «تنها بودن» هرچند به صورت متناقض- همیشه بر حضور دیگری دلالت دارد.

در گذر زمان فرد توانایی آن را پیدا می­‌کند که از حضور واقعی مادر یا چهره­‌ی مادری صرف‌­نظر کند. به این وضعیت، گاه با اصطلاح برقراری «محیط درونی[۳۲]» اشاره شده است. این پدیده ابتدایی‌­تر و بنیادین­‌تر است از آن چیزی که شایسته­‌ی عنوان «مادر درون­‌فکنی شده[۳۳]» است.

 

نقطه اوج در رابطه ایگومحور[۳۴]

اکنون مایلم انداکی فراتر بروم و درباره‌­ی ارتباط ایگومحور و امکان­‌های تجربه درون این رابطه تامل کنم و مفهوم ارگاسم ایگویی[۳۵] را بررسی کنم. البته آگاهم که اگر چیزی به نام ارگاسم ایگویی وجود داشته باشد، افرادی که در تجربه­‌ی غرایز دچار بازداری هستند، ممکن است در چنین نوعی از ارگاسم تخصص پیدا کنند و در نتیجه، گرایشی آسیب‌­شناختی به سوی ارگاسم ایگویی شکل گیرد. در حال حاضر قصد ندارم به جنبه­‌ی آسیب‌­شناختی این موضوع بپردازم. هرچند نباید فراموش کرد که گاه تمام بدن با ابژه‌ای جزیی(مانند فالوس) همانندسازی می­‌شود. در اینجا تنها می‌­خواهم بپرسم که آیا می­‌توان برای شور و وجد ارزشی قائل شد اگر آن را به مثابه­‌ی نوعی ارگاسم ایگویی در نظر بگیریم؟ در فردی با ساختار روانی سالم، تجربه‌­ای بسیار رضایت‌بخش- مثلا در کنسرت، در تئاتر یا در دوستی- ممکن است شایسته‌­ی عنوان «ارگاسم ایگویی» باشد، عنوانی که توجه را به اوج و اهمیت آن اوج جلب می­‌کند. ممکن است استفاده از واژه‌­ی ارگاسم در این زمینه ناپخته یا نامناسب تلقی شود؛ با این حال معتقدم که همچنان درباره­‌ی اوجی که در ارتباط ایگویی رضایت­‌بخش رخ می­‌دهد جای بحث وجود دارد. می­‌توان پرسید وقتی کودکی مشغول بازی است، آیا تمام بازی نوعی والایش تکانه­‌ی نهاد است؟ آیا نمی­‌توان چنین اندیشید که میان بازی رضایت‌­بخش و غرایزی که به صورت خام در پس آن قرار دارند، تفاوتی در «کیفیت» و نه فقط در «کمیت» وجود دارد؟ مفهوم والایش کاملا پذیرفته شده و ارزشمند است اما تاسف بار است اگر به تفاوت عظیمی که میان بازی شاد کودک و بازی کودکانی که به طور وسواس­‌گونه هیجان زده می‌­شوند و به تجربه­‌ی غریزی بسیار نزدیک‌­اند، اشاره­‌ای نشود. درست است که حتی در بازی شاد کودک نیز می‌­توان همه­‌چیز را در چارچوب تکانه­‌ی نهاد تفسیر کرد؛ این امکان وجود دارد، زیرا ما با نمادها سخن می­‌گوییم و بی تردید در استفاده از نمادگرایی و درک بازی در چارچوب روابط نهاد، بر زمینی امن ایستاده‌­ایم. با این حال، اگر از یاد ببریم که بازی کودک هرگاه با هیجانات شدید بدنی و اوج‌­های جسمانی درمی‌­آمیزد، از حالت شاد و خلاق خارج می­‌شود، چیزی اساسی را نادیده گرفته‌ایم.

کودک به اصطلاح سالم قادر است بازی کند، در حین بازی هیجان زده شود و از بازی احساس رضایت داشته باشد، بی‌­آنکه از تجربه­‌ی نوعی ارگاسم جسمانی موضعی احساس تهدید کند. در مقابل کودکی محروم با گرایش‌­های ضداجتماعی یا هرکودکی که دچار بی­قراری ناشی از دفاع مانیک باشد نمی‌­تواند از بازی لذت ببرد، زیرا به طور فیزیکی درگیر می‌­شود. در چنین مواردی، یک اوج جسمانی لازم است- و بیشتر والدین آن لحظه را می‌­شناسند که هیچ چیز نمی‌­تواند بازی هیجان­‌انگیز را متوقف کند جز یک ضربه (مثلا سیلی یا تنبیه) که نوعی اوج کاذب فراهم می­‌کند، اما در عمل بسیار کارآمد است. به نظر من اگر بازی شاد کودک یا تجربه‌­ی وجدآمیز بزرگسال در کنسرت را با تجربه‌­ی جنسی مقایسه کنیم، تفاوت آن‌قدر زیاد است که استفاده از اصطلاحی متفاوت برای توصیف این دو نوع تجربه، نه تنها بی­‌ضرر، بلکه سودمند خواهد بود. فارغ از نمادگرایی ناهشیار، میزان هیجان جسمانی واقعی در یکی از این تجربه­‌ها حداقلی است و در دیگری حداکثری.

ما نمی­‌خواهیم از مفاهیمی که در پس ایده‌­ی والایش قرار دارند چشم‌­پوشی کنیم اما ارتباط ایگومحور به خودی خود نیز دارای اهمیت فراوان است[و نباید آن را صرفا والایش غزایز نهاد دانست].

خلاصه

ظرفیت تنها بودن پدیده­ای بسیار پیچیده و چندعاملی است و ارتباط نزدیکی با بلوغ هیجانی دارد.

پایه­ی این ظرفیت، تجربه­‌‌ی «تنها بودن در حضور دیگری» است. به این ترتیب نوزاد با سازمان ایگوی ضعیف نیز می­‌تواند تنها باشد به شرط آنکه از حمایت ایگویی قابل اعتماد برخوردار باشد.

نوع رابطه­‌ای که میان نوزاد و مادری با نقش حمایت­گر ایگو برقرار می­‌شود، شایسته­‌ی مظالعه­‌ی ویژه است. گرچه اصطلاحات دیگری نیز به کار رفته‌­اند، من پیشنهاد می­‌کنم که ارتباط ایگو محور می‌­تواند اصطلاحی مناسب برای استفاده‌­ی موقت باشد.

روابط نهاد در چارچوب ارتباط ایگومحور شکل می­‌گیرند و به جای آن­که ایگوی رشدنیافته را مختل کنند، آن را تقویت می­‌کنند.

به تدریج محیط حمایت­گر ایگو درونی سازی می‌­شود و در ساختار شخصیت فرد جای می­‌گیرد: تا آنجا که ظرفیت واقعی تنها بودن پدیدار می‌­شود.

با این حال از نظر نظری همواره کسی حضور دارد، کسی که در نهایت و به صورت ناهشیار با مادر یکی انگاشته می­‌شود؛ همان کسی که در روزها و هفته­‌های آغازین زندگی به طور موقت با نوزادش همانندسازی کرده بود و در آن دوره، به هیچ‌­چیز جز مراقبت از نوزاد خود علاقه‌­مند نبود.

[۱] withdrawn state

[۲] expectation of persecution

[۳] anaclitic relationship

[۴] Three- and Two-Body Relationships

[۵] Rickman

[۶] three-body and two-body relationships

[۷] early form of secondary narcissism

[۸] primary narcissism

[۹] Actually Being Alone

[۱۰] Paradox

[۱۱] ego-relatedness

[۱۲] id relationship

[۱۳] Like

[۱۴] Love

[۱۵] After Intercourse

[۱۶] id-tension

[۱۷] time-integration

[۱۸] withdrawal

[۱۹] Primal Scene

[۲۰] genital potency

[۲۱] corresponding female acceptance

وینیکات به این نکته اشاره می­‌کند که توانایی تناسلی در نظریه‌ی رشد روانی- جنسی فروید به یک مفهوم مردانه دلالت دارد؛ اما در این متن مفهوم زنانه­‌ی رسیدن به مرحله­‌ی توانایی تناسلی که از آن به عنوان نوعی پذیرش یاد می­‌کند نیز مورد نظر وینیکات قرار دارد.

[۲۲] Good Internal Object

[۲۳] To he Alone in an Immature State

[۲۴] ego immaturity

[۲۵] ego-support

[۲۶] ego-supportive mother

[۲۷] ‘I am Alone’

[۲۸] unit

[۲۹] Integration

[۳۰] topographical statement

[۳۱] Ego-relatedness’

[۳۲] Internal environment

[۳۳] introjected mother

[۳۴] Climax in Ego-relatedness

[۳۵] ego orgasm

Winnicott, D. W. (1958). The capacity to be alone. The International Journal of Psycho-Analysis, *39*, 416–420.