نیمه شب است و شما بیدارید؛ چرا که در عشق به مشکل بر خوردهاید.
سر شام بحث دیگری داشتید. سعی کردید به او بفهمانید که گاهی اوقات به فلان دلیل، شما بهمان کار را انجام میدهید و او به شیوهی فلان پاسخ میدهد که این ناراحت کننده و ناخوشایند است. او در ابتدا مودبانه و سپس با عصبانیت شدید پاسخ میدهد «که من فلان کار را کردم اما برداشت تو بهمان چیز بود و برای همین اینها برای من دیوانه کننده است»
هر دوی شما، بسیار شجاعانه، تلاش کردید تا با آرامش و مهربانی حرف خود را بزنید. هر دوی شما توانستید کم و بیش مؤدب، خویشتندار، و بالغ شده باشید. و در انتهای یک مکالمهی دو ساعته، تقریباً با روی خوش از هم جدا شدید و در اتاق های متفاوتی خوابیدید.
اما میدانید که این کافی نیست و به همین دلیل ساعت سه بعد از نیمه شب با شنیدن صدای باران از خواب بیدار میشوید. این سئوال دست از سر شما بر نمیدارد که، چه اشتباهی در عشق مرتکب میشوید؟ شما واقعا به این فرد دلپذیر تعلق دارید؟ چرا اینقدر سخت است؟ خلاصه این که، گاهی به ترک کردن این فرد هم فکر میکنید. به قرارهای عاشقانهی جدید فکر میکنید. اما این تصویر به زودی از بین میرود. وحشتِ شروعِ دوباره با فردی جدید؛ همیشگی بودن مشکلات! دلتنگ شریک زندگیتان میشوید. خاطرات مشترک زیادی دارید؛ قبلاً (تا همین اواخر) امید زیادی به ترمیم رابطهتان وجود داشت. اما شما همدیگر را به شدت آزردهاید. زخمهای عمیق که در خاطرههای به بن بست رسیده وجود دارد. گفتگوهایی که به درستی حل نشدهاند، مسائلی که هیچ کدامتان نمی توانید برای خوشحالی دیگری تغییر دهید. هر دوی شما به مرور عمیقاً یکدیگر را ناامید میکنید؛ ناظر درماندهی فروپاشی عشق بودن بسیار دلخراش است.
نمیدانید چه کار باید بکنید. کاش کسی بود که با او صحبت میکردید، فردِ عاقل و مهربانی که میدانست چگونه این موضوع را برطرف کند
سپس متوجه میشوید که بیش از یک راهحل، واقعاً کسی را میخواهید که بتواند «درد نداشتن کسی» را بفهمد. کسی که می فهمد و میگوید: «میدانم، میدانم، میفهمم».
گاهی اوقات ما به «راه حل» نیاز نداریم. بلکه در مورد بنبستهای خود به همدردی نیاز داریم. باید بدانیم که با داشتن چنین چالشهایی نباید خودمان را احمق فرض کنیم. افراد عاقل دیگری نیز در این موقعیت بودهاند و این مشکلات را داشتهاند. این مشکل تقریبا برای همیشه وجود داشته؛ و شاید یکی از موهبتهای زندگی باشد. در اینجاست که یک فلسفه بدبینانه قوی مطرح میشود، که میگوید: «البته که بدبخت هستید؛ چون زندهاید. البته که اینجا پر از آشفتگی است؛ به ساحت وجود خوش آمدید. البته که عشق غیرممکن است؛ چون شما یک انسان هستید».
طبیعتا انتخاب اول این نیست: شما میخواستید موضوع عشق را بی عیب و نقص حل کنید. مانند روشی که چیزهای دیگر (امورات کار و خانه) را بیعیب و نقص روبهراه میکنید. اما عشق یک کمد یا یک سند حسابداری نیست. تعداد افرادی که این حیطه از زندگی را به درستی سر و سامان دادهاند بسیار اندک (شاید کمتر یک درصد) است. شکی در این نیست که شما در عشق شکست خوردهاید، اما استثنا برای این شکست شما احمق نیستید. شما به طور متوسط دیوانه هستید، به طور متوسط از نظر عاطفی آشفته هستید، و سعی می کنید کاری فوق العاده سخت انجام دهید. بیچاره شما، و بیچاره ما؛ (مترجم؛ که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها)
برای آشنایی بیشتر با این موضوع مقالات «انتخاب معشوق» و «خلق معشوقی که نمیخواهیم» را مطالعه کنید.
منبع:
Photo: Felix Vallotton