من از کشتزار دیگری می‌روید...

عشق به فاحشه‌ها

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان گونهی خاصی از انتخاب ابژه در مردان (رساله‌ای در روان‌شناسی عشق) تالیف فروید در سال ۱۹۱۰ است.


 

 تا کنون این موضوع را به نویسندگان خلاق واگذار کرده‌ بودیم که «شرایط لازم برای عشق ورزیدن» و شرایط حاکم بر انتخاب ابژه توسط افراد و شیوه‌ی هماهنگ کردن خواسته‌های تخیل با واقعیت را به تصویر بکشند. نویسنده می‌تواند از ویژگی‌هایی بهره گیرد که او را برای انجام چنین وظیفه‌ای صاحب صلاحیت سازد: مهتر از همه، حساسیتی که به او این امکان را می‌دهد تا انگیزه‌های پنهان در ذهن دیگران را درک کند و شجاعت این را داشته باشد که اجازه دهد ناهوشیار خودش سخن بگوید. اما شرایطی وجود دارد که ارزشِ شاهدگونه‌ی[1] آنچه می‌گویند را کاهش می‌دهد. نویسندگان ناچارند که لذت‌های فکری و زیبایی‌شناختی و همچنین اثرات عاطفی خاصی تولید کنند. به همین دلیل نمی‌توانند موادِ واقعیت را بدون تغییر بازتولید کنند، بلکه باید بخش‌هایی از آن را جدا، تداعی‌های مزاحم را حذف، کل موضوع را کمرنگ و جاهای خالی را پر کنند. این‌ها امتیازات چیزی است که به‌عنوان «مجوز شعری» شناخته می‌شود. علاوه بر این، نویسندگان علاقه اندکی به منشاء و تحول حالات ذهنی که در [آثار خود به] صورت کامل به تصویر کشیده‌اند، نشان می‌دهند. در نتیجه، اجتناب‌ناپذیر است که علم به همان موادی بپردازد که هنرمندان برای هزاران سال به‌واسطه‌ی آن برای بشریت لذت فراهم کرده‌اند، هرچند ممکن است برخورد علم با این مواد  ناآزموده‌تر و میزان لذت حاصل از آن کمتر باشد. امید است این مشاهدات بتواند ما را توجیه کند تا رویکردی کاملاً علمی را به حوزه عشق انسانی گسترش دهیم. گذشته از همه این‌ها، علم کامل‌ترین چشم‌پوشی از اصل لذت[2] است که فعالیت ذهنی ما قادر به انجام آن است.

در جریان درمان روان‌کاوی، فرصت‌های زیادی برای جمع‌آوری برداشت‌هایی از نحوه‌ی رفتار نوروتیک‌ها (روان‌رنجور) درباره‌ی عشق وجود دارد؛ همچنین رفتار مشابهی [درباره‌ی عشق] را در افرادی با سلامت متوسط یا حتی در کسانی با ویژگی‌های خاص مشاهده کرده یا شنیده‌ایم. زمانی که متریال مطلوب باشد و بنابراین برداشت‌هایی جمع‌آوری شود، می‌توان میان انواع مختلفی [از برداشت‌ها در مورد عشق] تمایز ایجاد کرد. من در اینجا با توصیف یکی از این گونه‌ی انتخابِ ابژه – که در مردان رخ می‌دهد – آغاز می‌کنم؛ زیرا این گونه با تعدادی «شرایط لازم برای عشق ورزیدن» مشخص می‌شود که ترکیب آن‌ها غیرقابل فهم و واقعاً گیج‌کننده است، اما توضیح ساده‌ای بر اساس روش روان‌کاوی دارد.


‏‎(1)  نخستین پیش‌شرط برای عشق‌ورزی را می‌توان حاوی بار اختصاصی مثبت[3] توصیف کرد: [به این معنا که] هر جا که این ویژگی یافت شود، می‌توان انتظار داشت سایر ویژگی‌هایِ این گونه نیز وجود داشته باشد. این پیش‌شرط را می‌توان به‌عنوان وجود «شخص آسیب‌دیده‌ی سوم»[4] توصیف کرد؛ این پیش‌شرط بیان می‌کند که فرد مورد نظر [مردِ عاشق] هرگز زن مجرد (یعنی دختری که رابطه‌ی عاشقانه ندارد یا مطلقه است) را به‌عنوان ابژه عشق خود انتخاب نمی‌کند، بلکه صرفاً زنی  را انتخاب می‌کند که مرد دیگری ادعای حق مالکیت او را به‌عنوان شوهر، نامزد یا دوست خود دارد. در برخی موارد، این پیش‌شرط به قدری قوی است که یک زن تا زمانی که او به هیچ مردی تعلق نداشته باشد، می‌تواند نادیده گرفته شود یا حتی رد شود، اما به محض اینکه با مرد دیگری وارد یکی از این روابط [ازدواج، نامزدی یا دوستی] میشود، به ابژهی احساسات پرشور تبدیل می‌شود.

‎(2)  پیش شرط دوم شاید یک پیش شرط کمتر ثابتی باشد، اما به همان اندازه بارز است. برای تحقق این گونه [از انتخاب ابژه] این پیش‎شرط باید در پیوند با پیش شرط نخست یافت شود، در حالی که به نظر می رسد پیش شرط نخست اغلب به طور مستقل نیز رخ می‌دهد. پیش شرط دوم این است که زنی که پاکدامن است و شهرتش غیرقابل ملامت است، هرگز [برای مردان این‌گونه] جذابیتی ندارد که او را  به مقام ابژهی عشقی برساند، بلکه فقط زنی که به‌نوعی از نظر جنسی بدنام است و وفاداری و قابلاعتمادبودنش مورد تردید است، میتواند چنین جذابیتی داشته باشد. این ویژگی اخیر می‌تواند در محدوده‌های قابل توجهی متغیر باشد، از رسوایی یک زن متأهل که از عشوه‌گری و لاس‌زدن ابایی ندارد تا سبک زندگی کاملاً بی‌بند و بار یک زن هرزه[5] یا یک فرد کارکُشته در هنر عشقبازی؛ اما مردانی که متعلق به این گونه‌ی مورد بحث ما هستند، بدون چیزی از این دست [(زنان غیرقابل اعتماد و بدنام از نظر جنسی)] راضی نخواهند شد. این شرط لازمِ دوم را می‌توان به طور نسبتاً خام «عشق به یک فاحشه» نامید.

‏‎در حالی که پیش‌شرط نخست، فرصتی برای ارضای تکانههای رقابت و خصومت نسبت به مردی است که صاحب قانونی زن است،فراهم می‎کند، پیش‌شرط دوم، یعنی این‌که زن مانند یک فاحشه باشد، با تجربه‌ی حسادت مرتبط است که به نظر می‌رسد برای عاشقان حاضر در این گونه ضروری است. تنها زمانی که آن‌ها قادر به حسادت باشند، شور و شوقشان به اوج خود می‌رسد و زن ارزش کامل خود را به دست می‌آورد و هرگز از فرصتی که مجال تجربه‌ی این احساسات قدرتمند را می‌دهد، غافل نمی‌شوند. نکته‌ی عجیب این است که هدف این حسادت نه صاحبِ قانونی معشوق، بلکه بیگانگانی هستند که برای نخستین بار ظاهر می‌شوند و در ارتبا با آن‌ها می‌توان نسبت به ‌معشوق بدگمان شد. در موارد بارز، عاشق هیچ تمایلی به مالکیتِ انحصاری زن ندارد و به نظر می‌رسد در وضعیت مثلثی کاملاً راحت است. یکی از بیماران من که به شدت از ماجراجویی‌ و شیطنت‌های زنی که با او در ارتباط بود، معشوقه‌اش[6]رنج می‌برد، هیچ اعتراضی به این که این زن در حال ازدواج با فرد دیگری بود، نداشت و تمام تلاشش را برای تحقق این ازدواج انجام داد؛ در سال‌های بعد هیچ نشانه‌ای از حسادت نسبت به شوهر این زن نشان نداد. بیمار دیگری که نمونه‌ای از این گونه بود، اگرچه در نخستین رابطه‌ی عاشقانه‌اش نسبت به شوهر بسیار حسود بود و معشوقه را مجبور کرده بود تا روابط زناشویی را متوقف کند؛ اما در روابط متعدد بعدی‌اش مانند سایر اعضای این گونه [از مردان] رفتار کرد و دیگر شوهر قانونی را مزاحم نمی‌دانست.

در رابطه با شرایط لازم برای ابژه‌ی عشق، نکات زیر رفتارِ عاشق را نسبت به ابژه‌ی انتخابی‌اش توصیف می‌کند.

‏‎(3) در یک عشق معمولی، زن بر اساس تمامیت جنسی‌اش ارزش‌گذاری می‌شود و هرچه که او را شبیه به فاحشه کند (به زبان آلمانی معادل Dirne)موجب کاهش ارزش او می‌شود. بنابراین، این واقعیت ‌که زنان با این ویژگی‌ها [فاحشه بودن] توسط مردانِ گونه‌یِ موردِ بحثِ ما به‌عنوان ابژه عشق، بسیار باارزش تلقی می‌شوند، به وضوح یک انحراف[7] قابل توجه از حالت معمول است. روابط عاشقانه با این زنان با صرف انرژی ذهنی زیادی انجام می‌شود و تمام علایق دیگر مرد را کنار می‌زند؛ مرد چنین احساس می‌کند که این زنان [فاحشه‌ها] تنها افرادی هستند که ممکن است دوست داشته شوند، تقاضای وفاداری که [مردِ] عاشق به خود تحمیل می‌کند بارها و بارها تکرار می‌شود، هرچند که این وفاداری در واقعیت شکسته شود. این ویژگی‌های روابط عاشقانه‌ای که در اینجا توصیف می‌کنم، ماهیت اجباری آنها را به وضوح نشان می‌دهد، هرچند که این موضوع تا حدی در هر کسی که عاشق می‌شود وجود دارد. اما وفاداری و شدت ناشی از این وابستگی‌ها  نباید فرد را به این باور برساند که یک رابطه‌ی عاشقانه از این نوع، تمام زندگی اروتیک فرد را تشکیل می‌دهد یا فقط یک بار در زندگی‌اش اتفاق می‌افتد؛ برعکس، وابستگی‌های پرشور این‌چنینی با همان ویژگی‌ها بارها و بارها در زندگی مردان از این گونه تکرار می‌شوند، (هر کدام از این وابستگی‌ها یک نسخه دقیق از وابستگی‌های دیگر است)؛ در واقع، به دلیل رویدادهای بیرونی مانند تغییر محلِ سکونت و محیط، ابژه‌های عشق ممکن است به قدری جایگزین یکدیگر شوند که یک رشته طولانی از آن‌ها شکل بگیرد.

‏‎(4) شگفت‌ترین موضوع برای کسانی که از بیرون ناظر این گونه از عاشقان هستند، تمایل مردان عاشق به «نجات» زنی  است که دوستش دارند. مرد متقاعد است که زن به کمک او نیاز دارد، و بدون او تمام کنترل اخلاقی‌اش را از دست می‌دهد و به‌سرعت به سطحی تاسف‌بار سقوط می‌کند. بنابراین، مرد با رها نکردن زن، او را نجات می‌دهد. در برخی موارد، ایده‌ی نجات می‌تواند با اشاره به غیرقابل اعتماد بودن آن زن از نظر جنسی و خطرات موقعیت اجتماعی‌ او توجیه شود؛ اما واضح است که  چنین موضوعی مبنایی در واقعیت ندارد. در توصیف یکی از مردانِ این گونه باید بگویم، که می‌دانست چگونه با روش‌های هوشمندانه‌یِ اغواگری و استدلال‌های ظریف زنان را جذب کند، او در ادامه‌یِ این روابط، با ارائه نصیحت‌هایی از خزانه‌ی اخلاقی و مذهبی خودش، از هیچ تلاشی برای حفظ زن مورد علاقه‌اش در مسیر «فضیلت» دریغ نکرد.

اگر ویژگی‌های مختلف تصویرِ ارائه‌شده [از مردان این گونه‌ی خاص] در اینجا را بررسی کنیم (منظور از ویژگی‌های مختلف این است که (۱) مرد این احساس اجبار را دارد که معشوقه‌اش زن مجردی نباشد؛ (۲) معشوقه‌اش باید شبیه به یک فاحشه باشد، (۳) رزش بالایی که برای معشوق قائل است، (۴) نیازش به حس حسادت، (۵) نیازش به وفاداری‌اش که بارها و بارها این وفاداری شکسته می‌شود، و (۶) و تمایلِ مرد  به  نجات دادن زن) چنین به نظر می‌رسد که این ویژگی‌ها از یک منبع واحد ناشی نشده است [یا به‌عبارتی دیگر ریشه‌ی مشترک ندارند]. بااین‌حال، کاوش روان‌کاوانه در تاریخ زندگی مردان از این گونه نشان می‌دهد که چنین ریشه‌ی واحدی وجود دارد. انتخاب ابژه عشق که به طرز نامتعارفی شرطی شده و این شیوه بسیار خاص رفتار در عشق، از ریشه‌ی روانی یکسانی ناشی می‌شود که در عشق‌های افراد عادی نیز یافت می‌شود. آن‌ها ناشی از تثبیت[8] احساساتِ مهرآمیز در دوران کودکی بر روی مادر هستند و [این شیوه‌ی انتخاب ابژه در این گروه از مردان] یکی از پیامدهای آن تثبیت را نمایان می‌کنند. در عشق عادی تنها چند ویژگی باقی می‌ماند که به وضوح انتخابِ ابژهی عشق براساس الگویِ اولیهیِ مادری را نشان می‌دهد؛ مانند تمایل مردان جوان‌تر به زنان بالغ‌تر؛ [که نشان‌دهنده‌ی این است که] جدایی لیبیدو از مادر نسبتاً سریع انجام شده است. اما در گونه ی مورد بحث ما، لیبیدو برای مدت طولانی حتی پس از شروع بلوغ به مادر متصل مانده است، به طوری که ویژگی‌های مادری همچنان بر روی ابژه‌های عشقی که بعدها انتخاب‌می‌شوند باقی مانده، و همه‌ی ابژه‌های بعدی واضحاً به جانشین قابل تشخیصِ مادر[9] تبدیل می‌شوند. در اینجا  مقایسه با نحوه شکل‌گیری جمجمه یک کودک تازه متولد شده به ذهن خطور می‌کند: که پس از یک زایمان طولانی، همیشه به شکل قالبِ قسمتِ باریکِ لگن مادر درمی‌آید.[10]

اکنون به منظور اثبات ادعای خود، لازم است نشان دهیم که ویژگی‌هایِ خاص گونه‌یِ مورد نظر ما – شرایط عشق ورزیدن [در این مردان] و رفتار آن‌ها در عشق ورزی- در واقع از منظومهی روانی مرتبط با مادر ناشی می‌شود. به نظر می‌رسد این موضوع در مورد نخستین پیش‌شرط (شرطی که زن نباید متعهد ( بدون رابطه) باشد یا این‌که باید شخص آسیب‌دیده سومی وجود نداشته باشد) آسان‌تر قابل توضیح باشد. به وضوح مشخص است که برای کودکی که در دایره‌ی خانوادگی بزرگ می‌شود، واقعیت تعلق مادر به پدر بخشی جدایی‌ناپذیر از ذات مادر می‌شود و شخص آسیب‌دیده‌ی سوم هیچ کس جز خود پدر نیست. ویژگی ارزش‌گذاریِ بیش از حد به معشوق و در نظر گرفتن او به‌عنوان فردی منحصربه‌فرد و غیرقابل جایگزین، به وضوح در متن تجربه‌ی کودک قرار می‌گیرد، زیرا هیچ کس بیش از یک مادر ندارد و رابطه با او [مادر] بر اساس رویدادی است که هیچ شکی در آن وجود ندارد و نمی‌تواند تکرار شود.

اگر بخواهیم ابژههای عشق انتخاب شده توسط گونه‌ی مورد نظرمان را به‌عنوان جانشین مادر در نظر بگیریم، شکل‌گیری یک گروهی از این مردان که به طور واضح  شرط وفاداری به یک نفر را نفی می‌کنند، قابل‌درک می‌شود. از روان‌کاوی در نمونه‌های دیگر آموخته‌ایم که هنگامی که مفهوم چیزی غیرقابل جایگزین، در ناهوشیار فعال است، اغلب به صورت یک سلسه بی‌پایان ظاهر می‌شود: بی‌پایان به این دلیل که هیچ جانشینی‌ نمی‌تواند رضایت مطلوب را فراهم کند [بنابراین به انتخابِ جانشینِ بعدی منتهی می‌شود و این انتخاب‌ها به صورت یک سلسله‌ی پایان‌ناپذیر ادامه پیدا می‌کنند]. این توضیح‌دهنده‌ی میل سیری‌ناپذیر کودکان برای پرسشگری در سنین خاص است: آنها تنها یک سوال دارند که باید بپرسند، اما هرگز آن را بر زبان نمی‌آورند. این همچنین توضیح‌دهنده‌ی پرحرفی برخی افراد مبتلا به نوروز است؛ آنها تحت فشار یک راز هستند که مشتاقانه می‌خواهد فاش شود، اما با وجود تمام وسوسه‌ها، هرگز آن را افشا نمی‌کنند.

به‌طور کلی، پیش شرط دوم برای عشق ورزیدن (شرطی که ابژه‌ی انتخاب‌شده باید مانند یک فاحشه باشد) به نظر می‌رسد که به شدت با ریشه‌یابی از عقده‌ی مادر[11] در تضاد است. تفکر هوشیار بزرگسال تمایل دارد که مادر خود را به‌عنوان شخصی  از نظر اخلاقی پاک و مقدس در نظر بگیرد؛ و خودِ فرد یا دیگران ایده‌های اهانت‌آمیز اندکی  در مورد مادر دارند، مانند ایده‌ای که این جنبه از مادرش [یعنی اخلاق و پاک بودن مادر] را زیر سوال می‌برد. رابطه بین دو چیزِ کاملا متناقض یعنی رابطه میان «مادر» و «فاحشه» ما را تشویق می‌کند تا در تاریخ تحول این دو عقده و رابطه ناهوشیار میان آن‌ها تحقیق کنیم، زیرا ما مدت‌ها پیش کشف کردیم که آنچه در هوشیاری به صورت یک جفت متضاد تقسیم شده است، اغلب در ناهوشیار به صورت یک واحد یگانه وجود دارد.

بررسی‌ها، ما را به زمانی در زندگی یک پسر بازمی‌گرداند که او برای نخستین بار ،تقریباً در سال‌های، پیش از بلوغ، دانش نسبتاً کاملی از روابط جنسیِ بزرگسالان به دست می‌آورد. اطلاعات بی‌رحمانه‌ای که قصد برانگیختن تحقیر و سرکشی دارد، و او را با راز زندگی جنسی آشنا می‌کند و اقتدار بزرگسالان را که با افشای فعالیت‌های جنسی آنها ناسازگار به نظر می‌رسد، از بین می‌برد. جنبه‌ای از این افشاگری‌ها که بیشترین تأثیر را بر کودک تازه‌وارد دارد، نحوه‌ای است که این اطلاعات به والدین خودش مربوط می‌شود. این ارتباط غالباً به شدت توسط او رد می‌شود، با عباراتی مانند: «والدین شما و دیگران ممکن است چیزی شبیه به این با یکدیگر انجام دهند، اما والدین من هرگز نمی‌توانند این کار را انجام دهند.»

به‌عنوان یک نتیجه تقریباً ثابت این روشنگریِ جنسی، پسر در همان زمان از وجود زنان خاصی که آمیزش جنسی را به‌عنوان وسیله‌ای برای امرارمعاش انجام می‌دهند و به همین دلیل مورد تحقیر عمومی قرار می‌گیرند، آگاهی پیدا می‌کند.  پسرْ خودْ به طور ضروری از احساس این تحقیر به‌دور است: تا این‌که می‌فهمد او نیز می‌تواند توسط این نگون‌بختان به زندگی جنسی که تا آن زمان آن را به طور انحصاری مخصوص «بزرگ‌ترها» می‌دانست، وارد شود. او صرفاً با ترکیبی از اشتیاق و وحشت به آن‌ها [زنانی که رابطه‌ی جنسی را برای امرار معاش انجام می‌دهند] نگاه می‌کند. اگر پس از این، دیگر نمی‌تواند این تردید را که والدینش را از هنجارهای عمومی و نفرت‌انگیز فعالیت‌های جنسی مستثنی می‌کرد، حفظ کند، با منطق کنایه‌آمیز به خود می‌گوید که تفاوت میان مادرش و یک فاحشه در واقع آن‌قدرها هم زیاد نیست، چرا که در اصل هر دو کار یکسانی انجام می‌دهند. اطلاعات روشنگرانه‌ای که دریافت کرده است در واقع رد پایِ خاطرات اثرپذیری‌ها[12] و آرزوهای اوایل کودکی[13] را بیدار کرده و این امر به فعال‌شدن مجدد برخی تکانه‌های ذهنی در او منجر می‌شود. ‎او شروع به میل داشتن به مادرش به معنایی می‌کند که اخیراً با آن آشنا شده است و دوباره نسبت به پدرش به‌عنوان رقیبی که مانع این آرزو است، نفرت می‌ورزد؛ او، همان‌طور که می‌گوییم، تحت سلطه‌ی عقده ادیپ قرار می‌گیرد. او مادرش را به‌خاطر این‌که لطف رابطه‌ی جنسی را نه به خودِ او، بلکه به پدرش داده است، نمی‌بخشد و این عمل را خیانت تلقی می‌کند. اگر این تکانه‌ها به‌سرعت از بین نرود، هیچ راه خروجی برای آنها وجود نخواهد داشت، جز این که مسیر خود را در فانتزی‌هایی که موضوع آنها فعالیت‌های جنسی مادرش در شرایط متنوع است، ادامه دهند؛ و تَنِش حاصل از این فانتزی‌ها، به یافتن آرامش او در خودارضایی منتهی می‌شود. در نتیجه‌یِ عملیاتِ ترکیبیِ مداوم دو نیروی محرک، (۱) میل[14] [جنسی به مادر] و (۲) تشنگی برای انتقام، فانتزیِ خیانت مادرش تا حد زیادی ترجیح داده می‌شود؛ معشوقی که به او خیانت می‌کند تقریباً همیشه ویژگی‌های ایگوی پسر، یا به عبارت دقیق‌تر، شخصیت آرمانی خود را نشان می‌دهد که بزرگ شده و به سطح پدرش رسیده است. آنچه که من در جای دیگر[15] به‌عنوان «عاشقانه‌ی خانوادگی» [16] توصیف کرده‌ام، پیامدهای متعدد این فعالیت تخیلی و روشی را در بر می‌گیرد که در آن با علایق وابسته به ایگو[17] مختلفِ این دوره از زندگی درهم‌تنیده شده‌اند.

اکنون که ما به بینشی در مورد این بخش از تحول ذهنی دست‌یافته‌ایم، دیگر نمی‌توانیم آن را متناقض و غیرقابل‌درک بدانیم که پیش‌شرطی مانند فاحشه بودنِ معشوق، مستقیماً از عقده مادر ناشی شود. این گونه از عشقِ مردانه‌ای که ما توصیف کرده‌ایم، نشانه‌هایی از این تحول را به همراه دارد و به‌سادگی به‌عنوان تثبیت بر روی فانتزی‌هایی که پسر در دوران بلوغ شکل داده است، قابل‌درک است – فانتزی‌هایی که بعداً در واقعیت زندگی راهی برای خروج پیدا کرده‌اند. به آسانی می‎توان این فرض را متصور شد که خودارضایی که در سال‌های بلوغ به طور مداوم انجام می‌شود، نقشی در تثبیت این فانتزی‌ها ایفا کرده است.

باتوجه‌به این فانتزی‌هایی که موفق به تسلطِ بر عشق واقعی مرد شده‌اند، احساس نیاز به نجات معشوق به نظر می‌رسد که تنها رابطه غیرمتعهدانه و سطحی دارد، و کاملاً توسط دلایل آگاهانه توجیه می‌شود. معشوق با تمایلش به بی‌وفایی و ناپایداری، خود را در موقعیت‌های خطرناک قرار می‌دهد و بنابراین قابل‌درک است که عاشق باید با مراقبت از پاکدامنی زن و مقابله با تمایلاتِ بدِ زن، او را در برابر این خطرات محافظت کند. بااین‌حال، مطالعه خاطرات پوشاننده (خاطرات اسکرین)[18]، فانتزی‌ها و رؤیاهای شبانه‌ی افراد نشان می‌دهد که ما در اینجا با یک «عقلانی‌سازی» [19]، به‌ویژه موفق، از یک انگیزه‌ی ناخودآگاه سروکار داریم، فرایندی که می‌توان آن را با یک بازنگری ثانویه[20] موفق یک رؤیا مقایسه کرد. در واقع، «مضمون نجات» [21] معنی و تاریخچه‌ی خاص خود را دارد، و مشتقِ مستقلی از عقده‌ی مادر، یا به عبارت دقیق‌تر، از عقده‌ی والدین است. زمانی که کودک می‌شنود که زندگی خود را مدیون والدینش است، یا اینکه مادرش به او زندگی بخشیده است، احساسات مهرآمیز او [کودک] با تکانه‌هایی که در تلاش برای قدرت و استقلال هستند، متحد می‌شوند و آرزوی بازگرداندن این هدیه به والدین و جبران آن با چیزی به ارزش برابر را ایجاد می‌کنند. گویی مخالفت‌جویی پسر چنین است که بگوید: «من از پدرم چیزی نمی‌خواهم؛ همه آنچه که برایم هزینه کرده است را به او پس می‌دهم». بدین ترتیب، فانتزی نجات پدرش از خطر و حفظ زندگی پدرش را شکل می‌دهد؛ در نتیجه حساب خود را با پدر تسویه می‌کند. این فانتزی به طور معمول به امپراتور، پادشاه یا برخی دیگر از مردان بزرگ دیگر جابه‌جا می‌شود؛ پس از این‌که به این شکل تحریف یافت، برای هوشیاری قابل‌قبول می‌گردد و حتی می‌تواند توسط نویسندگان خلاق مورداستفاده قرار گیرد. در ارتباط یک پسر با پدرش، معنای مخالفت‌جویی در ایده‌ی نجات، به‌مراتب مهم‌تر است؛ در ارتباط با مادر، معمولاً معنای مهرآمیز آن اهمیت بیشتری دارد. مادر به کودک زندگی بخشیده، و پیداکردن جایگزینی با ارزشِ برابر برای این هدیه‌ی منحصربه‌فرد آسان نیست. با تغییر اندک در معنی، چنان که به‌آسانی در ناهوشیار انجام می‌شود، قابل‌مقایسه با نحوه‌ای است که در هوشیاری مفاهیم یکدیگر را تحت‌الشعاع قرار می‌دهند، نجات مادرش به معنای دادن یک کودک به او یا ساختن یک کودک برای او (نیازی به گفتن نداد که منظور از کودک، یکی مانند خودش است) تبدیل می‌شود. این تغییر از معنای اصلی نجات خیلی دور نیست، و تغییر در معنی تصادفی نیز نیست. مادرش به او یک زندگی – زندگی خود او – را داد، و در عوض او به مادر زندگی دیگری می‌دهد، زندگی یک کودک که شباهت بسیار زیادی به خودش دارد. پسر با آرزوی داشتن پسری مانند خودش توسط مادرش، قدردانی خود را نشان می‌دهد: به‌عبارت‌دیگر، در فانتزی نجات، پسر کاملاً با پدرش همانندسازی می‌کند. تمام غرایز او، شامل غرایز مهرآمیزی، قدردانی، شهوت‌رانی، مخالفت‌جویی و استقلال، در آرزوی واحدی که پدرِ خود باشد، ارضا می‌شوند. حتی عنصر خطر نیز در تغییر معنی از دست نرفته است؛ زیرا خود عمل تولد خطری است که او توسط تلاش‌های مادرش از آن نجات‌یافته است. تولد، همْ نخستین خطر برای زندگی است و هم نمونه‌ی اولیه‌ی همه خطرات بعدی است که باعث می‌شود ما احساس اضطراب کنیم، و تجربه‌ی تولد احتمالاً در ما نشانه‌ای از عاطفه‌ای را  به جا گذاشته است که آن را اضطراب می‌نامیم. مکداف[22]، اسطوره‌های اسکاتلندی، که توسط مادرش به دنیا نیامد؛ بلکه از رحم او بیرون کشیده شد، به همین دلیل با اضطراب آشنا نبود.

آرتمیدورس[23]، مفسر رؤیاهای دوران باستان، مطمئناً درست می‌گفت که معنای رؤیا بستگی به این دارد که چه کسی رؤیا را دیده است. بر اساس قوانین حاکم بر بیان افکار ناهوشیار، بسته به این‌که صاحب فانتزی مرد باشد یا زن، معنای نجات ممکن است متفاوت باشد. به همان اندازه می‌تواند به معنای (در یک مرد) ساختن یک نوزاد[24]، یعنی مسبب تولد او شدن[25]، یا (در یک  زن) به‌دنیا آوردن فرزند[26] باشد. این معانی مختلف نجات در رؤیاها و فانتزی‌ها را زمانی‌که با آب مرتبط‌ هستند، به‌وضوح بیشتری می‌توان شناسایی کرد. مردی که در خواب زنی را از آب نجات می‌دهد به این معناست که او را مادر می‌سازد که در پرتو بحث قبل به منزله تبدیل آن زن به مادر خودش است. زنی که شخص دیگری (یک کودک) را از آب نجات می‌دهد، به‌نوعی خود را به‌عنوان مادری که او را به دنیا آورده، می‌شناسد، مانند دختر فرعون در اسطوره موسی (رانک، ۱۹۰۹). گاهی اوقات معنای مهرآمیزی نیز در فانتزی‌هایِ نجاتِ مربوط به پدر وجود دارد. در چنین مواردی، هدف آنها بیان آرزوی سوژه به داشتن پدرش به‌عنوان فرزند پسر – یعنی داشتن پسری شبیه پدرش است.

به دلیل تمام این ارتباطات میان مضمون[27] نجات و عقده‌ی والدین است که میل به نجات معشوق یک ویژگی مهم از گونه عشقی است که در مورد آن صحبت کردیم.

لازم نمی‌دانم که روش کارم را در این مورد  توجیه کنم؛ همانند کارم در ارائه‌ی اروتیسم مقعدی، در اینجا نیز در درجه‌ی اول هدفم شناسایی انواع شدید و به‌وضوح تعریف‌شده از متریال مشاهده شده بود. در هر دو مورد، تعداد بسیار بیشتری از افراد را می‌یابم که تنها چند ویژگی از گونه‌ی مورد بحث (یا ویژگی‌هایی که به طور واضح مشخص نیستند) را می‌توان در آن‌ها شناسایی کرد، و واضح است که ارزیابی صحیح این گونه‌ها ممکن نخواهد بود تا زمانی که کل زمینه‌ای که به آن تعلق دارند، مورد بررسی قرار گیرد.

 

منبع:

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ی زیر است:

 Freud, S. (1971). A special type of choice of object made by men.(Contributions to the psychology of love I)(1910).

ویرستاری علمی: بهار آیت‌مهر

[1] Evidential value

[2] The Pleasure Principle

[3] Positively specific

[4] Injured thir party

[5] Cocotte

[6] Lady

[7] Departure

[8] Fixation

[9] Mother-Surrogates

[10] منظور مولف این است که همان‌طوری که جمجمه کودک به شکل لگن مادر در می‌آید، لیبیدو نیز تحت تأثیر رابطه با مادر شکل می‌گیرد و بر انتخاب‌های عاطفی آینده تأثیر می‌گذارد (مترجم).

[11] Mother Complex

[12] Impression

[13] The memory- traces of the impressions and wishes

[14] Desire

[15] در رنک، اسطوره تولد قهرمان (1909)

[16] Family Romance

[17] Egoistic                           

[18] Screen Memories

خاطرات اسکرین، حافظه ای تحریف شده است که عموما ماهیتی بصری دارد تا کلامی که از دوران کودکی ناشی می شود. این اصطلاح توسط زیگموند فروید ابداع شد و این مفهوم موضوع مقاله او در سال 1899 «خاطرات اسکرین» بود (مترجم).

[19] Rationalization

[20] Secondary Revision

[21] Rescue-Motif

[22] Macduff 

[23] Artemidorus

[24] Making a child

[25] Causing it to be born

[26] Giving birth to a child

[27] Motif