اولینبار گلوریا را زمانی دیدم که یک دانشآموز دبیرستانی بود. مدتی قبل او دوباره به دیدن من آمد. مادرش خودکشی کرده بود و او به کمک احتیاج داشت. در این زمان او ۳۰ سالش بود و دختر ۶ سالهای به نام «سوفیا» داشت. گلوریا گفت: «من غمگینم، اما احساسی فراتر از غمگینی دارم. عصبانی هستم، میترسم، احساس میکنم گم شدهام. مادرم، یارِ همیشگی من بود. سنگِ صبور من بود. چطور میخواست که بمیرد؟ من هرگز نمیتوانم سوفیا را از قصد ترک کنم. آیا من برای مادرم کافی نبودم؟ حتماً نبودم، من احساس گناه هم میکنم. حتی خودکشی او هم آکنده از محبت بود. درحالیکه پدرم خارج از شهر بود، یادداشتی برای خانم نظافتچی، برای من و همینطور برای پدرم گذاشت. در یادداشتِ خانم نظافتچی، به او گفت که با پلیس تماس گرفته و به آنها بگوید که به کلینیک مراجعه کرده و بهخاطر مصرف بیش از حد قرص به این حال درآمده است. خانم نظافتچی زمانی این یادداشت مادرم را خواند که او مرده بود. در یادداشتی که برای من گذاشته بود گفته بود که چقدر به من افتخار میکند، چه مادر خوبی شدهام، چه همسر خوبی شدهام، چه شغلی خوبی دارم، گفته بود که من دیگر به او نیاز ندارم و او هم دیگر نمیتواند این افسردگی را تحمل کند. باید میرفت. او از من خواست که ببخشمش. خب، اینطور نیست. مادرم نمیتواند تصمیم بگیرد که من به او نیاز ندارم. من باید بگویم. او همیشه به من افتخار میکرد، چه زمانی که والیبال بازی میکردم و چه زمانی که در انتخابات نماینده کلاسم شکست خوردم. حالا دیگر او نیست که حتی در شکست بعدیام نیز به من افتخار کند. من او را هیچوقت نخواهم بخشید. من از پس اینهمه غم برنخواهم آمد. نمیخواهم دیگر احساس خوبی داشته باشم. میخواهم تا آخر عمرم احساس غم کنم. من نمیخواهم این حفره درون قلبم را پر کنم. من این حفره را از غم پُر میکنم. حالا این تمام چیزهایی است که از او باقیمانده است. من هرگز دست از دلتنگی او برنخواهم داشت. همیشه غمگین خواهم بود. حالا ۱۸ ماه از مرگ او میگذرد و من هر روز برایش گریه میکنم. هنوز نتوانستم این موضوع را درک کنم. همسرم از این وضعیت خسته شده است. دخترم به یک مادر خوشحال نیاز دارد. میترسم افسردگی مادرم را داشته باشم. من نمیخواهم هیچ دارویی مصرف کنم».
غم، پاسخی به فقدان و جدایی از آن چیز دلخواسته است. بدن ما حالات ثابتی دارد که تعادل فیزیکی و هیجانی ما را تشکیل میدهند. وقتی لازمههای پایداریِ فیزیکی و هیجانی خود را از دست میدهیم، غمگین میشویم. ازدستدادن غذا، مسکن و پوشاک همانند ازدستدادن آنچه که دوست داریم، غم ایجاد میکند. غم هیجان اصلی در فرایند سوگ است. غم به نوعی دعوت کردن از آرامش است، دعوتی که از «دیگری» میخواهیم آراممان کند؛ والدین یک نوزاد گریان به دنبال آن هستند که هرچه سریعتر کودک خود را آرام کنند، اشکهای دوستان ما، آغوش ما را بهسوی آنها باز میکند. وقتی آنها احساس غم میکنند، ما همراه آنها احساس غم میکنیم. غم نشان میدهد که چقدر به آنچه از دست دادهایم اهمیت میدهیم. هرچه بیشتر به چیزی اهمیت بدهیم، غم ازدستدادن آن بیشتر خواهد بود. غم، بازشناسی چیزی است که ما آن را میخواهیم اما نمیتوانیم داشته باشیم. غم به ما میگوید «رها کن»، «حقیقت را بپذیر»، «باید از اول شروع کنی». این همان عملی است که ما بعد از یک فقدان و قبل از این که انرژی خود را بر روی یک هدف جدید و یک خواسته متفاوت متمرکز کنیم، انجام میدهیم. این فرایندی است که ما طی میکنیم تا گذشته را در جای خود قرار دهیم. اگرچه دردناک است اما غم میتواند به ما یاد دهد که در حال حاضر، برایِ موفقیت در سفر بعدی به چه چیزی نیاز داریم.
وظیفه غم، کند کردن سیستمهای شناختی و حرکتی است، بهطوریکه ما میتوانیم نگاهی دقیقتر به منبع مشکل (تأملی عمیقتر)، عملکردِ ناامیدکننده و یا شکستمان داشته باشیم. الیزابت کوبلر راس در کتاب «درباره مرگ و مردن» پنج مرحلهی سوگ را توصیف می کند. پنج مرحله سوگ عبارتاند از انکار، چانه زدن، خشم، غم و در نهایت پذیرش. البته، این مراحل به ترتیب نیستند، بهطوریکه دقیقاً از یک مرحله به مرحلهای دیگر حرکت کنند. یکی میتواند از خشم به انکار و یا از پذیرش به چانه زدن برود. اما عموماً کوبلر راس جریان هیجانات را در طی فرایند سوگ بهخوبی توصیف کرد. از این جهت به مراحل کوبلر راس می پردازم که به طریقی مواجهه با فقدان را نشان می دهد.
در مرحله انکار، واقعیت دارای درد بسیاری است که پذیرش آن را دشورا و یا محال میکند، بنابراین تظاهر میکنیم که اصلا فقدانی رخ نداده است. یادم میآید که برادر بزرگم، بیل، در یک سانحه اتومبیل همراه با همسرش کشته شد. من آن زمان ۱۴ سالم بود. مدت کوتاهی پس از مرگ آنها، من در اواخر روز بهتنهایی در زمین گلف قدم میزدم و به توپم در زمینبازی نزدیک میشدم. همانطور که راه میرفتم، به خودم گفتم که این اتفاق حقیقت ندارد و فقط یک رؤیا بوده است. در همان حال که داشتم به سمت توپم قدم میزدم، داشتم خواب میدیدم که برادرم بیل زنده است. تصمیم گرفتم کیفم را پایین بگذارم و تا جایی که میتوانم پشتم را نیشگون بگیرم. اگر احساس درد کردم، به این معنا خواهد بود که بیدارم و بیل واقعاً مرده است. خودم را نیشگون گرفتم. درد داشت و کبود شد. هنوز که هنوز است نمیخواهم آن اتفاق را باور کنم.
حالا به این مثال توجه کنید. یک زن متوجه میشود که شوهرش با زنی دیگر رابطه دارد، اما انکار میکند که خیانت شوهرش او را آزار میدهد. او ممکن است به خودش بگوید: «این اتفاق، تفاوت زیادی ایجاد نمیکند. شوهرم هنوز همهی نیازهای مادی من را تامین میکند، شوهرم هنوز پدر خوبی برای فرزندانمان است. آن زن دیگر برای شوهرم اهمیتی ندارد. شوهرم هنوز رابطه جنسی با او ندارد، آنها فقط دوستهای خوبی هستند». این زن واقعیت خیانت شوهرش را کتمان میکند تا از خودش در برابر آسیبِ از دستدادن اعتماد محافظت کند.
کودکان نیز اغلب از انکار بهعنوان دفاع استفاده میکنند. برای مثال، بسیار رایج است که کودک در مورد وضعیتی که احتمالاً باعث غم او شده است، بگوید: «برایم مهم نیست». کودکان ممکن است وقتی که والدین بعد از یک سفر طولانی برمیگردند، تظاهر به بیتفاوتی کنند. وقتی پدر و مادر دیر میکنند، یا یک قرار مهم را فراموش میکنند و یا نمیتوانند بهخاطر کار در یک جلسه اولیا در مدرسه شرکت کنند، کودک انکار میکند که برایش مهم است. معمولاً، این عبارت «من اهمیتی نمیدهم» به والدین نشان میدهد که کودکشان احساس فقدان را انکار میکند. این کودک چیزی را میخواهد و از این که آن را به دست نیاورده ناامید است.
انکار اغلب برای مدتی نتیجه میدهد تا ما را از غم حفظ کند. اما ادامهیِ انکار کار سختی است. وقتی دفاعِ انکار را کنار میگذاریم، احساسِ واقعیِ فقدان به طور غیرمنتظرهای ادامه دارد. مهم نیست که ما چقدر این احساسات را انکار میکنیم، مسئله این است که واقعیت از بین نمیرود.
مرحله دوم سوگ، چانه زدن است. در این مرحله اگرچه بر این باوریم که یکبار در مبارزه شکست خوردیم، اما هنوز هدفی که برایش میجنگیم را از دست ندادهایم. با فداکاری بیشتر و نگرشی بهتر، پیروزی میتواند از آن ما باشد. به طور کلاسیک، چانهزنی خود را در چیزی نشان میدهد که برخی آن را «اعتقاد یا امید به یک قدرت برتر در زمان استرس شدید و ترس» تبیین میکنند. افراد در شرایط سخت و بحران دعا میکنند. دعای آنها تلاشی است برای معامله باخدا. اگر خداوند واقعیت را متفاوت از آنچه هست بسازد، ما برای خدا فلان کار را خواهیم کرد. ممکن است در کنکور امسال پذیرفته نباشیم و به این صورت چانهزنی کنیم که نتایج اشتباه شده باشد.
مرحله بعدی خشم و عصبانیت است. ما از دست خدا عصبانی میشویم، از کسی که فوت کرده عصبانی میشویم، از کسی که بهصورت اتفاقی و ناخواسته با ما تصادف کرده عصبانی میشویم. ما عصبانی میمانیم، تا زمانی که متوجه میشویم انرژیای که خشم با خود به همراه دارد، حقایقی را که باید با آن روبرو شویم، تغییر نمیدهد. وقتی آن را میبینیم، نمیتوانیم واقعیت را انکار کنیم. نمیتوانیم راهمان را بهسوی یک واقعیت متفاوت تغییر دهیم. نمیتوانیم از طریق خشم با واقعیت مبارزه کنیم. در این مرحله، ما احساس غم را کنار میگذاریم، شروع به پردازش درد میکنیم، از تجربیاتمان میآموزیم و آماده حرکت به مرحله بعدی (پذیرش) میشویم. پذیرش این که گم شدهایم، باید دوباره شروع کنیم و در محدوده آنچه که اکنون میدانیم درست است کار میکنیم. برای من بسیار روشن است که ارتباط بین خشم و غم چقدر سالم و طبیعی است. خشم ما را از غم و اندوه محافظت میکند، غمی که به طور طبیعی از خشم ناشی شده است.
عصبشناسی نیز این موضوع را تأیید میکند. به این فکر کنید که بعد از اینکه خشمگین شدیم، چه احساسی به ما دست میدهد. اغلب ما بهصورت غم واکنش نشان میدهیم، چون خشم بهسرعت ما را از آدرنالین و نورآدرنالین تهی میکند. توجه داشته باشید که وقتی میزان انتقالدهندههای عصبی ذکر شده در بدن کم باشد، احساس غم میکنیم. منطقی هم به نظر میرسد، چون غم بدن را کند میکند، تقاضای استراحت میکند و به بدن این فرصت را میدهد که بعد از یک انفجار خشم، انرژی خود را دوباره تجدید کند.
چطور از فقدان رها میشویم؟ در آخرین مرحله از سوگِ سالم، ما دفاعهایِ قبلی خود را دوباره بررسی میکنیم. یکبار دیگر، مثل زمانی که گریه کردیم، غم و احساسِ فقدان را محکم نگه میداریم، با این تفاوت که اکنون این کار را انجام میدهیم تا تأیید کنیم آنچه ازدستدادهایم برایمان مهم است. همانطور که وقتی عصبانی میشویم، از این که چیز با ارزشی ازدستدادهایم، عصبانی میشویم، اکنون از عصبانیتمان بهعنوان عزمی راسخ برای پیداکردن راهی جدید بهسوی موفقیت استفاده میکنیم. سعی میکنیم با استفاده از قوهیِ تصور، راهی برای استفاده از خردِ حاصل از درد خود پیدا کنیم. درمییابیم که چگونه از فقدان خود جان سالم به در ببریم بهگونهای که دوباره خطرِ «خواستن» را به جان بخریم. ما شروع میکنیم به دیدن این که چگونه امید جدیدی را به غم خود بیفزاییم، امیدی که زمانی انکار میشد. با عزمی راسخ و آنچه از فقدان خود آموختهایم. امید جدیدی که شکل دادهایم، شانس تحقق را پیدا خواهد کرد.
غم یک مکان هیجانی عاری از انرژی است، مکانی که در آن تلاش جواب نمیدهد. ما میپذیریم که کاری از دست ما بر نمیآید؛ لذا برای رهایی از غم باید یک منبع انرژی پیدا کنیم. چهار هیجان به ما انرژی میدهند. یکی از آنها ترس است. اگر بتوانیم از ترس خود برای کمک به ایجادِ یک برنامهیِ عملیِ منتهی به موفقیت و شادی استفاده کنیم، ممکن است به حل غم کمک کند. اما اغلب اوقات ترس بهجای این که ما را راهنمایی کند، ما را فلج میکند. ترس میتواند انرژی ایجاد کند که جایی برای تخلیه ندارد. غم حداقل به ما اجازه استراحت میدهد. اما در هنگام ترس، استراحت برای ما دشوار است. ترس معمولاً انتخاب نامناسبی است.
هیجان دوم که برای ما انرژی فراهم میکند، علاقه / شور و شوق / میل است. غم، خستهکننده است. معمولاً پس از مدتی از غم خسته میشویم. ما میخواهیم توجه خود را از آنچه ما را غمگین میکند به چیزی که میخواهیم (علاقه / شور و شوق / میل) جلب کنیم. اما بارها دلسرد میشویم و ایمان نداریم که واقعاً بتوانیم چیزی را که میخواهیم داشته باشیم. اگر شجاعت دوباره خواستن آنچه که قبلاً میخواستیم اما نمیتوانستیم به دستش بیاوریم را داشته باشیم، «خواستن» گام خوبی برای کنار آمدن با غم است. برای این که دوباره بخواهیم، باید یک خواستهیِ جدید و دستیافتنی پیدا کنیم. خواستهیِ هدف ما ربطی به موضوع ندارد. ما باید چیزی پیدا کنیم که ما را از افسردگی بیرون بکشد.
سومین هیجان که میتواند انرژی ایجاد کند، خشم است. خشم مؤثرترین اقدام بعد از غم است. بسیاری از ما به طور طبیعی زمانی که غمگین هستیم به سمت خشم کشیده میشویم. مثلا به جای گریه مانند یک کودک ۵ ساله اوقاتتلخی میکنیم. خشم انرژی، اعتمادبهنفس و تمرکز موردنیاز برای بیرون آمدن از غم و برگشتن به زندگی را دارد. خشم بهتنهایی میتواند احمقانه باشد، ما را به سمت شرم و در نتیجه به غم هدایت کند. بااینحال، اگر به حکمت غم باور داشته باشیم و به یاد داشته باشیم که خشممان احمقانه است، میتوانیم با خشم خود بازی کنیم و شرایط را در ذهنمان به یک فانتزی تبدیل کنیم. این نوع بازی تخیلی میتواند به یک منبع انرژی عالی تبدیل شود.
تعجب نیز هیجانی است که انرژی ایجاد میکند، اما باید دانست که ما نمیتوانیم یک شگفتی ایجاد کنیم. طبق تعریف، اگر ما کنترل و انتظار وقوع چیزی را داشته باشیم، دیگر چیزی ما را متعجب نخواهد کرد. حتی اگر از افسردگی بیرون بیاییم، تعجب ممکن است با ترس ترکیب شود و احتمالاً سبب حل نشدن غم خواهد شد، همچنین تعجب بهسرعت ناپدید خواهد شد و ما دوباره به غم باز خواهیم گشت.
برای رهایی از غم، ما باید ترکیبی از «سه احساس علاقه / شو و شوق / میل»، «خشم» و «شادی» را به کار ببریم. البته شادی، مقصد نهایی است. علاقه در ابتدا موجب برانگیختگی ما میشود و خشم، قدرت برانگیختگی ما را تقویت میکند. این ترکیب برای بیشتر ما در هنگام پایان یک رابطه عاشقانه آشنا به نظر میرسد. غم، ناشی از شکست عاطفی است. خشم، از زخمها در برابر وخیم شدن محافظت میکند. زمانی که علاقه به فرد یا فعالیت جدید ظاهر میشود، اغلب خشم ناپدید میشود و ما میتوانیم یک جریان هیجانی سالم و جدید ایجاد کنیم. در این فرایند، ما نباید غم خود را به طور کامل فراموش کنیم. غم برای ما نعمت فهم و حس خوب را به ارمغان میآورد. ما باید آنچه را که غم به ما آموخته، حفظ کنیم. غم ما میتواند خشممان را بهگونهای شکل دهد تا ما آن را جدی نگیریم، اما از خشم خود بهعنوان بخشی از یک فانتزیِ بازیگوشانه استفاده کنیم. این هیجانات (علاقه / شور و شوق/ میل، عصبانیت و غم) مواد تشکیلدهنده عزم و اراده هستند. اراده شامل خرد و فهمِ غم، انرژیِ خشم و حسِ جهتگیریِ نشئتگرفته از علاقه است. هم چنین میتواند شامل شجاعت باشد که آن نیز ترکیبی از ترس، خشم و میل است. عزم و اراده ما را به جلو حرکت خواهد داد و وقتی میافتیم دوباره ما را بلند خواهد کرد. با عزم راسخ، ما در نهایت به شادی خواهیم رسید و غم را حل خواهیم کرد.
پیشنهاد میکنیم مقالات «هیجان در مغز و بدن» و «ترس: نیمهی دیگر جنگ و گریز» را هم مطالعه کنید.
منبع:
این مقاله ترجمهی بخشی از کتاب زیر است: