تغییر فرهنگی، فقدان ابژه نمادین، و فرایند ترمیمی

دومین شماره از دیگری‌نامه با عنوان «در نکوهش و نکوداشت مهاجرت»، همزمان با روز جهانی مهاجرت (۱۸ دسامبر) منتشر شد. این مجموعه، نگاهی روانکاوانه به تجربه‌ی مهاجرت دارد و در شش فصل منسجم، مهم‌ترین دغدغه‌های روانی این پدیده را بررسی می‌کند.

مقالات این شماره، حوزه‌های گوناگونی را پوشش می‌دهند؛ از چالش‌های اولیه‌ای مانند یادگیری زبان جدید و شکل‌گیری دلبستگی‌های تازه، تا مفاهیم عمیق‌تری مانند بازتعریف هویت، حس تعلق و درک نوینی از «خانه» و «وطن». بخش قابل توجهی نیز به موضوعاتی از قبیل سوگ، فقدان، نوستالژی و غم دوری از زادگاه اختصاص یافته است. افزون بر این، تأثیرات روانی تروما و مکانیسم انتقال آن بین نسل‌های مختلف مهاجران، اختصاص یافته است.

نسخه الکترونیک هر مقاله به صورت رایگان در وب‌سایت ما قابل دسترسی است. همچنین نسخه PDF یکپارچه و طراحی‌شده این ویژه‌نامه از طریق وب‌سایت قابل خریداری می‌باشد. در صورت تمایل به دریافت نسخه چاپی، لطفاً از طریق راه‌های ارتباطی با ما در تماس باشید تا امکانات لازم را فراهم آوریم.

برای ورود به صفحه دیگری نامه کلیک کنید.

این مقاله ترجمه شده توسط نرگس یگانه به قلم دکتر هاوارد استاین است.


نقل قول مذهبی: «خوشا به حال سوگواران، زیرا ایشان تسلی خواهند یافت

(متی ۵: ۴)

مقدمه: آگاهی از جدایی، فقدان و مرگ

می‌توان گفت که کارکرد اصلی روان‌شناسی انسان، کنارآمدن با زیست‌شناسی انسان است. ما با هر نسل، زندگی خود را در محیط رحمی آغاز می‌کنیم؛ محیطی که به شکل بهینه توسط یک فضای خانوادگی و اجتماعیِ محبت‌آمیز اما ناکامل، محافظت می‌شود. در ابتدا، بدن مادر، ساختار اجتماعی خویشاوندان و همسایگان، و محیط فیزیکی جاندار و بی‌جان، همچون ابژه‌های مجزا در جهان که زندگی و نیازهای خاص خود را دارند، تجربه نمی‌شوند: آن‌ها خودِ جهان هستند. آن‌ها اولین جغرافیای روانی1Psychogeography فرد به شمار می‌آیند. فرد آن‌ها را به گونه‌ای تجربه می‌کند که گویی بخشی ذاتی، هرچند دور، از خویشتن هستند؛ درست همان‌گونه که اندام‌ها امتداد نیتمندی (قصد و اراده) محسوب می‌شوند، این ابژه‌های هنوز نامتمایز نیز امتداد مرز و نیاز (فرد) به شمار می‌آیند.

 

این درک مبهم که جهان از خویشتن متمایز است، گاهی پنهانی و گاهی ناگهانی ظاهر می‌شود و با راه رفتن و سخن گفتنِ فرد شتاب می‌گیرد. بسیار پیش از آنکه فرد توسط مطالبات پدر ادیپی برای تملک انحصاری بر تمایلات جنسی مادر، از «عدنِ» پیش‌ادیپی بیرون رانده شود، او رنجِ نعمت و نفرین خودآگاهی را متحمل می‌شود. فرد به خودتبعیدی دچار می‌شود. از آن پس، جهان برای همیشه ورای خویشتن قرار می‌گیرد: با ضربات کوبنده تراژیک جدایی، فقدان و مرگ برابر می‌شود. به‌طور جهان‌شمول در طول تاریخ بشر، یکی از فعالیت‌هایی که وقت و انرژی زیادی را به خود اختصاص داده است، انکار، وارونه‌سازی و ابطال این تحقق فاجعه‌بار بوده است. مردان و زنان در گروه‌هایی از هر نوع (از «فرهنگ‌های» کهن گرفته تا «گروه‌های» موقت)، به‌میزان زیادی یکدیگر را به کار می‌گیرند و گروه «خودش» را به‌صورت ترمیمی/جبرانی درک می‌کنند. مرگ و طبیعت در برابر فرهنگ مبهوت می‌ایستند: در فرهنگ است که ما می‌دانیم نجات‌دهنده ما زنده است، زیرا فرهنگ است که ما را از واقعیت رهایی می‌بخشد. خواه فرد با تقوا اجداد مفروض را بپرستد، خواه با مهربانی به قبور والدین رسیدگی کند، خواه با ترس در انتظار ارواح مردگان خانواده باشد، یا از تسخیر شدن توسط، یا بیماری ناشی از، روح یکی از خویشاوندان ستم‌دیده بهراسد، همچنان آن‌ها را در هیئت‌های مختلف به‌عنوان درون‌فکن‌هایی2Introjects«دارد». مردگان «واقعاً» از دست نرفته‌اند؛ هیچ جدایی نهایی وجود ندارد؛ این واقعیت است که به توهم تقلیل می‌یابد!

با این حال، حتی وحدت، انسجام، و تداومِ ظاهری فرهنگ، خود یک توهم ارزشمند است—یا شاید بهتر است بگویم یک هذیان3Delusion، زیرا یک باور غلط است که فرد طوری بر اساس آن عمل می‌کند که گویی باید حقیقی باشد. واقعیت ناپایدار، میل تغییرناپذیر به ادغام شدن با فرهنگ را در هم می‌شکند. مرزها می‌توانند نقض شوند، و در نتیجه، فرد یک بار دیگر به آگاهیِ دوباره‌ای از فردیت و تمایز خود پرتاب می‌شود. فقدان نمادهای خویشتن و گروه، بازتاب همان فقدان عزیزان اولیه بر اثر جدایی و مرگ است: آن‌ها اضطراب جدایی را دوباره شعله‌ور می‌سازند و توهمات گرامیِ جاودانگی را باطل می‌کنند. بدین ترتیب، فرد «شوکِ» تغییر فرهنگی را چنان حس می‌کند که گویی فقدان ابژه است. فرد احساس سرگشتگی می‌کند؛ سرگردان، بی‌لنگر و بی‌سکان.

فقدان ابژه در مهاجرت

جایی که سوگواری و اندوه بیش از حد دردناک باشند—یعنی، بیش از حد آلوده به پرخاشگری و پیامدهای تخیلی آن برای خویشتن—فرد به‌سادگی نمی‌تواند دست از مردگان بشوید یا تمایز شخصی و فناپذیری خود را بپذیرد. فرقه4Cult فرهنگ شکست‌خورده را جانی تازه می‌بخشد. پیوند با گذشته ترمیم می‌شود. برای یک لحظه کوتاه، نیش جدایی، فقدان، و مرگ بی‌حس می‌شود. برون‌فکنی5Extrojection درامِ درون‌فکن‌ها را به نمایش می‌گذارد. دنیای واقعیت فیزیکی و اجتماعی تبدیل به گونه‌ای از «پدیده‌های انتقالی»6Transitional Phenomena (وینیکات، ۱۹۵۳) می‌شود که نه به‌شکل پیش‌رونده، بلکه به‌صورت بازگشتی و واپس رونده7Regressively انباشت روانی8Cathected شده‌اند. این مقاله مدعی مرور همه‌گیرشناسی روان‌پزشکی افسردگی به‌صورت میان‌فرهنگی نیست تا این سندرم را به‌عنوان یکی از انحرافات جهانی متعدد از «نرمال» مورد بررسی قرار دهد. همچنین، به بررسی «رنگ‌آمیزی‌ها و چاشنی های» فرهنگی متفاوت در تجلیات بومی افسردگی نمی‌پردازد.

بلکه، «فرهنگ» را کاملاً بی‌طرفانه، به‌عنوان محتوای آشکار سبک‌سازی‌شده محلیِ رؤیاهای جهان‌شمول در نظر می‌گیرد؛ یا، در استعاره‌ای دیگر، آن را به مثابه صحنه‌پردازیِ خاصِ یک نمایش‌نامه‌نویسیِ فراگیر انسانی می‌بیند. این مقاله به افسردگی به‌عنوان نشان‌دهنده صرفاً یک تعارض کاملاً درونی‌شده که در آن فرد با ابژه (یا نماد پیوندهای ابژه‌ای) از دست رفته یا درگذشته همانندسازی کرده است، نگاه نمی‌کند. در عوض، افسردگی برای دلالت بر طیف وسیع پاسخ‌ها به جدایی‌ها و فقدان‌ها به کار خواهد رفت، پاسخ‌هایی که شامل افسردگی بالینی و فرآیندهای درون‌فکنانه/برون‌فکنانه بسیار بدوی می‌شوند(که با بازگشت به شیوه‌ای از ارتباط با جهان همراه است که گویی شکلی از «پدیده‌های انتقالی» در معنای وینیکات [۱۹۵۳] است). فرهنگ به‌عنوان «فضای بالقوه» (وینیکات، ۱۹۶۷) دیده می‌شود، فضایی که ابتدا بین مادر و نوزاد و سپس بین کودک و جهان قرار می‌گیرد، و محتوای آن می‌تواند خیرخواهانه، آزارنده و غیره باشد.

«افسردگی» در معنای عامیانه یا فولک آمریکایی، تجربیات جدایی، فقدان و مرگ را به همراه تلاش‌هایی در سطوح فردی و گروهی برای ترمیم—اگر نگوییم بازگرداندن—آنچه از طریق بازنمایی‌های نمادین از دست رفته، در بر می‌گیرد. در اینجا، فرهنگ به معنای کلی خود، می‌تواند عمدتاً متشکل از تلاش‌هایی برای درمان مستمر باشد که ممکن است جنبه درمانی داشته یا نداشته باشد (من این بینش را مدیون لوید دی‌موز هستم). با این تعریف، درمان بسیار فراتر از یک نهاد محدود شده برای شفا، طب، یا مذهب است؛ در واقع، آن چیزی است که همواره و در همه محیط‌ها در یک گروه (حتی بخش به اصطلاح «اقتصادی») در حال وقوع است تا با اضطراب‌ها، تعارض‌ها و دوسوگرایی‌هایی که در آن گروه بومی و همیشگی هستند، کنار بیاید.

به‌میزان زیادی، وابستگی، نوزاد‌ماندگی9Neoteny، درماندگی، جدایی، فقدان و مرگ همان «مسائلی» هستند که انسان‌ها فرهنگ‌ها—و نه فقط ادیان—را به‌عنوان «راه‌حل‌های» (اغلب صُلب و انعطاف‌ناپذیر) برای آن‌ها طراحی کرده‌اند (فروید، ۱۹۲۷؛ روهایم، ۱۹۴۳؛ لابار، ۱۹۵۹، ۱۹۷۲). متأسفانه، انسان‌ها تا به امروز، تنها از طریق فرهنگ موفق شده‌اند صورت مسئله را جابه‌جا کنند، نه اینکه با کار کردن بر روی آن به حل آن نائل شوند. نمادپردازی و مناسک‌سازی فرهنگی صرفاً راه‌حل را به تعویق می‌اندازد؛ در واقع، آن‌ها با ایفای نقشِ تسکین‌دهنده‌های فریبنده10Cozening Bromides که افراد را از واقعیت بی‌حس و دور می‌سازند، انسان‌ها را ناتوان می‌کنند.

فقدان ابژه در مهاجرت

روث بندیکت در یک عبارت روشنگر که در آن نوستالژی برای وطن از دست رفته را در کنار دشواری انتقاد از گروه خود قرار می‌دهد، نوشت:

تمرین دشواری وجود دارد که می‌توانیم با آگاه‌تر شدن نسبت به فرهنگ، خود را به آن عادت دهیم. ما می‌توانیم خود را آموزش دهیم تا صفات غالب تمدنمان را قضاوت کنیم. برای هر کسی که تحت قدرت آن‌ها رشد کرده، به اندازه کافی دشوار است که آن‌ها را تشخیص دهد. و با این حال، دشوارتر است که در صورت لزوم، علاقه شدیدمان به آن‌ها را نادیده بگیریم. آن‌ها به اندازه یک وطن قدیمیِ دوست‌داشتنی برایمان آشنا هستند. هر جهانی که در آن این صفات وجود نداشته باشند، در نظر ما دلگیر و غیرقابل دفاع11Untenable جلوه می‌کند. با این حال، همین صفات هستند که به واسطه‌ی عمل یک فرآیند بنیادی فرهنگی، غالباً به افراط کشیده می‌شوند. آن‌ها از حد و مرز خود فراتر می‌روند، و بیشتر از هر صفت دیگری، احتمال دارد که از کنترل خارج شوند. درست در همان نقطه‌ای که بیشترین احتمال نیاز به انتقاد وجود دارد، ما کمترین توانایی برای انتقاد را داریم [۱۹۳۴، ص. ۲۴۹؛ تأکید ایتالیک از ماست].

توافق جمعی (اجماع) تنها مایه‌ی سلامت روان ما نیست (لابار، ۱۹۷۱، ص. ۲۳)، بلکه به‌گونه‌ای هذیانی، خودِ واقعیت است. شگفتی ندارد که زیر سؤال بردن وفاداری‌های گروهی، نوعی خیانت تلقی می‌شود؛ خیانتی که اگر به آزار و اذیت نینجامد، خشم را برمی‌انگیزد. نقض مرزهای گروه توسط چنین زیر سؤالی بردن‌هایی، به مثابه قطع پیوندهای نمادین عاطفی تجربه می‌شود و مجدداً افسردگی‌ای را شعله‌ور می‌سازد که گروه با اطمینان بخشیدن به خود در مورد تداوم—اگر نگوییم ماندگاری—و ایمنی—اگر نگوییم حُرمت و مصونیت—از آن «درمان» شده است. اضطراب علامتی12Signal Anxiety منجر به طرد شدن سؤال‌کننده و شکاکِ آزاردهنده می‌گردد. از این منظر، فرهنگ، یک ضدافسردگی عمیق، هرچند جادویی، است؛ نوعی «دارو»، اگر بتوان چنین گفت، که اعضای آن به سرعت به آن معتاد می‌شوند.

از آنجا که فرهنگ هرگز نمی‌تواند مرگ، فقدان و جدایی را (که در زیست‌شناسی انسان ریشه دوانده‌اند) از بین ببرد، تفکر جادوییِ مشترک فرهنگی باید در نهایت دچار اضمحلال شده و ترمیم یا احیا شود. تضمین‌های نمادین و مناسکی توسط عوامل واقعیت به چالش کشیده می‌شوند—که تغییر فرهنگی در زمره‌ی قوی‌ترین آن‌هاست. بنابراین، فرقه برای ارائه درمان به فرهنگ رو به زوال ظهور می‌کند؛ فرقه «موفق» لزوماً آنی نیست که ابزارهای ایگوی آن بهترین سنجش و مثلث‌بندی را از واقعیت انجام داده باشند. بلکه، آنی است که به بهترین شکل ممکن، عدم قطعیت‌هایی را که در کودکی کاشته شده و توسط تغییرات فرهنگی دوباره بیدار شده‌اند، فرونشاند. فرهنگ جانشین، هم به‌صورت میان‌فرهنگی و هم تاریخی، فرهنگی بوده است که جدایی‌ها و فقدان‌ها را «بهتر» از آنچه فرهنگ قبلی قادر به انجامش بود، وارونه کرده است. تنها در طول قرن گذشته و با ظهور و تکامل روانکاوی است که چرخه‌ی باطل زوال و ترمیم شروع به شکسته شدن توسط راه‌حل‌های اصیل کرده است. بنابراین، فرهنگ‌ها، به‌عنوان راه‌حل‌های پیشنهادی برای فقدان ابژه، پدیده‌های بالینی آشکاری هستند که در سطحی متفاوت از پدیده‌هایی که ما معمولاً به‌عنوان «بالینی» شناسایی می‌کنیم، در نظر گرفته می‌شوند (به لابار، ۱۹۷۲ مراجعه شود).

اضطراب جدایی، بی ریشهگی و ناتوانی در سوگواری

می‌توان استدلال قوی آورد که «شوک فرهنگی» و «شوک آینده» (به قول آلوین تافلر، ۱۹۷۱) از لحاظ دینامیک یکسان هستند، هرچند که از نظر توصیفی یا قوم‌نگاری متفاوتند. شوک فرهنگی معمولاً به معنای حس ناراحت‌کننده—اگر نگوییم برهم زننده‌ی نظم—جدایی میان گذشته و حال، و از دست دادن پیوندهای ارضاکننده است که هنگام مهاجرت فرد به سرزمینی جدید، یا پیاده شدن یک انسان‌شناس در محل مطالعه‌اش رخ می‌دهد. (این واقعیت که مهاجر احساس می‌کند در حال ترک خانه است، در حالی که انسان‌شناس اغلب حس یافتن خانه را دارد، در ادامه مورد بحث قرار می‌گیرد.) اگر در شوک فرهنگی، فرد پس از جابه‌جایی فیزیکی به یک مکان جدید، نسبت به مکان و زمان دچار ازهم‌گسیختگی شود، در شوک آینده نیز فرد حس ازهم‌گسیختگی مشابهی را تجربه می‌کند، اگر نگوییم مسخ شخصیت13Depersonalization و مسخ واقعیت14Derealization. این تغییر مبتنی بر این حس است که با وجودی که فرد جابه‌جا نشده است، جهان به‌طور چشمگیری در اطراف او تغییر کرده است. شوک فرهنگی و شوک آینده در درک شرکت‌کننده از مکانِ جابه‌جایی تفاوت دارند: در شوک فرهنگی، «کنشگر» خودش جابه‌جا شده است؛ در شوک آینده، جهان جابه‌جا شده است در حالی که او (به گمان خودش) ثابت مانده است. کسی که از شوک فرهنگی رنج می‌برد دقیقاً به دلیل جابه‌جایی فیزیکی، در جای نامناسب قرار دارد؛ کسی که از شوک آینده رنج می‌برد، با وجود اینکه به‌صورت فیزیکی تکان نخورده است، در جای نامناسب قرار دارد. در هر دو مورد، به صورت برون‌فکنانه، «اوضاع نا به سامان است»؛ و به همین ترتیب در هر دو، قهرمان فرهنگیِ شمن‌مآبِ آینده، رؤیای خود را برای اصلاح اوضاع در سر می‌پروراند.

واکنش‌های بومی‌گرایانه15Nativistic از سوی مهاجر و فرد بومی در میانه تغییرات فرهنگی (برای مثال، قبایل بومی آمریکا در قرن نوزدهم که ایدئولوژی و مناسک رقص روح16Ghost Dance را پذیرفتند) دست‌کم تا حدودی می‌تواند با انکار سوگ، یعنی ناتوانی در سوگواری کردن، توضیح داده شود. این نفرت اغلب خشونت‌آمیز که فرد بومی‌گرا نسبت به فرهنگ پیرامون یا فرهنگ‌پذیری17Acculturation دارد (من آن‌ها را دوست ندارم، آن‌ها از من متنفرند) —کاملاً مجزا از تبعیض و طرد شدن‌های بسیار واقعی—را می‌توان به‌عنوان یک واکنش پارانوییدی به اغوایِ امر جدید و دور شدن از سنت، و یک فرافکنی پارانوییدی مشابه به بیرون، بر روی فرهنگ به اصطلاح «میزبان» در مورد تمام خصومت‌های موجود در درون گروه ایده‌آل‌شده و پرورنده‌ی فرد، درک کرد. همدلی در درون (گروه) تشدید می‌شود، و همدلی با گروه بیرونی سلب می‌گردد. تقسیم‌بندی و دوپاره سازی جهان ابژه‌ها به خوب و بد، ما و آن‌ها، ساختار روابط اجتماعی را مطابق با اصول خودشیفتگی (نارسیستیک) شکل می‌دهد.

فقدان ابژه در مهاجرت

یعنی، ساختار اجتماعی، ساختار درون‌روانی (مشترک و اجماعی) را منعکس و اجرا می‌کند. من این فرآیند را در چندین مطالعه بر روی جنبش قومی سپیدپوستان در ایالات متحده از نزدیک مستند کرده‌ام (استاین، ۱۹۷۴a، ۱۹۷۹؛ استاین و هیل، ۱۹۷۳، ۱۹۷۷a). به طور خلاصه، فرد سوگواری برای گذشته را کاهش می‌دهد، در حالی که محیط پیرامون را متهم می‌کند که او را از آن محروم کرده است و مشتاقانه به دنبال ترمیم پیوندهای نمادین با ابژه-گذشته است. مهاجر و بومی‌گرای داخلی هر دو دست به احیاگری‌ها و رنسانس‌هایی می‌زنند که هدفشان بازگرداندن گذشته، و ابطال جدایی‌های اجتناب‌ناپذیر و فقدان‌های جبران‌ناپذیری است که بخشی از گذر زمان و چرخه حیات هستند. جنبش نوستالژی کنونی آمریکا قطعاً نمونه‌ای از این امر است (استاین، ۱۹۷۴b، ۱۹۷۵، ۱۹۷۷a، ۱۹۷۷b، ۱۹۸۰a؛ استاین و هیل، ۱۹۷۷a، ۱۹۷۷b).

وُلکان می‌نویسد:

… از منظر روان‌پزشکی، انطباقی که مهاجرت به یک کشور جدید طلب می‌کند را می‌توان به فرآیند سوگواری تشبیه کرد (گارزا-گوررو، ۱۹۷۴؛ وُلکان، ۱۹۷۹): در طول مرحله اولیه، «شوک فرهنگی» (تیشو، ۱۹۷۱) وجود دارد که باعث می‌شود مهاجر پیوندهای ارضاکننده پیشین با محیطی را که ترک کرده است، فعال کند، صرف نظر از اینکه آن محیط با محیط فعلی مقایسه مطلوب یا نامطلوبی داشته باشد. حل و فصل این نوع فرآیند سوگواری زمان زیادی می‌برد و به شرایط بستگی دارد. مهاجر ممکن است در مرحله اولیه تثبیت18Fixated شود و نتواند به سمت حل و فصل کامل حرکت کند [۱۹۸۲a: ۱۴۱].

جابه‌جایی‌ها19Transmigrations، خواه در فضا («شوک فرهنگی») یا در زمان («شوک آینده»)، «یکسانی و تداوم فرد در طول زمان؛ و ادراک هم‌زمان این واقعیت که دیگران این یکسانی و تداوم فرد را به رسمیت می‌شناسند» را مختل می‌کنند (اریکسون، ۱۹۵۹، ص. ۲۳). یعنی، جابه‌جایی‌ها هویت شخصی را مختل می‌سازند. فرد احساس سرگشتگی می‌کند؛ ریشه‌کن می‌شود؛ و هم از محیط اطراف و هم از خویشتن بیگانه می‌گردد. چنین ریشه‌کنی‌ای مسائل قدیمی دوران نوجوانی را (اگر واقعاً قدیمی باشند، و نه صرفاً ملتهب و جاری) دوباره شعله‌ور می‌سازد و فرد را به باز-حل‌وفصلِ هویت وامی‌دارد. جایی که فرد قبلاً در بازتاب متقابل به رسمیت شناخته شدن دوجانبه احساس تکمیل شدن می‌کرد، اکنون در میان امر ناآشنا (اگر نگوییم نامأنوس)، توسط جدایی—اگر نگوییم تجزیه20Fragmentation—احساس تهدید می‌کند (اریکسون، ۱۹۶۴، ص. ۹۳).

شکست در به رسمیت شناخته شدن21Recognition، تمامی تحقیر و شرم‌های دوران شیرخوارگی، بیگانگی‌ها از دیگران و خویشتن را دوباره بیدار می‌کند؛ و جایی که شکاف‌های درونیِ آسیب‌پذیر پیشین ترمیم نشده‌اند، منجر به جستجوی ترمیمی برای یک به رسمیت شناخته شدن متقابل تمامیت‌گرا22Totalistic Mutual Recognition در یک فرقه «درون‌گروهی‌گری»23Ingroupiness می‌شود. «هنگامی که انسان، به دلیل تغییرات تصادفی یا رشدی، یک تمامیت اساسی را از دست می‌دهد، با متوسل شدن به آنچه که می‌توانیم آن را تمامیت‌گرایی24Totalism بنامیم، خود و جهان را بازسازی می‌کند» (اریکسون، ۱۹۶۴، ص. ۹۳). شرایط بزرگسالی نظیر رهاشدگی، ریشه‌کن شدن و انزوا، سه «بیگانگی درونی» دوران کودکی را که اریکسون تشریح می‌کند، پژواک، بازتاب و تشدید می‌کنند: (۱) آن اولین ریشه‌کنی که در «لحظات متعددی رخ می‌دهد که انسان حس می‌کند نه می‌شناسد و نه شناخته می‌شود، نه چهره‌ای دارد و نه چهره‌ای را به رسمیت می‌شناسد» (۱۹۶۴، ص. ۱۰۲)؛ (۲) دومین ریشه‌کنی که ناشی از «آگاهی از یک خویشتنِ در معرض دید است که به‌واسطه آن انسان بیگانه با خود می‌شود» (۱۹۶۴، ص. ۱۰۲-۱۰۳)؛ و (۳) سومین ریشه‌کنی که ناشی از عذاب وجدان25Bad Conscience است و فرد از طریق آن، هم از خود و هم از آرزوهایش بیگانه می‌شود؛ یعنی از دنیای درونی در دنیای بیرونی بیگانه می‌گردد (۱۹۶۴، ص. ۱۰۳).

ازهم‌گسیختگی منجر به جستجوی تداوم در میان تغییر می‌شود؛ به عبارتی، به یک «پلی بر فراز آب‌های پرتلاطم»، و به بازآرایی آنچه فروید (۱۹۰۰) از آن به‌عنوان «انطباق ادراک» میان گذشته دور و حال سخن می‌گفت. شگفتی ندارد که شکل خاصی که بازگشت روانی26Regression فردی و اجتماعی برای «حل و فصل» تغییرات مخرب به خود می‌گیرد، احیا و تشدید پیوندهای خانوادگی است، اگر نگوییم بازگرداندن آن‌ها. فقدان هویت، تمامی جدایی‌ها و فقدان‌های ابژه‌ای قبلی را دوباره فعال می‌سازد و اغلب منجر به تلاشی دیوانه‌وار برای ترمیم خویشتن و دستیابی به یک ریشه‌دواندنِ مجدد برای همیشه می‌شود. پیتر بلوس(۱۹۶۲) به زیبایی از دوران بلوغ به‌عنوان «دومین فرآیند فردیت‌یابی» یاد کرد. می‌توان به‌خوبی به تغییر فرهنگی به‌عنوان کاتالیزور «سومین فرآیند فردیت‌یابی» در چرخه زندگی نگریست.

اریکسون می‌نویسد که:

کوچ‌های گسترده27Transmigrations، مانند همه فجایع و بحران‌های جمعی، تصاویر تروماتیک جدیدی از جهان تولید می‌کنند و به نظر می‌رسد پذیرش ناگهانی هویت‌های جدید و اغلب گذرا را طلب می‌کنند. آنچه مهاجر28Transmigrant را تحریک و وادار به حرکت می‌کند؛ اینکه چگونه از خانه قبلی‌اش طرد شده یا خود را طرد کرده است؛ چگونه حمل شده یا انتخاب کرده است که فاصله بین خانه و مقصد را طی کند؛ و چگونه جدا نگه داشته شده یا خود را جدا نگه داشته است، یا چگونه جذب شده و خود را در محیط جدیدش درگیر کرده است—این‌ها تعیین‌کننده‌های موقعیتی هستند. با این حال، این عوامل به‌تنهایی تعیین‌کننده‌های مجموعه دوم را، که توسط زیگموند فروید روشن شده‌اند، توضیح نمی‌دهند. فروید از یک مکانیسم ذهنی به نام «تبدیل انفعالی به فعال» سخن می‌گوید، مکانیسمی که برای حفظ فردیت انسان حیاتی است، زیرا به او توانایی می‌دهد تا در این دنیای نیروهای متخاصم، موقعیت فردی خود را که با مرکزیت، تمامیت و ابتکار عمل مشخص می‌شود، حفظ و بازیابد. ممکن است حدس بزنید که این‌ها همان ویژگی‌هایی هستند که ما آن‌ها را هویت می‌نامیم [۱۹۶۴، ص. ۸۵-۸۶].

هنگامی که فرد ادعای وضعیت دائمی قربانی و تبعیدی بودن را دارد، وظایف جدایی29Separation Tasks به‌طور نامحدود به تعویق می‌افتند. تاریخ هرگز صرفاً برای مردم اتفاق نمی‌افتد، گرچه اغلب این‌گونه است که آن‌ها به‌طور آگاهانه آن را در زندگی خود تجربه و شرح می‌دهند. «درون» صرفاً محصول «بیرون» نیست؛ در واقع، بیرون پرده‌ای است که مسائل درونی بر روی آن فرافکنی می‌شوند، و یک صحنه عمومی است که مسائل خصوصی بر روی آن به نمایش در می‌آیند. جستجو برای یک هویت جدید در ناامیدانه‌ترین حالت خود است، هنگامی که هویت قدیمی از یک تعادل متزلزل از نارضایتی‌ها تشکیل شده بود و به هم خوردن این تعادل، دوسوگرایی‌ها30Ambivalences و خشم‌هایی را که این «تعادل» برای مهار کردنشان طراحی شده بود، دوباره بیدار کرده است.

پذیرش یک هویت دیاسپورا31Diaspora یا پناهندگی نسبتاً باثبات—اگر نگوییم دائمی—یک پدیده شناخته‌شده است که از یهودیان در طول هزاره‌های گذشته گرفته تا روستاییان یونانی قبرس در پی تهاجم ترکیه در سال ۱۹۷۴ را شامل می‌شود (ن.ک. لوئیزوس، ۱۹۸۲). کسانی که می‌ترسند هرگز به خانه باز نگردند، با این حال مجبورند هم خانه و هم بی‌خانمانی را در حافظه‌ی خود حک کنند، در سندان حافظه و اسطوره‌شناسی، خانه‌ای جدید خلق می‌کنند. بزرگداشت همیشگی هویت از دست رفته (وسوسه می‌شوم بگویم، وحدت از دست رفته) خود به بنیان هویت جدید تبدیل می‌شود؛ ترکیبی از بیگانگی و اندوه. شایان ذکر است که در ایالات متحده، عمدتاً از طریق تلاش‌های جوامع مهاجر بود که بسیاری از کشورهای ملت-دولت اروپای مرکزی-شرقی از خاکسترهای سیستم امپراتوری شکست‌خورده سر برآوردند (مانند لهستان، چکسلواکی و غیره). استقلال سرزمین مادری توسط تلاش‌های هماهنگ فرزندانی به دست آمد که عمدتاً از او جدا شده بودند.

تغییر فرهنگی، ذاتاً لزوماً مخرب، تهدیدکننده یا «افسردگی‌آور» نیست. همه کوچندگان گسترده32Transmigrants احیاگر فرهنگی نیستند؛ و اشتیاق برای گذشته اغلب در میان کسانی رخ می‌دهد که هرگز آن را مستقیماً تجربه نکرده‌اند. تنها زمانی که این تغییر نشان‌دهنده‌ی اختلال و تهدید باشد، بحرانی به وقوع می‌پیوندد که منجر به اقدامات دفاعی، بازگشت روانی اجتماعی، و آنچه دورو33Devereux آن را چرخه باطل اضطراب و دفاع می‌نامد (۱۹۵۵)، می‌شود. لابار با شجاعت می‌نویسد که: «البته آزاردهنده است که به ما این‌گونه القا شود که بخشی از فرهنگ، حتی بخش بزرگی از آن، می‌تواند غیرعقلانی باشد (اگرچه نباید این امتیاز را به انسان‌های اولیه‌ی «پیشامنطقی» محدود کنیم، بلکه باید این حق را به همگان تعمیم دهیم)» (۱۹۷۱، ص. ۲۵).

لابار در ادامه چنین به چالش می‌کشد:

پرسشی که ما در اینجا پیوسته در نظر داریم این است که تفکر برای چیست، و فرهنگ برای ما چه می‌کند؟ تلاش علمی نیز نوعی هم‌ایستایی‌سازی34Homeostatism-making است. اما هم‌ایستاییِ درونی به بهای چه مقدار سازگاری بیشتر با محیط به دست می‌آید؟ این امر ما را متعهد به چه «تخصصی شدن» تکاملی-فرهنگی می‌کند؟ و چه نسبتی از اصل لذتِ فریبنده خویشتن و اصل واقعیتِ منضبط در این ره دخیل هستند؟ [۱۹۷۱، ص. ۲۴].

بنت (۱۹۷۶) به‌درستی اشاره می‌کند که «انتظار»35Anticipation در ریشه سازگاری36Adaptation قرار دارد. اما او نتوانسته است قدرت اجباریِ محیط درون‌روانی و بین‌ذهنی را برای همسان‌سازی انتظار با توقع، ادراک با فرافکنی، و واقعیت با آرزو در نظر بگیرد. فرد با چه چیزی انتظار می‌کشد؟ (ن.ک. استاین و هیل، ۱۹۷۹) هنگامی که جهان‌بینی به‌طور نامتمایز در خود جهان ادغام می‌شود، فرد چگونه می‌تواند بداند که سازگاری‌هایش واقعاً سازگارانه هستند؟ اغلب اوقات، آنچه به نظر می‌رسد سازگاری با «تغییر» است، در واقع بازسازماندهی امر جدید حول اجبار به تکرار (فروید، ۱۹۲۰) را نشان می‌دهد. ممکن است پیشنهاد شود—نه کاملاً به صورت استعاری—که آنچه رخ می‌دهد، وارونه‌سازی عاطفه است: فرد ناتیویست به‌جای سوگواری، جشن می‌گیرد. یا بهتر است بگوییم، او جشن می‌گیرد تا سوگواری نکند.

فقدان ابژه در مهاجرت

باز هم، ادبی‌تر از استعاری، او به‌جای دفن مردگان، در پی زنده کردن آن‌هاست تا مردگان به‌جای آزار دادن، او را متبرک سازند. پیرو فرقه ممکن است واقعاً انتظار بازگشت اجداد از مرگ را داشته باشد (Cargo Cults) ملانزی، «رقص روح» سرخ‌پوستان آمریکا)، یا به سادگی ممکن است به دنبال بزرگداشت یاد آن‌ها در یک فرقه آرام‌گرا و درونی‌تر از مردگان (یا یک فرقه «سنت زنده») باشد. به یاد نیایش روزانه عبری خطاب به خدا می‌افتیم: «Hadesh yamaynu Kekedem»— «روزگار ما را به مانند ایام گذشته بازگردان». دوسوگرایی نسبت به ابژه‌های (درونی) که فرد نمی‌تواند از آن‌ها جدا شود، با دوپاره‌سازی37Splitting مدیریت می‌شود: گروه فرقه یا گروه فرهنگی فرد، نمایانگر ابژه‌های درونی «خوب» و گروه فرهنگی بیرونی یا جدید، نمایانگر ابژه‌های درونی «بد» است. در حالی که فرآیند سوگواری ادغام ساختاری درونی و بیرونی را تسهیل می‌کرد، سقط سوگواری38Abortion of Mourning منجر به «جداسازی» ساختاری درونی و بیرونی می‌شود. ابژه‌های نمادین تازه برون‌سازی‌شده، پیوندهای ابژه‌ای درونی تجدیدشده‌ی فرد را نشان می‌دهند. می‌توان درک کرد که چنین ابژه‌های نمادینی به‌عنوان بازنمایی‌های بیرونی عمل می‌کنند که فرد از طریق آن‌ها می‌تواند توهم ماندگاری و «اعتباربخشی» به رابطه‌ی ابژه‌ای و فقدان نیافتن آن را پایدار سازد.

هیپلر می‌نویسد که: «تماس فرهنگی برای مردمان تحت تماس درد و رنج به همراه دارد و معمولاً همین‌طور هم هست. اما بخش قابل توجهی از رنج بلندمدت، دست‌کم تا حدی، به عوامل روان‌فرهنگی بومی39Indigenous Psychocultural Factors مرتبط به نظر می‌رسد» (۱۹۷۴، ص. ۳۳۶). لابار تأکید می‌کند که: «این استرس به خودی خود نیست که اهمیت دارد، بلکه سبک روانی واکنش به آن است» (۱۹۷۲، ص. ۲۸۲؛ همچنین ن.ک. ۱۹۶۹، ۱۹۷۱).

هیپلر خاطرنشان می‌کند که: «در بسیاری از موارد، اگر نگوییم اکثر آن‌ها، پاسخ ضعیف و آسیب‌شناسی‌های (پاتولوژی‌های) تشدیدشده در میان بسیاری از اعضای برخی گروه‌ها، به همان اندازه که تابع خودِ تماس (فرهنگی) است، تابع سازماندهی عاطفی خودشان نیز هست، هرچند که آن تماس ممکن است پر استرس و با واکنش ضعیف همراه باشد» (۱۹۷۴، ص. ۳۳۶). دِووس (۱۹۷۴، ص. ۵۵۷-۵۶۰) ادبیات مربوط به تغییرات فرهنگی و سلامت روان را به‌طور گسترده مرور کرده و اسطوره‌ی رمانتیک ثبات، هماهنگی، حمایت، انسجام، و امنیت در مناطق بومی را به چالش می‌کشد. «یکی از مشکلات اصلی نظریه‌هایی که گذار شهری را استرس‌زا می‌دانند، نه به دلیل دیدگاه نادرست نسبت به زندگی شهری، بلکه بیشتر به دلیل تصویر اشتباه و رمانتیزه‌شده‌ای است که از زندگی روستایی، قبیله‌ای یا دهکده‌ای وجود دارد» (۱۹۷۴، ص. ۵۵۸). (برای رد نظریه‌ی انحطاط شهر به سرول [۱۹۸۰] مراجعه کنید.) ممکن است آن دوگانگی‌های دریافتی یا «گونه‌های آرمانی» مانند روستا/شهر، جامعه/اجتماع40Gemeinschaft/Gesellschaft، خاص‌گرا/جهان‌شمول‌گرا، و سنتی/مدرن، همان بخش‌بندی‌های آرمان‌گرایانه‌ی خوب و بدِ خودمان باشند که بر جهان قوم‌نگاری تحمیل می‌کنیم. شایان ذکر است که چنین «تضاد دوتایی» آمیخته به احساسات، از دانشمندان علوم اجتماعی معاصر سرچشمه نمی‌گیرد. این بسیار شبیه به یک ایدئولوژی اجتماعی بازسازی‌گرا و ضد افسردگی است که متضمن یک خیال گروهی درباره‌ی روابط انسانی است، ایدئولوژی‌ای که توسط شخصیت‌های ادبی و قهرمانان فرهنگی چون ژان ژاک روسو، چارلز دیکنز، فئودور داستایفسکی، لئو تولستوی، سِر آیزایا برلین، الکساندر سولژنیتسین و مایکل نواک حمایت می‌شد.

تحقیقات ما نباید صرفاً به «وضعیت محرک» یا «روان‌فیزیکی» تغییر محدود شود، بلکه باید به بازنمایی درونی یا معنای تغییر نظر کنیم تا بفهمیم که تغییر اجتماعی چه چیزی را مختل و فعال می‌سازد. تضعیف و گسست پیوندها—به همراه اقدامات ترمیمی متعاقب—که همراه «شوک فرهنگی» و «شوک آینده» هستند، بدون مفهوم پویا و داینامیک اضطراب جدایی به صورت ناقص توضیح داده می‌شوند. در اینجا من مسیر آنا فروید و مارگارت ماهلر را دنبال می‌کنم تا جان بالبی: یعنی، مسئله اصلی خود فاصله فیزیکی نیست، بلکه ادراک عاطفی از فاصله، یا بازنمایی درون‌روانی از تمایز یا جدایی شخصی است.

ماهلر می‌نویسد:

مفهوم جدایی، در این معنا، به معنای تمایز یافتن خویشتن از ابژه همزیستی41Symbiotic Object به‌عنوان یک فرآیند درون‌روانی است… [و] منظور ما از «اضطراب جدایی»، پیامدهای رفتاری و واکنش‌های ناشی از جدایی فیزیکی از ابژه عشق، آن‌گونه که جان بالبی از این اصطلاح استفاده کرده است، نیست؛ بلکه منظور، حس تدریجی اما اجتناب‌ناپذیر درون‌روانی یک اضطراب علامت خطر است که توسط کودک خردسال در طول فرآیند عادی جدایی-فردیت‌یابی تجربه می‌شود [۱۹۶۸، ص. ۲۲۰-۲۲۱].

دکتر کلارنس جی. شولتز، در مقدمه‌ای بر یک پنل تخصصی درباره‌ی مسائل «جدایی» در بیماران روان‌پزشکی با بستری طولانی‌مدت، خاطرنشان می‌کند که:

… جدایی به‌عنوان یک پدیده‌ی درون‌روانی42Intrapsychic، معادل تمایز بازنمود43Representational Differentiation خویشتن از ابژه است. در کاربرد دوم، ما یک «جدایی برون‌روانی»44Extrapsychic Separation داریم که معادل جدا شدن از (یا فقدان) ابژه است. در کاربرد درون‌روانی این اصطلاح، ما به مفاهیم جدایی-فردیت‌یابیِ ‌ماهلر توجه داریم که در رویکرد رشدی برای فهم آسیب‌شناسی روانی45Psychopathology اخیراً بسیار مورد تأکید قرار گرفته‌اند. در اینجا، مسائلی نظیر برقراری ثبات ابژه‌ای46Object Constancy و ثبات خویشتن47Self-Constancy در تمایز نهایی بازنمودهای خویشتن از بازنمودهای ابژه مطرح است. کاربرد دوم این اصطلاح، جدایی معادل با جدایی فیزیکی است… این اصطلاحات زمانی به‌هم مرتبط می‌شوند که به یاد می‌آوریم برای آن دسته از بیماران با بیماری عمیق‌تر، موفقیت در جدایی (فیزیکی) تا حد زیادی به جدایی رشدی (تمایز بازنمودی) وابسته است [۱۹۸۱، ص. ۱۳۳].

به گمان من، هم برای مهاجرانی که «شوک فرهنگی» را تجربه می‌کنند و هم برای بومیانی که «شوک آینده» را از سر می‌گذرانند، موفقیت در جدا شدن از گذشته تا حد زیادی به دستیابی (نسبی) به تمایز بازنمودی48Representational Differentiation وابسته است.

به‌علاوه، آن شبکه‌ی درهم‌تنیده‌ای از معاشرت متقابل49Reciprocity که از آن با عنوان «خویشاوندی» و «اجتماع» یاد می‌شود، خود یک دفاع اجرایی شده بینافردی در برابر اضطراب جدایی است. ساختارهای اجتماعی بیرونیِ مبتنی بر تعهد و چسبندگی متقابل، به‌عنوان حصارهایی در برابر تجربه‌ی جدایی عمل می‌کنند و الهیات و کیهان‌شناسی‌ها—حتی نمونه‌های آشکارا آزارنده—مانع از حس فقدان می‌شوند.

اوزبِک و وُلکان در بحثی درباره‌ی افرادی که بر اثر مهاجرت از روستا به شهر ریشه‌کن شده‌اند، به جایگزینی خانواده‌ی گسترده با خانواده‌ی «گسترده‌ی ماهواره‌ای» در محیط شهری اشاره می‌کنند (۱۹۷۶، ص. ۵۷۷). اصطلاح «دولت ماهواره‌ای» به این معناست که:

… عدم موفقیت فرد در تکمیل فرآیند جدایی-فردیت‌یابی است (‌ماهلر، ۱۹۶۳؛ ‌ماهلر و فورر، ۱۹۶۳). همچنین به برقراری یک سازگاری ماهواره‌ای پایدار اما بدخیم توسط او اشاره دارد؛ به تثبیت وی بر هر ابژه‌ای که جایگزین شخصیت محوری کشمکش اصلی او با جدایی-فردیت‌یابی—یعنی مادر—می‌شود. فردی که هنوز با فردیت‌یابی موفق از این ابژه رها نشده، مجبور است به واسطه‌ی وابستگی‌اش در نزدیکی آن باقی بماند و مجبور است به واسطه‌ی ترس از بلعیده شدن50Engulfment، آن را در یک فاصله‌ی روانی حفظ کند. فرد ماهواره‌ای ورای مرحله‌ی همزیستی با ابژه است، زیرا می‌تواند بازنمودهای مادرش را از بازنمودهای خویشتن خود تمایز دهد، اما هنوز یک فرد مستقل نیست… فرد ماهواره‌ای حس می‌کند که تغییر از مدار ثابتش به معنای کشتن مادر—یا مردن خودش—است.

فقدان ابژه در مهاجرت

موقعیت ماهواره‌ای به‌عنوان یک دفاع در برابر پرخاشگری اجتناب‌ناپذیر می‌شود (وُلکان و کورنی، ۱۹۶۸)، نوعی سرنوشت محتوم خوشایند [اوزبِک و وُلکان، ۱۹۷۶، ص. ۵۷۷-۵۷۸]. سازگاری‌ای که توسط افراد ماهواره‌ای طراحی می‌شود، بر یک فرقه جدید فردی یا گروهی از گذشته بنا شده است، که در آن ابژه‌های درونی قدیمی، برون‌سازی شده، در ابژه‌های جدید همانندسازی فرافکنانه می‌شوند، و «گذشته» به‌طور ایمن بازسازی می‌شود—در حالی که فرد در واقع به مقداری فاصله از آن دست یافته است. فردی که ترک نکرده باشد، نمی‌تواند آرزوی بازگشت داشته باشد (ن.ک. استاین، ۱۹۷۹، ۱۹۸۰a)؛ از این رو، کیفیت احساسی و نوستالژیک واکنش‌های ناتیویستی به شوک فرهنگی و شوک آینده شکل می‌گیرد. یک اشتیاق دردناک برای بازیابی آنچه از دست رفته وجود دارد—که این امر دلالت بر آن دارد که ادراک گذرا از تمایز و فقدان باید پیش از تلاش جبرانی برای ابطال آن رخ دهد.

همچنین، شایان ذکر است که در «شوک فرهنگی» و «شوک آینده» به‌طور یکسان، «فقدان فرهنگ» که نشان‌دهنده‌ی بحران فاجعه‌آمیز هویت است (اریکسون، ۱۹۶۳، ۱۹۶۸)، به‌عنوان فقدان ابژه تجربه می‌شود. فرهنگ (یا «گروه») یک ابژه‌ی مادرانۀ تخیلی است که فرد قبیله‌ای خود را به‌طور ناگسستنی به آن گره‌خورده می‌داند و احساس می‌کند که کاملاً به آن وابسته است. فرهنگ به همین ترتیب یک «وحدت دوگانه»51Dual Unity به معنای ‌ماهلر است که فرد قبیله‌ای «بدن» آن را از هویت نفسانی خویش متمایز نمی‌سازد. بنابراین، تعجب‌آور نیست که افراد قبیله‌ای و انسان‌شناسان به طور یکسان در مفهوم‌سازی و پدیدارشناسی فرهنگ مرتکب مغالطه‌ی انباشت نامناسب عینیت52Fallacy of Misplaced Concreteness می‌شوند: زیرا فرد گروه خود را حقیقتاً «ابَرارگانیک»53Superorganic تجربه می‌کند، یعنی فراتر از خویشتن، و با این حال بخشی از خویشتنِ (همزیستی) (ن.ک. استاین، ۱۹۸۰a، ۱۹۸۰b). در این فرمول‌بندی، فقدان فرهنگ، همان فقدان تخیلیِ محیط-ابژه‌ای است که «خوبی» ای را که فرد به آن وابسته است، بازتاب و تجسم می‌بخشد. «فرهنگ» که به صورت یک کُل54Entity تجربه می‌شود، تنها عضوی از دسته‌ای است که من آن را ابژه‌های نمادین نامیده‌ام؛ ابژه‌هایی که کارکرد روانی آن‌ها، بازنمایی و ماندگاری بخشیدن به روابط ابژه‌ای است که بر اثر مرگ یا اشکال دیگر فقدان، دچار گسست شده‌اند.

کار وامیک وُلکان در مورد «ابژه‌های پیونددهنده» و «پدیده‌های پیونددهنده» (وُلکان، ۱۹۷۲، ۱۹۸۱؛ وُلکان و یوسف‌تال، ۱۹۸۰) بیشتر به تبیین پویایی‌های روانی این ابژه‌های نمادین می‌پردازد. «… ابژه‌ی پیونددهنده در رابطه با فقدانی ظاهر می‌شود که در وسیع‌ترین معنا شامل جدایی روانی است» (وُلکان، ۱۹۷۲، ص. ۲۱۹) —که من تنها تمایز روانی را به آن اضافه می‌کنم که غالباً توسط جدایی فیزیکی تسریع می‌شود. به همین ترتیب، «ابژه‌ی پیونددهنده [یک] پیوند با متوفی است» (۱۹۷۲، ص. ۲۱۷). به این نکته نیز اضافه می‌کنم که در حالی که برای بازمانده، ابژه‌ی پیونددهنده پیوندی است که بر مبنای ترک شدن شکل گرفته، برای مهاجر یا مهاجر درونی این پیوند بر مبنای فعالانه ترک کردن ابژه‌های اصلی و/یا ابژه‌های پیونددهنده‌ی اصلی خود است. «… ابژه‌ی پیونددهنده یک نشانه‌ی پیروزی بر فقدان است» (۱۹۷۲، ص. ۲۲۰)، یعنی جایگزینی آرزو به جای واقعیت. فرد یک نگرش امیدوارانه و همه-چیز-از-دست-نرفته را حفظ می‌کند که هم به مثابه انجماد زمان و هم وارونه‌سازی جادویی آن است. در سطح گروهی یا فرهنگی، چنین پدیده‌های پیونددهنده‌ای شامل ساختارهای یادبود دائمی برای کسانی است که کشته شده‌اند، اما اجازه‌ی مردن به آن‌ها داده نمی‌شود. برای مثال، می‌توان به جایگاه شهادت‌شناسی55Martyrology در حافظه‌ی تاریخی یهود اشاره کرد. به همین ترتیب، بلافاصله به قهرمانان فولک56Folk Heroes از فردریک بارباروسا تا جان اف. کندی فکر می‌کنیم که بازگشت پیروزمندانه‌ی آن‌ها در خفا مورد انتظار و آرزو است.

ابژه‌ی پیونددهنده، مانند دفاع برون‌سازی‌کننده‌ی57Externalizing Defense پشت سر آن، «هم میل به تخریب و هم میل به حفظ آن را فرامی‌خواند» (۱۹۷۲، ص. ۲۱۷). ابژه‌ی پیونددهنده «ابزاری برای کنترل بروز خشم ناشی از وحشت جدایی» است (۱۹۷۲، ص. ۲۲۱). «ابژه‌های پیونددهنده» که جانشین «ابژه‌های انتقالی»58Transitional Objects (وینیکات، ۱۹۵۳) هستند، نشان‌دهنده‌ی پیشرفت به سوی مرزهای شخصی متمایز (مانند «ابژه‌های انتقالی») نیستند، بلکه یک عقب‌نشینی (بازگشت روانی) از تمایز بازنمودی هستند که پیش‌تر رخ داده است.

وُلکان می‌نویسد:

ابژه‌ی پیونددهنده هم به متوفی و هم به بیمار تعلق دارد، گویی بازنمودهای آن دو به شکلی برون‌سازی‌شده59Externalized یکدیگر را ملاقات کرده و در هم ادغام می‌شوند. دوسوگرایی‌ای که مشخصه‌ی رابطه با فرد درگذشته بود، در فرآیند فاصله‌گذاری فیزیکی از ابژه در قالب بازنماییِ فاصله‌گذاری روانی، سرمایه‌گذاری می‌شود، اما در عین حال، آن ابژه را در دسترس نگه می‌دارد [۱۹۷۲، ص. ۲۱۷].

در نهایت، «ابژه‌ی پیونددهنده ابزاری فراهم می‌کند که به‌واسطه‌ی آن می‌توان روابط ابژه‌ای با متوفی را به‌صورت بیرونی حفظ کرد. دوسوگراییِ آرزوی نابودی متوفی و آرزوی زنده نگه داشتن او در آن تراکم می‌یابد، به طوری که کار دردناک سوگواری یک مرجع بیرونی پیدا می‌کند و بنابراین حل و فصل نمی‌شود» (۱۹۷۲، ص. ۲۲۱). می‌توان گفت که ابژه‌های «پیونددهنده» یا «نمادین»، استعاره‌هایی از خودِ رابطه‌ی ابژه‌ای «ماهواره‌ای» هستند. با مشاهده اینکه چگونه فرد به دور ابژه‌ی جایگزین خود «مدارگردی» می‌کند، می‌توان بینشی نسبت به رابطه‌ی اصلی و تروماها به دست آورد.

 

فراروان‌شناسی60Metapsychology فرقه و فرهنگ به مثابه پدیده‌های پیونددهنده

به باور من، این ملاحظات ما را وامی‌دارد که در مسائل مربوط به اینکه فرهنگ چیست، کجا قرار دارد و برای چه هدفی است، بازنگری کنیم. انسان‌شناسان متمایل بوده‌اند که فرهنگ‌ها را تقریباً به طور انحصاری با اصطلاحات تکاملی-سازگارانه ببینند. از منظر فرا-روان‌شناسی، این موضوع پرچالش‌تر است.

وینیکات می‌نویسد:

به طور کلی پذیرفته شده است که یک تعریف از سرشت انسان بر اساس اصطلاحات روابط بینافردی کافی نیست… می‌توان گفت هر فردی که به مرحله‌ی تبدیل شدن به یک واحد با یک غشای محدودکننده61Limiting Membrane، و بیرون و درون رسیده است، دارای یک واقعیت درونی است، یک جهان درونی که می‌تواند غنی یا فقیر، و در صلح یا در وضعیت جنگ باشد. این کمک می‌کند، اما آیا کافی است؟

ادعای من این است که اگر نیازی به این بیان دوگانه وجود دارد، پس نیازی به یک بیان سه‌گانه نیز هست؛ بخش سوم زندگی انسان، بخشی که نمی‌توانیم آن را نادیده بگیریم، منطقه‌ی میانی تجربه‌ورزی است که هم واقعیت درونی و هم زندگی بیرونی در آن سهیم هستند. این منطقه‌ای است که به چالش کشیده نمی‌شود، زیرا هیچ ادعایی از طرف آن مطرح نمی‌گردد جز اینکه باید به‌عنوان یک محل استراحت برای فردی که مشغول وظیفه‌ی دائمی انسانیِ حفظ واقعیت درونی و بیرونی به صورت جداگانه و در عین حال مرتبط است، وجود داشته باشد [وینیکات، ۱۹۵۳، ص. ۹۰].

وینیکات تجربه‌ی فرهنگی را در «مناطق میانی» بین سوبژکتیو (ذهنی) و ابژکتیو (عینی)، و بیرون و درون قرار می‌دهد (۱۹۶۷). در اینجا، نه تنها قدرت ابژه‌های انتقالی توسط نمادها منتقل می‌شود، بلکه نمادها نیز قدرت می‌یابند تا به‌عنوان پدیده‌های انتقالیِ دائمی جایگزین شده در شکل پیشرفته‌تر پدیده‌های پیونددهنده عمل کنند. شکل اول (ابژه‌های انتقالی) بخشی از پیشرفت رشدی است؛ شکل دوم (پدیده‌های پیونددهنده) نشانه‌ای از توقف یا بازگشت روانی است. شکل اول زبان فرآیند است؛ شکل دوم زبان ساختار است. بازنمایی درونی مشترک فرهنگ (یا گروه) در جنبه‌ی مقدس یا اوتیستیک آن (لابار، ۱۹۷۲) شامل نوسان بین شیوه‌های رابطه‌ی خویشتن-ابژه‌ای62Self-Object (کوهوت، ۱۹۷۷) و رابطه‌ی ابژه‌ی انتقالی (وینیکات، ۱۹۵۳) است. فرقه و فرهنگ، غشای برون‌سازی‌شده‌ی خویشتن هستند.

به باور من، این دیدگاه نیازمند یک اصلاح ظریف در فرمول‌بندی پیشین وینیکات است: یکی از دلایل اصلی که افراد وارد روابط بینافردی شده و در آن سرمایه‌گذاری می‌کنند، خلق و حفظ این توهم است که غشای محدودکننده‌ی خویشتن در مرز گروه قرار دارد. فضای فرهنگی گروه نباید به چالش کشیده شود، چرا که خطر آزاد شدن اضطراب غیرقابل تحمل در مورد مرگ، فقدان و جدایی را در پی دارد. با این حال، قداست و مصونیت این فضا تحت چالش مداوم است؛ از درون غشای زیست‌شناختی فردی به دلیل فشارهای رشدی (بلوغ)، از تعارضات و راه‌حل‌های اودیپی و نوجوانی که به نوعی «ترک خانه» منجر می‌شوند، و در نهایت از تأثیرات محیطی که شامل فشار دنیای فیزیکی و فرهنگ‌پذیری63Acculturation است. این عامل قطعاً فرمول‌بندی اقتصادی اصلی آبرل64Aberle درباره‌ی نظریه «محرومیت نسبی» (۱۹۶۲) را تعمیق و گسترش می‌دهد: زیرا داشتن در مقابل نداشتن ارتباط زیادی با نیازهای ناخودآگاه تعیین‌شده و احساسات محرومیت دارد. اضطراب جاودانگی، اضطراب جدایی و اضطراب اختگی همواره در سطح گروه، در مناسک درون‌گروهی و روابط بین‌گروهی، در حال مذاکره مجدد هستند. از آنجایی که فرد به گروهی که به آن «تعلق» دارد، وابسته می‌شود، اگر نگوییم هم‌گسترده با آن، وظیفه‌ی حفظ واقعیت درونی و بیرونی به صورت جداگانه و در عین حال مرتبط، به وظیفه‌ی گروه در حفظ تمایز در برابر سایر گروه‌ها و جهان طبیعی منتقل می‌شود.

در پاسخ به چالش اجتناب‌ناپذیر، فرد ممکن است گروه را احیا کرده و وفاداری خود را نسبت به آن مجدداً تأیید کند؛ برعکس، اگر فرد دریابد که این گروه در «بحران نزدیکی مجدد»65Rapprochement Crisis شکست خورده است، ممکن است خود را مجدداً با گروهی دیگر وابسته کند، این بار با گروهی که درک می‌شود قوی‌تر، پرورنده‌تر و از این قبیل، از گروه اصلی است. شوک فرهنگی و شوک آینده به‌طور یکسان، تهدیدی برای غشایی هستند که تا پیش از آن به‌عنوان مرز محافظتی هویت شخصی بدیهی تلقی می‌شد.

اگر اجازه داشته باشم فرهنگ را به مثابه یک ابژه فرمول‌بندی کنم: یک حوزه‌ی «فرهنگی» از تجربه که بنابراین نه خنثی است و نه بدون چالش (یعنی، در تضاد با فرمول‌بندی وینیکات برای یک ابژه‌ی انتقالی «به اندازه کافی خوب» [۱۹۵۳، ص. ۹۰])، نمی‌تواند نفوذپذیری آسان غشاء یا جریان دوطرفه‌ی آسان میان درون و بیرون را تحمل کند. به نظر می‌رسد دوران کودکی بهبودیافته، یعنی کمتر آکنده از فرافکنی، شرط و موتور چنین تحمل‌پذیری‌ای است (ن.ک. دی‌موز، ۱۹۸۲).

«گروه» همزمان مخزن، دربرگیرنده و هدف تمامی مسائل ناتمام رشدی است. بنابراین، جای تعجب نیست که وقتی فرد احساس می‌کند هویت گروهی‌اش مورد تهاجم قرار گرفته، نه تنها از طریق یک فرقه گروهی (یا با پیوستن به گروهی دیگر و تبدیل شدن به پیرو آن) افسردگی حاصل را «درمان» می‌کند، بلکه با حمله‌ای شدید و بی‌امان علیه مهاجم درک‌شده نیز به این کار دست می‌زند. بازگشت روانی از یک جایگاه «افسرده‌وار» به جایگاه «پارانوییدی-اسکیزوئید»، پرخاشگری مهیبی را آزاد می‌کند که در خدمت خویشتنِ66Self اولیه و تکه‌تکه شده بسیج می‌شود (ن.ک. روشلین، ۱۹۷۳)، و اکنون به صورت وحشیانه‌ای به «خودِ» گروه برون‌فکنی می‌شود. بیان دیگر این است که جنگ‌ها، افسردگی‌ها را حل می‌کنند—یک واقعیت شوم برای رکود روان‌اقتصادی کنونی ما (ن.ک. فورناری، ۱۹۶۶/۱۹۷۵). همچنین جای تعجب نیست که جنبش‌های هویتی (مذهبی، قومی، ناسیونالیستی) جاه‌طلبی‌های مرزی توسعه‌طلبانه، اعم از شمول و طرد، از خود نشان می‌دهند، همان‌طور که تاریخ «وطن‌خواهی»67Irredentism (—که معنای تحت‌اللفظی آن «نجات‌نیافته» است)، هزاره‌گرایی68Millenarianism و جنبش‌های پان‌ایسم69Panismic Movements به‌سادگی گواهی می‌دهند. گستردگی پیوندها به همان اندازه که فضایی است، زمانی نیز هست: فرد به همان اندازه که برای بازپس‌گیری مادرِ از دست رفته به زیست‌بوم70Lebensraum(یا فضای حیاتی) نیاز دارد، به ابدیت نیاز دارد تا تهاجم زمان را وارونه کند.

مسائل مربوط به ریشه‌ها و نوستالژی، فرقه و فرهنگ، ما را فراتر از محدودیت‌های حال حاضر به مسئله‌ی خاستگاه و کارکرد فرهنگ می‌کشاند (روهایم، ۱۹۴۳). همچنین، می‌توان گفت که ما را به سوی درمان تغییرات فرهنگی، فقدان و افسردگی رهنمون می‌سازد.

این دیدگاه درباره‌ی فرهنگ، تغییر اجتماعی و اضطراب جدایی ایجاب می‌کند که در مورد مفاهیم خوش‌نیت اما از نظر پویشی نامناسبی مانند «گروه‌های حمایتی»، «شبکه‌سازی» و «پیوندها» که توسط بسیاری از حرفه‌های به اصطلاح «کمک‌رسان» در ایالات متحده به آسانی توصیه می‌شوند، بازنگری کنیم. گویا بسیاری از متخصصان سلامت روان، مراجعین خود را به انبوهی از «گروه‌های حمایتی» بالقوه ارجاع می‌دهند یا آن‌ها را توصیه می‌کنند، که این یک مانور فرافکنی متقابل71Countertransference Maneuver آشکار است تا از طریق مراجعین، از ترس خودشان از جدایی یا فقدان‌های حل نشده‌ی خودشان دوری کنند. اینکه فرد یک بیمار را برای بیماری خودش درمان کند، در حالی که درمان همان دفاعیات خود اوست، ناشناخته نیست. هنگامی که مسئله زیربنایی جدایی است، راه‌حل درمانی به سختی می‌تواند انکار جدایی از طریق تجویز پیوندها باشد (قیاس کنید با بخش ویژه‌ای درباره‌ی جدایی در مجلهٔ انجمن ملی بیمارستان‌های روان‌پزشکی خصوصی72Journal of the National Association of Private Psychiatric Hospitals، ۱۹۸۱). وُلکان می‌نویسد که:

 «فرد راه‌حل‌های درمانی را با تجویز پیوندها پیدا نمی‌کند—انجام این کار در واقع پیوستن به بیمار در خلق جادو است. بیماران ابژه‌های پیونددهنده‌ی خودشان را خلق می‌کنند، و راه‌حل درمانی تحلیل جادوی موجود در چنین ابژه‌هایی است» (ارتباط شخصی، ۲۰ مه ۱۹۸۲).

در طول پنج سال کارم به‌عنوان مشاور علوم رفتاری در یک کلینیک رزیدنسی پزشکی خانواده در شمال غرب اوکلاهاما (انید، با جمعیت ۶۰,۰۰۰ نفر)، افزایش چشمگیری را در آنچه من آن را «افراد جابه‌جا شده»73Displaced Persons یا «افراد نابه‌جا»74Misplaced Persons می‌نامم (همان‌طور که یک بیمار خود را توصیف کرد) در میان جمعیت بیماران مشاهده کرده‌ام. این افراد عمدتاً «مهاجران داخلی» در ایالات متحده هستند؛ کسانی که اغلب از شمال و شمال شرق آمریکا به دنبال اشتغال، آزادی بیشتر، و آب و هوای بهتر در «سرزمین موعود» موسوم به «کمربند آفتاب»75Sunbelt می‌باشند. برای بسیاری از این افراد، این حس وجود دارد که در حالی که بقیه‌ی کشور در حال زوال و افول است، در جنوب غرب می‌توان زندگی جدیدی را آغاز کرد. بسیاری نیز انتقال‌یافتگان شهری هستند، اگر نگوییم پناهندگان از شهرک‌های کوچک و مزارع درون اوکلاهاما، جایی که با ۵۰ مایل فاصله از شهر، فرد به لحاظ زمانی یک قرن به عقب برده می‌شود. اقتصاد شمال غرب اوکلاهاما عمدتاً بر گندم، دام و نفت استوار است و جمعیتی را از جاهای دیگر به خود جذب می‌کند که به دنبال بخت و اقبال خود هستند. مانند موج‌های مهاجران به ایالات متحده از اروپا و جاهای دیگر، بسیاری از این مهاجران اولیه مردان هستند و خانواده‌هایشان بعداً به دنبال آن‌ها می‌آیند. بسیاری نیز شاخه‌های فرعی خانواده‌هایی با پیوندهای محکم هستند که هم از نظر عاطفی و هم اقتصادی به یکدیگر وابسته بوده‌اند. این خانواده‌ها معمولاً شکل همان خانواده‌های گسترده‌ی ماهواره‌ای را که وُلکان در بالا مورد بحث قرار داد، به خود می‌گیرند. آن‌ها پیوندهای خود را با «خانواده‌ی قدیمی» از طریق روش‌های آشنایی مانند ارسال بخشی از حقوق به عقب، تماس‌های تلفنی و نامه‌های مکرر و طولانی، و دیدارهای وظیفه‌ای (در صورت امکان) حفظ می‌کنند.

برای بسیاری، مجموعه علائمی که آن‌ها را به کلینیک می‌آورد، اغلب شامل انواع شکایات جسمانی76Somatic Complaints است، که معمولاً بدون تغییر آسیب‌شناختی بافتی77Pathological Tissue Change هستند. افسردگی به‌طور قانع‌کننده‌ای پوشانده نشده است، زیرا بیماران به راحتی احساس «ماهی بیرون از آب» بودن، منزوی بودن (مگر شاید در کنار همسر و فرزندان)، تنها بودن، غمگین بودن، و سردرگمی درباره‌ی اینکه اکنون که شغل و مسکن دارند چه باید بکنند، را اعتراف می‌کنند. زوج زناشویی به یک حصار78Bulwark محصور—و آسیب‌پذیر—در برابر دنیای غریبه‌ی اطرافشان تبدیل شده است. آن‌ها که توسط انتظارات شدید—اگر نگوییم گزاف—خلع سلاح شده‌اند، از دست دادن شغل و بیکاری را به‌طور ویژه ویرانگر تجربه می‌کنند. آن‌ها با محروم شدن از تنها راه خود برای نشان دادن خودکفایی، به سمت وابستگی‌ای سوق داده می‌شوند که از آن گریخته بودند.

تقریباً به صورت غریزی، ما درباره‌ی تلاش‌های بیماران برای تأمین آنچه که متخصصان سلامت روان «پیوندها» یا یک «سیستم حمایتی» (مانند کلیسا، همکاران شغلی، کلوپ‌ها) می‌نامند، پرس‌وجو می‌کنیم. بسیاری برای تلاش کردن بیش از حد ترسیده‌اند و احساس غریبگی می‌کنند؛ برخی دیگر نیز خودشان دست به شبکه‌سازی زده‌اند. با این حال، به نظر می‌رسد همه به یک اندازه ناخشنود هستند. از نظر درمانی، ما اغلب بیش از حد مشتاقیم که به آن‌ها کمک کنیم تا خلأ را پر کنند و خشم جدایی و فقدان را انکار نمایند، تا با آرزوی آن‌ها برای یافتن «دلبستگی‌ها» و «ریشه دواندن» از طریق بسیج خدمات اجتماعی و جامعه در جهت منافعشان، همراهی کنیم. «انتقال به یک مرکز درمانی» (ن.ک. ویلمر، ۱۹۶۲) آن‌ها، که جانشین زیارتگاه‌های مذهبی با انتظارات جادویی برای شفا شده است، معمولاً با انتقال متقابل خوش‌نیتانه از سوی پرسنل مرکز درمانی مواجه می‌شود که به آسانی با نیازهای مبرم بیماران همراهی می‌کنند. واقعیت به طور جامع بررسی می‌شود و تجویزهای رفتاری با امید فراهم کردن کلیساها با آیین‌های آشنا، کلوپ‌های اجتماعی که مهمان‌نوازی ارائه می‌دهند و غیره، به آن‌ها عرضه می‌شود. داروهای ضدافسردگی به همان آسانی که زمانی عوامل ضداضطراب تجویز می‌شدند، داده می‌شوند. اغلب، داروهای ضدافسردگی عملاً کل درمان را تشکیل می‌دهند، زیرا پزشکان با حفظ احساسات بیماران در فاصله‌ای ایمن، فقدان‌های حل نشده‌ی خودشان را دفع می‌کنند. همان‌طور که در بحث دیگری درباره‌ی انتقال متقابل در پزشکی اشاره کرده‌ام، پزشکان ممکن است به‌طور ناخواسته اما مکرر از بیماران به‌عنوان ابژه‌های پیونددهنده از طریق جابه‌جایی و فرافکنی استفاده کنند و خودِ درمان را به گونه‌ای انجام دهند که بیمارانشان را از سوگواری منع کنند (استاین، ۱۹۸۲a).

من به‌تدریج کشف کردم که این «کار شایسته انجام» که هم‌خوان با فرهنگ است، در واقع ضددرمانگری است و تنها فرآیند سوگواری و فردیت‌یابی را به تأخیر می‌اندازد. «راه‌حل» بالینی خود به مسئله دامن می‌زد. اولین سرنخ این واقعیت بود که این بیماران جابه‌جا شده مشتاقانه منتظر مراجعه به کلینیک و مشاوره بودند، نه تنها برای بهبودی از بیماری‌های جسمی‌شان، بلکه به‌عنوان یک موقعیت اجتماعی یا «تفریح»79Outing به خودی خود. اگرچه جلسات درمانی مثمر ثمر به نظر می‌رسیدند (به هر حال، بیماران راضی به نظر می‌رسیدند!)، اما ختم کردن آن‌ها به‌شدت دشوار شده بود—چه در پایان نیم ساعت جلسه و چه زمانی که بسیاری از شکایات جسمانی بهبود یافته بودند. این بیماران با اجتناب از درد گسست عاطفی (به تأخیر افتاده) از خانواده‌ها و محله‌های مبدأشان که مانند پیله عمل می‌کردند، عمیقاً به پزشک خانواده، مشاور و خودِ مرکز درمانی وابسته شده بودند. آن‌ها گاهی با اشک و گریه اعتراف می‌کردند که چیز دیگری برای امید بستن و منتظر ماندن ندارند.

به جای بهره‌برداری یا دستکاری «پذیرش» کلینیک توسط بیماران به‌عنوان یک پیوند انتقالی80Transferential Link در خانواده‌ی گسترده‌ی ماهواره‌ای با مدار وسیع آن‌ها، ما شروع به تحلیل آن با خودشان کردیم. همان‌طور که قابل پیش‌بینی بود، متوجه شدیم که آرمانی‌سازی81Idealization خانواده‌ی مبدأ («ریشه‌ها») در تناسب مستقیم با دوسوگرایی 82Ambivalenceنسبت به آن قرار دارد؛ اینکه اشتیاق شدید برای یک سیستم حمایتی («خوب») ابزاری برای خنثی‌سازی ابژه‌های درونی «بدِ» تنبیه‌گر است؛ اینکه ترس از جدایی با یک فرمان ناخودآگاه خانوادگی علیه جدایی عاطفی (حتی فیزیکی) مطابقت دارد؛ اینکه آرزوی ظاهری برای دلبستگی به‌عنوان دفاعی در برابر آرزوی استقلال عمل می‌کند؛ و اینکه خاطرات درخشان از خانواده و محله به‌عنوان یک حصار قدرتمند در برابر خشم و گناهِ طاقت‌فرسا بسیج می‌شوند. به وضوح، علائم جسمانی اولیه، افسردگی خلقی و سردرگمی (اگر نگوییم وحشت) توسط یک جدایی فیزیکی چشمگیر تسریع شده بود که مقدمه یا آمادگی برای گسست عاطفی ضروری را نداشت. وظیفه‌ی درمانی برای کسانی که از این «شوک فرهنگی» رنج می‌بردند، شامل همین گسست عاطفی بود. تنها زمانی که آن‌ها توانستند فقدان گذشته‌شان را سوگواری کنند، توانستند آینده‌ای را آغاز کنند که مبتنی بر چیزی غیر از یک فرار وحشت‌زده به گذشته‌ای که به‌طور رمانتیک ویرایش شده، یا احیای آن در حال باشد.

باید سریعاً اضافه کنم که این برداشت بالینی، به همراه پاسخ ناخواسته‌ی ضددرمانگرانه، نه صرفاً منطقه‌ای است و نه صرفاً پزشکی به معنای محدود. حس جابه‌جایی عاطفی و نیاز به نوعی جابه‌جایی عاطفی از طریق نوستالژی در سطح ملی فراوان است (ن.ک. استاین، ۱۹۷۴b، ۱۹۸۲b). درام ریشه‌کن شدن و جستجو برای «ریشه‌های» امن (از نظر پویشی: ابژه‌های پیونددهنده) در زمینه‌های متعددی به نمایش گذاشته می‌شود. از سال ۱۹۷۱، «آرچی بانکر»83Archie Bunker دلتنگ «روشی که گلن میلر با آن موسیقی می‌نواخت» است. اواسط و اواخر دهه‌ی ۱۹۷۰ شاهد انتشار و اقتباس تلویزیونی رمان «ریشه‌ها»84Roots اثر الکس هیلی، و به دنبال آن تکثیر جستجوهای تبارشناسی در میان آمریکایی‌ها برای یافتن منشأ نجیب‌تر خود بودیم. سریال‌های تلویزیونی «خانواده والتون»85The Waltons و «خانه کوچک در مرغزار»86Little House on the Prairie که متعلق به همین دوره هستند، جزو این ژانر می‌باشند و نوستالژیک از همبستگی و تداوم خانواده تجلیل می‌کنند.

اخیراً، در تابستان ۱۹۸۲، فیلم «ئی.تی. موجود فرازمینی»87E.T., The Extra-Terrestrial ساخته‌ی استیون اسپیلبرگ اکران شد و گیشه‌های سینمای آمریکا را فتح کرد. این فیلم شخصیت محوری خود، ئی.تی. (E.T.) را به‌عنوان یک موجود بیگانه‌ی دوست‌داشتنی و ظاهراً بی‌دفاع به تصویر می‌کشد که به اشتباه توسط سفینه‌ی فضایی‌اش در زمین جا گذاشته شده است. او که در میان زمینی‌ها یتیم و در میان بیگانگان پناهنده است، با پسری جوان در یک خانه‌ی طبقه‌ی متوسط متعلق به یک زن جوان مطلقه دوست می‌شود. ئی.تی. در نهایت یک دستگاه الکترونیکی موقت و سرهم‌بندی شده آماده می‌کند تا موقعیت خود را به هم‌وطنان بین‌ستاره‌ای خود علامت دهد. در پایان فیلم، سفینه‌ی فضایی بازمی‌گردد و ئی.تی. را به خانه می‌برد. آنچه از دست رفته بود، یک بار دیگر باز پس گرفته و آشتی داده می‌شود. ما نیز در فضا و زمان به شدت احساس گمگشتگی می‌کنیم و به دنبال خانه‌ای می‌گردیم که در آن بار دیگر «پدر بهتر می‌داند»88Father Knows Best (نام یک سریال محبوب تلویزیونی دهه ۱۹۵۰) حاکم باشد. اخلاق بازسازی‌گرای89Restorationist Ethos که به عقب می‌نگرد و به دنبال گذشته است، در تمام ساختارهای نهادی نفوذ می‌کند (ن.ک. بندیکت، ۱۹۳۴).

در طول دهه‌ی گذشته در کارگاه‌ها و کنفرانس‌های ملی درباره‌ی هویت قومی، پزشکی خانواده و خانواده‌درمانی، با چیزی مواجه شده‌ام که در حکم یک دستور مطلق است: «این‌طور نیست که دیگر نمی‌توانی به خانه بازگردی، آن‌طور که روانکاوان سعی کردند ما را شست‌وشوی مغزی دهند. شما می‌توانید به خانه بازگردید؛ در واقع باید بازگردید. شما در حقیقت هرگز خانه را ترک نمی‌کنید». در تحقیقات کنونی‌ام، من به جنبش‌های خانواده‌درمانی و پزشکی خانواده در ایالات متحده به‌عنوان «فرقه‌های بحران» می‌نگرم، که یکی از خیال‌پردازی‌های سازمان‌دهنده‌ی آن‌ها نجات و احیای «خانواده» است. به نظر می‌رسد که کشمکش با چنین خیال‌پردازی‌های قدرتمند و بدوی نظیر درون‌‌تن‌کشیدن90Incorporation، دلبستگی و جدایی، بسیاری از خانواده‌درمانگران و پزشکان خانواده (با اصول و مکاتب همراهشان) را به دفاع از خود در برابر انتقال از طریق انکار یا دستکاری سخت‌گیرانه‌ی آن سوق داده است. این دفاعیات در استراتژی‌های درمانی (مانند «دوری جستن از انتقال»، «مربی‌گری» بیمار یا خانواده، بازسازی روابط خانوادگی از طریق تجویز رفتار و تعریف نقش‌ها) نهادینه شده‌اند. فرقهی که خود درمان فرهنگ است (لابار، ۱۹۷۲، ص. ۱۷۲)، دفاع-علائم خود (یعنی، انکار اهمیت تمایز بازنمودی و سوگواری) را به‌عنوان درمان ارائه می‌دهد.

کیفر91Kiefer در نقدی بر اثری درباره‌ی درمان موریتا92Morita therapy در ژاپن (رینولدز، ۱۹۷۶)، می‌نویسد که: «مطالعه‌ی یک روش درمانی، اطلاعات شگفت‌آوری در مورد جامعه‌ای که در آن به کار گرفته می‌شود، به ما می‌دهد» (۱۹۷۶، ص. ۱۱). همیشه انطباقی بین علیت یا سبب‌شناسیِ نسبت داده شده به یک وضعیت و شکل درمانی‌ای که برای اصلاح فرد درگیر آن وضعیت انتظار یا تجویز می‌شود، وجود دارد (ن.ک. فون مرینگ، ۱۹۶۱؛ کلاینمن، ۱۹۸۰).

پروتکل‌های تشخیصی و رویکردهای درمانی نه تنها به ما می‌گویند که درمانگران درباره‌ی بیماران چه فکری می‌کنند و با آن‌ها چه کار می‌کنند؛ بلکه به ما یاد می‌دهند که اعضای یک جامعه مشغول چه چیزی هستند و مردم چگونه باید به حل مشکلات خود بپردازند. نشانه‌شناسی‌های شایع و غالب نیز، همان‌طور که مید93Mead مدت‌ها پیش استدلال کرد (۱۹۴۷)، نتیجه‌ی تعارضات شایع و غالب درون گروه فرهنگی هستند. علائم، تشخیص‌ها و استراتژی‌های مداخله، در مجموع، یک «سیستم» را تشکیل می‌دهند (سیستمی که برای دستیابی به ثبات تلاش می‌کند، نه لزوماً آن را به دست می‌آورد) که به نوبه‌ی خود، به شدت «تشخیص‌دهنده‌ی» این است که چه چیزی در ذهن اعضای یک جامعه است.

این وضعیت قطعاً در مورد «خانواده‌ی گسترده» – به اصطلاح – آزمایش‌های اجتماعی مکمل، هم‌آمیز و رقیبِ معاصر نیز صدق می‌کند که تمرکز توجه آن‌ها بر خانواده است، خواه در تلاش برای نجات آن باشند یا رقابت با آن (مانند: جنبش خانواده‌درمانی؛ جنبش پزشکی خانواده؛ کلیسای اتحاد94The Unification Church که خود را «تنها خانواده‌ی واقعی» می‌نامد؛ قانون حمایت از خانواده که در حال حاضر در کنگره ایالات متحده مطرح است؛ فرقه معبد مردم95The People's Temple cult که در نوامبر ۱۹۷۸ به خودکشی دسته‌جمعی «خانواده» در جونزتاون، گویان، ختم شد). باید همه‌ی این‌ها را به‌عنوان علائم گریز اجتماعی گسترده‌تر از تمایز (قیاس کنید با فروم، ۱۹۴۱) از طریق همبستگی و یگانگی، اگر نگوییم از طریق انتخاب خودِ مرگ، درک کرد. فرد از این چشم‌انداز به خود می‌لرزد که شاید ما واقعاً به صورت ناخودآگاه در امور بین‌الملل «گزینه‌ی هسته‌ای» را به‌عنوان یک راه‌حل نهایی جمعی برای مشکل جدایی انتخاب کنیم.

 

انسان‌شناسی و شوک فرهنگی

من در ابتدای این مقاله به صورت حاشیه‌ای خاطرنشان کردم که اگر بتوان تعمیم داد، اگرچه «یک» انسان‌شناس معمولاً هنگام ورود به دنیای بومیان ناآشنای خود دچار شوک فرهنگی می‌شود—همان‌طور که من هنگام کشف ظرافت‌ها و تفاوت‌های دقیق میان اسلواکیایی-آمریکایی‌ها و آمریکایی‌های طبقه کارگر و متوسط که در محیط تربیتی خودم بودند، دچار آن شدم—فرد غالباً در میان «قبیله‌ی خود» احساس راحتی و در خانه بودن بیشتری می‌کند تا در خانه‌ای که آن را ترک کرده است. این مشاهده، اگر نگوییم به صورت کنایه‌آمیز، اغلب به این صورت است که انسان‌شناس در بازگشت از میدان پژوهش بیشتر از هنگام ورود به آن، دچار شوک فرهنگی می‌شود.

در مورد شوک آینده نیز، انسان‌شناسان تمایل دارند به شکلی رمانتیک با بومیان همذات‌پنداری کرده و به حامی آنچه بومیان می‌خواهند—اگر نگوییم آنچه که «باید» بخواهند—تبدیل شوند: یعنی نجات، تداوم یا احیای سنت، مقاومت در برابر مدرن‌سازی و سکولاریزاسیون، و موارد مشابه (هیپلر، ۱۹۷۴، ۱۹۸۰). «مردم»، که یک نام‌گذاری تقریباً جهانی از سوی قبیله‌گرایان قوم‌مدار96Ethnocentric Tribalists برای خودشان است، به حوزه‌ی اختصاصی «قوم من» تبدیل می‌شوند، و کسانی که انسان‌شناسان (از طریق عینک عاطفی‌سازی هدفمند خود) آن‌ها را دشمنان بومیان می‌پندارند، به دشمنان خود انسان‌شناسان نیز تبدیل می‌شوند.

از بسیاری جهات، به نظر می‌رسد «تحقیقات حمایتی»97Advocacy Research و «قوم‌نگاری نجات»98Salvage Ethnography در حال اجرا کردن خیال‌پردازی‌های نجات ادیپی هستند؛ جایی که انسان‌شناس تلاش می‌کند تا مادرِ مورد تجاوز، غارت و آلوده شده (فرهنگ بومی یا سنتی) را از تجاوز، آلودگی و تاراج متجاوزان مرد خارجی (تمدن غربی، فناوری، سکولاریزاسیون و غیره) نجات دهد. این امر به‌عنوان یک خیال‌پردازی رایج ناتیویستی99Nativist و قومی-ملی‌گرا نیز قابل تشخیص است (ن.ک. کوئنیگزبرگ، ۱۹۷۵). لایه‌های عمیق‌تر پیشاادیپی نیز به همین ترتیب مطرح می‌شوند: برای مثال، فرد وارد تلاشی برای حفظ، ترمیم یا احیای (حفظ تاریخی) قبیله یا گروه قومی به‌عنوان یک ابژه‌ی مادرانه می‌شود، و بدین وسیله جدایی از مادر «خوب» را خنثی می‌کند؛ و در سطحی از نظر روانی بدوی‌تر از خیال‌پردازی ترمیمی، سطحی است که در آن گروه‌های «خوب» با گروه‌های «بد» در امتداد خطوط بازنمودهای ابژه‌ای «خوب» و «بد» مقایسه می‌شوند (مانند «فرهنگ‌های عشق» به اصطلاح ایده‌آل‌سازی شده نظیر هوپی، زونی، آراپش، اسکیموها، در مقابل «فرهنگ‌های نفرت» به اصطلاح مرتبط با غرب و آن‌هایی که با غربی شدن «آلوده» شده‌اند). هدف من آن‌قدر که شناخت اهمیت خیال‌پردازی‌های قوم‌نگاران در کل فرآیند کسب نقش، انتخاب محل میدان پژوهش، مشاهده، ارزیابی داده‌ها، تفسیر، شناسایی مشکل و اقدام است، فهرست کردن خیال‌پردازی‌های قوم‌نگاری درباره‌ی گروه‌های مورد مطالعه نیست (که ماهیت واقعاً چند-تعیینی100Overdetermined این خیال‌پردازی‌ها را مخدوش می‌کند).

انسان‌شناسان تنها در مرحله‌ی اولیه، هنگام پیاده شدن در «میدان پژوهش»، احساس می‌کنند که در حال ترک، یا حتی رها کردن، خانه هستند. آنچه به‌عنوان تجربه‌ی بومیان به صورت غریب یا عجیب و غریب آغاز می‌شود، جای خود را به حس امر غریب101Uncanny شیوه‌ی زندگی بومی می‌دهد: یعنی به‌طور همزمان آشنا102Heimlich، خانگی103Heimisch، و نامأنوس104Unheimlich است، به عبارت دیگر به‌طور پنهانی آشنا (فروید، ۱۹۱۹). در میان انسان‌شناسان، ناآشنا (غریب، عجیب و غریب) شکل قابل پذیرش (برای فرامن یا سوپرایگو) یا مبدل برای آشنای جابه‌جا شده (امر غریب) است. با ترک یک سرزمین مادری که اغلب به‌شدت ناخوشایند بوده است، فرد کشف می‌کند که در کار کردن با بومیان، در واقع در حال «به خانه رفتن» یا «به خانه رسیدن» است. جستجوی روسویی برای امر بدوی، همان سفر زیارتی به سوی خانه است. همزمان، ترک میدان پژوهش به‌عنوان یک فقدان عمیق تجربه می‌شود.

در تاریخ انسان‌شناسی، برونیسلاو مالینوفسکی بیشتر یک استثنا است تا یک قاعده. در حالی که مالینوفسکی، با تمایل شدید خود به خواندن رمان‌های اروپایی و فریاد زدن آهنگ‌های واگنری (من که خود از شیفتگان واگنر هستم، نمی‌توانم تصور کنم این کار چگونه به صورت فیزیکی با یک صدای تنها امکان‌پذیر است!)، فرقه ناتیویستی خصوصی خود را برای مقابله با شوک فرهنگی ناشی از ورود و محصور ماندن چندین ساله در میان جزیره‌نشینان تروبریاند بنیان نهاد، اکثر انسان‌شناسان، فرهنگی را که پیدا می‌کنند، ایده‌آل‌سازی می‌کنند نه فرهنگی را که ترک کرده‌اند. این وضعیت چه فاصله‌ی جغرافیایی قابل توجهی بین فرهنگ بومی و فرهنگ خودشان وجود داشته باشد یا نه، صدق می‌کند (مثلاً، سفر از ایالات متحده قاره‌ای به میکرونزی، در مقابل سفر از دانشگاه به منطقه‌ی قومی محلی). در هر صورت، آنچه اهمیت دارد روان‌جغرافیای ناظر درگیر است، یعنی فاصله‌ی عاطفی. فرد با کشف «قبیله» یا «مردم» خود در میان بومیان، گذشته و روابطی را که آرزو داشت وجود داشته باشند، بازیابی می‌کند، و به نوعی تلاش می‌کند نه تنها گذشته‌ی واقعی خانوادگی را خنثی کند، بلکه آن را بازاجرا نماید، تا این بار بهتر عمل کند. فرد به جای منفعل بودن، فعال است. فرد امید دارد که بسیاری از تروماها و سرخوردگی‌ها در خانواده‌ی مبدأ و فرهنگ مبدأ، توسط فرهنگ پذیرفته‌شده‌اش تسکین یابند. البته، فرد فرهنگ بومی را به همان اندازه که فرهنگ بومی خود را تجربه می‌کند، «از طریق یک آینه‌ی انتقال متقابل» تجربه می‌کند.

من شخصاً به این کشف رسیده‌ام که برخی از خانواده‌های قومی که عمیقاً به آن‌ها دلبسته شده‌ام، دقیقاً چنین کارکردی داشته‌اند: خانه‌ای دور از خانه، یک خانواده‌ی «خوب» جایگزین، راهی برای اثبات به خودم که همه‌ی اقوام به‌طور خصمانه یا پنهانی ضد یهود نیستند (برخلاف یقین بسیاری در محیط تربیتی من که معتقد بودند هستند)، و مواردی از این دست. اکنون، ما اغلب دانشجویان تحصیلات تکمیلی انسان‌شناسی را با این دستور به میدان پژوهش می‌فرستیم: «تعصبات و پیش‌فرض‌های خود را بشناسید»، گویی فرد می‌تواند آگاهانه و از روی عمد این کار را انجام دهد. با این حال، ناآگاه بودن از آن تعصبات و پیش‌فرض‌هایی که از نظر عاطفی اهمیت دارند، جوهر پدیده‌ی انتقال  است! در طول کار میدانی خود، چه در نظارت/تحقیقات پزشکی در حال حاضر و چه در تحقیقات قومی در گذشته، به طور فزاینده‌ای احساس کرده‌ام که مجبورم درباره‌ی این سؤال کنم که چرا دارم متوجه چیزی می‌شوم که متوجه می‌شوم، اینکه آیا ممکن است یک چیز را بیش از حد پررنگ کرده و چیز دیگری را کم‌رنگ کرده باشم، و غیره.

اگر قوم‌نگاری گونه‌ای از خودزندگی‌نامه‌نویسی باشد (لابار، ۱۹۷۸)، پس کار میدانی قوم‌نگارانه را می‌توان از نظر پویایی روانی تا حدی به‌عنوان یک پدیده‌ی ترمیمی105Restitutional Phenomenon درک کرد: برپا کردن یک خانه‌ی «خوب» به این منظور که مجبور به جدایی از گذشته و سوگواری برای آن نباشیم. شوک فرهنگی‌ای که برای انسان‌شناسان به هنگام بازگشت از میدان پژوهش رخ می‌دهد، شامل جدایی ناگهانی از آن خانواده یا قبیله‌ی «خوبِ» آرمانی‌شده، و تعارض ناشی از دوباره تبدیل شدن به عضوی از خانواده یا قبیله‌ی «بدِ» غیرآرمانی‌شده است.

خلاصه

در این مقاله استدلال کردم که برای انسان‌شناس، مهاجر و ساکن بومی به طور یکسان، پدیده‌های «شوک فرهنگی» و «شوک آینده» بیانگر دلبستگی‌ها، جدایی‌ها و فقدان‌های حل‌نشده هستند و می‌توانند به‌عنوان تلاش‌های ناتیویستی برای انکار—اگر نگوییم معکوس کردن—فقدان‌های دردناک، از طریق برپا کردن ابژه‌های نمادین درک شوند؛ ابژه‌هایی که با متوقف کردن—اگر نگوییم معکوس کردن—زمان، همزیستیِ گسسته را ترمیم می‌کنند. آثار اریکسون در مورد هویت و مهاجرت، وینیکات در مورد پدیده‌های انتقالی و فرهنگ، و وُلکان در مورد پدیده‌های پیونددهنده و توقف زمان، برای تبیین پاسخ فرقه‌گونه به تغییر فرهنگی (خواه فرقه فردی یا گروهی) ضروری تشخیص داده شدند. همچنین، پیشنهاد شد که درمان استاندارد شده‌ی فرهنگی برای این طیف گسترده از پاسخ‌های افسرده‌وار، در واقع ضددرمانگرانه است و «به‌طور موفقیت‌آمیزی» کار سوگواری لازم برای حل و فصل مسئله را به تعویق می‌اندازد، اگر نگوییم به طور کلی آن را سقط می‌کند.

 

Stein, H. F. (1985). Culture change, symbolic object loss, and restitutional process. Psychoanalysis and Contemporary Thought, 8 (3), 301–332.