ما با نگرانی غریبه نیستیم؛ این احساس که اغلب به نظر میرسد چیزی وحشتناک در شرف وقوع است. آشفتهایم از اینکه دشمنان زیادی داریم. به نظر میرسد گذشتهی ما پر از چیزهاییست که قرار است برگردند و ما را از پا در بیاورند. شاید کسی همین اواخر از حرفی که دو دهه قبل به او گفتهایم آزرده شود و بخواهد تلافی کند. شاید به دلیل اینکه هفته گذشته با یکی از همکاران بد صحبت کردهایم باید منتظر تنبیه و رسوایی باشیم. شاید دوربینِ ترافیک، سرعتِ بیش از حد ما را ثبت کرده باشد. ممکن است کلیّهمان از کار بیفتد، ذهنمان از هم بپاشد. یا شاید گستردهتر از این حرفها، تمدن در لبهی فروپاشی باشد.
شاید در یک روز تعطیل همانطوری که نگران هستیم، در رختخواب دراز کشیده باشیم و قرار نباشد تا فردا کسی را ببینیم؛ این در حالی است که از روز گذشته در خانه تک و تنها بودیم؛ بعید است بتوانیم امروز کسی را ملاقات کنیم، زیرا اغلب آشنایانمان یا پیش خانوادهی خود هستند، یا در مهمانی.
در این لحظه، شاید از روی تامل سئوال عجیبی در مورد خلق و خوی خود بپرسیم: «ممکن است بیش از آنکه نگران باشم؛ احساس تنهایی داشته باشم؟».
این سؤال بر اساس یک فرض خاص در مورد ذهن است: ممکن است ما ناراحتی حاصل از شکنجهی خود را به عذابهایِ آرامِ در انزوا بودن ترجیح دهیم. به همین دلیل عادت همنشینی با وحشت را در خودمان شکل دهیم. اگرچه این تصور وحشتناک است که فاجعهای در شرف وقوع برای ماست، اما دستکم حاکی از این است که عدهای (شاید عدهی زیادی) به فکر ما هستند. شاید ما دوستی نداشته باشیم، اما یک چیز نزدیک داریم: انبوهی از دشمنان که ما را سفت و محکم در دنیای ذهن نگه میدارند. شاید شکنجه را بر مورد غفلت واقع شدن ترجیح دهیم؛ سوت بلند یک آژیر خطر را به سکوت وهمانگیز ترجیح دهیم.
از سویی دیگر شاید ناهوشیارانه پاسخی برای مسئلهی بیهمدم بودنمان پیدا کرده باشیم: چرا تنها ماندهایم؟ چون حتما کار اشتباهی کردهایم؛ چون شایسته این هستیم که از ما غفلت کنند؛ چون آدم بدی هستیم.
این طرز فکر ما شاید سابقه داشته باشد. ما ممکن است از ابتدای زندگیمان فاقد یک همراه گرم و حمایتکنندهی مناسب بودهایم، و از همین رو عادت کرده باشیم که این تنهایی و جدا افتادگی[1] خود را با دلهره[2] و دلواپسی[3] و آرام کنیم. کودک رها شده به بزرگسالی همیشه نگران تبدیل میشود.
اگر بخواهیم طرز تفکر خود را تغییر دهیم، باید یاد بگیریم که به رویدادهایی که در زمانِ نزدیکِ خُلقِ وحشتزدهی ما رخ میدهد، توجه کنیم. آخرین بار چه زمانی با کسی صحبت کردیم؟ چند وقت است که تنها هستیم؟ پیوندهای ما چقدر از اطرافیانمان حمایت میکند؟ ممکن است بیآنکه متوجه باشیم سطح بالایی از تنهایی و جدا افتادگی را تجربه میکنیم.
ممکن است در چنین مواقعی مجبور شویم کمی کمتر به احساسات خود اعتماد کنیم. این احساسات اصرار دارند که عذابی در راه است، اما به یاد داشته باشیم که شاید میل واقعی ما داشتن یک دوست مناسب باشد. شاید لازم باشد همانطور که پابهپای هر عزیز دیگری می نشینیم، کمی با خودمان هم بنشینیم و تلاش کنیم با خودمان مهربان باشیم. ما آدم وحشتناکی نیستیم بلکه صرفا در ایجاد و حفظ ارتباطات نزدیک خوب نیستیم؛ آن هم به خاطر رویدادهای ابتدای زندگیمان.
ما باید آنچه را که یک نظر است نه یک حقیقتِ سرشتی، در حد همان ایده و نظر حفظ کنیم؛ ما هیچ اشتباهی انجام ندادهایم و هیچ چیز وحشتناکی قریب الوقوع نیست. فقط ما کاملاً تنها هستیم و ولع همبستگی و احتمالاً یک آغوش گرم طولانی داریم.
پیشنهاد میکنیم برای آشنایی بیشتر با مفاهیم خلوت و تنهایی مقالهی «ژرفای تنهایی؛ شعف خلوت» را مطالعه کنید.
منبع:
این مقاله ترجمهی مقالهی زیر است:
The school of life. (nd). Might I Be Feeling Lonely Rather Than Worried? https://www.theschooloflife.com/article/might-i-be-feeling-lonely-rather-than-worried/
Photo: Го Ванесса – Коммуналка
[1] Alienation
[2] Trepidation
[3] Foreboding