من از کشتزار دیگری می‌روید...

مشکل دوباره به خواب‌رفتن

برای آن دسته از ما که در ذهن‌ چیزهای زیادی برای فرار داریم، و این ما را می‌ترساند، دوره‌ای از شب وجود دارد که مشکلات خاصی ایجاد می‌کند و بی‌خوابی وحشتناک ما را شدت می‌دهد. در طول روز، می‌توانیم به‌خوبی با آن موضوعات درون ذهن‌مان کنار بیاییم. چیزهای زیادی وجود دارد که می‌توانیم از آن برای پرت‌کردن حواس‌مان استفاده کنیم: افراد دیگر، اینترنت، اشتغال ذهنی با یک بشقاب لب‌پَر شده، یا یک اتاق نامرتب، اخبار. اگر از روش‌های درستی استفاده کنیم،تقریباً همیشه، می‌توانیم یک‌قدم از لایه‌ی افکار شخصی ناراحت‌کننده‌ای که جایی در اعماق ذهن ما قرار دارند فاصله بگیریم. (دوری از افکار ناراحت‌کننده) در برخی از قسمت‌های شب نیز می‌توانند قابل‌کنترل باشند؛ به‌عنوان مثال بخش‌هایی از شب که در خواب عمیق به سر می‌بریم و بنابراین به طور مفیدی چیزهای آزار دهنده، جدا می‌شویم. ناهوشیاریِ کامل، مانند بیداریِ کامل، به «ما» اجازه می‌دهد تا با «ما» نباشیم. بینش‌هایی به شکل استعاری برای ما بدون تحمیلشان به معنای واقعی کلمه به ما (رؤیاها). تا جایی که با موضوعات بسیار شخصی‌تر مواجه می‌شویم، فقط این مواجهه باید را در قالب رویاهایی صورت گیرد که بسیار خیال پردازانه هستند؛ و بینش‌ها را به شکل استعاری به ما منتقل می‌کنند، بدون آن‌که این بصیرت‌ها را به معنای واقعی کلمه به ما تحمیل کنند. مشکل زمانی پیش می‌آید که آن‌قدر بدشانس باشیم که ساعت سه و نیم یا چهار صبح از خواب بیدار شویم. لباس‌خواب پوشیده، در تاریکی، شاید کاملاً تنها، در جایی بین خویشتن‌داری عقلانی روز و ناآگاهی گیجی داروی خواب معلق هستیم. اینجا لحظه‌ی شروع حمله است. حال چاره‌ای نداریم جز این‌که بدون دفاع‌های رایج‌مان با عناصر پرآشوب درونِ روان خود روبرو شویم. خویشتن (self) مسلط و رهبر ما تنبل و گیج شده است. ما فاقد تجهیزات حواس‌پرتی هستیم. به‌سختی نام‌مان را یادمان می‌آید، چند ساله هستیم یا در کدام قاره زندگی می‌کنیم. آن‌قدر خسته‌ایم که نمی‌توانیم بایستیم و از دریچه عملگرایی، صبوری و خردورزانه‌ی روز به مسائل نگاه کنیم؛ اما از بازگشت به سیاهیِ مداوم ناخودآگاه نیز جلوگیری می‌کنیم، در عوض در فضایی چسبناک و قیرمانندی به دام افتاده‌ایم: مانند اضطراب و ترس. تمام ِوحشتِ ازلیِ درون‌مان که معمولاً برای فرار از آن سخت‌کوشیم، تمام غم و اندوه دوران کودکی، خاطرات نصفه‌و نیمه در مورد از دست‌دادن، ظلم و غفلت که نمی‌توانیم آن را به هیچ رویداد خاصی ربط دهیم، احساسات از شرم و درد که با آن روبه‌رو نشده‌ایم، احساسی از پلید بودن که برایمان معنادار نیست، اشک‌هایی که نریخیتم، گریه‌هایی که نکردیم، سردرگمی که از ابتدا با آن خلوت نکرده‌ایم؛ همه‌ی این‌ها به هم می‌آمیزد و به ما حمله می‌کند، و درحالی‌که بقیه دنیا در خوابند، این فکر و خیال‌ها توجه ما را به خود جلب می‌کنند. گیر افتاده‌ایم. نه می‌توانیم رخت‌خواب را ترک کنیم ،چرا که روز آینده را تبدیل به فاجعه می‌کند؛ آن‌قدر هم خسته نیستیم که بتوانیم دوباره به خواب برویم، همان‌طور که سر شب راحت به خواب رفتیم و از ساحت آگاهی به ناآگاهی پرتاب شدیم. ما باید سعی کنیم با پای پیاده، خیلی آهسته و با کوله‌پشتی به سمت ناهوشیاری برگردیم، و در طول این سفر، مدام توسط ارتشی از افکار شروری که بر روی پل میان روز و شب ساکن هستند، مورد آزار و ذیت قرار می‌گیریم. هر بار که می‌خواهیم به هیچ فکر نکنیم و هیچ نباشیم، یک احساس یا ایده جلوی آرامش‌مان را می گیرد. با اشکال ترسناکی مواجه می‌شویم و دل و جرات الازم برای نگاه‌کردن به آن‌ها را نداریم، یا آن‌قدر خواب‌آلوده‌ایم که ما را از نیاز به این کار رهایی بخشد. بنابراین بقیه شب در رفت‌وآمدهای بیهوده و بی‌قراری در جستجوی بیداری کامل یا ناهوشیاری کامل می‌گذرد

برای آن دسته از ما که در ذهن چیزهای زیادی برای فرار داریم، و این ما را می‌ترساند، دوره‌ای از شب وجود دارد که مشکلات خاصی ایجاد می‌کند و بی‌خوابی وحشتناک ما را شدت می‌دهد.

در طول روز، می‌توانیم به‌خوبی با آن موضوعات درون ذهن‌مان کنار بیاییم. چیزهای زیادی وجود دارد که می‌توانیم از آن برای پرت‌کردن حواسمان استفاده کنیم: افراد دیگر، اینترنت، اشتغال ذهنی با یک بشقاب لب‌پَر شده، یا یک اتاق نامرتب، اخبار. اگر از روش‌های درستی استفاده کنیم،تقریباً همیشه، می‌توانیم یک‌قدم از لایه‌ی افکار شخصی ناراحت‌کننده‌ای که جایی در اعماق ذهن ما قرار دارند فاصله بگیریم.

(دوری از افکار ناراحت‌کننده) در برخی از قسمت‌های شب نیز می‌توانند قابل‌کنترل باشند؛ به‌عنوان مثال بخش‌هایی از شب که در خواب عمیق به سر می‌بریم و بنابراین به طور مفیدی چیزهای آزار دهنده، جدا می‌شویم. ناهوشیاریِ کامل، مانند بیداریِ کامل، به «ما» اجازه می‌دهد تا با «ما» نباشیم. بینش‌هایی به شکل استعاری برای ما بدون تحمیلشان به معنای واقعی کلمه به ما (رؤیاها).  تا جایی که با موضوعات بسیار شخصیتر مواجه می‌شویم، فقط این مواجهه باید را در قالب رویاهایی صورت گیرد که بسیار خیال پردازانه هستند؛ و بینش‌ها را به شکل استعاری به ما منتقل می‌کنند، بدون آن‌که این بصیرت‌ها را به معنای واقعی کلمه به ما تحمیل کنند.

مشکل زمانی پیش می‌آید که آن‌قدر بدشانس باشیم که ساعت سه و نیم یا چهار صبح از خواب بیدار شویم. لباس‌خواب پوشیده، در تاریکی، شاید کاملاً تنها، در جایی بین خویشتن‌داری عقلانی روز و ناآگاهی گیجی داروی خواب معلق هستیم. اینجا لحظه‌ی شروع حمله است. حال چاره‌ای نداریم جز این‌که بدون دفاع‌های رایج‌مان با عناصر پرآشوب درونِ روان خود روبرو شویم. خویشتن (self) مسلط و رهبر ما تنبل و گیج شده است. ما فاقد تجهیزات حواس‌پرتی هستیم. به‌سختی نام‌مان را یادمان می‌آید، چند ساله هستیم یا در کدام قاره زندگی می‌کنیم. آن‌قدر خسته‌ایم که نمی‌توانیم بایستیم و از دریچه عملگرایی، صبوری و خردورزانه‌ی روز به مسائل نگاه کنیم؛ اما از بازگشت به سیاهیِ مداوم ناخودآگاه نیز جلوگیری میکنیم، در عوض در فضایی چسبناک و قیرمانندی به دام افتاده‌ایم: مانند اضطراب و ترس.

تمام ِوحشتِ ازلیِ درون‌مان که معمولاً برای فرار از آن سخت‌کوشیم، تمام غم و اندوه دوران کودکی، خاطرات نصفه‌و نیمه در مورد از دست‌دادن، ظلم و غفلت که نمی‌توانیم آن را به هیچ رویداد خاصی ربط دهیم، احساسات از شرم و درد که با آن روبه‌رو نشده‌ایم، احساسی از پلید بودن که برایمان معنادار نیست، اشک‌هایی که نریخیتم، گریه‌هایی که نکردیم، سردرگمی که از ابتدا با آن خلوت نکرده‌ایم؛ همه‌ی این‌ها به هم می‌آمیزد و به ما حمله می‌کند، و درحالی‌که بقیه دنیا در خوابند، این فکر و خیال‌ها توجه ما را به خود جلب می‌کنند.

گیر افتاده‌ایم. نه می‌توانیم رخت‌خواب را ترک کنیم ،چرا که روز آینده را تبدیل به فاجعه می‌کند؛ آن‌قدر هم خسته نیستیم که بتوانیم دوباره به خواب برویم، همان‌طور که سر شب راحت به خواب رفتیم و از ساحت آگاهی به ناآگاهی پرتاب شدیم. ما باید سعی کنیم با پای پیاده، خیلی آهسته و با کوله‌پشتی به سمت ناهوشیاری برگردیم، و در طول این سفر، مدام توسط ارتشی از افکار شروری که بر روی پل میان روز و شب ساکن هستند، مورد آزار و ذیت قرار می‌گیریم. هر بار که می‌خواهیم به هیچ فکر نکنیم و هیچ نباشیم، یک احساس یا ایده جلوی آرامش‌مان را می گیرد. با اشکال ترسناکی مواجه می‌شویم و دل و جرات الازم برای نگاه‌کردن به آن‌ها را نداریم،  یا آن‌قدر خواب‌آلوده‌ایم که ما را از نیاز به این کار رهایی بخشد.

بنابراین بقیه شب در رفت‌وآمدهای بیهوده و بی‌قراری در جستجوی بیداری کامل یا ناهوشیاری کامل می‌گذرد.

خوشبختانه می‌توانیم در طور روز کارهایی را برای داشتن شب‌های آرام‌تر انجام دهیم. در طول روز درحالی‌که هنوز مقداری توان داریم، باید حواس‌پرتی‌هایمان را کنار بگذاریم و شجاعانه به منطقه بینابینی چهار صبح سفر کنیم، به آن پلی که ارواح در آن زندگی می‌کنند و سعی کنیم با کنجکاوی و شجاعت آنها را کشف کنیم. در أواسط عصر باید از موسیقی ملایم و شاید از حضور یک همراه مهربان استفاده کنیم و از خود بپرسیم:

  • چه احساساتی هستند که من خیلی تلاش می‌کنم، از آنها دور شوم؟
  • من واقعاً در مورد چه چیز پنهان و مبهمی نگران هستم؟
  • برای چه چیزی ناراحتم؟
  • اگر چشمانم را ببندم چه چیزی در انتظارم است؟
  • برای چه چیزی سوگواری نکرده‌ام؟ چه چیزی را حس نکرده‌ام؟ چه چیزی را جرئت نکرده‌ام به یاد بیاورم؟

 

هر چه بیشتر بتوانیم این پردازش را در نور انجام دهیم، احتمال کمتری وجود دارد که در تاریکی آن را انجام دهیم. بی‌خوابی یک انتقام شرورانه از  تمام بخش‌هاییی ماست که در طول روز به‌خوبی موفق شده‌ایم از آن اجتناب کنیم. ما باید زمانی که هنوز قدرت لازم را داریم با جنبه‌های ناشناخته‌مان قرارهای منظم بگذاریم؛ به‌طوری‌که آن‌ها مجبور نباشند در ساعات اولیه صبح ما را به دام بیندازند و زندگی ما را خراب کنند.

 

پیشنهاد می‌کنیم در این باره مقالات «پرسه‌زنی ذهنی» و «ما تنهاییم یا نگران» را هم مطالعه کنید.

منبع

این مقاله ‌ترجمه‌ی مقاله‌ی زیر است:

The school of life. (n.d). Why We Have Trouble Getting Back To Sleep. https://www.theschooloflife.com/article/why-we-have-trouble-getting-back-to-sleep/