دومین شماره از دیگرینامه با عنوان «در نکوهش و نکوداشت مهاجرت»، همزمان با روز جهانی مهاجرت (۱۸ دسامبر) منتشر شد. این مجموعه، نگاهی روانکاوانه به تجربهی مهاجرت دارد و در شش فصل منسجم، مهمترین دغدغههای روانی این پدیده را بررسی میکند.
مقالات این شماره، حوزههای گوناگونی را پوشش میدهند؛ از چالشهای اولیهای مانند یادگیری زبان جدید و شکلگیری دلبستگیهای تازه، تا مفاهیم عمیقتری مانند بازتعریف هویت، حس تعلق و درک نوینی از «خانه» و «وطن». بخش قابل توجهی نیز به موضوعاتی از قبیل سوگ، فقدان، نوستالژی و غم دوری از زادگاه اختصاص یافته است. افزون بر این، تأثیرات روانی تروما و مکانیسم انتقال آن بین نسلهای مختلف مهاجران، اختصاص یافته است.
نسخه الکترونیک هر مقاله به صورت رایگان در وبسایت ما قابل دسترسی است. همچنین نسخه PDF یکپارچه و طراحیشده این ویژهنامه از طریق وبسایت قابل خریداری میباشد. در صورت تمایل به دریافت نسخه چاپی، لطفاً از طریق راههای ارتباطی با ما در تماس باشید تا امکانات لازم را فراهم آوریم.
ویژهنامه مهاجرت
این مقاله ترجمه شده توسط فرشید کردمافی به قلم سوفی والش و شموئل شولمان1ما نگارندگان این مقاله سپاسگزاریم از همهٔ آنهایی که در این پژوهش مشارکت کردند و تجاربشان را با گشادهرویی با ما در میان گذاشتند. همچنین ممنونیم از مؤسسهٔ تحقیقات بینالمللی هداسّا (Hadassah) در دانشگاه برندایس (Brandeis) بابت کمک مالیاش به این پروژه. بهعلاوه، هردو قدردان سیدنی بلت و نظرات هوشمندانهاش هستیم و همچنین باید قدردانی کنیم از جوآن کریکا که در ویرایش مقاله کمکمان کرد. این مقاله درواقع بخشی از یک پروژه تحقیقاتی بزرگتر ــــــــــ یعنی تز دکتریِ سوفی والش ــــــــــ است که در آوریل ۲۰۰۵، در دانشگاه بار-ایلان (Bar Ilan) در رَمَتگنِ (Ramat Gan) اسرائیل ارائه و تأیید شده است. ضمناً برای حفظ حریم خصوصی شرکتکنندگان، از اسامی واقعی آنها استفاده نکردهایم. (توضیح مترجم: در این نسخه از ترجمه، محدودیتهای موجود مجبورمان کرد ترجمهٔ بخشهای مربوط به شیوهٔ جمعآوری و تحلیل آماریِ اطلاعات را کنار بگذاریم. اما در نسخهای که در وبسایت «دیگری» منتشر شده، میتوانید ترجمهٔ آن بخشها را هم بخوانید.) است عنوان کامل این مقاله تجربهٔ مهاجرت و خودهای دوپاره؛ (دوپارهسازی: دفاعی انطباقی یا واکنشی بیمارگونه؟)2این مقاله ترجمهای است از: Sophie D. Walsh and Shmuel Shulman, “Splits In The Self Following Immigration (An Adaptive Defense or a Pathological Reaction?)”, In Psychoanalytic Psychology 2007, Vol. 24, No. 2, pp. 355-372. است.
اندوهِ دلتنگی برای دو وطن را
تنها شاید پرندهٔ مهاجر دریابد
هماو که روز و شب را
سرگردان است
میانِ زمین و آسمان.
(لئا گلدبرگ، ۱۹۷۰)
زبان در مهاجرت
مهاجرت حتی در بهترین شرایط هم زندگی آدمها را زیر و رو میکند و بعضاً اسبابِ بروز و ظهور بحرانهای جدی روانی در آنها میشود. بااینحال، مهاجرت، همچنین، میتواند بدل به فرصتی یگانه شود: مجالی برای استحالهٔ آنانی که تن به چنین قمار بزرگی میدهند (مدرز ۱۹۷۷). در سی سال اخیر، حجم فزایندهای از متون روانکاوانه (نک. اختر۱۹۹۵ و ۱۹۹۹؛ اِلاویز و کان ۱۹۹۷؛ گارزا-گِرِرو ۱۹۷۴؛ گرینبرگ و گرینبرگ ۱۹۸۹؛ مان ۲۰۰۴؛ وُلکان ۱۹۹۹) به بررسی اثراتی پرداختهاند که مهاجرت بر فرآیندهای درونروانی مهاجران میگذارد: مثلاً نقش حیاتیِ سوگواری برای انبوهِ ابژههای ازدسترفته (اعم از افراد و یا ابژههای فرهنگی همچون زبان، موسیقی، مزهها، هنجارها و رفتارها) (گرینبرگ و گرینبرگ ۱۹۹۹)؛ اثراتِ ازکفرفتن محیطی که نسبتاً باثبات بوده است (هارتمن ۱۹۵۰) و نقل مکان به فضایی نامأنوس و پیشبینیناپذیر؛ فراز و نشیبهای هویتیِ ناشی از خطراتی که حس تداوم و مقبولیّت3confirmation و همچنین ثبات خودِ4هرکجا که واژهٔ self در متن اصلی بهمعنای تخصصیاش آمده، ترجمهٔ آن را ایرانیک کردهام ــــــــــ م. افراد را تهدید میکند (گارزا-گِرِرو ۱۹۷۴). البته عوامل روانی-اجتماعی مختلفی در کارند که میتوانند به تعدیل پیامدهای مهاجرت یاری برسانند، عواملی همچون انگیزهها و شرایط مهاجرت؛ سنوسال فرد مهاجر؛ سازمان روانی او (پیش از مهاجرت)؛ خصوصیات کشوری که ترکش کرده؛ دامنهٔ تفاوتهای فرهنگیِ کشورهای مبدأ و مقصد؛ و احساس کارآمدی در کشور میزبان (اختر ۱۹۹۹ و تومالا-نارا ۲۰۰۴).
بهباور سلمان اختر (۱۹۹۹)، فرایندهای درونروانیِ متعاقبِ مهاجرتْ فرد را در برابر دوپارهشدنِ بازنماییهای خود و ابژه آسیبپذیر میسازد (کرنبرگ ۱۹۶۶)، دوپارهسازیهایی که در امتداد رانههای زندگی و مرگ عمل میکنند. پیش از آنکه دفاعهای پختهترِ ایگو فرصت عرض اندام بیابند، واپسرَوی است که غالباً دستِ بالا را دارد. دوپارهسازیْ فرمان را بهدست میگیرد و نهتنها احساساتِ فردِ مهاجر به هر دو سرزمین را متأثر میکند، بلکه بازنماییهای فرد از خود را نیز تحت تأثیر قرار میدهد. در این فرایند، سرزمینِ مبدأ بدل به سرزمینی آرمانی میشود و سرزمینِ تازه از چشمِ فرد میافتد و بیارجوقرب میگردد. بهاعتقاد اختر (۱۹۹۹)، این دوپارهسازیها بعضاً دستخوش تغییر نیز میشوند (ابژههای آرمانی و ابژههای بیارزشْ جا عوض میکنند) و فضایی فراهم میآورند تا فرد بتواند بهواسطهٔ فرافکنیِ تعارضاتِ عمیقترِ رشدی، از مواجهه با آنها شانه خالی کند (مثلاً تعارضات اودیپی ــــــــــ در دلِ مثلثی که میانِ فرد مهاجر و کشورهای مبدأ و مقصد شکل گرفته ــــــــــ دوباره بهعمل درمیآیند5reenacted). به اینها بیفزایید تصویر درونیِ دوپارهای را که فرد مهاجر از خودش دارد.
اختر (۱۹۹۹) بر چهار طریقِ انطباق و سازگاری تأکید میگذارد، طُرُقی که فرد مهاجر از دوپارهسازی به سازگاری و ادغام طی میکند تا شاید اضطرابش را چاره کند: نخستین مسیر از عشق/نفرت میآغازد و به عواطف دوسویه6ambivalence میانجامد. فرد مهاجر میبایست بازنماییهای «تماماً خوب» یا «تماماً بد» از سرزمین پیشین و کشور کنونی را درهمآمیزد؛ و این مسیری است که بهناچار از دلِ آرمانیسازیها و بیارزشانگاریهای مکرر میگذرد، تا آنجا که این بازنماییها بالأخره گرد هم آیند و ابژهای کامل بسازند. فرد مهاجر در گذر زمان میآموزد که چگونه هر دو سرزمینِ قدیم و جدید را همچون پدیدههایی چندوجهی در نظر آورَد، پدیدههایی که هرکدامشان ابعاد مثبت و منفیِ خود را دارند. طی دومین مسیر، فرد مهاجر میتواند فاصلهٔ «خیلی دور» یا «خیلی نزدیک»اش نسبت به محیطهای قدیم و جدید را بدل به «فاصلهای بهینه» از هردو محیط سازد. مسیر سوم از «دیروز/فردا» به «امروز» میرسد و طی آن، فرد مهاجر موفق میشود بازنماییهای آرمانیشدهاش از سرزمینِ پیشین و ابژههای گذشته و همچنین سودای مراجعهٔ آتی به آنها را پشتسر بگذارد، در امروز و اکنون مستقر شود و در کشور کنونیاش آیندهای معنادار را متصور باشد.
نهایتاً به مسیر چهارم میرسیم که مسیرِ «مال من/تو» به «مال ما» است، مسیری که به فرد مهاجر امکان میدهد فرهنگ و آداب و رسوم و غیره را دیگر نه همچون چیزی که «یا مال من است، یا مال تو» بلکه بهمنزلهٔ چیزی تجربه کند که «مالِ ما» است. چنانچه فرایند انطباق و سازگاری بهخوبی پیش برود، پارههای منفکِ خود نیز آرامآرام در هم میآمیزند و یکپارچه میشوند (اختر ۱۹۹۹) – البته مشروط بر اینکه «نیازهای رشدیِ» فرد مهاجر قبلاً تا حد مقبولی برآورده شده باشند و فرد در محیط تازهاش بهاندازهٔکافی «احساس کارامدی» نماید و زور نیروهای لیبیدویی بر رانههای پرخاشگر بچربد. همین درهمآمیزی است که فرد را قادر میسازد تا در دوسوگراییْ آرام گیرد. اما چنانچه گره در کارِ انطباق و سازگاریِ فرد مهاجر بیفتد، هیچ بعید نیست که او در تصویرِ آرمانیشدهٔ محیطِ پیشیناش عقب بنشیند و یا برای ستیز با هراسی که [از طردشدن] دارد، خود را در محیطِ تازه غرقه سازد.
احساس گناه در مهاجرت
نزد ولکان (۱۹۹۹)، نوستالژی اگرچه پدیدهای است که فرد را [به محیط پیشیناش] پیوند میدهد، بااینحال، مخاطراتی را نیز بههمراه دارد: همانندسازیِ فرد مهاجر با ابژههای ازدسترفته (چه محبوب بوده باشند یا منفور) بعضاً افسردگی بهبار میآورَد؛ بهعلاوه، فرد مهاجر/سوگوار را وا میدارد تا بازنماییهای سرزمین و محیط پیشین را درونی سازد تا بعداً و دوباره در هیئت «ابژهای که فرد را در پیوند با گذشتهاش نگه میدارد» به بیرونشان افکنَد – ابژهای که میتواند مجال تکمیل فرایند سوگ را از فرد مهاجر بگیرد. مارلین (۱۹۹۷) برای شرح تمایزی که میان سوگ و نوستالژیِ متعاقبِ مهاجرت قائل است میگوید: نوستالژی درواقع بازگشت به آن چیزی است که هرگز نداشتهایم: بازگشتی به فانتزی. کافیست فانتزی در ذهن ما ریشه بدواند تا بدل به ابزاری برای انکار فقدان گردد و راه تحول و رشد ما را سد کند. معهذا، ولکان مدعی است که نوستالژی – مشروط بر آنکه خلاقانه در کار آید – میتواند مهلتی برای فرد مهاجر یا پناهجو فراهم آورَد تا خود را با سرزمین تازه سازگار سازد.
بهقول اختر (۱۹۹۹)، و چنانکه از دیگر منابعِ روانکاوانهٔ متمرکز بر تروما برمیآید، مهاجرتْ فینفسه تجربهای آسیبزا است و دوپارهشدنِ ایگوی متأثر از تروما هم میتواند همچون قِسمی «فرایند جبران»7restitutive process تلقی شود (یاکوبسن ۱۹۵۴: ۱۶۴) و هم بهمنزلهٔ نوعی دگرگونیِ مرضی در تجربهٔ فرد از خود بهفهم درآید. کانون توجه برادرز و اولمان در قرائت روانکاوانهشان از تروما بر فروپاشیِ فانتزیهای بنیادینی است که خودِ فرد را سامان میبخشند، فانتزیهایی که احیای تماموکمالشان پس از تروما ممکن نمیشود؛ و اصلاً همین است که به بروز و ظهور نشانگان اختلال استرس پس از سانحه میانجامد.
روی هم رفته، تمام منابع مذکور با پرسشی واحد دستبهگریباناند: تا کجا و تحت چه شرایطی میتوانیم این قِسم دوپارهسازیها در تجربهٔ فرد مهاجر از خود را از جملهٔ دفاعهای انطباقی و مقبولی تلقی کنیم که قرار است حافظ خود و ایگوی فرد در برابر اضطرابهای طاقتسوز باشند؛ و تحت چه شرایطی دوپارهسازی بدل میشود به دفاعی مرضی که نهفقط مانع از جذب فرد مهاجر در فرهنگِ تازه میگردد، بلکه امکان هرگونه سوگواری حقیقی را نیز از او دریغ میدارد.
گرچه قاطبهٔ نظریهها و مفاهیم روانکاوانه درخصوص مهاجرت بر پایهٔ مطالعات موردی (درمانی و شخصی) و تجارب فردی استوارند، بااینحال، هیچیک از پژوهشهای تجربی تاکنون کاربست [بالینی] این مفاهیم و سنجشِ عیارِ عملیِ آنان را هدف خویش قرار نداده است. در مطالعهٔ حاضر کوشیدهایم تا اولاً بروز و عملکرد «دوپارهسازیها»ی خود را در میانِ نو-بزرگسالانِ8emerging adult؛ مرحلهای از مراحل رشد در نظریهٔ آرنِت است که معمولاً از اواخر نوجوانی تا ۲۹ سالگی بهطول میانجامد. فرد نو-بزرگسال درواقع دیگر نه نوجوان است و نه هنوز بزرگسال بهحساب میآید. بهزبان عامیانه، شاید «بزرگسالْ-بعد-از-این» معادل دقیقتری باشد – م. مهاجری بَررِسیم که در بازهٔ زمانی معینی، از اتحاد جماهیر شوروی به اسرائیل هجرت کردهاند؛ ثانیاً به این پرسش بپردازیم که دوپارهسازی تا کجا سازوکاری انطباقی و سالم بهشمار میرود و از کجا بدل به دفاعی مرضی میگردد. این نخستین تلاشِ پژوهشی در کاربستِ «مسیرها»ی اختر است که میکوشد نقش این مسیرها در فرایند انطباق و سازگاری را مورد بررسی قرار دهد و نیز به این پرسش بپردازد که آیا ارتباطی وجود دارد میانِ میزانِ استفاده از دوپارهسازی (از خلال آرمانیسازی/بیارزشانگاری سرزمینها و فرهنگها) با میزان سازگاری و سلامت روان افراد – هم اندکی پس از مهاجرت و هم بعد از گذشتِ مدتزمانی معین.
چنانکه پیشتر نیز اشاره شد، تجربهٔ مهاجرت از عوامل متعددی اثر میپذیرد: ازجمله سنوسال فرد مهاجر و شدت و حدّتِ شکافی که میانِ فرهنگهای مبدأ و مقصد، دهان باز کرده است. کانون توجه ما در این مطالعه بر نو-بزرگسالان است. نو-بزرگسالی سن منحصربهفردی است که مفهومپردازیاش همین اخیراً آغاز شده است (آرنِت ۲۰۰۰)؛ نو-بزرگسالیْ هنگامهٔ آزمونوخطا و مداقه در عشق و کار و نگاهی است که جوان به جهان دارد (آرنِت ۲۰۰۰؛ آرنِت و راموس و جنسون ۲۰۰۱). در این دوره، فرد جوان هم آمادهٔ بزرگسالی میشود و هم در کارِ آزمونِ امکانات مختلف است. جوانان – در همان حینی که میروند تا محیای بزرگسالی شوند – در قلمروهای مختلفِ زندگی، با فرآیندِ تحکیم ادراکشان از خود یا هویتِ خویش سر و کلّه میزنند. روابط عاشقانه مورد آزمون قرار میگیرند و رفتهرفته جدیتر میشوند. تجاربِ کاریْ بیشتر متمرکزند بر آمادهسازی فرد برای نقشهایی که قرار است در مقام یک بزرگسال برعهده بگیرد. مالی مان (۲۰۰۴) در تحلیل تجربهٔ مهاجرینِ نوجوان میگوید نوجوانانِ خانوادههای مهاجر برای تثبیت ادراکشان از هویت خود، کار بسیار دشوارتری در پیش دارند، زیرا نمیتوانند حسابِ چندانی روی عملکردهای ایگوی والدینشان و ادراک منسجم آنان از هویت خویشتن باز کنند. این نوجوانان، همزمان، هم باید متحملِ دومین جدایی-تفردِ دوران بلوغشان شوند (بلوز ۱۹۶۷) و هم زیر تیغِ جدایی-تفردِ سوماند: مهاجرت (اختر ۱۹۹۵). نو-بزرگسالان، علیرغم سنوسالِ کمیبیشترشان، همچنان در کارِ تثبیت خود هستند (آرنِت ۲۰۰۰) – حتی اگر در رابطه با والدینشان از احساس استقلال و «اقتدار شخصیِ» بیشتری برخوردار باشند (ویلیامسون و بری ۱۹۸۸).
بهباور اختر (۱۹۹۹)، فرایندهای تشکّل و سامانیابیِ شخصیتِ آنانی که در مراحل بالاترِ رشدی مهاجرت میکنند ظریفتر و پیچیدهتر از اطفال و نوجوانانِ مهاجر است، زیرا ایگوی آنها سازمانیافتهتر و جای سوپرایگوی پسا-بلوغشان قرصومحکمتر است، رانههای آنان به تعادل رسیده و ساختار روانشان قوام یافته است. اما وضعیتِ نو-بزرگسالِ مهاجر وضعیتی سیال و آستانهای است: او نه [تماماً] کودک است و نه [کاملاً] بزرگسال؛ و اگرچه این گروه از مهاجران، همزمان، درگیر چندین و چند فرایند پیچیدهٔ درونی است، اما همچنان از چشم منابع روانکاوانه دور مانده است.
بازگشت واقع و خیالی مهاجر به خانه
این پژوهش در اسرائیل انجام گرفته، کشوری که مهاجران فراوانی دارد. از ۱۹۹۰ تا ۲۰۰۳، بالغ بر یک میلیون و صد هزار مهاجر وارد اسرائیل شدهاند (یعنی نزدیک به سیزده درصد کل جمعیت این کشور) که مطابق اعلام مرکز آمار و همچنین وزارت مهاجرتِ اسرائیل، سنوسالِ حدوداً نُه و نیم درصدشان بین بیست تا بیستوچهار است. پژوهش آرویان و نوریس و چیانگ (۲۰۰۳) روی مهاجرینی که از شوروی راهیِ ایالات متحده شدهاند نشان میدهد از آنجا که شوروی تا حدود زیادی غربی شده بود9westernized، مهاجرت از این کشور به دیگر کشورهای غربیشده کمتر از آنچه پژوهشها نشان دادهاند به تجربهٔ شکافهای عمیق فرهنگی میانجامد (مثلاً غالب پژوهشها بر مهاجرت از کشورهای درحالتوسعه به امریکا متمرکزند).
مِن حیث المجموع، پژوهش حاضر چند پرسش را پیشِ میکشد: در روایات نو-بزرگسالان مهاجر، چقدر ردّ پای دوپارهسازی – چه در ادراک فرد از خود و چه در بازنماییهای خود/ابژه – بهچشم میخورَد؟ بروز و ظهور دوپارهسازی و همچنین جَهدِ فراوانِ فرد برای حلوفصل آن تا چه میزان بر سلامت روان او اثرگذار است؟ آیا دوپارهسازیِ بازنماییهای خود/ابژه و همچنین تلاش برای چارهکردنِ این دوپارهسازیها در مرحلهٔ سازگاری [فرد با محیط تازه] نیز پدیدار میشود؟
جزيیات مربوط به روش این مقاله
روش
شرکتکنندگان
نمونهٔ آماری ما شامل ۶۸ مهاجر نو-بزرگسال از شوروی میشد که ۳۶ نفرشان را زنان (۵۳٪) و ۳۲ نفرشان را مردان (۴۷٪) تشکیل میدادند. واجدین شرایطِ ورود به پژوهشْ مهاجرینِ جوانِ ۱۹ تا ۲۵ سالهای بودند[1] که طی پنج سالِ گذشته[2]، یا بهتنهایی (بدون خانواده) و در چارچوب برنامهای سازمانیافته[3]، یا با خانواده[4] مهاجرت کرده بودند. در خلال این پژوهش، نو-بزرگسالانِ مهاجر، در دو شهرِ مجزای اسرائیل، مشغول به تحصیل در مقطع پیشدانشگاهی بودند.
برای جذب کسانی که مایل باشند در مطالعهای تحقیقاتی حول محور مهاجرت شرکت کنند، نخستین اعلانها را بهزبان روسی منتشر و اطراف پردیسهای دانشگاهی و مراکز خدماترسانیِ مهاجران توزیع کردیم تا افرادِ هرچهبیشتری از پروژهٔ پژوهشی ما خبردار شوند. در این اعلانها اشاره کرده بودیم که به شرکتکنندگان در این پژوهش، بابت مشارکتشان، مبلغی پرداخت خواهد شد. در مرحلهٔ بعدی، تلفنی با شرکتکنندگان تماس گرفتیم. بیش از ۸۵٪ از آنان موافقتشان را برای مشارکت در این پروژه اعلام کردند. از میان آنانی که طرف مصاحبه قرار گرفتند، ۹۴٪ خود را «یهودی سکولار» یا «یهودی سنتی» و تنها ۳٪ «یهودی ارتدوکس» و ۳٪ نیز خود را «غیر یهودی» معرفی کردند؛ و این نشان میدهد که گروه از لحاظ هویت مذهبی، همگن بوده است.
روال پژوهش
فاز نخست. مسئولیت اجرای مصاحبههای نیمهساختاریافتهٔ عمیق را یکی از روانشناسان بالینیِ صاحبصلاحیت و باتجربهای عهدهدار شد که خودش زنی مهاجر بود. اگرچه نخستین اعلانها بهزبان روسی منتشر شده بود، مصاحبهها بهزبان عبری انجام گرفت. هر مصاحبه چیزی حدود ۹۰ تا ۱۵۰ دقیقه بهطول انجامید. صوت جلسات، ابتدا، ضبط و سپس رونویسی شد. آنچه موجب شد اعلانها را بهزبان روسی منتشر و مصاحبهها را بهزبان عبری برگزار کنیم اختلاف سطح مهارتهای گفتاری و نوشتاری در میان شرکتکنندگان بود. آنها بسیار روان و راحت عبری حرف میزدند (طبیعی هم بود؛ مدتها بود که در اسرائیل اقامت داشتند)؛ اما فرض را بر این گرفتیم که اگر اعلانها را بهزبان روسی توزیع کنیم، توجهشان را بیشتر جلب خواهیم کرد. ضمن اینکه پرکردن فرمها بهزبان روسی برایشان آسانتر بود و احتمال انصرافشان را کمتر میکرد. خیلی از مصاحبهشوندگان گفته بودند اینکه مصاحبهکننده خودش مهاجربوده باعث شده احساس بهتری داشته باشند و بتوانند مسائل حساسشان را راحتتر مطرح کنند. مصاحبهها معطوف به این موضوعات بودند:
۱. قصهٔ مهاجرت: از شرکتکنندگان خواستیم «قصهٔ» مهاجرتشان را ـــ از همان دَمی که تصمیم به مهاجرت گرفتند تا همین روز مصاحبه ـــ تعریف کنند. مصاحبه را با پرسشی باز-پاسخ آغاز میکردیم، اما در ادامه، فرمان را به شرکتکننده میسپردیم. درعینحال، باید مطمئن میشدیم که شرکتکننده درباب تمام قلمروهای مد نظرمان حرف زده باشد. میخواستیم بدانیم شرکتکنندگان در حین ترک شوروی و سفر به سرزمینی تازه با چه مشکلاتی دستوپنجه نرم کرده بودند؛ چطور با این دردسرها کنار میآمدند؛ چقدر از سختیها را پشتسر گذاشته بودند؛ و حالا خودشان را کجای «فرآیند/مسیر» مهاجرت میدانستند.
۲. ادراک فرد از خود: از شرکتکنندگان خواستیم خودشان را توصیف کنند و از خصلتهایی بگویند که در خودشان دوست میدارند یا از داشتنشان ناراضیاند. همچنین پرسیدیم که بهنظرشان در پنج سال اخیر چقدر تغییر کردهاند و این تغییرات را تا چه حد متأثر از فرآیند مهاجرت میدانند (و چه تعبیری از این تغییرات دارند). همچنین آیا فکر میکنند که در آینده نیز تغییر خواهند کرد؟ آیا در موقعیتهای مختلف مجبورند چهرهٔ متفاوتی از خودشان ارائه دهند؟ و تا چه میزان احساس میکنند که اطرافیانشان آنها را «میشناسند»؟ البته چارچوب کلی مصاحبه ازپیش مشخص شده بود؛ بااینحال، کوشیدیم همچنان طرفِ انعطاف را نگه داریم تا مصاحبهکننده بتواند درک عمیقتری یابد از نحوهٔ مواجههٔ شرکتکننده با روایتی که از خویش دارد و همچنین از شکلوشمایلِ تغییر و تحولِ این روایت در گذر زمان.
نسخهٔ صوتی مصاحبهها را جداگانه در اختیار دو ارزیاب قرار دادیم تا علاوه بر پیادهسازی، رتبهبندیشان کنند. مقیاسهای پنجنقطهای نشان میدادند که این نخستین تلاش در راستای کاربستِ مفاهیمِ نظریِ «دوپارهسازی در ادراک فرد مهاجر از خود» و «آسیب به این ادراک» است. مطابق مدل اختر (۱۹۹۹)، سه مقیاسِ چهارنقطهای طراحی کردیم تا فرآیند حلوفصلِ دوپارهسازیهایی را مورد بررسی قرار دهیم که فرد مهاجر در ادراکش از خود تجربه میکند: از عشق/نفرت به عواطف دوسویه و نهایتاً به ادغام و یکپارچگی؛ از گذشته/آینده به اکنون و امروز؛ و از مال من/تو به مال ما. از چهارمین مسیرِ اختر (۱۹۹۹) صرفنظر کردیم، زیرا درخصوص مضامین این مسیر ـــ یعنی فاصلهٔ خیلی دور/نزدیک و فاصلهٔ بهینه از سرزمینهای مبدأ و مقصد ـــ حرفِ چندانی در مصاحبهها زده نشده بود [و درنتیجه، دادهٔ قابل اعتنا و اعتمادی در اختیار نداشتیم]. بهعلاوه، مقیاس دیگری را نیز وارد پژوهشمان کردیم تا شدت آسیب/دوپارهسازیِ خود (یعنی سویههای ذهنیتر[5] تجربهٔ مهاجران) را نیز در نظر آوریم.
فرایند طراحی مقیاس و آموزش ارزیابها حدوداً سیزده ماه بهطول انجامید. برای طراحی مقیاسها کوشیدیم مفاهیم نظریِ حاضر در منابع موجود را با نهایتِ ظرافت و دقت، با تجارب شخصیِ شرکتکنندگان درآمیزیم. میخواستیم فهم فراگیری بهدست آوریم از ماهیت دوپارهسازیها و لطماتی که دوپارهسازی به خود شرکتکنندگان وارد آورده است. دو ارزیاب، جداگانه، هر بیست مصاحبه را مورد بررسی قرار دادند تا به پایاییِ مشترکی دست یابند و موفق هم شدند.
اینجا میتوانید مقیاسها، محورهای هر مقیاس و نمونههایی از هرکدام را بخوانید:
ـــ «از عشق/نفرت به عواطف دوسویه و نهایتاً ادغام و یکپارچگی»: با این مقیاس میخواستیم بدانیم که شرکتکننده تا چه حد توانسته از آرمانیسازی/بیارزشانگاری کشور مبدأ و کشور مقصد (اسرائیل) فاصله بگیرد و به ادغام و یکپارچگی نزدیک شود.
نمرهٔ ۱ = درکِ تکبُعدی از هر دو کشور؛ بازنماییهای تماماً خوب یا کاملاً بد.
مثال: «خلاصه بگم: از اخلاق و رفتار تکتکِ آدمهای این کشور (اسرائیل) بیزارم. هیچکس اینجا بویی از احترام نبُرده. بذار یه مثال برات بزنم. اونجا (شوروی)، وقتی معلم وارد کلاس میشد، همهٔ بچهها از جاشون بلند میشدن وایمیستادن و تا قبل از اینکه معلم بشینه، نمینشستن. کسی اگه میخواست چیزی بپرسه، نعره نمیزد؛ کلاس رو بههم نمیریخت؛ دستش رو میبُرد بالا و اجازه میگرفت. ولی اینجا شاید ده درصد ـــ نه، نهایتاً پنج درصد ـــ از خانوادهها فهم و شعور یادِ بچههاشون میدن» (ایگور).
نمرهٔ ۴ = احساس یکپارچگی درونی. شرکتکننده موفق شده رویکردش به کشورهای مبدأ و مقصد را درهمآمیزد و ادغام کند. فرد از لحاظ عاطفی با هر دو کشور پیوندی لیبیدویی دارد.
مثال: «اولش به همه میگفتم که ما فقط واسه اوضاع اقتصادیمون اومدیم اینجا؛ ولی کمکم که مردمش رو شناختم، احساس کردم این کشور رو دوست دارم. احساس صمیمیت کردم … مسائل امنیتی هم البته هست، ولی همین چالشها باعث شده مردم باهم متحدتر بشن. حالا حس میکنم که من هم یکی از همین مردمام. نه اینکه همهچی رو دوست داشته باشمها، نه! اما خب، مگه جایی هم توی این دنیا هست که سر تا پاش بیایراد باشه؟! اسرائیل، اوکراین، هرجا. همیشه یهچیزایی هست که ازشون خوشت میاد و یهچیزایی هم هست که دوستشون نداری» (کاتیا) {شاخص کاپای کوهن[6] = ۰.۸۶}
ـــ «از گذشته/آینده به اکنون»: با این مقیاس قصد داشتیم بسنجیم که فرد مهاجر تا چه میزان توانسته بهنحو معناداری در اکنون زندگی کند و درعینحال تصویر مثبتی از آینده داشته باشد. آیا شرکتکننده موفق شده فرآیند سوگواری برای ابژههای ازدسترفته را بهتمامی پشتسر بگذارد؟
نمرهٔ ۱ = شرکتکننده همچنان در فاز انکار است؛ از مصائب و معنای آنچه از سر میگذرانَد آگاه نیست؛ نه زندگیِ کنونی برایش معنادار است و نه توشوتوانی برای تصویرکردن آینده دارد.
مثلاً «آیندهٔ خودم رو چطور میبینم؟ هیچطور! خودم رو میبینم که درسم رو تموم کردم و مدرکم رو گرفتم. همین. اونجا دیگه آخرشه. اینطوری میبینم. راستش هیچ میلی به آینده ندارم. احتمالاً آدمِ بدبینی بهحساب میام. قرار نیست موفق بشم. قرار نیست به خواستههام برسم … از وقتی اومدم اسرائیل، اوقاتم تلختر شده. از عالَم و آدم شاکیام» (گالینا)[7].
نمرهٔ ۴ = شرکتکننده زندگی کنونیاش را معنادار مییابد؛ بیآنکه از دشواریها رو بگردانَد، قادر است واقعیت را بپذیرد و درعینحال نیمنگاهی نیز به آینده داشته باشد.
مثال: «میتونم آینده رو تصور کنم. امکانات و فرصتهای آینده رو. بِهِم قدرت میده … میخوام پیشرفت کنم. یکی باشم مثل بقیه. اگه همهٔ زورم رو بزنم، به همهچی میتونم برسم ـــ البته همهچیِ همهچی هم که نَه. ولی اینا بِهِم انرژی میده … نمیدونم چطوری بگم. قبلاً همچین احساساتی نداشتم. صبح که از خواب پا میشم، احساس میکنم یه چیز معرکهای اینجا هست که بهم قدرت میده.» (یانا)[8] {شاخص کاپای کوهن = ۰.۹۵}
ـــ «از مال من/تو به مال ما»: با این مقیاس تصمیم داشتیم میزان احساس تعلق و تعهد فرد مهاجر را به هر دو محیط بسنجیم.
نمرهٔ ۱ = آداب و رسوم، غذاها، زبان، بازیها و ارزشها یا میتوانند «مال من» باشند یا «مال تو». محیط جدید تماماً طرد میشود.
مثال: «میخوام همینی که هستم بمونم. نمیخوام عوض بشم و ارتباطی با جماعت (جامعهٔ اسرائیل) داشته باشم. نمیخوام اسرائیلی بشم. خیلی از رفقای روسِ خودم هم همین احساس رو دارن. آبم با اسرائیلیها تو یه جوب نمیره … محض رضای خدا، یه دوستِ اسرائیلی هم ندارم … بعضیهاشون رو حتی یه لحظه هم نمیشه تحمل کرد» (یولیا)[9].
نمرهٔ ۴ = فرد مهاجر به هر دو محیطْ احساس تعلق و تعهد دارد و در آنها احساس راحتی میکند؛ هر دو فرهنگ چنان در درون او به هم آمیخته که بدل به بخشی از وجودش شدهاند.
مثال: «دارم عادت میکنم. حالا دیگه بعضی کارها رو خودم تنهایی انجام میدم؛ بعضیها رو هم هنوز نه … گاهی میرم میشینم رو چمنها؛ کاری که قبل از این، هیچوقت نمیکردم. بعضیوقتها هم میرم میشینم رو پلهها. این هم سابقه نداشته قبلاً. اولینباری که این کار رو کردم، برام عجیب بود. ولی حالا دیگه برام عادی شده.» (اینِسا) {شاخص کاپای کوهن = ۰.۸۰}
ـــ «آسیبهای وارده بر خود»: با این مقیاس میخواستیم بدانیم که شرکتکنندگان چه میزان از عناصر مربوط به تجربهٔ مهاجرت را بهنحوی منفی و مخرّبْ درونی کردهاند. گوشسپردن به روایت آنها ما را با احساساتی آشنا کرد که پیامد آسیب به خودِ افراد بهشمار میآمد: شرکتکنندگان مشکلاتِ [بیرونی] را به تصویری که از خود داشتند تزریق کرده بودند [و حالا احساسات ناخوشایندی را تجربه میکردند:] احساس شرم داشتند؛ حس میکردند بیکفایت و شکستخوردهاند؛ غرور و عزتنفسشان خدشهدار شده بود؛ احساس طُفِیلیبودن داشتند؛ حس میکردند وصلهٔ ناجورند؛ انگار کسی درکشان نمیکرد؛ به احدالناسی احساس تعلق نمیکردند؛ احساس ثبات نداشتند؛ بهعلاوهٔ احساسات منفیِ درونیشدهای همچون احساسگناه، آن هم بابت تجربهٔ مشابهی که والدینشان از سر میگذراندند.
نمرهٔ ۱ = میزان احساساتِ ناخوشایندِ ناشی از آسیب به خود در شرکتکننده پایین است، زیرا او نهتنها از حمایتهای خانوادگی/اجتماعی برخوردار است و باورها و نقاط قوتی در درونش دارد، بلکه حتی احساس میکند که مقابله با چالشها و مدیریت آنها خودِ او را قویتر هم کرده است.
مثال: «احساس خیلی خوبی داشتم. کمکِ مادرم میکردم. عبریحرفزدنم بهتر از اون بود. واسه همین، اسناد و مدارک رو من براش میخوندم. نامهها رو هم من مینوشتم. فقط کافی بود برقمون یه مشکلی پیدا کنه: “دیمیتری! زنگ بزن به صاحبخونه!” یا تلفن قطع بشه: “دیمیتری! زنگ بزن مخابرات!”. اینجا من نقشهای جدیدی بهعهده گرفتم. اینجا من رشد کردم» (دیمیتری)[10].
نمرهٔ ۴ = شرکتکننده با احساسات طاقتفرسای ناشی از آسیب به خود مواجه است، احساساتی همچون کاهش عزتنفس، احساس سردرگمی و بیتکلیفی، درماندگی، شکست یا افسردگی.
مثال: «من قبلاً همیشه شاگرد اول بودم، ولی اینجا یهو ریاضی شدم ۶. چرا؟ چون سؤالات امتحان رو نمیفهمیدم … بدجور ضربه خوردم. از عرش به فرش. وحشتناک بود … سقوط آزاد. فکرش رو هم نمیکردم که یهروزی دوباره بتونم کمر راست کنم.» (اولگا)[11] {شاخص کاپای کوهن = ۰.۹۱}
ـــ «رفتارهای مرضی»: برای سنجش این رفتارها از فهرست مختصر علائم[12] (دروگاتیس و اسپنسر ۱۹۸۲) کمک گرفتیم که پرسشنامهای است با ۵۳ عنوان و در مقیاسی پنجنقطهای. فهرست مختصر علائم درواقع نسخهٔ فشردهای از سیاههٔ علائم[13] است که ۹۰ بخش دارد (دروگاتیس ۱۹۷۷). این فهرست شامل 9 زیرمقیاس است: جسمانیسازی[14]، افسردگی، اضطراب، خصومت[15]، فوبیا، پارانویا، گرایش به سایکوز[16]، حساسیت بینفردی[17] و وسواس. پژوهش کانِتی و شالِو و کاپلان دِ-نور (1994) بر هنجارهای فهرست… در میان نوجوانان اسرائیلی نشان داده که نسخهٔ عبریِ این فهرست از رواییِ همزمان[18] و پایاییِ درونیِ[19] بالایی برخوردار است (پایاییِ GSI[20] = 0.95). نسخهٔ روسیِ این فهرست را میرسکی، گیناث، پرل و ریتسنر (1992) تهیه و برای پژوهش روی نوجوانانی استفاده کردند که قصد مهاجرت از شوروی را داشتند. در فاز نخستِ پژوهش، میانگین کلیِ فهرست… را بهمنزلهٔ سطح پایهٔ سلامتِ روان گرفتیم. پایایی درونی (مراحل اول و دوم) برای مقیاس کلیِ فهرست… بهترتیب ۰.۹۴ و ۰.۹۵ و پایایی درونی برای مقیاسهای مجزا بهترتیب بین 0.64 تا 0.82 و 0.62 تا 0.84 بهدست آمد. تنها استثنا مقیاس فوبیا بود که پایاییِ درونیاش در فاز نخستْ 0.37 بود و درنتیجه از تحلیلهای موردی کنار گذاشته شد.
فاز دوم. یک سال پس از مصاحبههای فاز نخست، تلفنی با تمام شرکتکنندگان تماس گرفتیم تا پرسشنامهٔ فهرست… (دروگاتیس و اسپنسر ۱۹۸۲) را دوباره برایشان ارسال کنیم. از ۶۸ نفری که در مصاحبهٔ اولیه شرکت کرده بودند، ۶۱ نفر را پیدا کردیم: یکی از مردان شرکتکننده به شوروی بازگشته بود. همچنین، علیرغم تماس با دانشگاهها و پیگیری از طریق مراکز مخابرات، از ۶ نفر (۳ زن و ۳ مرد) هم نتوانستیم اطلاعی کسب کنیم (احتمالاً آنها هم کشور را ترک کرده بودند). از آن ۶۱ شرکتکننده، ۵۶ نفر فرمها را پر کردند و به دست ما رساندند (یعنی ۹۲ درصد از افرادی که موفق شدیم پیدایشان کنیم؛ ۸۲٪ از شرکتکنندگانِ فاز نخست)؛ ۲ نفر از پرکردن پرسشنامه خودداری کردند و ۳ نفر هم پس از پیگیریهای فراوانِ ما قول دادند پرسشنامه را پر کنند و برگردانند، اما نهایتأ پرسشنامهای از ایشان دریافت نکردیم. از ۵ شرکتکنندهای که فرمها را برنگرداندند، ۳ نفر زن و ۲ نفر مرد بودند. با نظر به اینکه هیچگونه انگیزهٔ مالی برای بازگرداندن فرمها در کار نبود، نرخ مشارکت مجدد را باید درخور توجه بدانیم. این میزان از پاسخدهی احتمالاً حاکی از اهمیتی است که موضوع پژوهش برای شرکتکنندگان داشته و یا نشانهٔ احساس مسئولیت آنان در قبال مهاجرینِ آینده است ـــ و البته نباید غافل شویم از ارجوقُربِ قابلتوجهی که فرهنگ روسی همواره برای امور آموزشی قائل است.
تحلیل دادهها
در گام اول، نتایجِ بهدستآمده را تحلیلِ کمّی کردیم تا اثرات دوپارهشدنِ خود بر سلامت روان (هم در حین مصاحبهٔ اولیه و هم در هنگام دومین مصاحبه) را بررسی نماییم. در گام بعدی، بهکمک روش مطالعهٔ موردیِ سَرنمونِ[1] اسپاتس و شونتز (1976 و 1980)، مواردی را انتخاب کردیم که بیشترین قرابت را با الگوهایی داشتند که از طریق تحلیل آماری بهدستشان آورده بودیم؛ و همین موارد را بهتفصیل ارائه خواهیم کرد.
کاهش دادهها
پس از تشخیص همبستگیهای معنادار میان چهار مقیاس (سه مسیرِ متعاقبِ مهاجرت که به دوپارهشدن ادراک فرد از خود و آسیب به آن میانجامد)، تحلیل عاملی[2] بر روی هر چهار مقیاس را در دستورکار قرار دادیم، [سهتا را باهم ترکیب کردیم و] نهایتاً به دو عامل مجزا رسیدیم: اول، «حلوفصل دوپارهسازیها» که در آن، مقیاسهای اختر (۱۹۹۹) بارِ بالایی داشتند (از عشق/نفرت به ادغام و یکپارچگی؛ از دیروز/فردا به امروز؛ و از مال من/تو به مال ما)؛ دوم، «آسیب به خود». واریانس تجمعی هم ۶۹.۷ درصد از واریانس کل را تبیین میکرد.
تحلیل آماری
در نخستین آزمون، همبستگیهای سادهٔ میان دو شاخصِ خود و سطح آسیب روانی را اندازه گرفتیم. محاسبات ما در آزمونِ نخست نشان داد که میانگین سطح رفتار مرضی[3] با سطح آسیب به خود همبستگی مثبت[4] و با سطح حلوفصل دوپارهسازیها همبستگی منفی دارد[5]. این نتایج نشان میدهد احساس آسیب به خودْ حاکی از آسیب روانی است، درحالیکه تلاش برای حلوفصل دوپارهسازیهای متعاقبِ مهاجرت میتواند همچون عامل محافظ عمل کند.
معهذا، یک سال بعد و با ارزیابی دوبارهٔ این مهاجرینِ جوان، چیز دیگری دستگیرمان شد. برای پیشبینی سطح رفتار مرضی در دورهای یکساله، از تحلیل رگرسیون سلسلهمراتبی[6] استفاده کردیم. چنانکه از جدولِ یک پیداست، در گام نخست، [دادههای مربوط به] رفتار مرضی در نخستین آزمون را وارد مدل آماری کردیم. مطابق انتظارمان، از طریق رفتارهای مرضیِ آزمون اول توانستیم ۳۴.۸ درصد از رفتارهای مرضیِ سالِ بعد را تبیین کنیم. در گام بعدی، حلوفصل دوپارهسازیهای خود و آسیب به خودْ قدرت تبیین سطح رفتار مرضیِ سالِ آتی را بهشکل چشمگیری (۱۲.۷درصد) افزایش داد. آسیب به خود مجدداً در نقش عامل خطر ظاهر شد: هرچه سطح آسیب به خود بالاتر باشد، سطح رفتار مرضی نیز بالاتر خواهد رفت. بااینحال، نتیجهٔ دیگری هم بهدست آمد که غافلگیرمان کرد: حلوفصل دوپارهسازیهای خود نیز در مقام عامل خطر به میدان آمد؛ یعنی تمایل بالای فرد به حلوفصل دوپارهسازیها بهتر میتوانست رفتار مرضیِ سالِ آتی را پیشبینی کند. نظر به اینکه برخی مهاجران با خانواده و دیگران بدون خانواده مهاجرت کرده بودند، ابتدا متغیرِ با/بدون خانواده را در تحلیل آماری لحاظ کردیم؛ منتها چون معنادار نبودند، از تحلیل کنارشان گذاشتیم.
در ادامه، به چند مطالعهٔ موردی درباب مهاجرینی میپردازیم که بهتازگی مهاجرت کردهاند (و بهترین مصداقِ پدیدهٔ مذکورند) و امیدواریم با این کار بتوانیم سازوکارهای پسِ پشتِ آسیبهایی را بهفهم درآوریم که تمایل به حلوفصلِ [پیشازموعدِ] دوپارهسازیها بهبار میآورند و نهایتاً ببینیم که چرا آنچه در ابتدا کوششی در جهت انطباق با محیط جدید بهنظر میرسد، در ادامه و با گذر زمان، میتواند دردسرهایی ایجاد کند و درعوض ـــ و اگرچه ممکن است عجیب بنماید ـــ چگونه تجربهٔ درد و یأس در محیط جدید میتواند برای فرد مهاجر، مفیدِ فایده از آب درآید.
| بتا | t | معناداری (sig.) | تغییرِ R |
گام اول. ۱.رفتار مرضی در نخستین ارزیابی |
۰.۵۹۰
|
۵.۳۲۳ |
۰.۰۰۰ |
۳۴.۸ |
گام دوم. ۱.رفتار مرضی در نخستین ارزیابی |
۰.۵۳۵ |
۵.۰۶۶ |
۰.۰۰۰ |
۱۲.۷ |
۲.آسیب به خود | ۰.۳۴۲ | ۳.۱۶۹ | ۰.۰۰۳ |
|
۳.حلوفصل دوپارگیها | ۰.۲۳۱ | ۲.۱۸۹ | ۰.۰۳۳ |
|
جدول ۱. پیشبینی رفتارهای مرضی در مهاجرین نو-بزرگسال در بازهٔ زمانی یکساله
مطالعهٔ موردی
تانیا10Tania (وقتی حلوفصلِ سَرسَریْ دوپارهسازیهای معکوس11inverted split؛ نسخهٔ وارونهای از دوپارهسازیِ رایج در میان مهاجران است. آنچه غالباً در میان مهاجرین میبینیم نوعی آرمانیسازیِ نوستالژیکِ کشور مبدأ است که با قِسمی بیارزشانگاری کشور مقصد همراه میشود؛ اما دوپارهسازیِ معکوس، در واقع، جای این دو را عوض میکند و باعث میشود فردِ مهاجر کشور مبدأ را بیارزش و کشور مقصد را آرمانی بداند – م. و غیاب نوستالژی را پنهان میکند)
تانیا دختری ۲۲ ساله است که دو سال و نیم پیش از مصاحبه، به همراه والدین و دوتا از خواهر و برادرانش، از اوکراین به اسرائیل مهاجرت کرده است. سهتا از خواهر و برادرها ابتدا در اوکراین مانده بودند؛ اما به جز یکی، بقیه بعداً به اسرائیل مهاجرت کرده به خانواده پیوستهاند. تانیا میگوید خانوادهاش از پنج سال پیش از مهاجرت، به فکرِ این کار بودهاند؛ اما از آنجا که پدرش یهودی و مادرش غیریهودی است، مادر نمیخواسته خانوادهاش در اوکراین را ترک کند. از سوی دیگر، بیشترِ اعضای خانوادهٔ پدرش ساکن اسرائیل بودند.
من تانیا را در دانشگاه ملاقات کردم. آن موقع تانیا داشت دورهٔ پیشدانشگاهی یکسالهاش را میگذراند و بهتازگی امتحانات پایان سال را تمام کرده بود. امیدوار بود بتواند پزشکی بخواند، بااینحال، خیال میکرد با نمراتی که کسب کرده، احتمالاً در رشتهٔ زیستشناسی پذیرفته شود.
تانیا میگفت برنامهٔ روزانهاش – درست مثل خیلی از دیگر مهاجرین جوان – پرفشار و فرساینده است: هر روز از هفت صبح تا سه یا چهار بعدازظهر درس میخوانَد و بعد هم، تا دوازده یا یک شب، پیشخدمت است. تانیا نیز، مثل خیلی از دخترانی که ملاقاتشان کردم، از رابطهای دو ساله با پسری گفت که او هم اهل شوروی بود، اما ده سالی میشد که در اسرائیل زندگی میکرد و آشناییاش با زبان و فرهنگ اسرائیل به تانیا کمک کرده بود تا بتواند [در محیط جدید] ادغام شود و سختیها را راحتتر پشت سر بگذارد.
در نخستین دیدار، از شواهدِ امر چنین برمیآید که گویی احساسات تانیا نسبت به هر دو کشور اوکراین و اسرائیل به تعادل و یکپارچگی رسیده است. او میگوید خیلیها را دیده که سالهای سال، ساکن اسرائیل بودهاند و بااینحال هنوز هم «آنجا» (کشور مبدأ) را جای بهتری میدانند و میگویند که ایکاش مهاجرت نمیکردند. دیدگاهِ خودِ او میتواند مصداق توصیف اختر از «دوسوگرایی سالم» باشد:
ولی من خودم همچین کاری نمیکنم. اونجا (شوروی) خوب بود. نمیگم بد بود. البته چیزایی هم داشت که خوب نبودن، ولی من مجموعاً راضی بودم. منتها مسئله این بود که اونجا آیندهای نداشتم. هیچ تصوری از آینده نمیتونستم داشته باشم اونجا. ولی از وقتی اومدم اینجا، چرا. اینجا میتونم یه آیندهای واسه خودم متصور باشم.
تانیا همچنین میگوید که تصمیم گرفته پیشخدمت شود تا بیشتر با اسرائیلیها حرف بزند و از این طریق، زبانش را هم تقویت کند و بتواند در محیط جدیدش ادغام شود.
بااینحال، زیر پوستِ این حرکت «ظاهریِ» تانیا بهسوی ادغام و یکپارچگی، داستان دیگری در جریان است. وقتی به حرفهایش درخصوص تجربهاش از مهاجرت گوش میدهم، چیز مهمی توجهم را جلب میکند: او هیچ حس نوستالژیای به اوکراین ندارد. در واقع، وضعیت او را میتوانیم نوعی «دوپارهسازی معکوس» بنامیم: از اوکراین (هم بهعنوان یک کشور و هم بهمنزلهٔ یک فرهنگ) در قالب عباراتی بسیار منفی یاد میکند، حالآنکه اسرائیل، برعکس، جوری توصیف میشود که گویی بهشتِ بَرین است. اختر اگرچه واقف است بر اینکه دوپارهشدنِ تصویرِ ذهنیِ فرد از خود فرایندی سیال است و بعضاً میتواند وارونه شود، بااینحال، همچنان بر نقش آرمانیسازی کشور مبدأ و بیارزشانگاری محیط جدید تأکید میگذارد. بهباور اختر، درهمآمیزیِ این دو پارهٔ خود منوط بر آن است که نیازهای رشدیِ فرد بهاندازهٔکافی ارضا شده باشد و فرد [در محیط جدیدش] احساس کارامدی کند؛ اما یک نظر به نحوهٔ ارتباط این دختر ۲۲ ساله با فرهنگ و مردم جدید و حتی کیفیت ارتباط او با خودش کافیست تا دریابیم که درواقع در مورد تانیا، دوپارهسازیِ معکوسْ جایگزینِ تلفیقِ12synthesis پارهها شده است. مصداق بارز این قضیه را میتوانید در موضعی ببینید که تانیا در قبال موضوع سادهای مثل آبوهوا دارد:
همهچیزِ اینجا (اسرائیل) خوبه. آبوهواش خوبه. اونجا سرد بود، اینجا گرمه، خوبه.
اما کمی بعد، زخمِ احساساتِ ناخوشایندِ تانیا نسبت به اوکراین سر باز میکند:
آدمای دور و برِ من تو اوکراین هیچ بویی از فرهنگ نبرده بودن. تنها چیزی که میفهمیدن الکل بود و دود و مواد. … اینجا سطح مردم و فرهنگشون بالاتر از اوکراینه. تو اوکراین هیچ تئاتر و سینمایی نمیبینی. همه رو بستن که مثلاً بازسازیشون کنن. ولی تا دلت بخواد دیسکو هست واسه نشئهبازی. آدمای اینجا بافرهنگترن؛ میشه باهاشون چهار کلمه حرف زد؛ آدما، تئاترها، دیسکوهای خوب.
تانیا همچنین میگوید که در اسرائیل احساس میکند فرقی با دیگران ندارد: «اینجا همه همدیگه رو میشناسن، همه همدیگه رو دوست دارن و راحت و بیدغدغه با هم حرف میزنن» و توضیح میدهد که در اوکراین، همه انگار ترس را با احترام اشتباه گرفتهاند و مردم از حرفزدن با هم میهراسند؛ اما اینجا (اسرائیل)، همه – با هر سن و سالی – میتوانند با هم وارد گفتگو شوند. عین همین مضامین را میتوان در توصیف تانیا از خودش نیز بازشناخت: «آنجا» (اوکراین) او جوان و احمق بوده و تصمیمهای بدی میگرفته و اصلاً نمیدانسته خیر و صلاحش چیست؛ اما «اینجا» (اسرائیل) رشد کرده، اهمیت تحصیل را فهمیده و حالا دیگر میداند قبل از تصمیمگیری، چطور باید همهٔ جوانب امور را مدنظر داشته باشد.
تانیا احساس میکند که از روی یکی از مراحل «پریده است» و نهتنها دیگر هیچ لیبیدویی او را با اوکراین پیوند نمیدهد، بلکه تقریباً هرآنچه را که کوچکترین خط و ربطی به زندگیِ پیش از مهاجرتش داشته باشد (چه درون و چه بیرون از خود) پس میزند. خبری از نوستالژی نیست؛ لذا نیازی به سوگواری بابت فقدانهای متعاقبِ مهاجرت هم دیده نمیشود. ظاهراً برای تانیا، سوگواری بهکل محلی از اِعراب ندارد.
حالا پرسشِ اساسی این است که نقش دفاعیِ چنین «دوپارهسازیهای معکوس» یا «حلوفصلهای پیشازموعد»ی چیست و آیا میتوان آنها را سازوکارهایی انطباقی دانست یا خیر. تانیا بخشهایی از خودش و فرهنگش و هرآنچه برایش آشنا بوده را از دست داده است و چهبسا که با این دفاعها دارد جلوی دردِ این فقدانها را میگیرد. این دوپارهسازیهای واپسگرای ادامهدار اگرچه از یکپارچگی ایگوی تانیا محافظت میکنند و نمیگذارند غرقِ اضطراب شود، بااینحال، یک «خود کاذب» میزایند. سطح نشانگان تانیا در نخستین مصاحبهاش بسیار پایین بود (میانگین = ۰٫۴۰)؛ اما یک سال بعد، چنان افزایش یافت که در فهرست نمونهها، در میانِ بالاترینها قرار گرفت (میانگین = ۱٫۵۷). عمدهٔ نشانگان تانیا شامل تمایلات وسواسی (2.50) و اضطراب (2.33) و پارانویا (1.80) میشد (همین اعداد، یک سال پیش از آن، عبارت بودند از 0.67؛ 0.33؛ 0.60. نمرهٔ افسردگی او نیز از 0.17 به 1.00 افزایش یافته بود). بدیهی است که بهسختی میتوان علل کاهش سطح سلامت روان افراد را به عاملی واحد تقلیل داد؛ بااینحال، یافتههای کمّی ما نشان دادند که تلاشهای دفاعیِ تانیا برای اجتناب از درد سوگ، و پسزدنِ هرگونه حس نوستالژی و آرمانیسازی خانهٔ سابقش احتمالاً در مشکلات آتی او دخیل بودهاند. جالب اینجاست که علاوه بر استرسهای بیرونیِ متعاقبِ مهاجرت، بهنظر میرسد نحوهٔ مواجههٔ تانیا با فرآیند مهاجرتش (بهویژه ابژههای درونیِ مربوط به کشور پیشینی و کشور جدید که هنوز یکپارچه نشدهاند) [نهتنها از میزان استرس او کم نکرده بلکه] خودش قوزِ بالاقوز شده است!
ویکی13Vicki (حلوفصلِ پیشازموعد و همسانسازی از سرِ ترس14counterphobic assimilation؛ سازوکار دفاعی ناسالمی است که فرد مهاجر بعضاً بهکار میگیرد تا بر هراسش از طردشدن یا احساس بیگانگی با محیط جدید غلبه کند؛ در نتیجه، بهشکل افراطی و عجولانهای میکوشد خود را با محیط جدیدش «همسان سازد» و هویت پیشیناش را بهکل پشتسر بگذارد و فراموش کند، چنانکه گویی چنین فردی هرگز وجود خارجی نداشته است. از مهمترین عوارضِ اتخاذ این سازوکار دفاعی آن است که فرصت سوگواری را از فرد مهاجر میگیرد – م.)
داستان ویکی هم مشابه قصهٔ تانیا است، با این فرق که تانیا تقریباً نمیتوانست درباب سختیهای [زندگی در] اسرائیل و چیزهای عزیزی که پشتسر گذاشته حرف بزند، اما ویکی حرف میزند، منتها طوری که شنونده احساس میکند صرفاً مشغولِ شنیدنِ کلماتی است که هیچ ردّی از احساس تعلق یا بار عاطفی در آنها نیست. ویکی زن ۲۱ سالهای است که چهار سال پیش از مصاحبه، همراه با مادر یهودی و خواهر و مادربزرگش از بلاروس مهاجرت کرده است. او میگوید که صفر تا صدِ فرآیند مهاجرتشان یک ماه هم طول نکشیده، چون مادربزرگش باید فوراً جراحی میشده و امکان جراحی در بلاروس نبوده است؛ در نتیجه، مادرِ ویکی فوراً تصمیم به مهاجرت گرفته است. ویکی پدر واقعی خودش را نمیشناسد، اما ارتباطش با پدرخواندهاش (پدر خواهرش) ارتباطی پدر-دختری است. پدرخوانده و مادرش طلاق گرفتهاند و از آنجا که پدرخواندهاش یهودی نیست، تصمیم گرفته در شوروی بماند. ویکی همچنین سهسال است که با دوستپسرش در رابطه است: پسری که سیزده سال پیش، شوروی را ترک کرده و به اسرائیل آمده است. تانیا درحالحاضر با دوستپسرش و دو برادر او مشترکاً در یک آپارتمان زندگی میکند و میگوید دوست دارد مادرش را بیشتر ببیند؛ اما نمیتواند، چون از دوستپسرِ جدیدِ مادرش دلِ خوشی ندارد.
از وجناتِ ویکی در همان برخورد اول میتوانستید بفهمید که برای او چقدر حیاتی است که سرتاپا اسرائیلی بهنظر برسد. در حرفهایش از اصطلاحاتِ عامیانهٔ اسرائیلیها استفاده میکند و میگوید دو سال را در ارتش گذرانده و آنجا عبری را هم خوب یاد گرفته است. همچنین میگوید که وقتی پدرش برای دیدنش آمده، چقدر از تغییراتی که در ویکی دیده شوکه شده است و داستانِ روزی را تعریف میکند که با پدرش نشسته بوده و زنی بهطرفشان آمده و گفته که تلفن همراهش را دزدیدهاند و ویکی هم تلفن خودش را به زن داده و زن هم ده دقیقه با تلفن ویکی حرف زده است. ویکی میگوید پدرش حسابی جا خورده بوده و گفته که در بلاروس، امکان ندارد کسی چنین کاری بکند. برای او، نگاه حیرتزدهٔ پدر درواقع شهادت میدهد که ویکی چه تغییرات بنیادینی کرده و دیگر کاملاً اسرائیلی شده است. ویکی همچنین اضافه میکند که حالا هربار اسرائیلیها را میبیند، احساس میکند که آنها به او دیگر نه بهچشم یک مهاجر بلکه بهعنوان یک اسرائیلی نگاه میکنند.
قبلِ اینکه وارد ارتش بشم، اولین سؤالهایی که مردم ازم میپرسیدن این بود که “چندوقته اومدی اسرائیل؟ از کجا اومدی؟” و از اینجور چیزا. الآن ولی دیگه سؤالهاشون کلاً فرق کرده.
ویکی میگوید که سالِ آینده، یک اسرائیلی تمامعیار خواهد بود و تأکید دارد که احساس میکند روسیه حالا دیگر از او «خیلی خیلی دور» شده است.
ویکی، برخلاف تانیا، از لحظات سختِ برخوردش با محیط جدید هم حرف میزند و مشخصاً به دورهای اشاره میکند که پیشخدمت بوده و روزی یکی از مشتریانْ او را «جیگر»15Honey خطاب کرده است:
یهعده آدمبزرگ بودن که هی میگفتن “فلان چیز رو برامون بیار جیگر؛ بهمانچیز رو برامون ببر جیگر.” تو بلاروس، نمیتونی به کسی که نمیشناسیش بگی “جیگر”. منم نزدیک بود برم زنگ بزنم پلیس بیاد! واقعاً درکی نداشتم … اونموقع فکر میکردم هرکی “جیگر” صِدام بزنه، داره انسانیّتم رو زیر سؤال میبره.
با همهٔ این اوصاف، رگههایی از یکپارچگی در ویکی پیداست: برای ویکی، «مال من/ تو» به «مال ما» بدل شده است. او حالا وضعیت را طور دیگری میبیند:
حالا میفهمم که قضیه چی بوده و اون بیچارهها قصد بدی نداشتن. حالا خودم هم به دیگران میگم «جیگر». حتی دوستپسرم هم اگه بهم بگه «جیگر»، مشکلی ندارم.
ویکی فرآیند آشنایی و درونیسازیِ محیط جدید را طی کرده و حالا گویی فرهنگِ تازه مالِ او شده است. بااینحال، هنوز چیزی در روایت ویکی بهکل غایب است: او هیچ پیوند عاطفیای با گذشتهاش ندارد. خودش میگوید که چیزهای زیادی را پشتسرش جا گذاشته: قرار بوده تحصیل در رشتهٔ طراحی گرافیک را در دانشگاه آغاز کند، اما مجبور شده بیخیالش شود. دوستپسری داشته که قرار بوده باهم ازدواج کنند، اما ترکَش کرده و نامزدیشان را نیز بههم زده است. انبوهی نقاشی برای موزه کشیده بوده، اما نمیتوانسته آنها را با خودش بیاورد، چون حالا دیگر جزو اموال دولت بهحساب میآیند. پدرخواندهاش و بهترین دوستش را هم جا گذاشته است. بااینحال، هربار حرفی از تجربیاتش میزند، یک جمله از دهانش نمیافتد: «خیلی هم سخت نبود». در عوض، از این حرف میزند که [در کشور جدید] بلافاصله دوست پیدا کرده؛ از شهر محل سکونتش میگوید که مهاجران زیادی در آن زندگی میکنند و همین باعث شده خیلی زود آنجا جا بیفتد؛ و اضافه میکند:
«من اصلاً مهاجرتم رو احساس نکردم … یعنی مهاجرت واسهم سخت نبود، چون راستش اصلاً فرصت نداشتم سختیش رو بفهمم … واقعاً فرقی احساس نکردم، تفاوتی احساس نکردم … حالا همهچی رو همونطور که هست میپذیرم … همهچی خوبه … اینجا واقعاً سختم نیست».
ویکی مشقّاتِ عاطفیِ مهاجرت را انکار میکند، اما شدت و حدّتِ این انکار با توصیفش از چیزهایی که پشتسرش جا گذاشته همخوانی ندارد. او چنان از نقاشیهایش حرف میزند که گویی پارههایی از وجودش را جا گذاشته است؛ بااینحال، انگار که این فقدانها هیچ اهمیتی برایش ندارد. وقتی حرف از دوستپسر سابقش میشود، میگوید: «هفتهٔ اولش سخت بود، ولی بعدش فهمیدم که واقعاً اونقدرها هم مهم نبوده». حقیقتْ این است که او بهترین رفیقش را هم از دست داده، اما جای این حقیقت را واقعیت دیگری گرفته است: او میگوید که اولاً نیمی از همکلاسیهایش هم مهاجرت کردهاند؛ ثانیاً در اسرائیل خیلیزود توانسته رفقای تازه پیدا کند. بهنظر میرسد که پای نوعی حلوفصلِ پیشازموعد در میان باشد. ویکی، برخلاف تانیا، درگیر دوپارهسازی معکوس نیست و اسرائیل را بهشت بَرین و بلاروس را خرابه نمیداند؛ او تلاش کرده تا خیلیزود همهچیز – ازجمله خود [قبلی و جدیدش] – را یکپارچه و در هم ادغام کند، اما این باعث شده نتواند فقدان و سوگِ همهٔ آنچه که از دست داده و پشتسرش جا گذاشته را حقیقتاً تجربه کند.
بهباور گارزا-گِرِرو (۱۹۷۴)، در فرایند مهاجرت، سه جنبه از خود با چالش روبهرو میشوند و بهخطر میافتند: احساس تداوم16continuity، ثبات17consistency و انسجام18coherence. احساس همانندیِ خودهای19self-sameness گذشته و حال و آینده («تداوم») ما را بهیاد اختر (۱۹۹۹) میاندازد که میگفت فرد مهاجر باید شکاف میان گذشته و آینده را حلوفصل کند تا بتواند زندگیِ اکنونش را معنادار سازد («از دیروز/فردا به امروز»). روایت ویکی تلاشی است برای بریدن از گذشته و پشتسر گذاشتناش، بیآنکه بارِ عاطفیِ آن مجال بروز یابد. برای او، آنچه اهمیت دارد اکنون و آینده است و گذشته به طرفةالعینی فراموش میشود. اختر (۱۹۹۹: ۸۷) چنین سازوکاری را «همسانسازی از سرِ ترس»20counterphobic assimilation مینامد.
نخستین تلاشهای فرد مهاجر برای سازگاری با محیط تازه را غالباً سازوکاری انطباقی در نظر میگیرند. سطح نشانگانِ ابتداییِ ویکی نیز همچون تانیا پایین بود (میانگین = ۰٫۷۰). بااینحال، بعد از یک سال، سطح نشانگان او بهطور متوسط به 2.13 رسید و سطوح تمایلات وسواسی و اضطراب و افسردگی و پرخاشگریاش بهترتیب از 0.67 و 0.50 و 1.00 و 1.40 به 2.33 و 2.50 و 3.33 و 2.40 افزایش یافت. این در حالی است که در فاصلهٔ میان دو مصاحبه، نه ویکی و نه تانیا، هیچکدام، هیچ اتفاق بیرونی خاصی را [که بر سطح نشانگان آنها اثر گذاشته باشد] گزارش نکردند.
آموس21Amos (وقتی خبری از حلوفصل نیست؛ آیا دوپارهسازی میتواند دفاعی انطباقی باشد؟)
آموس مردی ۲۱ ساله است که سه سال پیش، همراه والدینش، از اوکراین به اسرائیل مهاجرت کرده است. آموس – که پدرومادرش هنگام تولدش، نام سرگئی22Sergei بر او نهاده بودند – تا پیش از آنکه یک دبیرستان یهودی در زادگاهش تأسیس شود، هیچ از ریشههای یهودی خودش خبر نداشته و تازه آنموقع بوده که با تاریخچهٔ خودش آشنا شده است. در همان سالهای دبیرستان تصمیم میگیرد اسمش را عوض کند و به اسرائیل برود. اول، خودش تنها و برای دو ماه به اسرائیل میآید؛ اما بهخاطر ابهاماتی که مقامات مسئول در مورد تبارِ یهودیاش داشتهاند، برای اخذ شهروندی با مشکلاتی مواجه میشود و به اوکراین بازمیگردد و اینبار با والدینش به اسرائیل میآید. آموس تعریف میکند که خاخامهای23Rabbis مدرسهاش چطور اسرائیل را جایی شگفتانگیز توصیف میکردهاند: جایی که آدمهایش قابلاعتمادند و در آن، همه با هم خوب رفتار میکنند؛ و اینگونه است که اشتیاق آموس به مهاجرت «شعلهور میشود»24fired up. بااینحال، یکی از شدیدترین احساساتی که از روایت آموس برمیآید احساس سرخوردگی25disillusionment و یأس است. میگوید که ابتدا هیچ دوستی نداشته و همین موجب افسردگیاش شده؛ سپس تعریف میکند که چگونه روز و شبش را با دلتنگی برای دوستانش میگذرانده و در خانه میمانده است. بهعلاوه، از دوستدخترش حرف میزند که پشتسرش جا گذاشته، اما نهایتاً برای ازدواج با او به اوکراین بازگشته و او را هم با خود به اسرائیل آورده است (برخلاف ویکی که نامزدش را بهکل ترک کرده بود).
اول تا آخرِ روایتِ آموس پُر است از قصههایی که نشان میدهند به اسرائیلیجماعت نمیتوان اعتماد کرد. آموس از همکارانی میگوید که او را سوژهٔ خندهٔ خودشان میکردند، چون «میخواستند اذیتش کنند»؛ از زنی میگوید که در ایستگاه اتوبوس، آموس را «فریب داده» تا یک کارت اعتباریِ [ظاهراً] رایگان را امضا کند، اما آموس نهایتاً مجبور شده هزینهاش را بپردازد. از لوازم آرایشی میگوید که با دوز و کلک و بهقیمت هزار دلار به مادرش فروخته بودند تا بفروشد، درحالیکه از اولش هم میدانستند این لوازم آرایشْ خریدار نخواهد داشت و مادرش مجبور شده خودش از آنها استفاده کند؛ و همچنین از راننده تاکسیای میگوید که بهخاطر مهاجربودنشان نمیخواسته سوارشان کند. در روایت آموس، مهاجرانِ دیگری هم هستند که ازشان سوءاستفاده شده است:
همین دیروز داشتم یه برنامهٔ روسی میدیدم بهاسم «اسرائیلِ امروز». یه مردی اومده بود که یه کسبوکاری راه انداخته بود و داشت از این حرف میزد که چطور آدما وقتی میان اینجا، عوض میشن. آدما میان اسرائیل و خیال میکنن واسهشون فرش قرمز پهن کردن و همه باهاشون روراستان و کسی جیبشون رو نمیزنه. داشت از یه مردی حرف میزد که از روسیه اومده بود و گویا بابت اجاره، یه چکی به یکی داده و یارو هم چِکِش رو هاپولی کرده.
آموس بارها در کلامش اشاره میکند که چطور یاد گرفته به آدمهای اینجا اعتماد نکند و چقدر احساس سرخوردگی دارد. میگوید تا وقتی توریست باشید، رفتارِ همه با شما خوب است: ازتان پذیرایی میکنند، مراقبتاناند و کاری میکنند که وسوسه شوید به اسرائیل مهاجرت کنید؛ اما بهمحض اینکه تصمیم به مهاجرت بگیرید، همهچیز کنفیکون میشود. آموس همچنین اضافه میکند که نتوانسته با طرز فکر26mentality آدمهای اینجا ارتباط بگیرد و فرهنگ «اسرائیلی» را مالِ خودش نمیداند: «من به این طرز فکر – طرز فکر اسرائیلیها – عادت ندارم. این طرز فکر رو نمیشناسم».
آموس از وقتی به اسرائیل آمده، با هیچ اسرائیلیای دوست نشده و دورتادورش را رفقای روس و فرهنگ روسی گرفته است. او بهوضوح بدگمان و بیاعتماد است. نوعی دوپارهسازی میان «آنجا» (کشور مبدأ) و «اینجا» (کشور مقصد) در کار است. در قیاس با خانه، اسرائیل برای او جایی است که نمیتوان به مردمش اعتماد کرد.
درحالحاضر، پیوندی با محیطِ تازه احساس نمیکند و فرهنگ جدید را مالِ خودش نمیداند (شاهد مثالش هم اینکه همچنان شبکههای تلویزیونیِ روسیزبان تماشا میکند). سوگِ عزیزانی که پشت سرشان گذاشته با سوگِ بخشهایی از خودش همراه شده که در اوکراین جا ماندهاند (سادگیاش و توانِ اعتمادکردنش به آدمها). میگوید: «هنوز مطمئن نیستم که این آموسِ جدید رو دوست دارم یا نه».
سطح نشانگان آموس در نخستین مصاحبه متوسطِ رو به بالا بود (میانگین = ۱٫۰۸)، همراه با سطوح بالایی از تمایلات وسواسی (2.17)، افسردگی (1.00)، پرخاشگری (1.40)، پارانویا (2.00) و گرایش به سایکوز (1.60). جالب اینجاست که یک سال بعد، سطح نشانگان او بهطور چشمگیری کاهش یافته بود (میانگین = ۰٫۱۷) و این کاهش قابلتوجه در تمایلات وسواسی (0.50)، افسردگی (0.00)، پرخاشگری (0.60)، پارانویا (0.60) و گرایش به سایکوز (0.00) نیز بهچشم میآمد. البته نه بازهٔ زمانیِ یکساله را میتوان بازهای بهاندازهٔکافی طولانی در نظر گرفت و نه پژوهش میدانی اساساً اجازهٔ نتیجهگیریِ قطعی درخصوص علل این تغییرات را میدهد. بااینحال، گمان ما این است که سازوکار دفاعی و واپسگرای دوپارهسازی احتمالاً به آموس کمک کرده تا تجربیاتش را بهتر پردازش کند و در ادامه بتواند دوپارگیها را یکپارچه و در هم ادغام نماید. در حقیقت، ارتباط معناداری وجود دارد میان عملکردِ بهترِ آموس و آنچه در نخستین مراحل ورودش به محیط جدید، بیمارگونه بهنظر رسیده است.
تفسیر نتایج
در پژوهش حاضر، بروز و عملکرد دوپارهسازی در ادراکِ فرد از خود را در میان نو-بزرگسالان مورد بررسی قرار دادیم و از این طریق میخواستیم بدانیم که آیا دوپارهسازی درواقع نوعی دفاع و واپسرویِ انطباقی و مختصِ دورهای است که یکپارچهکردن ابژههای درونی و بیرونی برای فردِ مهاجر بسیار طاقتفرساست، یا این قِسم دوپارهسازیها را میبایست سازوکاری بیمارگونه دانست که نشان میدهد فرد مهاجر نتوانسته از پسِ موانعِ پیشِ رویَش برآید. این پژوهش نخستین پژوهشی است که میکوشد کاربستِ (عملی) مفاهیمِ (نظری) روانکاوانهٔ مربوط به مهاجرت را مورد بررسی قرار دهد (نک. اختر ۱۹۹۹؛ گرینبرگ و گرینبرگ ۱۹۸۹).
نتایج کمّیِ پژوهش ما به پدیدهٔ پیچیدهای اشاره دارد. در حین مصاحبه، همبستگیِ مثبتی یافتیم میانِ حالاتِ بیمارگونهٔ روانی با احساسِ آسیب به خود (در قالب احساس شرم، ناکامی و بیکفایتی، غرور و عزتنفسِ آسیبدیده، احساسِ طفیلیبودن، تکافتادگی یا درکنشدن، بیثباتی و محرومیت از هرگونه حس تعلق) و عواطفِ درونیشدهٔ منفی (مثلاً احساسگناه بابت تجربهٔ مشابهی که والدین از سر میگذراندند). همچنین نوعی همبستگی منفی وجود داشت میانِ این حالات بیمارگونه و تلاشهای فرد مهاجر برای حلوفصل ادراک دوپارهای که از خود دارد. بهعبارت دیگر، در مهاجرینِ نو-بزرگسالی که قابلیت بیشتری برای یکپارچهسازی و ادغام ابژهها (درونی و بیرونی) از خودشان نشان میدادند، سطح حالات بیمارگونهٔ روانی نیز پایینتر بود.
معهذا، سالِ بعد، قضیه وارونه شد: حالات بیمارگونهٔ روانی همچنان با سطح آسیب به تجربهٔ درونیِ27subjective فرد از خود مرتبط بود، اما درعینحال همبستگیِ مثبتی داشت با تلاشهایی که سالِ گذشته برای حلوفصل دوپارگیِ ابژههای درونی و بیرونی انجام گرفته بود. در نتیجه، آن دسته از مهاجران نو-بزرگسالی که در هنگام مصاحبه میکوشیدند دوپارگیهای درونی و بیرونیشان را ادغام و یکپارچه کنند حالا سطوح بالاتری از آسیب روانی را از خود نشان میدادند. این نتایج نشان میدهد که اگرچه دوپارهشدنِ ادراکِ فرد از خود در وهلهٔ نخست میتواند با سطوح بالاتر آسیب روانی مرتبط باشد، بااینحال، در بلندمدت، در واقع، سطح سلامت روان فرد مهاجر را افزایش میدهد. یافتههای تجربیِ ما را میتوان مؤیدِ این تحلیل نظریِ اختر (۱۹۹۹) دانست که دوپارهسازیْ نوعی واپسرویِ ضروری است که به ایگو مجال میدهد تا با واقعیت جدید سازگار شود. «حلوفصل پیشازموعد» یا «همسانسازی از سرِ ترس» اگرچه در ابتدا راههاییاند برای اجتناب از تألماتِ متعاقبِ ترومای مهاجرت، اما در میانمدت، کمتر انطباقی عمل میکنند. این نتایج همچنین با پژوهشهایی که پیشتر حول محور فرهنگپذیری28acculturation انجام یافته مطابقت دارند (نک. بری و کیم ۱۹۸۸) و خبر از همبستگی میانِ همسانسازیهای پیشازموعد و سطوح پایینترِ سلامت روان میدهند.
یافتههای ما غافلگیرکننده از آب درآمدند و حاکی از اهمیتی بودند که فرآیند سوگواری در مهاجرتهای موفق (از لحاظ انطباقی) دارد (گرینبرگ و گرینبرگ 1989؛ ولکان، 1999). این یافتهها را میتوان چنین تبیین کرد که آن دسته از مهاجرینی که درگیر دوپارهسازی در ادراکشان از خود بودند (مثلاً در قالب آرمانیسازی شوروی و بیارزشانگاری اسرائیل) احتمالاً احساس فقدان را با شدّت بیشتری تجربه میکردند: فقدان محیط/فرهنگ، زبان، آدمها و غیره. نشانهها حاکی از آناند که تجربهٔ این سوگ اگرچه ممکن است دردناک باشد و به بروز حالات بیمارگونهٔ روانی (اضطراب، افسردگی، پرخاشگری، پارانویا و غیره) بینجامد، بااینحال، فرآیندی مهم و ضروری است که به فرد مهاجر اجازه میدهد، در بلندمدت، فرآیند سوگواری را تکمیل کند و پا به جامعهٔ جدید بگذارد.
در عوض، آنهایی که میخواستند هرچهزودتر دوپارهسازیها را حلوفصل کنند احتمالاً بیش از دیگران درگیر دفاع از خود در برابر تجربهٔ فقدان بودند. تحلیلهای کیفیِ ما از مطالعات موردی نیز این حقیقت را تأیید میکند. بهعنوان مثال، تانیا از زادگاه خود – آدمها و فرهنگ و آبوهوایش – با عبارات ناخوشایندی یاد میکرد. در چنین شرایطی، وقتی ابژهٔ ازدسترفته تا این اندازه بیارج میشود، دیگر دلیلی برای سوگواری باقی نمیمانَد؛ مثل ویکی که هرچه «آنجا» جا گذاشته بود (دوستپسرش، درس و دانشگاهش، نقاشیهایش) را ناچیز میشمرد: «من اصلاً مهاجرتم رو احساس نکردم».
تمایل برخی افراد به ناچیز انگاشتنِ فقدانهای متعاقبِ مهاجرت یادآورِ مفاهیمی است که در منابع مربوط به نظریهٔ دلبستگی آمدهاند (مِین ۲۰۰۰؛ پیانتا، ماروین، بریتنر و باروویتز ۱۹۹۶). حرفِ ما این است که ظرفیت تأمل بر تجارب دردناک، قابلیت «سوگواریِ» هشیارانه برای ابژههای ازدسترفته و توانِ حلوفصلِ این سوگ بعضاً نشان میدهد که آیا تجارب دشوار فرد واقعاً حلوفصل شدهاند یا نه. بهاعتقاد بالبی (۱۹۷۳) و مِین و هِس (۱۹۹۰)، ازکفرفتنِ ابژههای دلبستگی یا تجربهٔ تروما میطلبد که شیوهٔ تفکر فرد به فقدان/تروما بهکل بازآرایی شود تا فرد بتواند واقعیتِ تغییریافته را تماماً تصدیق کند. اما چنانچه فرآیند سوگواری بهسرانجام نرسد، انواع مدلهای متعارضِ بازنماییْ29multiple conflicting representational models تداوم مییابند و جای خالیِ حلوفصل سوگ را [بهطور کاذب] پر میکنند.
بالبی (۱۹۸۰) بر دو قِسم سوگِ نابهنجار انگشت میگذارد: اول، سوگ مزمن30chronic mourning که در بدترین حالتش منجر میشود به واکنشهای عاطفی بسیار شدید و طولانی به تجربهٔ فقدان. فرد مبتلا به سوگِ نابهنجار توانِ ساماندهی دوبارهٔ زندگیاش را از کف میدهد؛ در نتیجه، شیرازهٔ زندگیاش، اغلب، بهشکل غمانگیزی از هم میپاشد و در ادامه هم همانطور باقی میمانَد. دوم، غیابِ طولانیمدتِ هرگونه تألّمِ هشیار است. اسکلتِ زندگیِ چنین فردی ظاهراً همچنان پابرجاست، اما به انواعواقسام نشانگان فیزیولوژیک و مشکلات بینفردی آغشته است. این مشکلات و نشانگان درواقع مشتقّات سوگاند ــــــــــ حتی اگر از لحاظ شناختی و عاطفی، اتصالشان را با فقدانی که موجبشان شده از دست داده باشند. نزد بالبی، این دو قِسم، هرچقدر هم متفاوت بهنظر آیند، «هردو به پدیدهٔ واحدی میانجامند: سوگواریهای ناتمام. نظر به اینکه مدلهای بازنماییِ فرد از خود و جهان پیرامونش دستنخورده باقی مانده، زندگی میتواند به دو شکل درآید: یا سامانی کاذب مییابد، یا به دامانِ آشوب میغلتد» (بالبی ۱۹۸۰: ۱۳۸).
برای ساماندهی دوباره، چندان نمیتوان رویِ روانی حساب باز کرد که نتوانسته هشیارانه سوگواری کند. تحلیل عمیقترِ آن دسته از مهاجرینی که ظاهراً به سطوح بالاتری از یکپارچگی دست یافته بودند (مثلاً تانیا و ویکی) نشان داد که «یکپارچگی» یا [قابلیتی که این افراد برای] «حلوفصل» از خود نشان میدادند حقیقی و پایدار نبوده، بلکه صرفاً حلوفصلی سَرسَری است که کارش یا سرپوشگذاشتن بر دوپارهسازیهای معکوس و جای خالیِ هرگونه حس نوستالژی است، یا حلوفصلِ پیشازموعدی که، بهقول اختر (۱۹۹۹)، بیشتر، پهلو به پهلوی نوعی «همسانسازی از سرِ ترس» میزند.
بهعبارت دیگر، نتایج پژوهش ما نشان میدهد که یکپارچگیِ حقیقی و عمیق و پایدارِ ابژهها لزوماً در نخستین مراحلِ متعاقبِ مهاجرت شکل نمیگیرد و از هرگونه تلاش برای دستیابیِ زودهنگام به یکپارچگی در چنین مراحلی، بوی دُور زدنِ فرآیند سوگواری به مشام میرسد. این قِسم یکپارچگیهای پیشازموعد و زودهنگام اگرچه بعضاً فرد مهاجر را از شرّ درد و پریشانیِ روانیِ مراحلِ نخست در امان میدارند، اما درحقیقت، نوعی انکار و اجتناب از احساسات دردناکاند که فرصت رشد و تحول و اُنسگرفتنِ فرد مهاجر با محیط جدید را از او میستانند.
از سوی دیگر، گذر زمان موجب شد مهاجرین جوانی همچون آموس نیز انطباق سالمتری را تجربه کنند ـــ مهاجرینی که در نخستین مراحل و بابت فقدانهای متعددشان رنج فراوانی را متحمل میشدند و نشانگان بیمارگونهای همچون احساس خصومت، خشم و پارانویا نسبت به جامعهٔ جدید از خود نشان میدادند. پیشتر هم اشاره کردیم که نزد ولکان (۱۹۹۹)، نوستالژی سالم میتواند فرصتی برای فرد مهاجر یا پناهنده فراهم آورَد تا با کشور جدیدش سازگار شود. دوپارهسازی، درواقع، به خود یا ایگوی فردِ مهاجر امان میدهد تا تجدید قوا کند و بتواند ابژههای ادغامشده را در بر بگیرد31contain. در مواردی نیز نخستین سالهای متعاقبِ مهاجرت چنان «نیازهای رشدی» و نیاز مهاجرینِ نو-بزرگسالِ سالم به «احساس کارامدی» را تغذیه میکند (اختر، ۱۹۹۹) که فرد مهاجر بالأخره میتواند دست از دفاعهای واپسگرا بردارد و به نسخههای پختهتر و یکپارچهتر و متوازنتری از بازنماییهای خود و دیگری پَر و بال دهد. کانون توجه ما اینجا البته بر تجربهٔ مهاجرت است؛ بااینحال، نتایج پژوهشمان یادآور نظریهٔ عام روانکاوی درباب تروما نیز هست، نظریهای که دوپارهشدنِ ایگوی ترومادیده را نوعی «فرآیند جبرانی»32restitutive process (یاکوبسن ۱۹۵۹) قلمداد میکند.
پژوهش حاضر صرفاً تجربهٔ مهاجرین را طی نخستین سالهای مهاجرتشان سنجیده است، حالآنکه مهاجرتْ فرآیندی است که بعضاً سالهای آزگار بهطول میانجامد؛ و پرسشی که پژوهشِ ما بیپاسخ گذاشته این است که تجربهٔ این جوانانِ مهاجر در سالهای پس از پژوهش ما چگونه خواهد بود. مشخصاً آیا نتایج بهدستآمده، یک سال پس از فاز دومِ پژوهشِ ما نیز همچنان ثابت و بیتغییر باقی خواهد ماند (یعنی آیا دوپارهسازیهای اولیه همچنان پیامدهای انطباقی و روانشناختی بهتری بهدنبال دارند) یا الگوهای شناساییشده در یک یا حتی دو مقطع زمانی، صرفاً پارههاییاند از فرآیندی مستمر که ممکن است سالها بهدرازا بکشد و منحصر به فرد هم باشد. بهعلاوه، بروز و ظهور مخاطراتِ نوستالژیِ مزمن (مارلین 1997؛ ولکان 1999) گاهاً مدتزمان بیشتری میطلبد.
یافتههای این پژوهش، آشکارا، عملِ درمانی را متأثر خواهد ساخت؛ این یافتهها نشان میدهند که میبایست دفاعِ دوپارهسازیِ رایج در میان برخی نو-بزرگسالانِ مهاجر را حرمت نهاد. از شواهد امر چنین برمیآید که مهاجرین جوان فقط در صورتی قادرند پارهبازنماییهای خود و ابژه را یکپارچه نمایند که پیشاپیش به سطح مقبولی از انطباق روانی دست یافته باشند. نتایج همچنین تأکید میکنند بر فضایی که باید فراهم شود تا فرد مهاجر بتواند احساس سوگ و فرایند سوگواری را تجربه نماید. شاید برای آنانی که با مهاجرین جوان کار میکنند (ازجمله مددکاران اجتماعی و مشاوران) جالب باشد بدانند که یافتههای ما احتمالاً حاکی از آناند که مهاجرین جوانی که ظاهراً با شتاب بالایی با محیط تازه انطباق مییابند، در طولانیمدت، در معرض خطرات روانی بیشتری قرار دارند؛ و در عوض، آنانی که در عبور از مراحلِ نخستین با دشواری مواجهاند احتمالاً همانهاییاند که در طولانیمدت، سازگاری عمیقتر و ملایمتری با محیط جدیدشان خواهند داشت.
صد البته یافتههای این پژوهش میتواند درک ما از فرآیندهای درونروانی نو-بزرگسالانِ مهاجر را عمق و وسعت بخشد، بااینحال، نباید جانب احتیاط را رها کرد و از پژوهشهای بیشتر غافل شد. پژوهش ما نیز، همچون هر پژوهش دیگری، محدودیتهایی دارد: اولاً، این یافتهها صرفاً از مطالعهٔ یهودیان روستباری بهدست آمده که به اسرائیل مهاجرت کردهاند. در نتیجه، ما نمیدانیم که در محیطها و فرهنگهای دیگر، تجربهٔ مهاجرت تا چه حد میتواند متفاوت باشد. ثانیاً، قاطبهٔ پژوهشهایی که درباب مهاجرت انجام میگیرد صرفاً تجربهٔ یک یا چند گروه خاص از مهاجران (با پیشینههای فرهنگی و تاریخی منحصر به خود) را در یک فرهنگ و محیط خاص مورد مطالعه قرار میدهد؛ به این ترتیب، تکرار این پژوهش در فرهنگها و محیطها دیگر ضروری است. جالب اینجاست که علیرغم وضعیت ویژهٔ اجتماعی-سیاسیای که بر اسرائیل حاکم است و میتواند فرایند سازگاریِ هر مهاجری را تحت تأثیر قرار دهد، انگشتشمار بودند شرکتکنندگانی که – هنگام سخنگفتن ازمشقّاتِ مهاجرت – اشارهای هم به مسائل اجتماعی-سیاسی (ازجمله تلاطمهای سیاسی، تروریسم، کشمکشهای اجتماعی و غیره) داشته باشند؛ در عوض، کانون توجه آنها بیشتر بر مسائلی قرار داشت که شخصاً و مستقیماً با آن دستبهگریبان بودند.
افزون بر این، یافتههای ما دستاورد دیگری هم دارد که میتواند درک ما از معانیِ ذهنیترِ گذار به بزرگسالی را نیز وسعت بخشد. چهبهتر که چارچوبهای تحلیلیِ طولانیمدت نیز وارد میدان شوند و مسائل مذکور را مورد مطالعه قرار دهند تا بتوانیم بسنجیم که این فرآیندها چگونه و تا چه حد در زندگی این زنان و مردانِ جوان ریشه دوانده است. تمرکز این مطالعه بر نو-بزرگسالان بوده و بدیهی است که تجربهٔ آنها تفاوتهایی با تجربهٔ مهاجرین در سنینِ دیگر دارد. در نتیجه، دستیابی به یک مدل نظریِ قویتر در گرو تحقیقات بیشتری است که دیگر گروههای سنی را نیز زیر ذرهبینِ خود بگذارد.
اما این سکّه روی دیگری هم دارد که امیدوارکننده است: از یاد نباید بُرد که نتایج این مطالعه بر پایهٔ مصاحبههای عمیقی استوار است که یک سال بعد، مجدداً تکرار شدهاند و اینگونه، مجالی در اختیار مهاجرین جوان قرار داده شده تا داستان مهاجرتشان را بهتفصیل تعریف کنند. در نهایت، تلفیق دادههای مبتنی بر مصاحبههای عمیق با تفکر روانکاوانه کمکمان کرده تا بتوانیم درک و دریافت تازهای بهدست آوریم از فرآیندهای درونروانیای که بعضاً پس از مهاجرت پدید میآیند و زندگی جوانان را تحت تأثیر قرار میدهند.
آشنایی با درمانگران دیگری
روانکاوی آنلاین برای مهاجران
منبع
Walsh, S., & Shulman, S. (2007). Splits in the self following immigration: An adaptive defense or a pathological reaction? Psychoanalytic Psychology, 24 (2), 355–372.



