دومین شماره از دیگرینامه با عنوان «در نکوهش و نکوداشت مهاجرت»، همزمان با روز جهانی مهاجرت (۱۸ دسامبر) منتشر شد. این مجموعه، نگاهی روانکاوانه به تجربهی مهاجرت دارد و در شش فصل منسجم، مهمترین دغدغههای روانی این پدیده را بررسی میکند.
مقالات این شماره، حوزههای گوناگونی را پوشش میدهند؛ از چالشهای اولیهای مانند یادگیری زبان جدید و شکلگیری دلبستگیهای تازه، تا مفاهیم عمیقتری مانند بازتعریف هویت، حس تعلق و درک نوینی از «خانه» و «وطن». بخش قابل توجهی نیز به موضوعاتی از قبیل سوگ، فقدان، نوستالژی و غم دوری از زادگاه اختصاص یافته است. افزون بر این، تأثیرات روانی تروما و مکانیسم انتقال آن بین نسلهای مختلف مهاجران، اختصاص یافته است.
نسخه الکترونیک هر مقاله به صورت رایگان در وبسایت ما قابل دسترسی است. همچنین نسخه PDF یکپارچه و طراحیشده این ویژهنامه از طریق وبسایت قابل خریداری میباشد. در صورت تمایل به دریافت نسخه چاپی، لطفاً از طریق راههای ارتباطی با ما در تماس باشید تا امکانات لازم را فراهم آوریم.
ویژهنامه مهاجرت
این مقاله ترجمه شده توسط نسرین بهنام نژاد به قلم جورج پولاک است.
I
انسان از نخستین آغازهایش خانهبهدوش بود. این خانهبهدوشی هم ریشهی زیستشناختی داشت (نیاکان نخستی ما احتمالا در پی غذا و سرپناه از جایی به جای دیگر میرفتند) و هم ریشهای روانشناختی (نشان دهنده کنجکاوی سیری ناپذیر برای کاوش در سرزمینهای تازه یا کشف محیطهای جدید و متفاوت). انسانِ خانهبهدوش، آنچه را که داشت ترک میکرد و به راه میافتاد. با گشوده شدن فرایند رشد روانی و اجتماعی و با افزایش طول عمرمان، دریافتیم که شاید در درون همه ما نیرویی برای جدایی و فردیتیابی وجود دارد، به منزلهی راهی برای تعریف خویشتن خویش؛ هستیمان. این تمایل بیش از هر جای دیگری هنگامی که کودکان به تدریج از مادر جدا شده و روابط تازهای در موقعیتهای تازه آغاز میکنند، آشکار میشود؛ این تمایل سپس در نوجوانی دیده میشود؛ زمانی که نیازهای زیستی و اجتماعی فاصله گرفتن از خانوادهی اصلی و برقراری پیوندهای صمیمانهی جدید با دیگران و بدل شدن به اشخاصی مستقل و سرانجام تشکیل واحدهای خانوادگی جدید را ایجاب میکند. این سیر تکامل و بنیان روانشناختی ترک کردن امر آشنا و آغاز کردن چیزی نو است. با این حال در درون همهی ما، پیوندهای درونی و بیرونی با گذشتهمان و با واقعیتهای نخستینمان همچنان باقی میماند. چه ترک کردن ناشی از انگیزش درونی باشد و چه به گونهای فزاینده به اجبار آشوبهای اجتماعی و سیاسی که مهاجرت را به منزلهی راهی برای بقا تحمیل میکنند، احساساتی که از این ترک کردن برمیخیزند چه میشوند؟ ما نمیتوانیم، نباید و هرگز نباید میراث خود را انکار کنیم، وگرنه بیش از آنچه به دست میآوریم، از دست میدهیم. در آمیختن نو با کهن، همهی ما را غنی تر میسازد.
تغییر فرهنگی و فقدان ابژه نمادین در مهاجرت
ذهن به منزلهی وسیلهای برای سازگاری با حال و آینده تکامل یافت و با بهرهگیری از حافظه، برنامهریزی، اندیشیدن، احساس کردن، پاسخ دادن و ارتباط برقرار کردن، نوعی کنترل در اختیار ما قرار داد. رشد تبارزایشی1Phylogenetic ذهن به انسان امکان داد تا تبدیل به حاکم بر محیط خویش و تاحدی به سرنوشت خود شود. با این حال، رویدادهای هنجاری و فاجعه آمیز واکنشها و تغییراتی را برمیانگیزند که نیاز به فرایندهای سازشی برای بازگرداندن تعادل دارند. یکی از این فرایندهای سازشی که من در حال مطالعهی آن بودهام، فرایند سوگ-رهایی2Mourning-Liberation است. فرض من این است که فرایند سوگ-رهایی، که همراه با دگرگونیهای زیستشناختی، به ویژه در دستگاه ایمنی، رخ میدهد، در فرایند مهاجرت- سازگاری نیز درگیر است. در واقع باور من این است که کل فرایند سوگ-رهایی در همهی موقعیتهای تغییر و گذار3Transition و انتقالی دخالت دارد.
یکی از همکارانم اخیرا به شهری دیگر، دور از محل سکونت و کار پیشینش نقل مکان کرد. موقعیت جدید برای او ارتقا محسوب میشد و چیزی بود که او در پیاش بود، هرچند به معنای ترک یکی از شهرهای ایالات متحده و رفتن به یک کلان شهر کوچکتر بود. همسرش برایم از دشواریهای سازگاری با این تغییر سخن گفت. او احساس گمگشتگی داشت. نشانههای آشنای جغرافیایی دیگر وجود نداشتند؛ فروشگاهها و کارکنان خدماتی آشنا از میان رفته بودند؛ مکانهایی که او و خانوادهاش در آنها تجربههای بسیار (مثبت و منفی) داشتند، دیگر فقط به صورت ردپاهای حافظه باقی مانده بودند و دیگر با حضور واقعی تایید نمیشدند. همهی اینها از دست رفته بودند و اکنون او و خانوادهاش این فقدانها را تجربه میکردند، هرچند که به شدت در پی این تغییر و چالشهای تازه بودند. از او دربارهی سازگاریاش با این گذارها پرسیدم و او با بصیرتی ژرف پاسخ داد که رهایی، دست کم تا اندازهای، از آنچه دیگر وجود نداشت، به او انگیزه داد تا شبکههای تازهای ایجاد کند، امکانات تازهای بیاید و انتظار نداشته باشد برای آنچه دیگر از میان رفته جایگزینهایی کاملا مشابه پیدا کند.
فشار و تنش ناشی از ترک داوطلبانه، واکنشهایی بسیار مشابه با آنچه من به عنوان فرایند سوگ-رهایی توصیف کردهام به دنبال دارد؛ فرایندی طبیعی، ضروری، جهان شمول و دگرگونساز که امکان میدهد با تغییر (که خود به معنی فقدان است) سازگار شویم، فقدان چهرههای معنادار، فقدان خانه، فقدان منابع، فقدان سلامت جسمی و روانی-هیجانی، فقدان حافظه، به عبارت دیگر، گونههای متنوعی از فقدان. این فرایند ممکن است بدون آنکه فرد از آن آگاه باشد جریان یابد و شاید با تصمیمهای تازه، «سرمایهگذاریهای انرژی» تازه و روابط تازه پایان یابد.
زبان در مهاجرت
آنگاه که فقدان حافظه رخ میدهد، چنانکه میتوان در مراحل آغازین بیماری آلزایمز مشاهده کرد، فرد با افسردگی، اضطراب، خشم، درماندگی دست به گریبان است، هرچند گاه مکانیزمهای انکار دست نخورده باقی میمانند. زمانی که فقدان ناشی از مرگ فردی مهم است؛ مثلا والد، همسر، فرزند، خواهر یا برادر، یا دوست، فرایند سوگ مسیری را طی میکند که در بسیاری موارد میتواند به نتایجی مثبت بینجامد. اما هنگامی که فقدان، به ویژه در کودکان ناشی از طلاقهای سرزنشآمیز، رهاشدگی یا مرگ افراد مهم در دورههای بحرانی رشد باشد، اثرات آن بر ساختار شخصیتی بعدی میتواند شدید و مادامالعمر باشد.
در پژوهشهایم دریافتهام و بیان کردهام که فرایند کلیتر سوگ-رهایی مسیری رشدی دارد که از همان ابتدای زندگی آغاز میشود و بخشی حیاتی از فرایند سالخوردگی به شمار میآید. باور دارم که پیری و رشد مترادفاند. اگر فرد نتواند به گونهای موفقیتآمیز برای وضعیتهای گذشتهی خویشتن سوگواری کند، نمیتواند فرایند مداوم پیری را به منزلهی رویدادی طبیعی بپذیرد. برگ در بهار جوانه است، در تابستان سرشار و پر است با سبزی و طراوت خود، در پاییز به رنگهای زیبای دیگر درمیآید. زرد، سرخ و قهوهای و در زمستان در باد میلرزد چراکه روزهایش به شمارش افتاده است و به زودی فروخواهد افتاد تا خاکی را غنی کند که درخت را میپرورد، به گونهای که برگهای تازهای پدید آیند و هرکدام این الگو را از نو تکرار کنند.
اما برای بازگشت به پژوهشم دربارهی فرایند سوگ-رهایی: پیامد طبیعی این فرایند ادامهی زندگی با شبکههای تازه و سرمایهگذاریهای نو است. هنگامی که در کودکی یا نوجوانی فقدان تروماتیک شدیدی رخ میدهد، فرایند سوگ-رهایی در مسیر تحول خود مختل یا متوقف میگردد و انسداد پدید میآورد، یا اگر شدت آن کمتر باشد به تثبیت منجر میشود. در حالت دوم، رویدادهای زندگی و تراژدیهای بعدی فرد را به نقطهی تثبیت پیشین بازمیگرداند و پاسخهای سوگ کمتر رشدیافته یا منحرف شده بروز میکنند، مانند واکنشهای سالگردی4Anniversary Reactions و نشانههای روانتنی. چهارمین پیامد ممکن، سوگ آسیبشناختی یا مالیخولیا5Pathological Mourning or Melancholia است. در این موارد، جلوههای آشکار اختلال روانی و ذهنی دیده میشود. مانند نشانهشناسی افسردگی روانپریشانه، خودکشیها، قتلها و سوءمصرف شدید الکل و مواد مخدر. این توضیحات توصیفی نسبتا فشرده، کانون پژوهش من را در بیش از سه دهه ترسیم میکنند.
در این مقاله به اختصار به کاربردی تازهتر از طرح بالینی-نظری خود میپردازم. ما در زمانهی خود شاهد مهاجرتِ اجباری، تبعید، رهاشدگی از سوی مادر یا پدر-وطن، زندانی شدن و مرگ در شرایطی هولناک بودهایم. این واقعیتها برای انسان تازه نیستند، هرچند دامنه و خشونت آنها ما را برمیانگیزد تا تامل کنیم که آیا واقعا شاهد حضیض تازهای در تباهی انسانی نبودهایم. در گذشته، مردم تبعید میشدند؛ شکلی از رهاشدگی با این قصد که فرد هرچه بیشتر دور شود و هرچه دور تر برود به مردگان شباهت یابد. شکنجهشدن مردم برای اعتراف، برای تغییر عقیده، برای شهادت دروغ علیه دوست یا خویشاوند، همه اینها به سبب تراژدیهای تاریخی اخیر برای ما بسیار آشنا هستند.
هنگامی که کسی ناگزیر میشود سرزمین یا خانهی خود را ترک کند، با فقدان و گسست روبروست. در نتیجه، هویتهای قومی و ملی ممکن است به طور واکنشی شدت یابند. آمدن به سرزمینی جدید برای بسیاری به معنای یادگیری زبانی تازه، شنیدن ترانهها و گزارشهای خبری متفاوت، مشارکت یا تماشای ورزشهای تازه (برای نمونه فوتبال آمریکایی در برابر فوتبال)، خو گرفتن به غذاهای تازه، یادگیری رسوم جدید، غوطهور شدن در میان قهرمانان تاریخی و فرهنگی تازه (برای نمونه جورج واشنگتن یا سیمون بولیوار)، یادگیری اشکال نوین حکومت، هنجارهای جدید، شیوههای تازهی زندگی جمعی و جز اینهاست. درد گسست و از دستدادن امنیتی که فرد با وطن خویش همانندسازی میکند با ترس از بیگانگان چند برابر میشود. افسردگیها رخ میدهند و گروهها هرچند در سرزمین تازه شکل میگیرند تا بخشی از گذشته را حفظ کنند و در برابر ترسهای ناشناخته محافظتی به وجود آورند- میتوانند دچار شکافهای درونی و تعارضهای وفاداری شوند. پناهندهای سیاسی از کشوری در آمریکای جنوبی برایم بازگو کرد که با وجود استبدادها و خطرهایش، دلتنگ وطن زیبای خود است. او به زبان اسپانیایی رویا میدید، هرچند مدتها در ایالات متحده به سربرده بود و در کارش حرفهای بود. برای تابعیت ایالات متحده درخواست داده بود و اندکی پیش از آنکه رسما به او اعلام شود، دچار حملهای از ناامیدی شد:«این آخرین گسست از سرزمین مادریام است». او میدانست که اگر تا زمانی که گروه سیاسی موجود در قدرت است به آنجا بازگردد، در خطر جدی مرگ یا حبس ابد در شرایطی به غایت ناخوشایند قرار خواهد گرفت و با این حال، این فقدان در او سوگواری برمیانگیخت. ما دربارهی احساسات پیچیده و واقعیت زندگیاش گفتگو کردیم. اکنون او با «سرزمین تازه»ی خود احساس راحتی میکند و هرچند شرایط سیاسی کشورش تغییر کردهاست، دیگر میلی به بازگشت به آنجا ندارد.
عواملی که میتوانند بر فرایند سوگواری مهاجر تأثیرگذار باشند عبارتاند از: تجربههایی که مهاجر را به ترک وطن واداشتهاند؛ برخی افراد در سرزمین مادری خود با رنجهای شدیدی مواجه بودهاند (از جمله نژادپرستی، آزار مذهبی و حملات نسلکشانه) بهگونهای که احساس فقدان در ارتباط با خانواده و اجتماع بهوسیلهی حس رهایی از موقعیتهای تهدیدکنندهی حیات جبران یا تعدیل میشود. چنین شرایطی آشکارا تجربهی روانی ترک وطن را دگرگون میسازد.
احساس گناه ناشی از جلای وطن در مهاجرت
در طول سالها با افرادی در ارتباط بودهام که ناگزیر از فرار از دست نازیها، از اسپانیای فرانکو، از اروپای شرقی، یونان، اتحاد شوروی، کوبا، آمریکای لاتین و ویتنام بودند و با آنکه این افراد از کشورهای متفاوتی آمده بودند، در پاسخهای دوسوگرایانهیشان نسبت به ترک اجباری وطن شباهتهایی وجود داشت. خوشبختانه آنان امکان ترک را داشتند هرچند هیچ جایگزینی در کار نبود. پناهندگان اروپایی هیچ انتخابی نداشتند و متاسفانه بسیاری از آنان به دلیل ناتوانی در فرار در شرایطی هولناک جان باختند. کسانی که توانستند بگریزند، به چشم بیگانه دیده میشدند و خود نیز احساس بیگانگی، بیانسانیتی، بیخانمانی و رهاشدگی از سوی سرزمین، ملت و خدایانشان میکردند. سالها پیش، یکی از همکارانم، پرسیوال بیلی6Percival Bailey، عصبشناس و جراح مغز و اعصاب برجسته، برایم از مصیبت ارامنه گفت. نزدیک به یک میلیون نفر جان باختند و بسیاری دیگر ناچار شدند برای گریختن از نابودی، سرزمین خود را ترک کنند. مهاجرت غیرداوطلبانه7Involuntary Migration که در سالهای اخیر از ویتنام، کامبوج و لائوس رخ داده است، مشکلات خاصی پدید میآورد از جمله اضطراب، خشم، افسردگی و مسائل بنیادین بقا. مهاجرت داوطلبانه8Voluntary Migration، هرچند کمتر با تهدید جان درگیر است، اما همچنان با مسائلی همچون فرهنگ پذیری9Acculturation، امرار معاش، یافتن سرپناه اولیه و علاوه بر آن ترک و فقدان آنچه پشت سرگذاشته شده همراه است.
از دست دادن امنیت به امید دستیابی به امنیت بیشتر، به معنای چشمپوشی از امید دستاوردهای آینده است. مهاجرت داوطلبانه تبعید نیست اما حتی اگر کل خانواده به طور همزمان مهاجرت کنند همچنان انزوا محسوب نمیشود؟ نظام حمایتی خانواده میتواند به منزلهی یک «پتو»ی انتقالی10Transitional “Blanket” از سرزمین قدیم به سرزمین جدید عمل کند اما باز هم پیامدهای هیجانی وجود خواهند داشت، به ویژه در بزرگسالان مسنتر که نمیتوانند به راحتی با زندگی تازه سازگار شوند. آنان احساس بیگانگی میکنند و گاه حتی در تبعید به سر میبرند؛ در تقابل با اعضای جوانتر خانواده که آسانتر سازگار میشوند. اشتاین11Stein (1985) میگوید شوک فرهنگی12Culture Shock اشاره به بازافروختهشدن فقدانهای حلنشده دارد و میتواند از طریق ساختارهایی که مجال سوگواری نمیدهند به انکار فقدانها بینجامد. من این نظر را اندکی تعدیل میکنم و یادآور میشوم که شوک، نخستین مرحلهی فرایند سوگواری-رهایی است. اگر کسی فقدان را انکار کند، در واقع مرحلهی شوک را انکار کرده است و فرایند سوگواری به طور کامل متوقف میشود. فرد میتواند از درون بداند که فقدانی رخ داده، اما در بیرون چنان رفتار کند که گویی هرگز رخ نداده است. اگر تجربهی شوک روی دهد، آنگاه میتوان به مرحلهی بعدی فرایند سوگ-رهایی گذر کرد.
کوهن (1987) با تمرکز بر مهاجرت و فرهنگپذیری جمعیتهای اسپانیاییتبار در جامعهی آمریکایی، مسائل مربوط به کنار آمدن و سازگاری با این تغییرات را توصیف کرده است. مدل او به واکنشهای استرس-تنش و مطالعات نظامهای زیستی-روانی-اجتماعی و فرهنگی مربوط است. در پرانتز، من همچنین نظام رشد را میافزایم زیرا تغییرات در طول سیر زندگی به نظر میرسد نقش محوری در چنین سازگاریهایی با تغییر ایفا کنند.
بازگشت واقعی و خیالی مهاجر به خانه
با این حال، این واکنشها نه تنها پس از گسستهای ناگهانی، غیرمنتظره و عظیم رخ میدهند، بلکه میتوان آنها را در گذارهای طبیعی زندگی نیز مشاهده کرد؛ برای نمونه در نوجوانی، رویدادهای میانسالی و پیری در اواخر عمر. هرچند مهاجرت و فرهنگپذیری ویژگیهای خاص و متمایز خود را دارند، به نظر میرسد واکنشهای جهان شمول نسبت به همهی تغییرات وجود داشته باشد.
جدایی به خودی خود همانند فقدان نیست و لزوما بار معنایی منفی ندارد. ما در سراسر مسیر زندگیمان جدایی و فردیتیابی را تجربه میکنیم. اگر چنین نمیکردیم، در رسد خود تثبیت یا انسداد میشدیم. هنگامیکه فرد فردیتیابی و جدایی را تجربه میکند، یک فرایند طبیعی سوگواری-رهایی روی میدهد، و این بخشی از رشد است. گارزا-گرور13Garza-Guerrero (1974) دربارهی شوک فرهنگی و ارتباط آن با سوگواری و هویت نوشته است. پیرز14Piers (1982) نیز در مقالهای که اخیرا منتشر شده و بازتابدهندهی تجربههای پیشین آنها به عنوان «تازهواردان» به ایالات متحده است، به این موضوع پرداخته است. آنان اشاره میکنند که ایالات متحده «ملتی از مردمان ریشهکندهشده است یا فرزندان و نوههای کسانی که تحت اجبار ریشه کندهشدهاند… آفریقاییهایی بودند که ربوده شدند و به بردگی فروخته شدند؛ همچنین گروههای گوناگون گرسنه یا ستمدیده یا تحت آزار، همچون ایرلندیها، نروژیها، یهودیان، گروههای مختلف اسلاو، مردمانی از خاورمیانه از آمریکای میانه و آمریکای جنوبی، از کارائیب و از شرق آسیا» (ص 369).
فارغ از شوک فرهنگی، دیدگاه من این است که هر فرد باید از خلال یک فرایند درونی فردی سوگواری-رهایی بگذرد تا در نهایت بتواند احساسی از تعلق به امر جدید پیدا کند، بیآنکه تمامی پیوندهای ارزشمند، ضروری و قابل انتقال با میراث خویش را از دست بدهد. این فرایند سوگواری-رهایی، روند التیام فقدانها را تسهیل میکند و امکان فرهنگپذیری، همانندسازی و سازگاری موفق را فراهم میآورد.
در یک سمپوزیوم اخیر دربارهی فشار-کشش در پناهندگان، نانسی هنکین15Nancy Henkin از دانشگاه تمپل16Temple University، به سهگانهای از موقعیتهای پرخطر برای سالمندان پناهنده در ایالات متحده اشاره کرد. هنکین گفت: «آنها پیرند، در اقلیتاند و نمیتوانند ارتباط برقرار کنند» (به نقل از ایستمن، 1988، ص.4). در این میان شوک فرهنگی، ناامنی مالی، موانع زبانی، انزوای هیجانی و تعارض نسلی درونخانوادهای17Intrafamilial Generational Conflict وجود دارد. اگر این افراد از نظر جسمانی بیمار باشند، اگر نتوانسته باشند برای فقدان سرزمین مادری سوگواری کنند، یا اگر نتوانند در سرزمین جدید سرمایهگذاری[هیجانی یا عملی]کنند، در معرض خطری جدی قرار دارند. آنها مایلاند پیوند خود را با سرزمین، رسوم و سنتهای خود حفظ کنند، اما ممکن است، این امر امکانپذیر نباشد. این افراد -نه فقط سالمندان، بلکه جوانان و بزرگسالان غیر مسن نیز- به یاری و مراقبت نیاز دارند؛ خواه این کمکها پزشکی، روانپزشکی و روانشناختی، حقوقی، تغذیهای زبانی یا آموزشی باشد. با افزایش شمار این افراد در جوامع ما، لازم است برای یاری رساندن به این اشخاص و خانوادههای نیازمند، برنامهریزی کنیم.
در یک مطالعه پیشگامانه دربارهی روانکاوی در دوران رایش سوم، اشپیگل خرزانوسکی و فاینر (1975) یادآور میشوند که: «فروید احساس میکرد که به عنوان نمایندهی روانکاوی، وظیفه دارد تا آخرین لحظه در اتریش بماند؛ او نمیتواند سرزمین مادریاش را ترک کند، زیرا این کار مانند سربازی است که سنگر خود را ترک میکند» (ص. 481). فروید پیشتر در نامهای به فرنزی نوشته بود که نمیخواهد داراییها، آسایش و درمانهای مربوط به سرطان خود را رها کند. او نوشت: «به نظر من، گریز تنها زمانی موجه است که خطر مستقیم جانی وجود داشته باشد» (ص. 481). اما فروید در نهایت کشور را ترک کرد و با معضل انتخاب افراد معدودی روبرو شد که میتوانستند او را تا شرایط امنیت همراهی کنند، در حالی که میدانست آنانی که پشت سر ماندند نابود خواهند شد. هرچند فروید جوانمرگ نشد اما مرگش اندکی پس از رسیدنش به انگلستان، پرسشهایی را بیپاسخ گذاشت. اینکه آیا مرگ او به ناتوانیاش در سوگواری برای همهی ازدسترفتگان مربوط بود؟ شاید او نسبت به انتخابهایی که ناگزیر به انجامشان بود احساس گناه میکرد -«انتخاب زیگموند»-، طرحی شیطانی از سوی نازیها.
یک مطالعهی معاصرتر دربارهی مهاجرت، پژوهش گرینبرگها18Grinbergs (1984) است که بر واکنشهای سوگواری «برای ابژههای جاگذاشتهشده و بخشهای از دسترفتهی خود» نیز تاکید دارد (ص. 13). در این گزارش مهم، نویسندگان میان ترک کردن و رسیدن تمایز قائل میشوند؛ هر دو رویداد تروماتیک هستند، اما به باور من لزوما بیماریزا19Pathogenic نیستند، مگر آنکه پیشاز تجربههای ترک و ورود، یک گرایش یا آسیبپذیری زمینهای وجود داشته باشد. برخی از فقدانها در دوران نوزادی، کودکی یا نوجوانی- مثلا از دست دادن یک والد- شخصیت آینده را با پیامدهای جدی دچار تغییر میکنند. اما همهی کسانی که چنین فقدانهایی را تجربه میکنند.، دچار آسیبشناسی روانی نمیشوند. همچنین میدانیم که از دست دادن یک فرزند در بزرگسالی میتواند تاثیرات جدی و مداومی بر زندگی روانی بعدی فرد داشته باشد. بنابراین علاوه بر عوامل رشد و آسیبپذیری زمینهای پیشین، باید مسائلی مانند از دست دادن امید، برنامهریزی برای آینده، انگیزهها و تابآوری روانی و سیستمهای حمایتی را نیز در نظر گرفت. گرینبرگها با دقت فراوان مراحل آنچه را که فرایند مهاجرتی20Migratory Process. مینامند، تشریح کردهاند. از دیدگاه من، این مراحل بسیار شبیه- اگر نگوییم عینا یکسان- با مراحل فرایند سوگواری-رهایی هستند.
تجربه مهاجرت و خودهای چندپاره
II
انسان احتمالا از آفریقا به اروپا و آسیا مهاجرت کرده است. از آسیا، انسان احتمالا از طریق یک یا دو مسیر به نیمکره غربی آمد، مثلا از طریق تنگهی برینگ و سپس به سمت جنوب یا از پولینزی به آمریکای جنوبی. شواهدی وجود دارد که نشان میدهد نروژیها بخش شرقی آمریکای شمالی را کاوش کردهاند. اما انسان، همان کاشف، کاوشگر و پژوهشگر، تنها به جغرافیا محدود نبود؛ او نه تنها قلمروهای جغرافیایی، از جمله قطب شمال و جنوب، ماه و سیستم سیارهای را جستجو کرد، بلکه به عرصههای نوین فکری و جهانهای هنری نیز وارد شد.
اینها را میتوان از دیدگاه گستردهی مهاجرت خودانگیخته21Self-Generated Migrations مشاهده کرد. وقتی کسی سرزمین مبدا خود را ترک میکرد تا زندگی بهتری داشته باشد، فرصتهای بیشتری برای آزادی و پیشرفت پیدا کند، یا مسائل مذهبی خود را دنبال کند، این نیز نوعی مهاجرت داوطلبانه بود. با وجود جنبهی داوطلبانهی این رفتن، هنوز عناصری از سوگواری، فقدان، نوستالژی، خاطرهها و احساسات گذشته وجود داشت؛ مثبت و منفی. چنین مهاجرانی از سرزمین خود سرزمین مادر یا سرزمین پدر خود سخن میگویند اما اشارهای به سرزمین خواهر یا سرزمین برادر نمیشود. ساکنان همزیست (به معنای گسترده) ممکن است برادر یا خواهر نامیده شوند اما این برچسب خواهرانه یا برادری به سرزمین تعمیم نمییابد، زیرا سرزمین به چشم والد دیده میشود. بیخانمانها هیچ سرزمین مادری ندارند22“Homeless” Have No “Home-Land,” و ما با این وضعیت آشنا هستیم.
در تقابل با مهاجرت داوطلبانه ما با مهاجرت اجباری روبرو هستیم که فرد مجبور است برای محافظت از خود و خانوادهاش در برابر نابودی، شکنجه یا زندانی شدن، سرزمین خود را ترک کند. واکنشها ممکن است شامل نوستالژی، سوگواری، دلتنگی، همچنین خشم، افسردگی و احساس رهاشدگی توسط سرزمین مادری و نیز احساس ترک کردن امور آشنا و دوست داشتنی، باشد. چنین واکنشهای افسردهواری شبیه گونههای واکنشهای سوگواری غیرطبیعی هستند. آنچه در پیش است، سرزمین جدید، ترس از ناشناختهها و حتی ترس از مرگ است، به ویژه هنگامی که با ترس از غریب و غریبه همراه میشود. با این حال، فرایند سوگواری-رهایی رخ میدهد، فرهنگپذیری اتفاق میافتد و سازگاریها شکل میگیرند. در مورد سربازانی که برای جنگ فراخوانده میشوند، ما با گونهای از پدیدهی مهاجرت اجباری مواجهیم و در اینجا نیز درد فقدان، ترس از ناشناخته و مرگ، ضرورت کشتن یا کشته شدن. همه در شکلگیری آسیبشناسیهایی دخیلاند که در میدان جنگ مشاهده میکنیم و امروزه در اختلالات استرس پس از سانحه23Post-Traumatic Stress Disorders نمایان میشود؛ اختلالاتی که به باور من شامل عناصر سوگواری حل نشده یا غیرطبیعی هستند. این وضعیت را در بازماندگان جنگ ویتنام دیدهایم؛ به ویژه در آن دسته از سربازانی که اکنون دچار اختلالات جدی استرس پس از سانحه هستند و نرخ بالایی از خودکشی دارند.
III
تیچو24Ticho (1971) و گارزا-گرو25Garza-Guerrero (1974) درباره شوک فرهنگی و ارتباط آن با فرایند سوگواری، دگرگونیهای هویت26Vicissitudes Of Identity و واکنشهای انتقال و انتقال متقابل نوشتهاند. گارزا-گررو بر دو عنصر بنیادی شوک فرهنگی تمرکز داشت: «سوگواری مرتبط با فقدان یک فرهنگ و دگرگونیهای هویت در مواجهه با تهدید فرهنگ جدید» (ص 409). من تعریف گارزا-گررو از شوک فرهنگی را بسط میدهم تا اساسا شامل از دست دادن پایگاه خانه27Home Base فرد باشد؛ چه این پایگاه فرهنگ، خانواده، دوستان، زبان، موسیقی، غذا و ارزشها، آداب و نگرشهای فرهنگی رهاشده یا ترک شده باشد، یا پایگاه دانش، حرفه یا دیدگاه فرد نسبت به زندگی. به عبارت دیگر، از دستدادن هرچیزی که معنابخش بوده و رها شده یا فرد مجبور به رها کردن آن شده است. ارتباط این از دست دادن با فقدان اعتماد، اطمینان و عزت نفس، به ویژه در افراد آسیبپذیر آشکار است. شوک نخستین مرحلهی این واکنش به فقدان است و پیامد سازگارانه فرایند فرهنگپذیری، جنبههایی از آن چیزیاند که من پیامد فرایند موفق سوگواری-رهایی میدانم. این مرحله شوک را میتوان زمانی مشاهده کرد که طلاق به فرزندان اعلام میشود یا مرگی ناگهانی رخ میدهد، یا کسی موقعیت شغلی خود را از دست میدهد. تقسیمبندیهای گارزا-گررو در مراحل شوک فرهنگی بسیار سودمند و قابل تعمیم به فرایند گستردهتر واکنش به فقدان است. هویت جدید که در پایان بحران شوک فرهنگی از دید او پدید میآید، با آنچه من آن را حل و فصل فرایند سوگواری مینامم، قابل مقایسه است؛ جایی که سرمایهگذاریهای گذشته آزاد شده و برای ایجاد روابط خلاقانه و مولد به کار گرفته میشوند.
تغییر فرهنگی، فقدان و فرایند ترمیمی
با اینحال در مقایسهای که میان بزرگسالانی انجام دادهام که در کودکی یا نوجوانی یک یا هر دو والد خود را از دست دادهاند، یا یک یا چند خواهر و برادر خود را در کودکی یا نوجوانی از دست دادهاند، یا همسر خود را از دست دادهاند، یا فرزند خود را از دست دادهاند، مشاهده کردهام که در مورد آخر فرایند سوگواری هرگز به طور کامل انجام نمیشود؛ «انسان نمیتواند برای آیندهاش (فرزند) سوگواری کند، وقتی آن آینده مرده است» (گفتهی یکی از زنان سالمند که پسرش در نوزادی درگذشته بود و او هرگز نتوانست سوگواریاش را برای او کامل کند).
در مطالعات جاری که فقدان از طریق مرگ را با فقدان ناشی از طلاق یا به عنوان نتیجهی ترک شدگی مقایسه میکنند (پالوک، 1986، b1985)، تفاوتهای معناداری مشاهده میشود که میتوان آنها را به موقعیتهای مهاجرت داوطلبانه و اجباری تعمیم داد. در کودکان، استفاده از ابژهی انتقالی28Transitional Object به کاهش تهدیدی که از فقدان، ترک یا قطع ارتباط ناشی میشود کمک میکند. این نوع فقدانها را در کودکان خردسال، بزرگسالانی که تهدید میشوند، بیماران روانپزشکی که از ترک شدن میترسند، یا کودکانی که از تاریکی هراس دارند، مشاهده میکنیم. «من از آنچه آشناست، آنچه میبینم و میشناسم جدا افتادهام؛ و تنها با ترسها و خیالهای درونیام که مرا تهدید میکنند روبهرو هستم» (گفتهای از یک از رابطه شخصی). به همین دلیل گروهها در محیط جدید گردهم میآیند، به زبان مادری خود صحبت میکنند، غذاهای اصلی مادری خود را میخورند، به لالاییهای مادری خود گوش میدهند (موسیقی)، کتابها و روزنامههای زبان اصلی خود را میخوانند، به جوامع دینی مشابه آنچه ترککردهاند میپیوندند و ریشههای خود را حفظ میکنند؛ ریشههایی که در فرایند سوگواری درونی، گذار و تسهیل فرهنگپذیری آنها کمک میکنند، اگر نه برای خودشان، دستکم برای فرزندان و نوههایشان.
اجازه دهید با چند نکته درباره نوستالژی، حالتی عاطفی-خیالی مرتبط با موضوع این مقاله، صحبت خود را به پایان برسانم.
IV
مارتین (1954) یادآور شده است که فراق وطن29Homesickness یکی از مضامین غالب در کتاب مقدس، آثار هومر و نوشتههای سزار بودهاست. او این فراق را با مفهوم نوستالژی پیوند میدهد و اشاره میکند که واژهی نوستالژی از دو واژه یونانی گرفته شده است: nostos، به معنای بازگشت به خانه و algos به معنای در آرزوی چیزی سوختن30Pining و معنای تحتاللفظی آن «پرپر زدن دل برای بازگشت به خانه» است (ص.93). ستربا31Sterba (1940)، پیشتر فراق وطن را با اشتیاق به پستان مادر مرتبط دانسته بود. فریدمن32Freedman (1956) توجه ما را به احساسات نوستالژیک در میان دانشجویان، پرسنل نظامی، نویسندگان و آهنگسازان جلب میکند. رابطهی این وضعیت با ارضای پیشاودیپی آشکار است، خواه در پیوند با مادر باشد یا پدر یا خانواده. اگرچه تمایلات نوستالژیک با ناتوانی در سوگواری مرتبط دانسته شدهاند (کلاینتر، 1970)، من دریافتهام که این همیشه صادق نیست. در واقع، گاهی یادآوریهای نوستالژیک، محصول نهایی و یک ردپای حافظه است که نتیجهی طی شدن موفقیتآمیز فرایند سوگواری-رهایی محسوب میشود. اما زمانی که نوستالژِی به دغدغهای غالب تبدیل میشود، میتواند نشانهای از سوگواری پاتولوژیک (ملانکولیا) باشد و در صورت شدت یافتن، ممکن است به خودکشی منجر شود؛ همانطور که روزن (1975) چنین مواردی را توصیف کرده است. ورمن (1977) نوستالژی را از فراق وطن و فانتزی متمایز میکند. او نوستالژی را چنین توصیف میکند: «تجربهای عاطفی شناختی که معمولا شامل خاطرات مکانهایی از گذشته فرد است» (ص.397). به باور او، نوستالژی میتواند جانشینی برای سوگواری و نوعی عاطفه پوشاننده33Screen Affect باشد.
وینیکات (1974) اشاره کرده است که نوستالژی با«تکیه ناپایدار فرد بر تصویر درونی ابژهی از دسترفتهاش» ارتباط دارد (ص.27). به نظر من این ویژگی پیشتر ذکر شده در نوستالژی به آن اندازه مهم نیست، بلکه آنچه اهمیت دارد این است که فرایند سوگ-رهایی برای آنچه «از دست رفته» است هنوز کامل نشده و حالت یا خلق نوستالژیک34Nostalgic Mood بازتاب همین وضعیت روانی است. نوستالژی میتواند بخشی از فرایند سوگ-رهایی باشد و از این رو در همهی واکنشها به فقدانها و تغییرها دیده شود. همچنین ممکن است تلاشی گذرا باشد برای بارپسگیری بخشی از گذشته در سطح عاطفه و خیالپردازی و بدین وسیله برای مدتی کوتاه با آن دوباره پیوند برقرار شود. اما این احساسها و خیالها فرو میریزند و واقعیت جای آنها را میگیرد. میتوان این را در موقعیتهایی دید؛ برای مثال در تماشای عکسهای خانوادگی و فیلمهای خانگی در بازدید از مکانهایی که با خاطرات خوش گذشته پیوند دارند، یا در دیدن بیمارانی با پیوندهای مشابهی با ما. همچنین خود من با احساسات نوستالژیک مرتبط با بوها، صداها، ترانهها، تعطیلات و دیگر نمادهای برانگیزانندهی گذشته روبهرو شدهام؛ نمادهایی که هنوز هم میتوانند به شکلی بسیار گذرا احساس اندوه و لذت را همزمان زنده کنند. این نوع نوستالژی بازگشتی است به سرزمینی که دیگر وجود ندارد و چه بسا هرگز به آن اندازه که در خیال و احساس تجربه میشود، ایدهآل نبوده است؛ با این حال، هنوز به گونهای نمادین فرد آرزو دارد در مناسبتهای خاص دوباره با آن همراه شود.
ایگناتیف35Ignatieff (1987) به برخی از مسائل مهاجرت اجباری ناشی از انقلاب روسیه پرداخته است. او داستان خانوادهی خود و تلاشهایشان برای فرار از ویرانگری رویاروییهای سرخ و سفید، آشفتگیهای سیاسی و اقتصادی، الگوهای اجتماعی و فرهنگی به شدت مختل شده و تهدید مداوم به زندگی را روایت میکند. سرگذشت این خانواده چهار نسل را در برمیگیرد و از جنبههای گوناگون قابل تامل است. بلایای طبیعی، اپیدمیهای بیماری، جنگها (اعم از داخلی و خارجی) همگی به نظر میرسد که در واکنشهای هیجانی بازماندگان از الگویی مشابه پیروی میکنند. آنچه ایگناتیف به خوبی برجسته میسازد، تراژدی انسانی شحصی پس از این گسستهای عظیم در زندگی است؛ تلاشها برای کنار آمدن با آنها و واکنشهای پسین نسبت به این ضربهها. رهاشدگی و انزوای تحمیلی قربانیان در روایت او به روشنی دیده میشود. «یتیمان در زمان» به عنوان بیگانگان برچسب میخورند- افرادی که باید با سوءظن به آنها نگریست. آنان دوستان و حامیان اندکی دارند و یه دلیل نداشتن یا کمداشتن یا کمداشتن محافظان، در معرض خطری جدی قرار میگیرند. در این قرن شاهد بسیاری از کسانی بودهایم که به اردوگاههای کار اجباری فرستاده شدند، به دلیل جنگ از ریشههایشان جدا شدند، تبعید و آواره گشتند و پیوندشان با سرزمین مادری گسسته شد. این همان سرنوشت انسان در سدههای پیشین نیز بودهاست. آرزوی بازگشت به شکلی از زندگی عادی، امکان سوگواری و سپس آغاز دوبارهی زندگی، یافتن محیطی که در آن بتوان احساس تعلق، امنیت، پذیرش و ارزشمندی ایجاد کرد: یافتن یک «خانه»؛ اینها همگی هدفهایی هستند که معنای پناهگاه نو را شکل میدهند.
«بیخانمان» اصطلاحی است که این روزها بسیار به کار میرود، این وضعیت هولناک که امروز بیش از پیش ابعادش را درمییابیم، چیزی جز فقدان خانه نیست. همانطور که ایگناتیف (1987) مینویسد: «تعلق داشتن، اکنون بیشتر جنبهی گذشتهنگر دارد تا واقعی، بیشتر به یادآورده میشود تا تجربه شود، بیشتر خیال میشود تا حس شود» (ص. 1). با این حال اگر بخواهیم خود و زندگیمان را بازسازی کنیم باید این تروماها را بپذیریم، با آنها سازگار شویم و در خود جایشان دهیم. پیوند با گذشته باید پاس داشته شود اما به مثابه امری که اکنون پایان یافته است. عکسهایی که در ذهن ماست نیز بازتابی از گذشتهاند، تلاشهایی برای زیستن در زمان پیشین. با این وجود، باید با واقعیت کنونی سازگار شد، نوعی پیوستگی میان گذشتهی درونی و اکنون برقرار کرد، تجربههایمان را به نسل حاضر و آینده انتقال داد و هنگامی که روند سوگواری -تا آنجا که ممکن است- به پایان رسد، رهایی و خلاقیتی که میتواند از دل فقدان، محرومیت و مهاجرت اجباری پدید آید، واقعا سربرمیآورد.
رابطهی میان فقدان و تخیل خلاق حوزهای بوده که سالها موضوع پژوهش بالینی من بوده است. اما التیام رنج فقدان به سادگی به دست نمیآید؛ سوگواری تنها بخشی از روند درمان است. شکاف حاصل از تروما نیازمند ازسرگیری زندگی است.
ایگناتیف یادآور میشود که نگاه کردن به عکسهای خودمان میتواند حس فقدان را دوباره برانگیزد «زیرا عکسها مانع کارکردهای یکپارچهکننده فراموشی36Integrative Functions Of Forgetting میشوند. عکسها قابهای منجمدی هستند که به ما یادآوری میکنند زندگی ما تا چه اندازه ناپیوسته است. خویشتن یکپارچه37Continuous Self از دل بافتی فشرده از فراموشی و یادآوری گزینشی شکل میگیرد» (ص.6).
با این حال یادآوریهای گذشته همیشه به یکپارچگی تازهی خود منتهی نمیشوند. درمان یک فرایند است. گاه تکههای کهن دوباره سربرمیآورند، چنانکه گویی از اعماق زمان بر ساحل امروز آورده شدهاند. این تکهها نیز باید مورد رسیدگی و بازپردازش شوند و به درستی به عنوان بخشی از گذشته درک شوند. گذشتهای فراموش نمیشود، اما دیگر حامل درد نیست و تونایی حرکت رو به جلو را مختل نمیکند. رهایی از گذشته به انرژیهای تازه دسترسی میدهد و تواناییها ذره ذره بازپسگرفته میشوند، مسیرهایی پیگیری میشوند که گویی پیشتر هرگز شناخته نشده بودند و «گذشته… کمتر بهسان تقدیر و هرچه بیشتر بهسان روایتی از خودآفرینی38Self-Invention» درمیآید (ایگناتیف، 1987، ص.8). فرایند سوگواری زخمهای فقدان را التیام میدهد، اما دستاورد آن میتواند بینهایت ارزشمند باشد؛ زندگی جریان مییابد و امکان پاداشها و تحققهای تازه را فراهم میکند.
آشنایی با درمانگران دیگری
روانکاوی آنلاین برای مهاجران
منبع
Pollock, G. H. (1989). On migration voluntary and coerced. Annual of Psychoanalysis, 17 , 145–158.


