مهاجرت اجباری

در باب مهاجرت داوطلبانه و اجباری

دومین شماره از دیگری‌نامه با عنوان «در نکوهش و نکوداشت مهاجرت»، همزمان با روز جهانی مهاجرت (۱۸ دسامبر) منتشر شد. این مجموعه، نگاهی روانکاوانه به تجربه‌ی مهاجرت دارد و در شش فصل منسجم، مهم‌ترین دغدغه‌های روانی این پدیده را بررسی می‌کند.

مقالات این شماره، حوزه‌های گوناگونی را پوشش می‌دهند؛ از چالش‌های اولیه‌ای مانند یادگیری زبان جدید و شکل‌گیری دلبستگی‌های تازه، تا مفاهیم عمیق‌تری مانند بازتعریف هویت، حس تعلق و درک نوینی از «خانه» و «وطن». بخش قابل توجهی نیز به موضوعاتی از قبیل سوگ، فقدان، نوستالژی و غم دوری از زادگاه اختصاص یافته است. افزون بر این، تأثیرات روانی تروما و مکانیسم انتقال آن بین نسل‌های مختلف مهاجران، اختصاص یافته است.

نسخه الکترونیک هر مقاله به صورت رایگان در وب‌سایت ما قابل دسترسی است. همچنین نسخه PDF یکپارچه و طراحی‌شده این ویژه‌نامه از طریق وب‌سایت قابل خریداری می‌باشد. در صورت تمایل به دریافت نسخه چاپی، لطفاً از طریق راه‌های ارتباطی با ما در تماس باشید تا امکانات لازم را فراهم آوریم.

برای ورود به دیگری‌نامه ویژه مهاجرت کلیک کنید

این مقاله ترجمه شده توسط نسرین بهنام نژاد به قلم جورج پولاک است.


I

انسان از نخستین آغازهایش خانه‌به‌­دوش بود. این خانه‌­به­‌دوشی هم ریشه‌­ی زیست‌شناختی داشت (نیاکان نخستی ما احتمالا در پی غذا و سرپناه از جایی به جای دیگر می‌­رفتند) و هم ریشه‌­ای روانشناختی (نشان دهنده کنجکاوی سیری ناپذیر برای کاوش در سرزمین­‌های تازه یا کشف محیط‌­های جدید و متفاوت). انسانِ خانه­‌به­‌دوش، آنچه را که داشت ترک می‌­کرد و به راه می‌­افتاد. با گشوده شدن فرایند رشد روانی و اجتماعی و با افزایش طول عمرمان، دریافتیم که شاید در درون همه ما نیرویی برای جدایی و فردیت‌یابی وجود دارد، به منزله­‌ی راهی برای تعریف خویشتن خویش؛ هستی‌­مان. این تمایل بیش از هر جای دیگری هنگامی که کودکان به تدریج از مادر جدا شده و روابط تازه‌­ای در موقعیت‌­های تازه آغاز می­‌کنند، آشکار می‌­شود؛ این تمایل سپس در نوجوانی دیده می‌­شود؛ زمانی که نیازهای زیستی و اجتماعی فاصله گرفتن از خانواده­‌ی اصلی و برقراری پیوندهای صمیمانه‌­ی جدید با دیگران و بدل شدن به اشخاصی مستقل و سرانجام تشکیل واحدهای خانوادگی جدید را ایجاب می­‌کند. این سیر تکامل و بنیان روان­‌شناختی ترک کردن امر آشنا و آغاز کردن چیزی نو است. با این حال در درون همه­‌ی ما، پیوندهای درونی و بیرونی با گذشته‌­مان و با واقعیت‌های نخستین‌­مان همچنان باقی می‌­ماند. چه ترک کردن ناشی از انگیزش درونی باشد و چه به گونه‌­ای فزاینده به اجبار آشوب‌های اجتماعی و سیاسی که مهاجرت را به منزله­‌ی راهی برای بقا تحمیل می­‌کنند، احساساتی که از این ترک کردن برمی‌­خیزند چه می‌­شوند؟ ما نمی‌­توانیم، نباید و هرگز نباید میراث خود را انکار کنیم، وگرنه بیش از آنچه به دست می­‌آوریم، از دست می‌­دهیم. در آمیختن نو با کهن، همه­‌ی ما را غنی تر می­‌سازد.

ذهن به منزله­‌ی وسیله‌­ای برای سازگاری با حال و آینده تکامل یافت و با بهره‌­گیری از حافظه، برنامه‌­ریزی، اندیشیدن، احساس کردن، پاسخ دادن و ارتباط برقرار کردن، نوعی کنترل در اختیار ما قرار داد. رشد تبارزایشی1Phylogenetic ذهن به انسان امکان داد تا تبدیل به حاکم بر محیط خویش و تاحدی به سرنوشت خود شود. با این حال، رویدادهای هنجاری و فاجعه آمیز واکنش‌­ها و تغییراتی را برمی‌­انگیزند که نیاز به فرایندهای سازشی برای بازگرداندن تعادل­ دارند. یکی از این فرایندهای سازشی که من در حال مطالعه­‌ی آن بوده‌­ام، فرایند سوگ-رهایی2Mourning-Liberation است. فرض من این است که فرایند سوگ-رهایی، که همراه با دگرگونی­‌های زیست‌­شناختی، به ویژه در دستگاه ایمنی، رخ می‌­دهد، در فرایند مهاجرت- سازگاری نیز درگیر است. در واقع باور من این است که کل فرایند سوگ-رهایی در همه­‌ی موقعیت­‌های تغییر و گذار3Transition و انتقالی دخالت دارد.

یکی از همکارانم اخیرا به شهری دیگر، دور از محل سکونت و کار پیشینش نقل مکان کرد. موقعیت جدید برای او ارتقا محسوب می‌­شد و چیزی بود که او در پی‌­اش بود، هرچند به معنای ترک یکی از شهرهای ایالات متحده و رفتن به یک کلان شهر کوچک­تر بود. همسرش برایم از دشواری­‌های سازگاری با این تغییر سخن گفت. او احساس گم­‌گشتگی داشت. نشانه‌­های آشنای جغرافیایی دیگر وجود نداشتند؛ فروشگاه‌ها و کارکنان خدماتی آشنا از میان رفته بودند؛ مکان­‌هایی که او و خانواده‌اش در آن­ها تجربه­‌های بسیار (مثبت و منفی) داشتند، دیگر فقط به صورت ردپاهای حافظه باقی مانده بودند و دیگر با حضور واقعی تایید نمی‌­شدند. همه‌­ی اینها از دست رفته بودند و اکنون او و خانواده­اش این فقدان‌­ها را تجربه می‌­کردند، هرچند که به شدت در پی این تغییر و چالش­‌های تازه بودند. از او درباره­‌ی سازگاری‌­اش با این گذارها پرسیدم و او با بصیرتی ژرف پاسخ داد که رهایی، دست کم تا اندازه‌­ای، از آنچه دیگر وجود نداشت، به او انگیزه داد تا شبکه‌­های تازه‌­ای ایجاد کند، امکانات تازه‌­ای بیاید و انتظار نداشته باشد برای آنچه دیگر از میان رفته جایگزین‌­هایی کاملا مشابه پیدا کند.

مهاجرت اجباری

فشار و تنش ناشی از ترک داوطلبانه، واکنش‌­هایی بسیار مشابه با آنچه من به عنوان فرایند سوگ-رهایی توصیف کرده‌­ام به دنبال دارد؛ فرایندی طبیعی، ضروری، جهان شمول و دگرگون­‌ساز که امکان می‌­دهد با تغییر (که خود به معنی فقدان است) سازگار شویم، فقدان چهره­‌های معنادار، فقدان خانه، فقدان منابع، فقدان سلامت جسمی و روانی-هیجانی، فقدان حافظه، به عبارت دیگر، گونه‌­های متنوعی از فقدان­. این فرایند ممکن است بدون آنکه فرد از آن آگاه باشد جریان یابد و شاید با تصمیم­‌های تازه، «سرمایه­‌گذاری‌های انرژی» تازه و روابط تازه پایان یابد.

آنگاه که فقدان حافظه رخ می­‌دهد، چنان‌­که می­‌توان در مراحل آغازین بیماری آلزایمز مشاهده کرد، فرد با افسردگی، اضطراب، خشم، درماندگی دست به گریبان است، هرچند گاه مکانیزم­‌های انکار دست نخورده باقی می­‌مانند. زمانی که فقدان ناشی از مرگ فردی مهم است؛ مثلا والد، همسر، فرزند، خواهر یا برادر، یا دوست، فرایند سوگ مسیری را طی می­‌کند که در بسیاری موارد می­تواند به نتایجی مثبت بینجامد. اما هنگامی که فقدان، به ویژه در کودکان ناشی از طلاق­‌های سرزنش‌­آمیز، رهاشدگی یا مرگ افراد مهم در دوره­‌های بحرانی رشد باشد، اثرات آن بر ساختار شخصیتی بعدی می‌­تواند شدید و مادام­العمر باشد.

در پژوهش‌­هایم دریافته‌­ام و بیان کرده‌ام که فرایند کلی‌­تر سوگ-رهایی مسیری رشدی دارد که از همان ابتدای زندگی آغاز می‌­شود و بخشی حیاتی از فرایند سالخوردگی به شمار می­‌آید. باور دارم که پیری و رشد مترادف­‌اند. اگر فرد نتواند به گونه‌­ای موفقیت‌آمیز برای وضعیت‌­های گذشته­‌ی خویشتن سوگواری کند، نمی‌­تواند فرایند مداوم پیری را به منزله‌­ی رویدادی طبیعی بپذیرد. برگ در بهار جوانه است، در تابستان سرشار و پر است با سبزی و طراوت خود، در پاییز به رنگ­های زیبای دیگر درمی­آید. زرد، سرخ و قهوه‌­ای و در زمستان در باد می‌­لرزد چراکه روزهایش به شمارش افتاده است و به زودی فروخواهد افتاد تا خاکی را غنی کند که درخت را می­‌پرورد، به گونه­‌ای که برگ­های تازه‌­ای پدید آیند و هرکدام این الگو را از نو تکرار کنند.

اما برای بازگشت به پژوهشم درباره­‌ی فرایند سوگ-رهایی: پیامد طبیعی این فرایند ادامه­‌ی زندگی با شبکه­‌های تازه و سرمایه­‌گذاری‌‌های نو است. هنگامی که در کودکی یا نوجوانی فقدان تروماتیک شدیدی رخ می‌دهد، فرایند سوگ-رهایی در مسیر تحول خود مختل یا متوقف می­‌گردد و انسداد پدید می‌­آورد، یا اگر شدت آن کمتر باشد به تثبیت منجر می‌­شود. در حالت دوم، رویدادهای زندگی و تراژدی­‌های بعدی فرد را به نقطه­‌ی تثبیت پیشین بازمی‌­گرداند و پاسخ­‌های سوگ کمتر رشدیافته یا منحرف شده بروز می­‌کنند، مانند واکنش‌­های سالگردی4Anniversary Reactions و نشانه‌­های روان­‌تنی. چهارمین پیامد ممکن، سوگ آسیب‌­شناختی یا مالیخولیا5Pathological Mourning or Melancholia است. در این موارد، جلوه‌­های آشکار اختلال روانی و ذهنی دیده می­‌شود. مانند نشانه‌­شناسی افسردگی روان­‌پریشانه، خودکشی­‌ها، قتل­‌ها و سوءمصرف شدید الکل و مواد مخدر. این توضیحات توصیفی نسبتا فشرده، کانون پژوهش من را در بیش از سه دهه ترسیم می­‌کنند.

در این مقاله به اختصار به کاربردی تازه­‌تر از طرح بالینی-نظری خود می‌­پردازم. ما در زمانه‌­ی خود شاهد مهاجرتِ اجباری، تبعید، رهاشدگی از سوی مادر یا پدر-وطن، زندانی شدن و مرگ در شرایطی هولناک بوده‌­ایم. این واقعیت­‌ها برای انسان تازه نیستند، هرچند دامنه و خشونت آن­ها ما را برمی‌­انگیزد تا تامل کنیم که آیا واقعا شاهد حضیض تازه­‌ای در تباهی انسانی نبوده‌­ایم. در گذشته، مردم تبعید می‌­شدند؛ شکلی از رهاشدگی با این قصد که فرد هرچه بیشتر دور شود و هرچه دور تر برود به مردگان شباهت یابد. شکنجه‌شدن مردم برای اعتراف، برای تغییر عقیده، برای شهادت دروغ علیه دوست یا خویشاوند، همه این­‌ها به سبب تراژدی‌­های تاریخی اخیر برای ما بسیار آشنا هستند.

هنگامی که کسی ناگزیر می‌­شود سرزمین یا خانه‌­ی خود را ترک کند، با فقدان و گسست روبروست. در نتیجه، هویت­‌های قومی و ملی ممکن است به طور واکنشی شدت یابند. آمدن به سرزمینی جدید برای بسیاری به معنای یادگیری زبانی تازه، شنیدن ترانه­‌ها و گزارش‌­های خبری متفاوت، مشارکت یا تماشای ورزش‌­های تازه (برای نمونه فوتبال آمریکایی در برابر فوتبال)، خو گرفتن به غذاهای تازه، یادگیری رسوم جدید، غوطه‌ور شدن در میان قهرمانان تاریخی و فرهنگی تازه (برای نمونه جورج واشنگتن یا سیمون بولیوار)، یادگیری اشکال نوین حکومت، هنجارهای جدید، شیوه‌­های تازه‌­ی زندگی جمعی و جز این‌هاست. درد گسست و از دست‌دادن امنیتی که فرد با وطن خویش همانندسازی می­‌کند با ترس از بیگانگان چند برابر می‌­شود. افسردگی‌­ها رخ می­‌دهند و گروه‌­ها هرچند در سرزمین تازه شکل می­‌گیرند تا بخشی از گذشته را حفظ کنند و در برابر ترس‌­های ناشناخته محافظتی به وجود آورند- می‌­توانند دچار شکاف‌­های درونی و تعارض­‌های وفاداری شوند. پناهنده‌­ای سیاسی از کشوری در آمریکای جنوبی برایم بازگو کرد که با وجود استبدادها و خطرهایش، دل­تنگ وطن زیبای خود است. او به زبان اسپانیایی رویا می­‌دید، هرچند مدت­ها در ایالات متحده به سربرده بود و در کارش حرفه‌­ای بود. برای تابعیت ایالات متحده درخواست داده بود و اندکی پیش از آنکه رسما به او اعلام شود، دچار حمله‌­ای از ناامیدی شد:«این آخرین گسست از سرزمین مادری‌­ام است». او می­دانست که اگر تا زمانی که گروه سیاسی موجود در قدرت است به آنجا بازگردد، در خطر جدی مرگ یا حبس ابد در شرایطی به غایت ناخوشایند قرار خواهد گرفت و با این حال، این فقدان در او سوگواری برمی‌­انگیخت. ما درباره‌­ی احساسات پیچیده و واقعیت زندگی‌­اش گفتگو کردیم. اکنون او با «سرزمین تازه»ی خود احساس راحتی می­‌کند و هرچند شرایط سیاسی کشورش تغییر کرده‌­است، دیگر میلی به بازگشت به آنجا ندارد.

 
 
 

عواملی که می‌توانند بر فرایند سوگواری مهاجر تأثیرگذار باشند عبارت‌اند از: تجربه‌هایی که مهاجر را به ترک وطن واداشته‌اند؛ برخی افراد در سرزمین مادری خود با رنج‌های شدیدی مواجه بوده‌اند (از جمله نژادپرستی، آزار مذهبی و حملات نسل‌کشانه) به‌گونه‌ای که احساس فقدان در ارتباط با خانواده و اجتماع به‌وسیله‌ی حس رهایی از موقعیت‌های تهدیدکننده‌ی حیات جبران یا تعدیل می‌شود. چنین شرایطی آشکارا تجربه‌ی روانی ترک وطن را دگرگون می‌سازد.

 
مهاجرت اجباری

در طول سال‌­ها با افرادی در ارتباط بوده‌­ام که ناگزیر از فرار از دست نازی‌­ها، از اسپانیای فرانکو، از اروپای شرقی، یونان، اتحاد شوروی، کوبا، آمریکای لاتین و ویتنام بودند و با آنکه این افراد از کشورهای متفاوتی آمده بودند، در پاسخ­‌های دوسو­گرایانه‌­ی­شان نسبت به ترک اجباری وطن شباهت‌­هایی وجود داشت. خوشبختانه آنان امکان ترک را داشتند هرچند هیچ جایگزینی در کار نبود. پناهندگان اروپایی هیچ انتخابی نداشتند و متاسفانه بسیاری از آنان به دلیل ناتوانی در فرار در شرایطی هولناک جان باختند. کسانی که توانستند بگریزند، به چشم بیگانه دیده می­‌شدند و خود نیز احساس بیگانگی، بی‌­انسانیتی، بی‌خانمانی و رهاشدگی از سوی سرزمین، ملت و خدایان‌شان می­‌کردند. سال­ها پیش، یکی از همکارانم، پرسیوال بیلی6Percival Bailey، عصب‌­شناس و جراح مغز و اعصاب برجسته، برایم از مصیبت ارامنه گفت. نزدیک به یک میلیون نفر جان باختند و بسیاری دیگر ناچار شدند برای گریختن از نابودی، سرزمین خود را ترک کنند. مهاجرت غیرداوطلبانه7Involuntary Migration که در سال­های اخیر از ویتنام، کامبوج و لائوس رخ داده است، مشکلات خاصی پدید می­‌آورد از جمله اضطراب، خشم، افسردگی و مسائل بنیادین بقا. مهاجرت داوطلبانه8Voluntary Migration، هرچند کمتر با تهدید جان درگیر است، اما همچنان با مسائلی همچون فرهنگ پذیری9Acculturation، امرار معاش، یافتن سرپناه اولیه و علاوه بر آن ترک و فقدان آنچه پشت سرگذاشته شده همراه است.

از دست دادن امنیت به امید دستیابی به امنیت بیشتر، به معنای چشم­‌پوشی از امید دست‌اوردهای آینده است. مهاجرت داوطلبانه تبعید نیست اما حتی اگر کل خانواده به طور هم‌­زمان مهاجرت کنند همچنان انزوا محسوب نمی­‌شود؟ نظام حمایتی خانواده می­‌تواند به منزله­‌ی یک «پتو»ی انتقالی10Transitional “Blanket” از سرزمین قدیم به سرزمین جدید عمل کند اما باز هم پیامدهای هیجانی وجود خواهند داشت، به ویژه در بزرگسالان مسن­‌تر که نمی‌­توانند به راحتی با زندگی تازه سازگار شوند. آنان احساس بیگانگی می‌­کنند و گاه حتی در تبعید به سر می­‌برند؛ در تقابل با اعضای جوان‌­تر خانواده که آسان­تر سازگار می­شوند. اشتاین11Stein (1985) می­گوید شوک فرهنگی12Culture Shock اشاره به بازافروخته‌شدن فقدان­‌های حل‌نشده دارد و می‌­تواند از طریق ساختارهایی که مجال سوگواری نمی­‌دهند به انکار فقدان‌­ها بینجامد. من این نظر را اندکی تعدیل می‌­کنم و یادآور می‌­شوم که شوک، نخستین مرحله‌­ی فرایند سوگواری-رهایی است. اگر کسی فقدان را انکار کند، در واقع مرحله­ی شوک را انکار کرده است و فرایند سوگواری به طور کامل متوقف می‌­شود. فرد می‌­تواند از درون بداند که فقدانی رخ داده، اما در بیرون چنان رفتار کند که گویی هرگز رخ نداده است. اگر تجربه‌­ی شوک روی دهد، آنگاه می­‌توان به مرحله­‌ی بعدی فرایند سوگ-رهایی گذر کرد.

کوهن (1987) با تمرکز بر مهاجرت و فرهنگ‌پذیری جمعیت­‌های اسپانیایی­‌تبار در جامعه‌­ی آمریکایی، مسائل مربوط به کنار آمدن و سازگاری با این تغییرات را توصیف کرده است. مدل او به واکنش‌­های استرس-تنش و مطالعات نظام­‌های زیستی-روانی-اجتماعی و فرهنگی مربوط است. در پرانتز، من همچنین نظام رشد را می­‌افزایم زیرا تغییرات در طول سیر زندگی به نظر می­‌رسد نقش محوری در چنین سازگاری­‌هایی با تغییر ایفا کنند.

 
مهاجرت اجباری

با این حال، این واکنش‌­ها نه تنها پس از گسست­‌های ناگهانی، غیرمنتظره و عظیم رخ می‌­دهند، بلکه می­‌توان آنها را در گذارهای طبیعی زندگی نیز مشاهده کرد؛ برای نمونه در نوجوانی، رویدادهای میان‌سالی و پیری در اواخر عمر. هرچند مهاجرت و فرهنگ­‌پذیری ویژگی­‌های خاص و متمایز خود را دارند، به نظر می‌رسد واکنش­‌های جهان شمول نسبت به همه‌­ی تغییرات وجود داشته باشد.

 

جدایی به خودی خود همانند فقدان نیست و لزوما بار معنایی منفی ندارد. ما در سراسر مسیر زندگی­‌مان جدایی و فردیت‌­یابی را تجربه می‌­کنیم. اگر چنین نمی­‌کردیم، در رسد خود تثبیت یا انسداد می‌شدیم. هنگامی‌­که فرد فردیت‌­یابی و جدایی را تجربه می‌­کند، یک فرایند طبیعی سوگواری-رهایی روی می‌­دهد، و این بخشی از رشد است. گارزا-گرور13Garza-Guerrero (1974) درباره‌­ی شوک فرهنگی و ارتباط آن با سوگواری و هویت نوشته است. پیرز14Piers (1982) نیز در مقاله­‌ای که اخیرا منتشر شده و بازتاب­‌دهنده‌­ی تجربه­‌های پیشین آنها به عنوان «تازه‌­واردان» به ایالات متحده است، به این موضوع پرداخته است. آنان اشاره می­‌کنند که ایالات متحده «ملتی از مردمان ریشه‌کنده‌شده است یا فرزندان و نوه‌­های کسانی که تحت اجبار ریشه کنده‌شده­‌اند… آفریقایی­‌هایی بودند که ربوده شدند و به بردگی فروخته شدند؛ همچنین گروه­‌های گوناگون گرسنه یا ستم‌دیده یا تحت آزار، همچون ایرلندی‌­ها، نروژی­‌ها، یهودیان، گروه‌­های مختلف اسلاو، مردمانی از خاورمیانه از آمریکای میانه و آمریکای جنوبی، از کارائیب و از شرق آسیا» (ص 369).

فارغ از شوک فرهنگی، دیدگاه من این است که هر فرد باید از خلال یک فرایند درونی فردی سوگواری-رهایی بگذرد تا در نهایت بتواند احساسی از تعلق به امر جدید پیدا کند، بی­‌آنکه تمامی پیوندهای ارزشمند، ضروری و قابل انتقال با میراث خویش را از دست بدهد. این فرایند سوگواری-رهایی، روند التیام فقدان­ها را تسهیل می­‌کند و امکان فرهنگ‌­پذیری، همانندسازی و سازگاری موفق را فراهم می‌­آورد.

در یک سمپوزیوم اخیر درباره­‌ی فشار-کشش در پناهندگان، نانسی هنکین15Nancy Henkin از دانشگاه تمپل16Temple University، به سه‌گانه‌­ای از موقعیت‌­های پرخطر برای سالمندان پناهنده در ایالات متحده اشاره کرد. هنکین گفت: «آنها پیرند، در اقلیت­‌اند و نمی‌­توانند ارتباط برقرار کنند» (به نقل از ایستمن، 1988، ص.4). در این میان شوک فرهنگی، ناامنی مالی، موانع زبانی، انزوای هیجانی و تعارض نسلی درون­‌خانواده‌­ای17Intrafamilial Generational Conflict وجود دارد. اگر این افراد از نظر جسمانی بیمار باشند، اگر نتوانسته باشند برای فقدان سرزمین مادری سوگواری کنند، یا اگر نتوانند در سرزمین جدید سرمایه­‌گذاری[هیجانی یا عملی]کنند، در معرض خطری جدی قرار دارند. آن­ها مایل‌­اند پیوند خود را با سرزمین، رسوم و سنت‌­های خود حفظ کنند، اما ممکن است، این امر امکان­‌پذیر نباشد. این افراد -نه فقط سالمندان، بلکه جوانان و بزرگسالان غیر مسن نیز- به یاری و مراقبت نیاز دارند؛ خواه این کمک­‌ها پزشکی، روان‌پزشکی و روان‌شناختی، حقوقی، تغذیه‌­ای زبانی یا آموزشی باشد. با افزایش شمار این افراد در جوامع ما، لازم است برای یاری رساندن به این اشخاص و خانواده­‌های نیازمند، برنامه‌­ریزی کنیم.

در یک مطالعه پیشگامانه درباره­‌ی روانکاوی در دوران رایش سوم، اشپیگل خرزانوسکی و فاینر (1975) یادآور می‌­شوند که: «فروید احساس می­کرد که به عنوان نماینده‌­ی روانکاوی، وظیفه دارد تا آخرین لحظه در اتریش بماند؛ او نمی‌­تواند سرزمین مادری‌­اش را ترک کند، زیرا این کار مانند سربازی است که سنگر خود را ترک می‌­کند» (ص. 481). فروید پیش­تر در نامه‌­ای به فرنزی نوشته بود که نمی‌خواهد دارایی‌­ها، آسایش و درمان­‌های مربوط به سرطان خود را رها کند. او نوشت: «به نظر من، گریز تنها زمانی موجه است که خطر مستقیم جانی وجود داشته باشد» (ص. 481). اما فروید در نهایت کشور را ترک کرد و با معضل انتخاب افراد معدودی روبرو شد که می­‌توانستند او را تا شرایط امنیت همراهی کنند، در حالی که می‌دانست آنانی که پشت سر ما­ندند نابود خواهند شد. هرچند فروید جوان­‌مرگ نشد اما مرگش اندکی پس از رسیدنش به انگلستان، پرسش­‌هایی را بی­‌پاسخ گذاشت. اینکه آیا مرگ او به ناتوانی‌­اش در سوگواری برای همه‌­ی ازدست‌­رفتگان مربوط بود؟ شاید او نسبت به انتخاب‌­هایی که ناگزیر به انجام­‌شان بود احساس گناه می‌­کرد -«انتخاب زیگموند»-، طرحی شیطانی از سوی نازی­‌ها.

یک مطالعه­‌ی معاصرتر درباره‌­ی مهاجرت، پژوهش گرینبرگها18Grinbergs (1984) است که بر واکنش­‌های سوگواری «برای ابژه‌­های جاگذاشته‌شده و بخش­‌های از دست‌رفته‌­ی خود» نیز تاکید دارد (ص. 13). در این گزارش مهم، نویسندگان میان ترک کردن و رسیدن تمایز قائل می­‌شوند؛ هر دو رویداد تروماتیک هستند، اما به باور من لزوما بیماری‌­زا19Pathogenic نیستند، مگر آنکه پیش‌­از تجربه­‌های ترک و ورود، یک گرایش یا آسیب‌­پذیری زمینه­‌ای وجود داشته باشد. برخی از فقدان‌­ها در دوران نوزادی، کودکی یا نوجوانی- مثلا از دست دادن یک والد- شخصیت آینده را با پیامدهای جدی دچار تغییر می­‌کنند. اما همه‌­ی کسانی که چنین فقدان­‌هایی را تجربه می­‌کنند.، دچار آسیب­‌شناسی روانی نمی‌­شوند. همچنین می‌­دانیم که از دست دادن یک فرزند در بزرگسالی می‌تواند تاثیرات جدی و مداومی بر زندگی روانی بعدی فرد داشته باشد. بنابراین علاوه بر عوامل رشد و آسیب‌­پذیری زمینه‌­ای پیشین، باید مسائلی مانند از دست دادن امید، برنامه‌­ریزی برای آینده، انگیزه‌­ها و تاب­‌آوری روانی و سیستم‌­های حمایتی را نیز در نظر گرفت. گرینبرگ­ها با دقت فراوان مراحل آنچه را که فرایند مهاجرتی20Migratory Process. می­نامند، تشریح کرده‌­اند. از دیدگاه من، این مراحل بسیار شبیه- اگر نگوییم عینا یکسان- با مراحل فرایند سوگواری-رهایی هستند.

II

انسان احتمالا از آفریقا به اروپا و آسیا مهاجرت کرده است. از آسیا، انسان احتمالا از طریق یک یا دو مسیر به نیمکره غربی آمد، مثلا از طریق تنگه­‌ی برینگ و سپس به سمت جنوب یا از پولینزی به آمریکای جنوبی. شواهدی وجود دارد که نشان می‌­دهد نروژی­‌ها بخش شرقی آمریکای شمالی را کاوش کرده‌­اند. اما انسان، همان کاشف، کاوشگر و پژوهشگر، تنها به جغرافیا محدود نبود؛ او نه تنها قلمروهای جغرافیایی، از جمله قطب شمال و جنوب، ماه و سیستم­ سیاره‌­ای را جستجو کرد، بلکه به عرصه­‌های نوین فکری و جهان­‌های هنری نیز وارد شد.

 
 
مهاجرت اجباری

این‌­ها را می­‌توان از دیدگاه گسترده‌­ی مهاجرت خودانگیخته21Self-Generated Migrations مشاهده کرد. وقتی کسی سرزمین مبدا خود را ترک می­‌کرد تا زندگی بهتری داشته باشد، فرصت­‌های بیشتری برای آزادی و پیشرفت پیدا کند، یا مسائل مذهبی خود را دنبال کند، این نیز نوعی مهاجرت داوطلبانه بود. با وجود جنبه­‌ی داوطلبانه­‌ی این رفتن، هنوز عناصری از سوگواری، فقدان، نوستالژی، خاطره­‌ها و احساسات گذشته وجود داشت؛ مثبت و منفی. چنین مهاجرانی از سرزمین خود سرزمین مادر یا سرزمین پدر خود سخن می­‌گویند اما اشاره‌­ای به سرزمین خواهر یا سرزمین برادر نمی‌­شود. ساکنان هم‌­زیست (به معنای گسترده) ممکن است برادر یا خواهر نامیده شوند اما این برچسب خواهرانه یا برادری به سرزمین تعمیم نمی‌­یابد، زیرا سرزمین به چشم والد دیده می‌­شود. بی­‌خانمان­‌ها هیچ سرزمین مادری ندارند22“Homeless” Have No “Home-Land,” و ما با این وضعیت آشنا هستیم.

در تقابل با مهاجرت داوطلبانه ما با مهاجرت اجباری روبرو هستیم که فرد مجبور است برای محافظت از خود و خانواده‌­اش در برابر نابودی، شکنجه یا زندانی شدن، سرزمین خود را ترک کند. واکنش‌­ها ممکن است شامل نوستالژی، سوگواری، دلتنگی، همچنین خشم، افسردگی و احساس رهاشدگی توسط سرزمین مادری و نیز احساس ترک کردن امور آشنا و دوست داشتنی، باشد. چنین واکنش­‌های افسرده‌­واری شبیه گونه‌­های واکنش‌­های سوگواری غیرطبیعی هستند. آنچه در پیش است، سرزمین جدید، ترس از ناشناخته‌­ها و حتی ترس از مرگ است، به ویژه هنگامی که با ترس از غریب و غریبه همراه می‌­شود. با این حال، فرایند سوگواری-رهایی رخ می‌­دهد، فرهنگ­‌پذیری اتفاق می‌­افتد و سازگاری‌­ها شکل می‌­گیرند. در مورد سربازانی که برای جنگ فراخوانده می‌­شوند، ما با گونه‌­ای از پدیده‌­ی مهاجرت اجباری مواجهیم و در اینجا نیز درد فقدان، ترس از ناشناخته و مرگ، ضرورت کشتن یا کشته شدن. همه در شکل­‌گیری آسیب‌شناسی‌هایی دخیل­‌اند که در میدان جنگ مشاهده می‌­کنیم و امروزه در اختلالات استرس پس از سانحه23Post-Traumatic Stress Disorders نمایان می‌­شود؛ اختلالاتی که به باور من شامل عناصر سوگواری حل نشده یا غیرطبیعی هستند. این وضعیت را در بازماندگان جنگ ویتنام دیده‌­ایم؛ به ویژه در آن دسته از سربازانی که اکنون دچار اختلالات جدی استرس پس از سانحه هستند و نرخ بالایی از خودکشی دارند.

III

تیچو24Ticho (1971) و گارزا-گرو25Garza-Guerrero (1974) درباره شوک فرهنگی و ارتباط آن با فرایند سوگواری، دگرگونی­‌های هویت26Vicissitudes Of Identity و واکنش­‌های انتقال و انتقال متقابل نوشته‌­اند. گارزا-گررو بر دو عنصر بنیادی شوک فرهنگی تمرکز داشت: «سوگواری مرتبط با فقدان یک فرهنگ و دگرگونی­‌های هویت در مواجهه با تهدید فرهنگ جدید» (ص 409). من تعریف گارزا-گررو از شوک فرهنگی را بسط می­‌دهم تا اساسا شامل از دست دادن پایگاه خانه27Home Base فرد باشد؛ چه این پایگاه فرهنگ، خانواده، دوستان، زبان، موسیقی، غذا و ارزش‌­ها، آداب و نگرش‌­های فرهنگی رهاشده یا ترک شده باشد، یا پایگاه دانش، حرفه یا دیدگاه فرد نسبت به زندگی. به عبارت دیگر، از دست‌دادن هرچیزی که معنابخش بوده و رها شده یا فرد مجبور به رها کردن آن شده است. ارتباط این از دست دادن با فقدان اعتماد، اطمینان و عزت نفس، به ویژه در افراد آسیب‌­پذیر آشکار است. شوک نخستین مرحله‌­ی این واکنش به فقدان است و پیامد سازگارانه فرایند فرهنگ‌پذیری، جنبه­‌هایی از آن چیزی‌­اند که من پیامد فرایند موفق سوگواری-­رهایی می‌­دانم. این مرحله شوک را می‌­توان زمانی مشاهده کرد که طلاق به فرزندان اعلام می­‌شود یا مرگی ناگهانی رخ می­‌دهد، یا کسی موقعیت شغلی خود را از دست می‌­دهد. تقسیم‌­بندی­‌های گارزا-گررو در مراحل شوک فرهنگی بسیار سودمند و قابل تعمیم به فرایند گسترده‌­تر واکنش به فقدان است. هویت جدید که در پایان بحران­ شوک فرهنگی از دید او پدید می­‌آید، با آنچه من آن را حل و فصل فرایند سوگواری می‌­نامم، قابل مقایسه است؛ جایی که سرمایه‌گذاری‌­های گذشته آزاد شده و برای ایجاد روابط خلاقانه و مولد به کار گرفته می‌­شوند.

مهاجرت اجباری

با این­‌حال در مقایس‌ه­ای که میان بزرگسالانی انجام داده‌­ام که در کودکی یا نوجوانی یک یا هر دو والد خود را از دست داده‌­اند، یا یک یا چند خواهر و برادر خود را در کودکی یا نوجوانی از دست داده‌­اند، یا همسر خود را از دست داده­‌اند، یا فرزند خود را از دست داده‌­اند، مشاهده کرده‌­ام که در مورد آخر فرایند سوگواری هرگز به طور کامل انجام نمی‌­شود؛ «انسان نمی‌­تواند برای آینده‌­اش (فرزند) سوگواری کند، وقتی آن آینده مرده است» (گفته­‌ی یکی از زنان سالمند که پسرش در نوزادی درگذشته بود و او هرگز نتوانست سوگواری‌­اش را برای او کامل کند).

در مطالعات جاری که فقدان از طریق مرگ را با فقدان ناشی از طلاق یا به عنوان نتیجه­‌ی ترک شدگی مقایسه می­‌کنند (پالوک، 1986، b1985)، تفاوت­‌های معناداری مشاهده می‌­شود که می­‌توان آن­ها را به موقعیت‌­های مهاجرت داوطلبانه و اجباری تعمیم داد. در کودکان، استفاده از ابژه­‌ی انتقالی28Transitional Object به کاهش تهدیدی که از فقدان، ترک یا قطع ارتباط ناشی می­‌شود کمک می­‌کند. این نوع فقدان­‌ها را در کودکان خردسال، بزرگسالانی که تهدید می‌­شوند، بیماران روان‌­پزشکی که از ترک شدن می‌­ترسند، یا کودکانی که از تاریکی هراس دارند، مشاهده می‌­کنیم. «من از آنچه آشناست، آنچه می‌بینم و می­‌شناسم جدا افتاده‌­ام؛ و تنها با ترس­ها و خیال­‌های درونی‌­ام که مرا تهدید می­‌کنند روبه­‌رو هستم» (گفته‌­ای از یک از رابطه شخصی). به همین دلیل گروه‌­ها در محیط جدید گردهم می‌­آیند، به زبان مادری خود صحبت می‌­کنند، غذاهای اصلی مادری خود را می­‌خورند، به لالایی‌های مادری خود گوش می‌دهند (موسیقی)، کتاب­‌ها و روزنامه‌­های زبان اصلی خود را می­‌خوانند، به جوامع دینی مشابه آنچه ترک‌کرده‌­اند می­‌پیوندند و ریشه­‌های خود را حفظ می‌­کنند؛ ریشه­‌هایی که در فرایند سوگواری درونی، گذار و تسهیل فرهنگ­‌پذیری آن­ها کمک می‌­کنند، اگر نه برای خودشان، دست‌­کم برای فرزندان و نوه‌­هایشان.

اجازه دهید با چند نکته درباره نوستالژی، حالتی عاطفی-خیالی مرتبط با موضوع این مقاله، صحبت خود را به پایان برسانم.

IV

مارتین (1954) یادآور شده است که فراق وطن29Homesickness یکی از مضامین غالب در کتاب مقدس، آثار هومر و نوشته­‌های سزار بوده‌­است. او این فراق را با مفهوم نوستالژی پیوند می­‌دهد و اشاره می­‌کند که واژه­‌ی نوستالژی از دو واژه یونانی گرفته شده است: nostos، به معنای بازگشت به خانه و algos به معنای در آرزوی چیزی سوختن30Pining و معنای تحت‌­اللفظی آن «پرپر زدن دل برای بازگشت به خانه» است (ص.93). ستربا31Sterba (1940)، پیش­تر فراق وطن را با اشتیاق به پستان مادر مرتبط دانسته بود. فریدمن32Freedman (1956) توجه ما را به احساسات نوستالژیک در میان دانشجویان، پرسنل نظامی، نویسندگان و آهنگ‌سازان جلب می­‌کند. رابطه­‌ی این وضعیت با ارضای پیش‌­اودیپی آشکار است، خواه در پیوند با مادر باشد یا پدر یا خانواده. اگرچه تمایلات نوستالژیک با ناتوانی در سوگواری مرتبط دانسته شده‌­اند (کلاینتر، 1970)، من دریافته‌­ام که این همیشه صادق نیست. در واقع، گاهی یادآوری­‌های نوستالژیک، محصول نهایی و یک ردپای حافظه است که نتیجه‌­ی طی شدن موفقیت­‌آمیز فرایند سوگواری-رهایی محسوب می‌­شود. اما زمانی که نوستالژِی به دغدغه‌­ای غالب تبدیل می­‌شود، می­‌تواند نشانه­‌ای از سوگواری پاتولوژیک (ملانکولیا) باشد و در صورت شدت یافتن، ممکن است به خودکشی منجر شود؛ همان‌طور که روزن (1975) چنین مواردی را توصیف کرده است. ورمن (1977) نوستالژی را از فراق وطن و فانتزی متمایز می‌­کند. او نوستالژی را چنین توصیف می‌­کند: «تجربه‌­ای عاطفی شناختی که معمولا شامل خاطرات مکان‌هایی از گذشته فرد است» (ص.397). به باور او، نوستالژی می‌­تواند جانشینی برای سوگواری و نوعی عاطفه پوشاننده33Screen Affect باشد.

وینیکات (1974) اشاره کرده است که نوستالژی با«تکیه ناپایدار فرد بر تصویر درونی ابژه‌­ی از دست‌رفته‌اش» ارتباط دارد (ص.27). به نظر من این ویژگی پیش­تر ذکر شده در نوستالژی به آن اندازه مهم نیست، بلکه آنچه اهمیت دارد این است که فرایند سوگ-رهایی برای آنچه «از دست رفته» است هنوز کامل نشده و حالت یا خلق نوستالژیک34Nostalgic Mood بازتاب همین وضعیت روانی است. نوستالژی می­‌تواند بخشی از فرایند سوگ-رهایی باشد و از این رو در همه­‌ی واکنش‌­ها به فقدان­‌ها و تغییرها دیده شود. همچنین ممکن است تلاشی گذرا باشد برای بارپس‌­گیری بخشی از گذشته در سطح عاطفه و خیال­پردازی و بدین وسیله برای مدتی کوتاه با آن دوباره پیوند برقرار شود. اما این احساس­‌ها و خیال­‌ها فرو می‌­ریزند و واقعیت جای آن­ها را می­‌گیرد. می­‌توان این را در موقعیت­‌هایی دید؛ برای مثال در تماشای عکس­‌های خانوادگی و فیلم‌­های خانگی در بازدید از مکان‌­هایی که با خاطرات خوش گذشته پیوند دارند، یا در دیدن بیمارانی با پیوندهای مشابهی با ما. همچنین خود من با احساسات نوستالژیک مرتبط با بوها، صداها، ترانه‌­ها، تعطیلات و دیگر نمادهای برانگیزاننده­‌ی گذشته روبه‌­رو شده‌­ام؛ نمادهایی که هنوز هم می­‌توانند به شکلی بسیار گذرا احساس اندوه و لذت را هم­زمان زنده کنند. این نوع نوستالژی بازگشتی است به سرزمینی که دیگر وجود ندارد و چه بسا هرگز به آن اندازه که در خیال و احساس تجربه می­‌شود، ایده‌­آل نبوده است؛ با این حال، هنوز به گونه‌­ای نمادین فرد آرزو دارد در مناسبت‌­های خاص دوباره با آن همراه شود.

ایگناتیف35Ignatieff (1987) به برخی از مسائل مهاجرت اجباری ناشی از انقلاب روسیه پرداخته است. او داستان خانواده‌­ی خود و تلاش­‌هایشان برای فرار از ویرانگری رویارویی‌­های سرخ و سفید، آشفتگی‌­های سیاسی و اقتصادی، الگوهای اجتماعی و فرهنگی به شدت مختل شده و تهدید مداوم به زندگی را روایت می­‌کند. سرگذشت این خانواده چهار نسل را در برمی­‌گیرد و از جنبه‌­های گوناگون قابل تامل است. بلایای طبیعی، اپیدمی­‌های بیماری، جنگ‌­ها (اعم از داخلی و خارجی) همگی به نظر می‌­رسد که در واکنش‌­های هیجانی بازماندگان از الگویی مشابه پیروی می‌­کنند. آنچه ایگناتیف به خوبی برجسته می­‌سازد، تراژدی انسانی شحصی پس از این گسست‌­های عظیم در زندگی است؛ تلاش­‌ها برای کنار آمدن با آن­ها و واکنش‌­های پسین نسبت به این ضربه­‌ها. رهاشدگی و انزوای تحمیلی قربانیان در روایت او به روشنی دیده می­‌شود. «یتیمان در زمان» به عنوان بیگانگان برچسب می­‌خورند- افرادی که باید با سوءظن به آن­ها نگریست. آنان دوستان و حامیان اندکی دارند و یه دلیل نداشتن یا کم‌­داشتن یا کم­‌داشتن محافظان، در معرض خطری جدی قرار می‌­گیرند. در این قرن شاهد بسیاری از کسانی بوده­‌ایم که به اردوگاه­های کار اجباری فرستاده شدند، به دلیل جنگ از ریشه‌­هایشان جدا شدند، تبعید و آواره گشتند و پیوندشان با سرزمین مادری گسسته شد. این همان سرنوشت انسان در سده­‌های پیشین نیز بوده‌­است. آرزوی بازگشت به شکلی از زندگی عادی، امکان سوگواری و سپس آغاز دوباره‌­ی زندگی، یافتن محیطی که در آن بتوان احساس تعلق، امنیت، پذیرش و ارزشمندی ایجاد کرد: یافتن یک «خانه»؛ این­ها همگی هدف­‌هایی هستند که معنای پناه­گاه نو را شکل می‌­دهند.

«بی­‌خانمان» اصطلاحی است که این روزها بسیار به کار می‌­رود، این وضعیت هولناک که امروز بیش از پیش ابعادش را درمی‌­یابیم، چیزی جز فقدان خانه نیست. همان‌طور که ایگناتیف (1987) می‌­نویسد: «تعلق داشتن، اکنون بیشتر جنبه‌­ی گذشته­‌نگر دارد تا واقعی، بیشتر به یادآورده می­‌شود تا تجربه شود، بیشتر خیال می­‌شود تا حس شود» (ص. 1). با این حال اگر بخواهیم خود و زندگی­‌مان را بازسازی کنیم باید این تروماها را بپذیریم، با آن­ها سازگار شویم و در خود جایشان دهیم. پیوند با گذشته باید پاس داشته شود اما به مثابه امری که اکنون پایان یافته است. عکس‌­هایی که در ذهن ماست نیز بازتابی از گذشته‌­اند، تلاش­‌هایی برای زیستن در زمان پیشین. با این وجود، باید با واقعیت کنونی سازگار شد، نوعی پیوستگی میان گذشته­‌ی درونی و اکنون برقرار کرد، تجربه‌­هایمان را به نسل حاضر و آینده انتقال داد و هنگامی که روند سوگواری -تا آنجا که ممکن است- به پایان رسد، رهایی و خلاقیتی که می‌­تواند از دل فقدان، محرومیت و مهاجرت اجباری پدید آید، واقعا سربرمی‌­آورد.

رابطه­‌ی میان فقدان و تخیل خلاق حوزه‌­ای بوده که سال­‌ها موضوع پژوهش بالینی من بوده است. اما التیام رنج فقدان به سادگی به دست نمی‌­آید؛ سوگواری تنها بخشی از روند درمان است. شکاف حاصل از تروما نیازمند ازسرگیری زندگی است.

ایگناتیف یادآور می­‌شود که نگاه کردن به عکس­‌های خودمان می‌­تواند حس فقدان را دوباره برانگیزد «زیرا عکس‌­ها مانع کارکردهای یکپارچه­‌کننده فراموشی36Integrative Functions Of Forgetting می­شوند. عکس­‌ها قاب­‌های منجمدی هستند که به ما یادآوری می­‌کنند زندگی ما تا چه اندازه ناپیوسته است. خویشتن یکپارچه37Continuous Self از دل بافتی فشرده از فراموشی و یادآوری گزینشی شکل می­‌گیرد» (ص.6).

با این حال یادآوری­‌های گذشته همیشه به یکپارچگی تازه­‌ی خود منتهی نمی­‌شوند. درمان یک فرایند است. گاه تکه‌­های کهن دوباره سربرمی‌­آورند، چنان­که گویی از اعماق زمان بر ساحل امروز آورده شده‌­اند. این تکه‌­ها نیز باید مورد رسیدگی و بازپردازش شوند و به درستی به عنوان بخشی از گذشته درک شوند. گذشته‌­ای فراموش نمی­‌شود، اما دیگر حامل درد نیست و تونایی حرکت رو به جلو را مختل نمی‌­کند. رهایی از گذشته به انرژی­‌های تازه دسترسی می­‌دهد و توانایی­‌ها ذره ­ذره بازپس‌­گرفته می­‌شوند، مسیرهایی پیگیری می‌­شوند که گویی پیش­تر هرگز شناخته نشده بودند و «گذشته… کمتر به­‌سان تقدیر و هرچه بیشتر به‌­سان روایتی از خودآفرینی38Self-Invention» درمی‌­آید (ایگناتیف، 1987، ص.8). فرایند سوگواری زخم‌­های فقدان را التیام می‌دهد، اما دستاورد آن می‌­تواند بی‌­نهایت ارزشمند باشد؛ زندگی جریان می‌­یابد و امکان پاداش‌­ها و تحقق‌های تازه­ را فراهم می­‌کند.

Pollock, G. H. (1989). On migration voluntary and coerced. Annual of Psychoanalysis, 17 , 145–158.