گروهی از ما در روابط عاشقانه انتظار مهربانی ندارند. به نظر میرسد عدهای از ما استعداد بالایی در گرفتار شدن در روابط ناکامکننده و بیفرجام داریم. وصالهای عاشقانهی ما با امید زیادی آغاز میشوند، اما به مرور زمان، مشکلاتی از قبیل کمبود محبت، عدم صمیمیت، سردی عاطفی و خیانت پدیدار میشوند.
اغلب ما می دانیم، زمانی که این مشکلات پدیدار میشوند، فارغ از اینکه آغاز رابطه چقدر زیبا بوده، وقت آن است که هر چه سریعتر آن را ترک کنیم. کسی که ما را به عنوان شریک عاطفیاش به هم ریخته یا سرد و یا آزارگرانه رفتار کرده است، شایسته شانس دوباره یا در واقع هیچ فرصتی نیست.
اما عدهی دیگر از ما در همین زمان چهرهی متفاوتی از خود بروز میدهیم. امید همواره زنده است. بله، اگرچه شریک ما، در حال حاضر، کمی ناامیدکننده است، اما به زودی میتواند بهبود یابد. بدون شک، شریک عاطفی ما در بسیاری از جنبهها بسیار بیرحم شده، اما هفته گذشته (پیش از اینکه دوباره خطا کند) به شیوهی پسندیده ای عذرخواهی کرد؛و بنابراین ما بر این باوریم که احتمالاً در بلندمدت اوضاع بهتر خواهد شد.
به چشمِ مشاهدهگر بیرونی، ایمان ما به شریکمان میتواند تقریباً شبهمذهبی برسد. چرا به این همراه غیرقابل اعتماد خود تا این اندازه فرصت خطا و انحراف میدهیم؟ چرا به یک موضوعِ ضدِ امید امیدواریم؟ چرا همین حالا جلوی ضرر را نمیگیریم و رابطه را ترک نمیکنیم؟ چرا این اندازه اطمینان داریم که با کمی تلاش بیشتر از طرف خودمان، به کمک یک بحث دیگر، یا یک ایمیل طولانیِ دیگر در ساعات اولیهی صبح، همه چیز تغییر خواهد کرد؟ علاوه بر این، شاید چرا همچنان فرض میکنیم که ما کاری اشتباه انجام دادهایم و نقش اصلی ما عذرخواهی و جبران کردن است؟
علت این است که ما نه از روی انتخاب، بلکه از روی ضرورت به افرادی امیدوار تبدیل شدهایم. به احتمال بسیار دوران کودکیمان را در شرایطی سپری کردیم که در آن چارهای جز این نداشتیم که والدین خود را باور کنیم؛ و به طور همزمان، به خودمان شک داشته باشیم.
زمانی که کودک خردسالی بودیم، نمیتوانستیم فکر کنیم که والدینمان فقط افراد زخمخوردهی ناامیدکنندهای هستند که نباید زیاد با آنها تعامل داشته باشیم و از آنها دور شویم. ما چهار ساله بودیم. بنابراین همانطور که کودکانِ والدین ناکامکننده همیشه انجام میدهند، دربارهی خودمان شروع به بداندیشی کردیم، استعداد خاصی در این پیدا کردیم که فکر کنیم چه چیزی در ما اشتباه است و توجیهات پیچیده و بیش از حد سخاوتمندانهای برای رفتار بد دیگران ارائه دهیم. ما یک وضعیت انتظار برای کوچکترین محبتی که والدینمان احتمال داشت به ما بدهند، شکل دادیم [به تعبیر دیگر ما همیشه منتظر مهربانی والدینمان ماندیم]؛ از محرومیت هیجانزده شدیم. تمام روز ممکن بود آنها نسبت به ما بدخلق و بیرحم باشند؛ شاید در شب، حرف خوشایندی بگویند و موهای ما را نوازش کنند. این تبدیل به مهییجترین (و وحشتناکترین) «بازی» زندگیمان شد.
به عنوان بزرگسالان همچنان به این تَنِش معتاد هستیم. به نظر میرسد که عشق همین است: ترسیم یک انتظار مستمر برای این که فرد ناکامکننده ناگهان تغییر رویه بدهد و دوباره با ما مهربان باشد. عشق یعنی انتظار برای این که کسی که یک زمانی به میزان اندکی با ما مهربان بود، دوباره علاقهی خود را نسبت به ما از سر بگیرد.
غافل از اینکه در واقع عشق چیزی کاملاً متفاوت، سادهتر و کمتر آزاردهنده است: یک تبادل قابل اعتماد مداوم از همدردی و مهربانی متقابل. و اگر چنین نیست، باید فوراً آن را ترک کنیم. در واقع، [گروهی از ما که درکی از معنای اخیر عشق ندارند] اگر این شانس را داشته باشیم که با یک روح قابل اعتماد ملاقات کنیم، احتمالاً با احساس تهوع و سرگشتگی به آنها پاسخ خواهیم داد – و در کوتاهمدت فرار خواهیم کرد (و شاید به آخرین شریک ناکامکننده بازگردیم).
هزینهای که بابت سالهای تلف شده[(کودکی)] میپردازیم تاسفبرانگیز است. در حالی که دیگران قادرند از روابط آرام و مهربانانه لذت ببرند، ما در سناریوهای طاقتفرسا با افراد آشفتهای گرفتار میشویم که به طرز بسیار زیرکانهای ما را به هم میریزند، حرف و عملشان همخوانی ندارد، کسانی که به ما محبت فیزیکی نمیدهند، یا خُلقشان نوسان زیادی دارد، افرادی که مدام خیانت میکنند و همواره وعدهی تغییر کردن میدهند، قول میدهند که دوباره خیانت نخواهند کرد. بدتر از همه چیز این است که با وجود همه رنجها، [این پویایی در رابطه] به نوعی ما را هیجانزده میکند، ما را سرپا نگه میدارد، در نتیجه چنین فکر میکنیم که ما باید این رابطه را ادامه بدهیم؛ ما [همین یک شیوه را بلد هستیم و] هیچ چیز دیگری نمیدانیم.
باید تلاش کنیم چیزی را که دوران کودکی هرگز فرصت فکر کردن دربارهاش را نداد، باور کنیم: برخی افراد را باید رها کنیم، برخی افراد به ظاهر عادی و خوب در واقع بسیار آسیبدیدهاند و به اطرافیان خود آسیب میزنند و آنها را مورد آزار قرار میدهند. برخی افراد [صرفاً] با چند ویژگی خوب، بطور کل تأثیری کاملاً منفی بر زندگی ما خواهند داشت.
این وظیفه ما نیست که مدام رفتار افراد ناکامکننده را پیشبینی کنیم؛ داستانهای پیچیدهای درباره علت احتمالی رفتارهای آنها بسازیم. نیازی نیست بیشتر از آنچه خودشان اهمیت میدهند، درباره علتهای روانشناختی رفتارشان فکر کنیم. باید به دقت به آنچه انجام میدهند، نه به چرایی و علت رفتارشان، نگاه کنیم.
و برعکس، با وجود آشوب در دلمان، نیازی نیست که از اینکه برخی دیگر [با ما] مهربان هستند، برنجیم. هیچ چیز اشتباهی در مهربان بودن آنها وجود ندارد؛ چیزی بسیار غمانگیز در گذشتهی ما وجود دارد که به راحتی از رفتار آنها نا خوش احوال میشویم.
اگر این احساسات برای ما آشناست، باید به سرعت به خود بگوییم که فردی که با ما بدرفتاری کرده یا میکند هرگز تغییر نخواهد کرد. امید بیپایانی که نسبت به احتمال تغییر او داریم، ریشه در هیچ واقعیتی ندارد؛ بلکه میراث دوران کودکی است که ما را مجبور کرد تا به افرادی ایمان داشته باشیم که هیچ انسان دارای آزادیِ عملی نباید به آنها ایمان میداشت.
تنها یک معیار وجود دارد که تعیین میکند آیا باید به رابطه ادامه بدهیم یا نه: اینکه آیا آن فرد با ما مهربان است یا خیر. اگر قبلاً مهربان بود اما حالا دیگر نیست، باید برویم. اگر فقط گاهی اوقات مهربان است، باید برویم. اگر وعده مهربانی میدهد اما هیچگاه آن را عملی نمیکند، باید برویم. ما باید اعتیاد خود را به رنجی که آن زمان به ما تعلق نداشت – و قطعاً اکنون هم شایستهاش نیستیم – از بین ببریم.
به قول «وحشی بافق» (مترجم):
از سر کوی تو با دیدهی تر خواهم رفت
چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت
گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت
منبع:
این مقاله ترجمهی مقالهی زیر است:
The school of life. (n.d). Those of Us Who Don’t Expect Kindness in Love. https://www.theschooloflife.com/article/those-of-us-who-dont-expect-kindness-in-love/
Photo: William Arthur, Breakspeare, 1855-1914
ویراستاری علمی: بهارآیتمهر