این نامه توسط محسن سلامت ترجمه و برای انتشار در ویژهنامه فروید گروه روانکاوی دیگری آماده شده است.
به ویلهلم فلیس، ۱۱ مارس ۱۹۰۲
ویلهلم عزیزم،
این هم از تأثیرات یک «اعلیحضرت»! حتی توانست صدای آشنای تو را دوباره در قالب نامهای به گوشم برساند. اما از آنجا که این خبر را با واژگانی پرطمطراق چون «به رسمیتشناختهشدن[۱]»، «موفقیت درخشان[۲]» و امثالهم همراه کردهای، آن میلِ مزمنِ من به صداقت، که چه بسیار به ضررم تمام شده، ناچارم میسازد حقیقت ماجرا را برایت واگویم.
همهچیز از من آغاز شد. پس از بازگشتم از رم، شوقم به زندگی و کار اندکی جان گرفت، و اشتیاقم به شهادت کمی فرو نشست. مطبم را بسیار خلوتتر از پیش یافتم. آخرین مقالهام را از چاپخانه پس گرفتم، چرا که در تو، واپسین شنوندهام[۳] را نیز از دست داده بودم. به این نتیجه رسیدم که میتوانم بخش اعظم عمرم را در انتظار بهرسمیتشناختهشدن سپری کنم و در این میان، هیچکس از انسانهای اطرافم انگشتی برایم بلند نخواهد کرد. و حال آنکه من مشتاق بودم بار دیگر رم را ببینم، به بیمارانم یاری رسانم، و کودکانم را شاد نگه دارم. از اینرو تصمیم گرفتم از اصول سفت و سخت خود دست بکشم و چون دیگر مردمان، دست به عمل زنم. آدمی باید نجات خویش را جایی بجوید، و من عنوان پروفسور را برگزیدم تا منجیام باشد. چهار سال تمام، حتی کلمهای برای پیشبرد این عنوان بر زبان نراندم. اما اینبار، به دیدار آموزگار قدیمیام، اگزنر[۴]، رفتم. برخوردش تا حد امکان سرد و آزارنده بود، بیآنکه دلیلی برای نادیدهگرفتنم آشکار سازد، و چنان متکبرانه رفتار میکرد که گویی خود در مقام اعلیحضرت است. تنها پس از چند کنایهی نیشدار از جانب من دربارهی فسادِ اربابِ قدرت، لب به اشارههایی مبهم گشود: گویا تأثیراتی شخصی وجود داشته که اعلیحضرت را نسبت به من بدبین کردهاند، و به من توصیه کرد که چند تاثیرمتقابل بیابم. در جوابش گفتم که قصد دارم به دوست دیرینام و بیماری پیشین، همسر هوفرات گومپرتس[۵]، رجوع کنم. این پاسخ ظاهراً او را به تأمل واداشت. خانم الیزه[۶] با مهربانی تمام از من استقبال کرد و بیدرنگ دل در گرو کار نهاد. به دیدار وزیر رفت و در پاسخ درخواستش با چهرهای مملو از تعجب روبهرو شد: «چهار سال؟! و این آقا کیست؟!»؛ روباه پیر، وانمود کرد که هرگز نامی از من نشنیده است. در هر حال، مشخص شد که باید پیشنهاد از نو مطرح شود. به نوتناگل[۷] و کرافت-ابینگ[۸] (که در آستانهی بازنشستگی بود) نامه نوشتم و خواستم پیشنهاد پیشینشان را تجدید کنند. هر دو، بیاندازه مؤدب و همدل بودند. چند روز بعد، نوتناگل نوشت: «ما پیشنهاد را ارائه کردیم.» اما وزیر همچنان از دیدار با گومپرتس[۹] طفره میرفت، و گمان میرفت که این ماجرا بار دیگر به بنبست خواهد خورد. در این هنگام، نیرویی دیگر وارد صحنه شد: یکی از بیماران زنم… از ماجرا باخبر شد و بیدرنگ دست به کار شد. او آرام ننشست تا وقتی که وزیر را در مجلسی ملاقات کرد، خود را به او نزدیک ساخت، و از طریق بانویی مشترک، وادارش کرد که وعده دهد عنوان استادی را به دکتری که او را درمان کرده اعطا کند. اما چون آگاه بود که وعدهی اول وزیر، چندان اعتباری ندارد، خود شخصاً وارد میدان شد. باور دارم که اگر تابلویی از بوکلین[۱۰] در مالکیت خودش و نه عمهاش بود، من سه ماه زودتر استاد میشدم! به هر روی، اعلیحضرت به تابلویی مدرن رضایت داد؛ برای گالریاش، نه برای استفادهی شخصی. سرانجام، هنگامی که وزیر در خانهی او به میهمانی نشسته بود، با طبعی کریمانه به بیمارم اطلاع داد که اسناد به دست اعلیحضرت رسیدهاند و او نخستین کسی خواهد بود که از تصویب رسمی مطلع میشود.

چندی بعد، او در حالی که چهرهاش از شعف میدرخشید، با نامهای پنوماتیک[۱۱] از سوی وزیر، سر جلسهام حاضر شد. بله، کار تمام شده بود! هرچند هنوز در وینر تسایتونگ[۱۲] منتشر نشده، خبر چون آتش در وزارتخانه پیچیده. «شور و اشتیاق مردم بیحد است!» گل و تبریک از هر سو سرازیر شده، گویی اعلیحضرت ناگهان نقش سکسوالیته را پذیرفته، شورای وزیران اهمیت رؤیا را تأیید کرده، و پارلمان با اکثریت دو سوم درمان هیستری با روانکاوی را تصویب نموده است!
گویا بار دیگر آبرومند شدهام؛ تحسینگرانی که تا دیروز از من میگریختند، اکنون از دور به من سلام میکنند.
خودِ من، پنج تبریک را با یک مورد درمان مداومِ موفق عوض میکنم! دریافتهام که این دنیای کهنه با اقتدار اداره میشود، همچنانکه دنیای نو با دلار. اکنون که نخستین تعظیم را به قدرت کردهام، به امیدِ پاداش، زیستن آغازیدهام. اگر اثرش بر جهانِ وسیع همچون تأثیرش بر نزدیکان باشد، میتوانم امیدوار باشم.
در تمام این ماجرا، تنها یک نفر بود که حقیقتاً احمق از کار درآمد و آن کسیست که تو در نامهات چندان به او بها ندادی: من. اگر این اقدامات را سه سال پیش کرده بودم، سه سال زودتر استاد میشدم و خود را از بسیاری رنجها میرهاندم. دیگران هم باهوشاند، بیآنکه برای درک این امر نیاز به سفر به رم داشته باشند.
و این بود آن رویداد پرشکوهی که، در کنار سایر دستاوردها، سبب دریافت نامهی پرلطف تو نیز شد.
لطفاً محتوای این نامه را نزد خودت نگاهدار.
با تشکر و درودهای گرم
دوست تو، زیگموند
به ویلهلم فلیس، ۱۲ ژوئن ۱۹۰۰
ویلهلم عزیزم،
ما مهمانهای خانوادگی داشتیم. روز قبل از عید پنطیکاست برادر بزرگترم با پسر کوچکش، سم، که حالا بیش از سیوپنج سال دارد، رسیدند و تا چهارشنبه شب ماندند. دیدار او خیلی روحبخش بود، چون مرد فوقالعادهایست، با وجود سنش (شصتوهشت تا شصتونه سالگی) همچنان پرانرژی و ذهنش تیز است، و او همیشه برای من معنای زیادی داشته است. بعد از اینجا راهی برلین شد، که حالا مقر خانوادگی ماست…
زندگی در «بلویو[۱۳]» برای همه ما خیلی دلپذیر شکل گرفته است. صبحها و عصرها دلانگیزند؛ بوی اقاقیا و یاس بنفش جای بوی یاس معمولی و درخت ارغوان را گرفته است؛ رزهای وحشی شکوفه دادهاند و همه اینها، همانطور که حتی من هم میتوانم ببینم، انگار یکشبه اتفاق افتادهاند.

فکر میکنی روزی روی دیوار این خانه لوح مرمری نصب شود با این نوشته:« در ۲۴ ژوئیه ۱۸۹۵ در این خانه راز رویاها بر دکتر زیگموند فروید مکشوف شد.» تا اینجای کار، چنین احتمالی زیاد قوی به نظر نمیرسد. با این حال وقتی کتابهای روانشناسی جدید (مثل تحلیل هیجان از ماخ، چاپ دوم؛ ساختار روان از کرول و غیره) را میخوانم و میبینم درباره رویاها چه چیزهایی میگویند، نمیتوانم جلوی لذتم را بگیرم؛ همچون کوتوله در افسانه که خوشحال است[۱۴] چون «پرنسس هنوز نمیداند».
بیمار جدیدی ندارم، یا بهتر است بگویم یکی آمده جای یکی دیگر را گرفته که در ماه مه آمد و بعد ناپدید شد؛ پس من دوباره برگشتهام به همان جایی که بودم. اما این بیمار آخر، مورد جالبی است: دختری سیزدهساله که انتظار دارند خیلی سریع درمانش کنم، و اینبار چیزهایی که معمولاً باید لایهبهلایه از اعماق بیرون بکشم، در سطح ظاهرند. نیازی نیست بگویم که باز هم همان داستان همیشگی است. در ماه اوت درباره این کودک صحبت خواهیم کرد، به شرط آنکه پیش از موعد از من گرفته نشود.
چون در ماه اوت قطعاً تو را خواهم دید؛ مگر اینکه در مورد ۱۵۰۰ کرون که برای اول ژوئیه انتظارش را دارم، ناامید شوم. یا بهتر بگویم، در هر حال به برلین خواهم آمد و… بعد سعی میکنم در کوهستان یا در ایتالیا کمی هوای تازه و نیرو برای سال ۱۹۰۱ پیدا کنم. روحیه کم، همچون صرفهجویی بیثمر است.
در مورد حادثه کنراد[۱۵] و نتیجه خوشایندش شنیده بودم. حالا نوبت توست که خبری از خودت و خانوادهات بدهی.
با صمیمانهترین درودها به تو و خانوادهات
دوست تو، زیگموند

به ویلهلم فلیس، ۲۰ اوت ۱۸۹۸
ویلهلم عزیزم،
سطرهایی که برایم نگاشتهای، خاطرهی خوشِ تعطیلات را بار دیگر در من زنده کردند. سفری بود حقیقتاً دلانگیز؛ انگادین[۱۷]، با خطوطی ساده و عناصری اندک، چونان منظرهای پسارنسانسی، مالویا[۱۸]، آنسویش ایتالیا، و فضایی که شاید بیش از آنکه از هوا برخاسته باشد، زادهی انتظار درونی ما بود. لِپرهسه[۱۹] برایمان[۲۰] افسانهای جادویی بود، افسانهای که میهماننوازی گرمشان و نیز تضاد راهپیماییمان از تیرانو[۲۱] آن را پررنگتر کرده بود.
راهی که پیمودیم، که چندان هم هموار نبود، آکنده بود از طوفان گردوغبار، چنانکه نیمجان به مقصد رسیدیم. با اینهمه، هوای آنجا مرا شاد و سرزنده ساخت، حالوهوایی که بندرت تجربهاش کردهام.
صعود پنجهزار پایی نیز هیچ خللی در خواب عمیق و آسودهام وارد نساخت. تا واپسین روز، آفتاب در مالیویا ما را نیازرد؛ اما همان روز آخر، هوا چنان گرم شد که ما را از سفر به کیاونا[۲۱]، یعنی از رفتن به دریاچهها، بازداشت. گمان میکنم این امتناع، تصمیمی خردمندانه بود؛ چراکه چند روز بعد، در اینسبروک[۲۲]، هر دو دچار نوعی ناتوانیِ مفرط و فلجکننده شدیم.
از آن زمان تاکنون هوا حتی گرمتر نیز شده، و اینجا، در ابرترسن[۲۳] زیبایمان، از ساعت ده صبح تا شش عصر، جز بر صندلیهای مختلف دراز کشیدن و لم دادن، کاری نمیکنیم؛ و جرأت بیرون گذاشتن پایی از ملک کوچکمان را نداریم.
آنا[۲۴] کوچولو، تندیسی رومی که از اینسبروک خریدم را (بهدرستی و با لحنی کودکانه) «پیرکودک» مینامد. از فضای ذهنیِ اندیشهورزی چنان دور افتادهام که بهسختی میتوانم به تأملات جذاب تو دربارهی پیری واکنشی نشان دهم. ذهنم بیش از هر چیز مشغول دلخوری از آن است که چهقدر از تعطیلات از کف رفته است.
افسوس عمیقم از اینکه شما دو تن اینهمه مدت به شهر مقید ماندهاید، با این اندیشه تسکین مییابد که تو تعطیلاتت را پیشتر سپری کردهای و آیدا نیز در انتظار پاداشی زیباست.
آری، من هم نگاهی به «نانسن[۲۵]» انداختهام، کسی که اینجا همه از او در وجدند؛ مارتا، چراکه اسکاندیناویاییها (مادربزرگ، مهمان این روزهایمان، هنوز سوئدی سخن میگوید) در او آرمان جوانیِ ناکامماندهای را زنده میکنند؛ و ماتیلده، چون ستایش خویش را از قهرمانان یونان، که پیش از این ذهنش را مشغول داشته بودند، به وایکینگها منتقل کرده است. مارتین، چنانکه رسم اوست، در واکنش به این سه جلد ماجراجویی، شعری سروده؛ که البته بد هم نیست.
من نیز، به سهم خود، خواهم توانست از رؤیاهای نانسن بهرهای ببرم، که تقریباً شفاف و بیپردهاند. میدانم از تجربهی شخصیام که وضعیت روانی او، نمونهایست از فردی که جسارت تجربهی راهی نو را دارد، راهی که اعتماد بهنفس میطلبد، و احتمالاً چیزی تازه مییابد، هرچند از مسیری کج؛ و آنگاه درمییابد که آنچه یافته، چندان نیست که پنداشته بود. خوشبختانه، آن هارمونی ایمن و عمیق در طبیعت تو، تو را از اینگونه تزلزلها مصون میدارد…
گرمترین درودهای خود را برای تو و همسرت میفرستم. هنوز با این فاصلهای که ما را در هنگام کار از یکدیگر جدا میدارد، و در تعطیلات نیز بهندرت بر آن پل زده میشود، کنار نیامدهام.
دوست تو، زیگموند
پینوشتها
[۱] Recognition
[۲] Outstanding achievements
[۳] این حکایت طنزآمیز از یوهان نِشتروی (Johann Nestroy)، کمدین و نمایشنامهنویس مشهور وینی، نگاهی انتقادی و شوخطبعانه به وضعیت هنرمندان در مواجهه با بیتوجهی عمومی دارد. نشتروی، هنگام نگاه کردن از روزنهی پردهی صحنه در شب اجرای یک نمایش خیریه، تنها دو نفر را در ارکستر میبیند و میگوید: «من یکی از تماشاچیها را میشناسم؛ او بلیت رایگان دارد. نمیدانم آیا آن یکی تماشاچی هم بلیت رایگان دارد یا نه»!
[۴] Exner
فیزیولوژیست و استاد دانشگاه وین، از مقامات بلندپایه در وزارت آموزش بود فروید ابتدا به او مراجعه کرد، اما اکسنر با بیاحترامی از دادن هرگونه اطلاعات خودداری کرد و حتی گفت که «شخصی» (احتمالاً به دلیل یهودیبودن فروید) مانع پیشرفت او شده است.
[۵] Hofrat Gomperz
[۶] Elise
[۷] Hermann Nothnage
پزشک و استاد دانشگاه وین، متخصص بیماریهای داخلی و از حامیان فروید در دانشگاه بود و در نامه اشاره میشود که او پیشنهاد انتصاب فروید به عنوان پروفسور را به وزارت ارائه داد. او با وجود اینکه روانکاوی را کاملاً درک نمیکرد، به ارزش کار فروید اعتراف داشت.
[۸] Krafft-Ebing
روانپزشک مشهور، نویسندۀ کتاب معروف «آسیبشناسی روانی جنسی» (Psychopathia Sexualis). او نیز از کسانی بود که برای انتصاب فروید به سمت استادی اقدام کرد، هرچند خودش با برخی نظریات فروید (مانند تأکید بر سکسوالیته در روانرنجوری) مخالف بود.
[۹] Gomperz
فیلسوف و مورخ کلاسیک اتریشی، استاد دانشگاه وین بود. فروید در جوانی کتابهای فلسفی او را ترجمه کرده بود و با خانوادهاش ارتباط داشت. همسرش الیزه گومپرز (Elise Gomperz) (با عنوان Hofrat – لقب افتخاری دولتی) یکی از بیماران سابق فروید بود و با نفوذ خود بر وزیر آموزش، برای انتصاب فروید فشار آورد.
[۱۰] آرنولد بوکلین (۱۸۲۷–۱۹۰۱)، هنرمند سوئیسی بود. نقاشی او با عنوان «قلعهای در ویرانهها» در آن زمان با استقبال «نگارخانهٔ مدرن وین» که در همان دوره تأسیس شده بود، روبهرو میشد.
[۱۱] نامههای محلی با استفاده از هوای فشرده درون لولههایی منتقل میشدند تا با سرعت بیشتری به مقصد برسند.
[۱۲] Wiener Zeitung
قدیمیترین روزنامه چاپی اتریش، که اخبار رسمی دولت (از جمله انتصاب استادان دانشگاه) را منتشر میکرد. فروید با کنایه میگوید که خبر پروفسور شدنش هنوز در این روزنامه چاپ نشده، اما شایعات آن همهجا پخش شده است!
[۱۳] Bellevue: خانهای بر دامنههای وینروالد، جایی که خانواده تابستان را در آن سپری میکردند.
[۱۴] اشارهای به «رامپلاستیلتسکین»، افسانهای از برادران گریم.
[۱۵] فرزند کوچک فلیس
[۱۶] Engadine
[۱۷] Maloja
[۱۸] Leprese
[۱۹] همسفر من مینا (Minna) بود.
[۲۰] Tirano
[۲۱] Chiavenna
[۲۲] Innsbruck
[۲۳] Obertressen: بخشی از اقامتگاه آلتآوسه در منطقهی زالزکامرگوت، جاییکه خانوادهی فروید بسیاری از تعطیلات تابستانی خود را در آن سپری میکردند.
[۲۴] آنا، کوچکترین فرزند فروید، در سال ۱۸۹۵ به دنیا آمد. او را به یاد آنا لیختهایم (با نام پیش از ازدواج: هامرشلگ) نامگذاری کردند.
[۲۵] Nansen
منبع
Freud, S. (1960). Letters of Sigmund Freud (E. L. Freud, Ed.; T. & J. Stern, Trans.). Basic Books. (Original work published 1960)