این مقاله فصل هفتم از کتاب «The Primitive Edge of Experience» تالیف آگدن و به ترجمهی فرشید کردمافی برای انتشار در گروه روانکاوی دیگری آماده شده است.
دست از جستوجو نخواهیم کشید
و مقصدِ همهی جستوجوهایمان
همانجاست که از آن آغاز کردهایمو اکنون، برای بارِ نخستین، بازَش میشناسیم.
ـــ گیدینگِ کوچک، تی. اس. الیوت ـــ
یادداشت مترجم
همهی پانوشتهای توضیحی از آگدن است. من فقط معادل لاتینِ چند واژه را اضافه کردهام. ضمناً analysis (و analytic) را طبعاً به «روانکاوی» و بعضاً ـــ محضِ نرمشدنِ زبانِ متن و متناسب با موقعیت واژه در جمله ـــ به «تحلیل» (و «تحلیلی») ترجمه کردهام. در ترجمهی object نیز از همین منطق پیروی کردم و گاهی آن را به «ابژه» و برخیاوقات به «موضوع» برگرداندهام.
اگر قرار است که مفاهیم و فنون روانکاوانه همواره تر و تازه و زنده باقی بمانند، روانکاوان باید بارهاوبارها و از نو کشفشان کنند، چنانکه گویی برای نخستینبار است چنین میکنند. روانکاو باید به خود، رخصتِ شگفتزدهشدن بدهد: باید به خود مجال دهد تا ایدهها و پدیدههایی که تا پیشازاین آنها را تماماً بدیهی میپنداشته او را بهشکلی تازهتازه و اصیل شگفتزده کنند. برای مثال، روانکاو باید حقیقتاً بتواند از گسترهی نفوذ ناهشیار، از قدرت انتقال و همچنین از سماجت مقاومتها غافلگیر شود ـــ و تنها پس از مواجهه با این پدیدههای تازهمکشوف، نامهای مرسومِ «مقاومت» و «انتقال» و غیره بر آنها بگذارد. اگر روانکاو به خود اجازه دهد که همواره همان نوآموزی باقی بماند که حقیقتاً هست، آنگاه، بختِ این را خواهد یافت که آنچه تا پیشازاین و بهخیالِ خودش میدانسته را باز بیاموزد. این فصل مجموعهای از ایدههاست درباب آغاز ماجرای روانکاوی که خطاب به نوآموزان (ازجمله خودم) نگاشتهام. قصد ندارم به همهی جوانب قضیه بپردازم، چرا که دراینصورت باید پای تقریباً تمام ابعاد نظریه و فنِ روانکاوی را به ماجرا باز کنم. نقطهی عزیمت من برای بحث درخصوص نخستین جلسهی روانکاوی، همواره این است که هیچ تفاوت معناداری میانِ فرایند روانکاوی در جلسهی نخست و سایر جلسات نیست. بهتر بگویم: روانکاو در جلسهی نخست همانقدر روانکاو است که در ادامهی کار. درمانجو نیز همانقدر درمانجوست که در ادامه خواهد بود. و جلسهی نخست هم هماناندازه تحلیلی است که دیگر جلسات.
خلق معنای تحلیلی
هر آن کاری که روانکاو در نخستین جلسهی روانکاویِ رودررو میکند در حُکمِ دعوتی است از بیمار برای تأمل در معنای تجربیات خویشتن. آنچه بیمار همواره بدیهی میانگاشته دیگر واضح و مبرهن تلقی نخواهد شد. امور آشنا باید محل حیرت و پرسش و بازخوانی در فضای روانکاوی قرار گیرند. افکار و احساسات بیمار، گذشته و اکنونِ او، معنایی تازه مییابند و درنتیجه خودِ بیمار نیز چنان احساسِ اهمیتی خواهد کرد که پیشازاین هرگز تجربه نکرده است. در بستر روانکاوی، معنایی شکل میگیرد که صرفاً منحصر به همان فضاست. برای بیمار، اتاق درمان مکانی عمیقاً آرام است: جایی که در آن باید صدایی بیابد تا روایت خویش را بازگوید. این صدا آوای افکاری است که شاید پیشازاین هرگز شنیده نشده باشند (بیمار ممکن است دریابد که تاکنون اصلاً صدایی از آنِ خویش نداشته و این کشف میتواند نقطهی آغاز روانکاوی باشد).
در جلسهی نخست، روانکاو ـــ هم از طریق کلمات و هم از خلال سکوتهایش ـــ این واقعیت را میرسانَد که بیمار را بیقضاوت و همانگونه که هست میپذیرد؛ و بااینحال هردو میدانند که این ملاقات با هدفِ ایجاد تغییر در روان بیمار صورت گرفته است. روانکاو میکوشد بفهمد بیمار چرا چنین است و چرا نمیتواند طورِ دیگری باشد و درعینحال تلویحاً از بیمار میخواهد که برای بهرهمندی از مزایای روانکاوی، بهقدرِ کفایت از مشکلات خویش فاصله بگیرد. برای مثال، بیمار اسکیزوئید [که اساساً رابطه برایش عمیقاً ترسناک است] باید وارد رابطهای با روانکاو شود که هدفش غلبه بر هراس او از حتی کوچکترین تعاملات انسانی است. بیمار وسواسی میبایست قدری از نشخوارهای فکریاش بکاهد و وارد گفتوگویی روانکاوانه شود تا بتواند برای نشخوارهای بیپایانش کاری بکند. بیمار هیستریک باید نمایشی که زندگیاش را تسخیر کرده است حداقل برای لحظاتی متوقف کند تا، علاوه بر بازیگری، بتواند ناظرِ زندگی خویش نیز باشد.
روانکاو حتی پیش از نخستین ملاقات نیز موضوع احساسات انتقالی بیمار است. بیمار روانکاو را فردی میانگارد که آموزش دیده تا بیمارانش را بفهمد و از طریق فرایندی که هنوز برای بیمارِ تازهوارد ناشناخته است، به تسکین آلامِ روانی آنان یاری برساند. علاوه بر این، بیمار روانکاو را اغلب در جایگاه مادری شفابخش، ابژهی انتقالی دوران کودکی، مادر و پدر آرمانی اودیپی و مواردی ازایندست تجربه میکند. در این مرحله، فضای روانکاوی همواره فضایی آمیخته با بیم و امید است.

چنانکه بیمار پیش از نخستین جلسهی روانکاوی ـــ و البته در خیالات خود ـــ تصوراتی از روانکاو ساخته است، روانکاو نیز پیش از نخستین دیدارشان تصوری از بیمار (و درواقع، تصوراتی از بیماران فراوان) در ذهن خویش دارد. بهعبارت دیگر، پیش از ملاقات با بیمار، روانکاو از عناصری همچون صدای بیمار پشت تلفن، کسی که او را ارجاع داده و همچنین روابطش با بیماران فعلیِ خود بهمنزلهی منابعی برای احساسات هشیار و ناهشیارش نسبت به بیمار بهره میگیرد و این احساسات را همراه خود به نخستین جلسهی روانکاوی نیز میآورَد. علاوه بر این، جلسهی نخست معمولاً احساساتی همچون تعلیق و انتظار در افراد برمیانگیزد. هم بیمار و هم روانکاو در آستانهی ورود به داستانی مشترکاند که پیشنویسهای بسیاری برای آن نوشته شده است (داستانهای درونی روانکاو و بیمار). بااینحال اگر قرار بر ثمربخشی جلسات باشد، باید داستانی خلق شود که هیچیک
از طرفین قبلاً تصورش را نکرده باشند. اما در کنار این احساس هیجان، پای اضطراب نیز همواره در میان است. احساس خطرِ ناشی از نخستین ملاقات برای روانکاو و بیمار، هردو، تا حد زیادی پیامدِ مواجههی تازهی آنان است با دنیای درونی خود و دیگری. تحریکِ اعماقِ ناهشیار کاری همواره خطیر و اضطرابآور است و این اضطراب، اغلب، درمانگران تازهکار را به اشتباه میاندازد: درمانگر ظاهراً میترسد که مبادا بیمار درمان را پیشازموعد ترک کند؛ اما حقیقتْ آن است که درمانگر درواقع از ماندنِ بیمار بیش از رفتنِ او میترسد!
ناهوشیار و زما از نگاه آگدن
یکی از بیمارانم اخیراً با دقتی خارقالعاده بخشی از افکارِ پیش از نخستین جلسهاش را اینگونه توصیف کرد: «داشتم فکر میکردم که همون اولِ کار، چقدر باید دربارهی چیزایی که بیشترازهمه ازشون میترسم و بابتشون شرمندهام بگم؟ این قضایا رو چطوری باید بهزبون بیارم اصلاً؟ نمیخوام به چشمِ روانکاوم اونقدر دیوونه، دروغگو، خودخواه یا اغواگر بیام و کار باهام اونقدر براش سخت باشه که خیلیزود یه بهانهایچیزی دستوپا کنه تا از دستم خلاص بشه. اصلاً بازکردنِ سفرهی دلم به تحقیرِ بعدش میارزه؟ نکنه انتخابم اشتباه بوده؟! وقتی باهاش تلفنی حرف زدم، خورد تو ذوقم. با خودم فکر کردم که کاش سناش یهکم بیشتر بود. کاش یهکم بیشتر شبیه بابابزرگها بود. صداش یهکم عجیب نبود؟ انگار آدرس مطب خودش رو هم نمیدونست! مطبش هم که جای داغونِ شَهره تقریباً. نمیدونم اصلاً اینکارهست یا نه».
وقتی بیمارِ بالقوهای برای پرسوجو درباب شروع درمان یا روانکاوی با من تماس میگیرد، به او پیشنهاد میکنم زمانی را برای جلسهی مشاوره[۱] تنظیم کنیم. عمداً از واژهی «مشاوره» استفاده میکنم تا مشخص شود که این ملاقات لزوماً بهمعنای شروع کارِ مستمر و مشترکِ ما نخواهد بود (گرچه صرفنظر از نتیجهی نهاییِ جلسهی مشاوره، همواره میکوشم این جلسه درهرصورت تجربهای تحلیلی باشد). این رویکرد را به این خاطر اتخاذ میکنم که پیش از گفتوگو با بیمار، نمیتوانم بدانم که پس از صحبت با او چه احساسی خواهم داشت: آیا [احساسم این خواهد بود که] میتوانم به او کمک کنم و آیا اصلاً مایل به همکاری با او هستم یا نه؟ در میان عواملِ متعددِ مؤثر بر این تصمیم، پاسخ به یک سؤال اساسی نیز خودنمایی میکند: آیا مجموعاً از این بیمار خوشم میآید؟ و آیا دلسوزی و علاقهای نسبت به او احساس میکنم؟ این احساسات شخصی، اگرچه ممکن است غیرحرفهای بهنظر برسند، درواقع برای ارزیابیِ احتمالِ شکلگیریِ یک رابطهی درمانیِ مؤثر حیاتیاند. من در مقام درمانگر باید صادقانه بپذیرم که تواناییام برای همراهی مؤثر با هر بیمار تاحدی در گروِ پاسخ عاطفیِ غریزیام به اوست.
روانکاو باید بکوشد افکارش را بهشیوهای تشخیصمحور[۲] نظم و ساختار بخشد تا بتواند ماهیتِ کارِ تحلیلیِ مطلوب برای این بیمارِ خاص و همچنین ماهیتِ دشواریهای بالقوهی پیشِ روی زوج تحلیلی را به فهم درآورَد. بااینحال، بهجز چند استثنا (مثلاً معتادین به مواد مخدر یا الکل، جامعهستیزان با رفتارهای خشونتآمیز و بیمارانی با آسیبهای شدید جسمانی)، عموماً آمادهام تا طیف گستردهای از اختلالات روانی را روانکاوی کنم (نک. بویر ۱۹۷۱؛ جیواچینی ۱۹۶۹ و ۱۹۷۹؛ آگدن ۱۹۸۲ و ۱۹۸۶). اما زبان به گزافه گشودهایم اگر ادعا کنیم که قادریم با هر بیمارِ علاقهمندی به کار تحلیلی بپردازیم. شخصاً معتقدم اگر با بیمارانی کار کنیم که پیشاپیش احساس خوبی به آنها نداریم، به آنها صدمه زدهایم. بعضاً میگویند که روانکاو باید بتواند به تحلیلِ انتقالمتقابلِ منفیِ خود بپردازد و بنابراین قادر باشد با همهی بیمارانِ مناسبِ روانکاوی کار کند. این حرف، از لحاظ نظری، شاید درست باشد؛ اما وقتی پای عمل به میان میآید، معتقدم کار روانکاوی بهخودیخود و بهاندازهیکافی دشوار هست، چه برسد به اینکه بنای آن را بر انتقالمتقابلِ منفیِ شدید (یا انتقال منفی شدید) بگذاریم ـــ و صحت این باور را تجربه بارها به من ثابت کرده است، صرفنظر از اینکه روانکاو (یا بیمار) این انتقالها را غیرعقلانی بداند یا نداند. این هشدار، به باور من، در مواردی که از همان ابتدا با انتقالهای شهوانی یا انتقالمتقابلهای شهوانیِ شدید طرفیم نیز باید مورد توجه قرار گیرد.

از سوی دیگر، هنگام گفتوگو با بیمار، از نخستین جلسه با عناوینی مثل «دورهی ارزیابی» یا «مرحلهی سنجش» یاد نمیکنم، چرا که این عناوین بهنظرم بیمار را به فردِ نسبتاً منفعلِ فرایند روانکاوی تقلیل میدهند. چهبسا استفاده از چنین اصطلاحاتی مخاطب را در فهم منظور من از کارکرد اصلی جلسهی نخست ـــ که همانا آغاز فرایند روانکاوی است ـــ به اشتباه بیندازد. ماهیت تعامل در نخستین جلسه صرفاً ارزیابی بیمار ازسوی درمانگر، یا حتی ارزیابی متقابلِ میانِ بیمار و درمانگر نیست؛ بهاعتقاد من، این تعاملی است دونفره که در آن، هر دو طرف میکوشند معنایی تحلیلی بیافرینند ـــ ازجمله معنایی برای فرایند تصمیمگیریای که در همین جلسهی نخست جریان دارد. هدف من در این جلسه تسهیلِ شکلگیریِ تعاملی است که بتواند برای بیمار، بدل به نوعی تجربهی تحلیلی ارزشمند شود، تجربهای که به او درکی از معنای «بودن در فرایند روانکاوی» ببخشد.
چگونه با بیمارانم صحبت میکنم؟ تالیف آگدن
در مدتِ منتهی به مصاحبهی اولیه، اگرچه اضطراب انتقالیْ شدیداً بالاست، بااینحال، من آرامکردن بیمار در جلسهی نخست را از وظایف روانکاو نمیدانم؛ درعوض معتقدم روانکاو موظف است به بیمار کمک کند تا فرصتِ فراهمآمده را از کف ندهد: فرصت شناخت افکار و احساسات انتقالیای که با آنها دستبهگریبان است.
تابآوریِ روانی در جلسهی روانکاوی
بهسیاق تمام جلسات روانکاوی، لحظات نخستِ جلسه در اتاق انتظار میگذرد. بیمار با عنوان «دکتر»، «آقا» یا «خانم» مورد خطاب قرار میگیرد و روانکاو نیز خود را به همین شیوه معرفی میکند. تناقضِ نهفته در این معرفیِ رسمی البته از چشم بیمار پنهان نخواهد ماند: رابطهی تحلیلی، همزمان، یکی از رسمیترین و صمیمانهترین روابط انسانی است. این رسمیت البته بازتابِ احترام به درمانجو و فرایند درمان است؛ همچنین حاکی از این واقعیت است که روانکاو نه قرار است به دوستی با درمانجو تظاهر کند و نه میخواهد که چنین رابطهای با او داشته باشد (ما به دوستانمان پول نمیدهیم تا با ما حرف بزنند). بنابراین، از همان ابتدای کار مشخص میشود که صمیمیتِ رابطهی تحلیلی درواقع نوعی صمیمیت در چارچوبی رسمی خواهد بود.
درمانگرانِ تازهکار اغلب میل شدیدی دارند به اینکه هنگام همراهیِ بیمار از اتاق انتظار به اتاق روانکاوی، حتماً کاری کنند تا «بیمار احساس خوبی داشته باشد» یا «رفتاری انساندوستانه از خود نشان دهند». مثلاً درمانگری که میخواهد تَنِشِ این مسیر کوتاه را کاهش دهد ممکن است بگوید: «امیدوارم واسه جاپارک به دردسر نیفتاده باشین. اوضاع پارکینگِ این اطراف واقعاً افتضاحه». از منظر تحلیلی و برخلاف آنچه که از ظاهر قضیه برمیآید، این رفتار بههیچوجه رفتاری مشفقانه نیست. درواقع و مطابق دیدگاه من در این فصل، چنین روانکاوی از چندین جنبه با بیملاحظگی رفتار کرده است: اولاً این پیام را به بیمارش منتقل کرده که در سطح ناهشیار، باور دارد بیمارش طفلِ نوپایی است که سخت بتواند راهش را در این جهانِ ناسازگار بگشاید و نیز اینکه درمانگر بهنوعی خود را بابت ناتوانیاش در آسانترکردن زندگی بیمار مقصر میشمارد. چنین اظهارنظری بلافاصله بیمار را بدهکارِ روانکاو خواهد کرد و او را تحت فشار میگذارد تا بهنحوی این «محبت» را جبران کند: یعنی کاری کند روانکاو از احساس عذابوجدانش خلاصی یابد. همچنین در کلام درمانگر، این اشاره نیز نهفته است که او مطمئن نیست درمانی که ارائه میکند اصلاً ارزش دردسرهایی که بیمار متحمل میشود را داشته باشد یا نه.
بهعلاوه، چنین اظهارنظری درواقع قِسمی دزدی نیز هست، چون فرصت مهمی را از بیمار میدزدد: فرصت معرفی خود به روانکاو بهشیوهای که بیمار ـــ هشیارانه و ناهشیارانه ـــ برمیگزیند. بیمار روشهای بالقوهی بسیاری برای آغاز گفتوگوی تحلیلی در اختیار دارد. بااینحال، شیوهی هر درمانجو برای آغاز جلسه منحصر به خود اوست و با هیچ درمانجوی دیگری تکرار نخواهد شد. این فرصت را نباید از او بگیریم. نباید کاری کنیم که بیمار سطور آغازینِ داستانِ روانکاویاش را زیر فشارِ محتوای ناهشیارِ روانکاو بنویسد، آن هم وقتی هنوز پا به اتاق روانکاوی نگذاشته است (در مقام روانکاو، بعداً زمان کافی خواهید داشت تا ناخواسته بدل به بازیگرِ فانتزیهای ناهشیار بیمارتان شوید).
در نهایت، چنین اظهارنظری بیمار را درخصوص ماهیت تجربهی روانکاوی نیز گمراه خواهد کرد. در مقام روانکاو، قصد ما این نیست که اضطراب خودمان یا بیمارمان را از طریق کارهای آرامشبخشی همچون دلگرمیدادن، هدیهدادن و مانند اینها پایین بیاوریم. از آنجا که ما نهفقط از خودمان بلکه از بیمار نیز انتظار داریم فشار روانیِ جلسهی روانکاوی را تاب بیاورد، بیمعناست اگر بکوشیم رابطهی تحلیلی را با زدودنِ هرگونه فشار روانی آغاز کنیم. فرقی ندارد بعداً و در کلامِ بیمار به این اتفاق اشارهای بشود یا نه؛ درهرصورت، درمانجو این حقیقت را در ناهشیارش ثبت خواهد کرد که روانکاو به خودش اجازه داد مطابق انتقالمتقابلش عمل کند و از این طریق، اضطراب خود را تحت کنترل دربیاورد.
بیمار در نخستین جلسه پرسشها و نگرانیهای بیشماری را با خود به اتاق روانکاوی میآورَد: پرسشهایی درخصوص معنای حضور در فضای روانکاوی، معنای روانکاوبودن و معنای درمانجُستن ـــ پرسشهایی که غالباً بهزبانشان نمیآورَد. تلاش روانکاو برای پاسخ به این پرسشها در قالبهایی همچون تشریحِ فرایند تداعی آزاد، دلایل استفاده از کاناپه، تناوب جلسات، تفاوتهای رواندرمانی با روانکاوی و همچنین تفاوتهای «مکاتب مختلف روانکاوی» و امثالهم نهتنها بیفایده است، بلکه نمیگذارد بیمارْ خود را بهزبان خویش به روانکاو معرفی کند. چنانکه در مثال بالینیِ زیر آمده، اگر روانکاو قصد دارد توضیحی درخصوص معنای «حضور در فضای روانکاوی» بدهد، رَساترین توضیحِ ممکن آن است که خود همچون یک روانکاو حقیقی رفتار کند.

آقای الف (یک تهیهکنندهی تلویزیونی چهلودو ساله) در جلسهی نخست و درخصوص علت مراجعهاش میگوید که شدیداً اضطراب دارد و «افکار وسواسی» دربارهی مرگ آزارش میدهد: ازجمله هراس از خفگی در خواب، ماندن زیر آوار و کشتهشدن در زلزله. ذهن او همچنین درگیر دختر ششسالهاش نیز هست که کمشنوایی خفیفی دارد. بیمار میترسد دخترش «هرگز نتواند در زندگی، برای خودش کسی شود». میگوید که میداند ترسهایش اغراقآمیزند، اما این از شدت اضطرابش کم نمیکند.
بیمار میگوید که از کودکی، بچهی ترسویی بوده است. پدرش، که استاد دانشگاه بوده، مدام از آقای الف ناراضی بوده و هر شب اصرار داشته در انجام تکالیفش به او «کمک کند» و نهایتاً هم، هربار، بهخاطر «حماقت باورنکردنیِ» پسرش، بر سر او فریاد میکشیده است.
آقای الف میگوید موفقیتهای شغلیاش بهنظرش غیرواقعی میرسند. احساس میکند دائماً باید دلنگران روزی باشد که دیگر نتواند از پسِ کارها برآید.
خوانش وینیکات، تالیف آگدن
در نتیجه، همهی چندرغاز پولی که درمیآورد را پسانداز میکند. سپس چندین مثال میآورد از موقعیتهایی که هنگام پولخرجکردن در آنها، شدیداً احساس خالیشدن کرده است. در ادامه، به او میگویم که با این حرفش گویا دارد به ترسی اشاره میکند که فکرِ پرداختِ هزینهی روانکاوی برایش ایجاد کرده است، چون پرداختِ منظمِ چنین پولی میتواند بهمعنای ازدسترفتن یکی از معدود منابعی باشد که او برای محافظت از خود در اختیار دارد. آقای الف لبخندی میزند و میگوید خیلی به این موضوع فکر کرده و پرداخت هزینهی روانکاوی برایش شبیه به حجامتی است که هیچ معلوم نیست به درمان او میانجامد یا به مرگش منتهی خواهد شد.
وقتی آقای الف را در اتاق انتظارِ جلسهی دوممان میبینم، خیس عرق است و طوری بیصبرانه منتظرم نشسته که گویی در انتظار خبر هولناکی باشد (منتظر چیزی مثل رأی دادگاه). بهمحض ورود، سریعاً طول اتاق را طی میکند و میرود طرف تلفن و میگوید: «کلیدهام رو تو ماشین جا گذاشتم. اگه اشکال نداره، به همسرم زنگ بزنم و بگم که بعد از جلسه دستهکلید یدکی رو برام بیاره اینجا». گفتم: «چیزی که میبینم اینه که انگار این تماس تلفنی برات حُکم مرگ و زندگی رو داره. ولی احساس میکنم باید دربارهی این چیزی که داره بینمون اتفاق میافته ـــ قبل از اینکه [این اضطراب رو] برطرفش کنیم ـــ حرف بزنیم». آقای الف مینشیند و میگوید: «راستش رو بخوای، چیزی که الآن دیدی یهجورایی رفتارِ همیشگیِ منه. وقتی داشتم با ماشینم میاومدم اینجا، ناهارم رو گذاشته بودم صندلی عقب. وقتی رسیدم، یه تابلویی تو پارکینگ دیدم که روش نوشته بود: “کلیدها را در ماشین بگذارید”. دوست نداشتم غذا رو بذارم تو ماشینی که در و پیکرش بازه. فکر کردم نکنه کسی به ناهارم ناخنک بزنه. واسه همین، نمیخواستم درِ ماشین رو باز بذارم».
به آقای الف میگویم که ظاهراً، بیاینکه خودش هم بداند، هر دو کاری که میخواسته را انجام داده است: هم درِ ماشین را قفل کرده تا کسی به غذا دست نزند و هم از دستورِ تابلوی پارکینگ پیروی کرده و کلید را در ماشین [جا]گذاشته است. آقای الف میگوید وقتی فهمیده که کلیدها در ماشین مانده، شدیداً وحشت کرده است و بلافاصله به این فکر افتاده که از دفتر من به همسرش تلفن بزند. میگوید این فکر به او آرامش عمیقی بخشیده است. حرفش را تکرار و اشاره میکنم که در آن لحظه، علاوه بر همسرش، به من هم فکر کرده است. حرفم را تأیید میکند؛ اما میافزاید که پیش از آن هم، وقتی تابلوی پارکینگ را دیده، به من فکر کرده است، چون انگار احساس کرده که آن تابلو را من آنجا گذاشتهام.
آقای الف توضیح میدهد که درخواستش برای استفاده از تلفنِ من هم رفتار نامعمولی نبوده است. میگوید تقریباً همیشه میترسد که مردم از او عصبانی و دلخور باشند. در نتیجه، مرتباً با خُردهخواستههایش از دیگران، دلِ خودش را قرص میکند که هنوز دوستش دارند. مثلاً اغلب از همکارانِ محل کارش پول خُرد یا مداد و خودکار قرض میگیرد یا حتی وقتی مسیر را بلد است، باز هم از دیگران آدرس میپرسد.
بعد میگوید مطمئن است من حالا او را «احمقی تمامعیار» میدانم (احساس میکنم که زیرِ پوستِ این احساس، همزمان، هراس و آرزویی نهفته است. بااینحال، در این لحظه مداخلهای نمیکنم، چرا که او دارد بازیگرها/ابژههای دنیای درونش را نشانم میدهد). آقای الف ادامه میدهد و دربارهی والدینش بیشتر حرف میزند: پدرش ده سال پیش فوت کرده است، اما همهی عمر را طوری زندگی میکرده که گویی یک پایَش لب گور است: از نوعی بیماری کلیوی رنج میبرده که از کودکی همراهش بوده و بههمیندلیل هم مدام با ترسِ از مرگ دستبهگریبان بوده است. آقای الف میگوید در کودکی میترسیده پدرش درست در همان لحظاتی که داشته سرش فریاد میکشیده، بیفتد و بمیرد. «پدرم گاهی میتونست آدمِ خیلی مهربونی باشه. آره، اکثر اوقات، خیلی ازش میترسیدم؛ اما دوستش هم داشتم».
میپرسم که آیا از من هم انتظار نداشته بابت جاگذاشتن کلیدها در ماشین و درخواستش برای استفاده از تلفنم سرش فریاد بزنم. تأیید میکند و میگوید: «چرا، انگار همچین حسی داشتم؛ اما دقیقاً نمیدونم چرا وقتی تو اتاق انتظار نشسته بودم، اینقدر ازت میترسیدم» (به ذهنم میرسد که شاید بیمار با همسرش تماس گرفته تا همسرش از او در مقابل من محافظت کند [همانطور که مادرش از او در برابر پدرش مراقبت میکرد]. بهعلاوه، شاید آقای الف با این تماس میکوشد تا بهکمک همسرش، منِ روانکاو را نیز از ضربات خود در امان نگه دارد).
در جریان روانکاویِ آقای الف، لایههای متعددی از معنای این انتقال (یا بهقول خودش، معنای این «شیطنتِ تلفنی») آشکار میشود. یکی از این لایهها آرزوی بیمار است مبنی بر اینکه با او همچون پسربچهای درمانده رفتار شود. او احساس میکند فردی بسیار قدرتمند و ویرانگر است و همانطور که روزی به پدرش آسیب زده، میتواند به من هم آسیب برساند. در نتیجه، چنین آرزویی برای او نقش نوعی دفاع را ایفا میکند. اما این عملِ انتقالی روی دیگری هم دارد: گویی او میخواهد من را تحریک کند تا رفتاری مشابه رفتار پدرش با او داشته باشم و من هم بابت «حماقتی که کرده»، بر سرش فریاد بکشم. از یکسو، او از احتمال وقوع چنین اتفاقی میهراسد و میکوشد به خودش اطمینان دهد که من چنین رفتاری با او نخواهم کرد. از سوی دیگر، گویی آقای الف در این سرزنشهای شدید، لذتی شهوانی مییابد. علاوه بر این، احتمال تنبیهشدن به او احساس آرامش میدهد، چون ناهشیارانه باور دارد که ـــ بابت جرمی که تصور میکند در قبال پدرش مرتکب شده (یعنی تحریک پدر تا سرحد بیماری و نهایتاً مرگ) ـــ سزاوار تنبیه است. علاوه بر این، او احساس میکند که پدرش در قالب همان رفتارهای خشن و کنترلگرانه درواقع عشق خود را به آقای الف نشان میداده است. گویی بیمار، در سطح ناهشیار، امید دارد که این شکل از عشق را با جلب سرزنشهای من نیز دریافت کند. در خلال روانکاوی، «شیطنت تلفنی» بارهاوبارها همچون نماد فرایند تحلیل ظاهر میشود.

قصههایی که هشدار میدهند
در مصاحبهی نخست، من از همان آغاز کار، گوشم به «قصههای هشداردهنده»ی بیمار است: توجیهاتِ ناهشیارِ او در این خصوص که چرا روانکاوی را پیمانی خطرناک میداند و چرا بهقطعیّت باور دارد که این فرایند به بنبست خواهد خورد. بهعبارت دیگر، چشم میدوزم تا نوکِ کوهِ یخِ اضطرابِ انتقال را، بهمحض پدیداری، تشخیص دهم و آن را هم برای خودم و هم برای بیمارم تشریح کنم. صرفنظر از ماهیت آشفتگیهای درمانجو، صِرفِ ورود او به روانکاوی تجربهای اضطرابآور است. بیمار در سطح ناهشیارش باوری جزمی دارد ـــ و این باور البته راهی به کلمات او نمییابد ـــ که تجربیات نوزادی و اوایل کودکی به او آموخته است که روابط موضوعیاش به چه شیوههای خاص و اجتنابناپذیری به روابطی دردناک، ناامیدکننده، شدیداً تحریکآمیز، ویرانگر، پر از احساس تنهایی، غیرقابلاعتماد، خفقانآور، بهشدت جنسی و غیره میانجامند.
ترس از فروپاشی و زندگی نازیسته، تالیف آگدن
اکنون نیز دلیلی وجود ندارد که بیمار خیال کند وارد رابطهی متفاوتی شده است. البته درمانجو در این باور جزمیاش، همزمان، هم محق است و هم نیست. محق است چرا که دنیای ابژههای درونیِ او لاجرم و از خلال فرایند انتقال، بدل به یک نمایشِ بینذهنیِ[۴] زنده بر صحنهی روانکاوی خواهد شد. محق نیست چون چارچوب روانکاوی قرار نیست نعلبهنعل از مناسبات روانی-بینشخصیِ حاکم بر دنیای درونی بیمار (فانتزیها و روابط موضوعیِ دوران نوزادی و کودکیاش) پیروی کند.
هرآنچه درمانجو در ساعات ابتدایی میگوید (یا نمیگوید) را میتوان در پرتو هشدار ناهشیار او به روانکاو فهم کرد: هشدارهایی مبنی بر اینکه چرا نه روانکاو و نه بیمار نباید وارد این رابطهی محکومبهشکست و خطرناک شوند. باید تأکید کنم که در این مرحله بیمار احساس میکند روانکاوی هم برای خودش و هم برای روانکاو تهدیدکننده است و اصلاً تا حد زیادی برای محافظت از روانکاو است که از ورود به این رابطه طفره میرود. از این منظر، روانکاو همچون «ظرف»ـی برای هراسهای بیمار از شروع این رابطه عمل میکند و همزمان «ظرف»ـی میشود برای امیدهای بیمار به اینکه تغییرِ درونی ممکن است و دلبستگیهای بیمارگونه به ابژههای درونی را میتوان تغییر داد، بیآنکه زندگیِ بیمار قربانی شود. این روایت از یک جلسهی ابتداییْ مُشتی است نمونهٔ خروارِ ابزارهایی که بیمارانْ ناهشیارانه بهکار میگیرند تا خطرات احتمالیِ معطوف به خودشان و روانکاو را نمادپردازی[۵] کنند.
درمانجویی به اسم آقای ژ جلسهی نخستِ روانکاویاش را با توصیف این موارد آغاز میکند: رابطهی بیروحش با همسر و فرزندانش؛ احساس ملال در محیط کار؛ و فقدان لذت از زندگی بهطور کلی. آقای ژ میگوید که پزشک داخلیاش او را به من ارجاع داده است، چون فکر میکرده که روانکاوی میتواند کمکاش کند. علیرغم توضیحاتش درباب این احساس استیصال، گمان میکنم آقای ژ در زندگیاش لذتهای پنهانی دارد که احساس میکند باید آنها را هم از خودش و هم از من مخفی نگه دارد. این فانتزی به ذهنم میرسد که آقای ژ ممکن است ماجراهای پنهانی داشته باشد: شاید با یک زن، شاید با موسیقی، هنر یا یک «سودای پرشور» دیگر، یا حتی با خاطرهای از یک عشق کودکانه. من این فانتزی را شهود نکردهام؛ این درواقع واکنشی است به نحوهای که بیمارْ خود را به من بازمینماید. به گذشته که نگاه میکنم، میبینم این پیام از طریق کلماتی که آقای ژ انتخاب میکرده، آهنگ بیانش، راهرفتنش، حالات چهرهاش و… به من منتقل شده است. رفتار آقای ژ رفتار آدمی است که گویی سرّ مگویی دارد. حدس میزنم ـــ و البته چیزی از این حدسم به آقای ژ نمیگویم ـــ که ظاهراً او ناهشیارانه باور دارد روانکاوی با لذتهایی همراه خواهد بود که مجبور است بهدقت پنهانشان کند. در نتیجه، گمان میکنم که حالوهوای فضای روانکاوی (هم برای او و هم برای من) تا مدتی نسبتاً طولانی، خشک و بیروح خواهد بود.
بیمار میگوید متقاعد شده است که نیاز به درمان دارد و میداند که اگر کمک بگیرد، نفعِ آن به همسر و فرزندانش نیز خواهد رسید. بااینحال، درخصوص هزینهی روانکاوی، احساسگناه شدیدی دارد، چون این پول را میتوانسته خرج خریدِ چیزهایی کند که همهی خانواده از آن لذت ببرند. لحظاتی از جلسهی نخست که میگذرد، به او میگویم ظاهراً احساس میکند که شروعِ روانکاوی عینِ آغاز یک رابطهی عاشقانهی پنهان است. آقای ژ، در جواب، از این حرف میزند که چطور خودش را وقف همسرش کرده و هرگز حتی فکر چنین رابطهای هم به ذهنش خطور نکرده است. اما اضافه میکند که از حرف من غافلگیر شده، چون همین هفتهی اخیر، برای نخستینبار، متوجه حرفِ مبهمی شده که به منشیاش گفته است، حرفی که میتوانسته بهمنزلهی پیشنهادی برای رابطه تعبیر شود. البته منشی ترجیح داده پاسخ مستقیمی به این پیشنهاد مبهم ندهد. بیمار میگوید از این ماجرا حسابی آشفته شده و برای اولینبار در همهی این سالها محل کارش را زودتر از موعد ترک کرده است.

در این لحظه، تصمیم میگیرم به تأویل «اضطراب انتقالِ» مشهود در آقای ژ ـــ یعنی آشکارترین وجه از وجوه ناهشیار و پیشهشیارِ انتقال و مقاومت در او ـــ بپردازم. گویی داستانِ درونیای که بیمار با خود به رابطهی تحلیلی آورده مستعدِ دلبستگیهای پرشور و رازپوشیهای آتشین است. گمان میکنم ترس آقای ژ هم دقیقاً مربوط به همین محدوده ـــ یعنی حیطهی «روابط پنهانی» ـــ باشد. او میترسد که روانکاوی به تجربهای شدیداً دردآور بدل شود، چنان دردآور که شاید حتی ادامهدادنش ناممکن باشد.
در خلالِ سالیانِ پس از این جلسهی آغازین، بیمار میتواند این احساسات را در قابِ رابطهی عمیقی معنا کند که در کودکی با پرستار محبوبش داشته است: عشقی که، بهطور ناهشیار، احساس کرده باید از مادرش پنهان نگه دارد. احساس خشم و گناه او، همراه با هراسش از گیرافتادن در موقعیتهای مشابه، منجر به شکلگیری نوعی دفاعِ منش در آقای ژ شده است که او را نسبت به همهی بخشهای زندگیاش سرد و بیتفاوت میکند.
برای آقای ژ، «تظاهر به مشارکت عمیق در فرایند روانکاوی» حُکمِ یک سازوکار دفاعیِ مهم را در مراحل ابتدایی روانکاوی دارد.
درمان تحلیلی تروما و شخصیت تحلیلگر
زمان مناسب برای تأویل انتقال
پیرو علاقهام به نظریههای روانکاوی بریتانیایی، اغلب از من میپرسند آیا صحت دارد که کلاینیها از همان ابتدای روانکاوی، سراغ تأویل انتقال میروند. این سؤال همیشه برایم گیجکننده بوده است، چون چندان عجیب نیست اگر کسی بخواهد با بیمارش دربارهی این موضوع حرف بزند که دقیقاً چه چیزی در این رابطهی جدید (رابطهی تحلیلی) هست که اینقدر بهنظرش ترسناک، هیجانانگیز، ناامیدکننده، بیهوده و… میرسد. عموماً جلسات نخست برای من به سرانجام نخواهند رسید مگر آنکه اضطرابِ انتقالیِ بیمار بهنحوی مورد توجه قرار گیرد. حتماً لازم نیست کلاینی باشید تا با بیمارتان درخصوص دریافتِ فعلی ـــ و البته همواره موقتاش ـــ از آنچه در ملاقاتِ اولْ پریشاناش کرده حرف بزنید![۶]
مثال زیر لحظاتی از جلسهی نخستِ روانکاوی است که در آن میتوانید نمونهای از مقاومت انتقالمتقابل را مشاهده کنید، مقاومتی که نسبت به گفتوگو درباب اضطرابِ انتقالیِ مراجع جریان دارد:
آقای ف، مردی سیودو ساله، با درمانگری تماس میگیرد تا از او وقت مشاوره بگیرد. او در حین درخواست ملاقات، میگوید احساس میکند دائماً در خطر است، چون هرآن ممکن است با دیگران دستبهیقه شود و کار به کتککاری بکشد. آقای ف خودش را مردی درشتهیکل معرفی میکند که با صدایی رَسا حرف میزند و مردم اغلب از او میترسند، حتی وقتی عصبانی نباشد. بااینحال میافزاید که امیدوار است درمانگر از او نترسد، چون واقعاً آدم خطرناکی نیست و تابهحال هم به کسی حمله نکرده است.
با ورود آقای ف به جلسهی نخست، درمانگر جا میخورَد: آقای ف مردی است با هیکلی متوسط که بیوقفه حرف میزند، اما نه با صدایی رَسا یا قُلدُرمآب! درمانگر درمییابد که آقای ف خردهفروش است و کسبوکار موفقی هم دارد. مادر روانپریشی داشته و کمی پیش از نخستین سالگرد تولدش به پرورشگاه سپرده شده است. از آن موقع به بعد، آقای ف نه مادرش را دیده، نه خبری از پدرش دارد. پس از پنجبار جابهجایی میان پرورشگاههای مختلف ظرف مدت پنج سال، سرانجام زوجی او را به فرزندی میپذیرند و آقای ف تا هجدهسالگی (یعنی هنگام پیوستنش به ارتش) با آنها زندگی میکند. در خلالِ دورهی نهفتگی (شش تا یازدهسالگی) و نوجوانی او، زوجی که آقای ف را پذیرفتهاند الکلی میشوند.

بیمار در چهار جلسهی بعدی با آشفتگی فزایندهای حاضر میشود. چند روز پس از پنجمین جلسه، به درمانگر تلفن میزند و میگوید که بعد از هر جلسه، اضطرابش بیشتر میشود و این وضعیت برایش غیرقابلتحمل شده است؛ بنابراین تصمیم گرفته درمان را متوقف کند. درمانگر پیشنهاد میدهد آقای ف برای گفتوگو درباب این احساساتش، یکبار دیگر با او ملاقات کند؛ و همینجاست که درمانگر در خصوص این بیمار از من مشاوره میخواهد. به او میگویم که بیمار از همان ابتدا نشان داده که شدیداً نگران است، نگرانِ اینکه که مبادا خشمش (خصوصاً در قالب انتقال مادرانه) درمانگر را بترساند و به او آسیب برساند. هراسِ ناهشیارِ درمانگر از بیمار موجب شده درمانگر به بیمارش جلساتِ یکبار در هفته را پیشنهاد کند ـــ و این درحالی است که بیمار، بهطور غیرمستقیم، نیازش به تعداد جلساتِ بیشتر را نشان داده و از پسِ حقالزحمهی یک درمان فشردهتر نیز برمیآید. این تصمیمِ ناهشیارِ درمانگر برای حفظ فاصلهی ایمن از بیمار باعث میشود بیمار باور کند که درمانگرْ او را (بهدلایلی موجه) خطرناک میپندارد و نهایتاً هم از دیدار با او خودداری خواهد کرد. بهنظر من، آقای ف به درمانگر تلفن زده تا ببیند که آیا در جلسهی قبلی آسیبی دیده است یا نه؛ و درخواستِ درمانگر از بیمار برای حضور در جلسهی بعدی موقتاً به او اطمینان میبخشد.
فرضیهی من این است که آقای ف از مادرش (ابژهی درونی) بابتِ دیوانگی و همچنین بهخاطر ناتوانیاش در دوستداشتنِ فرزندش و همچنین رهاکردن او خشمگین است و درعینحال، وحشت دارد از اینکه مبادا خشم او مادرش را مجنون و وادار به ترک فرزندش کرده باشد.
آقای ف، در همان حینی که همراه با درمانگر از سالن انتظار به اتاق روانکاوی میرود تا نخستین جلسهی پس از آن تماس تلفنی را آغاز کنند، از درمانگر میپرسد: «حالتون چطوره؟». بهمحض ورود به اتاق مشاوره میگوید که ضربان قلبش بهشدت بالا رفته است. درمانگر میگوید آقای ف نگران است مبادا او را در جلسهی قبلی ترسانده یا شاید به او آسیبی زده باشد، و اینکه این نگرانی از همان ابتدا همراه او بوده است. پس از طرح این تأویل، بیمار بهوضوح آرام میگیرد. در ادامهی جلسه، درمانگر پیشنهاد میکند که از آنجا که بیمار پس از هر جلسه چنین اضطراب شدیدی را تجربه کرده، شاید بهتر باشد تعداد جلسات را افزایش دهند تا بتوانند درخصوص چیزی که او را ترسانده حرف بزنند. برخلاف انتظارِ درمانگر، آقای ف از این پیشنهاد استقبال میکند. بهعبارتی، غفلت از اضطرابِ برآمده از انتقالمتقابل موجب شده آغاز گفتوگوی تحلیلی مابین آنها شش یا هفت جلسه بهتأخیر بیفتد و این، بهخودیخود، درمانگر را در تأویل و تفکر درباب اضطراب انتقالیِ بیمار ناتوان کرده است.
فضای تحلیلی
ورود به تجربهی روانکاوی (که از همان مصاحبهی نخستین آغاز میشود) مستلزم گسترش فضای روانیای است که «ماتریس ذهن» (آگدن، ۱۹۸۶) را برمیسازد، بهگونهای که این فضا کموبیش با فضای تحلیلی درآمیزد. در نتیجه، فضای تحلیلی بدل به محیطی میشود که بیمار در آن میاندیشد و احساس و زندگی میکند. تغییراتِ ظریف و نامحسوسی در جریان است: حالا رویدادهای مقوّمِ روابط و تجربیاتِ بیمار با ابژههای درونی و بیرونیاش و همچنین رخدادهای روزمره و پاسخ او به این رویدادها فقط بهشرطی مهم تلقی میشوند که به تجربهی تحلیلی یاری برسانند. در نهایت، این فضای روانِ فردیِ بیمار نیست که تجربهی درونیِ ناهشیارِ او را میزبانی میکند، بلکه این نقش را ـــ تا حد زیادی ـــ فضای تحلیلی برعهده خواهد گرفت. تحولِ این فرایند شامل چیزی است که غالباً آن را تحت عنوانِ ظهورِ نوروز انتقال و سایکوز انتقال میشناسند، اما مطلقاً به آن محدود نمیشود.[۷]
برای هر زوج تحلیلی، فضای تحلیلی بهشکل منحصربهفردی ساخته میشود. چنانکه هر مادری (اغلب با شگفتی) میآموزد که فرایندِ خلقِ فضای بازی برای هر یک از فرزندانش بهشدت متفاوت با دیگری است، روانکاو نیز باید بیاموزد که ایجاد فضای تحلیلی با هر درمانجویی مختصات خاص خود را دارد (گلدبرگ، ۱۹۸۹). درست به همان سیاقی که شخصیتِ منحصربهفردِ هر نوزادی جنبههای خاصی از توان عاطفی مادر را برمیگیرد و آنها را زندگی میکند، روانکاو نیز باید فرصت دهد بیمارش او را ـــ چه در واقعیت و چه در فانتزی ـــ بسازد و قالب بزند. از آنجا که نوزاد در خَلقِ مادرِ خویش نقش دارد، هرگز هیچ دو نوزادی را نمییابید که مادری یکسان داشته باشند. به همین سیاق، هیچ دو بیماری را نیز نخواهید یافت که روانکاوشان عیناً یکسان باشد. روانکاو با هر درمانجویی تجربهی منحصربهفردی از خویش خواهد داشت، چنانکه رفتارش با هر درمانجویی تفاوتهای ظریفی با دیگر درمانجویان دارد. بهعلاوه، این پدیده مطلقاً پدیدهای صُلب و ایستا نیست: در خلالِ هر تجربهی تحلیلی، روانکاو دستخوش تغییرات روانی فراوانی میشود و این تغییرات بهنوبهیخود در شکلوشمایل هر تحلیل نیز منعکس خواهد شد.
در باب هیچکاری نکردن

بیمارانی با آشفتگیهای شدیدتر بعضاً فضای روانکاوی را همچون خلأ تهدیدآمیزی تجربه میکنند که هرآن ممکن است محتویات ذهنی آنها را ببلعد ـــ محتویاتی که در تراز عینی، همچون اعضا یا احشاء بدن تجربهاش میکنند. یکی از این بیماران جلسهی نخست را با بمبارانکردن من آغاز میکند: با سیل مهارناپذیری از رکیکترین الفاظ. متحیر از این هجومِ همهجانبه، تصمیم میگیرم به بیمار اجازه دهم حرفش را بزند و تأثیری که این حرفها بر من میگذارد را مشاهده میکنم. معلوم میشود که این حملاتِ بیوقفه و سنگین، بیش از آنکه از سر خصومت و خشم باشد، زاییدهی اضطراب است. بعد از حدود پنج دقیقه، به او میگویم که بهنظر میرسد بودنِ در اینجا و با من برایش آسان نیست. با این حرفم آرام میگیرد. سپس به او میگویم که بهنظرم او زبالههایش را درون من خالی کرده است چراکه گویی ابایی ندارد از اینکه بخشِ بهنظرش بیارزشی از وجود خویش را دور بریزد.
تلاطمهای عشق جانکاه بیمار نسبت به درمانگر
میگویم که حدس میزنم چیزهای مهمتری در درونش دارد که احساس میکند باید از آنها محافظت کند. پس از این مداخله، بیمار ـــ البته به سیاقِ سایکوتیکها ـــ میتواند بیشتر دربارهی خودش برایم بگوید. من نیز، در عوض، بخش کوچکی از آنچه احتمالاً از حرفهایش فهمیدهام را با او در میان میگذارم. تقریباً تمام حرفهایم معطوف به ترسی است که بیمار از بودنِ با من دارد.
سؤالاتی از سرِ اضطراب
درمانجویان در جلسهی نخست، اغلب، پرسشهای صریح و مستقیمی را مطرح میکنند. به برخی از این پرسشها مستقیماً پاسخ میدهم. مثلاً به سؤالات بیمار درخصوص تحصیلاتم یا حقالزحمهای که دریافت میکنم خیلی «عادی و معمولی» جواب میدهم (فروید ۱۹۳۱: ۱۳۱). به خیلی از پرسشهای دیگر اما پاسخی نخواهم داد، پرسشهایی ازایندست که آیا حوزهی تخصصی خاصی دارم؛ در میان مکاتبِ مختلف روانکاوی، آیا از «مکتب خاصی» پیروی میکنم؛ مراجعینم بیشتر مرد هستند یا زن؛ و آیا همجنسگرایی را یک «مرض» میدانم یا نه. من اینجور سؤالات را بیانِ نسبتاً بیپردهی فانتزیهای بیمار میدانم، فانتزیهایی درخصوص ناکامیهای احتمالیِ من در فهم تجربهی او. این ناکامی میتواند دلایل مختلفی داشته باشد: مشکلات روانشناختی من (مثلاً هراسم از زنان یا مردان)؛ ترسم از همجنسگرایی یا دگرجنسگرایی؛ نیازم به تسلط بر یا تسلیم در برابر دیگران و غیره.
وقتی بیماری بیوقفه سؤال میپرسد، اغلب به او میگویم که احتمالاً برایش خیلی ترسناک است که منتظر بماند تا ببیند چه اتفاقی بینمان خواهد افتاد؛ و به جای تحملِ این انتظار، سعی دارد با استفاده از پاسخِ من به سؤالاتش طرحی از آیندهی رابطهمان را تصویر کند و بدینترتیب اضطرابِ انتظار را دُور بزند.
در بسیاری موارد، درمانجو بیوقفه سؤال میپرسد تا روانکاو را وادار به پرکردن فضای تحلیلی کند، زیرا احساس میکند محتوای درونِ خودش شرمآور و خطرناک و بیارزش است و/یا باید این محتویات را از دسترس روانکاو دور نگه دارد؛ یا احساس میکند اصلاً چیزی در درونش ندارد که بتواند خرج فضای تحلیلی کند. برخی دیگر از بیماران بعضاً خیلیزود دست از حرفزدن میکشند و بدینترتیب روانکاو را وا میدارند تا فضا را با سؤالات خود (و درنتیجه با سازمان روانیِ خویش، زنجیرهی تداعیها و کنجکاویهای خود و چیزهایی از این قبیل) پر کند. در چنین شرایطی میکوشم با بیمار درخصوص جنبهای از اضطرابش که فکر میکنم آن را فهمیدهام حرف بزنم؛ و در همان حین، توضیح میدهم که درک من موقتی است و بهاحتمالزیاد و از بسیاری جهات، ناقص است. به این ترتیب، از بیمار دعوت میکنم به من بگوید که کدام بخش از حرفهایم بهنظرش درست است و کدامها بهچشمش بیربط میآید.
خلق تاریخچهی شخصی
این سؤال را خیلیها میپرسند که آیا در جلسهی نخست باید تاریخچهی بیمار را «بگیریم» یا نه. ترکیبِ این پرسش بهخودیخود بهنظرم مهم و معنادار است. من سعی نمیکنم تاریخچهای از بیمار «بگیرم» (مثلاً از طریق یکسری سؤالات)؛ در عوض، تمام تلاشم بر این است که اجازه دهم بیمار بهشیوهی خودش، نسخههای هشیار و ناهشیاری از تاریخچهی خویش را ارائه «بدهد».[۸] بیمار به دیدنِ روانکاو آمده است تا برای درد روانیاش کمک بگیرد، دردی که اغلب نمیتواند نامِ درستی بر آن بگذارد. او باید تمام زمان و فضایی که نیاز دارد را در اختیار داشته باشد تا به هر طریقی که برایش مقدور است، بتواند آنچه دربارهی خویش میداند را به روانکاو انتقال دهد. روانکاو هم نباید در کار بیمار دخالت کند (چه با طرحِ دستورجلساتِ اختصاصی؛ چه با انجام کارهایی همچون جمعآوری اطلاعاتی از تاریخچهی فرد؛ چه در قالب ارائهی توصیههای درمانی؛ و چه با تعیینِ «قواعد بنیادین» فرایند روانکاوی) (نک. فروید ۱۹۱۳؛ همچنین نک. شاپیرو ۱۹۸۴).
در جریان گفتوگوی بیمار با روانکاو و در همان حین که بیمار ـــ هرچند بهشیوهای غیرمستقیم ـــ از ماهیت رنج خود و همچنین از انتظارِ هشیار و/یا ناهشیارش برای تشدید این رنج در طی روانکاوی سخن میگوید، تجربیات گذشتهی او از دو طریق به بیان در خواهند آمد: اول، هربار که بیمار درکِ خود از ریشهی مشکلاتش را با روانکاو در میان میگذارد، درواقع درحال انتقال نوعی از اطلاعات تاریخچهای است؛ یعنی همانچیزی که بیمار در سطح هشیار، بهمنزلهی گذشتهی خویش، ادراک میکند. در این میان، البته که شکافها و ابهاماتی در کارند و بخشهای بزرگی از تجربیات زندگیِ بیمار مغفول میمانند. چارهی دیگری هم نیست. برای مثال، بیمار ممکن است هیچ اشارهای به یکی از اعضای خانوادهاش نکند؛ از تجربیات جنسی خود کوچکترین چیزی بهزبان نیاورد؛ یا درخصوص هرآنچه که پیش از بحرانِ فعلی یا قبل از نوجوانیاش رخ داده است سکوت اختیار کند. در چنین شرایطی، وقتی احساس میکنم بیمار همهی آنچه میخواسته و میتوانسته را با من در میان گذاشته، ممکن است از او بپرسم: «حواست هست که هیچ اشارهای به پدرت نکردی؟» (این اساساً فرایندیست که هدفش پردازشِ روابط بیمار با ابژههای بیرونی و درونیاش از منظر مقاومت است؛ یعنی از منظر اضطراب هشیار و ناهشیار بیمار در روابط موضوعیاش).
مجموعه مقالات تخصصی روانکاوی

اساساً در هر تأویلی که به مقاومت میپردازد، مسئلهی اصلیْ چیزهایی نیست که «پشتِ» مقاومت پنهان است. در عوض، کانون چنین تأویلهایی بر فاجعهای است که بیمار از وقوعش شدیداً میهراسد: فاجعهای که بهنظرِ او یقیناً رخ خواهد داد اگر زبان به شرحِ جنبههای خاصی از زندگی درونیاش بگشاید یا از راهکارهایی حرف بزند که برای محافظت از خود برابر این خطرات، در پیش گرفته است. از این منظر، «گرفتنِ تاریخچه» (بهواسطهٔ سؤالات صریح و مستقیم) بهنوعی نادیدهانگاشتن مقاومتهای بیمار است و درنتیجه انبوهی از مهمترین مواد تحلیلی را نیز دستنخورده باقی میگذارد: مثلاً مواردی ازایندست که اگر بیمار از احساساتش در مورد «گذشته» حرفی بزند، احیاناً به چه کسی در دنیای ابژههای درونیِ او خیانت خواهد شد؟ چه کسی آسیب خواهد دید؟ چه کسی کشته میشود و یا از دست میرود؟ حسادتِ چه کسی برانگیخته میشود؟
یا افسار روابطش با ابژههای درونیْ چگونه ممکن است از دست برود اگر آن ابژهها را در معرضِ دیدِ شخص دیگری (اینجا روانکاو) نیز قرار دهد.
اما دومین شیوهای که بیمار تاریخچهی شخصیِ خویش را با ما در میان میگذارد دادههایی است که ناهشیارانه و در قالب تجربهی انتقال-انتقالمتقابل در اختیار روانکاو قرار میدهد. این «گذشتهی زنده»ی بیمار است، مجموعهای از روابطِ موضوعی که در نوزادی و اوان کودکی بیمار شکل گرفته و چه بهعنوان محتوا و چه بهمنزلهی بسترِ زندگیِ روانیِ بیمار، ساختار ذهن او را تشکیل داده است. این همان گذشتهای است که در کانون توجه روانکاوی قرار دارد.
البته تار و پود این دو نوع تاریخچه (گذشتهی هشیارِ نمادپرداخته[۹] و گذشتهی ناهشیارِ زنده) عمیقاً در هم تنیده شده است. بهلطف حیاتِ بینذهنیای که تحلیلِ انتقال-انتقالمتقابل به دنیای ابژههای درونیِ بیمار میبخشد، بیمار و روانکاو ـــ هردو ـــ فرصت مییابند تا سبکهای دلبستگی، خصومت[۱۰]، حسادت[۱۱]، غیرت[۱۲] و دیگر موارد مشابهی که دنیای ابژههای درونیِ بیمار را ساخته مستقیماً تجربه کنند. انتقال-انتقالمتقابلْ محتوای «کهنه» را در بستری نو (رابطهی تحلیلی) جانِ دوباره میبخشد و اینگونه است که گذشته و حال در هم میآمیزند.
ملاحظات پایانی
ایدههایی که در این فصل مطرح کردم صرفاً ایدهاند، نه چیزی بیشتر. اینها نه فصلالخطاب و دستورالعملاند و نه بیانیهای که بخواهد نحوهی اجرای جلسهی نخستِ روانکاوی را دیکته کند. بااینحال، تأملاتم در اینجا از سرشت بخصوصی برخوردارند: اینها تأملاتی روانکاوانهاند. و این یکی از دیالکتیکهایی است که فنون روانکاوی از دل آن بیرون میآید: فنون روانکاوی را مجموعهای از ایدهها راهبری میکنند، اما از این ایدهها صرفاً با دیدهی اغماض میتوان همچون یک روش[۱۳] یا گروهی از روشهای منسجم یاد کرد که انسجامشان را از مجموعهای از اصول گرفته باشند. از همان جلسهی نخست، عمل روانکاوی همواره میانِ امر پیشبینیپذیر و پیشبینیناپذیر، میانِ نظم و خودانگیختگی، و میانِ روشمندی و شهود، در رقص و نوسان است.
جمعبندی
جلسهی نخستِ درمانِ رودررو را نه همچون پیشدرآمدی بر فرایند روانکاوی بلکه باید آغازِ خودِ این فرایند در نظر گرفت. در این اولین ملاقات، از همهی آنچه که تا پیش از این برای بیمار آشنا بوده بداهتزدایی خواهد شد. درمانجو برای خودش قدْر و منزلتی مییابد که هرگز قبلاً تجربه نکرده است. روانکاو میکوشد نشانِ بیمار دهد که «بودنِ در روانکاوی» چه معنایی میتواند داشته باشد؛ اما این کار را نه از طریق «تشریح» فرآیند روانکاوی بلکه با «رفتار» روانکاوانهاش انجام خواهد داد. در این راستا، دردِ روانی قرار نیست با راهکارهایی همچون اطمینانبخشی، تلقین، انتقال یا انتقالمتقابل، کنشنمایی[۱۴] و دیگر موارد مشابه تخلیه شود. هرآنچه درمانجو در ساعات ابتدایی میگوید (یا نمیگوید) را میتوان در پرتو هشدار ناهشیار او به روانکاو فهم کرد: هشدارهایی مبنی بر اینکه چرا روانکاو و بیمار نباید پا به این رابطهی محکومبهشکست و خطرناک بگذارند. روانکاو نیز باید بکوشد این هشدارهای بیمار را در چارچوب اضطراب و مقاومت انتقالیْ ادراک کند.
آشنایی با درمانگران دیگری
روانکاوی آنلاین برای مهاجران
پینوشتها
[1] این مقاله ترجمهی فصل هفتم از کتاب زیر است:
Thomas H. Ogden, The Primitive Edge of Experience, London: Jason Aronson Inc., 1992.
[یادداشت مترجم: همهی پانوشتهای توضیحی از آگدن است. من فقط معادل لاتینِ چند واژه را اضافه کردهام. ضمناً analysis (و analytic) را طبعاً به «روانکاوی» (و «روانکاوانه») و بعضاً ـــ محضِ نرمشدنِ زبانِ متن و متناسب با موقعیت واژه در جمله ـــ به «تحلیل» (و «تحلیلی») ترجمه کردهام. در ترجمهی object نیز از همین منطق پیروی کردم و گاهی آن را به «ابژه» و برخیاوقات به «موضوع» برگرداندهام.]
[2] consultation
[3] diagnostically
[4] intersubjective
[5] symbolize
[6] درعینحال، حواس روانکاو باید به مختصات منحصربهفردِ هر موقعیت نیز باشد. بسیاری اوقات، روانکاو میبایست در برابر وسوسهی زیادیدانستن و باهوشبودن، مقاومت بهخرج دهد و درنتیجه از ارائهی درک و دریافتهای حتی موقتیاش نیز خودداری کند (نک. بالینت ۱۹۶۸؛ وینیکات ۱۹۷۱ الف و ب).
[7] از این منظر، پایان روانکاوی را نباید صرفاً مرحلهی حلوفصل تعارضات انتقالیِ ناهشیار در نظر گرفت. البته که حلوفصل تعارضات مهم است، اما این مرحله خصوصیاتِ مهمِ دیگری نیز دارد: این دوره درواقع دورهی «انقباض» فضای تحلیلی نیز هست: بیمار بهتدریج خودش را در نقش خالقِ فضای زندگی خویش بهجا میآورَد، فضایی که فرایند روانکاوی نیز همچنان به حیات خود در آن ادامه خواهد داد. اگر چنین نشود، پایان روانکاویْ معادلِ ازدسترفتنِ ذهنِ فرد یا نابودیِ فضایی است که فرد، روزیروزگاری، در آن، احساس زندهبودن کرده است.
[8] همواره باید بهخاطر بسپاریم که تاریخچهی شخصیْ موجودیتی صُلب و ایستا نیست که بهتدریج آشکار شود، بلکه جنبهای از ادراک هشیار و ناهشیار بیمار از خویش است که دائماً تغییر و تحول مییابد. بهعبارتی، در جریان روانکاوی، تاریخچهی شخصیِ بیمار بیوقفه خلق و بازآفرینی خواهد شد. علاوه بر این، در ابتدای روانکاوی، مطلقاً نباید برخورداریِ بیمار از تاریخچهی شخصی (یا برخورداری او از حسِ تاریخمندی) را بدیهی بشماریم. بهعبارت دیگر، هرگز نمیتوانیم مطمئن باشیم که بیمار به حسی از «تداوم خود در بستر زمان» دست یافته باشد و درنتیجه گذشتهاش را در پیوند با تجربهی اکنونش از خویش ادراک و احساس کند.
[9] symbolized
[10] hostility
[11] envy
[12] jealousy
[13] method
[14] act-out
منبع
Thomas H. Ogden, The Primitive Edge of Experience, London: Jason Aronson Inc., 1992.