من از کشتزار دیگری می‌روید...

من چاقم؟

تاریخ چه قضاوتی درباره‌ی چاقی ما دارد؟ ما تمایل داریم که مفاهیمی مانند «زیبایی» و «زشتی» را چنین تلقی کنیم که گویی می‌توان به طور عینی تعریف کرد، و این تعاریف برای همیشه معتبر هستند و بر اساس معیارهای غیرقابل بحثی بنا شده‌اند. هر فردی یا زشت است یا زیبا؛ و چیزی بیشتر از این برای بحث وجود ندارد. حتی زمانی که پای قضاوت درباره‌ی خودمان در میان باشد؛ قاطع‌تر از این حرف‌ها می‌شویم. با صراحتی بی‌رحمانه درباره‌ی خودمان قضاوت می‌کنیم: یا چاقم یا لاغر، یا کسل‌کننده‌ام یا سکسی، یا بدقیافه‌ام یا زیبا. گویی چنین است که یا با یک استاندارد عینی (مثلا زیبایی) مطابقت می‌کنیم یا نه؛ که اغلب اوقات و به‌شکل غم‌انگیزی مطابقت نمی‌کنیم. اما این نوع قضاوت، به طریقی، نادیده گرفتن واقعیت جالبی‌ست که توسط تاریخ فاش شده است: این واقعیت که قضاوت‌ها در مورد این‌که چه کسی و چه چیزی جذاب تلقی می‌شود مدام تغییر می‌کند، و گاهی این تغییرات خیلی بنیادین و اساسی است. زیبایی در یک دوره را می‌تواند در دوره دیگر به عنوان چیزی کاملاً ساده تلقی شود. چهره‌ای فریبنده در یک قرن، ممکن است صرفا باعث بالا انداختن شانه‌ها (به نشانه‌ی تحقیر و گیجی) در نسل بعدی شود. این واقعیت احتمال جالبی را ایجاد می‌کند: این‌که، احتمالا ما آن اندازه که تعاریف غیرمنصفانه، شتاب‌زده و غیرخلاقانه، زیبایی را محدود می‌بینند، «زشت» یا « کسل‌کننده‌» یا «چاق» نیستیم . ما، در حال حاضر، روش دیگری جز نفرت‌ورزی نسبت به چیزی که می‌بینیم نداریم؛ عصری که در آن زندگی می کنیم فعلا همین یک روش را یادمان داده است!

تاریخ چه قضاوتی درباره‌ی چاقی ما دارد؟ ما تمایل داریم که مفاهیمی مانند «زیبایی» و «زشتی» را چنین تلقی کنیم که گویی می‌توان به طور عینی تعریف کرد، و این تعاریف برای همیشه معتبر هستند و بر اساس معیارهای غیرقابل بحثی بنا شده‌اند. هر فردی یا زشت است یا زیبا؛ و چیزی بیشتر از این برای بحث وجود ندارد. حتی زمانی که پای قضاوت درباره‌ی خودمان در میان باشد؛ قاطع‌تر از این حرف‌ها می‌شویم. با صراحتی بی‌رحمانه درباره‌ی خودمان قضاوت می‌کنیم: یا چاقم یا لاغر، یا کسل‌کننده‌ام یا سکسی، یا بدقیافه‌ام یا زیبا. گویی چنین است که یا با یک استاندارد عینی (مثلا زیبایی) مطابقت می‌کنیم یا نه؛ که اغلب اوقات و به‌شکل غم‌انگیزی مطابقت نمی‌کنیم.

اما این نوع قضاوت، به طریقی، نادیده گرفتن واقعیت جالبی‌ست که توسط تاریخ فاش شده است: این واقعیت که قضاوت‌ها در مورد این‌که چه کسی و چه چیزی جذاب تلقی می‌شود مدام تغییر می‌کند، و گاهی این تغییرات خیلی  بنیادین و اساسی است. زیبایی در یک دوره را می‌تواند در دوره دیگر به عنوان چیزی کاملاً ساده تلقی شود. چهره‌ای فریبنده در یک قرن، ممکن است صرفا باعث بالا انداختن شانه‌ها (به نشانه‌ی تحقیر و گیجی) در نسل بعدی شود. این واقعیت احتمال جالبی را ایجاد می‌کند: این‌که، احتمالا ما آن اندازه که تعاریف غیرمنصفانه، شتاب‌زده و غیرخلاقانه، زیبایی را محدود می‌بینند، «زشت» یا « کسل‌کننده‌» یا «چاق» نیستیم . ما، در حال حاضر، روش دیگری جز نفرت‌ورزی نسبت به چیزی که می‌بینیم نداریم؛ عصری که در آن زندگی می کنیم فعلا همین یک روش را یادمان داده است!

به‌عنوان مثال، امروزه از لحظه‌ای که موهایمان شروع به سفید شدن می‌کند، احساس دلسردی و شرمندگی می‌کنیم. انگار که به واسطه‌ی فرآیندهای طبیعی بدن، از قلمرو ظاهر قابل قبول، تبعید می‌شویم! ممکن است کلاه گیس استفاده کنیم یا موهایمان را رنگ کنیم. اما در درون‌مان نمی‌توانیم از این نتیجه‌گیری بگریزیم که تبدیل به طردشدگان بصری شده‌ایم. جالب است بدانید، در قرن 18، این تجربه  (مترجم؛ تجربه‌ی ترس، دلسردی و شرمندگی بابت سفید شدن مو) کاملاً ناشناخته بود. هنگامی که در سن 28 یا 37 سالگی، مردم متوجه یک تار موی خاکستری در میان موهای مشکی خود می‌شدند، واکنش آن‌ها ترس نبود، بلکه باعث آرامش و غرور آن‌ها می‌شد. چراکه نشان‌دهنده‌ی این بود که سرانجام آن‌ها بزرگ شدند، سرانجام به موجودات بالغ، با تجربه و تحسین برانگیز تبدیل شدند که جوامع‌شان جایگاه بالایی برای آن‌ها قائل بود. جوانان شیک پوش آن زمان نمی‌توانستند منتظر بمانند تا طبیعت مسیر خود را طی کند و موهایشان خاکستری شود؛ برای همین دست به کار می شدند و خودشان به‌طور مصنوعی موها را خاکستری می‌کردند، تا زودتر آن زیبایی‌ای را کسب کنند که توسط قواعد سلیقه عصرشان تجلیل می‌شد.

همچنین، پوشیدن کلاه گیس امروزه مورد پسند نیست، حتی اشاره به این‌که کسی موهای خودش را ندارد، توهین به نظر می‌رسد. اما همیشه این‌طور نبوده است. در دهه 1770، موتزارت جوان، مانند همه پسران زمان خود، رویای لحظه‌ای را در سر می‌پروراند که بالاخره به او اجازه داده خواهد شد تا موهای فر شده‌ی اسب را روی سرش بگذارد.

به عنوان مثالی دیگر، زیبایی در حال حاضر با داشتن رفتاری سرزنده و شاد همراه است. ما به یک مدل جسور و شاداب فکر می‌کنیم که یک هدیه بی‌نظیر را باز می‌کند؛ به یک ورزشکار خوش اندام در لحظه پیروزی؛ یا به افراد جاه طلبی که در ساحل می‌خندند. اما در زمان‌های دیگر رفتارهای کاملاً متفاوتی را نشانی از زیبایی می‌شناختند و بر آن تأکید می‌کردند: به‌ویژه، جذابیت چهره‌هایی که انگار در آن رنجِ دانستن و فهمیدن هویدا بود. چنین چهره‌هایی که در آثار هنری به تصویر کشیده می‌شوند، اغلب قاطعانه لبخند نمی‌زنند، بلکه در افکار خود غوطه‌ور شده‌اند، مجذوب ایده‌های خود شده‌اند و درگیر گفتگوی درونی پیرامون درد و فقدان هستند. اگر از آن‌ها خواسته شود، ممکن است لبخندی ساختگی و کوتاه بزنند، همانند لحظه‌ای که آفتاب در میان ابرهای خاکستری عیان می‌شود. زیبایی چنین چهره‌هایی به دلیل غم و اندوه‌شان نیست بلکه هر چقدر کنجکاوتر به نظر می‌رسند، زیباتر تلقی می‌شوند؛ زیرا ما در حضور افرادی احساس می‌کنیم که آن‌ها در چنان جایگاهی هستند که مشکلات ما را درک کنند، کسانی که در حضورشان نمی‌توانیم تظاهر به عادی بودن بکنیم (مترجم؛ چون آن‌ها سّر نهان ما را می‌بینند). هر چقدر مشتاق‌تر باشیم برای روابطی که با امید به درک شدن هدایت می‌شوند؛ هر چقدر بنیان و ساختار زندگی در نظرمان غم‌انگیزتر باشد؛ آن دسته از صورت‌هایی که کار و زندگی را سهل و بدیهی نشان می‌دهند، در نظرمان زیبا نخواهند بود؛ بلکه کسانی به‌زعم ما زیبا خواهند بود که همانند ما به‌واسطه‌ی زندگی، متحیر، ناراحت و غمگین هستند؛ کسانی که از احساسِ خوشایندِ زندگیِ روزمره کناره می‌گیرند؛ کسانی که به‌واسطه‌ی اضطراب و فاجعه زنده‌اند؛ و کسانی که همانند ما، به‌دلیل پشیمانی و اندوه  زیاد، گریه‌ی مداوم می‌خواهند.

با این حال، غالب‌ترین عنصر زیبایی در عصر ما مربوط به وزن است. نگرانی ما در مورد این‌که آیا ظاهر قابل قبولی داریم یا نه، بر یک معیار قاطع و وسواسی قرار گرفته است: اندازه‌گیری دور کمرمان. ما در یک دوره فرهنگی زندگی می‌کنیم که به لاغری اعتبارِ اخلاقیِ حیرت‌انگیزی می‌دهد.

اما ارتباط میان لاغری و زیبایی یک ابداعِ حیرت آور اخیر است. قبل از دهه 1960، عده‌ی اندکی در تمام تاریخ بشر فکر می‌کردند که داشتن شکم صاف یا ران‌های کوچک یک دستور العمل برای زیبایی است.

قدیمی‌ترین تصویرگری‌ها از انسان به طور معمول بر ویژگی‌هایی تأکید می‌کردند که مجلات امروزی آن را تحقیر می‌کنند. در دوران کلاسیک، مردم با چین‌های چربی در قسمت میانی شکم، با ران‌های بزرگ، مچ‌های درشت و کف پای صاف مشکلی نداشتند.

طبق اساطیر کلاسیک، زیباترین زنان جهان، گریس‌ها[1] (سه دختر زئوس) به نام‌های Aglaia (درخشش). Euphrosine (شادی) و Thalia (گل‌آوری) بودند. هنگامی که استاد فلاندری پیتر پل روبنس[2] به دنبال نقاشی از گردهمایی از این زنان بود، مطمئن بود که چه نوع چهره‌هایی را باید به آن‌ها بدهد تا بتواند آن‌ها را به عنوان جذاب‌ترین زنان تمام دوران به تصویر بکشد.

 

روبنس در انتخاب مدل‌هایش ریاکار، خجالتی یا مهربان نبود، او صرفاً سلیقه‌ی عمومی عصر خود را منعکس می‌کرد. اثر سه الهه‌ی زیبایی او به سرعت تبدیل به یک تصویر مشهور و محبوب شد؛ چرا که او چیزی را به تصویر کشید که هر کسی آن را مصداق سکسی‌بودن و زیبایی می‌دانست. ممکن است فکر کنیم که تصورات ما از ابعاد زیبایی ازلی و همیشگی هستند. اما آن‌ها در بهترین حالت به حدود سال 1962 برمی‌گردند، زمانی که زنی از حومه لندن با نام لزلی هورنبی، متولد 1949، مدلینگ را با نام مستعار «تویگی[3]» شروع کرد و برای مدتی به مشهورترین مدل در جهان انگلیسی زبان تبدیل شد (تصویر ویگی را در قسمت بالای این مقاله می بینید). اما هر چقدر هم که جذابیت‌های او غیرقابل انکار به نظر برسد، می‌دانیم که او هرگز نمی‌توانست در هیچ زمانی پیش از تاریخ خودش (که در آن نگرانی در مورد اندازه‌ی دور کمر ضروری است) جایگاهی به عنوان یکی از سه الهه‌ی زیبایی را کسب کند.

واقعیت این است که همیشه در هر مقطع زمانی، تنوعِ زیبایی‌هایِ در دسترس بیشتر چیزی است که یک جامعه یا عصر خاص مایل به تشخیص آن باشد. به تعداد تصوراتی که ما از خوشبختی داریم، تنوع در زیبایی وجود دارد: زیبایی کمرِ ریز و زیبایی کف پای صاف، زیبایی غم و زیبایی پر از شیطنت، زیبایی چانه و زیبایی غبغب. اما ما می‌توانیم فقط تعداد محدودی از این احتمالاتِ زیبایی را ببینیم.

اگر هر عصری تمایل به کوری دارد، به این دلیل است که ما در قدردانی از آنچه پیش روی ماست تا زمانی که با مهارت، زرق و برق، و اقتدار کافی به ما ارائه نشده است، مشکل داریم. نگاه می‌کنیم اما متوجه نمی‌شویم. یکی از راه‌های اندیشیدن به هنر، رسانه است. رسانه‌ها در طول تاریخ خود با بهره‌گیری از اعتبار و استعداد فنی خود، چشمان مخاطبان‌شان را به انواع زیبایی‌ها و علاقمندی‌هایی گشوده‌اند که اگر رسانه به آن‌ها نمی‌پرداخت از توجه دور می‌ماند. آثار هر هنرمند بزرگی به منزله تلاشی برای تحریکِ بینندگانِ خموده برای بذلِ توجه مناسب به جنبه‌یِ نادیده گرفته شده‌ی واقعیت است. از طریق نقاشی‌های ادوارد هاپر[4]، ما با زیبایی در رستوران‌های آخر شب و متل‌های منزوی هماهنگ می‌شویم. آثار هاسگاوا توهاکو[5] ما را به هیجان می‌آورد تا زیباییِ صبح‌هایِ مه آلود و درختانِ کاجِ میانِ مه ببینیم. ون گوگ به ما می‌آموزد که با دقت بیشتری به شکوه زنبق‌ها نگاه کنیم.

هنرمندان جذابیت پدیده‌ هایی که به تصویر می‌کشند را ابداع نمی‌کنند؛ آنها صرفاً جذابیتی را آشکار می‌کنند که همیشه نهفته بود، اما عادت و تعصب آن را نادیده می‌گرفت. اما شاید هرگز هنرمندان کافی برای به‌جا آوردن عدالت در حق جهان و ساکنان آن وجود نداشته باشند. همیشه سبک‌هایی از زیبایی از قلم افتاده‌اند: آنچه که انصافاً شایسته تحسین است در جهل، تاریکی و شرمساری پنهان مانده است، شاید مثل ظاهر خودمان! شاید ما در حال حاضر آن زیبایی مغفول مانده‌ای باشیم که کسی در مورد آن به دیگران هشدار نداده است: زیبایی با استخوان‌های کوچک یا زیبایی طاس بودن، زیبایی خرگوش‌مانند یا زیبایی همانند یک پیرمرد مهربان. شاید ما هم به روش خودمان یک « تویگی» هستیم، در عصر روبنس. (مترجم؛ شاید ما هم یک مدل هستیم که عصر اشتباهی به دنیا آمده‌ایم!)

ما نمی‌توانیم تاریخ هنر و ادراک را به تنهایی تغییر دهیم، اما می‌توانیم به این نکته توجه کنیم (و از دانستن آن آرام بگیریم) که برخی از جنبه‌های چیزی که هستیم به‌طور غیرقابل انکار و ناعادلانه نادیده گرفته یا محکوم شده است، و احتمالاً زیبایی زیادی در ویژگی‌های ما وجود دارد، حتی اگر هنوز جهانِ بزرگتر در موقعیتِ دیدنِ این زیبایی‌ها نباشد.

ما هنوز منتظر یک مدافع برای دفاع از نوع زیبایی منحصر به‌فرد خود هستیم، اما در حالی که منتظریم، باید به یاد داشته باشیم که قضاوت ما در مورد زیبایی‌مان بسیار متاثر از ارزش‌های تصادفی است که توسط زمان و مکان زندگی‌مان به ما تحمیل شده است. ما تسلیم قضاوت افراد غریبه‌ی پرنفوذ می‌شویم، چون در نزدیکی ما هستند. اما درست‌تر این است که ذهن‌مان را به افکار افراد عاقل‌تر، مهربان‌تر و فهیم‌تر که در مکان یا زمانی دور از ما زندگی می‌کردند (یا می‌کنند) پیوند دهیم. همان‌طور که می‌توانیم زیبایی را در مدل‌های روبنس (سه الهه‌ی زیبایی) ببینیم، باید تصور کنیم که او زیبایی کمتر آشکار اما واقعی را در ما می‌بیند. ما زشت نیستیم؛ ما از کسانی که قادرند زیبایی ما را تشخیص دهند، دور هستیم. در حالی که منتظر آمدن آن‌ها هستیم، می‌توانیم بدون هیچ مهارتی، سخاوتمندی هنرمندانی که قرار است بیایند و زیبایی ما را ترسیم کنند، تمرین کنیم.

منبع

این مقاله ترجمه و خلاصه‌ای از مقاله‌ی زیر است

The school of life. (nd). Am I Fat? An Answer from History. https://www.theschooloflife.com/article/am-i-fat-an-answer-from-history/

Photo: Peter Paul Rubens, The Three Graces, 1635


[1] Grace

در اساطیر یونان، سه خواهری که الهه‌ی جذابیت و زیبایی بودند را به این نام می‌خواندند؛ در لغت به معنای ظرافت، خوش اندامی و زیبایی است

[2] Peter Paul Rubens

[3] Twiggy

[4] Through Edward Hopper

[5] Hasegawa Tohaku