من از کشتزار دیگری می‌روید...

چرا دیر متوجه حالِ بدِ خود می‌شویم؟

بسیاری از رفتارهای ما تا زمانی که نتوانیم ایده‌ی اصلی در مورد نحوه ساخت انسان را در نظر بگیریم، برایمان معنادار نیست: ایده اصلی این است که بیولوژیِ ما بقا را بر خودآگاهی ارجح می‌داند. به عبارت دیگر، مهم‌ترین اولویت برای اعضای گونه‌ی ما، زندگی کردن و ادامه دادن است، نه مکث کردن و درک و بررسی. اگر هر فردی را در شرایط وحشتناکی قرار دهید، به‌عنوان در خانه‌ای با والدینی پرخاشگر، الکلی، بدرفتار یا افسرده، او (آن اندازه که ممکن است ما انتظار داشته باشیم) نمی‌تواند به وضوح روی آنچه اشتباه است، تمرکز کند یا برای وضعیتش سوگواری کند. او فقط ادامه می‌دهد؛ همان‌طور که سیستم حفظ بقا، آن را ضروری می‌داند (مترجم؛ بیولوژی آگاه شدن از شرایط دشوار فعلی یا سوگواری را جز اولویت نمی‌داند؛ آنچه در این شرایط اهمیت دارد، فقط حفظ بقا و ادامه دادن است). برای انجام این وظیفه (حفظ بقا)، ما از طیف وسیعی از تکنیک‌های بقای غریزی بهره می‌بریم. به عنوان مثال در کمال تعجب درباره‌ی والدین خود به نیکی یاد می‌کنیم؛ و عملکرد آن‌ها را زمانی که ما مورد ضرب و شتم، یا خودخواهی و تحقیر قرار می‌داند، توجیه می‌کنیم. ممکن است به جای ترحم و دلسوزی به‌دلیل محرومیت‌های که نصیب ما شده است، با جدیت خود را سرزنش کنیم. به خاطر داشته باشیم که احساس شفقت به خود برای کودک پنج ساله‌ای که هر چه فریاد می‌زند، کسی به دادش نمی‌رسد، و کسی گوش نمی‌دهد،می‌تواند سمی مهلک باشد! اگر فریاد کمک‌خواهی افاقه نکند او با انجام فعالیتی این ناامیدی و سرخوردگی را از خود دور می‌کند: به‌عنوان مثال در مدرسه به‌دنبال موفقیت افراطی می‌رود؛ یا شیشه‌های پنجره را می‌شکند؛ یا به مواد مخدر، ورزش یا سیاست وسواس پیدا کنید؛ خلاصه این که، هر کاری می‌کند تا وراجیِ درونی خود را نشنود. کودکی که این چنین در تاریکی فرو رفته و مغفول مانده، نمی‌تواند به عقب نگاه کند، نمی‌تواند به پایین نگاه کند. او صرفا باید به هدف اصلی یعنی بقا خیره شود. بقا تا مدتی طولانی اولویت اصلی باقی می‌ماند. چون احساس امنیت بیرونی برای اکثر تامین نمی‌شود، مگر تا زمانی که برای خود شغلی دست‌وپا کنیم، سرمایه‌ای بسازیم، خانه بخریم، همسری پیدا کنیم، بچه‌دار شویم. تا آن زمان ممکن است در دهه‌ی 40 یا 50 زندگی خود باشیم. با این حال، برتری ما در حفظ بقا، واقعیتِ اصلیِ وضعیتِ ما را از بین نمی‌برد. ما در یک وضعیت آشفته به دنیا آمده‌ایم. ما مواد اولیه‌ی جنون را در درون خود داریم. ظلم و بی‌رحمی‌ای که بر ما گذشته، ما را از تک و تا انداخته است. بی سر و صدا، در نهان‌ترین نقاط روح‌مان، در لحظاتی به جنون نزدیک شده‌ایم؛ نتیجه‌ی اجتناب ناپذیرِ رنجِ بسیار زیاد که خیلی زود با آن مواجه می‌شویم.

بسیاری از رفتارهای ما تا زمانی که نتوانیم ایده‌ی اصلی در مورد نحوه ساخت انسان را در نظر بگیریم، برایمان معنادار نیست: ایده اصلی این است که بیولوژیِ ما بقا را بر خودآگاهی ارجح می‌داند. به عبارت دیگر، مهم‌ترین اولویت برای اعضای گونه‌ی ما، زندگی کردن و ادامه دادن است، نه مکث کردن و درک و بررسی.  اگر هر فردی را در شرایط وحشتناکی قرار دهید، به‌عنوان مثال در خانه‌ای با والدینی پرخاشگر، الکلی، بدرفتار یا افسرده، او (آن اندازه که ممکن است ما انتظار داشته باشیم) نمی‌تواند به وضوح روی آنچه اشتباه است، تمرکز کند یا برای وضعیتش سوگواری کند. او فقط ادامه می‌دهد؛ همان‌طور که سیستم حفظ بقا، آن را ضروری می‌داند (مترجم؛ بیولوژی آگاه شدن از شرایط دشوار فعلی یا سوگواری را جز اولویت نمی‌داند؛ آنچه در این شرایط اهمیت دارد، فقط حفظ بقا و ادامه دادن است).

برای انجام این وظیفه (حفظ بقا)، ما از طیف وسیعی از تکنیک‌های بقای غریزی بهره می‌بریم.  به عنوان مثال در کمال تعجب درباره‌ی والدین خود به نیکی یاد می‌کنیم؛ و عملکرد آن‌ها را زمانی که ما را مورد ضرب و شتم، یا خودخواهی و تحقیر قرار می‌دادند، توجیه می‌کنیم. ممکن است به جای ترحم و دلسوزی به‌دلیل محرومیت‌های که نصیب ما شده است، با جدیت خود را سرزنش کنیم. به خاطر داشته باشیم که احساس شفقت به خود برای کودک پنج ساله‌ای که هر چه فریاد می‌زند، کسی به دادش نمی‌رسد، و کسی گوش نمی‌دهد،می‌تواند سمی مهلک باشد! اگر فریاد کمک‌خواهی افاقه نکند او با انجام فعالیتی این ناامیدی و سرخوردگی را از خود دور می‌کند: به‌عنوان مثال در مدرسه به‌دنبال موفقیت افراطی می‌رود؛ یا شیشه‌های پنجره را می‌شکند؛ یا به مواد مخدر، ورزش یا سیاست وسواس پیدا می‌کند؛ خلاصه این که، هر کاری می‌کند تا وراجیِ درونی خود را نشنود. کودکی که این چنین در تاریکی فرو رفته و مغفول مانده، نمی‌تواند به عقب نگاه کند، نمی‌تواند به پایین نگاه کند. او صرفا باید به هدف اصلی یعنی بقا خیره شود. بقا تا مدتی طولانی اولویت اصلی باقی می‌ماند. چون احساس امنیت بیرونی برای اکثر ما تامین نمی‌شود، مگر تا زمانی که برای خود شغلی دست‌وپا کنیم، سرمایه‌ای بسازیم، خانه بخریم، همسری پیدا کنیم، بچه‌دار شویم. تا آن زمان ممکن است در دهه‌ی 40 یا 50 زندگی خود باشیم.

با این حال، برتری ما در حفظ بقا، واقعیتِ اصلیِ وضعیتِ ما را از بین نمی‌برد. ما در یک وضعیت آشفته به دنیا آمده‌ایم. ما مواد اولیه‌ی جنون را در درون خود داریم. ظلم و بی‌رحمی‌ای که بر ما گذشته، ما را از تک‌وتا انداخته است. بی‌سر و صدا، در نهان‌ترین نقاط روح‌مان، در لحظاتی به جنون نزدیک شده‌ایم؛ نتیجه‌ی اجتناب‌ناپذیرِ رنجِ بسیار زیاد که خیلی زود با آن مواجه می‌شویم.

اما هرچه دنیای بیرون برای ما امن‌تر می‌شود، دنیای درونی بیشتر این شانس را دارد که مشکلی را که همیشه داشت احساس کند. ممکن است در چهل سالگی بیش از ۲۰ سالگی با درون خود احساس غریبی کنیم؛ حتی اگر دلایل این آشفتگی و پریشانی به رویدادهایی ۲۰ سالگی نزدیک‌تر باشد.

سرانجام ترس و اندوهی که فروخورده بود راهی برای بروز و ظهور پیدا می‌کند. ما شروع به انجام کارهای عجیب خواهیم کرد: برای غریبه‌ها نامه‌های طولانی می‌نویسیم؛ یا با ماشین تصادف می‌کنیم: یا در ملاء عام گریه می‌کنیم؛ یا کار خلاف قانونی می‌کنیم که دولت پیگیرمان شود. میراث بی‌مهری که دریافت کرده بود، شروع به ظهور می‌کند.

امیدواریم به زودی به یک کلینیک یا مطبِ درمانگری باتجربه برویم؛ و در آن‌جا فرصتی داشته باشیم برای فهمِ بیشتر غم، اندوه و فقدانی که از ابتدا در درون‌مان وجود داشته است.در نهایت ممکن است آن‌قدر احساس امنیت کنیم که فریاد بلندی بکشیم، و با عشق و مفاهمه‌ای که از ابتدا حق‌مان بود، روبرو شویم.

(مترجم؛ به قول فریدون مشیری):

مشت می‌کوبم بر در
پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها
من دچار خفقانم، خفقان!
من به تنگ آمده‌ام، از همه چیز
بگذارید هواری بزنم!

منبع:

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ی زیر است:

The school of life. (n.d). Why it can take us so long ti understand huow unwell we are. https://www.theschooloflife.com/article/why-it-can-take-us-so-long-to-understand-how-unwell-we-are/

Photo: George Goodwin Kilburne