من از کشتزار دیگری می‌روید...

چگونه با بیمارانم صحبت می‌کنم؟

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان «چگونگی گفت‌وگوی من با بیمارانم: تفسیر، توصیف، تبیین، پرسش، سوءتفاهم» تالیف توماس آگدن در سال ۲۰۱۸ است.


در این مقاله، نویسنده تلاش می‌کند نحوه‌ی گفت‌وگوی خود با بیمارانش را توصیف و به‌طور بالینی به شرح دهد. او از به‌کارگیری زبانی که بیمار را به درگیر شدن[1] با تفکر خودآگاه و فرآیند ثانویه سوق دهد، اجتناب می‌کند، زیرا در موقعیت‌هایی که ابعاد ناهشیار تفکر مورد توجه است، چنین زبانی مانع پیشبرد تحلیل می‌شود. نویسنده به سوءتفاهم‌ها[2] به عنوان فرصت‌هایی برای گمانه‌زنی، امکان‌پذیری و حس تواضع در مواجهه با وضعیت غیرقابل شناخت و اسرارآمیز وجود انسان، اهمیت می‌دهد. او معتقد است که قطعیت[3] تحلیل‌گر می‌تواند فرآیند روانکاوی را تضعیف کرده و از پتانسیل رشد روانی بیمار بکاهد. [در این مقاله به بررسی تفاوت‌های بنیادین میان توصیف[4] و تبیین[5] در مکالمه‌ی تحلیلی پرداخته و] نشان می‌دهد که چگونه توصیف تجربه، به‌جای تبیین آن، می‌تواند فرآیند روانکاوی را در سطح ناخودآگاه تسهیل کند. در ادامه یک نمونه‌ی بالینی ارائه شده که در آن نویسنده درباره‌ی فرآیندهای فکری خود حین تعامل با یکی از بیمارانش بحث می‌کند.

شاید مهم‌ترین پرسش‌های بالینی، و در عین حال دشوارترین آن‌ها برای من به‌عنوان یک روانکاو ، پرسش‌هایی باشند که بیشتر بر چگونگی گفت‌وگو با بیمارانم تمرکز دارند تا آنچه که به آن‌ها می‌گویم. به بیان دیگر، تمرکز من طی سال‌ها از آنچه که منظورم است، به چگونگی بیان منظورم تغییر کرده است. هرچند این دو جداشدنی نیستند، اما در این مقاله تاکید من بر جنبه‌ی دوم است. در این‌جا به چالش‌ها و ظرفیت‌هایی خواهم پرداخت که با پذیرش این واقعیت همراه‌اند که ما هیچ‌گاه نمی‌توانیم به تجربه‌ی زیسته‌ی بیمار دست یابیم؛ و نیز به غیرممکن بودن تعمیم‌پذیری در نحوه‌ی گفت‌وگو با بیماران، با توجه به این واقعیت که تحلیل‌گر موظف است روانکاوی را برای هر بیمار به شکلی بازآفرینی کند. در ادامه به رویکرد تحلیل‌گر نسبت به ترس بیمار از تغییرات روانی، و چگونگی اثرگذاری «نابه‌هنگامی‌های»[6] تحلیل‌گر (شامل سوءتفاهم‌ها و بیانات نادرست[7]) در تشویق به بیان خلاقانه در فرآیند درمان (هم از سوی بیمار و هم از سوی تحلیل‌گر) اشاره می‌کنم. در نهایت، به تفاوت میان توصیف و تبیین تجربه در سطح ناخودآگاه و چگونگی تقویت گفت‌وگوهای تحلیل‌گرانه از طریق توصیف تجربه خواهم پرداخت. در کار بالینی که ارائه می‌کنم، افکار بیان‌شده و بیان‌نشده‌ی خود را در مورد چگونگی گفت‌وگو با بیمار شرح می‌دهم.

بیمار و تحلیل‌گر در هر لحظه از کار مشترک‌شان با این حقیقت مواجه می‌شوند که فوریت تجربه‌ی زیسته‌ی آن‌ها ذاتاً غیرقابل انتقال است. هیچ‌کس شکاف[8] میان ذهن‌های انسان‌ها را بهتر از ویلیام جیمز (1890) توصیف نکرده است:

«هر یک از این ذهن‌ها [در این تالار سخنرانی] افکار خود را نزد خود نگه می‌دارند. هیچ انتقال یا مبادله‌ای میان آن‌ها صورت نمی‌گیرد. هیچ اندیشه‌ای حتی به‌طور مستقیم با فکری در آگاهی شخصی دیگری روبه‌رو نمی‌شود. انزوای مطلق، و کثرت‌گرایی[9] غیرقابل غیرقابل تقلیل قانون طبیعت‌اند… شکاف‌های میان اندیشه‌هایی [اندیشه‌های دو شخص متفاوت] مطلق‌ترین شکاف‌ها در طبیعت هستند.» [ص. 226]

بنابراین، در گفت‌وگو با بیماران، تجربه‌ی زیسته‌ی خودم غیرقابل انتقال است؛ تجربه‌ی بیمار نیز دست‌نیافتنی: من هرگز نمی‌توانم تجربه‌ی بیمار را کاملاً درک کنم. کلمات و بیان جسمانی به‌هیچ‌وجه قادر نیستند تجربه‌ی زیسته‌ی بیمار یا خودم را به‌طور کامل منتقل کنند. با این حال، بیمار و من ممکن است بتوانیم چیزی شبیه به تجربه‌های زیسته‌ی خود را از طریق بازنمایی آن‌ها به اشتراک بگذاریم. این ممکن است شامل استفاده از زبانی باشد که مختص هر یک از ما و متناسب با رخداد هیجانی خاصی است؛ برای مثال، از طریق استعاره، کنایه، اغراق، ریتم، قافیه، شوخ‌طبعی، زبان عامیانه، ساختار جملات و غیره، همچنین از طریق بیان بدنی مانند تغییر در لحن صحبت، بلندی صدا، سرعت بیان و کیفیت تماس چشمی.

این شکاف میان سوبژکتیویته‌ی بیمار و خودم، مانعی نیست که باید بر آن غلبه کرد؛ بلکه فضایی است که در آن جدلی میان جدا بودن و صمیمیت می‌تواند به بروز خلاقیت در بیان منجر شود. در فضای تحلیلی، اگر ارتباط کامل و مستقیم تجربه‌های فردی ممکن بود، بیمار و من از نیاز/فرصت برای تخیل خلاقانه‌ی تجربه‌های دیگری محروم می‌شدیم. به‌طور پارادوکسیکال، آنچه در ارتباطات ما غایب‌اند یا حذف شده‌اند، فضایی ایجاد می‌کنند که شاید بتوانیم به شکلی پل ارتباطی میان خود و دیگری بسازیم. تجربه‌ی بیمار از خلاقیت در فرآیند ارتباط، بخشی اساسی از فرایند «رویاپردازی بیشترِ خود به سوی وجود [10]» (اگدن، 2004، ص. 858) است، یعنی به وجود آمدن به شکلی که منحصراً متعلق به خودش باشد.

ناتوانی در دانستن تجربه‌ی دیگری پیامدهای مهمی برای نحوه‌ی صحبت کردن من با بیمارانم دارد. برای مثال، سعی می‌کنم به بیمار نگویم که او چه فکری یا احساسی دارد، به این دلیل ساده که نمی‌توانم از این موضوع آگاه باشم؛ در عوض، سعی می‌کنم خود را به بیان آنچه خودم فکر می‌کنم و احساس می‌کنم محدود کنم. ازم به ذکر است که این یک قاعده‌ی سخت‌گیرانه و انعطاف‌ناپذیر نیست که بر خود تحمیل کرده باشم. بلکه، همانند تقریباً همه‌ی جنبه‌های مرتبط با صحبت کردن با بیماران، نحوه‌ی گفت‌وگوی من با بیمار در هر لحظه بستگی به آن چیزی دارد که میان این بیمار خاص و من در آن لحظه‌ی خاص در حال رخ دادن است.

وقتی درباره‌ی آنچه که به‌نظر می‌رسد از نظر هیجانی در جلسه در حال رخ دادن است با بیمار صحبت می‌کنم، ممکن است چیزی شبیه به این بگویم: «وقتی در حال صحبت کردن بودی [یا در طول سکوت]، این اتاق شبیه به مکانی بسیار خالی [یا آرام، یا گیج‌کننده، و غیره] به‌نظر می‌رسید.» با این نوع بیان‌، این پرسش را باز می‌گذارم که چه کسی احساس خالی بودن (یا دیگر احساسات) می‌کند. آیا این احساس از سوی بیمار است، از سوی من است، یا چیزی است که هر دوی ما به‌طور ناخودآگاه با هم خلق کرده‌ایم (مفهوم «میدان تحلیلی[11]» (سیویتارس، 2008، 2016؛ فرو، 2005، 2011) یا «سوم تحلیلی[12]» (آگدن، 1994)؟ تقریباً همیشه هر سه جنبه حضور دارند: بیمار و من به‌عنوان دو فرد مجزا و همچنین آفرینش‌های مشترک ناخودآگاه ما.

من دریافته‌ام که پرسیدن سوال‌هایی مانند «چرا امروز اینقدر ساکت بودی؟» یا «چرا تصمیم گرفتی جلسه‌ی دیروز را لغو کنی؟» بیمار را به سطح آگاهانه‌ی تجربه‌اش هدایت می‌کند و او را تشویق می‌کند که با من به شکلی منطقی، متوالی، زمانی، و بر اساس فرآیند علت و معلول (فرآیند ثانویه) فکر کند و صحبت کند. بنابراین، هرگاه خودم را در حال پرسیدن سوال‌هایی می‌یابم که فرآیند ثانویه تفکر را در بیمار یا خودم برمی‌انگیزند، مکث می‌کنم و از خود می‌پرسم: چه چیزی در جنبه‌ی ناخودآگاه آنچه در حال وقوع است، مرا ترسانده است؟

احساس قطعیت تحلیل‌گر اغلب با این ایده مرتبط است که یک «تکنیک تحلیلی[13]» صحیح و تعریف‌شده وجود دارد که از نسلی به نسل دیگر از تحلیل‌گران منتقل شده است (و ممکن است توسط «مکاتب» خاصی از تفکر تحلیلی نظام‌مند شده باشد). در مقابل، من «سبک تحلیلی[14]» را خلاقیتی شخصی می‌دانم که به شکلی کلی بر اصول موجود در عمل تحلیلی استوار است، اما مهم‌تر از آن، فرآیندی زنده است که ریشه در شخصیت و تجربه‌ی تحلیل‌گر دارد (اگدن، 2007). ضروری است که دیدگاه قدیمی و از مد افتاده‌ای را که در آن ضدیت[15] بیمار با فرایند تحلیلی اغلب به عنوان تلاشی برای نابود کردن تحلیل یا تحلیل‌گر تلقی می‌کند، در کار تحلیلی خود نپذیریم.. چنین دیدگاهی، ظرفیت تحلیل‌گر برای تأمل بر ابعاد انتقال-انتقال متقابل در «مقابله[16]»‌ی بیمار به کار تحلیلی را محدودمی‌کند. شافر(1980، a1983، b1983) به تفصیل درباره‌ی خطرات چنین رویه‌ای و ضرورت حفظ «نگرش تأییدی[17]» (a1983، ص. 12) نوشته است، رویکردی که پاسخ دلسوزانه و درک‌محور نسبت به دلایل ناخودآگاه بیمار برای مقابله در برابر تغییر روانی را دربر می‌گیرد. بر اساس تجربه‌ی من، «ناخواستگی[18]» یا «ناتوانی[19]» بیمار در انجام کار تحلیلی تقریباً همیشه بازتابی از  معادل انتقال-انتقال متقابل روشی است که او در دوران نوزادی و کودکی برای حفظ سلامت روانی و بقای خود توسعه داده است، روشی که با احترام و حتی تحسین به آن نگاه می‌کنم.

اما زمانی که این تکنیک‌های روانی که در نوزادی و کودکی به بیمار کمک کرده‌اند تا سلامت روانی و بقای خود را حفظ کند، به بزرگسالی منتقل می‌شوند، ممکن است به شدت ظرفیت او را برای یادگیری از تجربه، برقراری روابط بالغ با ابژه‌های درونی و بیرونی، و دستیابی به خودِ کامل محدود کنند. تجربه‌ی بیمار از این محدودیت‌ها و درد روانی مرتبط با آن‌ها، تقریباً همیشه نیروی محرکه‌ی اصلی است که بیمار را به جستجوی کمک از تحلیل سوق می‌دهند.

اگر تحلیل به سطحی معنادار پیشرفت کرده باشد، هم بیمار و هم من می‌توانیم تفاوت‌هایی را میان وضعیت کنونی و آنچه تصور می‌کنیم تجربه‌ی دوران کودکی بیمار بوده است، احساس کنیم. اول اینکه، بیمار در نوزادی و کودکی در مواجهه با مشکلاتش، احساس تنهایی می‌کرد (احساسی ترسناک که گویی در کنار افرادی به دام افتاده بود که ارتباط واقعی و تغییر اصیل با آن‌ها ممکن نبود (و بیمار و تحلیل‌گر نیز در رابطه‌ی انتقال-انتقال متقابل حالتی مشابه این وضعیت را تجربه می‌کنند)). اما بیمار ممکن است همچنین بتواند حس کند که به نوعی دیگر به اندازه‌ی گذشته، تنها نیست. دوم این‌که، بیمار دیگر کودک نیست و اکنون از ظرفیت‌های روانی برای مواجهه با تهدیداتی که علیه سلامت روان و زندگی‌اش وجود دارد برخوردار است، ظرفیتی که در دوران کودکی از آن‌ها بی‌بهره بود. این تفاوت‌های محسوس، پایه‌ی مهمی برای ایجاد امید در تحلیل‌هایی که انجام داده‌ام، فراهم کرده‌اند.

در تجربه‌ی من، احساس قطعیت می‌تواند بر فرایند تحلیلی تأثیر منفی بگذارد، زمانی که بیمار و/یا تحلیل‌گر والدین را به‌طور انحصاری مسئول مشکلات هیجانی کنونی بیمار می‌داند. اگرچه ممکن است برای من و بیمار چنین به نظر برسد که او به شدت مورد بی‌توجهی، تحقیر، یا سوءاستفاده‌ی جنسی یا خشونت‌آمیز از سوی والدینش قرار گرفته است، دریافته‌ام که وظیفه‌ی من است که از مطرح کردن یا همراه شدن با «سرزنش والدین» اجتناب کنم. با مشارکت در این ساده‌سازی بیش از حد[20]، من در حقیقت با بیمار بیمار می‌شوم در محروم کردن او از فرصت تجربه‌ی زندگی به شیوه‌ای پیچیده‌تر و شاید انسانی‌تر، که ممکن است شامل درک احساس مسئولیت منطقی و غیرمنطقی بیمار در قبال مشکلات دوران کودکی‌اش باشد. احساس دردناک و آمیخته به گناه بیمار نسبت به مسئولیت در قبال تخریب‌گری‌هایی[21] که در کودکی‌اش رخ داده‌اند، ممکن است توسط باور راسخ او (و من) که او قربانی منفعل بی‌توجهی یا سوءاستفاده والدین بوده است، از دید پنهان بماند.

رویکردی که تحلیل‌گر به سرزنش والدین اتخاذ می‌کند ممکن است تجربه‌ی بیمار از آنچه رخ داده (یا ناتوانی او در تجربه‌کردن آن؛ وینیکات 1974 [1971]) را چنان ساده‌سازی کند که یکپارچه‌سازی اصیل تجربه‌های دوران کودکی، با همه پیچیدگی‌هایش، به مراتب دشوارتر شود. در این رابطه، تجربه‌ای با بیماری که سال‌ها پیش با او در تحلیل کار می‌کردم به ذهنم خطور می‌کند. در دوران کودکی، پدرش او را به‌شدت و با خشونت کتک می‌زد. در این موضوع کوچک‌ترین شکی نداشتم. اما تنها پس از انجام کار تحلیلی گسترده بودکه بیمار توانست رازی را با من در میان بگذارد که برای او به شکل غیرقابل تصوری شرم‌آور بود: این «حقیقت» که او بارها پدرش را تا جایی تحریک کرده بود[22] که او را کتک بزند. تنها پس از آنکه بیمار توانست به من و به خود اعتماد کند، این خاطره یا شاید فانتزی (که در تحلیل تفاوتی نداشت) را توانست درک کند که اگر واقعاً پدرش را تحریک کرده بود، این تنها تلاشی از سوی او برای خلق ایلوژنی[23] از کنترل بر خشم و خشونت وحشتناک پدرش بود. در پاسخ به رازی که بیمار با من در میان گذاشت، به او گفتم: «اگر پدرت را به شکلی که می‌گویی تحریک کرده‌ای، بدون شک این بهترین کاری بوده که در آن شرایط می‌توانستی انجام دهی. به نظر من، همین احساس کوچک از کنترل در آن شرایط زندگی‌ات را نجات داده است». اگر از همان آغاز تحلیل به قضاوت کردن و مشارکت در سرزنش والدین پرداخته بودم، گمان می‌کنم بیمار با دشواری بسیار بیشتری به خاطره/فانتزی ناآگاهانه و «شرم‌آورش» (یا تجربه‌نشده‌اش) دست پیدا می‌کرد.

همچنین دریافته‌ام که تغییر از تبیین‌کردن به سوی توصیف‌کردن، فرایند تحلیلی را تسهیل می‌کند؛ زیرا هم من و هم بیمار را از نیاز به درک کردن رها می‌سازد. «صرفا» توصیف‌کردن، در مقابل «کشف علل» آنچه در حال رخ‌دادن است، انعکاسی از احساس تواضع من در مواجهه با تمام آنچه که در زندگانی بیماران و در روند تحلیل، «از منظر انسانی قابل درک یا غیرقابل درک» است (جرل 1955، ص 62).

نمونه‌ای از توصیف‌کردن به جای تبیین‌کردن در یکی از جلسات اولیه تحلیل رخ داد. در اوایل مسیر حرفه‌ای‌ام به‌عنوان تحلیل‌گر، اگر بیماری در جلسه‌ی اول می‌گفت که از دیدار با من وحشت دارد، احتمالاً از او می‌پرسیدم: «چه چیزی تو را می‌ترساند؟» یا «چرا ترسیده‌ای؟» اما اخیراً، وقتی بیماری به من گفت که از دیدار با من وحشت دارد، پاسخ دادم: «البته که وحشت داری.» پاسخ من چیزی بود که آن را «توصیف در عمل[24]» می‌نامم؛ یعنی، توصیفی از پذیرش او دقیقاً به همان صورتی که هست، یعنی ترسان از من، و روشی برای استقبال از فانتزی‌های او، به‌جای تلاش برای برطرف‌کردن آن‌ها با دلایل «منطقی» (فرایند ثانویه) یا اطمینان‌بخشی. بیمار به‌وضوح از آنچه گفتم شگفت‌زده شد، که ممکن است ارتباطی با پاسخ او داشته باشد، پاسخی که مرا نیز غافلگیر کرد: «مطمئن نیستم در مطب درستی باشم، ولی مدتی می‌مانم.» واکنش او نشان می‌داد که من آن چیزی نبودم که انتظارش داشت، ولی اکنون بیشتر کنجکاو شده بود تا وحشت‌زده، و تصمیم داشت «مدتی بماند» تا بیشتر بفهمد که با چه کسی و چه چیزی روبه‌رو شده است.

مثال دومی از توصیف کردن به جای تبیین‌کردن در جلسه‌ای پس از گذشت چند سال از تحلیل آقای M رخ داد. بیمار گفت شروع کرده بود خوابی را که دیده بود برای همسرش تعریف کند؛ خوابی که در آن پسرشان مرده بود. قبل از این‌که بتواند جزئیات بیشتری بیان کند، همسرش گفته بود: «بس کن، نمی‌خواهم چیزِ بیشتری بشنوم.» من به آقای M گفتم: «آفرین به او».

وقتی به‌طور خودانگیخته گفتم: «آفرین به او»، ایده‌ای در ذهن داشتم (یا شاید دقیق‌تر این باشد که بگویم احساسی داشتم) که درست همان‌طور که بیمار تمام چهره‌های[25] درون رویاهایش است، او همچنین تمام چهره‌های داستان‌های زندگی روزمره‌اش هم هست. در داستان او درباره‌ی تعریف رویا برای همسرش، من بیمار را نه تنها به‌عنوان خودش، بلکه به‌عنوان همسرش (که حرف او را قطع کرده بود) نیز می‌دیدم. تصور می‌کنم که بیمار جمله‌ی «آفرین به او» را این‌گونه تجربه کرد که من عمل او [همسرش] در قطع‌کردن حرف خودش را شناسایی و ارزش‌گذاری می‌کنم. بیمار پس از شنیدن این نظر من مکث کرد و سپس گفت که وقتی همسرش حرفش را قطع کرد، احساس آرامش کرده بود. به نظر من، پاسخ او بازتابی از این بود که او در طول تحلیل تا حدی توانسته بود به این توانایی دست پیدا کند که وقتی میل به تخلیه‌ی احساسات غیرقابل تحملش «درون» دیگران را دارد، خود را متوقف کند.

در هیچ‌یک از این دو مثال من چیزی را برای بیمار توضیح ندادم؛ بلکه توصیفات مختصری از حالات احساسی ارائه کردم: «البته که وحشت داری» (آنچه اکنون احساس می‌کنی کاملاً طبیعی به نظر می‌رسد) و «آفرین به او» (متوقف‌کردن خود از تخلیه‌ی احساسات، دستاوردی است که باید به رسمیت شناخته و ارج نهاده شود).

 

زنی که هنوز دختری نشده است

وقتی که خانم Y برای تعیین وقت تماس گرفت، من و او مکالمه‌ی کوتاهی تلفنی داشتیم. وقتی درِ اتاق انتظار را باز کردم، از دیدن زنی که حدس زدم بیست‌سالگی باشد، اما ممکن بود خیلی مسن‌تر یا جوان‌تر به نظر برسد، شگفت‌زده شدم. او لباس‌هایی به سبک دوران هیپی[26] و « flower-child» پوشیده بود. پیراهنی بلند تا مچ پا پوشیده بودکه به نظر می‌رسید از فروشگاه لباس‌های دست‌دوم خریده باشد. پیراهن آن‌قدر گشاد بود که تقریباً تمام انحنای بدن او را پنهان می‌کرد. گردنبندهایی با مهره‌های رنگارنگ و در طول‌های مختلف از گردن او آویزان بود، که لایه‌ی دیگری از حواس‌پرتی ایجاد می‌کرد و توجه را بیشتر از فرم بدن او منحرف می‌کرد.

وقتی خودم را به‌عنوان دکتر آگدن معرفی کردم، بیمار پاسخ نداد، بلکه عمیقاً به چشمانم خیره شد، درست مثل یک واسطه‌ی ارواح یا فالگیری که (به تصور من) به چشمان مشتری احتمالی‌اش خیره می‌شود. خانم Y به‌آرامی از صندلی اتاق انتظار بلند شد، درحالی‌که همچنان تماس چشمی‌اش را با من حفظ کرده بود. من گفتم: «لطفاً بفرمایید داخل»، و به درِ باز راهرو اشاره کردم، اما او با کوچک‌ترین تکان سر به جلو، نشان داد که من باید پیش‌قدم شوم. وقتی صدای بسته‌شدن درِ اتاق انتظار را شنیدم، برگشتم نگاهی بیندازم، اما هنگامی در راهروی فرش‌شده بین اتاق انتظار و اتاق مشاوره قدم می‌زدیم، دیگر صدای قدم‌های او را پشت سرم نمی‌شنیدم. تصویری از سفر اورفئوس و اوریدیس[27] به دنیای زیرین از ذهنم گذشت، همان لحظه که تصمیم گرفتم برنگردم تا ببینم آیا او واقعاً دنبالم می‌آید یا نه. وقتی به اتاق مشاوره رسیدیم، در را باز کردم و کنار ایستادم تا خانم Y پیش از من وارد اتاق شود. او به من نگاهی انداخت، بدون هیچ کلامی پرسید کجا باید بنشیند، یا شاید روی کاناپه دراز بکشد. با اشاره به صندلی آن طرف اتاق گفتم: «لطفاً بشینید».

احساس می‌کردم مثل یک بازیگر در فیلمی هستم که از من خواسته شده است تا صحنه‌ای از دکتر و بیمار را به‌طور بداهه اجرا کنم که قرار است اولین جلسه‌ی تحلیلی را شروع کنند. حال و هوای ماورایی‌ای وجود داشت که این بیمار به نظر می‌رسید سخت تلاش می‌کرد تا آن را حفظ کند، اما من با حسی از غم عمیق برای این بازیگر [(منظور مراجع)] مواجه شدم که به‌نظر می‌رسید محکوم شده است تا به‌طور بی‌پایان نقشی را در یک درام تکراری بازی کند و دیگران را وادار کند تا شخصیت‌های دیگر این نمایش را بازی کنند. (در طول این صحنه‌ی پیچیده، من تنها دو یا سه جمله کوتاه گفتم و بیمار هیچ کلامی بر زبان نیاورد.)

روی صندلی‌ام که پشت کاناپه و روبه‌روی صندلی بیمار قرار داشت، نشستم. پس از کمی جا گرفتن، نگاهی به خانم Y انداختم که او را به شروع صحبت دعوت کنم. سپس سکوتی برقرار شد که به اندازه‌ی کافی طولانی بود تا بتوانم چهره‌اش را بررسی کنم. او آرایشی نداشت و با این‌که اثری از آلودگی روی صورتش دیده نمی‌شد، تصور کردم که مدت‌هاست حمام نکرده است، انگار که یک کولی باشد. با وجود اینکه ویژگی‌های چهره‌اش برایم جذاب بود، به نظر می‌رسید کاملاً عاری از هرگونه جنبه‌ی مردانه یا زنانه باشد.. از این لحاظ، او بی‌جان و در نتیجه کمی رمزآلود به نظر می‌رسید.

پس از اینکه سکوت برای مدتی ادامه داشت، مشخص شد که خانم Y در حال جمع‌آوری افکارش نیست؛ بلکه منتظر بود من شروع کنم. اجازه ندادم این سکوت به یک جنگ قدرت تبدیل شود یا به حفره‌ای روانی تبدیل گردد که بیمار ممکن است در آن سقوط کند. (من به‌ندرت اجازه می‌دهم سکوت در ابتدای یک جلسه تحلیل اولیه بیشتر از نیم دقیقه ادامه یابد.) گفتم: « برای من این‌طور به نظر می‌رسد که دیدار ما از مدتی پیش شروع شده است».

خانم Y گفت: «لطفاً منظورتان را بگویید»، به شکلی که انگار نقش‌ها را عوض کرده بود و مرا به بیمار و خودش را به تحلیل‌گر تبدیل کرده بود.

با کمی ناراحتی گفتم: «احساس می‌کنم که چندین نسخه از شما را ملاقات کرده‌ام: زمانی که با هم تلفنی صحبت کردیم، وقتی که در اتاق انتظار ملاقات کردیم و زمانی که در این اتاق نشسته‌ایم».

او پرسید: «چه چیزی از این عجیب است؟» اما قبل از این‌که فرصتی برای پاسخ داشته باشم، او اضافه کرد: «احتمالاً من عجیب هستم.» با تعجب به او نگاه کردم.

او ادامه داد: «فکر می‌کنم سعی می‌کنم غیرعادی باشم. شما اولین نفری نیستید که من را عجیب می‌بیند».

گفتم: «‘عجیب’ واژه‌ای نیست که من خیلی استفاده کنم. من فکر نمی‌کنم که قضاوت کردن، کمک زیادی به کسی کند».

او گفت: «این خیلی خوب به نظر می‌رسد، اما … دیگر یادم نیست داشتیم درباره چه حرف می‌زدیم.». نظر طعنه‌آمیز او درباره‌ی نوع پاسخ کلیشه‌ای من -«این بسیار خوب به نظر می‌رسد»- مرا به خاطر دقتش آزرد.

گفتم: «ما درباره این صحبت می‌کنیم که چگونه گاهی اوقات از خودت غافل می‌شوی».

او با چشمانی پر از اشک گفت: «شاید. واقعاً نمی‌دانم. نمی‌فهمم اینجا قرار است چه کار کنم».

«هیچ‌چیز به‌عنوان ‘باید’ وجود ندارد.» وقتی به خودم گوش می‌دادم که این را می‌گویم، احساس کردم که به‌عنوان یک تحلیل‌گر واقعی عمل نمی‌کنم و بار دیگر فقط در حال بازی کردن نقش یک تحلیل‌گر هستم. احساس نمی‌کردم خودم هستم، و این حس برایم بسیار آزاردهنده بود. واقعاً درباره اینکه در این اتاق با این بیمار چه کار می‌کنم، گیج و سردرگم بودم. وقتی کمی خودم را پیدا کردم، به این فکر افتادم که خانم Y نه‌تنها نمی‌دانست چرا اینجا با من نشسته، بلکه حتی نمی‌دانست آن زنی که در حال اجرا بود کیست، یا این‌که آیا هنوز دختری است که لباسی از نسل مادرش پوشیده است -لباسی که به دوره خودش تعلق نداشت.

خانم Y گفت: «من هیچ‌وقت در مدرسه خوب نبوده‌ام. می‌گویم حوصله‌ام سر رفته، ولی راستش اصلاً نمی‌فهمم آنجا چه کار می‌کنند. الان دارم یک کتاب فانتزی می‌خوانم. مطمئنم که تو از آن خوشت نمی‌آید. پدر و مادرم از آن متنفرند. آن‌ها سعی می‌کنند من را وادار کنند کتاب‌هایشان را بخوانم، ولی من از آن‌ها حوصله‌ام سر می‌رود. ادبیات فاخر!»

من گفتم: «و تو ادبیات غیر فاخر (عامه‌پسند) هستی؟».

او گفت: «فکر می‌کنم. فراموشش کن. ارزش صحبت کردن ندارد».

من پرسیدم: «تو ارزش صحبت کردن نداری؟»

او پاسخ داد: «نه، من ندارم».

در طول این بخش از جلسه، متوجه بودم که به جای پرسیدن سوال درباره اینکه خانم Y چه کسی است، داشتم آنچه او می‌گفت را از دیدگاهی توصیف می‌کردم که برایش غافلگیرکننده[28]بود و تخیلش را برمی‌انگیخت. برای مثال، با بازنویسی جمله‌اش از «یادم رفت داشتیم درباره چه صحبت می‌کردیم» به «ما داریم درباره اینکه تو گاهی خودت را گم می‌کنی، صحبت می‌کنیم.»

من از خانم Y خوشم می‌آمد. در این لحظه از جلسه احساس می‌کردم که او ظاهراً ویژگی‌هایی از یک زن دارد، اما از نظر روانی، هنوز دختربچه‌ای است که در حال بازی با لباس‌های بزرگسالان است. سن تقویمی او اهمیتی نداشت. به نظرم می‌رسید که او کاملاً یک «هیچ‌کس» یا «روح گمشده» نیست؛ احساس می‌کردم بخشی از وجودش در این لباس پنهان شده و بخشی دیگر هنوز به طور واقعی به خودش[29] تبدیل نشده است. نمی‌توانستم تجربه‌ی او را بفهمم، اما می‌توانستم تا حدی تجربه‌ی خودم از بودن با او را احساس کنم. بخشی از آنچه که باید آگاهانه با آن کنار می‌آمدم، مجموعه‌ای از احساسات غم برای او بود، همراه با ناراحتی از این‌که به نظر می‌رسید نقشی در تئاتر زندانی‌کننده‌ی او بازی می‌کنم- تئاتری که او در آن صرفاً بقا داشت، نه زندگی. در حاشیه‌ی آگاهی‌ام، کنجکاوی درباره احساسم وجود داشت که گویی من اورفئوس هستم، اوریدیس را هدایت می‌کنم و تلاش می‌کنم که به عقب نگاه نکنم.

بیمار با گفتن «نمی‌دانم چرا اینجا هستم»، مرا از حالت نیمه‌خواب‌آلودی‌ام بیرون کشید.

گفتم: «چطور ممکن است بدانی؟»؛ پاسخ‌هایی مانند «باید چیزی باعث شده باشد که زحمت بیایی پیش من» یا «فکر می‌کنم اینجا هستی چون احساس می‌کنی به کمک نیاز داری» را نگفتم. نمی‌خواستم او را تحت فشار بگذارم که دلایل آگاهانه‌ای برای رفتارهایش پیدا کند، چون این کار فقط او را از بعد ناخودآگاه آنچه در حال رخ دادن بود منحرف می‌کرد.

پس از آن سکوتی طولانی برقرار شد. نگاهم را برگرداندم، به این امید که این کار فرصتی به خانم Y بدهد تا یا به چهره‌ام نگاه کند یا، اگر بخواهد، نگاهش را از من دور کند. از گوشه‌ی چشم دیدم که او به من نگاه می‌کند، با نگاهی که نشان می‌داد نمی‌داند چگونه مرا درک کند. به نظرم شبیه یک حیوان وحشی بود، یک زباله‌گرد بی‌خانمان. این فکر از ذهنم گذشت: «اگر او بی‌خانمان باشد، چه کاری می‌توانم برایش انجام دهم؟»

پرسید: «آیا از من می‌ترسی؟»

گفتم: «نه، نمی‌ترسم».

گفت: «چه شیرین!»

احساس می‌کردم که به صورتم سیلی زده شده است -گویی خشونت هیجانی‌ای که خانم Y قادر به اعمال آن بود، به من نشان داده می‌شد. در صحنه‌ای که در حال اجرا بود، نقش کودکی را داشتم که محبت و میلش به دوست‌داشته‌شدن با تمسخر مواجه می‌شد. همچنین احساس می‌کردم تا حدی حق با اوست که گفت «چقدر شیرین»، چون واقعاً نمی‌توانستم بگویم که اصلاً از او نمی‌ترسم.

گفتم: « وقتی لازم باشد، می‌توانی سخت‌گیر باشی.».

او گفت: «من همیشه نیاز دارم سخت‌گیر باشم. به تو گفتم که عجیب هستم».

گفتم: «من هم عجیب هستم».

او پرسید: «منظورت چیست؟» و به نظر می‌رسید که بیشتر از قبل علاقه‌مند شده است.

«فقط به این مکان نگاه کن. اینجا زیرزمین یک خانه است. من بیشتر ساعات بیداری‌ام را اینجا می‌گذرانم. برای انجام چنین کاری باید عجیب باشی».

«احتمالاً. میزتان نسبتاً مرتب است، اما وقتی وارد شدم دیدم روی زمین تکه‌های کاغذی هست که انگار از دفترهای سیمی بچه مدرسه‌ای‌ها کنده شده». راستش فکر کردم عجیب است، اما از آن خوشم آمد. و شما هم پیر هستید. این موضوع همیشه کمی برایم ناخوشایند است. ببخشید اگر به شما توهین کردم».

«چرا به من و چیزهایی که در دفترم هستند نگاه نمی‌کنی؟ شاید بتوانند چیزی درباره کسی که رویش ریسک می‌کنی به تو بگویند؟»

او گفت: «شما به من نگاه کرده‌اید و سعی دارید مرا بفهمید».

«ترجیح می‌دهم بگویم دارم سعی می‌کنم تو را بشناسم».

او گفت: «تو همین حالا هم می‌دانی، نه؟»

«پس من ذهن‌خوانم.».

«من ذهن‌خوان‌هایی را می‌شناسم. واقعاً».

گفتم: «شکی ندارم. می‌دانم اینجا نیامده‌ای که ذهنت خوانده شود، اما شاید اینجا آمده‌ای که یاد بگیری چطور ذهنت را بخوانی».

«این خیلی خوب است. این را در مدرسه روان‌پزشکی یاد می‌گیرید؟»

به هیچ پرسشی پاسخ ندادم. چون نمی‌خواستم به این شکل با او وارد بحث شوم؛ شکلی که احساس می‌کردم ما را از ایجاد یک رابطه واقعی‌تر دور می‌کند. همچنین در سکوت با او موافق بودم که حرفم به نظر کلیشه‌ای می‌آمد. از خودم پرسیدم چرا دارم این‌قدر خشک و غیرطبیعی با او حرف می‌زنم، به روشی که حس می‌کردم شبیه خود واقعی‌ام نیست.

بعد از مکثی حدوداً نیم دقیقه‌ای، گفت: «متأسفم. دوباره دارم این کار را می‌کنم، نه؟»

«شاید».

«مادرم می‌تواند ذهن‌ها را بخواند».

«واقعاً؟!».

«نه دقیقاً. او همیشه در ذهنم است و مدام می‌گوید چه چیزهایی در کارهایی که انجام می‌دهم اشتباه است. نه اینکه فقط بگوید؛ فریاد می‌زند. نمی‌توانم او را از ذهنم بیرون کنم»

در این لحظه، توانستم احساس خود را این‌گونه بیان کنم که خانم Y از طریق نحوه‌ی لباس پوشیدنش به من نشان می‌دهد که او و مادرش انگار یک نفر هستند: هم‌سن، با یک سبک لباس پوشیدن، یک روش ارزیابی، یک شیوه تفکر، یک طرز صحبت، و یک شیوه تخریب. اما در عین حال، مادرش برای او یک دیگری هم بود. این موضوع بیمار را به شدت گیج کرده بود، و من هم گیج شده بودم. او احساس می‌کرد مادرش در ذهنش است، اما ذهنش هنوز کاملاً متعلق به خودش نبود، و این باعث می‌شد از این‌که کاملاً خودش را به مادر درون ذهنش ببازد، بترسد. این افکار درباره آنچه ممکن بود در حال رخ دادن باشد، به هیچ وجه نتیجه‌گیری یا توضیح نبودند؛ بلکه برداشت‌ها، احتمالات، پرسش‌ها، احساسات، و توصیف‌هایی بودند (عمدتاً درباره شرم و از دست دادن حس عادی ارتباط با خودم). سوالی درباره صدای درون ذهنش نپرسیدم، زیرا نگران بودم این نوع سوالات پاسخ‌هایی آگاهانه (از جنس فرآیند ثانویه) ایجاد کنند و ما را از جنبه‌های ابتدایی و غیرمتمایز تجربه‌ی در حال وقوع دور کنند.

گفتم: « انگار در کابوسی هستی که نمی‌توانی از آن بیدار شوی.».

او گفت: «او به من می‌گوید که نمی‌توانم به تو اعتماد کنم».

گفتم: «تعجب نمی‌کنم».

او پرسید: «تو از او نمی‌ترسی؟»

«نه، نمی‌ترسم». از او نپرسیدم: «چرا باید بترسم؟»؛ چون دوباره نمی‌خواستم به تبیین‌ها بپردازم، بلکه به توصیف علاقمند بودم. در این مرحله از جلسه چیزی تغییر کرده بود: وقتی گفتم از بیمار یا مادرش که در ذهنش است نمی‌ترسم، کاملاً صادق بودم.

«باید بترسی».

«واقعاً؟»

«دارم با تو شوخی می‌کنم». او فقط با من شوخی نمی‌کرد، بلکه به شیوه‌ای دلپذیر با من لاس می‌زد، به طریقی که نشان می‌داد بخشی از خودآگاهی‌اش هنوز در تسلط کامل مادرش نیست. لاس زدن او نه منحرفانه بود و نه نمایشی؛ بلکه برای من بیان صادقانه‌ای از شیوه‌ی زنانگی‌اش در علاقه‌مند بودن به من احساس می‌شد. در چشمان او درخششی وجود داشت که به‌طرز بارزی با نگاه شبه‌هیپنوتیزمی که در اتاق انتظار با من برقرار کرده بود، در تضاد بود.

با نزدیک شدن به پایان جلسه، از خانم Y پرسیدم که آیا می‌خواهد دوباره یکدیگر را ملاقات کنیم. 

او پاسخ داد: «آیا آن موقع هم مثل حالا خواهید بود؟» 

گفتم: «بله و نه. فکر می‌کنم من را به‌عنوان همان کسی که امروز ملاقات کردی خواهی شناخت، اما انتظار دارم چیزی متفاوت در دیدار بعدی اتفاق بیفتد، که شاید یعنی تو باید دوباره من را بشناسی و من هم باید دوباره تو را بشناسم». احساس کردم که دارم بیش از حد صحبت می‌کنم و دوباره به کلیشه‌گویی افتاده‌ام.

«پس باید با شما تماس بگیرم تا به شما اطلاع دهم».

خانم Y یک هفته بعد تماس گرفت و گفت: «می‌خواهم یک بار دیگر با هم ملاقات کنیم، اگر اشکالی ندارد».

گفتم که برای من هیچ مشکلی ندارد.

حدود دو ماه به همین سبک «هر بار فقط یک جلسه» ملاقات کردیم تا اینکه خانم Y خواستار ملاقات‌های منظم شد. تعداد جلسات را به تدریج به چهار جلسه در هفته افزایش دادیم، زیرا بیمار کم‌کم من را کمتر به‌عنوان کسی می‌دید که می‌خواهد ذهن او را تسخیر کند یا در نمایش‌های نمایشی‌اش شرکت کند. با این حال، چنین شک‌هایی در انتقال به طور کامل از بین نرفته بودند، همان‌طور که احساس «تحلیل‌گر تقلیدی بودن» در انتقال متقابل نیز کاملاً غایب نبود.

در این روایت از یک جلسه تحلیلی، به‌جای جمع‌آوری سرنخ‌ها برای رمزگشایی یا رسیدن به تفسیری خاص، آنچه را که مشاهده کردم توصیف می‌کنم. سوالاتم از خودم در جهت یافتن پاسخ برای «چرا؟» یا «چطور ممکن است؟» یا «علت توهمات شنیداری بیمار چیست؟» نبودند. بلکه کنجکاو بودم بدانم احساس زندگی کردن به شیوه‌ای که این بیمار تجربه می‌کند و صحبت کردن به این شکل عجیب و ناراحت‌کننده با او، چگونه است.. مشاهدات، احساسات و فانتزی‌های من به‌دنبال توضیحات برای آنچه در حال وقوع بود نبودند؛ بلکه آن‌ها عناصری بودند که می‌توانستم در تلاش‌هایم برای توصیف این‌که بیمار کیست و من کیستم (در لحظه‌ی حاضرِ همیشه در حال تغییر جلسه) استفاده کنم.

احتمالاً خواننده توجه کرده که من از بیمار نخواستم به من در فهمیدن تجربه‌اش کمک کند. برای مثال، از او نخواستم توضیح بیشتری درباره تجربیات خاصی که اشاره کرد، مانند صدای فریاد مادرش در ذهنش که دائماً انتقاداتش را به او منتقل می‌کرد، بدهد. و من سعی نکردم خودم را به بیمار توضیح دهم، بلکه به او به شکلی صحبت کردم که امیدوار بودم سطحی قابل تحمل از اضطراب را در ترکیب با کنجکاوی در او برانگیزد (برای مثال، زمانی که گفتم: «من هم عجیب هستم»). همچنین باید اشاره کنم که ناتوانی‌ام در صحبت طبیعی با بیمار، صرفاً «اشتباه» نبود؛ بلکه بازتابی سازنده از قطع ارتباط خودم با خویشتنم بود که تجربه بیمار از گم کردن هویتش را منعکس می‌کرد، اما از آن تقلید نمی‌کرد.

در اغلب مواقع، سعی نکردم به خانم Y کمک کنم تا «درک» کند که چه می‌گویم. پاسخ‌هایم اغلب در حد عباراتی مانند «واقعاً»، «تعجب نمی‌کنم» یا «نه، نمی‌ترسم» بودند. گاهی تلاش می‌کردم تجربه‌ای را که تصور می‌کردم بیمار دارد، توصیف کنم (با استفاده از تشبیه)، مانند وقتی که گفتم: «انگار کابوسی است که نمی‌توانی از آن بیدار شوی.» به‌خصوص مهم بود که عبارت «به نظر می‌رسد» را در صحبت با این بیمار، که احساس می‌کرد ذهنش قبلاً توسط دو نفر اشغال شده است، به کار ببرم.

این ویژگی‌ها در نحوه گفت‌وگویم با این بیمار، بیانگر باور قوی من است که همه ما با آرزویی همزمان برای درک شدن و نادرست‌فهمیده شدن صحبت می‌کنیم و به دیگران گوش می‌دهیم، هم با میل به درک و هم با میل به نادرست‌فهمیدن. آرزوی نادرست‌فهمیده شدن تنها بخشی از یک میل برای ناشناخته ماندن را منعکس می‌کند، میلی برای حفظ جنبه‌ای از خود[30] که در انزوا قرار دارد (همان‌طور که وینیکات در 1963 توصیف کرده است). بر اساس تجربه من، آرزوی بیمار برای نادرست‌فهمیده شدن، معمولاً بیشتر از میل به درک شدن، به او کمک می‌کند تا به شیوه خود، هویت خودش را پیدا کند. آرزوی درک شدن به‌طور ذاتی شامل خواسته‌ای برای خاتمه یافتن[31] و پذیرفته شدن به عنوان کسی است که در لحظه حال هستید. برعکس، من می‌بینم که آرزوی بیمار برای نادرست‌فهمیده شدن شامل خواسته‌ای برای رویاپردازی در مورد خود (برخلاف دیده شدن توسط تحلیل‌گر) است. احترام به نیاز بیمار برای کشف خود برای  من الزام را ایجاد می‌کند که «زیاد ندانم» (وینیکات 1963، ص. 189). سوءتفاهم‌ها، مرا و بیمار را در موقعیتی قرار می‌دهد که بتوانیم از «کج‌فهمی[32]»» من بهره ببریم تا تفسیری از تجربه او خلق کنیم که نه او و نه من هرگز نمی‌توانستیم پیش‌بینی کنیم -«این دقیقاً آن نیست، بیشتر شبیه این است؛ چنین تفسیری بدون آن «کج‌فهمی» خاص، نمی‌توانست تصور یا رویاپردازی شود. در اینجا توصیف جیمز گروتشتین به خاطرم می‌آید (در گفتگویی که بیش از بیست و پنج سال پیش داشتیم) درباره لحظه‌ای در تحلیل او با بیون. در پاسخ به یکی از تفسیرهای بیون، گروتشتین گفت: «من می‌فهمم.» بیون با ناامیدی پاسخ داد: «لطفاً سعی نکن بفهمی. هرکاری می خواهی بکن، اما لطفاً سعی نکن بفهمی[33]» (گروتشتین، ارتباط شخصی، 1990). از این دیدگاه، فهمیدن یک فعالیت ذهنی نسبتاً منفعلانه است، به‌ویژه در مقایسه با عمل سوءتفاهم و استفاده از «کج‌فهمی» برای خلق معنا. کار فهمیدن خطر «کشتن» تجربه‌ای را که روزی در یک جلسه تحلیلی زنده بوده است، به همراه دارد. وقتی یک تجربه «تفسیر شده» است، دیگر مرده محسوب می‌شود. وقتی یک نفر «کاملاً درک شد»، دیگر جذاب نیست؛ دیگر یک فرد زنده، در حال رشد و پر از رمز و راز محسوب نمی‌شود.

از اعضای «سمینار پنجشنبه» برای کمک در شکل‌گیری برخی از ایده‌های بالینی که در این مقاله ارائه کردم، قدردانی می‌کنم.

 

 

منبع:

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ی زیر است:

Ogden, T. H. (2018). How I talk with my patients. Psychoanalytic Quarterly, 87(3), 399–413.

Photo: Interior of a Dining Room, 1816 by Martin Drolling (French 1752-1817)

ویراستار علمی: بهار آیت‌مهر


[1] Engage

[2] Misunderstandings

[3] Certainty

[4] Describe

[5] Explain

[6] Off-ness

این اصطلاح در زبان انگلیسی به معنای احساس ناهماهنگی، ناهمخوانی یا نادرستی است که در یک موقعیت، حالت یا رفتار وجود دارد. این کلمه معمولاً برای توصیف حالتی به کار می‌رود که چیزی یا کسی به‌نوعی غیرعادی یا خارج از انتظارات و هنجارهای معمول به نظر می‌رسد. در روانکاوی یا تحلیل روان‌شناختی، off-ness می‌تواند به حالتی اشاره کند که بیمار یا وضعیت تحلیل به‌نوعی از مسیر معمولی خود منحرف شده یا نشانه‌ای از یک مسأله ناآشکار باشد. این اصطلاح برای توصیف حس شهودی و ناخودآگاه از یک ناهماهنگی استفاده می‌شود، به‌طوری‌که تحلیل‌گر یا درمان‌گر ممکن است به این نکته توجه کند که چیزی درست به نظر نمی‌رسد، بدون این‌که دقیقاً بلافاصله علت آن روشن باشد (مترجم).

[7] Misstatements

[8] Breach

[9] Pluralism

[10]Dreaming himself more fully into existence

[11] Analytic field

این عبارت در روانکاوی به فضایی اشاره دارد که در آن، فرآیند تحلیل و تعامل میان تحلیل‌گر و تحلیل‌شونده به وقوع می‌پیوندد. این مفهوم شامل تمام عناصر روانی، اجتماعی و فرهنگی است که در این رابطه تأثیرگذارند و می‌توانند بر فرایند درمان و تجربه تحلیلی تأثیر بگذارند. این عبارت به معنای یک زمینه تحلیلی است که در آن هر دو طرف، با تجربه‌های خود و تعاملات متقابل، به فهم و تفسیر مسائل و عواطف خود می‌پردازند. این مفهوم به تداوم ارتباط و تعامل دایمی بین تحلیل‌گر و تحلیل‌شونده تأکید دارد و می‌تواند شامل هر نوع فکری، عاطفی، و رفتاری باشد که در خلال جلسات تحلیلی به وجود می‌آید (مترجم).

[12] Analytic third

این عبارت در روانکاوی به مفهوم فضای تحلیلی مشترک میان تحلیل‌گر و تحلیل‌شونده اشاره دارد که در آن هر دو فرد به نوعی در تعامل با یکدیگر و با یک «دیگری» روان‌شناختی هستند. این مفهوم می‌تواند به رابطه‌ای که فراتر از دو نفر به وجود می‌آید و در آن عناصر جدیدی از تجربه و تفکر شکل می‌گیرد، اشاره کند. این عبارت به معنای یک «سوم» است که هر دو نفر در آن به تعامل می‌پردازند و به شکل‌گیری معنا و فهم جدیدی کمک می‌کند (مترجم).

[13] Analytic technique

[14] Analytic style

[15] Antagonism

[16] Opposition

[17] Affirmative attitude

[18] Unwillingness

[19] Inability

[20] Oversimplification

[21] Destructiveness

[22] Provoked

[23] Illusion

[24] Description-in-action

[25] Figures

[26] Hippy

[27] Orpheus and Eurydice

این داستان یکی از معروف‌ترین اسطوره‌های یونان باستان درباره‌ی عشق، فقدان، و سفر به دنیای زیرین است. اورفئوس، موزیسین و شاعر افسانه‌ای یونانی، عاشق اوریدیس، پری‌ای زیبا، می‌شود و پس از ازدواج، به زندگی عاشقانه‌ای ادامه می‌دهند. اما اوریدیس در حادثه‌ای دلخراش توسط یک مار گزیده می‌شود و جان می‌سپارد، به دنیای زیرین می‌رود. اورفئوس که از غم و اندوه از دست دادن اوریدیس به شدت رنج می‌برد، تصمیم می‌گیرد به دنیای زیرین سفر کند تا او را بازگرداند. با مهارت بی‌نظیرش در موسیقی و آواز، موفق می‌شود دل هادس و پرسفونه، فرمانروایان دنیای زیرین، را به دست آورد. هادس تحت تأثیر عمیق موسیقی و عشق اورفئوس، به او اجازه می‌دهد اوریدیس را به جهان زنده‌ها بازگرداند، اما با یک شرط: اورفئوس نباید تا زمانی که به دنیای بالا نرسیده‌اند، به عقب و به اوریدیس نگاه کند. اورفئوس و اوریدیسی در مسیر بازگشت به دنیای زنده‌ها حرکت می‌کنند. اما اورفئوس در لحظه‌ای که نزدیک به پایان مسیر است، به دلیل نگرانی و تردید، به عقب نگاه می‌کند و در همان لحظه، اوریدیس برای همیشه به دنیای زیرین بازمی‌گردد. این لحظه‌ی تلخ و ناباورانه، اورفئوس را در غمی عمیق فرو می‌برد و به داستانی تراژیک تبدیل می‌شود که همواره در ادبیات و هنرهای بعدی الهام‌بخش بوده است. این اسطوره به مضامینی همچون قدرت موسیقی، عشق نافرجام، و ناتوانی انسان در غلبه بر سرنوشت اشاره دارد (مترجم)

[28] Surprising

[29] Become herself

[30] Self

[31] این عبارت نشان‌دهنده این است که وقتی افراد در پی درک شدن هستند، این خواسته اغلب ریشه در نیاز عمیق‌تری برای روشن شدن احساسات، تجربیات یا تضادها دارد. وقتی که این درک حاصل شود، می‌تواند به حس پایانی و آرامش منجر شود و اجازه دهد فرد بدون نگرانی‌های باقی‌مانده یا مشکلات حل‌نشده پیش برود؛ مترجم.

[32] Off-ness

[33] در واقع جمله بیون بدین شکل است :

“Please try not to understand. If you must, meta-stand, para-stand, circumstand, but please try not to understand”

چون برگردان آن به فارسی میسر نبود از عبارت «هر کاری می خواهی بکن» استفاده شد؛ مترجم.