من از کشتزار دیگری می‌روید...

گوش دادن به گوش دادن

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان «گوش دادن به گوش دادن» تالیف هایدی فایم‌برگ در سال ۱۹۹۶ است. نویسنده کارکرد گوش دادن تحلیلی را به مفهومNachträglichkeit [2] فروید پیوند می‌دهد، که او آن را به‌عنوان انتساب پس‌کنشی[3] معنا به جای کنش صرفاً به تعویق افتاده تعریف می‌کند، و مفهوم «گوش دادن به گوش دادن» را از ترکیب آنها استخراج می‌کند. مفهومی دیالکتیکی از زمان پیشنهاد شده است، با تفسیری که شامل سه مرحله‌ی منطقی است که به ترتیب بر عهده تحلیلگر، بیمار و هر دو آنها است. در این مقاله دو مثال بالینی ارائه می‌شود که نشان می‌دهد چگونه بیمار متاثر از موقعیتی که توسط همانندسازی‌های ناخودآگاه او دیکته می‌شود، صحبت می‌کند و گوش می‌دهد، همچنین بیمار بر اساس همین همانندسازی‌های ناخودآگاه، تفسیرهای تحلیل‌گر و سکوت‌هایش را دوباره تفسیر کند. با گوش دادن به معنایی که مجددا بیمار به تفاسیر تحلیل‌گر می‌دهد، تحلیل‌گر می‌تواند همانندسازی‌های ناخودآگاه بیمار را کشف کند و به همراه بیمار، فرآیند تغییر روانی را تسهیل کند. نویسنده معتقد است که با کارکرد «گوش دادن به گوش دادن» می‌توان بر این معضل غلبه کرد که آیا تفسیر تحلیل‌گر درست است یا تفسیر مجدد بیمار از آن تفسیر. در این مقاله ایده‌هایی ارائه می‌شود که من در سال 1981 در مورد عملکردی که توسط تحلیل‌گر در طول جلسه انجام می‌شود، یعنی گوش دادن، فرمول‌بندی کردم. من محور اصلی استدلال خود را با چهار گزاره خلاصه خواهم کرد. اول این که بیمار بر اساس همانندسازی‌های ناخودآگاه خود که بخشی از روان او هستند صحبت می‌کند و گوش می‌دهد. دوم مربوط به کاری است که بیمار با تفسیرها انجام می‌دهد: او به سکوت و تفسیرهای تحلیل‌گر گوش می‌دهد و آنها را مطابق با همانندسازی‌های ناخودآگاه خود تفسیر می‌کند. این تفاسیر مجدد[4] به طور کلی صریح نیستند. تحلیل‌گر در تشخیص آنها مشکل دارد مگر اینکه به دنبال آنها باشد. من فکر می کنم که تشخیص تحلیل‌گر از تفسیرهای مجدد بیمار، از اهمیت تعیین کننده‌ای برخوردار است.

این مقاله ترجمه‌ی مقاله‌ای با عنوان «گوش دادن به گوش دادن» تالیف هایدی فایم‌برگ در سال ۱۹۹۶ است.


 

نویسنده کارکرد گوش دادن تحلیلی را به مفهومNachträglichkeit [2] فروید پیوند می‌دهد، که او آن را به‌عنوان انتساب پس‌کنشی[3] معنا به جای کنش صرفاً به تعویق افتاده تعریف می‌کند، و مفهوم «گوش دادن به گوش دادن» را از ترکیب آنها استخراج می‌کند. مفهومی دیالکتیکی از زمان پیشنهاد شده است، با تفسیری که شامل سه مرحله‌ی منطقی است که به ترتیب بر عهده تحلیلگر، بیمار و هر دو آنها است. در این مقاله دو مثال بالینی ارائه می‌شود که نشان می‌دهد چگونه بیمار متاثر از موقعیتی که توسط همانندسازی‌های ناخودآگاه او دیکته می‌شود، صحبت می‌کند و گوش می‌دهد، همچنین بیمار بر اساس همین همانندسازی‌های ناخودآگاه، تفسیرهای تحلیل‌گر و سکوت‌هایش را دوباره تفسیر کند. با گوش دادن به معنایی که مجددا بیمار به تفاسیر تحلیل‌گر می‌دهد، تحلیل‌گر می‌تواند همانندسازی‌های ناخودآگاه بیمار را کشف کند و به همراه بیمار، فرآیند تغییر روانی را تسهیل کند. نویسنده معتقد است که با کارکرد «گوش دادن به گوش دادن» می‌توان بر این معضل غلبه کرد که آیا تفسیر تحلیل‌گر درست است یا تفسیر مجدد بیمار از آن تفسیر.

در این مقاله ایده‌هایی ارائه می‌شود که من در سال 1981 در مورد عملکردی که توسط تحلیل‌گر در طول جلسه انجام می‌شود، یعنی گوش دادن، فرمول‌بندی کردم. من محور اصلی استدلال خود را با چهار گزاره خلاصه خواهم کرد.

  • اول این که بیمار بر اساس همانندسازی‌های ناخودآگاه خود که بخشی از روان او هستند صحبت می‌کند و گوش می‌دهد.
  • دوم مربوط به کاری است که بیمار با تفسیرها انجام می‌دهد: او به سکوت و تفسیرهای تحلیل‌گر گوش میدهد و آنها را مطابق با همانندسازی‌های ناخودآگاه خود تفسیر میکند. این تفاسیر مجدد[4] به طور کلی صریح نیستند. تحلیل‌گر در تشخیص آنها مشکل دارد مگر اینکه به دنبال آنها باشد. من فکر می کنم که تشخیص تحلیل‌گر از تفسیرهای مجدد بیمار، از اهمیت تعیین کننده‌ای برخوردار است.
  • گزاره سوم مربوط به معنایی است که تفسیر، پس از تفسیر مجدد بیمار به دست می‌آورد: معنایی پس‌کنشی می‌گیرد که بستگی به نحوه گوش دادن بیمار به آن دارد.
  • گزاره چهارم به چرخه کامل تفسیر مربوط می شود، که باید شامل کاری باشد که بیمار با تفسیر انجام می دهد و جستجوی تحلیل‌گر برای سرنوشتی که بیمار برای آن رقم زده است. به عبارت دیگر، چرخه تفسیری به تفسیر تحلیل‌گر ختم نمی شود[5].

من دو مثال بالینی در تأیید فرضیه خود ارائه خواهم کرد. اولین مثال، مورد اصلی است که به من این امکان را داد تا مفهوم «گوش دادن به گوش دادن» را فرمول‌بندی کنم. دومی که تاکنون منتشر نشده است، اجرای این کارکرد را به گونه‌ای متفاوت نشان می‌دهد.

 

اسناد پس‌کنشی به معنا (Nachträglichkeit)  

اگر بتوانیم از ایده توالی وقایع در زمان که توسط جبر خطی شکل می‌گیرد دور شویم، به چیزی که می‌خواهم منتقل کنم نزدیک‌تر می‌شویم.

فروید یک رویکرد دیالکتیکی به تاریخچه بیمار اتخاذ می‌کند و بیان می‌کند که بیمار رویدادهای گذشته را در معرض تجدید نظر بعدی (nachträglich)  قرار می‌دهد. به عنوان مثال، در سال 1896 او به فلیس چنین نوشت: «متریالی که به شکل ردهای خاطره تظاهر پیدا می کند… گاه به گاه مطابق با شرایط جدید، در معرض تنظیم مجدد یک رونویسی مجدد قرار می‌گیرد» (فروید ، 1950، ص 233). (باید میان این برداشت دیالکتیکی از زمان و ایده یونگ از «فانتزی‌های گذشته‌نگر» تمایز اساسی قائل شد).

بر اساس ترجمه انگلیسی لاپلانش و پونتالیس، سرنوشتِ «بازنگری معوق» به «هر چیزی که در وهله اول برای ادغام کردن در یک بافت معنادار غیرممکن به نظر می‌رسد» (1983، ص 112) دچار شده است. کلمه «معوق» صرفاً بیانگر چیزی است که به زمان دیگری موکول شده است و به اندازه کافی ایده پسکنشی بودن و تغییر وضع ‌دادن را بیان نمی‌کند؛ در ایده‌ی پسکنشی بودن و تغییر وضع ‌دادن، ارزش جدیدی به محتوای روانی خاصی واگذار میشود.  Nachträglichkeitیا اسناد پس‌کنشی معنا (après coup در فرانسوی یا posterioridad در اسپانیایی)، یک مفهوم اساسی روانکاوانه است[6].

در حالی که این مفهوم می‌تواند محدود به انتساب معنای جدید به ردپای خاطره باقی بماند، من آن را به عملیات انتساب مجدد معنا در رابطه تحلیلی تعمیم می‌دهم که از دو مرحله جدایی ناپذیر تشکیل شده است؛ یکی پیش بینی و دیگری بازگشت به گذشته. هدف من نشان دادن نحوه عملکرد این مکانیسم در گوش دادن تحلیلی است[7].

وقتی تفسیری را پیشنهاد می‌کنیم، معنایی را پیش‌بینی می‌کنیم که هنوز کاملاً شفاف نشده است، به گونه‌ای که بیمار به طور کامل قادر به گنجاندن آن در یک بافت معنادار نیست. این خود بیمار است که با گوش دادن به تفسیر، بافت ناخودآگاهِ معناداری را در روان خود فعال می‌کند. به این ترتیب معنای اصلی ارائه شده توسط تحلیل‌گر ممکن است تمام و کمال دگرگون شود و در نتیجه گشایش‌های غیرمنتظره‌ای ایجاد شود. من نتیجه می‌گیرم که بافت معنادار به طور کامل برای تحلیل‌گر شناخته نشده است، و همچنین از قبل برای بیمار شناخته شده نیست.

فرضیه من این است که این بافت معنادار با تاریخچه همانندسازی‌های ناخودآگاه بیمار مرتبط است. حتی زمانی که بیمار به دقت به تفاسیر گوش می‌دهد، ناگزیر مطابق با همانندسازی‌های ناخودآگاه خود آنها را می‌شنود. در حالی که تمایز میان شنیدن و گوش دادن را نادیده نمی‌گیرم، ترجیح می‌دهم از «گوش دادن» بیمار صحبت کنم.

بیمار تفسیر را مجدداً تفسیر می‌کند و پاسخ او به شیوه‌ای که در آن مجدداً تفسیر کرده است آشکار می‌شود. با گوش دادن به اینکه بیمار چگونه به تفسیر گوش داده است، تحلیل‌گر می‌تواند به طور پس‌کنشی معنای جدیدی به آنچه گفته است، ورای آنچه فکر می‌کند می‌گوید، اختصاص دهد.

من مایلم این کارکرد تحلیل‌گر را توصیف کنم، که او را قادر می‌سازد تا معنایی پس کنشی را به‌عنوان «گوش دادن به گوش دادن»، به تفسیر خود اختصاص دهد.

Nachträglichkeit   شامل کارکرد «گوش دادن به گوش دادن» است، زیرا اولاً، تحلیل‌گر به حرکت پیش‌بینی ایجاد شده توسط تفسیر خود گوش می‌دهد، در حالی که، ثانیا، در عین حال به این تفسیر، معنایی پس‌کنشی می دهد (که ناشی از نحوه گوش دادن بیمار به آن است).

 

گوش دادن به گوش دادن

تحلیل‌گر انتخاب می‌کند که یا سکوت کند یا تفسیر کند. گاهی اوقات بیمار نیز سکوت تحلیل‌گر را می‌شنود که با او صحبت می‌کند. برای مثال، یک بیمار ممکن است بخش قابل توجهی از جلسه را به شرح دستاوردهای خود اختصاص دهد که به آن افتخار می‌کند، سپس دیگر حرف نمی‌زند و تحلیل‌گر ساکت می‌ماند. وقتی بیمار پس از سکوت طولانی دوباره صحبت می‌کند، انتقادات پدرش را به یاد می‌آورد که هرگز از هیچ ‌کدام از کار‌های فرزندش راضی نبود. ممکن است چنین استنباط کنیم که بیمار به سکوت تحلیل‌گر به عنوان انتقاد گوش داده است، گویی تحلیل‌گر گفته است: «این چیزی نیست که به آن افتخار کنیم»، از طریق عملکرد «گوش دادن به گوش دادن»، می‌توان تشخیص داد که در این لحظه خاص در انتقال، تحلیل‌گر در جایگاه چه کسی قرار دارد.

همان‌طور که می‌دانیم، بیمار هنگام گوش دادن به سکوت یا تفسیرهای تحلیلگر، آنها را مطابق با همانندسازی‌های ناخودآگاه که بخشی از تاریخچه روانی اوست، مجدداً تفسیر می‌کند. تفسیرهای مجدد به طور کلی صریح نیستند. ممکن است گفته شود که میان آنچه تحلیل‌گر گمان می‌کند که  می‌گوید و آنچه که بیمار واقعاً به آن گوش می‌دهد، یک «سوء تفاهم» ایجاد شده است.

این مسئله، من را به فرضیه اصلی‌ام می‌رساند که به شرح زیر است. تفسیرهای مجدد بیمار از سکوت یا تفاسیر تحلیلگر، معنایی پسکنشی به گفتار ضمنی در سکوت یا تفسیر میدهد. تحلیل‌گر باید به روشی که بیمار به سکوت یا تفسیر او گوش داده است، گوش دهد. به عبارت دیگر، Nachträglichkeit  یا انتساب مجدد پس کنشی معنا، بر این گوش دادن حاکم است.

در یک سطح، تفسیر مجدد بیمار از تفسیرهای تحلیل‌گر ممکن است مانعی برای گوش دادن به آنها تلقی شود. با این حال، در سطح دیگری که به بیشتر تحلیلی است، ابزاری ضروری برای نزدیک شدن به عملکرد ناخودآگاه روانی می‌شود. بنابراین سوءتفاهم به عنوان گامی ضروری در کشف حقایق روانی بیمار ظاهر می شود. این پارادوکس سنگ بنای رویکرد من است.

 

یک سوء‌تفاهم

در ادامه شرحی از مورد اصلی ارائه خواهم کرد که موجب شد اهمیت گوش دادن به نحوه‌ی گوش دادن بیمار به تفاسیر را شرح دهم.

در برخی کیس‌های مبتلا به اضطراب ناشناخته[8]، مانند بیمار زن که در مثال بالینی‌ام آورده‌ام، ارائه تفسیرهایی که در نتیجه‌ی آن شاهد واکنش‌هایی از سوی بیمار باشیم که نشان دهنده‌ی رفع سرکوب باشد (که اعتبار تفسیر را تأیید می‌کند[9])، آسان نیست. من جلسه‌ای را انتخاب کرده‌ام که می‌توان آن را «شکست» تلقی کرد، اما به بیمار و تحلیل‌گر این امکان را می‌دهد که به‌طور پس‌کنشی درک کنند که علاوه بر همانندسازی‌های ناسازگار، چه چیز دیگری در گوش دادن بیمار دخیل است. تحلیل «شکست» همچنین درک آنچه در انتقال اتفاق افتاده است را ممکن می سازد.

من به دو جلسه با فاصله‌ی چند سال اشاره خواهم کرد. طی این دوره، فرآیند شرح تحلیلی[10] تغییری در نحوه عملکرد روانی بیمار ایجاد کرد که به نظر من این امکان را برای بیمار و تحلیل‌گر در جلسه دوم فراهم آورد تا به آنچه در جلسه اول رخ داده بود، معنایی پس‌کنشی اختصاص دهند.

خانم «ل» بسیاری از تحلیل‌های خود را صرف بازگویی حکایت‌هایی درباره بدرفتاری و بدبختی‌هایی کرد که تحمل کرده بود. موقعیت‌ها به گونه‌ای بود که بیمار خود را به‌عنوان یک شخصیت اصلی در دنیایش نشان نمی‌داد. او دنیایی را توصیف کرد که «طبیعی»، ثابت و غیرقابل تغییر بود، که در آن همه چیز به سادگی یک روش خاص بود. تحلیل‌گر نتوانست هیچ روزنه‌ای بیابد که بتواند این دنیا را زیر سوال ببرد. هنگامی که خانم «ل» از آوردن حکایات دست کشید، نتوانست سکوت را تحمل کند. او در اضطرابی فرو می‌رفت که ما نمی‌توانستیم منشأ آن را کشف کنیم (اضطرابی ناشناخته). هنگامی که بیمار سکوت تحلیل‌گر را شنید، می‌توان گفت که گفتمان ضمنی در این سکوت، اضطرابی بدون تداعی را در او برانگیخت. ویژگی فاجعه‌بار این اضطراب را فقط می‌توان با گوش دادن به صدای تحلیل‌گر کاهش داد، زیرا باتأیید زنده بودن تحلیلگر، خود بیمار می‌تواند از نظر روانی احساس زنده بودن کند. پس از مدتی، تحلیل‌گر توانست این معنا را در یک تفسیر بگنجاند.

یک موضوع تکراری که کار کردن با آن دشوار بود در گفتمان خانم «ل» ظاهر شد. این موضوع مربوط به موقعیت‌هایی بود که در آن پدرش همه‌ی اطرافیان خود را آزرده خاطر می‌ساخت. تنها راه برای جلوگیری از این ناراحتی، دوری از قرار گرفتن بر سر راه پدر بود، اما این به نوبه خود احساسات دردناکی را در بیمار برمی‌انگیخت. شخص «ل» به دنبال برقراری ارتباط با پدرش بود که منجر به تکرار درگیری و ناراحتی می‌شد. راه چاره‌ای وجود نداشت؛ پدرش این‌گونه بود. خانم «ل» همچنان از ناراحتی پدرش شکایت می‌کرد و در عین حال سعی می‌کرد به او نزدیک شود.

من تفسیری را فرمول‌بندی کردم تا تمام این موقعیت‌های تکراری را در نظر بگیرد و ناراحتی را با یک تعارض درون روانی مرتبط سازد. سعی کردم کنجکاوی بیمار و خودم را نسبت به این پرسش برانگیزم که این تحلیل‌گر (در جایگاه) کیست که به شکایات بیمار گوش میدهد. با این حال، تفسیر نتیجه مورد انتظار را به همراه نداشت.

تفسیر این بود: «فقط می‌توانی با من در مورد یک پدر احتمالی صحبت کنی که تو را می‌رنجاند و در عین حال به دنبال او هستی». بیمار ساکت ماند و به تدریج دچار اضطراب فاجعه‌باری شد. چه در آن جلسه و چه در جلسات بعدی او نتوانست بگوید چه چیزی باعث آن شده است. تنها چند سال بعد بود که او توانست این جلسه را با عبارات زیر به یاد بیاورد:

«آن جلسه را به خاطر میآوری که به من گفتی فقط زمانی میتوانم در مورد پدرم صحبت کنم که او مرا می‌آزارد؟ حالا فهمیدم که آن لحظه فکر کردم منظورت این بود:«پدرت را فراموش کن، زیرا او تو را فقط می‌رنجاند». انگار مادرم دوباره برنده شده بود. چیزی که من را ناامید کرد این بود که نمیدانستم مادرم چگونه پیروز شده است».

به یاد آوردیم که تفسیر این بود: «فقط می‌توانی با من در مورد یک پدر احتمالی صحبت کنی که تو را می‌رنجاند و در عین حال به دنبال او هستی». بنابراین، ما سه نسخه از این تفسیر داریم: تفسیری که من واقعاً ارائه کردم، تفسیری که بیمار شنید و تفسیری که بعداً به من نسبت داد. این آخرین نسخه، که توسط او ایجاد شد، در واقع فرمول‌بندی بهتری از فرمول‌بندی من بود.

بنابراین با بازگشت به این نقطه، بیمار به من این امکان را داد که دریابم گوش دادن او به تفسیر با فرمول‌بندی من از آن متفاوت است. اکنون متوجه شدم که چرخه تفسیری به تفسیر من ختم نمی‌شود، اما حداقل باید این سئوال را شامل می‌شد:«چگونه بیمار به تفسیر من گوش داده است؟». آن وقت ممکن بود به ذهنم خطور کند که این اضطراب فاجعه بار، ناشی از تفسیر مجدد او از این تفسیر است.

ممکن است من در مورد بافت معناداری که خانم «ل» در آن به تفسیر گوش داده است، خود را زیر سوال ببرم، زیرا به درک این بافت نیاز داشتم تا اضطراب ناشناخته‌ی او را در قالب کلمات بیان کنم.

نمی‌دانم می‌توانستم به او کمک کنم تا بر این اضطراب غلبه کند یا نه، اما باید حداقل یک بار دیگر مداخله می‌کردم و مثلاً می‌گفتم: «تعجب می‌کنم چه چیزی در این تفسیر شنیده‌ای که این همه اضطراب را در تو برانگیخته است، اضطرابی فراتر از آنچه من در واقع گفتم»، یا «من معتقدم که معنای فاجعه‌باری در تفسیر من نهفته است».

با این حال، در آن زمان، دریافتم که تفسیر پس از ارائه، دیگر ارزیابی نمی‌شود. این بدان معنا نیست که من تفسیر خود را «حقیقت» دیدم. من در واقع فکر می‌کردم، و هنوز هم فکر می‌کنم، که تفسیر یک فرضیه است. اما نفهمیده بودم که هر تفسیری در ذهن بیمار به واسطه‌ی بافت ناخودآگاهش دچار دگرگونی میشود. من هنوز نفهمیده بودم که در تفسیر، معنایی را پیش‌بینی می‌کردم که به‌طور پس‌کنشی در آن تجدید نظر می‌شود؛ از همین رو باید کارکرد گوش دادن را در ترکیب با این فرآیند دوگانه‌ی پیش‌بینی و بازبینی پس‌کنشی (nachträglich) تمرین کنم.

اکنون اجازه دهید به بازسازی تاریخچه‌ی خانم «ل» در سال‌های میان جلسات اول و دوم بپردازیم. ما متوجه خواهیم شد که تفسیر من بر بسیاری از معانی متراکم[11] و متناقض مرتبط با تاریخچه بیمار تأثیر گذاشته است.

اولاً، پدر علی‌رغم حضور فیزیکی، به دلیل درگیری با مادر، از دنیای روان بیمار غایب بوده است. به گفته مادر، پدر هرگز با این واقعیت کنار نیامد بود که فرزندش دختر به دنیا آمده است و پسر نیست. در ناخودآگاه بیمار، او دو برابر طرد شده بود: یک‌بار توسط مادرش به گونه‌ای بازنمایی شده بود که مادر لیاقت حفظ عشق پدر را نداشت (مترجم؛ یعنی یکبار باعث طرد مادر شده بود چرا که مادر یک دختر زاییده بود)؛ و بار دیگر توسط خودش به خاطر آنچه که بود. پدر هیچ علاقه‌ای به دخترش نداشت، او نیز به نوبه خود معتقد بود که به دلیل «اشتباه جنسیتی» فرزندش، دختر بودنش، نتوانسته است زوجی را که پدر و مادرش تشکیل داده بودند، «بهبود دهد».

چرا باید این‌قدر صبر می‌کردیم تا بیمار بتواند کلماتی را برای صحبت درباره اضطراب فاجعه‌بار ناشی از تفسیر من پیدا کند؟ اگر من به نحوه گوش کردن خانم «ل» به تفسیر گوش می‌دادم و سپس به یکی از اشکال ذکر شده در بالا مداخله می‌کردم، شاید همه چیز فرق می‌کرد. با این حال، اجازه دهید آنچه را که واقعاً اتفاق افتاده است، با در نظر گرفتن نتیجه‌گیری‌های معتبر جهانی بررسی کنیم.

یادآور می‌شوم که طبق فرضیه من، بیمار مطابق با نوع خاصی از همانندسازی صحبت میکند و گوش میدهد. هنگامی که همانندسازی‌زدایی[12] رخ میدهد، بیمار روش خود را برای گوش دادن به تفسیر تغییر میدهد.

با نگاهی به گذشته، من بر این باورم که آنچه که خانم «ل» را قادر به شروع فرآیند همانندسازی‌زدایی کرد، کار کردن از طریق همانندسازی‌های ناخودآگاه او با نحوه عملکرد مادرش بود. تفسیری که او از طریق همانندسازی‌ با مادرش شنیده بود را می‌توان با متن دیگری مقایسه کرد که ساخته‌ی خود او بود. به عبارت دیگر، «ل» اکنون قادر به مقایسه دو زمینه معنادار ناخودآگاه متفاوت بود، یکی با همانندسازی‌ با مادر و دیگری رهایی از این همانندسازی‌.

این موضوع ما را به یک نقطه اساسی اما دشوار می‌رساند. لحظه‌ای کلیدی (که راه را برای تغییر باز می‌کند) که در آن همانندسازی‌زدایی با نحوه عملکرد روانی مادر رخ می‌دهد؛ دقت کنید که این شیوه‌ی عملکرد (یعنی همانندسازی‌زدایی با نحوه عملکرد روانی مادر) باید مورد بررسی قرار گیرد.

من قصد داشتم تعارض ادیپی را تفسیر کنم. با این حال، در انتقال، «ل» به تفسیر من نه به عنوان یک تفسیر، بلکه به عنوان نظری که مادر بیان کرده بود، گوش داده بود. برخلاف مادر ادیپی که می‌توانست تابوی مؤثری بر رابطه اروتیک «ل» با پدرش بیفکند، گفتمان مورد استفاده این مادر، که به تازگی کشفش کرده بودیم، چیزی از تناقض نمی‌دانست و منطق «یا این/ یا آن» را رد می‌کرد. سخنان این مادر، در ذهن «ل»، او را از هرگونه دسترسی به پدر محروم کرد.

این شکل از بیان بر اساس نوع خاصی از منطق، مشخصه‌ی پردازش اولیه، که من آن را «منطق کتری مسی» می نامم، اداره می شد. این عبارت بر اساس مثالی است که فروید از نحوه عملکرد پردازش اولیه آورده است. همه بحث ها، از جمله موارد متضاد متقابل، با هم جمع شدند تا شخص «ل» را از پدرش محروم کنند.

فروید جوک زیر را در مورد کتری ارائه می دهد:

شخص «الف» یک کتری مسی را از شخص «ب» قرض گرفت و پس از آنکه پس داد به دلیل اینکه کتری سوراخ بزرگی داشت که آن را غیرقابل استفاده میکرد، شخص «ب»  از او شکایت کرد. دفاع او این بود: اولاً من اصلاً کتری را قرض نگرفتم. ثانیاً، وقتی کتری را از او گرفتم، در آن سوراخی وجود داشت. و ثالثاً کتری را سالم به او پس دادم (1905، ص 62)

فروید این را یک مثال عالی می‌دانست که نشان می‌دهد اگر به تفکر ناخودآگاه فرصت بازی آزاد بدهیم، اثر مضحکی ایجاد می‌شود[13]. این که هر فکر (به خودی خود معتبر است) توسط فکر دیگری رد می‌شود (مترجم؛ مثلا از یک طرف می‌گوید کتری را قرض نگرفتم از طرف دیگر می‌گوید وقتی گرفتم سوراخ نبود)، دقیقاً همان چیزی است که در ناخودآگاه رخ نمی‌دهد… بر این اساس، چیزی به نام «یا این / یا آن» وجود ندارد، فقط یک کنار هم قرار گرفتن همزمان» (ص 205) است.

خانم «ل» به طور ناخودآگاه با «منطق کتری مسی» مادر، که در آن چیزی به نام «یا این/ یا آن» وجود نداشت، همانندسازی کرده بود و زمانی که همانندسازی‌زدایی شروع شد، «ل» توانست درک کند که او در چارچوب این منطق به تفسیر من گوش داده است، گویی من از استدلال‌های ناسازگاری[14] استفاده کرده‌ام که با هم جمع شده‌اند تا او را از فکر کردن به پدرش بازدارم و «ل» را از پدرش محروم کنم.

من در ابتدا متذکر شدم که به نظر من این تفسیر شکست خورده است. اکنون می‌توانم بگویم که در نحوه فرمول‌بندی تفسیر، ناخواسته از سبکی مشابه[15] مادر استفاده کرده بودم، و این کار احتمالاً به شکست تفسیر کمک کرده است.

بیایید «منطق کتری مسی» را از سه دیدگاه مختلف تحلیل کنیم: (۱) گفتمان مادر؛ (۲) فرمولبندی من («فقط می‌توانی با من در مورد یک پدر احتمالی صحبت کنی که تو را می‌رنجاند و در عین حال به دنبال او هستی»)؛ و (۳) تفسیر اولیه خانم «ل» از تفسیر من («پدر خود را فراموش کن، چرا که او فقط تو را می‌آزارد»).

سه جنبه از این منطق مادری که در واقعیت روانی خانم «ل» عمل می‌کند (همان‌طور که در تحلیل بازسازی شده) قابل تشخیص است: (1) این منطق حاوی عناصر ناسازگاری است که باعث می‌شود دختر خود را در موقعیت‌های ناخوشایندی قرار دهد که در اصل (طبق بازسازی ما) با واقعیت روانی مادر مشابهت دارد؛ (2) کلمات معادل کردار بودند و نشان می‌دادند که سرنوشت دختر قبلاً مهر و موم شده بود. بنابراین بیمار در مورد این کلمات به معنایی جز آنچه تاکنون (یک بار برای همیشه) گفته شده (توسط مادر و همان‌طور که خواهیم دید، توسط تحلیل‌گر در انتقال) در نظر نگرفت؛ (3) این شیوه بیان به وضوح در کلمات بیمار یا به عنوان منبع آشکار تعارض در طول جلسات ظاهر نمی‌شد.

اکنون با مشاهده سبک تفسیر خود، جنبه‌هایی را در آن کشف می‌کنم که بیمار توانسته است با «منطق کتری مسی» مادر ارتباط برقرار کند، و بنابراین فکر می‌کنم که تفسیر خوبی نبوده است. من متوجه شدم که عبارت «و در عین حال» به اشتباه با عبارت «تو به دنبال او هستی» ترکیب شده است. در سیستمی که کلمات معادل کردارند، این تفسیر توسط بیمار در حالت امری دوباره تفسیر می‌شود: «پدرت را رها کن! از جستجوی او دست بردار!»؛ گویی از خانم «ل» درخواست انجام عملی شده است.

از منظر گوش دادن بیمار، به نظرم می‌رسد به لطف فرمول‌بندی من، خانم «ل» تشویق شده است که به واسطه‌ی تفسیر من، تمام استدلال‌هایی را که مادر برای بیرون راندن پدر به کار می‌برد، بشنود: در تفسیر اولیه، «پدر خود را فراموش کن زیرا او تو را می‌آزارد»، حرف‌های مادر روی حرف‌های تحلیل‌گر قرار می‌گیرد (منطبق شده است) و باعث می‌شود که تفسیر تحلیل‌گر این‌گونه شنیده شود: «از رنج کشیدن دست بردار!». بنابراین بیمار می‌تواند تصور کند که تحلیل‌گر از استدلال‌های روانکاوانه استفاده می‌کند و تنها هدفش این است که او را از داشتن پدر محروم کند: «مازوخیست نباش، پدرت را رها کن». مؤلفه دیگری از گفتار مادر این است که «او (مادر) این محدودیت را ایجاد می‌کند که کلمات نمی‌توانند چیزی غیر از آنچه قبلاً یک بار برای همیشه گفته شده‌اند بیان کنند»، و خانم «ل» را وادار می‌کند تا خود را در موقعیت ناراحتی قرار دهد که در اصل با واقعیت روانی مادر مطابقت دارد. در نهایت، در گفتن «فقط می‌توانی با من در مورد… صحبت کنی»، از شیوه‌ای برای  تفسیر استفاده می‌کنم که در آن بیمار را از تنها راه برقراری ارتباط با این پدر (موجود در واقعیت روانی فعلی‌اش) می‌شناسد، محروم می‌کنم (مترجم: بیمار فقط از طریق رنج کشیدن می‌تواند با پدرش ارتباط برقرار کند و تفسیر  که می‌گوید «مازوخیست نباش» همین یک راه بیمار برای برقراری ارتباط با پدرش را از او می گیرد)، به‌ویژه با در نظر گرفتن این که بیمار هنوز هیچ روش احتمالی دیگری در ذهنش  ندارد.

با توجه به همه این جنبهها، این تفسیر به عنوان یک تکرار اجتناب ناپذیر شنیده می شود:«دوباره پدرت غایب است»

در این لحظه ممکن است گفته شود که این تفسیر نتوانسته است «فراتر از تکرار انتقال» و همچنین «فراتر از این که درمانگر را به صورت نمادین در جای پدر قرار بدهد» برود. این شکست به دلیل پیوند «گفتمان مادر (موجود در واقعیت روانی بیمار)» با «سبک خاص تفسیر» است.

اکنون که به کارکرد «گوش دادن به گوش دادن» فکر می‌کنم، به ذهنم خطور کرد که اضطراب فاجعه‌باری را شنیدم که بیمار با آن به تفسیر من پاسخ داد. تفسیر من احتمالاً بیمار را از تنها راهی که برای ارتباط با پدر داشت محروم کرده است: یعنی رنج. در آن زمان، خانم «ل» هیچ راه دیگری برای عملکرد روانی‌اش نداشت که بتواند او را به پدری نزدیک کند که «ل» را خوشحال کند[16]. در نتیجه‌ی این تفسیر، بیمار احساس می‌کرد که از ارتباط با پدرش و شاید در نتیجه از هر گونه ارتباطی با من کاملاً محروم است. اضطراب فاجعه‌باری که «ل» با آنبه تفسیر من پاسخ داد به دلیل حذف ریشه‌ای هر گونه پیوند بود.

اکنون به بررسی دو نسخه دیگر از تفسیر می‌پردازیم.

تحلیل‌گر گفت: «فقط می‌توانی با من در مورد یک پدر احتمالی صحبت کنی که تو را می‌رنجاند و در عین حال به دنبال او هستی». عبارت «و در عین حال» تلاش می‌کند تا دوگانگی را آشکار کند و کشف کند که تحلیلگری که بیمار سخنانش را خطاب به او می‌گوید، کیست.

سال‌ها بعد، بیمار می‌گوید: « آن جلسه را به خاطر می‌آوری که به من گفتی فقط زمانی می‌توانم در مورد پدرم صحبت کنم که او مرا می‌آزارد؟»

بیمار با ایجاد تفسیر جدیدی که حاوی کلمه «زمانی» است، نشان می‌دهد که تصدیق می‌کند اکنون «پدر احتمالی دیگری» و زبان دیگری برای واقعیت روانی‌اش در اختیار دارد. این پدر جدید (در واقعیت روانی او) کسی است که نمی‌تواند با مادرش صحبت کند. بیمار متنی را ایجاد کرده است که به گمانم باید تفسیر من باشد.

در انتقال جلسه اول، تحلیل‌گر در جایگاه چه کسی بود؟ چه نوع انتقالی باعث ایجاد اضطراب فاجعه بار شد؟ زمانی که بیمار بتواند بگوید چگونه تفسیر من را شنیده می‌توان به این سؤالات پاسخ داد. در این صورت تفسیر و انتقال معنای پس‌کنشی به خود می‌گیرد.

وقتی متوجه می‌شویم که آنچه بیمار شنیده این بوده است که «پدرت را فراموش کن، زیرا او فقط تو را می‌رنجاند»، مشخص می‌شود که در انتقال، تحلیل‌گر در جایگاه مادر بوده است. او هر مادری نبود، بلکه آن مادر خاص در واقعیت روانی خانم «ل» بود، مادری که هیچ رقابت ادیپی با او امکان پذیر نبود، زیرا او توانسته بود پدر (و نه فقط پدر ادیپی) را به طور ریشه‌ای کنار بگذارد و همه‌ی فضا را اشغال کند. از این رو استیصال بیمار است[17].

وقتی او در نهایت متوجه می‌شود که «فقط زمانی در مورد پدرش صحبت می‌کند که پدرش او را رنجانده است»، ماهیت انتقال تغییر کرده است. بیمار در موقعیتی است که این واقعیت را تحلیل کند، این که رابطه‌ی ناراحتی با پدر را اکنون می‌توان به عنوان یک سمپتوم مشاهده کرد، شکل خاصی که تعارض ادیپی بیمار به خود گرفت.

رابطه‌ی انتقال را می‌توان از نحوه‌ای که بیمار تحلیل‌گر را مورد خطاب قرار می‌دهد نیز استنباط کرد: «به خاطر داری که … ؟ به من گفته بودی که ….»؛ در خطاب به تحلیلگر، «ل» به دیدگاه سوم (مترجم؛ پیشتر مولف از سه دیدگاه مختلف به مثال کتری مسی پرداخته بود:(۱) گفتمان مادر؛ (۲) فرمول‌بندی تحلیل‌گر؛ و (۳) تفسیر اولیه خانم «ل» از تفسیر تحلیلی‌گر) اشاره می‌کند، بیمار تفسیری را به خاطر می‌آورد که تاریخچه انتقال خودش را شکل می‌دهد. او «زمانی» که درک می‌کند اکنون پدر احتمالی دیگری و زبان احتمالی دیگری برای ارجاع به پدرش در اختیار دارد، دگرگونی ایجاد می‌کند. عبارت «زمانی» نشان دهنده‌ی سطح رقابت با مادر است.

بیمار اکنون می‌تواند این تفسیر را به عنوان شکلی از گفتمان بپذیرد که پدر را از نظر روانی دوباره در دسترس قرار می‌دهد.

 

تصویری دیگر

«ک» زنی بود که در اولین مصاحبه‌اش، از بازداری‌های فکری شکایت کرد و با زبانی روانکاوانه با من صحبت کرد که به نظر می‌رسید، ایده او را مبنی بر این‌که «تحلیل چگونه باید باشد» منتقل می‌کرد. این زبان، «ترجمه شده از تحلیلی»، مانند یک صفحه میان ما قرار گرفت. «ک» به من احساس درماندگی نمی داد، اما با سرکشی خاصی به من نگاه می‌کرد. در سال اول، نحوه صحبت او به یکی از محورهای کار ما تبدیل شد. او با صدایی خشن، ربات‌گونه و منقطع با من صحبت می‌کرد. عباراتی که او استفاده می‌کرد قابل پیش‌بینی بود و دوری و بی‌اعتباری کلام او برداشت اولیه من از یک مانع را تأیید کرد. به عبارت دیگر او چیزی را که برایش ارزشمند بود از ارتباط با من حذف می‌کرد. «ک» گفت که او نمی‌تواند در مورد برخی چیزها صحبت کند؛ زیرا اگر این کار را انجام دهد گویی تخطی کرده است.

با کمال تعجب، او یک روز تفسیرهای من را در مورد اضطراب خود در باب تصرف «مکان‌های مخفی» با این واقعیت مرتبط کرد که او هرگز اتاقی برای خود نداشته است. اگرچه خانواده در یک خانه‌ی بزرگ زندگی می‌کردند، «ک» همیشه در اتاق خواب پدر و مادرش می‌خوابید. او هرگز گمان نمی‌کرد که این موضوع اشکالی دارد. وقتی پنج ساله بود، پدرش به اتاق خواب دیگری نقل مکان کرده بود. از آن زمان به بعد، «ک» با هیجان منتظر زمانی بود که مادرش او را دعوت کند تا در رختخوابش سهیم شود. با توصیف این وضعیت برای من، صدای «ک» پر از هیجان و اشتیاق ناخواسته‌ی خیانت بود. روشن است که «ک» برای اولین بار باغ مخفی خود را با من در میان می‌گذاشت و به من نشان می‌داد که تنها با گناه[18]می‌تواند آنچه را که می‌خواهد به دست آورد. فقط لذت مبتنی بر گناه ظاهر شد؛ این ایده‌ی دردناک که او مکان مشروعی ندارد به ذهن خودآگاه او خطور نمی‌کرد. در این صورت، به آسانی قابل درک است که چقدر برای «ک» سخت بود تا آنچه را که واقعاً می‌خواست، بپذیرد.

پدرش همیشه به عنوان چهره‌ای دور (غیر صمیمی) ظاهر می‌شد که هیچ ارتباطی با او (یا با مادر) نداشت. «ک» گفت: «او یک حامی رادیکال سیاست و انقلاب اجتماعی بود که همیشه سر مردم را قطع می‌کرد.» بیایید ببینیم این پدر جلاد در یک جلسه چگونه ظاهر می‌شود.

دیروز به من تفسیری دادی که من ادعا کردم فقط به «م» [همسر (زن) یکی از دوستانم] عشق می‌ورزم، اما لغزش من نشان می‌دهد که من نسبت به او احساس خصومت نیز می‌کنم».

او خیلی از من دلخور است. خصومت در انتقال ظاهر می‌شود. من صبر می‌کنم.

درست است که وقتی خیلی چیزها را از «س» پنهان می‌کردم، داشتم او را اخته می‌کردم… اما حداقل او به من گوش داد؛ برخلاف پدرم که حامی رادیکال مخوفی بود و هرگز به من گوش نکرد و توجهی به من نمی‌کرد.

به نظر من او تفسیری که به آن اشاره کرده بود را به عنوان یک حمله‌ی خشونت آمیز شنیده بود، انگار که من به او گوش نکرده بودم: شبیه پدرش، که شاید سر مردم را قطع می‌کرد… من همچنان صبر می‌کنم.

«ک» با استفاده از وسیله‌ای که نمی‌توانم ببینم، صدایی مانند برخورد دو شی فلزی ایجاد می‌کند، او با این صدا کلمات را نشانه‌گذاری می‌کند: کلیک. من این را یک عمل سیمپتوماتیک می‌دانم (یادآور کار دورا[19]). کنجکاو می‌شوم که این سروصدا چه نسبتی با کلام او دارد، گویی به دو تم موسیقی درهم تنیده گوش می‌دهم.

«من این زن را به یاد می‌آورم که مصاحبه‌ای کاری با او داشتم … کلیک… او مرا فراموش کرده بود … کلیک… تصمیم گرفتم او را اغوا کنم به جای این‌که به او نشان دهم که چقدر از او عصبانی هستم که مرا فراموش کرده است … کلیک … بنابراین به او نشان دادم که او برای من خیلی مهم بود… کلیک… فکر می‌کنم به همین دلیل لباس تواضع به تن کردم… این‌گونه او باید برای من احساس تاسف کند… کلیک… فکر می‌کنم این راهی بود برای قرار گرفتن در رختخواب او [ بدین صورت به طرز اغواکننده‌ای اشاره به تفسیر قبلی من می‌کند] … کلیک … من فکر می‌کنم که سؤالات خوب پاسخ‌های غیرمستقیم دارند، که عمدتاً از طریق تداعی‌های خوب کار می‌کنند… کلیک… سپس مصاحبه دیگری با رئیس داشتم. … کلیک… او بسیار خوب بود، اما من می‌ترسیدم که مثل پدرم سرم را قطع کند… کلیک » (سکوت)

تحلیلگر: «بله، مدتی است که صدای گیوتین را می شنوم».

به لحاظ نظری، ممکن است گفته شود که «ک» به طور ناخودآگاه با پدرِ جلادش، همانندسازی کرده است. علاوه بر این، این همانندسازی در این نقطه از جلسه قابل شنیدن است. به شکل پس‌کنشی، می‌توانم به صدای خشن، فلزگونه و منقطع او که معادل «قطع کردن سر مردم» است گوش دهم.

بیمار: «چی؟ (تعجب، سکوت). آه، حالا می‌بینم … سر و صدایی که با بند کیف دستی‌ام ایجاد می‌کردم! گیوتین (لحن تحقیرآمیز): شما همچنین می‌توانستید تفسیر کنید که این صدا نتیجه به هم رسیدن دو قسمت بند کیف است … مانند یک رابطه عاشقانه. (صدای او تغییر می‌کند.) حق با شماست، من متوجه نشدم دارم چه کار می‌کنم … (سکوت). (سپس، با صدایی منقطع و پر از نفرت و اعتراض:) بسیار خوب، اگر این‌طور باشد، دیگر هرگز برای یافتن شغل تلاش نخواهم کرد»!

تحلیلگر: «از آنجایی که یک سر قطع شده است، شما وسوسه می‌شوید که تفسیری را با من در میان بگذارید از آنچه که زمانی گفتیم مصاحبه برای شما چه معنایی دارد. و از آنجایی که در عوض از سر و صدا صحبت کردم، آیا این بدان معناست که سر شما را قطع می‌کنم؟»

بیمار نگفت بله اما لحن صدایش در دقایق پایانی جلسه تغییر کرد.

اجازه دهید اکنون آنچه را که «ک» در ادامه می‌گوید، در نقطه دیگری از تحلیل او بشنویم.

دیروز وقتی رفتم، خیلی متاثر شدم… برای اولین بار احساس کردم باهوش هستم. من می‌دانم که می‌توانم احمق باشم. اما دیروز احساس جدید باهوش بودن را داشتم. این فوق العاده و هیجان انگیز است.

«ک» با صدایی ملایم و پر از احساس صحبت می‌کند که من آن را «گرد[20]» توصیف می‌کنم، برخلاف صدای «منقطع» او.

«برای من بسیار مهم است که همان‌طور که همیشه به شما گفته‌ام  بتوانم این ایده را که مادرم بی عیب و نقص است و نمی‌تواند اشتباه کند، زیر سوال ببرم. هیچ یک از ما نمی‌توانستیم او را متفاوت ببینیم. همیشه فکر می‌کردم که مادرم کامل‌ترین و فریبنده‌ترین فرد دنیاست».

(او توضیح می‌دهد که چگونه تمایلات جنسی مادرش و خودش را می‌بیند. سپس صدای او تغییر می‌کند و لحن خشن‌تر و ربات‌گونه‌تری به خود می‌گیرد).

پدرم هرگز به من توجه نکرد. چهار برادرم فکر می‌کردند که من چسبنده‌ام … و مادرم … او نیز هرگز یک دقیقه از وقت خود را به من اختصاص نمی‌داد … به جز زمان گران‌بهایش در رختخواب … اما او هرگز دست از گوش دادن به من نکشید … تا بفهمد من چه احساسی دارم یا به چه فکر می‌کنم… میدانی من هیچ‌وقت نفهمیدم مادرم به چه فکر می‌کرد. او آن‌قدر دروغگو، آن‌قدر متعارف، آن‌قدر فریبنده بود که هرگز نتوانستم با احساسات و افکار واقعی او ارتباط برقرار کنم».

(این اولین بار است که او از ریاکاری مادرش صحبت می‌کند؛ «ک» اغلب تصوری از عدم اصالت در تحلیل را به من داده بود. سپس به موضوع جنسیت خود باز می‌گردد).

تنها چیزی که او از من می‌خواست ظاهری فریبنده بود، گویی آنچه در درون است، آنچه که شخص احساس می‌کند یا فکر می‌کند، اهمیتی ندارد. ای کاش به مادرم خودش زحمتی می‌داد تا آنچه را که فکر می‌کرد به من منتقل کند، به جای اینکه فقط تماس بدنی‌اش را به من پیشنهاد دهد، که بسیار هیجان‌انگیز بود… خب، فکر می‌کنم پدرم نیز تا حدودی مقصر بود. او قادر به بخشش نبود، اما همیشه سر مردم را قطع می‌کرد. شاید کاری که مادرم انجام داد نابخشودنی بود».

(او می‌گوید که در مورد این سوال چه فکر می‌کند).

اما مسئله فقط بخشیدن یا نبخشیدن نبود. پدرم به جای بخشش، رابطه خود را با همسرش قطع کرد و از شوهر بودن دست کشید. چند جلسه پیش گفتی می‌توانم از دوستم بخواهم مرا ببخشد، چون توانسته بودم خودم را ببخشم. من همیشه نسبت به دوستم متکبر بودم … خیلی خوب بود که تو تشخیص دادی…

(صدای او دوباره تغییر می‌کند، به شکل منقطع و فلزگونه خود، پر از نفرت)

در قدیم به جای اعتراف و ابراز پشیمانی،  به خودم اجازه می‌دادم تکه تکه شوم. من همیشه دروغ گفتم (سکوت.) حالا می‌خواهم نظرت را به من بگویی و بگویی آیا تداعی‌های من درست است؟» (سکوت)

(این یک موقعیت معمولی است، که در آن او سعی می‌کند مرا وادار کند چیزی بگویم؛ صدای او لحن تند و پر از نفرت به خود می‌گیرد).

تحلیلگر: «تطبیق یک موقعیت جدید در درون خود باید برای تو سخت باشد. تو در حال ایجاد پیوند میان ایده‌ها و کلمات خود بودی، فکر می‌کردی، احساسات جدید داری … و ناگهان صدایت تغییر می‌کند. انگار الان می‌خواستی من را مجبور کنی چیز خاصی بگویم تا در عقیده و تختخواب سهیم باشیم.. شاید اکنون، در پایان جلسه، به دنبال یک تماس خاص هستی و سعی می‌کنی کلمات خاصی را به عنوان تماس بدنی به دست آوری».

لحن صدای بیمار دوباره تغییر می‌کند زیرا او با تأمل می گوید: «شاید اکنون بتوانم فکر کنم که می توانم بدون … این… کار را انجام دهم».

 

نتیجه وبحث

اگر مفهوم دیالکتیکی پیشنهادی من از زمان (که در آن متنی به شکل پس‌کنشی معنایی مطابق با زمینه خاصی به خود می‌گیرد) برای خواندن این مقاله به کار رود، هر خواننده‌ای ممکن است با توجه به فرهنگ روانکاوانه خاص خود نتایج متفاوتی بگیرد. من در اینجا تعدادی از موضوعات مرتبط به‌هم را ارائه کرده‌ام، بنابراین پیش‌بینی طنین‌هایی که در هر خواننده به صورت جداگانه و ترکیبی برانگیخته می‌شود آسان نیست.

با این حال، من مایل نیستم این ایده ما را در موقعیتی مبهم قرار دهد. اگرچه برخی از نتایج این مقاله می‌تواند برای افراد مختلف معانی متفاوتی داشته باشد، اما این بدان معنا نیست که هدف دقیقی ندارد.

توجیه اصلی من برای مفهوم «گوش دادن به گوش دادن» این است که بیمار در سطوح مختلفی از معنا، تفسیر می‌کند. بار دیگر، انتقال خودشیفتگی قابل تحلیل می‌شود به شرطی که به آن گوش داده شود[21]. من این موارد را کنار می‌گذارم و در اینجا به نتیجه‌گیری مربوط به یک دیدگاه واحد، یعنی گوش دادن به سرنوشت تفسیر و ارتباط آن با مفهوم Nachträglichkeit اکتفا می‌کنم.

یک تفسیر حداقل مستلزم دو مرحله‌ی منطقی از درک است که اولی بر عهده‌ی تحلیل‌گر و دومی بر عهده‌ی بیمار است. تحلیل‌گر بر اساس تاریخچه انتقال، معنایی را پیش‌بینی می‌کند و این موضوع موقعیت انتقال متقابل او را نیز شامل می‌شود. به موجب مجموعه پیچیده‌ای از عوامل، تحلیل‌گر فرمول‌بندی را تا حدی انتخاب می‌کند و به سوی آن تا حدی هدایت می‌شود.

بیمار مطابق با همانندسازی‌های ناخودآگاه خود صحبت می‌کند و گوش می دهد، در نتیجه تفسیرهای تحلیل‌گر را مجدداً تفسیر می‌کند. این فرضیه باعث می‌شود که سوءتفاهم را شاه‌راهی برای کشف این همانندسازی‌ها بدانیم.

علاوه بر معنایی که توسط تفسیر و انتساب مجدد معنا به آن توسط بیمار باز می‌شود، مرحله منطقی سومی نیز وجود دارد، یعنی مقایسه‌ی دو شکل بیان، که هم به معنای پس‌کنشی تفسیر می‌انجامد و هم به درک همانندسازی ناخودآگاه. در این مرحله، تحلیل‌گر می‌تواند یک تفسیر مجدد را فرمول‌بندی کند که این حس جدید را در نظر بگیرد.

کارکرد گوش دادن به گوش دادن پیامد دیگری نیز دارد: در گوش دادن به این‌که چگونه تحلیل‌گر بیمار را شنیده است، بیمار به تدریج توانایی گوش دادن به خود را پیدا می کند.

به این ترتیب، امیدواریم بتوانیم بر معضل «حق با کیست: تحلیل‌گر یا بیمار؟» غلبه کنیم. با کارکرد «گوش دادن به گوش دادن»، سعی می‌کنیم صحبت‌های ناخودآگاه و هر یک از فراز و نشیب‌های آن را هماهنگ کنیم.

 

منبع

Faimberg, H. (1996). Listening to listening’. International Journal of Psychoanalysis77, 667-678.

Photo: Girl resting at Piano – Frank Huddlestone Potter

ویراستاری علمی: بهار آیت‌مهر


[1] Haydée Faimberg

[2] Freud used the German word Nachträglichkeit, meaning the state or condition of being after the event or having hindsight, and the usual translation as deferred action may be slightly misleading.

به معنی حالت یا شرایط «بودن» پس از واقعه یا داشتن آینده نگری است، و به همین دلیل استفاده از ترجمه معمول «عمل معوق» ممکن است کمی گمراه کننده باشد.

[3] Retroactive

[4] Reinterpretation

در تمام مقاله به صورت «تفسیر مجدد» ترجمه شده است؛ منظور تفسیری است که بیمار از تفسیر درمانگر دارد.

[5] پیچون ریووره  (Pichon-Riviere)  (1957) در سمینارهای خود به یک مارپیچ دیالکتیکی اشاره کرد که شامل الف) کلمات بیمار، ب) تفسیر تحلیلگر، و ج) ظهور جدید (یعنی کلمات بیمار پس از تفسیر است).

[6]مادل ( Modell) (1990، ص 9) پیشنهاد می‌کند که عبارت «کنش معوق» که در نسخه استاندارد استفاده می‌شود با «بازنویسی خاطره» جایگزین شود، در حالی که تاما و چشایر (1991، صفحات 401-45) «انتساب گذشته‌نگر معنا» را ترجیح می‌دهند.

[7] از این منظر، حتی ابتدایی‌ترین جمله نیز دستخوش این عملیات انتساب مجدد معنا می‌شود: در حالی که یک جمله را به زبان می‌آوریم، حسی را پیش‌بینی می‌کنیم که هنوز به وضوح نمی‌دانیم و به صورت گذشته‌نگر بر ما آشکار می‌شود.

[8] Nameless anxiety

[9] منظور نویسنده این است که اعتبار تفسیر به این است که به گونه‌ای به بیمار ارائه شود که در نتیجه‌ی آن متریال سرکوب شده قابل دسترسی شود (مترجم)

[10] The process of analytic elaboration

[11] Condensed

Condensed صفت است و تعریف اسم (condensation) این واژه در واژه‌نامه انجمن روان‌پزشکی آمریکا (۲۰۱۸) به این صورت است:  ادغام چندین معانی، مفاهیم یا احساسات در یک تصویر یا نماد. تراکم به ویژه در رویاها رایج است، به عنوان مثال، یک شخصیت رویایی ممکن است احساسات بیننده‌ی رویا را نسبت به چندین نفر در هم آمیزد، یا یک عمل رویایی ممکن است انگیزه‌های احساسی مختلف را ترکیب کند.

[12] Disidentification

[13] An excellent example of the purely comic effect of giving free play to the unconscious mode of thought

[14] Incompatible arguments

[15] لیبرمن (1970) از دیدگاه متفاوتی که در آن روانکاوی با نظریه ارتباطات و زبان شناسی مرتبط است، سبک گفتمان بیمار و رابطه آن با آسیب شناسی روانی را مورد مطالعه قرار داد. او مفهوم مکمل سبکی را برای پیوند گفتمان مشخصه بیمار با شیوه بیان تفسیری مؤثر تحلیل‌گر  پیشنهاد کرد.

[16] از آنجایی که می‌خواهم بر کارکرد «گوش دادن به گوش دادن» تمرکز کنم، در اینجا به بُعد خودشیفتگی (که به‌ویژه در این مثال نمایان است)، که آن را بُعد خودشیفتگی پیکربندی ادیپ در متن فرانسوی 1981 نامیدم، بی‌اعتنا هستم.

[17] در اینجا روشن می‌شود که این تحلیل را نمی‌توان با تحلیل یک متن ادبی برابر دانست. شکل تحلیل ما بیمار را با اضطراب، سابقه همانندسازی، تاریخچه انتقال و بسیاری از ابعاد دیگر در نظر می‌گیرد.

[18] Transgression

[19]گزارش تحلیلی کیس دورا توسط فروید نوشته شده است که می‌توانید در منبع زیر مطالعه کنید(مترجم)

Freud, S. (1905). Fragment of an Analysis of a Case of Hysteria (1905 [1901]). The Standard Edition of the Complete Psychological Works of Sigmund Freud, Volume VII (1901-1905): A Case of Hysteria, Three Essays on Sexuality and Other Works, 1-122

[20] Round

منظور مولف این است که صدا منقطع و ربات‌گونه نبود (مترجم)

[21] از آنجایی که این نسخه کوتاه شده مقاله من به طور مفصل به مشکل خودشیفتگی و ارتباط آن با تعارض ادیپی (بررسی در سال 1981 و متعاقباً در 1985، 1989 و 1992) توجه نمی کند، برخی از نتایج مربوط به آن جنبه حذف شده است.