یادآوری، تکرار و کارپردازی

این مقاله ترجمه‌ای است از نوشته‌ی زیگموند فروید با عنوان  Remembering, Repeating and Working-Through که در سال ۱۹۱۴ منتشر شده است. ترجمه‌ی حاضر توسط نرگس یگانه انجام و برای انتشار در ویژه‌نامه فروید گروه روان‌کاوی دیگری آماده شده است.


به‌گمانم، غیرضروری نیست اگر پیوسته به دانشجویان یادآور شویم که تکنیک روان‌کاوی، از نخستین روزهای پیدایش خود تا به امروز، دگرگونی‌هایی ژرف و گسترده را پشت سر گذاشته است. در نخستین مرحله -یعنی روش پالایش[۱] بروئر[۲]– تکنیک بر آن بود که لحظه‌ی شکل‌گیریِ سیمپتوم را مستقیماً به کانون توجه آورد، و با پافشاری، فرایندهای روانیِ درگیر در آن موقعیت را بازآفرینی کند، تا بدین‌سان، روند تخلیه‌ی[۳] آن‌ها را در مسیر فعالیتِ آگاهانه هدایت نماید. یادآوری و برون‌ریزی[۴]، به یاریِ حالت هیپنوتیزمی[۵]، آن چیزی بود که در آن زمان مدنظر قرار داشت. سپس، هنگامی که از روش هیپنوتیزمی دست کشیده شد، وظیفه روانکاوی در آن بود که از رهگذر تداعی‌های آزادِ[۶] بیمار، آنچه را که او از به یاد آوردنش ناتوان مانده[۷] بود، کشف کند. مقاومت، می‌بایست با کارِ تفسیر[۸] و با آگاه ساختنِ بیمار از نتایج آن، دُور زده می‌شد. موقعیت‌هایی که به شکل‌گیریِ سیمپتوم انجامیده بودند، و نیز موقعیت‌های دیگری که در پسِ لحظه‌ی بروز بیماری نقش داشتند، جایگاه خود را به‌عنوان کانونِ توجه حفظ کردند؛ اما عنصرِ برون‌ریزی به پس‌زمینه رانده شد و گویی با فعالیتی دیگر جایگزین گردید: اینک بیمار ناگزیر بود، بر پایه‌ی قاعده‌ی بنیادین روان‌کاوی، تلاشی به کار بندد تا بر انتقادگرِ درونی‌اش نسبت به تداعی‌های آزاد، فائق آید. سرانجام، تکنیکی منسجم پدید آمد که امروزه به‌کار می‌رود؛ شیوه‌ای که در آن، تحلیل‌گر از تلاش برای متمرکز ساختنِ توجه بر یک لحظه یا مسئله‌ی خاص دست می‌کشد. او به مطالعه‌ی آنچه در لحظه بر سطحِ ذهنِ بیمار حاضر است بسنده می‌کند، و هنرِ تفسیر را عمدتاً به‌کار می‌گیرد تا مقاومت‌هایی را که در این سطح نمایان می‌شوند بازشناسد و آن‌ها را به آگاهیِ بیمار آورد. از این معبر، گونه‌ای تازه از تقسیمِ کار پدید می‌آید: درمانگر مقاومت‌هایی را که بر بیمار ناشناخته‌اند، برملا می‌سازد؛ و چون این مقاومت‌ها از میان برداشته شوند، بیمار اغلب موقعیت‌ها و پیوندهای فراموش‌شده را بی‌هیچ دشواری بازگو می‌کند. بی‌گمان، هدفِ این شیوه‌های گوناگون، همچنان یکسان باقی مانده است: یعنی از منظرِ توصیفی، پر کردنِ خلأهای حافظه؛ و از منظرِ پویشی، غلبه بر مقاومت‌هایی برخاسته از واپس‌رانی[۹].

ما همچنان باید قدردانِ تکنیک کهنِ هیپنوتیزم باشیم؛ چراکه این تکنیک، فرایندهای منفردِ روانی را در شکلی مجزا یا طرح‌واره‌گون در برابر ما نهاد. تنها همین امر بود که توانِ آن را به ما داد تا خود، موقعیت‌هایی پیچیده‌تر در درمان تحلیلی پدید آوریم و آن‌ها را به‌روشنی در برابر خویش نگاه داریم.

در این درمان‌های هیپنوتیزمی، فرایندِ یادآوریْ صورتی بسیار ساده به خود می‌گرفت. بیمار خود را به وضعیتِ پیشین بازمی‌گرداند؛ وضعیتی که هرگز آن را با زمانِ حال اشتباه نمی‌گرفت. و گزارشی از فرایندهای روانیِ متعلق به آن را، تا آنجا که همچنان در حالتِ طبیعی باقی مانده بودند، ارائه می‌داد. سپس، هر آنچه را که از دگرگونی فرایندهای ناهشیارِ آن زمان به سطح هشیاری راه می‌یافت، بر همان گزارش‌ می‌افزود.

در اینجا مایلم چند نکته به میان آورم که هر تحلیل‌گری در مشاهدات بالینی خود آن‌ها را تأییدشده می‌یابد[۱۰]. فراموش کردنِ[۱۱] دریافت‌ها، صحنه‌ها یا تجربه‌ها، تقریباً همیشه به معنای کنار زدن یا مسدود کردنِ آن‌هاست.

بیمار، هنگام سخن گفتن از این امورِ به‌ظاهر «فراموش‌شده»، بندرت از گفتنِ این جمله بازمی‌ماند: «راستش را بخواهید، همیشه آن را می‌دانستم؛ فقط هیچ‌وقت به آن فکر نکرده بودم». او گاه از اینکه به‌اندازه‌ی کافی چیزهایی به ذهنش نمی‌آید که بتوان آن‌ها را واقعاً «فراموش‌شده» نامید(چیزهایی که از زمان وقوع‌شان دیگر هرگز به خاطر نیاورده) ابراز ناامیدی می‌کند. بااین‌همه، حتی این میل نیز برآورده می‌شود، به‌ویژه در موارد هیستری تبدیلی[۱۳]. مفهوم «فراموشی» زمانی بیش‌ازپیش محدود می‌شود که ارزشِ واقعیِ خاطرات پوشان[۱۴]، که به‌طور فراگیر حضور دارند، به‌درستی سنجیده شود. در برخی موارد، این احساس را داشته‌ام که یادزدودگیِ[۱۵] شناخته‌شده‌ی دوران کودکی، که از دیدگاه نظری برای ما بس مهم است، به‌تمامی با خاطرات پوشان جبران شده‌اند. نه فقط بخشی، بلکه همه‌ی عناصر اساسی کودکی، در این خاطره‌ها حفظ گشته‌اند. مسئله فقط این است که بدانیم چگونه با تحلیل، آن را از دل‌شان بیرون بکشیم. این خاطره‌ها، سال‌های فراموش‌شده‌ی کودکی را همان‌قدر نمایندگی می‌کنند که محتوای آشکارِ یک رویا، افکارِ رویای آن را.

دسته‌ی دیگری از فرایندهای روانی (یعنی فانتزی‌ها[۱۶]، فرایندهای ارجاعی[۱۷]، تکانه‌های هیجانی[۱۸] و پیوندهای فکری[۱۹]، که به‌عنوان کنش‌هایی صرفاً درونی و در تقابل با دریافت‌ها و تجربه‌ها قرار می‌گیرند) باید در ارتباطشان با فراموشی و یادآوری به‌طور جداگانه بررسی شوند. در این فرایندها به‌ویژه بسیار پیش می‌آید که چیزی به یاد آورده می‌شود که هرگز نمی‌توانسته فراموش شده باشد، زیرا هیچ‌گاه مورد توجه قرار نگرفته و هرگز به سطح آگاهی نرسیده بوده است. از نظر سیر رویدادهای روانی، به نظر می‌رسد میان پیوند فکری‌ای که پیش‌تر آگاهانه بوده و سپس فراموش شده، با پیوندی که اساساً هرگز آگاه نشده است، تفاوتی وجود نداشته باشد. باوری که بیمار در جریان تحلیل به‌دست می‌آورد، کاملاً مستقل از این‌گونه حافظه است.

در انواع گوناگون نوروز وسواسی[۲۰]، فراموشی عمدتاً به گسست پیوندهای فکری، ناتوانی در نتیجه‌گیری درست، و مجزا‌ساختنِ خاطره‌ها محدود می‌ماند.

در اینجا با دسته‌ای خاص از تجربه‌ها روبرو هستیم که از اهمیتی به‌سزا برخوردارند و با این‌حال، به‌طور معمول هیچ خاطره‌ای از آن‌ها به‌دست نمی‌آید. منظور، تجربه‌هایی‌ست که در سال‌های نخست کودکی روی داده‌اند؛ تجربه‌هایی که کودک در آن زمان توانِ درکشان را نداشته، اما بعدها آن‌ها را به‌صورت پسین[۲۱] فهمیده و تفسیر کرده است. ما از راه رؤیاها به این تجربه‌ها دسترسی می‌یابیم، و ناگزیر می‌شویم، بر پایه‌ی شواهدی قاطع[۲۲] که بافتار نوروز در اختیارمان می‌گذارد، به وجودشان باور داشته باشیم. افزون بر این، خود می‌توانیم مشاهده کنیم که بیمار، پس از آنکه مقاومت‌هایش فروکش کرده‌اند، دیگر فقدان خاطره یا ناآشنایی با آن تجربه‌ها را به‌عنوان دلیلی برای نپذیرفتنشان پیش نمی‌کشد. با این‌همه، این مسئله چنان به دقت انتقادی نیاز دارد و چنان نکاتی تازه و تأمل‌برانگیز را پیش می‌نهد که ترجیح می‌دهم آن را در زمینه‌ای مناسب‌تر و با تکیه بر نمونه‌هایی خاص، به‌تفصیل بررسی کنم[۲۳].

در تکنیک جدید، از آن روندِ دل‌پذیر و هموار که پیش‌تر می‌شناختیم، بسیار اندک -و گاه هیچ‌چیز- بر جای نمی‌ماند[۲۳]. در برخی موارد، روند درمان تا اندازه‌ای شبیه به شیوه‌ی هیپنوتیزم پیش می‌رود و تنها در ادامه از آن فاصله می‌گیرد؛ اما مواردی نیز هستند که از همان آغاز رفتاری دیگرگونه نشان می‌دهند. اگر بخواهیم برای برجسته‌ ساختنِ این تفاوت، خود را به گروه دوم محدود کنیم، می‌توان گفت: بیمار چیزی از آنچه فراموش و واپس‌رانده است، یادآوری نمی‌کند، بلکه آن را کنش‌نمایی[۲۴] می‌کند. او آن را نه در قالبِ خاطره، بلکه در هیئتِ کنش[۲۵] بازآفرینی کرده؛ و البته، بی‌آن‌که بداند در حال تکرار آن است، آن را تکرار[۲۶] می‌کند[۲۷].

برای مثال، بیمار نمی‌گوید که به یاد می‌آورد روزگاری در برابر اقتدار والدینش سرسخت و انتقادگر بوده است؛ بلکه این شیوه‌ی رفتاری را در برابر درمانگر در پیش می‌گیرد.

او به یاد نمی‌آورد که چگونه در کنکاش‌های جنسیِ دوران کودکی‌اش به بن‌بستِ درماندگی و نومیدی رسیده، اما انبوهی از رؤیاهای آشفته و تداعی‌های[۲۸] درهم تولید می‌کند، از اینکه در هیچ‌چیز کامیاب نمی‌شود شکایت دارد، و ادعا می‌کند که گویی سرنوشتش چنین رقم خورده که هیچ کاری را به پایان نرساند. او به یاد نمی‌آورد که از برخی رفتارهای جنسیِ خاص، عمیقاً شرمگین بوده و از فاش‌شدن آن‌ها بیم داشته، اما اکنون آشکارا نشان می‌دهد که از درمانی که در آن وارد شده شرم دارد، و می‌کوشد آن را از همگان پنهان نگه دارد. و نمونه‌هایی از این دست همچنان ادامه می‌یابند.

بیش از هر چیز، بیمار درمان را با گونه‌ای از همین تکرار آغاز می‌کند. زمانی‌که قاعده‌ی بنیادین روان‌کاوی را برای بیماری با گذشته‌ای پرماجرا و پیشینه‌ای طولانی از رنج و بیماری توضیح می‌دهیم، و از او می‌خواهیم هر آنچه به ذهنش می‌رسد را بیان کند، انتظار داریم سیلابی از اطلاعات سرازیر شود؛ اما آنچه اغلب در آغاز رخ می‌دهد این است که بیمار حرفی برای گفتن ندارد. سکوت می‌کند و می‌گوید هیچ چیز به ذهنش نمی‌رسد. این، بی‌تردید، چیزی نیست جز بازآفرینیِ نگرشی هم‌جنس‌گرایانه[۲۹] که در مقام مقاومتی در برابر به‌یادآوردن[← ص. ۱۳۴ و پس از آن] سربرمی‌آورد. تا زمانی که بیمار در جریان درمان قرار دارد، از این اجبار به تکرار[۳۰] گریزی ندارد[۳۱]؛ و سرانجام درمی‌یابیم که این همان شیوه‌ی او برای یادآوری است.

آنچه بیش از هر چیز ما را به خود مشغول می‌دارد، بی‌گمان، نسبتِ اجبار به تکرار با انتقال و با مقاومت است. به‌زودی درمی‌یابیم که انتقال، خود نیز بخشی از تکرار است؛ و این تکرار در واقع انتقالِ گذشته‌ی فراموش‌شده است؛ نه فقط بر شخصِ تحلیل‌گر، بلکه بر تمام اجزای موقعیتِ اکنون. از همین‌رو باید آماده باشیم تا ببینیم بیمار، که اکنون میل به یادآوری را با اجبار به تکرار جایگزین کرده، نه فقط در مناسباتِ شخصی‌اش با تحلیل‌گر، بلکه در هر فعالیت و رابطه‌ی دیگری که زندگی‌اش را در آن برهه درگیر کرده (از جمله اگر در طول درمان دل‌باخته شود، کاری را آغاز کند، یا پروژه‌ای را پیش ببرد) نیز تسلیم این اجبار می‌شود. نقش مقاومت نیز به‌سادگی قابل شناسایی‌ست: هرچه مقاومت نیرومندتر باشد، کنش‌نمایی[۳۲]ــ یعنی تکرار ــ جای یادآوری را گسترده‌تر اشغال می‌کند. یادآوریِ ایده‌آلِ آنچه فراموش شده، که در حالت هیپنوتیزم رخ می‌دهد، متناظر است با وضعیتی که در آن، مقاومت به‌کلی کنار نهاده شده است. اگر بیمار درمان را زیر سایه‌ی یک انتقال مثبتِ ملایم و ناپیدا آغاز کند، در آغاز این امکان را می‌یابد که همچون حالت هیپنوتیزم، خاطراتش را فرا خوانَد، و در این دوره، حتی سیمپتوم‌های مرضی نیز آرام می‌گیرند. اما با پیشرفت تحلیل، اگر انتقالْ خصومت‌بار یا بیش از اندازه پرشدت شود و در نتیجه نیاز به واپس‌رانی پیدا کند، یادآوری بی‌درنگ رنگ باخته و جای خود را به کنش‌نمایی می‌دهد. از آن پس، این مقاومت‌ها هستند که توالی موادِ تکرار‌شونده را رقم می‌زنند. بیمار از زرادخانه‌ی گذشته‌اش، سلاح‌هایی را بیرون می‌کشد که به کمک آن‌ها در برابر پیشروی درمان پایداری و دفاع می‌کند، و این‌ها همان سلاح‌هایی هستند که ما باید یکی‌یکی از چنگش درآوریم.

آموخته‌ایم که بیمار، به جای یادآوری، تکرار می‌کند. این تکرار نیز، همواره در چارچوبِ مقاومت رخ می‌دهد. اکنون می‌توان پرسید: آنچه بیمار در واقع تکرار یا کنش‌نمایی می‌کند، چیست؟ پاسخ آن است که او هر آنچه را که پیش‌تر، از سرچشمه‌های واپس‌رانده‌شده به درون شخصیتِ آشکارش راه یافته است تکرار می‌کند: یعنی بازداری‌ها[۳۳]، نگرش‌های ناکارآمد، و خصلت‌های آسیب‌زای منشِ خویش را. همچنین، در جریان درمان، تمامی سیمپتوم‌های مرضی‌اش را نیز تکرار می‌کند. و اینک درمی‌یابیم که با برجسته‌ساختنِ اجبار به تکرار، در حقیقت نه با واقعیتی نو، بلکه با برداشت و نگاهی[۳۴] فراگیرتر روبه‌رو شده‌ایم. تنها این نکته برای‌مان روشن شده است که وضعیتِ بیمارگونه‌ی بیمار، با آغاز تحلیل پایان نمی‌پذیرد؛ و ما ناگزیریم این وضعیت را نه همچون رویدادی سپری‌شده در گذشته، بلکه به‌منزله‌ی نیرویی[۳۵] حی و حاضر مورد درمان قرار دهیم.

این وضعیت، بند‌بند و به‌تدریج، در میدان و گستره‌ی کار تحلیلی وارد می‌شود؛ و در حالی‌که بیمار آن را همچون امری واقعی و فعلی از سر می‌گذراند، ما باید کار درمانی‌مان را بر آن متمرکز سازیم؛ کاری که در بخش عمده‌ای از آن، وظیفه‌مان پی‌گیریِ منشأ این وضعیت و بازگرداندنِ آن به گذشته است.

یادآوری، آن‌گونه که در حالت هیپنوتیزم برانگیخته می‌شد، بی‌تردید حال‌و‌هوای آزمایش در محیطی آزمایشگاهی را به ذهن متبادر می‌ساخت. در مقابل، تکرار، آنگونه که در چارچوب درمان تحلیلی و بر مبنای تکنیکی نوین پدید می‌آید، به‌منزله‌ی فراخواندنِ پاره‌ای از زندگیِ واقعی است؛ و درست از همین‌رو، نمی‌توان آن را همواره بی‌ضرر و بی‌اشکال تلقی کرد. تأمل در این نکته، دریچه‌ای می‌گشاید به‌سوی مسئله‌ای که چاره‌ناپذیر می‌نماید: «وخامتِ حال در جریان درمان».

پیش و بیش از هر چیز، آغاز فرایند درمان به خودی خود دگرگونی‌ای در نگرشِ هشیارِ بیمار نسبت به بیماری‌اش پدید می‌آورد. بیمار، معمولاً، تا پیش از آن، به شکوه‌ و گلایه بسنده کرده و بیماری‌اش را مهمل و بی‌معنا دانسته و اهمیت آن را دست‌کم گرفته است. در دیگر وجوه نیز، همان سیاستِ خودفریبی واپس‌رانی را که نسبت به سرچشمه‌های بیماری‌اش در پیش گرفته بود، به تظاهرات[۳۶] آن نیز تعمیم داده است. از همین‌روی، گاه پیش می‌آید که بیمار دقیقاً نمی‌داند که فوبیای او تحت چه شرایطی شعله‌ور می‌شود؛ یا به ایده‌های وسواسی[۳۷] خود، چنان‌که باید، گوش نمی‌سپارد؛ یا هدفِ واقعیِ تکانه‌ی وسواسی‌اش[۳۸] را به‌درستی درنمی‌یابد[۳۹]. بی‌گمان، درمان از این وضعیت سودی نمی‌برد. بیمار باید جسارت آن را پیدا کند که توجه خود را متوجه پدیده[۴۰] بیماری‌اش سازد. بیماری‌اش دیگر نباید در نظرش خوار و بی‌ارزش جلوه کند، بلکه باید آن را خصمی درخورِ توانایی خود ببیند؛ بخشی از شخصیتش که بر زمینی استوار ایستاده است و می‌توان از دل آن، چیزهایی ارزنده برای آینده‌اش استخراج کرد. از همین آغاز، راه برای آشتی با مواد واپس‌رانده که در قالب سیمپتوم‌ها به بیان درآمده‌اند هموار می‌شود، و هم‌زمان، جایی برای نوعی بردباری نسبت به وضعیت بیمار بودن پدید می‌آید. اگر این نگرش نو به بیماری، منازعات درونی را تشدید کند و سیمپتوم‌هایی را که تا آن زمان مه‌آلود و ناپیدا بودند به‌پیش صحنه بیاورد، می‌توان بیمار را با این توضیح تسلی داد که این تشدیدها، امری ناگزیر و گذرا هستند؛ و نمی‌توان دشمنی را از پا درآورد که یا غایب است یا در تیررس قرار ندارد. بااین‌حال، مقاومت ممکن است این وضعیت را به سود خود مصادره کند و از «مجوز بیمار بودن»، سوءاستفاده نماید. گویی این پیام را مخابره می‌کند: «ببین چه پیش می‌آید اگر واقعاً تسلیم چنین چیزهایی شوم. آیا به‌حق نبود که آن‌ها را به واپس‌زنی سپردم؟» به‌ویژه کسانی که جوان‌اند یا هنوز در مرحله‌ای کودکانه سیر می‌کنند، گرایشی پررنگ دارند که ضرورتی را که درمان برای توجه به بیماری‌شان پدید می‌آورد، به بهانه‌ای خوشایند برای غوطه‌ور شدن در سیمپتوم‌هایشان بدل کنند.

خطرات دیگری نیز از اینجا برمی‌خیزند که در جریان درمان، تکانه‌های رانه‌ایِ[۴۱] تازه و ژرف‌تری که تا آن زمان مجال بروز نیافته بودند، ممکن است به صحنه‌ی «تکرار» گام بگذارند. در نهایت، این امکان نیز هست که کنش‌های بیمار در بیرون از میدان انتقال، در زندگی روزمره‌اش آسیب‌هایی موقتی پدید آورند؛ یا حتی چنان سامان یافته باشند که چشم‌انداز بهبودی او را برای همیشه از اعتبار بیندازند.

تدابیری که درمانگر در چنین وضعیتی در پیش می‌گیرد، به‌روشنی قابل توجیه‌اند. برای او، یادآوری به شیوه‌ی پیشین، یعنی بازتولید در عرصه‌ی روانی، همچنان هدفی‌ است که به آن پایبند می‌ماند، هرچند نیک می‌داند که در چارچوب تکنیک نوین، دستیابی کامل به آن ممکن نیست. او خود را برای کشاکشی پیوسته با بیمار آماده می‌کند، تا همه‌ی تکانه‌هایی را که بیمار میل دارد به ساحت کنش‌مندی روانه سازد، در میدان روانی نگاه دارد. و هر بار که بتواند آنچه را بیمار می‌خواهد در کنش‌ورزی تخلیه کند، از مسیر کارِ ‌یادآوری بگذراند، و آن را کامیابی‌ای برای درمان به شمار می‌آورد.

اگر دلبستگیِ انتقالی تا حدی پدید آمده باشد که به کار درمان بیاید، درمان می‌تواند بیمار را از انجام کنش‌های تکراری مهم بازدارد و قصد او برای چنین کنش‌هایی بدوی را به‌مثابۀ ماده‌ی کارِ تحلیلی به کار گیرد. بهترین شیوه برای محافظت از بیمار در برابر آسیب‌هایی که ممکن است از رهگذر اجرای یکی از تکانه‌هایش بر او وارد آید، آن است که از او قول گرفته شود تا پایان دوره‌ی درمان، هیچ تصمیم مهمی درباره‌ی زندگی‌اش نگیرد؛ برای نمونه، نه حرفه‌ای انتخاب کند و نه دل در گروِ اُبژه‌ای عاطفی نهد، بلکه همه‌ی این تصمیم‌ها را به پس از بهبودی واگذارد.

در عین حال، تحلیل‌گر تا جایی که با این محدودیت‌ها سازگار باشد، بخش زیادی از آزادیِ شخصیِ بیمار را بی‌دریغ محفوظ می‌دارد، و حتی مانع اجرای قصدهای کم‌اهمیتی که گاه ناپخته و بی‌ملاحظه‌اند نمی‌شود. چراکه نباید فراموش کرد که انسان، در حقیقت، تنها از میان تجربه‌ها و لغزش‌های خود، راهِ عقل و سنجیدگی را می‌آموزد. افزون بر این، افرادی هم هستند که نمی‌توان آن‌ها را از افتادن در طرحی ناپسند در طول درمان بازداشت، و تنها پس از آن است که برای تحلیل آماده و دسترس‌پذیر می‌شوند. گاهی نیز ناگزیر باید پذیرفت که پیش از آن‌که زمان مهار رانه‌های دست‌نخورده از مسیر انتقال فرا برسد، آن‌ها مجال سرکشی می‌یابند، یا در پاره‌ای از اوقات، پیوندهایی که بیمار را به درمان بسته‌اند، از سوی خودِ او در قالب کنشی تکراری گسسته می‌شوند. برای نمونه‌ای افراطی از این وضعیت، می‌توانم به مورد بانویی سال‌خورده اشاره کنم که بارها در وضعیتی نیمه‌هشیار، از خانه و شوهرش گریخته بود و کسی نمی‌دانست به کجا رفته، بی‌آن‌که هرگز نسبت به انگیزه‌ی خود برای این‌گونه گریزها آگاهی پیدا کرده باشد. او با انتقال پرشوری وارد درمان شد، به‌گونه‌ای که در همان چند روز نخست با شتابی غریب شدت گرفت. اما پیش از آن‌که هفته به پایان برسد، از من نیز گریخت، بی‌آن‌که فرصتی یابم تا چیزی با او در میان بگذارم که مانع تکرار این کنش شود.

با این‌حال، ابزار اصلی برای مهارِ اجبارِ بیمار به تکرار، و دگرگون ساختنِ آن به انگیزه‌ای برای یادآوری، در شیوه‌ی کار با انتقال نهفته است. ما این اجبار را بی‌خطر، و حتی سودمند، می‌سازیم؛ از آن‌رو که مجالی به آن می‌دهیم تا در عرصه‌ای مشخص فرصت بروز یابد. ما آن را به ساحتِ انتقال درمی‌آوریم. همچون میدان بازی‌ای[۴۲] که در آن، این اجبار می‌تواند به‌تقریب، بی‌هیچ محدودیتی گسترش یابد؛ و انتظار می‌رود که در همین میدان، هرآنچه از رانه‌های بیماری‌زا در ژرفای ذهنِ بیمار پنهان مانده، بی‌پرده رخ بنماید و پیش روی ما قرار گیرد. به‌شرط آن‌که بیمار، به‌قدر کافی همراهی نشان دهد و شرایط ضروری تحلیل را محترم بشمارد، به‌طور معمول موفق می‌شویم که تمامی سیمپتوم‌های بیماری را با معنایی تازه در چارچوب انتقال بازخوانی کنیم[۴۳]، و نوروزِ معمولِ او را با «نوروزِ انتقالی[۴۴]»[۴۵] جایگزین سازیم؛ نوروزی که از راه کار تحلیلی می‌توان آن را درمان کرد. از این‌رو، انتقال، بین بیماری و زندگی واقعی ناحیه‌ای میانی پدید می‌آورد. ناحیه‌ای که گذار از یکی به دیگری در بستر آن روی می‌دهد. این وضعیتِ تازه، تمامی ویژگی‌های بیماری را به خود گرفته است، اما آن را می‌توان بیماری‌ای مصنوعی دانست که در هر لحظه برای مداخله‌ی ما گشوده و قابل دسترس است. این بیماری مصنوعی، پاره‌ای از تجربه‌ی واقعی‌ست. اما تجربه‌ای که تنها در سایه‌ی شرایطی به‌ویژه مساعد امکان‌پذیر شده، و خصلتی موقتی دارد. از واکنش‌های تکراری‌ای[۴۶] که در دلِ انتقال پدیدار می‌شوند، راه برای‌مان هموار می‌شود تا از مسیرهای آشنا، به بیدار شدنِ خاطرات برسیم؛ خاطراتی که، گویی پس از زدودنِ مقاومت، بی‌هیچ دشواری خود را نشان می‌دهند.

اگر عنوان این نوشته مرا ناگزیر نمی‌ساخت که نکته‌ای دیگر از تکنیک‌های تحلیل را نیز به بحث درآورم، در این‌جا شاید می‌توانستم سخن را ناتمام رها کنم. همان‌گونه که می‌دانیم، نخستین گام در راهِ غلبه بر مقاومت‌ها، آن است که تحلیل‌گر آن‌ها را، که هرگز از سوی بیمار شناخته نمی‌شوند، برملا سازد و بیمار را با آن‌ها آشنا کند. اما به‌نظر می‌رسد که نوآموزانِ تحلیل، تمایل دارند همین گام آغازین را برابر با تمامی کار تحلیلی بپندارند. بارها پیش آمده که از من خواسته‌اند در مواردی اظهار نظر کنم که در آن‌ها درمانگر از این گلایه داشت که با وجود آن‌که مقاومتِ بیمار را برایش روشن ساخته، هیچ تغییری پدید نیامده است؛ بلکه برعکس، مقاومت شدت بیشتری یافته و کل وضعیت از پیش هم پیچیده‌تر گردیده است. گویی درمان هیچ پیشرفتی نداشت. اما این گمانِ تیره و تار همواره نادرست از آب درمی‌آمد. در اغلب موارد، درمان در مسیری رضایت‌بخش پیش می‌رفت. تنها مسئله آن بود که تحلیل‌گر از یاد برده بود نام‌بردن از مقاومت، به‌خودی‌خود، به معنای از میان رفتن آن نیست. باید به بیمار فرصت داد تا مقاومتی را که اکنون با آن آشنا شده[۴۷] کارپردازی کرده، بر آن چیره شود و دست آخر پشت سر بگذارد. همه‌ی این‌ها با ادامه دادن کار تحلیلی، بی‌اعتنا به حضور مقاومت، و در چهارچوب قاعده‌ی بنیادین روان‌کاوی ممکن می‌شود. همانا زمانی که مقاومت به اوج خود می‌رسد، تحلیل‌گر می‌تواند، در همراهی با بیمار، آن رانه‌های تکانه‌ای واپس‌رانده‌ای را که نیروی تغذیه‌کننده‌ی مقاومت‌اند، بازشناسد؛ و این درست همان تجربه‌ای‌ست که بیمار را به وجود و قدرت آن تکانه‌ها مجاب می‌سازد. درمانگر کاری جز صبوری و واگذاشتن امور به مسیر طبیعی‌شان ندارد؛ مسیری که نه می‌توان از آن گریخت و نه همواره می‌توان آن را شتاب بخشید. اگر به این باور پایبند بماند، چه‌بسا از آن توهم که گمان کند شکست خورده رهایی یابد، در حالی‌که درمان را به‌درستی و بر پایه‌ای استوار پیش می‌برد.

کارپردازی این مقاومت‌ها در عمل ممکن است برای تحلیل‌شونده تکلیف دشواری باشد و برای تحلیل‌گر نیز آزمون صبر و شکیبایی به شمار آید. با این حال، کارپردازی بزرگ‌ترین تغییرات را در بیمار ایجاد می‌کند و درمان تحلیلی را از هر نوع درمانی که بر پایه‌ی تلقین استوار است، متمایز می‌سازد. از دیدگاه نظری، می‌توان آن را با «برون‌ریزی» عواطفی که به‌وسیله‌ی واپس‌رانی خفه شده‌اند، هم‌راستا دانست. برون‌ریزشی که اگر نباشد، درمان هیپنوتیزم بی‌اثر می‌شود[۴۸].

[۱] Catharsis

شکلی از روان‌درمانی است که هدف آن پالایش عاطفی مناسب از هیجانات مرضی از طریق بازخوانی یا باززیستن رویدادهای آسیب‌زا و رهایی از آن‌هاست(یعنی از طریق Abreaction). این روش که ابتدا توسط برویر و فروید مطرح شد، ریشه در هیپنوتیزم داشت اما با پیشرفت تکنیک، جای خود را به تداعی آزاد، توجه به مقاومت‌ها، انتقال و کارپردازی داد و مفهوم پالایش به بخشی از فرآیند تحلیل روانی گسترده‌تر تبدیل شد[مترجم، به اقتباس از The Language of Psycho-Analysis by Laplanche and Pontalis].

[۲] Breuer

[۳] Discharge [Ablauf ]

تخلیه اصطلاحی اقتصادی در مدل‌های فیزیکیستی فروید است و به معنای تخلیه انرژی وارد شده به دستگاه روانی به‌سوی جهان بیرون است؛ این تخلیه ممکن است کامل یا ناقص باشد. فروید اهمیت تخلیه را در اصولی همچون اصل یکنواختی، اصل لختی و اصل لذت، و همچنین در نقش آسیب‌زای اختلالات تخلیه در نوروزهای واقعی و مراحل رشد لیبیدویی بررسی کرده است.

[۴] Abreacting

به فرایندی اطلاق می‌شود که طی آن فرد از هیجانِ متصل به خاطره‌ی یک حادثه‌ی آسیب‌زا رهایی می‌یابد؛ هیجانی که در صورت عدم رهایی می‌تواند ماندگار شده و خاصیتی آسیب‌زا پیدا کند. این روند ممکن است خودبه‌خود یا در بستر روان‌درمانی، به‌ویژه در شرایط هیپنوتیزمی، رخ دهد و موجب تخفیف سیمپتوم‌های مرضی گردد[مترجم، به اقتباس از The Language of Psycho-Analysis by Laplanche and Pontalis].

مجموعا به نظر می‌آید Discharge مبنا و زمینه کلی برای هرگونه تخلیه انرژی روانی است. Catharsis یک هدف کلی است، یعنی پاکسازی روان از هیجان‌های بازداشته؛ و Abreaction روش تحقق Catharsis است، یعنی تخلیه‌ی هیجان سرکوب‌شده از طریق باززیستن یا یادآوری و بازگویی  خاطره‌ی سرکوب‌شده همراه با تخلیه‌ی هیجان متصل به آن[مترجم].

[۵] Hypnotic state

[۶] Free associations [freien Einfällen]

[۷] failed [versagte]

[۸] Interpretation [Deutungsarbeit]

[۹] Repression [Verdrängungswiderstände]

در نوشته‌های فروید، واژه‌ی واپس‌رانی(Repression) از ابتدا معنایی تخصصی داشت: فرایندی روانی که طی آن، اندیشه‌ها و نمایه‌های نماینده‌ی امیال ناهشیار، از دسترس آگاهی دور نگاه داشته می‌شوند. گرچه در دوره‌های اولیه، گاهی «دفاع» (Defence) و «واپس‌رانی» به‌جای هم به کار می‌رفتند، اما بعدها فروید تصریح کرد که  شکلی ویژه از دفاعی است که به‌طور خاص به واپس‌رانی محتوا به ناهشیار می‌انجامد و سنگ‌بنای پدیداری روان‌رنجوری‌هاست. واپس‌رانی برخلاف دفاع‌های دیگر، ماهیتی بنیادی در ساختار ناهشیار دارد و با شکل‌گیری هسته‌های اولیه‌ی روان‌رنجوری در هم تنیده است[مترجم، به اقتباس از The Language of Psycho-Analysis by Laplanche and Pontalis].

[۱۰] تنها در چاپ نخست، این بند و سه بندِ پس از آن (که «درون‌گذاشت(interpolation)» را تشکیل می‌دهند) با حروفی کوچک‌تر چاپ شده بودند.

[۱۱] Forgetting

[۱۲] Conversion hysterias

[۱۳] Screen memories [Deckerinnerungen]

فروید واژه‌ی خاطرات پوشان را برای خاطراتی به‌کار می‌برد که با وجود محتوای ساده و بی‌اهمیتشان، با وضوحی چشمگیر در ذهن باقی می‌مانند. این خاطرات، در واقع پوششی برای تجربیات یا خیال‌پردازی‌های واپس‌رانده‌ی کودکی‌اند و نه بازنمایی مستقیم آن‌ها. تحلیل این خاطرات نشان می‌دهد که در دل آن‌ها عناصر اساسیِ دوران کودکی نهفته است، چنان‌که محتوای آشکار رؤیا حامل افکار رویایی پنهان است[مترجم، به اقتباس از The Language of Psycho-Analysis by Laplanche and Pontalis].

[۱۴] Amnesia

[۱۵] Phantasies

[۱۶] Processes of reference [Beziehungsvorgänge]

[۱۷] Emotional impulses [Gefühlsregungen]

[۱۸] Thought connections

[۱۹] Obsessional neurosis [Zwangsneurose]

[۲۰] Subsequently [nachträglich]

[۲۱] Compelling evidence [zwingendsten Motive]

[۲۲] اشاره به «گرگ‌مرد» و رؤیای او در چهار سالگی است. فروید در آن زمان به‌تازگی تحلیل این بیمار را به پایان رسانده بود و احتمالاً هم‌زمان با نگارش این مقاله، مشغول نوشتن شرح حال بالینی او نیز بوده است، هرچند این شرح حال حدود چهار سال بعد (۱۹۱۸)، در مجموعه آثار ویراست استاندارد، جلد هفدهم، صفحه‌ی ۲۶ منتشر شد. پیش از آن، فروید در بخش پایانی درسگفتار بیست‌وسوم از درسگفتارهای مقدماتی در روانکاوی (۱۹۱۶–۱۹۱۷)، در جلد شانزدهم همان مجموعه، صفحه‌ی ۳۲۳ و پس از آن، به بحث درباره‌ی این طبقه‌ی ویژه از خاطرات کودکی پرداخته بود.

[۲۳] فروید بحث خود را از همان جایی از سر می‌گیرد که در ابتدای «درون‌گذاشت»[ضمیمه] در صفحه‌ی پیشین آن را رها کرده بود.

[۲۴] Act out [agiere]

به معنای بازنمایی امیال، تعارض‌ها و فانتزی‌های ناهشیار از طریق کنش‌های واقعی و بدون آگاهی از منشأ آن‌هاست. این رفتار معمولاً ماهیتی تکانه‌ای و تکراری دارد و اغلب در بستر انتقال یا در مقاومت در برابر آن بروز می‌یابد. فروید این اصطلاح را در برابر یادآوری قرار می‌دهد[مترجم، به اقتباس از The Language of Psycho-Analysis by Laplanche and Pontalis].

[۲۵] Action

[۲۶] Repeat

[۲۷] فروید این نکته را بسیار پیش‌تر، در پی‌نوشتِ تحلیل «دورا» (۱۹۰۵)، مجموعه آثار ویراست استاندارد، جلد هفتم، صفحه‌ی ۱۰۵، در بحثی درباره‌ی انتقال، به روشنی بیان کرده بود.

[۲۸] Associations [Einfälle]

[۲۹] Homosexual

[۳۰] Compulsion to repeat [Zwange zur Wiederholung]

[۳۱] به‌نظر می‌رسد اینجا نخستین بار باشد که این ایده مطرح می‌شود؛ ایده‌ای که بعدها در شکلی بسیار کلی‌تر، نقشی اساسی در نظریه‌ی فروید درباره‌ی رانه‌ها ایفا کرد. این ایده در کاربرد بالینی کنونی‌اش، بار دیگر در مقاله‌ی «امر غریب» (۱۹۱۹)، مجموعه آثار ویراست استاندارد، جلد هفدهم، صفحه‌ی ۲۳۲، ظاهر می‌شود و سپس در فصل سومِ آن‌سوی اصل لذت (۱۹۲۰)، جلد هجدهم، صفحه‌ی ۱۸ و پس از آن، به‌عنوان بخشی از شواهد در پشتیبانی از تز کلی فروید به‌کار می‌رود؛ جایی که اشاره‌ای دوباره به این مقاله نیز صورت گرفته است.

[۳۲] Acting out [Agieren]

[۳۳] Inhibitions [Hemmungen]

[۳۴] View [Auffassung]

[۳۵] Force [Macht]

[۳۶] Manifestation

[۳۷] Obsessional ideas [Zwangsideen]

[۳۸] Obsessional impulse [Zwangsimpulses]

[۳۹] نمونه‌هایی از این را می‌توان در شرح حال‌های «هانس کوچک» (۱۹۰۹)، مجموعه آثار ویراست استاندارد، جلد دهم، صفحه‌ی ۹۵، و «موش‌مرد» (۱۹۰۹)، همان جلد، صفحه‌ی ۱۶۹ مشاهده کرد.

[۴۰] Phenomena

[۴۱] Drive impulses [Triebregungen]

[۴۲] Playground [Tummelplatz]

[۴۳]Übertragungsbedeutun (معنای انتقال). در نسخه‌های پیش از ۱۹۲۴، این واژه به صورت «Übertragungsbedingung» (شرط انتقال) آمده بود.

[۴۴] Transference neurosis

[۴۵] پیوند میان این کاربرد ویژه‌ی اصطلاح و کاربرد رایج آسیب‌شناختی آن (برای اشاره به هیستری‌ها و روان‌رنجوری وسواسی) در درسگفتار بیست‌وهفتمِ درسگفتارهای مقدماتی در روانکاوی (۱۹۱۶–۱۹۱۷)، مجموعه آثار ویراست استاندارد، جلد شانزدهم، صفحه‌ی ۳۹۳، توضیح داده شده است.

[۴۶] فقط در نسخهٔ اول، این عبارت «کنش‌های تکراری» آمده بود.

[۴۷] «… در مقاومتی که اکنون برایش شناخته شده بود، ژرف می‌شد».  [‘. . . sich in den ihm nun bekannten Widerstand zu vertiefen]

این عبارت تنها در نسخهٔ اول آمده است. در تمامی چاپ‌های بعدی آلمانی، «اکنون شناخته شده»[nun bekannten’] به «ناشناخته»[ unbekannten] تغییر یافته است. با این حال، این تغییر به نظر می‌رسد که معنا را کم‌دقت‌تر کند: «تا در مقاومتی که برایش ناشناخته است، بیشتر تأمل کند.»

[۴۸] مفهوم «کارپردازی» (Durcharbeiten) که در این مقاله معرفی شده است، آشکارا با «اینرسی روانی» که فروید در چندین موضع مختلف به آن پرداخته، مرتبط است. برخی از این موارد در پانویس ویراستاران بر مقاله‌ای دربارهٔ یک مورد پارانوییا (۱۹۱۵f)، ویراست استاندارد، جلد ۱۴، صفحه ۲۶۹، فهرست شده‌اند. در فصل یازدهم، بخش الف (آ) از کتاب بازداری‌ها، نشانگان و اضطراب (۱۹۲۶d)، همان، جلد ۲۰، صفحه‌های ۱۳۹ به بعد، فروید لزوم «کارپردازی» را ناشی از مقاومت ناهشیار (یا اید) می‌داند؛ موضوعی که در بخش ششم از مقالهٔ «تحلیل پایان‌پذیر و پایان‌ناپذیر» (۱۹۳۷c)، همان، جلد ۲۳، صفحه ۲۱۸، بار دیگر بدان بازمی‌گردد.

منبع

مقاله‌ای که خواندید ترجمه‌ی اثر زیر است:

Freud, S. (1958). Remembering, repeating and working-through (Further recommendations on the technique of psycho-analysis II). In J. Strachey (Ed. & Trans.), The standard edition of the complete psychological works of Sigmund Freud (Vol. 12, pp. 145–156). Hogarth Press. (Original work published 1914)