نامه به توماس مان

نامه‌ها توسط کیومرث ریحانی ترجمه و برای انتشار در ویژه‌نامه فروید گروه روان‌کاوی دیگری آماده شده است.


به توماس مان، جون ۱۹۳۵

برای جشن تولد شصت سالگی توماس مان

توماس مان گرامی

خواهشمندم پیام خالصانه من از مهر را به مناسبت شصت سالگی‌ات پذیرا باش. من یکی از قدیمی‌ترین خوانندگان و ستایندگانت هستم. می‌توانستم همان‌طور که در چنین مناسبت‌هایی رسم است برایت زندگی خوش و سلامتی آرزو کنم. اما از این کار امتناع خواهم کرد. اعطای چنین آرزوهایی مبتذل است و برای من به مثابه بازگشت به عصری است که آدمی به جادوی همه‌توانی افکار باور داشت. علاوه‌براین تجربه شخصی‌ام مبین این بوده که اگر تقدیر بخشایش‌گرْ پایانی بهنگام بر عمر ما قرار دهد این خود مرحمتی است در حق ما.

شایسته تقلید هم نمی‌بینم که هنگام چنین مراسماتی عواطف بر احترام مستولی گردد و قهرمان آن مراسم را به شنیدن سخنرانی‌هایی وادارد که او را در مقام یک انسان غرق در ستایش می‌کنند اما در مقام هنرمند به تجزیه تحلیل و انتقاد از او روی می‌آورند. قصد ندارم خود را به هچل احساس گناه چنین نخوتی بیندازم. اما بر خود چیزی دیگر را روا خواهم داشت: به نامِ بی‌شمار هم‌عصرانتْ آرزوی آن اتکای به نفسی را برایت دارم که هیچ‌گاه، هیچ کار یا حرف‌ات – از هر چه بگذریم حرف نویسنده سند است- سفله و زبون نباشد و حتی در زمانه‌ای که درایت را مکدر ساخته‌است، راه راست را برگزینی و آن را به بقیه نشان دهی.

توماس مان (۱۸۷۵–۱۹۵۵) نویسندهٔ برجستهٔ آلمانی و برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات (۱۹۲۹)، در لوبِک آلمان زاده شد. پدرش سناتور و بازرگان بود و مادرش با تبار برزیلی-پرتغالی، تأثیر فرهنگی عمیقی بر او گذاشت. پس از مرگ پدر، خانواده به مونیخ نقل مکان کرد، جایی که مان نخستین اثرش، افتاده‌ها، را نوشت و در دانشگاه به تحصیل تاریخ، ادبیات و اقتصاد سیاسی پرداخت. در ۱۹۰۱، رمان بودنبروک‌ها او را به شهرت رساند. او در ۱۹۰۵ با کاتیا پرینگسهایم ازدواج کرد و آثاری مانند مرگ در ونیز (۱۹۱۲) و کوه جادو (۱۹۲۴) را خلق کرد که جایگاهش را به‌عنوان چهره‌ای پیشرو در ادبیات مدرن تثبیت کرد.

مان از مخالفان سرسخت نازیسم بود و در ۱۹۳۰ در سخنرانی‌ای در برلین، حامیان هیتلر را «بربر» خواند. پس از قدرت‌گیری نازی‌ها در ۱۹۳۳، تابعیتش لغو شد و به سوئیس، سپس آمریکا گریخت. در ایالات متحده، برنامه‌های رادیویی ضد نازی اجرا کرد، اما در دوران مک‌کارتیسم به دلیل اتهامات سیاسی، دوباره به سوئیس بازگشت. او در ۱۹۴۹ به آلمان شرقی سفر کرد و جایزهٔ گوته را دریافت نمود.

شهرت بین‌المللی توماس مان به‌عنوان رمان‌نویس همزمان با کارنامه پرشکوه زیگموند فروید شکل گرفت. او شجاعت و نبوغ فروید را ستود، در سخنرانی‌ها و نامه‌هایش از فروید (که نوزده سال از او ارشدتر بود) تمجید کرد، تأثیر فروید بر آثارش را تصدیق نمود و چهار بار در وین به دیدارش شتافت. سومین ملاقات که در هشتادمین سالگرد تولد فروید رخ داد، برای هر دو تجربه‌ای عمیقاً تکان‌دهنده بود. با وجود تفاوت‌های شخصیتی‌شان—آلمانی خشک و وینیِ خونگرم—از موانع عاطفی فراتر رفتند و رابطه‌ای صمیمی یافتند. مان به نظریه فروید درباره خطر سرکوب امیال جنسی شدیداً علاقه داشت، اما نسبت به ایده‌های او دیدگاهی دوگانه داشت. او به روانکاوی بدگمان بود و در کوه جادو نظریه‌های تحلیلی فروید را به طنز گرفت. دو مقاله‌اش درباره فروید بر ارزش غریزه در برابر خرد تأکید داشتند که بیش از آنکه بازتاب دیدگاه‌های فروید باشد، نمایانگر باورهای خود او بود.

آنها به کار یکدیگر احترام می‌گذاشتند و مان به‌طور غیرمعمولی فروتن و چاپلوس بود، اما تردیدهای فکری‌اش درباره فروید را پنهان می‌کرد. مان می‌توانست در داستان‌هایش از مفاهیم فرویدی مانند معنای رؤیاها، نقش ناخودآگاه و تأثیرات سرکوب جنسی بهره ببرد، حتی اگر واقعاً به آن‌ها باور نداشت.

مان برای جشن هفتادسالگی فروید مقاله‌ای تحسین‌آمیز نوشت با عنوان «موقعیت فروید در تاریخ اندیشهٔ مدرن»؛ فروید از این مقاله بسیار قدردانی کرد. مان در ۱۲ اوت ۱۹۵۵ در زوریخ درگذشت.

به توماس مان، ۲۹ نوامبر ۱۹۳۶

دوست عزیز

ملاقات اخیر تو به وین پیوسته به ذهنم خطور می‌کند. مدتی نه چندان دور مجلد جدید از  افسانه[۱] یوسف را کنار گذاشتم اما این غم مدام ملازم‌ام بود که آیا عمرم برای خواندن دنباله‌ آن کفاف خواهد داد؟ [(اشاره به رمان‌های چهارگانه توماس مان با عناوین مختلف در مورد یوسف)]

رمان «یوسف و برادرانش» (Joseph und seine Brüder) نوشتهٔ توماس مان، مجموعه‌ای چهارجلدی است که بین سال‌های ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۳ به رشتهٔ تحریر درآمد. این اثر، بازآفرینی ادبی و روان‌کاوانه‌ای از داستان حضرت یوسف(ع) در کتاب مقدس است که با نگاهی فلسفی، تاریخی و اسطوره‌ای به روایت این قصهٔ کهن می‌پردازد.

جلد اول با عنوان «تاریخ یعقوب» (۱۹۳۳) به زندگی پدر یوسف، حضرت یعقوب(ع) اختصاص دارد. این بخش به جوانی او، کشمکش‌هایش با برادرش عیسو و رابطهٔ ویژه‌اش با خداوند می‌پردازد. این جلد به‌عنوان پایه‌ای برای ماجراهای بعدی عمل می‌کند و شخصیت یعقوب را به‌عنوان پیامبری با فرازونشیب‌های عاطفی و روحی به تصویر می‌کشد.

جلد دوم با نام «یوسف جوان» (۱۹۳۴) بر دوران نوجوانی یوسف(ع) متمرکز است. رویاهای او، محبوبیتش نزد پدر و حسادت برادران که در نهایت به فروخته شدن او به بازرگانان مصری می‌انجامد، از جمله موضوعات این بخش است. این جلد به‌خوبی تضادهای درونی خانواده و زمینه‌های خیانت برادران را تحلیل می‌کند.

در جلد سوم با عنوان «یوسف در مصر» (۱۹۳۶)، سرنوشت یوسف در سرزمین بیگانه پیگیری می‌شود. از بردگی در خانهٔ پوتیفار گرفته تا وسوسه‌های همسر او (زلیخا) و زندانی شدن ناعادلانهٔ یوسف، همه در این بخش روایت می‌شوند. توماس مان در این جلد، فضای مصر باستان را با جزئیاتی غنی و نمادین به تصویر می‌کشد.

آخرین جلد با نام «یوسف به‌دست‌آورنده» (۱۹۴۳) اوج داستان را تشکیل می‌دهد. در این بخش، یوسف پس از تعبیر خواب فرعون به مقام وزارت می‌رسد و با خردمندی، بحران قحطی را مدیریت می‌کند. ادامهٔ داستان به دیدار برادرانش برای گرفتن گندم و صحنه‌های آشتی و بازشناسی می‌پردازد که به شکلی حماسی و انسانی روایت شده‌اند.

تاثیر این داستان به همراه ایده «زندگی‌نامه زیسته[۲]» در سخنرانی تو و الگوی نخستین[۳] اسطوره‌ای، در من روندی از افکار را به راه انداخت و در این گفت وگو دست به دامان تو می‌شوم و خیال می‌کنم، اینجا در بررسی من روبه‌رویم نشسته‌ای، اما صرفا در مقام یک شنونده، نه مستمعی تشویق گر یا یک همفکر. من خود این آزمون را چندان جدی نمی‌گیرم اما صد البته که جذبه‌ای برایم دارد، چیزی شبیه شنیدن دلنشین آوای تازیانه برای یک مربی بازنشسته [که چندی است از شلاق دور افتاده و آن را به کار نگرفته است].

به این می‌اندیشم که آیا در تاریخْ شخصی نبوده است که زندگی یوسف برای او حکم یک الگوی نخستین اسطوره‌ای داشته باشد و به ما اجازه دهد تا فانتزی یوسف به مثابه موتور شیطانی مستور در پشت صحنه‌های پیچیده زندگی‌ آن شخص را شناسایی کنیم.

به ناپلئون بوناپارت می‌اندیشم، او اهل جزیره کورس[۴] بود، پسر دوم از خانواده‌ای بزرگ از برادران و خواهران. برادر بزرگ او یوسف نام داشت و این حقیقت -از آنجا که بخت و ضرورت در زندگی بشر همواره همپای هم نیستند- برای وی مصیبت بار بود. در خانواده‌ای کورسی رجحان فرزند ارشد با هیبتی قدسی حفظ می‌شود.

(گمان می‌کنم آلفونس دوده یک بار به توصیف این موضوع پرداخته است. در Le Nabob ؟ یا اشتباه می‌کنم؟ در کتابی دیگر بود؟ یا بالزاک؟) به میانجی این سنت کورسی رابطه انسانی عادی غلو می‌شود. برادر بزرگتر رقیبی بدیهی است؛ فرزند کوچکتر نسبت به او خصومت بنیادین و ژرفی احساس می‌کند که بعدها می‌تواند در قالب «آرزوی مرگ» و «اهداف سبعانه» مقتضی آن بروز یابد. از دور خارج کردن یوسف، تصاحب جایگاه او و بدل شدن به خود یوسف بایستی اصلی‌ترین انگیزه[۵] ناپلئون در بچگی بوده باشد. عجیب است اما در عین حال به درستی مشاهده شده‌است که همین تکانه‌های کودکی مفرط تمایل دارند به عکس خویش بدل شوند. رقیب نفرت‌انگیز تبدیل به محبوب می‌شود. این در مورد ناپلئون صادق است. ما چنین می‌پنداریم که در آغاز نفرتی پر تب و تاب نسبت به یوسف وجود داشته‌است اما دریافته‌ایم که بعدها او را بیش از هر آدم دیگری دوست داشته‌است و به سختی می‌توانسته در این آدمی که زمانی ناچیز و غیرقابل اتکا بوده، ایرادی بیابد. بدین قرار نفرت اولیه بیش‌جبران[۶] شده‌است اما خصومت اولیه آزاد شده‌است تا بر انتقال بر ابژه‌هایی دیگر صبر کند. صدها هزار تن ناشناس بایستی کفاره این حقیقت را دهند که او از خون دشمن اول خویش گذشته است.

ب) در سطحی دیگر ناپلئونِ نورسته، مشفقانه بندِ مادر خویش بوده‌است و با مراقبت از خواهران و برادران، دلمشغول پر کردن جای پدرِ نابهنگامْ فوت شده خویش بوده‌است. به محض نیل به مرتبه ژنرالی بدو پیشنهاد می‌شود با بیوه‌ی جوان موثر و پرنفوذی ازدواج کند که مسن‌تر از او بوده‌است. یکی دو موردی هست که می‌توان بر علیه آن زن گفت اما احتمالا آنچه ناپلئون را بر آن داشته تا او را برگزیند این بوده که نام آن زن ژوزفین بوده‌است [(نباید از این حقیقت غافل بود که یک یوسف (joseph) در داخل ژوزفین (josephine) وجود دارد)]. به لطف این اسم او قادر بود بخشی از دلبستگی مشفقانه خویش به برادر بزرگترش را به این زن منتقل کند. آن زن عاشق او نبود؛ ‌با او رفتار نامطلوبی داشت، به او خیانت می‌کرد اما آن سلطان مستبد که همچون یک قانون نسبت به زنان به شکلی بدبینانه سرد بود، به آن زن به شکلی پرشور چسبیده بود و از هر کرده او می‌گذشت؛ هیچ یک از کرده‌های او یارای برانگیختن خشم ناپلئون را نداشت.

پ) شیفتگی او به جوزفین بی شک توسط نام او به ارمغان آمده بود اما البته همانندسازی‌ای با یوسف نبود. این مقوله به شکلی آشکار در لشکرکشی او به مصر دیده می‌شود. آخر اگر کسی یوسف باشد و بخواهد در چشم برادرانش بزرگ جلوه کند کجا می‌تواند برود بهتر از مصر؟ اگر بخواهیم دلایل سیاسی این اقدام خطیر ژنرال جوان را بررسی کنیم، احتمالا درخواهیم یافت چیزی نبوده‌است جز توجیه خیره‌سرانه‌ی ایده‌ای خیالی. در ضمن همین لشکرکشی بود که نقطه آغاز اکتشاف مجدد مصر را تعیین کرد.

د) انگیزه‌ای که ناپلئون را به مصر راند را می‌توان از دوران سالخوردگی او در اروپا فهمید. او با پادشاه و ملکه کردن برادران و خواهرانش از آنان مراقبت کرد. شاید جروم[۷] به دردنخور،‌ بنیامین[۸] او بوده‌باشد. و سپس او به جست و جوی اسطوره خویش می‌نشیند؛ او اجازه می‌دهد تا تحت سیطره ملاحظاتی عملی قرار گیرد: جوزفین عزیز را از خود براند. با این کنش زوال او می‌آغازد. نابودگر اعظم این بار کمر به نابودی خویش می‌بندد. لشکرکشی عجولانه و ناآماده مقابل روسیه به زوال او انجامید. توگویی خودتنبیهی او برای بی‌وفایی او به جوزفین بود، برای پس‌روی او از عشق، به خصومت اولیه وی نسبت به یوسف. و در اینجا نیز گرچه در مقابل قصد ناپلئون، سرنوشت فصلی دیگر را در افسانه یوسف تکرار کرد. رویای یوسف – که خورشید و ماه و ستارگان بایستی بر او تعظیم کنند- در نهایت به در چاه گرفتار شدن او ختم می‌شود…

دخترم یادآوری می‌کند که من پیشتر این تفسیر مرد اهریمنی را پس از آنکه مقاله‌ات را در اینجا خواندی شرح داده‌بودم. البته حق با اوست. فراموش کرده‌بودم و این ایده پس از خواندن کتابت دوباره برایم زنده شد. و حالا دودلم که آیا این یادداشت را نزد خود نگه دارم یا با عذرخواهی فراوان برایت بفرستم.

 

با احترام

فروید

[۱] . Joseph in egypt

[۲] . Lived vita

[۳] . Prototype 

[۴] . Corsican

[۵] . Emotion

[۶] . Overcompensated

[۷] . Jerome

[۸] . Benjamin

منبع

Salamon, J. (Year). Thomas Mann and Sigmund Freud. Salmagundi. https://salmagundi.skidmore.edu/articles/247-thomas-mann-and-sigmund-freud

Freud, S. (1960). Letters of Sigmund Freud (T. Stern & J. Stern, Trans.; E. L. Freud, Ed.). Basic Books. (Original work published 1873-1939)