این مقاله ترجمهی مقالهای با عنوان «Why children play» به تالیف دونالد وینیکات به بررسی علت بازی کودکان پرداخته است که توسط نسرین بهنامنژاد برای انتشار در گروه روانکاوی دیگری ترجمه شده است.
چرا کودکان بازی میکنند؟ پاسخهایی که برای این پرسش وجود دارند گرچه بدیهیاند اما ارزش مرور کردن دارند. بیشتر مردم میگویند کودکان بازی میکنند چون از آن لذت میبرند و این انکارناپذیر است. کودکان از تمام تجربههای بدنی و هیجانی در بازی لذت میبرند. ما میتوانیم دامنه هر دو نوع تجربه را با فراهم کردن ابزار و ایدهها افزایش دهیم اما به نظر میرسد فراهم کردن اندک این منابع بهتر از فراهم کردن بیش از حد آنها باشد. چرا که کودکان میتوانند به راحتی اشیایی بیابند و بازیهایی اختراع کنند و از همین کار نیز لذت میبرند.
معمولا گفته میشود که کودکان نفرت و پرخاشگری خود را در بازی تخلیه میکنند. گویی پرخاشگری چیز بدی است که میتوان آن را دور ریخت. این حرف البته تا حدی درست است زیرا کینهی فروخورده و پیامدهای تجربهی خشم میتواند برای کودک چونان چیز بدی درون خود او احساس شود. اما مهمتر آن است که این نکته را به شکلی دیگر بیان کنیم: برای کودک با ارزش است که بفهمد احساس نفرت یا تمایلات پرخاشگرانه را میتوان در محیطی آشنا بیان کرد بیآنکه از آن محیط نفرت یا خشونتی در پاسخ، به او بازگردد.
از نگاه کودک، یک محیط خوب باید بتواند احساسات پرخاشگرانه را، اگر به شکلی کمابیش قابل قبول بیان شوند تاب بیاورد. باید پذیرفت که پرخاشگری در ساختار روانی کودک وجود دارد و اگر این بخش از وجود او انکار یا پنهان شود، کودک احساس فریبکاری میکند.
پرخاشگری میتواند لذتبخش باشد اما ناگزیر با خود صدمهای واقعی یا تخیلی به کسی را حمل میکند و کودک [نیز] نمیتواند از پرداختن به چنین [امر] پیچیده[ای] اجتناب کند. با پذیرفتن این خودداری و بروز احساسات پرخاشگرانه در قالب بازی و نه فقط به هنگام عصبانیت، این موضوع تا حدی در ریشه حل میشود. راه دیگر این است که پرخاشگری در فعالیتی با هدفی در نهایت سازنده به کار رود. اما این امور به تدریج حاصل میشوند. نادیده نگرفتن ارزش اجتماعی تخلیه خشم کودک در بازی، به جای تخلیه در لحظهی خشم، وظیفهی ماست. ممکن است نخواهیم مورد نفرت یا آسیب [خشم کودک] قرار بگیریم اما نباید از عوامل [ایجاد] خویشتنداری در برابر تکانههای خشم غفلت کنیم.
گرچه به سادگی میتوان فهمید که کودکان برای لذت بردن بازی میکنند اما درک این نکته دشوار است که کودکان [همچنین] برای مهار اضطراب خود یا تسلط بر ایدهها و تکانههایی که در صورت عدم کنترل به اضطراب منجر میشوند، بازی میکنند.
اضطراب عامل همیشه حاضر در بازی کودک است و اغلب نیز عامل اصلی است. تهدید ناشی از اضطراب بیش از حد منجر به بازی اجباری، یا بازی تکراری یا جستجوی اغراق آمیز لذتهایی میشود که متعلق به بازی هستند و اگر اضطراب بسیار زیاد باشد، [خود] بازی به بهرهکشی صرف از ارضای حسی مبدل میگردد.
مقالهی «خوانش وینیکات» را اینجا بخوانید.
مقاله «روانکاو کودک» را اینجا بخوانید.

اینجا محل اثبات این نظریه نیست که اضطراب زیربنای بازی کودکان است. با اینحال نتیجهی عملی آن اهمیت دارد. چرا که تا جایی که کودکان صرفا برای لذت بازی میکنند، میتوان از آنها خواست بازی را رها کنند. اما تا جایی که بازی به اضطراب مربوط میشود، نمیتوان از بازی کودک جلوگیری کرد، بدون آنکه رنج، اضطراب واقعی یا دفاعهای جدیدی در برابر اضطراب (مانند خود ارضائی یا خیالپردازی[۱]) ایجاد شود.
کودک در بازی تجربه کسب میکند. بازی بخش بزرگی از زندگی او است. برای بزرگسال، هم تجربههای درونی و هم تجربههای بیرونی میتوانند غنی باشند اما برای کودک این غنا عمدتا در بازی و فانتزی یافت میشود. همانگونه که شخصیت بزرگسالان از رهگذر تجربه زندگی رشد مییابد، شخصیت کودکان نیز از طریق بازی خودشان و بازیهایی که دیگر کودکان و بزرگسالان ابداع میکنند، پرورش مییابد.
کودکان با غنی ساختن خود [از طریق بازی]، به تدریج تواناییشان را برای دیدن غنای جهان واقعی بیرونی افزایش میدهند. بازی گواه پیوستهی خلاقیت و خلاقیت به معنای زندگی است.
در اینجا بزرگسالان، با به رسمیت شناختن جایگاه مهم بازی و نیز با آموزش بازیهای سنتی مشارکت میکنند، البته بیآنکه قوهی ابتکار کودک را محدود کنند یا به بیراهه ببرند.
کودکان در ابتدا، به تنهایی یا با مادر بازی میکنند؛ دیگر کودکان مستقیما به عنوان همبازی مورد نیاز نیستند. عمدتا از راه بازی است که کودک سایر کودکان را در نقشهای از پیشتعیینشده جای میدهد و از این راه به آنها امکان بودنی مستقل را میدهد [نه به صورت بلاواسطه].
به همان صورت که بزرگسالان به راحتی در محیط کار دوست و دشمن مییابند، البته با در نظر گرفتن اینکه عدهای ممکن است سالها در پانسیون بنشینند و تنها به این بیندیشند که چرا کسی خواهان آنها نیست؛ کودکان نیز در خلال بازی دوست و دشمن میسازند در صورتی که بیرون از بازی به راحتی قادر به دوست پیدا کردن نیستند. بازی چارچوبی برای آغاز روابط هیجانی فراهم میکند و بدین ترتیب موجب رشد ارتباطات اجتماعی میشود.
بازی، استفاده از اشکال هنری و اعمال دینی به شیوههای گوناگون اما مرتبط، به سوی یکپارچگی و انسجام کلی شخصیت گرایش دارند. به عنوان مثال بازی به سادگی نشان میدهد که چگونه رابطهی فرد با واقعیت درونیاش با رابطهی فرد با واقعیت بیرونی یا واقعیت مشترک، پیوند مییابد[بازی پلی پیوند دهنده میان واقعیت درونی و واقعیت بیرونی است].

در نگاهی دیگر به این مسئلهی بسیار پیچیده، این در بازی است که کودک ایدهها را با کارکرد بدنی پیوند میدهد. در این زمینه بررسی خودارضایی یا دیگر رفتارهای حسی همراه با فانتزیهای خودآگاه یا ناخودآگاه آن و مقایسهاش با بازی واقعی سودمند است. در بازی واقعی ایدههای خودآگاه و ناخودآگاه غالباند و فعالیتهای بدنی مرتبط یا به تعلیق درمیآیند یا در خدمت محتوای بازی قرار میگیرند.
هنگامی که با کودکی مواجه میشویم که خودارضایی وسواسگونهاش ظاهرا فاقد فانتزی است یا برعکس کودکی که خیالپردازی وسواسیاش ظاهرا عاری از برانگیختگی بدنی – چه موضعی و چه کلی- است، آنگاه گرایش سالمی که در بازی وجود دارد را بهتر درمییابیم. گرایشی که میان این دو جنبهی زندگی یعنی کارکرد بدنی و زندهبودن ایدهها ارتباط برقرار میکند. در تلاش کودک برای حفظ یکپارچگی، بازی جایگزینی برای تمایلات صرفا حسی است.
میدانیم که وقتی اضطراب نسبتا شدید باشد، تمایلات حسی شکل وسواسگونه به خود میگیرند و بازی ناممکن میشود.
به طور مشابه در مواجهه با کودکی که رابطهاش با واقعیت درونی از ارتباط با واقعیت بیرونی جدا افتاده است و به بیان دیگر شخصیتاش دچار شکاف و دونیمشدگی[۲] شده است، به وضوح درمییابیم که بازی عادی (همانند یادآوری و بازگویی رؤیاها [در بزرگسالان]) یکی از عواملی است که به یکپارچگی شخصیت گرایش دارد. کودکی که چنین شکاف عمیقی در شخصیت دارد نمیتواند بازی کند یا نمیتواند به روشهایی بازی کند که عموما قابل شناسایی باشند.
امروز چهار نکته را اضافه میکنم (۱۹۶۸):
- بازی کردن اساسا خلاق است.
- بازی کردن همیشه هیجانانگیز است زیرا با موجودیت یک مرز متزلزل میان امر ذهنی و آنچه به صورت عینی قابل ادراک است سر و کار دارد.
- بازی در فضای بالقوهی میان کودک و چهره مادری[۳] اتفاق میافتد. این فضای بالقوه متعلق به زمانی است که کودکی که با مادر یگانه است، مادر را از خود تمایزیافته مییابد. بازی در این فضای بالقوه و بر مبنای فرصت کودک برای تجربهی جدا شدن، بدون جدایی رشد میکند.
- در فضای بالقوه، حالت عدم تمایز با مادر جای خود را به انطباق مادر با نیازهای کودک داده است و از این رو رشد بازی در این فضا ممکن میگردد. به عبارت دیگر آغاز بازی با تجربهی زیستهی نوزادی پیوند میخورد که به چهرهی مادر اعتماد پیدا کرده است.
بازی میتواند صادق بودن دربارهی خود باشد، همانطور که نحوهی لباس پوشیدن میتواند برای یک بزرگسال باشد. این موضوع میتواند در سنین پایین به نقطهی مقابل خود تبدیل شود، زیرا بازی مانند سخن گفتن میتواند برای پنهان کردن افکار و به خصوص افکار عمیق ما به کار رود. بخش سرکوب شدهی ناخودآگاه باید مخفی بماند اما مابقی ناخودآگاه چیزی است که هر فرد مایل به شناخت آن است و بازی مانند رویاها، عملکرد خودآشکارسازی را بر عهده دارد.
در روانکاوی کودکان خردسال تمایل به ارتباط از طریق بازی جایگزین گفتار بزرگسالان، میشود. کودک سه ساله اغلب باور راسخی به ظرفیت ما برای درک دارد، به طوری که روانکاو در برآورده ساختن انتظار کودک دچار دشواری میگردد. در پی سرخوردگی کودک در این زمینه، تلخی عظیمی میتواند به وجود آید و روانکاو در جستجو برای درکی عمیقتر، انگیزهای بزرگتر از ناراحتی کودک ندارد؛ ناراحتی ناشی از شکست روانکاو در فهم آنچه او از طریق بازی منتقل میکند.
کودکان بزرگتر عمدتا در این زمینه دلسرد شدهاند و برای آنها شوک بزرگی نیست که درک نشوند یا حتی دریابند که میتوانند فریب دهند. نظام آموزشی [که کودکان بزرگتر از آن استفاده کردهاند نیز] آموزش فریب و سازش میدهد. با این حال؛ همهی کودکان، (حتی برخی از بزرگسالان) کم و بیش همچنان قادرند باور به فهمیده شدن را بازیابند و در بازی آنها ما همیشه میتوانیم دروازهای به ناخودآگاه و به صداقت ذاتی پیدا کنیم که به طرز عجیبی در نوزاد در کاملترین شکوفایی خود جلوهگر میشود و بعدا به غنچهای فرومینشیند.
برای آشنایی با درمانگران کلینیک دیگری اینجا را ببینید
پینوشتها
[۱] day-dreaming
[۲] Splitting
[۳] Mother figure
منبع
Winnicott, D. W. (2017). Why children play. In The collected works of D. W. Winnicott: Volume 2, 1939–1945 (pp. 167–171). Oxford University Press.
https://doi.org/10.1093/med:psych/9780190271343.001.0001