این مقاله با عنوان اصلی The value of depressionبه تالیف دانلد وینیکات در سال ۱۹۶۳ و برای نخستین بار در انجمن مددکاران اجتماعی روانپزشکی،در سال ۱۹۶۴ ارائه شده است. این مقاله با ترجمهی یاسمن سواری برای انتشار در گروه روانکاوی دیگری آماده شده است.
چکیده
در این مقاله که برای انجمن مددکاران اجتماعی روانپزشکی ارائه شده، وینیکات به بررسی افسردگی، هم در شکلهای معمول و هم در صورتهای شدیدتر یا سایکوتیک، از زوایای مختلف میپردازد. او تأکید میکند که افسردگی، در صورتی که رنج، احساس گناه و سوگواریِ همراه با آن بهطور رضایتبخشی تجربه و پردازش شوند، میتواند برای رشد انسانی ارزشی حیاتی داشته باشد. توانایی مدیریت نوسانات خلقی، بهویژه در شرایطی که احساس نفرت عمیق با نیاز به عشقورزیدن و دریافت عشق در تضاد است، نوعی دستاورد روانی بهشمار میرود. از جمله ناخالصیها (پیچیدگیها) این فرآیند میتوان به شکست در یکپارچگی ساختار ایگو یا بروز توهّمات آزار و گزند در فرد اشاره کرد. در این مقاله، نمونههای بالینی برای روشنسازی این مفاهیم مطرح شدهاند.

واژهی «افسردگی» هم در زبان روزمره و هم در روانپزشکی حرفهای معنا دارد. نکتهی جالب آنکه این دو معنا شباهت زیادی به یکدیگر دارند. اگر این شباهت واقعاً وجود دارد، شاید بتوان دلیلی برای آن ارائه کرد. حالت یا اختلال عاطفیای که با عنوان افسردگی شناخته میشود، معمولاً با خودبیمارانگاری (هیپوکندری) و دروننگری شدید همراه است؛ به همین دلیل، فرد افسرده نهتنها از حال بد خود آگاه است، بلکه بهطور اغراقآمیزی متوجه عملکرد قلب، ریه، کبد و حتی دردهای رماتیسمی خویش میشود. در مقابل، اصطلاح روانپزشکی «هیپومانیا»که شاید معادل اصطلاح روانکاوانهی دفاع مانیک باشد، به حالتی اشاره دارد که در آن خلق افسرده انکار میشود و به رسمیت شناخته نمیشود. جالب آنکه برای این حالت در زبان عامیانه معادلی وجود ندارد. (شاید واژهی یونانی هِبْریس برای این منظور مناسب باشد، اما هبْریس و حالت هیبروستیک بیشتر به سرخوشی و شیدایی اشاره دارند تا به هیپومانیا).
بررسی روانکاوی افسردگی پس از زایمان
دیدگاهی که در این مقاله مطرح میشود، آن است که افسردگی میتواند دارای ارزش باشد؛ با این حال، واضح است که افراد افسرده رنج میکشند، ممکن است به خود آسیب برسانند یا حتی به زندگی خود پایان دهند، و برخی از آنها بهعنوان موارد بحرانی روانپزشکی در نظر گرفته میشوند این همان پارادوکسی است که میخواهم به آن بپردازم.
روانکاوان و مددکاران اجتماعی روانپزشکی، در عین حال که مسئولیت موارد جدی را بر عهده میگیرند و و درگیر ارائهی رواندرمانی میشوند، خود نیز از تجربهی افسردگی مستثنی نیستند. در واقع، چون یکی از دستاوردهای بالقوهی افسردگی میتواند شکلگیری کار خلاقانه باشد، بسیاری از ما در فرآیند کار با مراجعان افسرده (و دیگر مراجعان)، از همین فرایند درمان برای پرداختن به افسردگیهای شخصی خود استفاده میکنیم.
در دوران دانشجویی پزشکی، به من آموختند که افسردگی در درون خود، بذر بهبودی را دارد. این شاید تنها نقطهی روشن در آسیبشناسی روانی باشد. همین ویژگی، افسردگی را با احساس گناه (که توانایی تجربهاش نشانهای از تحول سالم روانی است) و با فرآیند سوگواری پیوند میدهد.
سوگواری نیز، بهطور طبیعی، تمایل دارد که کار خود را بهپایان برساند. این گرایش درونی به بازیابی، افسردگی را با فرآیند بلوغ و رشد روانیِ نوزادی و کودکی فرد مرتبط میسازد؛ فرآیندی که—در صورتی که محیطی تسهیلگر وجود داشته باشد—به بلوغ شخصی و در نهایت به سلامت روانی میانجامد.
رشد هیجانی فردی
در ابتدا، نوزاد و محیط یکی هستند؛ نوزاد همان محیط است و محیط همان نوزاد. در طی فرآیندی پیچیده—که بخشی از آن برای ما قابل فهم است و من و دیگران به تفصیل دربارهاش نوشتهایم —نوزاد بهتدریج ابژهها را از خود تفکیک میکند و سپس محیط را از خویشتن جدا میسازد. در این بین، مرحلهای گذرا وجود دارد که طی آن، ابژهای که نوزاد با آن در ارتباط است، هنوز یک ابژهی ذهنی به شمار میرود؛ به این معنا که در تجربهی روانی نوزاد هنوز بخشی از خود او تلقی میشود.

سپس نوزاد بهتدریج به یک واحد مستقل تبدیل میشود—در ابتدا بهصورت لحظهای و سپس بهشکلی پایدارتر و تقریباً همیشگی. یکی از پیامدهای مهم این تحول تازه آن است که نوزاد به دنیای درونی دست مییابد. از این مرحله به بعد، تبادلی پیچیده میان درون و بیرون شروع میشود—چیزی که تا پایان عمر ادامه دارد و رابطهی اصلی فرد با جهان را شکل میدهد. این رابطه، حتی از ارتباط با ابژه و ارضای غرایز نیز بنیادیتر است. این تبادل دوسویه، شامل سازوکارهای روانیای مانند فرافکنی و درونفکنی است. و پس از آن، تحولات روانی بسیاری رخ میدهند؛ بسیار بیش از آنکه بتوان در این مجال به آنها پرداخت.
منشأ این تحولات، درون خودِ فرد و در فرایند بلوغ ذاتی او نهفته است؛ این فرآیند درونی توسط محیطی تسهیلگر امکانپذیر میشود. وجود یک محیط تسهیلگر ضروری است، و در نبودِ چنین محیطی—یا اگر محیط بهاندازهی کافی «خوب» نباشد—روند رشد تضعیف شده یا متوقف میشود (من بارها این موضوعات را شرح دادهام؛ مسائلی پیچیدهاند).
در نتیجه، ساختار و استحکام ایگو به واقعیتی عینی تبدیل میشود، و وابستگی فرد نوپا به محیط، بهتدریج از حالت مطلق فاصله گرفته و در مسیر استقلال حرکت میکند؛ هرچند هیچگاه به استقلال کامل نمیرسد.
تحول و تثبیت استحکام ایگو، یکی از ویژگیهای اساسی و تعیینکنندهی سلامت روانی محسوب میشود. طبیعتا مفهوم «استحکام ایگو» با رشد کودک معنای عمیقتری پیدا میکند؛ در ابتدا، ایگو تنها به این دلیل از قدرت برخوردار است که مادرِ سازگار و پاسخگو، بهگونهای موقت نقش ایگوی کمکی را ایفا میکند؛ مادری که برای مدتی قادر است با نوزاد خود بهطرزی نزدیک و همدلانه همانندسازی کند.
در مرحلهای از رشد، کودک به یک واحد مستقل تبدیل میشود؛ قادر میشود احساس کند: من هستم، دنیای درونی پیدا میکند، میتواند طوفانهای غریزی خود را تاب بیاورد، و همچنین توان تحمل فشارها و تنشهایی را که در واقعیت روانی درونیاش پدید میآیند، بهدست میآورد. در این مرحله، کودک توانایی تجربهی افسردگی را پیدا میکند و این خود یکی از دستاوردهای مهم در مسیر رشد هیجانی اوست.
نگاه ما به افسردگی، عمیقاً با مفاهیمی همچون استحکام ایگو، شکلگیری حس خویشتن و کشف هویت شخصی گره خورده است؛ و به همین دلیل است که میتوانیم از ارزش افسردگی صحبت کنیم. در روانپزشکی بالینی، افسردگی گاهی با ویژگیهایی همراه است که آن را بهعنوان یک بیماری مشخص میکنند. با این حال، حتی در اختلالات عاطفی شدید، وجود حالت افسرده خود میتواند دلیلی برای این باور باشد که ایگوی فرد همچنان از هم نپاشیده است و شاید هنوز بتواند در برابر فشارهای روانی ایستادگی کند؛ و حتی اگر نه بهطور کامل، دستکم تا حدی به سوی نوعی حلوفصل این کشمکشهای درونی حرکت کند.
روانشناسی افسردگی
همه بر این باور نیستند که افسردگی دارای بُعدی روانشناختی باشد. برای بسیاری از افراد (از جمله برخی روانپزشکان) باور به اینکه افسردگی منشأیی زیستی-شیمیایی دارد، تقریباً به یک ایمان بدل شده است؛ نوعی معادل مدرنِ نظریهی صفراوی بودن در طب قرون وسطی که نام «مالیخولیا» را پدید آورد. بنابراین، اگر از یک سازمان روانیِ ناخودآگاه اما معنادار سخن بگویید که پشت حالات خلقی قرار دارد، احتمالاً با مقاومت زیادی روبهرو خواهید شد.
افسردگی پس از مهاجرت

اما از دید من، خلقیات معنا دارند؛ و ناخالصیها یا ناپایداریهای خلقی میتوانند منجر به علائم آسیبشناختی شوند. آنچه در ادامه شرح میدهم بر تجربههای بالینی من استوار است؛ تجربههایی که از نظریههای خودم و نیز از آراء فروید، ملانی کلاین و دیگر پیشگامان روانکاوی گرفته شدهاند.
طبیعی است که نفرت نیز در جایی از این ساختار پنهان است. شاید دشواری اصلی در پذیرش همین نفرت باشد؛ هرچند خلق افسرده خود نشاندهندهی آن است که این نفرت تحت کنترل قرار گرفته و آنچه در فرایند درمان میبینیم، تلاشی بالینی برای مهار این نفرت است.
نمونهای بالینی از افسردگی همراه با رواننژندی
دختری چهاردهساله به بیمارستان کودکان پدینگتون گرین آورده شد، چرا که افسردگیاش باعث افت جدی در عملکرد تحصیلیاش شده بود. در یک جلسهی رواندرمانی (یک ساعته)، او کابوسی را توصیف و سپس نقاشی کرد که در آن، مادرش توسط یک خودرو زیر گرفته میشد. راننده کلاهی شبیه کلاه پدرش بر سر داشت. من این رؤیا را چنین تعبیر کردم:عشق شدید او به پدرش موجب شده است که فکر مرگ مادر در ذهنش شکل بگیرد؛ درعینحال، این رؤیا رابطهی جنسی را نیز در قالبی خشن بازنمایی میکرد. او دریافت که منشأ این کابوس، تنش جنسی و عشق به پدر است. دختر پذیرفت که با وجود وابستگیاش به مادر، درونش از او نفرت دارد. حال افسردهاش بهبود یافت، به خانه بازگشت در حالیکه دیگر احساس افسردگی نداشت، و دوباره توانست از مدرسه و درس خواندن لذت ببرد. این بهبودی نیز پایدار ماند.
این، سادهترین نوع از موارد بالینی است. وقتی رؤیایی دیده شده، به یاد آورده و بهدرستی بازگو میشود، همین امر بهتنهایی نشان میدهد که رؤیابین توانایی مواجهه با تنشهای درونی مربوط به آن رؤیا را دارد. رؤیای مصور دختر، هم نشانهای از استحکام ایگو بود، علاوه بر آن، محتوای رؤیا نمونهای از پویاییهای روانی و واقعیت درونیِ فردیِ آن دختر را بهخوبی آشکار کرد.
در اینجا میتوان از نفرت واپسرانده و میل مرگ در موقعیت دگرجنسگرایانه صحبت کرد که منجر به بازداری تکانههای غریزی شده بود. با این حال، اگر تنها به این زبان تحلیل بسنده کنیم، آنچه واقعاً خاص و تعیینکننده است نادیده میماند: یعنی خلق افسرده و تجربه «بیجانیِ» شخصی دختر. برای او، زندهبودن بهمعنای آسیبزدن به مادر بود. این احساس گناه، پیشاپیش فعال شده بود.
خود بهمثابه یک واحد روانی
برای درک بهتر ساختار روانی انسان، میتوان او را همچون دایره یا کرهای فرض کرد. درون این دایره، مجموعهای پیچیده از نیروها و ابژههایی جریان دارد که واقعیت درونی فرد را در لحظهای خاص از زندگیاش شکل میدهند. جزئیات این جهان درونی را میتوان همچون نقشهای از برلین در نظر گرفت؛ نقشهای که دیوار برلین در آن نمادی از یک کانون تنشهای جهانی است [مرزی نمادین میان بخشهای متضاد روان که گاه در جنگ، و گاه در گفتوگو با یکدیگرند.]
سوگ و مالیخولیا
در این شکل، مهی که شهر را فراگرفته—اگر آنجا واقعاً مهی باشد—نمایانگر حالت افسردهی فرد است. در چنین وضعیتی، همهچیز کند میشود و بهسمت حالتی از بیجانی و خاموشی پیش میرود. نوعی مرگ روانی نسبی سراسر وجود را میگیرد و در انسان، موجب تضعیف غرایز و کاهش توانایی برقراری ارتباط با ابژههای بیرونی میشود. اما بهتدریج، مه در برخی نقاط کمتر میشود، یا حتی شروع به کنار رفتن میکند. در این روند، ممکن است پدیدههایی غیرمنتظره نیز کمک کننده باشند—مثلا شکافی در دیوار برلین در زمان کریسمس. شدت خلق افسرده کاهش مییابد و و زندگی دوباره در گوشهوکنار، در جاهایی که تنش کمتر است، شروع میشود.
پس بازتنظیمهایی در روان رخ میدهد؛ گویی فردی از آلمان شرقی به آلمان غربی میگریزد، و شاید حتی کسی از غرب به شرق منتقل میشود. به شکلی، نوعی تبادل و جابجایی میان بخشهای روان صورت میگیرد، و این فرایند بهتدریج فضا را برای عبور خلق افسرده بطور ایمن ممکن میسازد. در نمونهی انسانی، معادل روانی دیوار کمی جابهجا میشود؛ از شرق به غرب یا از غرب به شرق؛ اتفاقی که در خود برلین، در جهان واقعی، ممکن نیست.
خلق و راهحل آن، در اصل مسئلهایست مرتبط با نحوهی چینش عناصر خوب و بد درونی—نوعی ساختاردهی به یک جنگ درونی. این وضعیت شبیه صحنهایست که در آن پسربچهای بر روی میز ناهارخوری، قلعه و سربازان خود را چیده است. دختران اما تمایل دارند این عناصر را بیشتر ذهنی و نامعین نگه دارند؛ چرا که میتوانند بارداری و نوزادان احتمالی را در ذهن مجسم کنند. نوزاد، بهشکلی طبیعی، در تضاد با مفهوم بیجانی درونی قرار دارد. و این ظرفیت زندگیآفرینی در دختران، اغلب حسادت پسران را برمیانگیزد.
در اینجا تمرکز نه بر اضطراب و محتوای اضطرابی، بلکه بر ساختار ایگو و اقتصاد درونی فرد است. فرایند آمدن، ماندن و سپس سبک شدن افسردگی نشاندهندهی آن است که ساختار ایگو توانسته در برابر یک مرحلهی بحرانی پایداری کند. این، پیروزی انسجام روانی است.

ماهیت بحران
تنها میتوان نگاهی گذرا به چگونگی پیدایش بحرانها و همچنین برخی انواع تسکین انداخت.
علت اصلی خلق افسرده، مواجههای تازه با نیروهای ویرانگر و افکاری ویرانگر است که همزمان با عشقورزی پدید میآیند. این تجربههای جدید، بازنگریای درونی را ایجاب میکنند و آنچه ما بهعنوان افسردگی مشاهده میکنیم، در واقع همین فرایند بازنگری روانی است.
آنچه برای تسکین فرد افسرده اهمیت دارد، دلگرمیهای ظاهری و اطمینانبخش نیست. هیچ فایدهای ندارد که به فرد افسرده امید بدهیم، یا تلاش برای شاد کردن کودک افسرده با تکان دادنش، تعارف شیرینی، یا اشاره به درختان و گفتنِ «نگاه کن چه برگهای سبز و زیبایی دارند»، کارساز نیست. برای کسی که در افسردگی فرورفته، آن درخت مُرده بهنظر میرسد، برگها بیحرکتاند —و شاید اصلاً برگ و سبزهای در کار نباشد؛ تنها چشماندازی خشک، سوخته، و تهی در برابر اوست. در چنین وضعیتی، اگر بخواهیم با شادیهای سطحی، حال او را تغییر دهیم تنها نشان میدهیم که عمق رنجش را درک نکردهایم؛ و خود را مضحکه کردهایم.
آنچه گاه میتواند تغییری ایجاد کند، نه دلگرمی، بلکه مواجهه با یک رنج واقعی است—مثلاً تهدید جنگ، رفتار خشمآلود یک پرستار در بیمارستان روانی، یا تجربهای از خیانت. در چنین موقعیتهایی، پدیدهی منفی بیرونی میتواند جایگاهی شود برای انداختن بخشی از تیرگیهای درونی؛ نوعی فرافکنی که باعث تخلیهی تنشهای روانی میشود، و مه سنگین افسردگی آرامآرام شروع به کنار رفتن میکند. اما نمیتوان رنج یا شرارت را بهعنوان نسخهای درمانی تجویز کرد. (شاید درمان با شوک الکتریکی؛ نگاه کنید به CW 2:5:4؛ شکل عامدانهای از تجویزِ بدی باشد؛ و به همین دلیل، گاهی از نظر بالینی موفقیتآمیز است، هرچند اگر از منظر انسانی به آن نگاه کنیم، شکلی از تقلب بهحساب میآید.)
اما آنچه میتواند به فرد افسرده کمک کند، نه تلاش برای رفع فوریِ اندوه، بلکه پذیرش و تحمل آن است؛ پذیرشی همراه با صبر. باید افسردگی را تاب آورد، تا زمانی که خود بهتدریج و بهشکل طبیعی فرونشیند. تنها چنین بهبودی خودانگیخته است که برای فرد معنا دارد و رضایتبخش است. بااینحال، عواملی وجود دارند که میتوانند این روند را تسریع یا کند کنند. مهمترینِ آنها، وضعیت اقتصاد درونی فرد است. آیا این ساختار روانی، در حالت شکننده و ناپایداری است؟ یا در دل این نبرد همیشگی میان نیروهای متضاد، ذخیرهای از عناصر مطلوب و ترمیمگر وجود دارد که میتواند بار دیگر روان را به سوی توازن بکشاند؟
بهطرز شگفتانگیزی، ممکن است فردی از دل افسردگی بیرون بیاید، قویتر، پختهتر و پایدارتر از زمانی که وارد آن شده بود. اما این دگرگونی، زمانی ممکن میشود که افسردگی بهدرستی تجربه شده باشد [یعنی فارغ از تحریفها، سرکوبها یا مداخلههایی که مسیر طبیعی آن را منحرف میکنند.] در ادامه، به بررسی ماهیت این ناخالصیها (پیچیدگیها) و مداخلات خواهیم پرداخت.
ترس از فروپاشی و زندگی نازیسته
ناخالصی(پیچیدگی)های پنهان در خلق افسرده
۱. ناکامی در سازمانیافتگی ایگو
در این دسته، همهی مواردی را قرار میدهم که نشاندهندهی ناکامی در سازمانیافتگی ایگو هستند؛ نشانههایی که حاکی از تمایل بیمار بهسوی نوعی بیماری روانی بدویتر، یعنی اسکیزوفرنیاند. در چنین حالتی، تهدیدی جدی برای یکپارچگی زدایی وجود دارد، و آنچه تصویر بالینی را شکل میدهد، دفاعهای سایکوتیک مانند دوپاره سازی، بیگانگی از خود، احساس غیرواقعی بودن، و قطع ارتباط با واقعیت درونی است. ممکن است در چنین مواردی، عنصری مبهم از ویژگیهای اسکیزوئید در بستر افسردگی حضور داشته باشد؛ عنصری که وضعیت روانی فرد را پیچیدهتر میسازد. در این حالت، میتوان از اصطلاح «افسردگی اسکیزوئید» استفاده کرد. این اصطلاح نشان میدهد که علیرغم تهدیدِ یکپارچگی زدایی (ویژگی اسکیزوئید بودن)، هنوز نوعی سازمانیافتگی کلی ایگو (در قالب افسردگی) حفظ شده است.
۲. حفظ ساختار ایگوی
در این دستهی دوم، بیمارانی جای میگیرند که اگرچه ساختار ایگوی لازم برای تجربهی افسردگی را حفظ کردهاند، اما در عین حال دچار هذیانهای آزار و گزند هستند. وجود این هذیانها در برخی بیماران نشان میدهد که فرد تلاش دارد با بهرهگیری از عوامل بیرونیِ تهدیدآمیز یا خاطرات تروماهای گذشته، خود را از فشار خردکنندهی رنجهای درونی برهاند. اگر این رنجها و فشارها سرکوب شوند و مجالی برای ابراز نیابند، حاصل آن چیزی جز فرورفتن در خلقی افسرده و سنگین نخواهد بود.
۳.شکایتهای هیپوکندریاک
در این دستهی سوم، منظور من آن نوع تسکینی است که بیماران از طریق اجازه دادن به تنشهای درونی برای بروز در قالب شکایتهای هیپوکندریاک (خودبیمارانگارانه) تجربه میکنند. در این حالت، بدن به صحنهای برای ابراز رنجهای روانی تبدیل میشود. این ابراز میتواند بر پایهی بیماری واقعی باشد، یا همچون هذیانهای آزار (در دستهی دوم)، بیماریِ جسمی ممکن است صرفاً تخیل شود—و یا حتی از طریق تحریف در کارکردهای فیزیولوژیک، ساخته شود.

۴. هایپومانیا
در این دسته، با نوع متفاوتی از ناخالصیها (پیچیدگیها) در افسردگی مواجهایم که در زبان روانپزشکی به آن هایپومانیا گفته میشود و در زبان روانتحلیلگری، با عنوان دفاع مانیک شناخته میشود. در اینجا افسردگی حضور دارد، اما بهشکلی فعال انکار یا وارونهسازی میشود. هر ویژگی از افسردگی مثل (بیجانی، سنگینی، تیرگی، یا حساسیت روان—با معادل متضاد خود جایگزین میگردد: (پرتحرکی، سبکی، درخشندگی، یا شوخیهای سطحی). این یک دفاع روانی کارآمد است؛ اما فرد بهای آن را خواهد پرداخت: بازگشت افسردگی، آنهم به شکلی که در سکوت و تنهایی باید تاب آورده شود.
۵. نوسان خلقی مانیکـدپرسیو
در این دسته، منظور من نوسان خلقی مانیکـدپرسیو است. این وضعیت ممکن است تا حدی شبیه تغییر از افسردگی به دفاع مانیک بهنظر برسد، اما در واقع تفاوت اساسی دارد؛ بهویژه به دلیل یک ویژگی خاص: نوعی گسست میان دو حالت روانی. در نوسان مانیکـدپرسیو، بیمار یا در حالت افسردگی است، زیرا در تلاش است تا تنش درونی را مهار کند؛ یا در حالت شیدایی قرار دارد، زیرا توسط بخشی از همان تنش درونی به تسخیر درآمده و فعال شده است. اما در هر یک از این دو وضعیت، بیمار تماس خود را با وضعیت متقابل از دست داده است. یعنی وقتی افسرده است، نمیتواند حالت شیدایی را درک یا بهیاد بیاورد و بالعکس.
۶. اغراق در مرزهای ایگو
در این بخش، به نوعی از افسردگی اشاره میکنم که ریشه در اغراق در مرزهای ایگو دارد و این اغراق، پاسخی است به ترس از فروپاشی روان در اثر مکانیسمهای دوپارهسازی اسکیزوئید. در سطح بالینی، نتیجهی این وضعیت، سازمانیافتگی شدید و انعطافناپذیر شخصیت است که در قالب الگوی افسردگی ظاهر میشود؛ افسردگیای که نه بهصورت موج، بلکه بهصورت ساختار تثبیتشده در کل شخصیت جا خوش میکند. چنین الگویی ممکن است برای مدت طولانی بدون تغییر باقی بماند و به بخشی از شخصیت پایدار فرد بدل شود.
۷. بازگشت امر سرکوبشده
در حالات کنارهگیری هیجانی و مالیخولیا، با نوعی «بازگشت امر سرکوبشده» روبهرو هستیم. هرچند بیمار ممکن است تمام نفرت و میل به ویرانگری را درون خود مهار کرده باشد، اما وضعیت بالینی حاصل از این مهار، برای اطرافیان بیمار تحملناپذیر میشود. در چنین موقعیتهایی، حالوهوای روانی بیمار ضداجتماعی و مخرب است؛ حتی اگر خودِ نفرت در دسترس نباشد یا درون فرد تثبیت شده باشد.
در اینجا مجال آن نیست که بتوان این مضامین را بیش از این بسط داد. آنچه باید مورد تأکید قرار گیرد، استحکام ایگو و بلوغ روانیِ فرد است که در پیچیدگیهای خلق افسرده نمود پیدا میکند.
خلاصه
افسردگی در حوزهی آسیبشناسی روانی (سایکوپاتولوژی) جای میگیرد. ممکن است شدید، ناتوانکننده و حتی مادامالعمر باشد. در عین حال، در افراد نسبتاً سالم، افسردگی اغلب حالتی گذراست. در شکل طبیعی و رایج خود، افسردگی پدیدهای تقریباً جهانشمول است و با فرآیند سوگواری، توانایی تجربهی احساس گناه، و روند بلوغ روانی مرتبط است. در هر حالت، افسردگی نشانهای از قدرت ایگو است. از همین روست که معمولاً افسردگی با گذر زمان کاهش مییابد، و فرد افسرده بهتدریج به سوی بازیابی سلامت روانی حرکت میکند.
آشنایی با درمانگران کلینیک دیگری
روانکاوی آنلاین برای مهاجران خارج از کشور
منبع
Ref: Caldwell, Lesley, and Helen Taylor Robinson (eds), The Collected Works of D. W. Winnicott: Volume 6, 1960-1963 (New York, 2016; online edn, Oxford Academic, 1 Dec. 2016),
Winnicott, D. W. (1964). The value of depression. British Journal of Psychiatric Social Work, 7(3), 123-127.