دومین شماره از دیگرینامه با عنوان «در نکوهش و نکوداشت مهاجرت»، همزمان با روز جهانی مهاجرت (۱۸ دسامبر) منتشر شد. این مجموعه، نگاهی روانکاوانه به تجربهی مهاجرت دارد و در شش فصل منسجم، مهمترین دغدغههای روانی این پدیده را بررسی میکند.
مقالات این شماره، حوزههای گوناگونی را پوشش میدهند؛ از چالشهای اولیهای مانند یادگیری زبان جدید و شکلگیری دلبستگیهای تازه، تا مفاهیم عمیقتری مانند بازتعریف هویت، حس تعلق و درک نوینی از «خانه» و «وطن». بخش قابل توجهی نیز به موضوعاتی از قبیل سوگ، فقدان، نوستالژی و غم دوری از زادگاه اختصاص یافته است. افزون بر این، تأثیرات روانی تروما و مکانیسم انتقال آن بین نسلهای مختلف مهاجران، اختصاص یافته است.
نسخه الکترونیک هر مقاله به صورت رایگان در وبسایت ما قابل دسترسی است. همچنین نسخه PDF یکپارچه و طراحیشده این ویژهنامه از طریق وبسایت قابل خریداری میباشد. در صورت تمایل به دریافت نسخه چاپی، لطفاً از طریق راههای ارتباطی با ما در تماس باشید تا امکانات لازم را فراهم آوریم.
ویژهنامه مهاجرت
این مقاله ترجمه شده توسط الهام اقراری به قلم هنری سیدن است.
ادبیات روانکاوی، توجه خاصی به دلتنگی برای خانه نکرده است، این در حالیست که از دوران باستان، این موضوع در روایتهای سازماندهی شده جهان غرب، نقش محوری داشته است. بهراستی، تجربه سوگ طبیعی برای ازدستدادن خانه و کوشش واقعی و نمادین برای بازگشت به آن در بین انسانها امری جهانی است. نویسنده دلتنگی برای خانه را با ارائه زنجیرهای از روایتها که برگرفته از منابع حماسی و قهرمانانه و روزمره است، با درونمایههای متفاوت به ما عرضه میکند. توجه و حساسیت بالینی به مسئله دلتنگی برای خانه میتواند فهم و بررسی برخی ایدههای مهم روانکاوی، از جمله خودِ عقده اودیپ، را گسترش دهد.
اینجا قصهای چندهزارساله وجود دارد: مردی که پادشاه جزیره کوچکی بود، توسط پادشاهان سایر ملتها به جنگ فراخوانده شد. علت این جنگ موضوعی خانوادگی بود- همسر یک پادشاه توسط شاهزاده سرزمینی دوردست ربوده شده بود. نیروی دریایی گرد هم آمد: قایقها شکلی ابتدایی داشتند و فاصله زیاد بود، اسلحههای جنگی نیز ابتدایی بودند. این داستان سرشار از رنج، عشق جنسی، عشق برادرانه، رقابت و حسادت، انتقام و ویرانی است. انگیزهها و دلایل این حوادث نیز ابتدایی و بدوی هستند: چون خدایان این را میخواهد، آن را میخواهند، پس آنها به دلایل نارسیسیستیکی خودسرانه دخالت میکنند. با کمک خدایان، پادشاه در این جنگ پیروز میشود. او به شکلی قهرمانانهای قدرتمند بود؛ اما بیش از آن، باهوش بود، «زیرک و حیلهگر» بود، او بهوضوح بر قابلیتهای انسانی و تواناییهای روانیاش تکیه کرده بود. او برای مخاطبان اصلی داستان یک انسان معمولی است، انگیزههای او مانند انگیزه سایرین بود و تلاشهای او هم مانند تلاشهای دیگران بود. اما این روایتی بود که به دریانوردان جهت میداد و آنها را تحت تأثیر قرار میداد، چرا که آنها مردمانیاند که اغلب از خانه دور هستند.
جنگ ۱۰ سال به طول انجامید. یک نوع جاودانگی افسانهای و برگشت از سفر دریایی نیز ۱۰ سال به طول انجامید. تا اینجای قصه متوجه شدهاید که من دارم به ادیسه هومر و ادیسه نوستوس، این سفر پایانناپذیر برای رسیدن به خانه اشاره میکنم. بادهای بد و گمراهکننده، وسوسههای راه، حوریهایی با «موهای بافته»، نیمه خدایانی که او را میخواستند، خطرات، وسوسهها و هیولاهایی با خود داشتند. ازدستدادن کشتی و نیروهایش، تلههایی فرهنگی و اجتماعی در جزایری که او را به ساحل میرسانند؛ بهاضافه پیشنهاداتی برای ازدواج با یک شاهزاده خانم زیبا نیز نوعی انحراف اسطورهای است: هبوط به جهنم. آزمونهای بدنی و روانی نومیدکنندهای وجود داشت- مواجهه با دیگرانی بینهایت مرموز و اغلب خوفناک در این دنیا. اما همواره، مانند ستارهای در افقهای غربی، خانه آنجا وجود دارد. ادیسه تنها میخواست که به خانه و خانوادهاش بازگردد، با پسر وفادارش که او را آرمانی میکرد، با عشق به همسر وفادارش که چشمانتظار او بود، زنی که هرگز بدون همسرش در خانه احساس امنیت و راحتی نمیکرد. آنچه که جالبتوجه است، و اجداد ما نیز این را دریافته بودند، این است که بازگشت به خانه فقط ورود به یک سرزمین نیست. شرایط تغییر کرده: دشمنانی بودند که منتظر بودند و در کمین، دوستان همچون دشمنان به نظر میرسیدند، پس باید آشتیهایی صورت گیرد.
من قرار است شکل معمول برای ارائه مقالات روانشناختی را تغییر دهم و در عوض مجموعهای از روایتها با مضمونهای مختلف را ذکر کنم. من از طیف وسیعی از منابع استفاده میکنم: ادبی، فرهنگی، تاریخی و بالینی و بدینگونه جمعبندی از روایتها را ارائه میدهم. موضوعِ خانه و دلتنگی برای آن، به میزان زیادی در ادبیات روانکاوی نادیده گرفته شده است. امیدوارم بتوانم نشان دهم که تا چه حد نیاز است تا روانکاوی به اهمیت مفهوم خانه توجه کند که چنین توجهی در خدمت گسترش و برخی از اساسیترین مفاهیم روانکاوانه خواهد بود.
مادری دگر بباید بعد از هجرت ما را
«home» (خانه) واژهای انگلیسی است که تقریباً غیرممکن است که به زبانهای دیگر ترجمهاش کرد. هیچ ترجمهای نمیتواند تمام تداعیها، ترکیب خاطره و دلتنگی، حس امنیت و استقلال و دسترسپذیری رایحهی دربرگرفته شدن و آرامش را که به کلمه خانه متصل است بیان کند. خانه یک مفهوم است، نه یک مکان. این یک حالت ذهنی است که در آن تعریف خویشتن آغاز میشود. خانه ریشههاست، ترکیبی از زمان و مکان و بو و اتمسفری است که در آن فرد برای اولینبار متوجه میشود که یک موجودی اصیل است. شاید همچون دیگران، بهویژه آنهایی که دوستشان داریم؛ اما از آنها جدا و متمایز هستیم و بیتکرار. خانه اولین مکانی است که در آن یاد گرفتهایم جدا باشیم؛ و در ذهن بهعنوان مکانی باقی میماند که اگر قرار باشد وصالی رخ دهد، در آنجا خواهد بود. (گیامتی، ۱۹۹۸، صفحات ۹۹-۱۰۰).
در ژاپنی مدرن، واژهای وجود دارد که بسیار شبیه به واژه نوستوس در یونان باستان است. پسرعموی آمریکایی من که ژاپنی را به راحتی صحبت میکند و زمان زیادی را برای کار و زندگی در ژاپن گذرانده است به من گفت «ژاپنیها یک فعل ساده دارند، kaeru که به معنی بازگشت به خانه و فقط هم برای سرزمین مادری استفاده میشود. همچنین ژاپنیها از kaeru برای بازگشت به روستای نیاکانشان نیز استفاده میکنند، حتی اگر هرگز در آن روستا زندگی نکرده باشند. اما برای بازگشت به مکانی که خانهات نیست از واژه modoru استفاده میکنند که واژهایست که من برای بازگشت به ژاپن استفاده میکنم… بازگشت به روستای نیاکان، مفهوم جذابی در ژاپن و چین است. ژاپنیها سالی یکبار در ماه آگوست برای تعطیلات اُبُن به روستایشان میروند و چینیها نیز چنین کاری را در سال نو انجام میدهند. در آن هنگام از سال، تعداد زیادی از افراد «در حال بازگشت به خانه هستند» (سیدن، نوشته شخصی، ۱۵ مارچ ۲۰۰۸).
ازدستدادن خانه، تبعید یا اخراج از سرزمین، وحشت و تنبیهی باستانی است. مثالهایی که به ذهن خطور میکند: سقراط، زهر را به تبعید از آتن ترجیح داد. اُویدِ شاعر بهخاطر اظهارات مبنی بر ضد امپراتور، تبعید شد و در تبعید مرد. بارها تقاضا کرد که بازگردد؛ اما بیفایده بود. در قرن ۱۹ در انگلستان، زندانیان بهعنوان شکلی متداول از عدالت کیفری به تبعید «فرستاده میشدند» (که بیشتر به استرالیا و جورجیا فرستاده میشدند). در قرن ۲۰ اتحاد جماهیر شوروی شهروندان مظنونش را به سیبری میفرستاد.
اغراق نیست که بگوییم تمام تاریخ یهودیان بازگشت به خانهای است که ازدسترفته است و نیاز به ایجاد خانه و محافظت از سرزمین مادریشان بوده است و این بازگشت در نگاه باورمندان، تا مرتبه وظیفه دینی، یعنی علیا(هجرت به سرزمین مقدس)، ارتقایافته است.
همه ما بهعنوان کودکی که در یک روز بارانی خانه را به مقصد مدرسه ترک گفتیم، یا کودکی را روانه مدرسه کردیم، قدرت قاطع خانه را میشناسیم و نیز معنای وحشتآور ازدستدادن خانه را میدانیم. جان بالبی، نظریهپرداز بزرگ دلبستگی و فقدان، علاقهاش به این مسئله را در سن دو سالگی و هنگامی که به مدرسه شبانهروزی فرستاده شد، آغاز کرد؛ تجربهای آسیبزا و دگرگونکننده از سوگواری در اوایل دوران کودکی (کاتس،۲۰۰۴).
… به دیدن دکترم میروم، زنی در میانه ۴۰ سالگی، کسی که مدتی است او را ملاقات نکردهام. میتوانم بگویم که او زندگی کاملی دارد، متخصصی حرفهای مشغول به کار در منهتن، با عکسهایی از همسر و فرزندان کوچکش بر روی میز کار. او به من گفت که مادرش چند ماه پیش از دنیا رفت و میگوید با ازدستدادن مادرش کنار آمده است. «اما برای خانه دلتنگم».
من بیمار آقایی دارم، که در اواسط دهه ۵۰ زندگیاش است، کسی که اخیراً مجبور شده شغلی جدید پیدا کند، چون در شغل قبلیاش (که مدت ۱۷ سال در آنجا کار میکرد) «اشتباه بزرگی» انجام داده است. وضعیت برای او آسان نبود. اشتباهش ناشی از یک دوره شیدایی بود که او اکنون از آن بهبودیافته اما به همین خاطر از شغلش اخراج شده بود. او اکنون با آن کنار آمده و فهمیده چه اتفاقی برایش افتاده است و کموبیش در شغل جدیدش که میگوید شغل «خوبی» است، جاافتاده است. رئیسش مرد خوبی بود کارش خوب بود و همکارانش مشکلی نداشتند. اما هنوز یک چیز سر جای خود نبود: غمی که کاملاً بر طرف نشده بود. من گفتم «فکر میکنم تو خانهای را ازدستدادهای». پاسخ داد «بله!».
تا بدین جا، من یک تم اصلی و دگرگونیهای مربوط به آن را ارائه کردهام. تم اصلی، خانه و دلتنگی برای آن است. این دگرگونیها، بیان کردن این اشتیاق و سازگار شدن با آن هستند؛ اشتیاقی که حتی در برابر انگیزهی قدرتمند و متقابلِ «نیاز به گریز از خانهای» که به دلیلی، رشدِ «خویشتن» (self) را محدود میکند، پایدار است و میماند. در تحقیقات پیشین که از دیرباز موردتوجه بوده، نیاز به گریز از خانه بهخودیخود روایتی ارزشمند است. این موضوع برای روانکاوان بالینی که در چارچوب جدایی-فردیت به آن میاندیشند، امری آشنا و روزمره است.
بیتردید، دلتنگی برای خانه، تمنا برای ترمیم دو گونه از جدایی است، یکی در مکان و یکی در زمان. خانهای که در گذر زمان ازدسترفته و دیگر آنجا نیست و نمیتواند که باشد. این در مورد خانه دوران کودکی من در خیابان برانکس حقیقت دارد. آن خانه رفته است؛ همراه با والدینم، با دوستان دوران کودکیام، با همسایههای کوچهمان، همراه با رایحهی سوپ مادربزرگم که روی اجاق آشپزخانه آپارتمان ۴ طبقهمان میپخت. این حقیقت دارد، حتی داستانی که مادرم از شهر یانکرز و سگش میگفت. این حقیقت دارد، چرا که جدایی در مکان تبدیل به جدایی در زمان میشود؛ همانند جدایی ادیسه از ایتاکا، و آدم و حوا از بهشت. این امر بهطورکلی و اغلب به شکل افراطی در تجربه مهاجران صادق است: وطن قدیمیْ دگرگون، نابود، یا به شکلی هولناک غیرقابلدسترس میشود؛ ممکن است وجود داشته باشد، شاید به شکلی آرمانیشده، اما در آنسوی افق زمانی دیگری قرار دارد.
نیاز برای بازگشت و نیاز برای ترک خانه مستلزم یک نزدیکی مجدد است. تنها راهحل ممکن، یافتن خانهای جدید است که عناصر حیاتی خانه قدیمی را در بر گیرد. گاهی اوقات این سازگاری بدیهی، آگاهانه و اجتماعی در گستردهترین معنای آن است: به نام تمام مکانهایی در دنیای انگلیسیزبان فکر کنید که با «نیو» (New) شروع میشوند.
فقدان، وضعیت خود و درمانگر تحلیلی مهاجر
… و ادیسه باستانی، استعارهای است از تمام ادیسههای انسانی ما، اما (تاحدیکه جدایی در مکان تبدیل به جدایی در زمان میشود) هیچ یک از این سفرها هرگز به کمالِ کامل نمیرسند. ادیسه به ایتاکا بازمیگردد؛ اما به طور مشخص به خانهای دگرگون شده باز میگردد. او و پنهلوپه به شکلی دقیق یکدیگر را میآزمودند تا به خود اطمینان دهند که دیگریِ دگرگون شده، یک متقلب نیست. اسطورهی باستانی به ما یادآور میشود که مکان شاید همان مکان باشد، اما خانهای که مییابی همان خانهای نیست که آن را ترک میکنی و همیشه رؤیایش را میبینی و آنکه چشمبهراه است، همانی نیست که در رؤیاهایت میدیدهای. مروری دقیق بر ادبیات (غرب) در خصوص دلتنگی و حسرت برای خانه، دستکم با ادیسهی نوستالژی آغاز شده است که شامل منابعی است که در گیلگمش، اینیید، و همانطور کتاب پیدایش (عهد عتیق) آمده است، که روایتهای اصلیِ سازماندهندهی دنیای غرب است.
احساس گناه ناشی از جلای وطن
باید این حقیقت را به یاد داشته باشیم که روایتهای معمولتر ما نیز سرشار از موضوعاتی در خصوص دلتنگی برای خانه است (و با درد جدایی از خانه): حکایتهای عامیانه، ترانههای عامیانه، شعر، فیلمها و رمانها، سیاستها و اقتصاد عمیقاً نیاز برای بازگشت یا نیاز برای ساخت خانهای جدید را بیان میکند که عناصر اصلی را ارج مینهد و با خود ترکیب میکند و اینها همچنین بر ناممکن بودنِ اجتنابناپذیری بازگشت کامل به خانه دلالت دارند: چیزی برای همیشه تغییریافته است. گیلگمش، خود دگرگونشده و به خانه بازمیگردد؛ انهآس باید خانهی اجدادی خود را در مکانی جدید دوباره بنا کند. ادیسه درمییابد که با رسیدن به ایتاکا، مشکلاتش تازه آغاز شدهاند.
علیرغم جهانی بودنِ موضوع دلتنگی برای خانه و بررسی گسترده جفت متضاد آن، یعنی انگیزه جدایی، ادبیات روانکاوی توجه ویژهای به آن نکرده است.
فروید (۱۹۱۹) رساله خود با عنوان «امر غریب» (که در آلمانی «Das Unheimiliche» است که به معنای واقعی ناآشنا است) را با توجه دقیق بر واژه Heimlich(آشنا) و معناهای عاطفی همراه با آن آغاز میکند. اینها شامل دلتنگی برای آسایشِ آشنای خانه است. اما اینجا توجه فروید بر این است که چه چیزی در امر آشنا، وحشتناک است (و احساس امر غریب بهگونهای نشانهای از سرکوب انگیزههای ناخودآگاه و احساسات نسبت به «ابژههای» آشنا است). او به خانه بهخودیخود علاقهای نداشت و روانکاوان نیز تا کنون به آن توجهی نشان ندادهاند.
در مطالعه قدیمی بتلهایم (۱۹۷۵) در خصوص داستان پریان، در فهرست کتاب کارکردهای افسون، هیچ مدخلی برای «خانه» وجود ندارد! این برخلاف درهمتنیدگی ضروریِ کودکان با خانهشان است و نیز بر خلاف پیام چنین داستانهایی مانند داستان گلدیلاکس، شنل قرمزی، سفیدبرفی، و سیندرلاست که همگی این داستانها به خانه مربوط هستند: خواه آن را یافته باشند، از آن گریخته باشند و یا به آن بازگشته باشند. حتی جکِ بهغایت اودیپالِ داستان «جک و لوبیای سحرآمیز» که در پایان با مادرش زندگی میکند، مطمئن میشویم که، تا ابد در خانه خوشبخت میماند.
واژه نوستالژی (که در اصل معنای آن به درد دلتنگی برای خانه بازمیگردد-که در واژه یونان باستان algos به معنای درد و nostos یعنی بازگشت به خانه ریشه دارد) در اوایل قرن ۱۷ تبدیل به مسئلهای پزشکی شد که بهعنوان دلتنگیِ دردناک برای خانه و شکلی از افسردگی شناخته شد. اما از زمانی که فروید بر موضوع ابژههای ازدسترفته، بهویژه مادر تمرکز کرد، روانکاوان نیز بر روی این موضوع کارکردند. بهجای تمرکز بر ازدستدادن خانه، یعنی خانواده بزرگتر، مکانی خاص، و زمینه تجربی و خردهفرهنگی گستردهتری که مادران ما در آن زندگی میکردند. استربا (۱۹۳۴) گمان میکرد که دلتنگی برای خانه شامل دلتنگی برای پستان مادر است؛ فنیکل (۱۹۴۵) با نوستالژی بهعنوان مسئلهی دلتنگی برای مادر پیشاودیپی برخورد کرد؛ فودر (۱۹۵۰) حتی فراتر رفته و میگوید نوستالژی دلتنگی برای وضعیت پیش از تولد است.
در ادامه، نمونهای از تأملات روانکاوانه دربارهی نوستالژی آمده است. خواهید دید که دلتنگی برای خانه، تنها حضوری فسیلوار در آن دارد: نوستالژی از غم غربت (homesickness) که در اصل از آن گرفته شده، و از فانتزی که با آن مرتبط است، متمایز میشود. این حالت بهعنوان یک تجربه عاطفی-شناختی توصیف میشود که معمولاً شامل خاطراتی از مکانهای گذشتهی فرد است. این خاطرات با رنگوبویی عاطفی و خاص که «تلخوشیرین» هستند، همراه میشوند. نتیجهگیری میشود که مکانهای بهیادآوردهشده، جایگزینهایی برای ابژههایی هستند که بازنمایی آنها سرکوب شده بود. نوستالژی یک تجربهی انسانی فراگیر است که با محرکهای خاص و تحت شرایط ویژهای برانگیخته میشود و اگرچه عموماً یک رخداد طبیعی است، اشکال آسیبشناختی آن نیز وجود دارد. از جمله این موارد… میتوان به اینها اشاره کرد: نوستالژی بهعنوان جایگزینی برای سوگواری، بهعنوان تلاشی برای غلبه بر گذشتهی دردناک از طریق آرمانیسازی و جابهجایی، بهعنوان مقاومتی در درمان، و بهعنوان یک مکانیسم ضدفوبیک است. نوستالژی نهتنها بهعنوان یک خاطرهی پوششی عمل میکند، بلکه میتوان گفت بهعنوان یک عاطفهی پوششی نیز عمل میکند. (ورمن، ۱۹۷۷، صفحات ۳۹۷-۳۹۸)
وینیکات (۱۹۵۰) در مورد «خانهی خوب و معمولی» سخن میگوید و به نظر میرسد به فرهنگ خانه اشاره دارد. اما او هرگز این ایده را بسط نمیدهد. کوهات در آخرین کتابش (۱۹۸۴، صفحهی ۲۰۳ و پانویس) تقریباً بهصورت گذرا به کارکرد خودابژه «وطن» بهعنوان ایگوی چایگزین اشاره میکند (خودابژه در اصطلاح او، البته، حضوری است که تجربهی «خویشتن» را کامل میکند). اگرچه ادبیات روانکاوانهی نسبتاً کمتعدادی دربارهی مهاجرت (مانند اختر، ۱۹۹۵، ۱۹۹۹؛ بولانژ، ۲۰۰۴؛ گرینبرگ و گرینبرگ، ۱۹۸۹) به مسئلهی خانه و ازدستدادن آن در شدیدترین اشکال میپردازد، با این حال یا تمایل دارد دلتنگی برای خانه را بهصورت بالینی بهشکل «غم غربت و دلتنگی برای خانه» و نوعی روانرنجوری ببیند، یا تقلای مهاجر را عمدتاً مسئلهای در جهت سازگاری با دنیای جدید میداند.
سندلر (۱۹۶۰،۱۹۸۵،۲۰۰۳) در تلاش برای تغییر تمرکز روانکاوی از مسئلهای زیستی بهسوی مسئلهای اجتماعی (بهمنظور ادغام نظریه روابط ابژه با نظریه دلبستگی) به اهمیت مفهوم خانه پرداخته است. او در مقالهاش با عنوان «بازنگریِ انگیزه روانکاوی» (۱۹۸۵) بخشی از مقاله قبلی خودش با عنوان «امنیت» (۱۹۶۰) را نقلقول میکند. «چیز آشنا و ثابت در محیط کودک میتواند… حامل ارزش هیجانی ویژهای برای کودک باشد که بهراحتی ادراک میشود؛ در گفتار روزمره آن را میشناسیم، قابلتشخیص است یا برای کودک آشناست. حضور ثابت چیزهای آشنا این را برای کودک آسان میکند که حداقل احساس امنیت برایش باقی بماند» (۱۹۶۰، صفحه ۳۵۵). از «آشنا» به «خانه» یک فاصله کوچک وجود دارد، اما سندلر به آن توجه نمیکند. او بیشتر در مورد ابژههای «فانتزی» میگوید و چیزی در مورد فانتزیهای خانه نمیگوید.
جمله معروف توماس ولف (۱۹۳۴) در زندگینامه نیمه خودنگاشتهاش این است که «تو نمیتوانی دوباره به خانه بروی» و به مسئله جابهجایی در زمان اشاره دارد، مسئلهای روانشناختی و تحولی و نه صرفاً مسئلهای مربوط به مکان. بهراستی اینکه نتوانی دوباره به خانه بروی دردناک است و پذیرش خانه جدید میتواند با اکراه همراه باشد، و انکار آن به شکلی مبدل و پنهانی صورت گیرد. برخی نمونهها از چنین مبدل بودنی را از کار بالینی خودم در ذهن دارم: زن جوانی که برای کمکگرفتن در خصوص افسردگی و ازدواج نزد من آمده بود. مشکلاتی که در مورد آن صحبت میکرد «فلجی» بود که برای خرید مبل برای خانهاش به آن دچار شده بود. او نیرو و زمان زیادی را سالها صرف خرید کرده بود؛ اما قادر نبود چیز مناسبی را پیدا کند. خانه طور دیگری مبله شده بود و تنها این کم بود.
زوج دیگری که در خانوادهدرمانی میدیدم مشکلی مشابه برای پیداکردن میز ناهارخوری داشتند. آنها ناهارشان را روی مبل میخوردند!
پسری نوجوان از کوتاهکردن موهایش سر باز میزد. از آنجاییکه صورت کودکانهای داشت بهخاطر موهای بسیار بلندش شبیه به دخترها شده بود و از نظر اجتماعی از این مسئله در رنج بود. داستان این بود: مادرش مرده بود. او با عمهاش در خانهاش زندگی میکرد. مادرش آن کسی بود که موهایش را در آشپزخانه قدیمیشان در انتهای خانه، کوتاه میکرد. او میگفت حولهای را تا میکرد و ملحفهای روی زمین در زیر صندلیاش پهن میکرد.
به طور معمول، متخصصین روانکاوی در ابتدا به توضیحی برای هر کدام از این «فلجهای» معماگونه در ارتباط با مشکلات روابط ابژه میپردازند، که البته تأثیر خودشان را دارند. مسئله خانه بهعنوان زمان، مکان، خانواده و فرهنگ معمولاً خارج از رادار بالینی باقی میماند، اما این آشکار است که در هرکدام از این موارد کسی میگوید «شاید اینجا همان جایی باشد که من زندگی میکنم؛ اما اینجا خانه من نیست».
لحظاتی از پیوستن دوباره نیز وجود دارد، لحظاتی که حس مزمن فقدان از بین میرود. یکی از بیماران من، یک یهودی اهل نیویورک که زیاد سفر میکند، میگوید وقتی هواپیمایش در اسرائیل فرود میآید، حسی متفاوت دارد: او در خانهاش است. وقتی این را به من میگوید، به یاد پدرم میافتم که پس از اولین و تنها سفرش به اسرائیل، با خوشحالی گفت: «حتی خیابانها هم اسمهای یهودی دارند!».
خانه یک مکان، یکزمان، یک خانواده و یک فرهنگ است. این داستان، عناصری قابلتفکیک دارد: یکخانهی واقعی حس هویت واقعی و اصلی را تقویت میکند؛ ترک اجتنابناپذیر و ضروری خانه (و بنابراین ازدستدادن آن) در خدمت خودی جدید و اصالتی جدید است؛ انطباقی که در آن، نو باید به کهنه احترام بگذارد و عناصر آن را درخود بگنجاند و سرانجام، ازآنجاییکه بازگشت ضرورتاً ناقص است، مجموعهای از حالات عاطفیِ خود مدام تغییر میکند. این شامل درجاتی متنوع و متفاوت از شدت احساس دلتنگی است، یک نوستالژیِ آرمانی شده گاهی حسی شیرین از جهتگیری و ارزش، و اغلب حسی دائمی از فقدان را به همراه دارد.
تبعید، فقدان و آفرینش
شاید جالبترین وضعیت خویشتن در میان این وضعیتهای مزمن و نه لزوماً روان رنجورانه، احساس فقدانی باشد که در طول دوران بزرگسالیمان تجربه میکنیم: وضعیتی عاطفی که میتوان آن را سوگ مزمن در نظر گرفت. مهم است که تمایزی که فروید (۱۹۱۷) میان سوگ و مالیخولیا (بهعبارتدیگر، افسردگی) قائل شده بود را به یادآوریم: فروید میگوید «بهصورت معمول، سوگ واکنشی است به فقدان فرد موردعلاقه، یا فقدان مفهومی انتزاعی که جای یک فرد را پرکرده است، مانند کشور، آزادی، چیزی آرمانی و غیره… اگرچه که سوگ فاصله زیادی از نگرش معمول به زندگی دارد، اما هرگز نباید آن را بهعنوان وضعیتی بیمارگونه در نظر گرفته شود… ما امید داریم که پس از گذشت زمانی مشخص، این وضعیت پشت سر گذاشته شود…» (صفحه ۲۴۳). او در ادامه میگوید «مرور دوباره و دوباره واقعیت، یعنی واقعیتِ فقدان، منجر به غلبه بر آن میشود.
بااینوجود این اتفاق به یکباره رخ نمیدهد بلکه آرامآرام، با گذر زمان و با صرف نیروی روانی رخ میدهد…» (فروید، ۱۹۱۷، صفحه ۲۴۴). بنابراین بر طبق نظر فروید، سوگ میتواند بدون اینکه بیمارگونه باشد، برای مدت زیادی به طول بینجامد.
بر پایهی مشاهدهی من، خانهی نخستین هر فرد یک «مفهوم انتزاعی» ازدسترفته و سوگواریبرانگیز است؛ هرچند که با این دیدگاه که چنین مفاهیم انتزاعی صرفاً جایگزینهایی برای ابژههای ازدسترفتهاند، مخالفم. من گمان میکنم که سوگ در اینجا دلتنگی است که در خودآگاه همه ما در طول زندگیمان وجود دارد و بهراستی، فروید با تمام وجود از این دلتنگی و حسرت آگاه بود. در نامهای در پایان زندگیاش، پس از ترک وین و رفتن به لندن، مینویسد «احساس پیروزی در آزادی، بیش از حد با حس سوگواری درآمیخته است، چرا که هنوز دلبستگی شدیدی به همان زندانی که از آن آزاد شدهایم، و جود دارد» (نامه به مکس اتینگتن؛ فروید، ۶ ژانویه ۱۹۳۸، به نقل از گی،۱۹۸۸، صفحه ۹).
سوگواری (برای یک زمان و مکان) در رؤیاهای ما حضور دارد، در ترانههایی که با خود میخوانیم و لالاییهایی که برای فرزندانمان زمزمه میکنیم و در غذایی است که دوست داریم بخوریم.
اگر از آموزش اولیهام بهعنوان یک تجربهگرا پیروی میکردم و یک مصاحبه ساختارمند برای ارزیابی شدت دلتنگی یک فرد برای خانه طراحی میکردم، بخشی مربوط به غذا را اضافه میکردم؛ غذای دوران کودکی. بهخاطر دارید که عاشق چه غذایی بودید؟ آیا اکنون نیز در جستجوی آن هستید؟ و هنگامی که آن را یافتید، آیا همان طعم قدیمیاش را میدهد؟
… این حکایتِ سوگی است برای خانهای که در آستانهی آغاز شدن است: ماریای هفدهساله به دلیل مشکلات حضور در مدرسه، نزد من تحت درمان بود. او «نمیتوانست خود را به مدرسه برساند». خیلی زود آشکار شد که این مسئله با اضطراب شدید جدایی مرتبط است و به نوبهی خود با مرگ قریبالوقوع مادربزرگش در پیوند است؛ کسی که به گفتهی او همیشه «مادری» برایش بوده است. اما ماریا درمان را نیمهکاره رها کرد؛ گمان میکنم فشارِ بزرگ شدن و پیش رفتن، که درمان بخشی از آن شده بود، برایش بیش از حد سنگین مینمود. او وقتمان را در خانه صرف مراقبت و نگرانی برای مادربزرگش میکرد.
من او را برای ماهها ندیدم تا زمانی که مادربزرگش فوت شد. ماریا هنوز در مرحله حاد واکنشش به فقدان بود؛ اما به اصرار مادر و خالهاش برای ملاقات با من مراجعه کرده بود. به نظر میرسید که او نگاهی واقعی به فقدان دارد و باوجود بهرسمیتشناختن غمی که داشت، احساس رهایی از دورهای طولانی از اضطرابِ بیماری مادربزرگش را داشت. به نظر میرسید که آماده است تا به زندگی بازگردد.
من از او پرسیدم که چه اتفاقی برای دو واحد مسکونی خانواده آنها افتاد، آن خانهای که متعلق به مادربزرگ بود؛ آن خانهای که در منطقهای فرسوده و در محله حاشیهنشین توصیف میکرد. ماریا پس از طلاق مادرش تمام عمرش را در طبقه بالای یک آپارتمان با او زندگی میکرد. پدربزرگ و مادربزرگش هنگامی که زنده بودند در طبقه پایین آنها زندگی میکردند. ماریا پاسخ داد «اوه همه آنها از فروش آن خانه سخن میگویند. من و مادرم ازآنجا نقلمکان کردیم» او شروع به اشک ریختن و سپس گریهکردن کرد. گفت «اول پدربزرگم، بعد مادربزرگم و حالا خانهام!».
در ادامه به موردی اشاره شده که میتوان گفت برای ازدستدادن توانایی سوگواریاش، سوگوار است: من با مردی به نام ویلی کار میکردم که از اروپای هیتلری پناهنده شده بود (در کودکی و به همراه مادر و پدر و برادر کوچکش) و در ۸۰ سالگی به سر میبرد.
تعامل درمانی ما برای سالها تا حد زیادی بر رابطه پر تنش ویلی با همسرش، که بازمانده هولوکاست بود، معطوف بود و درگیر دشواری ارتباطی با همسرش، با فرزندان و نوههایش بود. حدود یک سال پیش دختر بزرگش فوت کرد. من از تعطیلات بازگشتم و با کرختی و سوگ غیرقابلبیانش مواجه شدم.
فوت دخترش غیرمنتظره نبود. او بیماری پیشرفته کبد داشت،که پیامد مصرف زودهنگام داروهای درون وریدی بود، و نتیجهی زندگی پرآشوب با روابط آزادانه و سو مصرف مواد ویلی بود که بارها با پشیمانی اذعان کرده بود. اکنون با مرگ دخترش و ناتوانیاش در سوگواری برای او با حالتی از بیتفاوتی گفت «من دخترم را سالها پیش ازدستداده بودم».
ابعاد بهنجار و نابهنجار مهاجرت
اما همزمان میگفت «باید مشکلی در من وجود داشته باشد. من نمیتوانم گریه کنم. نمیتوانم سوگواری کنم…» میگفت «نمیدانم دکتر، من چهام شده است؟» با گذشت هفتهها او وارد وضعیت بیحسی شد و سپس وارد سؤالات تکراری و خودکاوی بیثمری شد. من با او نشستم، با او همدردی کردم، تلاش کردم تا به او راهی برای اندیشیدن در مورد خودش ارائه کنم، همان کاری که تمام روانکاوان بالینی انجام میدهند: او چه احساسی دارد؛ من چه احساسی دارم؛ تمام اینها چه معنایی دارد. خشمی ناکام شده نسبت به دخترش منجر به پیچیدهشدن احساس فقدان و ناامیدیاش شده بود، برای محافظت از خود از احساساتش دور شده بود… اما کاملاً بیفایده بود. سپس پس از گذشت چند ماه از آن حادثه، ویلی از همسرش سخن گفت. او شیرینی اوایل ازدواجش را به یاد آورد اینکه تا چه حد همسرش یک دختربچه، یا به زبان عبری یک meidlele میخواست و هنگامی که دخترشان متولد شد چگونه زنش گفت «ما یک meidlel داریم». در این نقطه صدایش شکست و به گریه افتاد.
در باب مهاجرت اجباری و داوطلبانه
در آن لحظه نیازی نبود تا من چیزی بگویم، به او دستمالکاغذی تعارف کردم و یکی برای خودم برداشتم.
احساس من این است که آنچه اینجا بیشترین جذابیت را داراست ماهیت و قدرت زبان اولیه است. استرن (۲۰۰۳) به ما یادآور میشود که واژهها به ما کمک میکنند تا تجارب غیرقابلبیان را بیان کنیم. واژهها طنین دارند، تصویر دارند، معنای گسترده دارند، تداعی دارند؛ آنها ما را با وضعیتهای متفاوت خویشتن مرتبط کرده و یادآور میشوند. واژههای قدیمی مانند ترانههای قدیمی ما را به وضعیتهای خود مرتبط میکنند. در صمیمیترین و بیدفاعترین لحظاتمان با کدام زبان سخن میگوییم؟ در این بخش و در این لحظه بخصوص از درمان ویلی داشت به زبان سرزمین مادریاش سخن میگفت.
انگلیسی، زبانی که ما با آن در جلسات تعامل میکردیم، زبانی بود که ویلی بعدها آموخته بود. در واقع زبان انگلیسی چهارمین زبان ویلی بود. خانواده او از اروپا به آمریکا آمدند، جایی که ویلیِ پسربچه با زبان آن کشور سخن میگفت؛ اما تنها در مدرسه و خارج از خانه. خانواده او چند سالی را برای فراگیری زبان کشورهای آمریکای لاتین صرف کردند. ویلی در آن زمان در نوجوانیاش در محل کار و خیابانها به زبان اسپانیایی سخن میگفت. اما زبان عبری، اولین زبانش است، زبانی که برای نخستینبار آن را شنیده و با آن در خانه سخن گفته است. این زبانی بود که وقتی برای اولینبار قریب به ۵۰ سال پیش همسرش را، که یک پناهنده و یک غریبه با زبان انگلیسی بود، در نیویورک ملاقات کرده بود با او سخن میگفت. این زبان خانهای بود که آنها با هم ساخته بودند؛ و بنابراین زبان خانهی خانوادگی اول و دوم آنها بود.
Meidlele به زبان عبری به معنی دختر کوچولو است. تأثیر استعاری آن یک عبارت محبتآمیز و مهربانانه است. le تصغیریِ انتهایی، نه فقط به معنی دختر، بلکه دختر کوچولو، تمام احساس عشق والدین را و شکنندگیِ کودک کوچکی که در بازوان دارند و احساس نیاز عمیق به مراقبت را برانگیخته میکند، را بیدار میکند؛ برای اینکه او را در آغوش گرفته، گرم نگاه دارند، به او غذا دهند و با هر نوع فداکاری که شده از او محافظت کنند. گفتن واژه heimish دوباره ویلی را تبدیل به همسر و پدری جوان کرد و هرچند، برای پدری که نوزاد دخترش را ازدستداده، دختری که او نتوانست نجاتش دهد، دردناک است. اکنون، این شرایطی که او تجربه میکرد، برای نوزاد ازدسترفتهای بود که میشد سوگواری کرد.
و در مورد این سوگواری بود که من و او میتوانستیم سخن بگوییم؛ هرچند(شاید، افسوس!) به زبان انگلیسی.
من این مقاله را با داستانی باستانی آغاز کردم؛ و آن را با داستانی دیگر به پایان میرسانم، این قصهای آشنا و محبوب برای روانکاوان است: نسخه سوفوکل از اسطوره اودیپ.
بر اساس یک پیشگویی، اودیپوسِ نوزاد از خانهاش رانده میشود؛ حکمی معادل مرگ. او نجات پیدا میکند و به او خانهای دیگر داده میشود، اما از ترس اینکه همان پیشگویی به حقیقت بپیوندد، آن خانه را ترک میکند. داستان آشناست: فرارش او را درگیر یکی از نخستین ماجراهای ثبتشدهی خشونت مرگبار در جاده میکند که در آن، بدون آنکه بداند پدر زیستی خود را میکشد، و سپس به برخورد بهظاهر موفقیتآمیزش با ابوالهول میرسد. او موفق میشود خانهای جدید بسازد، پادشاه آنجا میشود، با ملکهی آن ازدواج میکند (البته بدون اینکه بداند مادر خودش است) و برای مدتی در آنجا پیشرفت میکند. افسوس، تِبس، خانهی جدید (و قدیمی) او، به دلیل پدرکشی و زنای با محارم ناخواستهی او «آلوده» میشود. او نمیخواهد ببیند و در نهایت به معنای واقعی کلمه نمیتواند آنچه را که تقدیر و خدایان او را وادار به انجام آن کردهاند، تحمل کند و خود را کور میکند. دوباره رانده میشود، دوباره تبعید میشود.
تغییر فرهنگی، فقدان ابژه نمادین و فرایند ترمیمی
داستان ادامه دارد: در بخش دوم سهگانهی سوفوکل، اودیپوس یک پیرمرد نابینا است که توسط دخترش آنتیگونه در دنیا سرگردان است. او بیخانمان است. او علیه برادرزن و پسرش که او را از تِبس تبعیدش کردند خشم میگیرد؛ تبعید از خانه، جرم آنها علیه اوست. او انتقامش را میگیرد؛ حالا از کمک به آنها برای حفظ و دفاع از تِبس، خانهشان، خودداری میکند. پادشاه خوب آتن به او پناهندگی میدهد، اما در «خاک بیگانه» که او نمیتواند آن را بپذیرد. او میمیرد و با کمک خدایان در یک مقبرهی مخفی در بیشهای مقدس به خاک سپرده میشود؛ خانهی نهایی او.
فروید (۱۹۰۰) به شکلی ماندگار اصرار دارد که سرنوشت اودیپوس «تنها از این رو ما را متأثر میسازد که ممکن بود سرنوشت ما باشد؛ زیرا پیش از زادهشدنمان، همان نفرینِ پیشگو بر ما نیز نهاده شده بود که بر او.
این تقدیر همهی ماست، شاید، که نخستین تکانهی جنسی خود را به سوی مادر، و نخستین کینه و نخستین آرزوی قتلآمیز خود را علیه پدر معطوف کنیم» (ص ۲۶۲). با احترام به فروید! تلههای محارم پنهان و انگیزههای قتلآمیز بهوضوح در قلب داستان اودیپوس قرار دارند و من موافقم که کشمکش اودیپوس با آنچه میتوان آن را ناخودآگاه نامید، با دانستن و ندانستنِ همزمان سرنوشت خود، چیزی است که ما را تحتتأثیر قرار میدهد. اما من فکر میکنم تفسیر فروید، به دلیل اینکه به یک نتیجهگیری از پیش تعیینشده خدمت میکند، در تأکیدش بر یک مثلثسازی جنسیِ کودکانه، نابههنگام است.
حتی یک مطالعهی آماتور از تاریخ باستان به ما میگوید که در طول زندگی سوفوکل، خانه (داشتن، ازدستدادن و دلتنگی برای آن) یک نگرانی عمیق و پایدار بود. هرودوت، همعصر سوفوکل، در کتاب «تاریخها» (استراسلر، ۲۰۰۷) بهوضوح بیان میکند که در قرن پنجم پیش از میلاد در یونان، این مشکل میتوانست از همان دوران کودکی شروع شود، و رفتار با اودیپوس بهعنوان یک نوزاد چندان غیرعادی نبود: نوزادانِ ناخواسته به طور منظم رها میشدند.
و همچنین: تبعید و آوارگی اغلب پیامدهای دردناک برای بازندگان در کشمکشهای شخصی و سیاسی بود. برای مثال، هرودوت به ما میگوید از هیپیاس، مستبد خیانتکار و پسر خانوادهی حاکم مخلوع آتن که خود را در حال رهبری ارتش بربرِ پارسی علیه شهر اجدادیاش مییابد. شب قبل از نبرد در ماراتن، خوابی دید: «هیپیاس خواب دید که با مادر خودش میخوابد. او این خواب را به این معنا تعبیر کرد که به آتن باز خواهد گشت، حکمرانیاش را بازخواهد یافت، و بهعنوان یک پیرمرد در سرزمین مادریاش خواهد مرد…» (صفحه ۴۷۰). این تفسیر برای یک گوشِ پسافرویدی عجیب به نظر میرسد؛ محتوای آشکار، زنای با محارم است! اما آرزوی پنهان، حسرت یک خائن تبعیدی برای بازگشت به خانه است.
خواندن هرودوت بهوضوح این را نشان میدهد که تهدید ازدستدادن خانه در تمام افراد وجود دارد: جابهجایی جمعی پیامدی رایج برای شکست در جنگهای پایانناپذیر میان شهرهای همواره در جدال بود. بهعلاوه حماسه هومر از سه کشور قدیمی میگوید و داستان باستانی دیگری از نوستالژی را روایت میکند، جایی که بخشی مهم از میراثفرهنگی سوفوکل حضور دارد. این داستانها به شکلی غیرتصادفی نه بر رقابت با والدین بلکه بر عشق و وفاداری فرزندان و تداوم خانه و خانواده و قبیله تأکید میکند.
آثار سهگانه سوفوکل بر روی تمی از دلهره و اضطرابی باستانی بنا شده است. اما این وحشت از زنای با محارم نیست؛ بلکه معطوف به ازدستدادن خانه است. بستر تمام آنچه در چرخهی نمایشنامه اتفاق میافتد، خانه است: از دستدادنش، یافتنش، خرابکردنش، از دستدادنش برای همیشه، یافتنش تنها در هنگام مرگ. زنا با محارم خطرناک است؛ زیرا ثبات خانه را تهدید میکند و همچنین رقابت کشنده والد و فرزند را برانگیخته میکند. برای سوفوکل، سرنوشت اودیپ، بیخانمان بودن است. میتوان گفت که اودیپ او با عقده ادیسه میجنگد.
به طور خلاصه: اگرچه بحث دربارهی دلتنگی برای یک ابژه، حالتی جبریتر دارد تا سخنگفتن از بوی آشپزخانهی مادر، لبخند خستهاش، و صندلی گهوارهای محبوبش در گوشهای از اتاق نشیمنی که به یاد داریم، اما این تقلیلگرایی بهشدت محدودکننده است. بیشک، ابژهها، یعنی افرادی که در آنجا حضور دارند یا به یاد آورده میشوند، در کانون دلتنگی و اشتیاق برای خانه قرار دارند، اما این دلتنگی و اشتیاق ابعاد بیشتری دارد.
فانتزی خانه، هنگامی که از آن جدا هستیم، که بهعنوان بزرگسال، همواره چنین هستیم، دلگرمی میبخشد و بیانگر حس مزمن دلتنگی است. این دلتنگی، تجربهای عمیقاً انسانی و از نظر تکاملی کهن است. داستان ادیسه را میتوان بیانگر سوگواریِ همیشگی و غیربیمارگونه برای خانه دانست؛ خانهای که در یک مادر تجسم مییابد، اما همچنین در یک پدر، یک خانواده، یک خانهی فیزیکی، یک مکان و زمان در سیر رشد فرد، یک محله، یک فرهنگ، یک زندگی عاشقانه، یک حس مذهبی، و حالتی ذهنی که بازتابی از تعلق، امنیت، تعریفِ خویشتن، آسایش و پذیرش بیقیدوشرط است.
بسیاری از مهمترین مفاهیم روانکاوی ما و بخش زیادی از آگاهی بالینی ما نسبت به آنها (از جمله جدایی-فردیت، دلبستگی، روابط ابژه، و کاربردهایی چون درک روانکاوانه از مهاجرت و تنوع فرهنگی، و حتی خود عقدهی اودیپ) با بسط صریح تفکر روانکاوی ما برای دربرگرفتن اهمیت دلتنگی برای خانه، عمیقتر خواهند شد. در واقع، من به این نتیجه رسیدهام که ادیسه، و نه اودیپوس، شخصیتی از دوران باستان است که نمایندهی جهانیترین تجربهی روانشناختی گونهی ماست.
آشنایی با درمانگران دیگری
روانکاوی آنلاین برای مهاجران
منبع
Seiden, H. (2009). On the Longing for Home. Psychoanalytic Psychology, 26(2), 191–205.



