من از کشتزار دیگری می‌روید...

سکسوالیته و روانکاوی

این مقاله ترجمه‌ای مقاله‌ای است با عنوان «آیا سکسوالیته با روانکاوی ارتباطی دارد؟» که در سال ۱۹۹۵ توسط آندره گرین تالیف و در مجله بین‌المللی روان‌تحلیلی منتشر شده است.


 

این مقاله[1] به‌عنوان یک سخنرانی در زادروز زیگموند فروید در مرکز آنا فروید ارائه شده و از این فرصت برای روشن‌سازی برخی از سوءتفاهمات پیرامون معنا و اهمیت سکسوالیته در روانکاوی استفاده می‌کند. نویسنده از مشاهدات توامانی که در ده سال اخیر انجام داده است دور می‌شود: به نظر می‌رسد بحث مستقیم سکسوالیته در تظاهرات بالینی معمولی کاهش‌یافته است و همچنین به نظر می‌رسد که سکسوالیته به حاشیه رانده شده و محدود به مقالات تخصصی در مجلات روانکاوی شده است. نویسنده برای به چالش کشیدن و درک این روند، یادآوری می‌کند که فروید سکسوالیته را در مرکز تحول روانی، نظریه روانکاوی و کار بالینی قرار داده است. نویسنده استدلال می‌کند که تمرکز معاصر و متداول بر روابط ابژه، تثبیت‌های پیش‌تناسلی، آسیب‌شناسی مرزی و نظریه‌ها و تکنیک‌های برگرفته از مشاهدات تحولی کودک، موجب ابهام در معنا و اهمیت سکسوالیته در تئوری و عمل روانکاوی شده است. بررسی اجمالی ایده‌های فروید در مورد سکسوالیته و ارزیابی مجدد آنها باهدف بازگرداندن اهمیت سکسوالیته تناسلی و عقده ادیپ به جایگاه اصلی آنها انجام می‌شود. برای این نویسنده سکسوالیته امروزی سکسوالیته فروید نیست.

 

آیا این عنوان، عنوانی بحث‌برانگیز[2] است؟ حتی اگر باشد، «بحث‌برانگیز» معانی زیادی دارد. ممکن است اشاره‌ای به‌نوعی پرخاشگری داشته باشد یا همچنین می‌تواند تهییجی برای فکر کردن در مورد مشکلی واقعی باشد. دعوت به ایراد سخنرانی به مناسبت زادروز زیگموند فروید، این افتخار را برای من داشت که در این مناسبت با شما صحبت کنم. نظری را به یاد آوردم که پس از یک ملاقات فرانسوی – بریتانیایی درمورد من بیان شد، در واقع دو اظهار نظر: «شما به عنوان یک فرانسوی بیش از حد فرویدی هستید و همچنین بیش از حد به آلت تناسلی فکر می‌کنید». یک اعتراض قدیمی: مخالفان فروید فکر می‌کردند که او دچار وسواس جنسی شده است، پس ما نیز دچار وسواس جنسی هستیم. حال می‌خواهم از فرصتی که با مهربانی به من پیشنهاد شده است، استفاده کنم و سعی کنم برخی از سوءتفاهم‌های مرتبط با معنا و اهمیت سکسوالیته در روانکاوی را که از تفاوت‌های میان مفاهیم کار و تجربه‌ی روانکاوی برخاسته‌ است، روشن کنم.

آنجا که پرسیدم: «آیا سکسوالیته با روانکاوی ارتباطی دارد؟»، عمدتاً به دو دلیل این سئوال را مطرح کردم. اول، مطالعه‌ی مجلات یا بررسی‌های روانکاوانه در ده سال گذشته نشان می‌دهد که علاقه به سکسوالیته کاهش یافته است. اگر موضوعِ همیشه مشکل‌سازِ سکسوالیته‌ی زنانه را کنار بگذاریم که به دلیل مخالفت با دیدگاه‌های فروید، همچنان به بحث‌های روانکاوی دامن می‌زند، سکسوالیته به طور کل به‌عنوان یک مفهوم اصلی، یک کارکرد نظری باارزشِ اکتشافی، کنار گذاشته شده است. به‌عنوان یک عامل اصلی در تحول کودک و یا یک عامل تعیین‌کننده برای درک آسیب‌شناسی روانی بالینی، دیگر در نظر گرفته نمی‌شود. گویی جنسیت اکنون به عنوان موضوعی با اهمیت تخصصی در نظر گرفته می شود؛ حوزه ای محدود از دنیای درونی در میان دیگر موضوعات. به نظر می‌رسد که از معنا و کارکردی که فروید در کار خود به آن عطا کرده بود، مقدار ناچیزی باقی‌مانده است.

دلیل دوم مربوط به واکنش من هنگام گوش‌دادن به ارائه داده‌های بالینی در جلسات مختلفی است که در آن شرکت کرده‌ام. با توجه به کم‌توجهی نسبی، یا حتی در مواردی نادیده گرفتن سکسوالیته در ابزارهای مفهومی‌ای که قرار بود دیدگاه‌های ما را روشن کنند، این‌طور فکر کردم که شاید من در ارزیابی خود دچار اشتباه شده باشم.

ممکن است این کوتاهی از جانب من باشد. آیا من بیش از حد به اهمیت سکسوالیته در کار روانکاوی فعلی بها داده‌ام؟ اما نه، سکسوالیته در مطالب[3] موردی در ارائه جلسات مفصل غایب نبود. سکسوالیته وجود داشت، اما به شکلی غیرمنتظره، تحلیل‌گر به آن به‌عنوان محصولی مصنوعی ناشی از محیط یا نوعی دفاع گوش می‌داد که باید در رابطه با سایر جنبه‌های پنهان، «فراتر از» سکسوالیته تعبیر می‌شد، یا فرض می‌شد که این مسائل در دوران کودکی و «پیش از» بروز سکسوالیته رخ داده‌اند.

این دو دلیل باعث شد به این فکر کنم که شاید اکنون زمان آن رسیده باشد تا بحثی را در حوزه روانکاوی پیرامون این پرسش آغاز کنم.

 

سکسوالیته در روانکاوی بالینی معاصر

بیایید یک سناریوی فرضی را در نظر بگیریم. فرض کنیم فروید به جای اینکه در سال 1856 متولد شود، صد سال دیرتر به دنیا می‌آمد و در حدود چهل سالگی روانکاوی را کشف می‌کرد، یعنی در زمانه‌ای نزدیک به امروز. آیا نظریه او همین‌طور خواهد بود؟ آیا سکسوالیته همچنان به‌عنوان یک عامل علیت‌محور در نظر گرفته می‌شد؟ پاسخ احتمالاً منفی خواهد بود. البته این فرضیه غیرواقعی است؛ زیرا شرایطی که امروز می‌توانیم توصیف کنیم، تا حد زیادی نتیجه‌ی خود کشف روانکاوی است.. نمی‌توان انکار کرد که مفروضات اساسی فروید بر پایه‌های بیولوژیکی استوار است، اما این نیز کوته‌بینانه است که فکر کنیم این صرفاً کاربرد مفاهیمی است که از آموزش او در زیستشناسی به عاریت گرفته شده است. در واقع، فروید خود مفهوم ، سایکوسکسوالیتی را ابداع کرد.

به نظر می‌رسد ترکیبی از عوامل بر اندیشه‌ی فروید تأثیر گذاشته باشد؛ از یک سو، ریاکاری اخلاقی اواخر قرن گذشته که به او کمک کرد جلوه‌های سرکوب‌شده‌ی آن را کشف کند و در مقیاس وسیع‌تر، فرضیه‌ی تأثیر جهانی سکسوالیته به‌عنوان بخشی از ساختار کلی طبیعت انسان. با وجود تغییرات قابل‌توجه اجتماعی در اخلاق پیرامون سکسوالیته و نیز پیشرفت‌های بیولوژیکی که بسیاری از ترس‌های قدیمی درباره‌ی سکسوالیته را کاهش داده‌اند (به‌جز نگرانی‌های جدید همچون همه‌گیری ایدز)، نمی‌توان گفت که مشکلات مربوط به سکسوالیته در مردان و زنان کاملاً حل شده‌اند. بیماران ما هنوز از اختلالات در زندگی جنسی خود با ناتوانی کم‌وبیش کامل، سردی، عدم رضایت از زندگی جنسی، تعارضات مربوط به دوجنسیتی یا از آمیختگی و تلفیق سکسوالیته و پرخاشگری، دست‌ِکم، شکایت دارند. تغییرات و عادات اجتماعی جدید، متناسب با اصلاحات اخلاقی، بهبودی قابل‌توجه در زندگی جنسی ایجاد نکرده‌اند. فروید حتی در یادداشت‌هایش در لندن در سال 1938 در لندن نوشته بود و مشاهدات قبلی را تأیید می‌کرد، فکر می‌کرد که ذاتاً سکسوالیته فاقد چیزیست که اجازه تخلیه و رضایت کامل را بدهد. او حتی یک عبارت (به فرانسوی در این مناسبت) را نقل کرد: «همیشه در انتظار چیزی که هرگز نمی‌آید»[4]، (فروید، 1941، ص300) این باعث شد که او به‌نوعی بازداری درونی فکر کند که به دلیل برخی تعارض‌های متضاد که اساساً ریشه در کارکرد رانه دارد، اجازهی لذت کامل را نمی‌داد.

البته با مجرب شدن فروید، بارزترین تغییر در کار او، افزایشِ آگاهیِ او از تأثیر عواملی بود که در برابر شکوفاییِ کاملِ رانه‌هایِ شهوانی ایستاده بودند. به نظر می‌رسد مراحل مختلف کار فروید شاهد پیشرفت عوامل ضد جنسی فراتر از سرکوب است. برای مثال، بدیهی است که غرایز حفظ ذات[5] نسبت به غرایز مخرب قدرت کمتری در بازداری سکسوالیته دارند. غرایز حفظ ذات صرفاً احتیاط را القا می‌کنند و تنها به محدودیت‌هایی در رضایت جنسی نیاز دارند. در مقابل، سائق‌های مخرب نتیجه‌ای افراطی‌تر دارند. بر خلاف آن در سائق‌های مخرب، نتیجه افراطی‌تر[6] است. اگر به یاد داشته باشیم که به گفته‌ی فروید، تخریب بدوی ابتدا به سمت درون هدایت می‌شود، سکسوالیته این‌چنین مورد حمله قرار می‌گیرد و اگر آمیختگی[7] غرایز در مقیاس کافی انجام نشود، بخش خاصی از مخرب بودن فراتر از ترکیب‌های دگرآزاری – خودآزاری رها می‌شود. آنچه در واقع انجام می‌شود منجر به تغییر عمیق سکسوالیته می‌شود، مانند سیمپتوم‌هایی که در اختلالات شخصیتی مرزی یا در آسیب‌شناسی روانی خودشیفتگی و همچنین در سایر ساختارهای غیر روان‎رنجوری مشاهده می‌کنیم. احتمالاً به این دلیل است که این ویژگی‌های بالینی در حال حاضر در بیمارانی که ما تحلیل می‌کنیم بسیار متداول است و به این خاطر بدیهی می‌دانیم این سیمپتوم‌ها ارتباط کمی با سکسوالیته دارند و از نظر روابط ابژه بهتر توضیح داده می‌شوند. درک آنها با کمک سایر عوامل مستقل از سکسوالیته، مانند موفق نبودن در ارضای نیاز به سکوت، تعادل هیجانی یا امنیت درونی، واضح‌تر به نظر می‌رسد.

شکی ندارم که مشاهدات هشیارانه می‌توانند به این نتایج منجر شوند، اما پرسش اینجاست که چه بر سر آنچه ما در تصورات خود از ناهشیار به‌عنوان جوهره‌ی اصلی می‌شناسیم، می‌آید؟  این پرسش مطرح می‌شود که ناهشیار، خواه ریشه در گذشته داشته باشد یا در رابطه‌های واقعی کنونی فعال شده باشد، از چه چیزی ساخته شده است. تا آنجا که به من مربوط است، اگر بگویم نمی‌توانم ناهشیار را متفاوت از دیدگاه فروید تصور کنم – یعنی به گونه‌ای که ریشه در سکسوالیته و تخریبگری نداشته باشد – از این‌که به عنوان فردی قدیمی دیده شوم، ابایی ندارم.

اجازه دهید واضح‌تر بیان کنم. می‌توانم به مقوله‌های متنوعی دور از سکسوالیته و تخریبگری بیندیشم که در فعالیت‌های روانی مؤثر هستند.، اما این‌ها را توصیف‌های پدیدارشناختی یا روان‌شناختی می‌دانم که در نظر من به‌عنوان ساخت میانی[8] به نظر می‌رسند که وقتی در پایان تحلیل می‌شوند، ما را به دسته‌بندی‌های افراطی که فروید توصیف کرد، بازمی‌گردانند. در اینجا باید یک مشاهده مهم را انجام دهیم. در اینجا باید نکته‌ی مهمی را یادآور شوم، اگر بخواهیم تحقیقاتی را بر اساس روش‌شناسی علمی انجام دهیم، که در این صورت در بیشتر اوقات به شواهد آماری نیاز داریم، بدیهی است که نمی‌توانیم همه‌ی آنچه را که روی کاناپه‌ی تحلیل زیر ذره‌بین ما قرار دارد، به‌عنوان بخشی یا تظاهراتی از سکسوالیته و تخریبگر بودن، مشاهده، بررسی، یا برچسب‌گذاری یا طبقه‌بندی کنیم. ما فقط می‌توانیم قسمت قابل‌مشاهده کوه یخ را در نظر بگیریم؛ و و گاهی اوقات ما قطعیتِ کوته‌بینانه همراه با سرکوب فراموشی را به عدم قطعیت‌هایِ سرپوشیده‌یِ مبهم ترجیح می‌دهیم. ما ترجیح می‌دهیم از ژرفا و عمق دنیای روانی مشاهده نشده و گاه غیرقابل‌مشاهده چشم‌پوشی کنیم تا به کشفیات خود در مورد سطحی‌ترین جنبه‌های زندگی روانی افتخار کنیم و به ادای احترامی که باید برای این انتخاب بپردازیم اهمیتی نمی‌دهیم. هیچ گزارشی از آنچه به‌اصطلاح کاوش‌های علمی با الهام از روان‌شناسی روانکاوی خوانده می‌شود، یا یافته‌های مرتبط با ایده‌های وام‌گرفته از گروه غیرروانکاوان، نمی‌تواند حتی معمولی‌ترین جلسه‌ی بین معمولی‌ترین بیمار و تحلیل‌گر را روشن کند.

قتی تکامل روانکاوی را با تکامل آسیب‌شناسی روانی مقایسه می‌کنیم، آشکار می‌شود که علائم و ویژگی‌های بالینی امروزی کمتر به‌صورت “تظاهرات آشکار سکسوالیته” یا حتی “ته‌مایه‌های جنسی در علائم بالینی بیماران” دیده می‌شوند.  این امر تا حدی نقش رو به ‌کاهش سکسوالیته را در توصیفات بالینی و توضیحات نظری توضیح می‌دهد. برای مثال، اکنون پذیرفته شده که روان‌رنجورها دیگر بخش اصلی مراجعان روانکاوی نیستند، و به‌جای آنها بیماران مبتلا به اختلالات شخصیت، خودشیفتگی یا اختلالات شخصیت مرزی بیشتر از «روان‌رنجورهای کلاسیک» روی کاناپه‌های روانکاوان قرار می‌گیرند. حتی اگر ملاحظات تشخیصی را کنار بگذاریم و به محتویات جلسات یا جنبه‌های توسعه فرایند انتقال توجه کنیم، باز هم ممکن است به همین نتیجه برسیم. علاوه بر این، هنگامی که به داده‌های ارائه‌شده توسط برخی همکاران در جلسات گوش می‌دهیم، اغلب مشاهده می‌شود که حضور آشکار سکسوالیته، چه از طریق رؤیا یا فانتزی‌های ناخودآگاه و چه از طریق گزارش زندگی و روابط بیمار، به گونه‌ای تعبیر می‌شود که از حوزه سکسوالیته عبور کرده و بر روابط ابژه‌ای با ماهیتی ظاهراً عمیق‌تر تمرکز می‌کند. در نتیجه، عمداً از جنبه‌های خاص جنسی که معمولاً به عنوان دفاع تلقی می‌شوند، چشم‌پوشی می‌شود.

می‌خواهم دیدگاهی را مطرح کنم که با روش رایج در فهم ویژگی‌های مطالب بیماران دارای ساختارهای غیر روان‌رنجور متفاوت است. اغلب تصور می‌شود که این بیماران دچار پسرفت‌هایی هستند که بسیار فراتر از تثبیت‌های ادیپی و تناسلی می‌رود و به مراحل پیش‌تناسلی بسیار اولیه بازمی‌گردد.. بنابراین، تثبیت‌های کلاسیک در مراحل ادیپی یا تناسلی در اینجا بی‌اعتبار تلقی می‌شوند. پس از سال‌ها کار تحلیلی با بیماران مرزی یا بیمارانی که از اختلالات خودشیفتگی رنج می‌برند، به نتایج متضادی رسیده‌ام. دیگر این باور را ندارم که تثبیت‌های ادیپی و تناسلی در شکل‌گیری تصویر آسیب‌شناختی روانی بی‌تأثیر باشند. . برعکس، من به این نتیجه رسیدم که کل ساختار سیمپتوم‌هایی که در آنها به نظر می‌رسد سکسوالیته نقشی احتمالی یا ظاهراً بی‌اهمیت دارد، به گونه‌ای عمل می‌کند که گویی سایر جنبه‌های غیر آشکار تناسلی برای محافظت و پنهان کردن هسته اصلی آسیب‌شناسی است. در واقع، تثبیت‌های جنسی و تناسلی همچون هسته‌ی پیازی بودند که در لایه‌های متعددی پیچیده شده بود؛ همچون رازی که بیمار می‌بایست آن را به‌طور کامل مخفی نگه دارد. بیماران می‌خواستند در چشم دیگران، طوری به نظر برسند که گویی این مشکلات وجود ندارند یا بی‌اهمیت هستند. این مسئله، بی‌شک مشکلات تکنیکی نیز ایجاد می‌کند.

منظورم این نیست که تحلیل‌گر باید تمام این لایه‌ها را کنار بزند تا به هسته موضوع برسد و تعبیراتش را مستقیماً روی سکسوالیته و تناسلی متمرکز کند. باید به دفاع‌های بیمار احترام گذاشت، به‌ویژه زمانی که این دفاع‌ها حاکی از چنین واپس‌روی‌هایی باشد. بیمار اغلب به این دلیل چنین رفتاری نشان می‌دهد که به‌طور ناخودآگاه آگاه است که توجه کامل به سکسوالیته و امور تناسلی، خطرات بزرگی برای او دارد، از جمله ناتوانی در پذیرفتن کوچک‌ترین ناامیدی ، عذاب‌های ناشی از ناامیدی، شکنجه‌های حسادت، بحران‌های ناگزیرِ اعتراف به این‌که ابژه با تصویری که او فرافکنی می‌کند متفاوت است، ناتوانی در سازمان دهی تخریب بی‌حدوحصر یا ابژه یا خود در صورت وجود تعارض و غیره و…، و برای پرهیز از همه این تهدیدهای فروپاشی، بیمار خود را از یک رابطه‌ی کامل کنار می‌کشد و میدان را به سایر پسرفت‌ها می‌سپارد که خوشبختانه برای عدم درگیری با وجود ابژه دیگر و اجتناب از نارضایتی‌هایی که ابژه ایجاد می کند، کافی است.

ما بارها درخت را به‌جای جنگل در نظر گرفته‌ایم و با تمرکز بر ویژگی‌های آشکار و تثبیت‌های اولیه که به نظر می‌رسد فانتزی‌های پنهان را نمایان می‌کنند. قصد[9] ما از فانتزیهای پنهان ناهشیار و خشونتی که به دنبال فعال شدن این فانتزی‌ها ایجاد می‌شود، دور شده است. آیا من سخن خودم را نقض می‌کنم؟ آیا ویژگی‌هایی که ذکر کردم دلیلی بر تثبیت پیش‌تناسلی نیست؟ سؤال این نیست. ماهیت واپس‌گرایانه‌ی این‌گونه رفتار یا فانتزی‌ها و تظاهرات آنها به صورت کنش‌نمایی[10] نمی‌تواند این واقعیت را پنهان کند که هسته‌ی معنای آن‌ها در ارجاع به اهداف تناسلی با همه‌ی مضامین آن در تعارض است: تفاوت جنسیت‌ها و تفاوت نسل‌ها، مدارا نسبت به دیگری، تعارض بین میل و همانندسازی با ابژه، پذیرش از دست‌دادن کنترل در لذت جنسی و غیره. بنابراین، شاید آسان‌تر باشد که فرض کنیم این آشفتگی‌ها هیچ ارتباطی با تمایلات جنسی ندارند. این تثبیت‌ها به‌عنوان بازتولید روابط اولیه مادر و نوزاد، معمولاً کاملاً بدون جنسیت دیده می‌شود. حتی تثبیت‌های دهانی مورد استناد بیشتر در پرتوی چشمه‌ای مقدس، تا منبع تمتع لذت‌بخش، دیده می‌شوند.

بنابراین، احتمالا ما باید دیدگاه‌های کنونی‌مان را اصلاح کنیم و به‌جای دنبال کردن تظاهرات صریح واپس‌رونده‌ی بیماران، که به‌نظر می‌رسد سازگارانه‌اند، باید مراقب آنچه در پشت‌صحنه می‌گذرد، باشیم و این ایده را زیر سؤال ببریم که سکسوالیته و امور تناسلی سطحی هستند. این ایده ناشی از این واقعیت است که ما بیماران را نوزاد می‌دانیم. بنابراین مراحل مقعدی، دهانی یا با اصطلاحات دیگر، وضعیت افسردگی و وضعیت‌های اسکیزوئید – پارانوئید، قدیمی‌تر یا عمیق‌تر، و مهم‌تر از سکسوالیته و امور تناسلی تلقی می‌شوند.

باید از خود بپرسیم: چه چیزی مهم است؟ چه چیزی بیشترین ارزش را دارد؟ بهای زندگی به آنچه همه انسان‌ها به اشتراک می‌گذارند و آرزوی آن را دارند وابسته است: نیاز به دوست‌داشتن، لذت‌بردن از زندگی، بخشی از یک رابطه با تمام تظاهرات آن بودن و غیره. باز هم در اینجا ما با ایدئولوژی خود در مورد اینکه روانکاوی برای چیست، مواجه می‌شویم. هدف آن چیست؟ غلبه بر اضطراب‌های بدوی‌مان، برای ترمیم ابژه‌های آسیب‌دیده توسط بخش اهریمنی و گناهکار ما؟ برای اطمینان از نیاز به امنیت؟ برای رعایت هنجارهای سازگاری؟ یا این‌که بتوانید با وجود ناامیدی‌های اجتناب‌ناپذیر، منشأهای ناراحتی و بارهای ناشی از درد، احساس زنده‌بودن کنید و بر امکانات فراوانی را که تنوع زندگی ارائه می‌دهد، سرمایه‌گذاری روانی کنید؟

 

سکسوالیته و فراز و نشیب‌های آن در نظریه ی فروید

مایلیم تنها بر موضوع سکسوالیته تمرکز کنیم تا اهمیت آن را در روانکاوی معاصر ارزیابی کنیم، اما چنین تفکر آرزومندانه‌ای، ما را از رویارویی مفهوم سکسوالیته فروید با چیزی که معمولاً با این کلمه در روانکاوی معاصر می‌فهمیم، در امان نمی‌گذارد. برای فروید، افشای سکسوالیته در سبب شناسی روانرنجوریها واقعیتی بود که آشکارا نادیده گرفته شده بود. اما او هنگام کشف خود، تأثیر آن را به آن دوره از فرهنگ غرب محدود نکرد. حوزه‌ی سکسوالیته برای او به تجربه‌ی کلی بشریت در هر زمان و هر کجا که اتفاق می‌افتاد گسترش یافت. تغییرات را می‌توان از طریق اعصار و بخش‌های جهان، نه خود واقعیت، در نظر گرفت.

در واکنش به انسان‌شناسی که به دیدارش آمده بود و معتقد بود که انسان‌شناسان در برخی از قبایل بدوی، نمی‌توانند ویژگی‌های انال (مقعدی) را مشاهده کنند. فروید پرسید: «چون این افراد مقعد ندارند؟» این برای فروید بدیهی بود که اولین گام ایجادِ تمایز قاطع بین سکسوالیته و تناسلی و نیز تمایز بین تثبیت‌ها، واکنش وارونه، والایش و غیره بود. او حوزه سکسوالیته کودکانه را به قسمت‌هایی از بدن که ارتباط مستقیمی با رابطه جنسی نداشت گسترش داده بود. علاوه بر این، او با فرض نفوذ سکسوالیته به بخش‌هایی از دنیای روانی که قرار بود از نفوذ آن در امان بماند یا حتی با کنش آن مخالفت کند، پیشرفتی مترقی داشت.

به‌عنوان‌مثال، ایگو ابتدا در تضاد با سکسوالیته قرار داشت، زیرا در کنار غرایز حفظ ذات بود. سپس با مفهوم خودشیفتگی، ایگو با همان لیبیدویی پر شد که قبلاً قرار بود با آن مبارزه کند. خصومت و ستیزه‌جویی[11] ایگو تغییر کرد. اکنون تحلیل‌گر می‌بایست نقش رقابتی لیبیدوی خودشیفته و لیبیدوی ابژه را ارزیابی می‌کرد. ویژگی‌های دیگری که به سکسوالیته مربوط می‌شوندنیز بسیار قابل‌توجه بود. یک، امکان آمیختگی سکسوالیته با سایر گرایش‌ها (که پیش‌تر مخالف سکسوالیته به نظر می‌رسید) وجود دارد؛ به عنوان مثال پرخاشگری آمیخته با لیبیدو، منجر به دگرآزاری و خودآزاری شد. دو، لیبیدو می‌تواند دستخوش دگرگونی شود به‌عنوان‌مثال، موضوع اصلی لیبدو ممکن است خود فرد باشد یا به ضد آن برگردد. سوم  و مهم‌تر از همه، دو تغییر دیگر در دیگر رانه‌ها قابل‌توجه بود: والایش که در آن اهدافِ جنسیِ رانه‌یِ اولیه کنار گذاشته شد؛ سرمایه‌گذاری‌های روانی جنسیت‌زدایی شدند. چهارم سرکوبی که مایه‌هایِ جنسیِ محتوایِ ایده‌پردازی را تا حد امکان دور از هشیاری نگه‌داشت (فروید، 1915).

از این اظهارات کوتاه، می‌توان دریافت که آنچه فروید واقعاً از طریق این مکانیسم‌ها توصیف کرد و من فقط به چند مورد از آنها اشاره می‌کنم، در واقع مجموعه‌ای از دگرگونی‌هاست که می‌توان آن را با نوعی «دستور زبان فرایندها»[12] که از کلمات استفاده نمی‌کند مقایسه کرد. حتی می‌توان تا آنجا پیش رفت که فکر کرد، با کمک چنین دستور زبانی، ضمن ایجاد تنوع بی‌نهایتی از «جملات»، می‌توان عملِ مخالفی[13] را نیز انجام داد، تا نه‌تنها محتوای قبلی، آن را زمانی که سانسور در کار است، پاک کند. بلکه تا آنجا پیش برود که با ابزار زدودن پیوندها، ارتباطی را که (دستور زبان) سعی در ایجاد آن داشت، از بین ببرد. ما در اینجا به آن ایده مرموز و بحث‌برانگیز رانهمرگ اشاره می‌کنیم که فعلاً قصد توضیح بیشتر آن را نداریم.رانه

توصیفات فروید از این دستور زبان بی‌کلام ناهشیار – می‌دانم که این بیان متناقض است، اما مطمئن هستم که متوجه خواهید شد که من به فرایندهای روانی اشاره می‌کنم – قرار بود با مکانیسم‌های دفاعی که در بازداری‌ها، سیمپتوم و اضطراب توضیح داده شده است، غنی شود. (فروید، 1926). در سال 1915 او فقط از فراز و نشیب‌های رانه‌ها، صحبت کرد، نه از مکانیسم‌های دفاعی. او همچنین مکانیسم‌های دفاعی دیگری برای مثال دو پاره‌سازی را پس از سال 1926 کشف کرد. دلیل انتخاب سکسوالیته برای چنین هدفی فراتر از اهمیت بالینی آن در روان‎رنجورها یا ظرفیت آن برای ایجاد مجموعه‌ای روانی از مکانیسم‌ها با فراز و نشیب‌های رانه‌ها بود. همان طور که فروید به نقل از امپدوکل در «تحلیل پایان پذیر و پایان ناپذیر» (فروید،1937) اعتراف کرد، سکسوالیته را نیز به دلیل محتوای فلسفی‌اش انتخاب کرد. سکسوالیته و مرگ به‌عنوان دو «اختراع» بزرگ تکامل شناخته می‌شوند. سکسوالیته با تداوم و پیچیده شدن زندگی مرتبط است. کارکردهای آن در فرد در مقایسه با عملکردهای جسمی از اهمیت بی نظیری برخوردار است. این واقعیت که در گونه‌ی انسان طبیعی‌ترین کارکرد (سکسوالیته) تحت تأثیر چنین تأثیرات فرهنگی یا تغییرات سرنوشت قرار می‌گیرد – فراز و نشیب‌های فرویدی مربوط به سرنوشت [14] و می‌تواند بسیار «غیرطبیعی» شود، از اهمیت قابل‌توجهی برخوردار است، اما اساس بیولوژیکی بنیادین را تغییر نمی‌دهد. نباید فراموش کرد که اگر بخواهیم مفروضات اساسی فروید را به طور کامل درک کنیم، باید به توصیف روان‌شناختی محدودتر بازگردیم.

تئوری فروید یک نظریه اصالت نفس (سولیپسیستی) [15]در نظر گرفته شده است. گویی در یک ارگانیسم منفردی که در خود محصور است، رخ داده است. تکامل و تحول آن مستقل از هر گونه تأثیر خارجی است و این یکی از دلایل اصلی نقد این مفهوم و اتخاذ دیدگاهِ مخالف، یعنی روابط ابژه بود. من بر این باورم که فروید هرگز به یک سیستم بسته‌ای که اهمیت ابژه را انکار کند، نمی‌اندیشید . درست است که در مدلی که از انحراف[16] گرفته شده است، ابژه به‌راحتی می‌تواند جایگزین شود. نوع خاصی از کفش می‌تواند به ابژه‌ای برای اشتیاق شهوانی تبدیل شود. اما مدل دیگری که برای مالیخولیا ترسیم شده است؛ از دست‌دادن ابژه، از دست‌دادن یک ابژهی غیرقابل‌جایگزین است که باید با همانندسازی ایگو با ابژه از دست‌رفته، التیام یابد. من معتقدم که فروید فکر می‌کرد که وابستگی نوزاد به ابژه مادری یک واقعیت آشکار است. او حتی اعتراف کرد که ارگانیسمی که بر اساس حاکمیت اصل لذت عمل می‌کند، ما را وادار می‌کند که مراقبت‌های مادری را در توصیف [ارگانیسم] لحاظ کنیم. اما او این را بیشتر به‌عنوان یک شرط ضروری برای بقای سیستم فرض کرد تا عاملی که به طور فعال در دگرگونی‌هایی که توضیح داد مشارکت می‌کند. بعلاوه، همان‌طور که قبلاً گفتم، ابژه آشکارکننده غریزه بود، زیرا از طریق فقدان ابژه، فعال‌شدن غریزه و هشیاری از مقتضیات آن تجربه می‌شد.

پس از بالینت و کلاین، مفهوم خودشیفتگی اولیه که به دنیایی بی‌ابژه مربوط می‌شود، رد شد. شواهدی مبنی بر وجود یک ابژه از ابتدا مشهود بود، افرادی که از این ایده حمایت می‌کردندبه نظر می‌رسید فراموش کرده بودند که در ابتدای زندگی، برخورد بین نوزاد و ابژه‌اش در یک بازه زمانی بسیار محدود از روز اتفاق می‌افتد. در مورد غنای این تجربیات و اهمیت مبادله‌ی آن‌ها از طریق انواع تماس‌ها: پوست، چشم، احساسات و غیره، تردیدی وجود ندارد. اما آیا می‌توان فراموش کرد که میزان این لحظاتِ مواجهه در مقایسه با دوره‌ای که در آن کودک تنهاست، خوابیده، استراحت می‌کند، یا گریه می‌کند، فریاد می‌زند، بسیار ناچیز است؛دنیایی که حق داریم آن را خودشیفتگی خطاب کنیم؟

به ایده‌های مشاهده‎گرانی که فقط می‌توانند آنچه را که در لحظه عوض‌کردن پوشک نوزاد اتفاق می‌افتد مشاهده کنند، اهمیت زیادی داده شده است. به ایده‌های مشاهده‎گرانی که فقط می‌توانند آنچه را که در مبادلات [و تعاملات میان نوزاد و ابژه] رخ می‌دهد مشاهده کنند، اهمیت زیادی داده شده است. از آن‌جایی‌که در زمان‌های دیگری که کودک تنهاست، به‌سختی می‌توان چیزی را مشاهده کردواکنش [ما]  دست‌کم گرفتن اهمیت این زمان‌ها [تنهایی نوزاد] و انکار دنیای تنهایی[17] کودک است؛ به این دلیل که برای ما غیرقابل‌تصور است. اعتراف به این که [نوزاد] در لحظات مواجهه [والد-نوزاد] در آن اقیانوس «کناره‌گیری از خود»[18] غرق می‌شوند و در بافت عدم هشیاری[19] در «دیگری» ادغام می‌شوند، بسیار قابل‌قبول‌تر است تا این‌که فکر کنیم ردپای لحظاتِ مواجهه در غیاب  مادر باقی می‌ماند و پس از انفصال [از مادر] خاطرهی آنها از همان ابتدا تا سراسر زندگی باقی می‌ماند؛ بنابراین، به زعم من، وجود یک ابژه از ابتدا در تضاد با ایده‌ی خودشیفتگی اولیه نیست. همچنین باید به‌خاطر داشته باشیم که این فرضیه روابط ابژه، ایدهی اوتواروتیسم[20] را خراب می‌کند.

رد خودشیفتگی اولیه تنها به دلیل ایده‌ی اصلی وجود ابژه از آغاز زندگی نبود. اتفاق دیگری در روان‌کاوی روی داد. وان‌کاوان به دلیل بداقبالی‌های فروید یا پیروانش، شامل تصورات غلط، اشتباهات، نادیده‌گرفتن حقایق مهم و فرضیه‌های شکننده که حجم قابل‌توجهی از انتقاد را برانگیخته بودند، تصمیم به کناره‌گیری از حوزه روان‌کاوی کاربردی گرفتند. . تصمیم بر این شد که روی تجربه بالینی تمرکز کنیم. تا این‌جای کار، خیلی خوب است. این تغییر، به‌عنوان یک پیامد عادی، موجب شد که تحلیل‌گر همیشه در جلسه تحلیل حضور داشته باشد، تا به نظریه‌ای روی آورد که کمتر مبتنی بر تحول و پیامدهایِ برخی نیروهایِ فرضی ناشناخته و بلکه بیشتر مبتنی بر تبادلات با ابژه است؛ همان‌طور که [این تبادلات] در موقعیت بالینی تجربه شده است. این تغییر، البته می‌توانست نظریه سکسوالیته را دست‌نخورده نگه دارد، اما چنین نشد.

از زمان مطالعات هیستری، فروید متوجه شده که بیماران چقدر به‌ندرت به عنصر جنسی اشاره می‌کند. سرکوب و مقاومت بر ارتباطات بیماران تأثیر می‌گذاشت. اما اکنون این مسائل نیز توسط تحلیل‌گر به اشتراک گذاشته می‌شود.. در واقع، نظریه روابط ابژه در دو مسیر پیشرفت کرد. یکی از آنها فیربرین بود که جهت‌گیری «لذت‌جویی» [21] فعالیت روانی را با جهت‌گیری «ابژه جویی» [22] که شامل جنسیزدایی از این نظریه است، جایگزین کرد. دومی گرایش ملانی کلاین بود که از همان ابتدا به اهمیت ابژه اشاره کرد، اما به تخریب[23] اولویت داد و از تقابل که فروید بین لذت و ناخوشایندی مطرح می‌کرد، به‌سوی دو تضاد دیگر سوق داده شد: ابژه خوب و ابژه بد. این تفاوت جزئی در واقع پیامدهای قابل‌توجهی داشت و اصول اساسی فعالیت روانی را در جهتی هدایت کرد که به طور قابل‌توجهی از فرضیه فروید فاصله داشت. این ایده که رابطه‌ی ابژه‌ای که از ابتدای زندگی شروع می‌شود، سینه را به جایگاهی عالی رساند و تأثیر آن در مراحل بعدی ادامه یافت. مدل سینه به مرحله تناسلی گسترش یافت. از این‌پس، آلت تناسلی به‌عنوان یک اندام‌دهنده و تغذیه‌کننده، به‌عبارت‌دیگر، یک سینه محسوب می‌شد. به طور ضمنی تحریک آلت تناسلی با زبان نزدیک‌ترین تقریب به یک رابطه جنسی کاملاً رضایت‌بخش محسوب می شد. آیا من نقش استعاره را دست‌کم می‌گیرم؟ شاید. با این حال، نقش یک رابطه جنسی تغذیه و پرورش نیست، بلکه رسیدن به حظ در لذت متقابل است..

برای من دشوار است که تصور کنم ظرفیت یک زن برای لذت‌بردن از رابطه جنسی ناشی از خاطرات ناهشیار «دوست داشته شدن، عزیز داشته شدن و لذت‌بردن ایمن از نوک سینه در مکیدن فعال» است (هوفر، 1991 ص 696). اگر این تنها شرط در نظر گرفته شود، می‌توانم سردی را در پس‌زمینه پیش‌بینی کنم و اگر لذتی عاری از تثبیت‌های دهانی نادرست وجود داشته باشد، انتظار می‌رود که در برابر اضطراب حالت دفاعی اتخاذ کند، زیرا این اضطراب همیشه با پرخاشگری مرتبط است. در نهایت، با نظریه کلاین در مورد رابطه ابژه اولیه چه می‌یابیم؟ سینه به‌عنوان یک ابژه خوب یا بد، تثبیت دهانی غیرقابل‌کنترل یا حداقل غیر قابل تطابق، غرایز مخرب برانگیزاننده اضطراب و غرایز وابسته به عشق شهوانی صرفاً دفاعی هستند. همان‌طور که هوفر در مناقشات فروید – کلاین به‌وضوح بیان می‌کند:

به گفته فروید، روان‎رنجوری‎ها بیماری‌های خاص کارکرد جنسی هستند، و طبق نظریه خانم کلاین، روان‎رنجوری‎ها را می‌توان بیماری‌های خاص کارکردهای مخرب نامید (هوفر، 1991 ص 723).

نیازی به گفتن ندارد که اهمیت پدر در کار فروید در اینجا در رتبه دوم قرار دارد. وقتی بحث‌های فروید – کلاین را می‌خوانیم، می‌بینیم که پیروان ملانی کلاین اولین کسانی بودند که از نتایج مشاهدات پزشکان اطفال برای حمایت از نظرات خود در مناظره‎هایشان علیه همکارانشان استفاده کردند. از آن لحظه، نوعی رقابت که بین مشاهده‎گران مختلف کودک رخ داد، اگرچه منجر به اختلاف‌نظر حتی بیشتر در یافته‌ها شد، اما همه یک عامل مشترک داشتند: کاهش نقش سکسوالیته در رشد کودک. تعجب‌آور نیست؛ زیرا بیشتر آنچه فروید توصیف کرده بود قرار بود به‌صورت درون روانی اتفاق بیفتد و دانش آن به طور قابل‌توجهی توسط سرکوب محدود شده بود. مشاهده‎گران دیدن را به شنیدن ترجیح می‌دهند. ادراک در ارتباط با واقعیت بیرونی است و گوش‌دادن به معنای تماس با واقعیت روانی است.

تمایلات جنسی به‌عنوان پتانسیل دگرگونی: از رابطه جنسی تا عشق

فروید در بنیان ‌نهادن تئوری سائق‌ها، بیش از آنچه که در زندگی متمدن انسانی ما سرکوب شده، تأکید کرد. کشف او تنها به آشکارکردن چیزهایی که فراتر از سطح هشیاری است محدود نشد[24]. توصیف او از دگرگونی‌های سکسوالیته حتی مهم‌تر بود. این مساله یادآور مقاله‌ی او در مورد «رانه‌ها و فراز و نشیب‌های آنها» (1915 الف) است، و همچنین مقالات دیگری را که از یک ایده متفاوت دفاع می‌کنند. (من در اینجا به مقاله او در مورد دگرگونی رانه‌ها در اروتیسم مقعدی فکر می‌کنم.) اگر به تعریف او از رانه به‌عنوان «معیاری از تقاضای ذهن برای کار در نتیجه‌ی ارتباط آن [(ذهن)] با بدن» بیندیشیم. (ص 122). این اشاره به «کار» است که دگرگونی‌هایی را که روی می‌دهد، توضیح می‌دهد و محتوای ابراز اولیه‌ی آن را تغییر می‌دهد. در مورد آنچه او فراز و نشیب رانه‌ها نامید، گفتیم که می‌توانیم آنها را نوعی زبان پیش کلامی ببینیم. آنها چیزی فراتر از مجموعه‌ای از مکانیسم‌ها یا عملیات هستند، زیرا نمی‌توانیم آنها را از منظری غیر از معنا درک کنیم. می‌توانیم به این مکانیسم‌ها برخی مکانیسم‌های دیگر را اضافه کنیم که مستقیماً رانه‌ها را درگیر نمی‌کنند، اما بین ایگو و ابژه، مانند همانندسازی، روی می‌دهند. این همان ظرفیت دگرگونی است که در همانندسازی نقش ایفا می‌کند.

اجازه دهید به مثال فروید در مقاله «ایگو و اید» فکر کنیم که در آن ایگوی دگرگون‌شده[25] خطاب به اید می‌گوید: «ببین، تو هم می‌توانی مرا دوست داشته باشی – من خیلی شبیه ابژه هستم» (1923، ص 30). همانندسازی به‌عنوان روشی که ابژه را شامل می‌شود، در فرایند دگرگونی مربوط به ایگو مشارکت دارد..

با تحلیل مفاهیم جنسی از طریق تفاوت‌های فرهنگی می‌بینیم، مشاهده می‌کنیم که سکسوالیته با تمام جلوه‌هایش در طول زندگی، محرکی خارق‌العاده برای تفکر است و انواع ساخت‌های تخیلی و اسطوره‌ای را به وجود می‌آورد. در مقیاس فردی، فانتزی نیز نقش مشابهی ایفا می‌کند. پتانسیل آن برای دگرگونی، فکر پیچیده‌ای ایجاد می‎کند که قوی‌ترین محرک برای کار روانی است. این نوع تفکر که فروید در پایان مورد گرگ‌مرد، بر اساس شهود به آن اشاره کرد، بااین‌وجود شامل عملیات ناهشیار است و شایسته آن است که فرایند اولیه نامیده شود. این در مقابل چیزی است که فقط از طریق زبان و فرایندهای ثانویه قابل‌دسترسی است. همان‌طور که مشاهده می‌کنیم،، هیچ ویژگی روانی دیگری نمی‌تواند نقش مشابهی را ایفا کند. منطقی به نظر می‌رسد که فکر کنیم از جایگاه و تأثیر سکسوالیته، علی‌رغم مبهم بودن مظاهر آن که بسیاری از آنها پنهان هستند، نمی‌توان کاست. این تنها یک تغییر در آداب یا اخلاق به دلیل روح زمانه نیست، ما در واقع ریشه‌های ذهن که به بدن متصل است و مرتبط با ابژه‌ها، و غوطه‌ور در فرهنگ است را زیر سؤال می‌بریم. و هنگامی که در نهایت ابراز آن را بسیار دور از محتوای آشکار آن در نظر می‌گیریم، به سوی رابطه بین سکسوالیته و زندگی سوق داده می‌شویم.

در بررسی دیدگاه‌های فروید، به نظر می‌رسد که یک تغییر مهم در کار او نادیده گرفته شده است.. در سال 1920، آخرین نظریه فروید در مورد رانه‌ها که در کتاب «فراتر از اصل لذت» مطرح شده بود، راه‌های جدیدی از تفکر را گشود که نادیده گرفته شده است. بیشتر همکاران او توجه خود را بر فرضیه وجود رانه مرگ متمرکز کردند که برای آنها قابل بحث بود و تمام انرژی خود را صرف رد دیدگاه‌های او کردند و تغییرات مهمی که او در نظریه سکسوالیته خود ایجاد کرده بود را نادیده گرفتند. در این اثر، فروید ایده‌ی اروس را معرفی می‌کند. به جای صحبت از سائق‌های جنسی، اکنون از سائق‌های زندگی سخن می‌گوید، تغییری که با ضد خود یعنی رانه‌ی مرگ آشکار و توجیه می‌شود. در اینجا به نظر می‌رسد که سکسوالیته با زندگی هم‌ارز است، چرا که سائق‌های غیرجنسی قرار است به سمت هدف نهایی زندگی، یعنی مرگ، پیش بروند. اما او در ادامه توضیح دیگری نیز اضافه می‌کند. او به طور هم‌زمان از سائق‌های زندگی یا عشق سخن می‌گوید. در اینجا، زندگی بیشتر با عشق هم‌ارز است تا با سکسوالیته. در اینجا باید به یاد بیاوریم که فروید در مقاله‌اش با عنوان ‘رانه‌ها و فراز و نشیب‌های آنها’ چه گفته است.  او در این مقاله مشاهده می‌کند که نمی‌توان از رانه به‌عنوان «دوست‌داشتن» ابژه‌اش سخن گفت. عشق تنها می‌تواند به عنوان نتیجه‌ای از اتحاد سائق‌های جزئی در نظر گرفته شود:

شکی نیست که رابطه‌ای بسیار نزدیک میان این دو احساس متضاد [عشق و نفرت] و زندگی جنسی وجود دارد، اما ما به طور طبیعی تمایل نداریم عشق را به عنوان یک مؤلفه خاص سائق جنسی، همانند سایر مواردی که بحث کرده‌ایم، در نظر بگیریم.؛ مانند دیگر مواردی که موردشان بحث کرده‌ایم. ما باید ترجیح دهیم که عشق‌ورزی را تجلی کل جریان جنسی احساسات در نظر بگیریم. اما این ایده مشکلات ما را مرتفع نمی‌کند، و ما نمی‌توانیم ببینیم که چه معنایی را به محتوای مخالف این جریان نسبت دهیم (فروید، 1915 ص 133).

آنچه فروید در واقع می‌گوید، حتی اگر کاملاً از پیامدهای سخنان خود آگاه نباشد، این است که تا آنجایی که یک رابطه عشقی در کار است، ابژه نمی‌تواند ابژه جزئی[26] باشد؛ بنابراین، اگر عشق از ابتدا به‌عنوان بیان سائق‌های اروس وجود داشته باشد، به‌طور متقابل به یک ابژه کامل[27] در رابطه اروتیک دلالت خواهد کرد. می‌توان نتیجه گرفت که به‌طور متناقض، نظریه رابطه ابژه به‌صورت اولیه در آخرین مفهوم‌پردازی فروید از سائق‌ها نهفته بود. نکته‌ای که می‌توان به این گفته افزود این است که نمی‌توان سائق‌ها یا ابژه را به‌طور جداگانه در نظر گرفت. رابطه واقعی، ایدی (Id) که از سائق‌ها تشکیل شده را به یک ابژه متصل می‌کند. این رابطه احتمالاً نوسانی است و بسته به جنبه‌ها و لحظات مختلف زوجی که با هم متحد می‌شوند، گاهی بخشی غریزی و بخشی ابژه‌ است، عمدتاً جنسی (و مخرب)، و در لحظات دیگر، ایدی با یک ابژه کامل در رابطه‌ای گذرا از عشق و نفرت به هم می‌پیوندد.

می‌توان در برخی لحظات به یک رابطه متناوب بین سائق‌های جنسی و مخرب از یک سو و ابژه‌های جزئی از سوی دیگر فکر کرد. در مواقعی دیگر، احتمالاً پس از این‌که رانه‌ها ارضای لازم را دریافت کردند، رابطه‌ای بین اید در حال تبدیل به ایگو و ابژه‌ای جزئی در حال تبدیل به یک کل شکل می‌گیرد. واپس‌روی‌ها نه‌تنها به نفرت و تخریب منجر می‌شود، بلکه به غلبه ابژه جزئی نیز منجر می‌شود. پیشتر مخالفت خود را با دیدگاه‌های ملانی کلاین اعلام کرده‌ام. همچنین، بدون نیاز به توضیح بیشتر، باید بگویم که با ایده فیربرن مبنی بر جایگزینی ابژه‌جویی به‌جای لذت‌جویی لیبیدو نیز موافق نیستم. چقدر از خواندن گزارش گانتریپ در مورد تحلیل او شگفت‌زده شدم، که بیان می‌کند، فیربرن بیمارانش را پشت میز خود تحلیل می‌کرد و بعد از جلسات با آن‌ها گفتگو داشت. میز، فیربرن را از ورود به یک رابطه صمیمی و استعاری با بیمار حفظ می‌کرد، و گفتگوها موجب می‌شد تا جلسه به عنوان نوعی تعامل روزمره تصور شود.

در هر تحلیلگری گرایشی وجود دارد که کار بالینی و نظری را از هم جدا کند. من در اینجا از مفهوم دوپاره‌سازی به معنای فرویدی، نه کلاینی، استفاده می‌کنم که با عبارتی که اکتاو مانونی به نقل از یکی از بیمارانش به کار برده است، نشان‌داده‌شده است. در یک مورد، یکی از بیماران مانونی مجبور شد برای تنظیم یک قرار ملاقات خارج از برنامه با او تماس بگیرد. منشی مانونی پس از هماهنگی با ایشان، تلفنی به بیمار اطلاع داد: «آقای مانونی از شما انتظار دارند که فردا ظهر برای نوشیدنی به خانه او بیایید». اتفاقی که در واقع افتاده بود این بود که منشی احتمالاً نام بیمار را با یکی دیگر از دوستان مانونی که از خارج از کشور آمده بود و او مایل بود هر چه زودترآن دوست را ببیند، اشتباه کرده بود.

روز بعد وقتی مانونی ظهر به استقبال شخصی که انتظارش را داشت رفت، با این اشتباه مواجه شد و بیمار را در اتاق انتظار دید. هیچ سؤالی نپرسید، طبق معمول به اتاق مشاوره رفت و وقتی بیمار روی کاناپه دراز کشید، به حرف‌هایش گوش داد. بیمار گفت: «به نظر می‌رسد از دیدن من متعجب شده‌اید. البته من هم تعجب کردم که امروز از من خواستید برای نوشیدنی بیایم. اما هنوز…»

ما نیز تمایل داریم که همین کار را بکنیم. البته می‌دانیم که این یک جلسه تحلیلی است، اما باز هم… یعنی از دنیای جلسه فراتر می‌رویم و آن را با ملاحظاتی که به دنیای بیرون تعلق دارند مخلوط می‌کنیم؛ به این ترتیب می‌گوییم: البته می‌دانیم که با واقعیت روانی سروکار داریم، اما باز هم…. مشاهده کودک می‌تواند سرنخ‌هایی به ما بدهد که می‌تواند مفید باشد. البته، ما می‌دانیم که با مسائلی سروکار داریم که قرار است تاحدامکان به اصل لذت – ناخوشایندی یا به دنیای ناهشیار نزدیک باشد، اما هنوز… ما برای زمینه‌ای برای روشن‌کردن آنچه در رابطه تحلیلی می‌گذرد به پارامترهای دیگری روی می‌آوریم که اصلاً به در آن زمینه نیستند. البته، ما می‌دانیم که با نظریه روانکاوی ارتباط داریم همان‌طور که اساساً توسط فروید ساخته شده بود، اما هنوز… ما نه‌تنها آن را در همان خطوط بهبود می‌دهیم، بلکه در واقع روحی که در ابتدا در آن ساخته شده بود را کاملاً تحریف می‌کنیم. من در مورد اهمیت بیش از حدی که به یافته‌های مبتنی بر واقعیت‌های خارج از موقعیت تحلیلی اعم از مشاهده‌ای یا روان‌شناسی تجربی یا علوم‌شناختی متداول  داده می‌شود، مخالفم.

ما مد را با پیشرفت واقعی در درک فعالیت روانی در امتداد دستورالعمل‌های روانکاوی اشتباه می‌گیریم، بدون بررسی انتقادی از مجموعه دانشی که مد روز به آن اشاره می‌کند. باید به اصطلاح «اکتشافات» را بررسی کنیم تا دریابیم آیا این ایده‌های جدید و فرضی با ویژگی‌های دیدگاه روانکاوانه در تضاد نیستند.. نکته مهم این است که تصمیم بگیرید آیا روانکاوی کاملاً با روان‌شناسی سازگار است یا خیر. پرسش روان‌شناسی روانکاوانه همچنان در انتظار پاسخی مناسب و اقناع‌کننده‌ی مشروعیت آن است. اگر از آنچه می‌گذرد هشیار نباشیم، همه جسد روانکاوی را برای مراسم تشییع‌جنازه‌ای که وجود منقرض‌شده‌اش را جشن می‌گیرند دنبال می‌کنیم و روان‌شناسان عمق باید به دلیل بیکاری به گورکن تبدیل شوند.

اما انتقاد از ورود ایده‌ها از رشته‌هایی که روانکاوی را به چالش می‌کشند کافی نیست. ما همچنین باید تغییراتی را که از تکامل درونی رشته ما ظاهر می‌شود، بررسی کنیم. اعتراض اصلی من به مجموعه دانش کلاینی – که مخالف تحسین من برای کار بیون نیست – به ناپدیدشدن تدریجی سکسوالیته در آثار او مربوط می‌شود. حتی اگر ریسک تأیید انتقاد همکار بریتانیایی خود را که در ابتدای این سخنرانی نقل کرده‌ام، بپذیرم، این ایده را زیر سؤال خواهم برد که تمام تجربه جنسی من برای یافتن یک سینه کاملاً رضایت‌بخش است. برای من این امر نه‌تنها به‌عنوان اشاره‌ای به تثبیت‌های قبلی، بلکه به‌عنوان انکار تفاوت جنسیت‌ها قابل‌تعبیر است. در اینجا نکته ای است که ملتزر در مورد رابطه جنسی زن و مرد در ساختار سه‌گانه رابطه می‌نویسد.

در عمیق‌ترین، اساسی‌ترین و ابتدایی‌ترین معنای خود، زن در پریشانی، نیازمندی و در خطر است. مرد خدمتکار او، بخشاینده او، نجات‌دهنده اوست. او از وضعیت اسف‌بار نوزادان درونی خود در اضطراب است، به لوازمی برای تهیه شیر برای نوزادان بیرونی خود نیاز دارد و در خطر آزار و اذیت‌هایی است که فرزندانش به او فرافکنده‌اند. او به آلت تناسلی خوب و منی خوب نیاز دارد و باید از تمام فضولات بد خلاص شود. او (زن) خوشحال، راضی، امن خواهد بود، درحالی‌که او (مرد) مورد تحسین، فرسوده و شادمان و پیروز قرار خواهد گرفت (ملتزر، 1973 ص 84).

من فکر نمی‌کنم که جدایی دونالد ملتزر از گروه کلاینی‌ها، نوشته‌های او را باطل کند، زیرا تا آنجا که من می‌دانم، این ایده‌های او نبوده است که منشأ درگیری‌های او با همکارانش بوده است. در نوشته‌های کلاینی، کمتر و کمتر به سکسوالیته کودکان اشاره می‌شود، و کل حوزه با نگرانی‌هایی در مورد تخریب اشغال شده است. به‌هرحال ما در اینجا می‌توانیم ببینیم که چگونه این واقعیت که چیزهای خوب و بد را به‌جای تجربه‌های لذت‌بخش و ناخوشایند جایگزین کرده‌اند، تأثیر ایدئولوژیکی دارد. اگر کار من تحلیل را خیلی خراب نکرده باشد، و اگر بیمار خیلی روان‌پریش نباشد، امید من در پایان تحلیل، طبق دستورالعمل‌های فروید، این است که تحلیل‌شونده من بتواند کمی بیشتر از قبل از شروع درمان از زندگی لذت ببرد. یا همان‌طور که وینیکات می‌گوید زنده‌تر خواهد بود، حتی اگر همه سیمپتوم‌هایش ناپدید نشوند. آیا خلوص‌گرایی روانکاوانه ما مسئول این واقعیت است که در چنین لذتی، سکسوالیته را ناچیز بدانیم؟

گزاروهیم که  یک انسان‌شناس بود، متوجه نگرش ضد جنسی همه گروه‌های انسانی شد (روهیم، 1950). زمانی برای توضیح افکارم در مورد تنوع جنسیت باتوجه‌به فرهنگ‌های مختلف یا مراحل مختلف تاریخ، همان‌طور که در نوشته‌های دیگر انجام دادم، وجود ندارد. من در این سخنرانی خواسته ام که در حوزه روانکاوی بالینی باقی بمانم. همچنین می‌توانم ببینم که در درون روانکاوی، نگرش ضد جنسی خود را به طرق مختلف نشان می‌دهد. من قبلاً مخالفت‌های خود را در مورد دیدگاه‌های ملانی کلاین و دیدگاه‌های فیربرن بیان کرده‌ام، اما موارد دیگری، به‌عنوان‌مثال ایده‌های هارتمن در مورد دفاع از یک ایگوی خودمختار و یک حوزه بدون درگیری، نیز وجود دارد. ارزش ایدئولوژیک چنین ایده‌ای به‌نوعی نجات ایگو از آلوده شدن آن توسط رانه‌ها بود.

نیازی به توضیح بیشتر نیست که این ایده ما را به مفهوم روان‌شناختی ایگو بازمی‌گرداند و به مفاهیم پیشافرویدی ایگو نزدیک‌تر می‌کند.. هارتمن راه را برای خود[28] کوهوت هموار کرده بود که قرار بود مفهومی بهتر از ایگو باشد. کوهوت نه‌تنها خود را به جایگاهی آبرومندتر ارتقا داد، بلکه از این ایده دفاع کرد که ارجاع به رانه‌ها از نظر نظری و بالینی گمراه‌کننده است. ازآن‌پس، مشارکت‌های پیروان کوهوت در روان‌شناسی خود، بیشتر و بیشتر شبیه ادبیات پدیدارشناختی شده است. مفهوم «تحلیل خود» از نظر سرکوب مربوط به مشتقات ناهشیار رانه‌ها کمتر و کمتر پاسخگو به نظر می‌رسد. این نتیجه کشف مجدد خودشیفتگی توسط کوهوت بود. کشف مجدد خودشیفتگی به این معناست که همه ما آن را فراموش کرده یا گم کرده‌ایم، و من مطمئن نیستم که خودشیفتگی توسط همه ما فراموش یا گم شده باشد. به‌هرحال، این کشف مجدد باعث افزایش سوءتفاهم شد، زیرا خودشیفتگی با رانه‌ها مخالف بود که اصلاً ایده فروید نیست. دوباره پیامد چنین کشف مجددی منجر به افزایش عدم علاقه به سکسوالیته شد؛ بنابراین، در پایان، می‌بینید که عنوان سخنرانی من اصلاً یک عنوان تحریک‎آمیزآآآااب نبود، بلکه واقعیت را در تکامل روح و جان روانکاوی به‌حساب می‌آورد.

و برای کسانی که دوست دارند هر چه زودتر نظریه‌های خود را به اولین دوره‌های زندگی بازگردند، آیا باید به آنها یادآوری کنم، همان‌طور که باید به شما یادآوری کنم و در صورت فراموشی، یک واقعیت بسیار ساده را به خودم یادآوری کنم؟ اگر هر یک از ما نفس می‌کشد و زنده است، چه خوشایند باشد و چه ناخوشایند، نتیجه یک صحنه اولیه است؛ به عبارت دیگر، به طور کاملاً صریح، نتیجه‌ی رابطه جنسی است، چه خوشایند و چه ناخوشایند، بین دو والد با تفاوت جنسیتی. خواه این را دوست داشته باشیم یا نه.

 

معنای سکسوالیته

آیا سکسوالیته ربطی به روانکاوی دارد؟ شما ممکن است از نظر من فکر کنید که برایم پاسخ به‌وضوح بله است، و کاملاً اشتباه نمی‌کنید. این پاسخ مستلزم در نظر گرفتن مجموعه‌ای از ملاحظات است. به نظر ما سکسوالیته نیاز به بازبینی مجدد دارد. سکسوالیته امروزی سکسوالیته فروید نیست. من در اینجا به تحول معیارهای اخلاقی فکر نمی‌کنم، بحثی که البته برای درک پیامدهای آن باید به طور مفصل موردتوجه و تحلیل قرار گیرد. عمدتاً به دانش عمیق‌تر از یافته‌های زیست‌شناسی و گوناگونی که می‌توانیم در تمدن‌های متفاوت از جوامع بدوی خودمان و غیره و همچنین به نحوه تنظیم نمودهای آن در دوره‌های دیگر تاریخ شاهد باشیم اشاره می‌کنم. این بررسی ما را به دیدگاهی کاملاً نسبی‌گرایانه سوق نمی‌دهد، ما را وادار می‌کند تا درباره ماهیت سکسوالیته به‌عنوان یک عامل قدرتمند در تحریک تخیل و خلق شیوه‌های مواجهه با این به‌اصطلاح کارکرد طبیعی به گونه‌ای کاملاً غیرطبیعی بیندیشیم.

شروع دومرحله‌ای سکسوالیته فروید به فراموشی سپرده شده است. درک برخی از ایده‌های اساسی نظریه فرویدی مانند اثر معوق از اهمیت بالایی برخوردار است. فروید آن را برای اولین‌بار در «پیش‌نویس» (فروید، 1895 در 1950) تحت عنوان شبه پروتون (اولین دروغ) توصیف می‌کند. همچنین با تحولات زمان به عنوان تجربه‌ای در لذت، خوشی، ناخوشی، درد و غیره   مرتبط است. به طور مکمل، ملاحظات جنسی نیز به‌شدت با فضا مرتبط‎اند. در اینجا می‌توانیم مفهوم رابطه با ابژه از دیدگاه موریس بووه را که از زاویه «فاصله از ابژه» در موقعیت انتقال مطرح می‌شود، به یاد بیاوریم. ما می‌بینیم که بسیاری از مناطق کاوش شده وجود دارد که هنگام پذیرش سایر جریان‌های غالب فکر کنار گذاشته شده‌اند.

من می‌خواهم دیدگاه دیگری را به ارزیابی مجدد معمول سکسوالیته اضافه کنم. نمی‌خواهم این تصور را ایجاد کنم که در اینجا صرفاً به‌عنوان منادی یافته‌های فروید عمل می‌کنم، و فکر می‌کنم که چیزی برای افزودن به آنچه او توضیح داده وجود ندارد. نه‌تنها فکر می‌کنم که هنوز چیزهای زیادی برای کشف وجود دارد، بلکه در بسیاری از موارد، فکر می‌کنم که ایده‌های او مستحق نقد هستند. همان‌طور که همه می‌دانند، یکی از زمینه‌هایی که ایده‌های او نیاز به ارزیابی مجدد دارد، سکسوالیته زنانه است. از سوی دیگر، بسیاری از نکات دیگر نیز وجود دارد که باید مورد بازنگری قرار گیرند – برای مثال، به کار رابرت استولر (1975، 1979) فکر کنید. به دلیل محدودیت زمانی، نمی‌توانیم نظرات او را بررسی کنیم. بااین‌وجود، به نظرم می‌رسد که تحقیقات استولر، نکته‌ای را تأیید می‌کند که من نیز بر اساس تجربه روانکاوانه‌ام بر آن تاکید داشته‌ام: رابطه سکسوالیته با چیزی که من آن را جنون[29] می‌نامم، و آن را از روان‌پریشی متمایز می‌کند.

اجازه دهید توجه کنیم، توجه کنیم که فروید از این امر بی‌اطلاع نبود، مثلاً از طریق کار هاولاک الیس که به طیف گسترده‌ای از اختلالات جنسی پرداخته است. او هرگز به عجیب بودن مبدل‌پوشی یا تراجنسیتی که در زمان ما و در جامعه ما نسبتاً متداول شده است، توجه چندانی نکرد. باز هم در اینجا و اکنون امکان تحلیل پیامدهای این نادیده‌گرفتن را نخواهیم داشت. باز هم در اینجا و اکنون امکان تحلیل پیامدهای این ازقلم‌افتادگی را نخواهیم داشت. به‌هرحال بدیهی است که نمی‌توان این حالات روانی را صرفاً از منظر رفتاری یا انحرافی در نظر گرفت، حداقل تا آنجا که به تراجنسیتی مربوط می‌شود. بسیاری از روانکاوان بر این باورند که تراجنسیتی باید به‌عنوان یک روان‌پریشی در نظر گرفته شود، بنابراین فراتر از آن چیزی که من آن را جنون نامیدم. حتی اگر در مورد این سؤال بحث‌برانگیز بحث‌هایی وجود داشته باشد، واضح است که در ماهیت سکسوالیته، عناصری متعلق به شور و اشتیاق وجود دارد که می‌تواند خود را حتی در انحرافات نشان دهد. نه‌تنها با موضوع انحراف به‌عنوان یک شخص مرتبط هستند که اغلب اوقات ناپدید می‌شود و با یک ابژه جزئی جایگزین می‌شود. در مواردی که از آن صحبت می‌کنیم، خشنودی‌های انحرافی با لهجه‌هایی از شور و اشتیاق به منصه ظهور می‌رسند که با دلبستگی به ابژه جزئی رخ می‌دهد، به‌گونه‌ای که باعث ازبین‌رفتن ذهن می‌شود. در این مورد فروید به‌اندازه کافی صحبت نکرده است. چیزی که می‌خواهم بگویم این است که واپس‌روی‌های مبدل‌پوشی یا تراجنسیتی این سیمپتوم‌ها را ایجاد نمی‌کنند، بنابراین باید چیزی در رابطه جنسی عادی وجود داشته باشد که امکان ظهور آنها را فراهم می‌کند و موجب می‌شود این پدیده‌ها در ذهن بیمار جای کامل خود را بیابند.

 

نتیجه‌گیری

اکنون می‌خواهم چند نکته پایانی را بیان کنم. پاسخ به سؤال من به معنای درنظرگرفتن آخرین اظهارات فروید در مورد موضوع است. او در سطرهای پایانی فصل خود «نظریه سائق‌ها» در طرح کلی، به عبارتی میراث او، می‌نویسد:

بخش بزرگی از آنچه در مورد اروس می‌دانیم – یعنی در مورد نمایانگر آن، لیبیدو – از مطالعه عملکرد جنسی به‌دست‌آمده است که در واقع، بر اساس دیدگاه غالب، حتی اگر طبق نظریه ما نباشد، مصادف با اروس است (فروید، 1940 ص 151).

از این نقل‌قول درمی‌یابیم که فروید بین اروس (سائق‌های عشق و زندگی) و سکسوالیته تمایزی قائل می‌شود که فقط یک عملکرد است (همان‌طور که ناهشیار تا آن زمان فقط به یک کیفیت تبدیل شده بود) و این‌که لیبیدو نمایانگر اروس است؛ بنابراین ما یک زنجیره داریم، مفهوم: اروس (عشق و رانه‌ی زندگی) – نمایانگر آن (لیبیدو) – عملکرد آن (جنسی). فروید تأکید می‌کند که سکسوالیته نباید با اروس اشتباه گرفته شود، اما اگر اکنون به رابطه بین زندگی و عشق برویم، به این نتیجه می‌رسیم که اروس، خود را به‌عنوان یک رانه‌ی زندگی بیان می‌کند، و به‌عنوان یک پیوند روانی عمل می‌کند. به‌عنوان یک خصیصه رانه‌ی عشق، پیوند به معنای اتحاد با یک ابژه است. اشاره به سکسوالیته تأکید می‌کند که ابژه‌ی عشق عمدتاً یک موضوع لذت‌بخش است؛ بنابراین ما به این نکته اشاره می‌کنیم که ابژه تضمین‌کننده امنیت، آرامش، سکوت، راحتی و غیره است که مقدمات لذت است. اما آنها فقط راه را برای تجربه آن هموار می‌کنند و به‌عنوان تجربه‌ای که ایگو نوپا را به هدف پرورش‌دهنده‌اش محکم می‌کند.

پیوند بین عشق، زندگی و لذت بسیار قدرتمند است. این ارتباط متضمن وجود، دیر یا زود، هشیاری از دیگری، به‌عنوان جدا از ایگو نوپا با همه پیامدهای آن برای اضطراب‌هایی که در آن لحظه می‌تواند ظاهر شود، است. بعلاوه، گذر زمان ناگزیر به نتیجه‌ای حتی دراماتیک‌تر منجر خواهد شد: این که کودک خردسال و مادرش در دنیا تنها نیستند، ابژه، ابژه‌ی خاص خود را دارد که نوزاد نیست و من آن را دیگریِ ابژه می‌نامم. به‌عبارت‌دیگر عنصر سومی که پدر نماد آن است. از این به بعد، کودک نه‌تنها باید در مورد تکانه‌های جنسی خود را به‌زحمت بیندازد، بلکه باید در مورد روابط پنهانی دو شریک نیز تعجب کند و فانتزی بسازد که او را طرد می‌کند تا از رابطه لذت‌بخش صمیمی‌شان لذت ببرند و سرانجام این هشیاری از وجود ناپیوسته ابژه، از ناپدیدشدن دوره‌ای آن، از در دسترس نبودن گاه‌به‌گاهش و سپس وجود سایر ابژه‌های لذت‌بخش، اهمیت میل[30] را توضیح می‌دهد. به دلیل شرایط غم‌انگیز، اما بسیار عادی که توضیح دادم، ضرورت اجتناب‌ناپذیر جابه‌جایی میل که ما آن را والایش می‌نامیم، باید محقق شود. والایش که حوزه‌اش بسیار فراتر از حوزه‌ای است که ما معمولاً آن را محدود می‌کنیم، چیزی است که حضور ما، شما و من، را در اینجا در این سخنرانی برای بزرگداشت والایش زیگموند فروید که او را قادر ساخت یک قرن پیش روانکاوی را خلق کند، توضیح می‌دهد.

سالگرد تولدت مبارک، زیگموند عزیز.

 

منبع:

Green, A. (1995). Has sexuality anything to do with psychoanalysis?. International Journal of Psychoanalysis76, 871-884.

Photo: Le Bonheur (1965) Dra. Agnès Varda

ویراستار علمی: بهار آیت‌مهر

[1] سخنرانی زادروز زیگموند فروید. ارائه شده در مرکز آنا فروید، 27 آپریل 1995.

[2] Provocative

[3] Material

[4] En serviceant toujours quelque chose qui ne venait point

[5] Self-preservative instincts

[6] Radical

[7] Fusion

[8] intermediate formations

[9] Intention

[10] Acting out

[11] Antagonism

[12] Grammar of processes

[13] Opposite action

[14] Schicksal

یک واژه آلمانی است که معادل انگلیسی آن fate و به معنای سرنوشت است

[15] Solipsistic

 فلسفه‌ای است مبنی بر این‌که «ذهن فرد تنها چیزی است که هر کسی کاملاً به وجود آن اعتقاد دارد». منطق نفس‌گرایی یک معرفت‌شناسی یا دیدگاه متافیزیکی دارد که تصریح می‌کند هرچیزی اعم از دانش، فراتر از ذهنیت بشر به هیچ عنوان قابل توجیه و ضمانت نیست. و بر این اساس، جهان‌های بیرونی و دیگر اذهان فهمیده نمی‌شوند یا اصلاً خلق ناشده قلمداد می‌گردند. در تاریخ فلسفه، نفس‌گرایی نظریه‌ای همیشه مشکوک و پر ابهام بوده ‌است.

[16] Perversion

[17] Solitude

[18] Self-withdrawal

[19] Non-awareness

[20] Auto-eroticism

[21] Pleasure-seeking

[22] Object-seeking

[23] Destruction

[24] کشف او به ناهوشیار محدود نشد (مترجم).

[25] Transformed ego

[26] Part object

[27] Whole object

[28] Self

[29] Madness

[30] Desire